و سپس مرگ و رستاخيز پس از آن، سخن بيهوده اي است!». و گاهي احساس مي كني كه
اين و يا آن نويسنده و مؤلف در صفحات كتابش، بر تو روترش كرده است و هذيان مي
گويد... و خيالات و پندارهاي وي اوج مي گيرد اگر با او هم عقيده نشوي كه مردي
به نام «روبة بن عجاج» بر همه فلاسفه جبري گذشته و آينده! غلبه يافته و با جمله
اي در بيان فلسفه ويژه اي بر همه آنان سبقت جسته كه گفته است: «به خدا سوگند كه
هيچ پرنده اي در پي دانه اي خاك را زير ورو نكرده و هيچ درنده اي دامي براي
شكار نگسترده، مگر آنكه در سايه قضا و قدر الهي بوده است»!. و همچنين دوست او
«ذوالرمة» نيز بر همه فلاسفه قدري جهان سبقت جسته كه به او چنين پاسخ داده است:
«به خدا سوگند كه خداوند، گرگ را مأمور نساخته كه شير دوشيده شده عيال دار
تنگدستي را بخورد!». دوست داشتم دهها نوع از اينگونه تأليفات را با نام ونشان
يادآوري كنم، ولي متأسفانه در دنياي عرب هنوز آزادي عقيده ارزش خود را نيافته
است!. و من مايل نيستم كه جنجال و غوغايي برپا كنم و از همينجا بود كه براي
نمونه و تذكر، تنها به اشاره اي به اين نوع نويسندگان و تأليفات اكتفا كردم.
ما سخن ديگري داريم كه ضروري است در اين گفتار به آن اشاره كنيم: گروهي كه
عادت دارند درباه آنچه كه مي دانند و نمي دانند اظهارنظر كنند و كتاب بنويسند،
همت خود را مصروف وارونه جلوه دادن حقايق بديهي ساخته و با سير جهان هستي به
مخالفت برخاسته اند و خود و خوانندگانشان را در زمان و مكان معيني از تاريخ نگه
مي دارند و حاضر نمي شوند كه از اين امر دست بردارند و در واقع به اندازه سر
سوزني، حقّ بشر را در تحول و تكامل به رسميت نمي شناسند ولو آنكه تحول طبيعي و
زندگي، روش آنان را بكلّي پوچ و بي ارزش سازد.
امّا صراحت و سادگي در روبروشدن با موضوعي كه اين گروه در آن «غوطه ور» مي
شوند، مسئله اي است كه آنان هرگز به آن توجه ندارند. آنان با گوشه چشم به تغيير
و تحول زمان و زندگي (كه هميشه در حال تغيير است) مي نگرند و البته در برابر
آن، هزار پرده هوي و هوس و ناداني را آويخته اند!
ما براي نمونه، چند شاهد در اين زمينه مي آوريم تا دليلي براي روشن ساختن
روش آنان در بحث و تحقيق باشد:
اسلام در مورد برده، نظر و روش خاصّي دارد. سيستم برده در اسلام با همه
شرايع و قوانين آشوريها و عبرانيها و ملل قديمه ديگر و همچنين با همه عادات و
رسوم و روشهاي دوران عرب جاهلي و پيش از جاهليت، اختلاف و جدايي دارد؛ اسلام به
هر وسيله اي كه ممكن بود در محدود ساختن سيستم بردگي و از بين بردن عوامل آن
كوشيده و آزاد ساختن برده را كفاره پاره اي از گناهان قرار داده است. و در
واقع، بدينوسيله خواسته است كه با روشي تدريجي، بساط بردگي را برچيند و از ميان
بردارد؛ چرا كه بنا به علل و عوامل گوناگوني نمي توانست آن را يكباره لغو سازد.
و اين روش، نهايت انسان دوستي در زمان پيدايش اسلام بود و در هر صورت، اسلام،
انقلابي بر ضدّ قوانين پيشينيان بود و قصد داشت بتدريج پيش برود.
و اگر اولياي امور طبقه حاكمه در كشورهاي اسلامي حتّي به يك شرط از شروطي كه
اسلام آن را براي محدود ساختن و سپس از بين بردن سيستم بردگي وضع كرده بود،
پايبند نشدند و بلكه با انجام انگيزه هاي ويژه خود در برده ساختن هر چه بيشتر
مردم، از شرايط اسلامي تجاوز كردند و در برده گيري به وسائلي دست زدند كه اسلام
آنهارا نه تنها قبول نداشت و صحيح نمي دانست، بلكه از آنها بشدّت نهي كرده و با
آنها جنگيده بود.
اسلام مسئول كارهاي اين گروه تجاوزكار نيست و پيامبر، محمّد صلي الله عليه و
آله هم از هر چه كه آنها انجام داده اند، بيزار است.
واقعاً چگونه مي توان اسلام را كه از قتل و استبداد و استثمار بشدّت نهي
كرده بود، مسئول كارهاي مردي دانست كه او «ناصر» بود و «در خلوت خود با كشتن
هزاران نفر از بردگان خود، آرامش خاطر مي يافت»!. و يا مسئول اعمال گروه
پادشاهاني دانست كه دهها هزار دختر و دهها هزار پسر جوان را بعنوان كنيز و
برده، بدست مي آوردند! ... و آنگاه نقش بعضي از نويسندگان و مؤلفان فرا مي رسد
كه مي خواهند درباره مسئله بردگي و وضع برده در كشورهاي اسلامي بحث كنند و
سخنان تكرار شده را بجاي آنكه خلاصه كنند، به تفصيل مي نويسند و در آنجا كه
لازم است صريحاً سخن بگويند، با ابهام مي گذرند و كارهاي ساده را چنان جلوه مي
دهند كه انسان گمان مي كند مسئله بر خود آنان و خوانندگانشان، هر دو با هم،
مشتبه شده است!
از همين نمونه ها است آنچه كه «محمد طيب نجار» انجام داده است. اين مؤلف كه
لقب خود را در روي جلد كتابش:
«الموالي في العصر الاموي»، (دارنده درجه استادي در تاريخ اسلامي) ثبت مي
كند، بجاي آنكه حقيقت آشكاري را بيان كند و بگويد: نظام بردگي در سراسر جهان
قديم معمول بوده و اسلام هم با امكاناتي كه داشت، اهتمام و توجه ويژه اي براي
محدود ساختن آن و از بين بردن علل و عوامل آن بكار برد و خود پيامبر نيز با
علاقه كامل در اين مورد مي كوشيد و از بردگي بيزار بود و بردگان را به قصد
آزادي مي خريد و بلافاصله آزاد مي ساخت و مي فرمود: «بردگان هم برادران شما
هستند؛ از آنچه كه مي خوريد به آنها بدهيد و كار سنگين به آنان ارجاع نكنيدو
اگر كاري به آنان واگذار كرديد، كمكشان كنيد» و باز مي فرمود: «بدترين مردم كسي
است كه تنها بخورد و ديگران را محروم سازد و برده خود را بزند» و بعضي از فقهاي
مسلمانان حديثي از پيامبر نقل كرده اند كه فرمود: «بدترين مردمان كسي است كه
مردم را بفروشد»(1) و يا بگويد اسلام تحول را مي پذيرد و بر آن دعوت
مي كند و از همين جا است كه الغاي سيستم بردگي را با تغيير زمان قبول مي كند...
من مي گويم: آري، بجاي آنكه مؤلف به اين ميزان از حقايق روشن در اين زمينه
اكتفا كند، مي بينيم كه او بر خود مي پيچيد و مي كوشد كه خواننده را از حقيقتي
دور سازد كه بايد آن را به رسميت شناخت؛ چرا كه اين حقيقت، بي هيچ سخني خود را
نشان مي دهد و براي آنكه استقبال از حقايق، همان شرط اساسي در هرگونه بحثي است
كه به تاريخ و خواننده و معرفت بشري خدمت مي كند.
اين مؤلف مطالب خود را در پايان هر فصلي با قالبهاي پرطنين الفاظ خاتمه مي
دهد و تصور مي كند كه به مرحله نهايي رسيده و جملات او مسك الختام و محورالايام
شده و كتاب او شگفت انگيزترين كتابها شده است. مثلاً او در ذيل يكي از فصول
كتاب خود مي گويد: «و شما مي بينيد كه چگونه مسئله برده مورد توجه واقع شده و
با در نظر داشتن مصلحت ارباب و برده اش، موضوع حل شده است و بدين ترتيب به
انسانيت، يد بيضايي بخشيده شده كه تا جهان باقي است مديون آن خواهد بود»(2)
در اينجا ما از جناب مؤلف مي خواهيم توضيح دهد: تا زماني كه «ارباب و برده»
وجود دارد، يعني مادامي كه فرد آزاد، زندگي و مرگ فرد برده را در اختيار دارد،
چگونه مسئله «بردگي» به اصطلاح «حل» شده است؟ و علاوه بر آن چگونه «مصلحت»
ارباب و برده» با هم جمع مي شوند؟ در صورتي كه تا موجودي به نام «ارباب» و
انساني به نام «برده» وجود دارد، مصلحت ارباب آن اسـت كـه بـرده خـود را
استثمـار كنـد و مـاننـد چهـارپـايـان او را بكـار بگمارد!
داستان ديك الجن حمصي (كه مشهور است بخاطر يك انديشه ذهني كنيز خود را
كشت)شاهدِخوبي بر «صحت»نظريه مؤلف است كه «امكان» دارد مسئله برده فقط با در
نظر داشتن «مصلحت ارباب»حل شود و همچنين است داستان «الحاكم بامرالله» كه صداي
بعضي از كنيزكانش كه در حمام بودند، وي را ناراحت ساخت و او بلافاصله دستور داد
كه همه آنان را بقتل برسانند و همه آنها با فجيع ترين وضع كشته شدند. وي امر
كرد تمام منافذ و روزنه هاي حمام را مسدود ساختند و آن گروه بدبخت در آنجا خفه
شدند! و چرا چنين نكند؟ او ارباب است! و كنيزكان هم ملك مطلق وي هستند!
اگر كسي بتواند توضيح دهد كه مصلحت گوسفند چاق و پروار با مصلحت قصاب آزمند
چگونه توافق مي يابد، او خواهد توانست كه نظريه اين مؤلف بزرگوار را هم براي ما
توضيح دهد!
ما از جناب مؤلف مي خواهيم كه بر ما منت نهد و گوشه اي از دانش وسيع خود را
بر ما ارزاني فرمايد و معني اين جمله را تشريح كند: «و تا جهان باقي است مديون
آن خواهد بود»؟!، آيا مراد او آن است كه مشكل بردگي كه در كتاب جناب ايشان «حل»
شده است، مثلاً در آلمان، روسيه و دانمارك هم بر همان روش «حل» شده كه او در
كتاب خود آن را «حل» فرموده است؟، يا مرادشان آن است كه «آبراهام لينكلن» در
هنگامي كه قانون الغاي بردگي را بوجود آورد از قانون مشابهي كمك گرفت كه قبلاً
آن را خليفه عاليجناب «آمين» وضع كرده بود كه «گروهي جوان خصي را خريد و پول
گزافي پرداخت و آنان را شب و روز مونس خلوتهاي خود كرد!»(3) و يا آنكه
او با نظريه «المستنصر» آشنايي داشت كه: «در قصر خود سي هزار كنيز داشت»
... البته شماره جوانان امرد و خصي و بردگان ديگر، در اين آمار نيامده است.
و يا آنكه مراد وي آن است كه «روسو» و «ولتر» و «ديدرو» و «روبسپير» كه به
مساوات در ميان مردم و وحدت نژاد بشري دعوت كردند، جملگي بر راه و روش سلاطين
عثماني بوده اند!
و علاوه بر آن آيا جناب مؤلف با اين جمله كلّي «تا جهان باقي است» مي خواهند
بفرمايند كه مسئله برده در قرن بيستم، در سويس، سوئد و نروژ هم به همان نحوي
«حل» شده كه در عصر «هشام بن عبدالملك» و «هارون الرشيد» و «متوكل» حل شده بود؟
جمود فكري، رفيق ما را وادار مي كند جمله هايي بگويد كه هيچ دانش و واقعيتي
آن را به رسميت نمي شناسد و هيچ عقل و انديشه اي آن را نمي پذيرد تا چه رسد به
اينكه «مؤيد» صحّت نظريه وي باشد! او در پايان كتاب خود مي گويد: «راه حلهايي
كه در مسئله برده عرضه داشته است در تمام زمانها و مكانها به سود همه ملتها و
امتها است!»(4) . ما فكر مي كرديم كه فقط انبيا و پيامبران الهي هستند
كه يك سلسله دستورات آسماني تغييرناپذيري مي آورند، ولي امروز مي بينيم كه
شريكان فراواني در اين زمينه براي آنها پيدا شده اند!... و بنابر نظريه اين
مؤلف نبايد هيچيك از مردم جهان درباره طرح و برنامه تازه اي نسبت به امروز يا
آينده شان، فكر كنند. زيرا همه مسائل مهم قبلاً «حل» شده است!
مؤلف نامبرده در هر مسئله اي اظهار نظريه مي كند؛ و از آن جمله است نظريه اي
كه درباره «مساوات» و مفاهيم و جنبه عملي آن ابراز داشته و البته اين اظهار
لطف! پس از ناسزاگويي فراوان به تمدن اروپايي و توصيف آن به اين است كه اين
تمدن غير واقعي، فاسد و بي اعتبار است!(5) در صورتي كه همين دوست ما،
زندگي خود را با تلقيح مواد و واكسني بر ضدّ وبا و طاعون و امراض واگير ديگر
حفظ كرده و همين مواد را انديشه اروپايي كشف كرده و دست اروپايي ساخته است. و
سپس لباسي را پوشيده است كه در اروپا بافته شده و آنگاه لطف فرمود و در دفتري
كه با وسايل اروپايي ساخته شده، نشسته تا در پرتو چراغي كه از آثار تمدن
اروپايي است، به تمدن اروپايي ناسزا گويد... او نظريه خود را با جوهر اروپايي و
بر روي كاغذ اروپايي در كنار بخاري (شوفاژ) و راديويي (اگر زمستان باشد) و يا
در كنار پنكه و تلويزيون (اگر تابستان باشد) نوشته كه همه آنها ساخت اروپا است!
و سپس به ساعت خود كه ساخت اروپا است نگريسته و متصدي حروفچيني را با تلفن
اروپايي احضار كرده و آنگاه سوار اتومبيل اروپايي شده تا به چاپخانه اي برود كه
ساخت اروپا است! و تازه، حروف عربي آن هم در اروپا ريخته و آماده شده است! و
آنگاه نظريه بزرگوارانه خود را در مورد «تمدن غير واقعي و بي اعتبار اروپا»
ابراز داشته است.(6) ما پيش از آنكه نظريه دوستمان را درباره مساوات
بررسي كنيم، بايد بپرسيم كه: كسي كه چنين فكر كند و اينچنين نظريه اي را درباره
تمدن اروپايي داشته باشد، چگونه مي تواند حقيقت آن را بفهمد؟ و چگونه مي تواند
عظمت آن را درك كند؟ و علاوه بر آن، او در ذهن و قلب و تاروپود وجود خود، چه
ادراكاتي از مفاهيم كوشش و كار عظيمي دارد كه انسان اروپايي در سراسر مراحل
تاريخ خود، در راه همه انسانيت و در راه بزرگداشت خصلتهاي بشري، آن را به انجام
رسانيده تا شادي و سرور بزرگ زندگي بوجود آيد: سرور و شادي برتري و تفوق انسان
بر هر اندوه و هر بدبختي و هر ضعف و هر سستي در قبال طبيعت زورمند، و هرگونه
دشمني و عداوت و هرگونه مانعي كه بين انسان و حرارت خورشيد و زندگي و ثمربخشي
آن وجود داشت.(7) و اگر اين مرد، از جمله كساني باشد كه كاملاً از اين
حقايق ناآگاهند، آيا علي بن ابي طالب عليه السلام درباره او و امثال او، و اين
سخن بزرگ را نمي فرمايد كه: «كسي كه چيزي را نمي داند آن را تقبيح مي كند!» و
«مردم دشمن چيزي هستند كه نمي دانند»!
و اكنون نظريه دوستمان را درباره مساوات ارزيابي كنيم: اين مرد، «نظريه»
خاصي در موضوع مساوات دارد و معتقد است كه «مساوات عملي در نماز» تحقق مي يابد
و در اين باره سخن شگفت انگيزي دارد: «ولي دين به مساوات عملي دعوت مي كند... و
آن نماز است كه همه گونه اختلافات و تبعيضات ساختگي مادي را از بين مي برد. چون
همه مردم، در كنار هم، بدون وجود كوچكترين امتيازي بين بلندپايه! و فرومايه! و
ثروتمند و تنگدست، مي ايستند» و بدين ترتيب، «سعادت و خوشبختي در افق دنيا طلوع
مي كند و مردم در محيط شكوفا و پر امن و آرامشي زندگي مي كنند!».
اما نظريه ما درباره «نظريه» دوستمان، به طور خلاصه اين است:
اولاً: اصولاً اين مرد چرا مي خواهد در ميان سرزمين و جامعه عربي،«بلندپايه
وفرومايه» و «ثروتمند وتنگدست» وجود داشته باشد؟ چرا نمي گويد: بهتر آن است كه
همه مردم، از هر طبقه اي كه باشند، چون از افراد بشر هستند، برادران همكار و
همفكر، متعاون و متكافلي باشند؟ و همه مردم بي نياز و ثروتمند، كار كنند و به
كوشش بپردازند و در جامعه واحدي، زندگي واحدي را در پيش گيرند كه همه، حقّ
يكساني داشته باشند؟ و اگر مردم اينچنين شدند، (آن وقت است كه آزادانه در صف
نماز جماعت، در كنار هم خواهند ايستاد)! و علاوه بر اين، آيا اين مؤلف اصولاً
از اينكه فكر كند كه بايد در جامعه، انساني بلندپايه! و ديگري فرومايه باشد
متنفر نيست؟ و آيا از اين وضع در وجود او ناراحتي و انقلاب برپا نمي شود؟
ثانياً: رفيق ما سربلند است كه مردي از هند قبل از او اين نظريه پرارزش را
اظهار كرده است و آنگاه او را بعنوان «دانشمند» معرفي مي كند و در واقع مي
خواهد به اين نيكوكاري وي كه با اين كشف بزرگ! نسبت به تمدن و بشر انجام داده
است، ارج بگذارد. و مفهوم اين امر، آن است كه اين «دانشمند» و «كاشف اين نظريه»
در علم و دانش، با اديسون (مخترع برق) و ماركوني (مخترع راديو) و پاستور (نجات
دهنده بشر از حمله ميكروبها) و يا مخترعين قمرهاي مصنوعي (كه سينه افلاك را مي
شكافند و بر دور زمين مي چرخند!) همكار است!البته اين در صورتي است كه ايشان
كمي كوتاه بيايد! و اديسون و ماركوني و پاستور و سازندگان اقمار پرنده را از
شمار دانشمندان بحساب آورد!، زيرا كه آنان فرزندان «تمدن بي اعتبار و فاسد»
بوده و خودشان نيز بي ارزش هستند؛ چرا كه آنان به لزوم وجود« انسان بلندپايه
وانسان فرومايه» معتقد نيستند.(8) و شايد هم نظريه وي درباره آنان،
مانند نظريه سلف او «ابوعمرو» درباره «اخطل اموي»باشد كه گفته بود: «اگر
اخطل،تنهايك روز از دوران جاهليت را درك مي كرد، شاعرترين مردم به شمار مي
رفت!»و لابد اين مؤلف بايد بگويد: «اگر پاستور روزي را در عصر مماليك بسر مي
برد، دانشمندترين مردم روي زمين بحساب مي آيد!»
ثالثاً: پس از هرگونه ارزيابي، معني اين گفتار مؤلف چيست؟
معني اين گفتار آن است كه مساوات بين ملك فاروق كه با استفاده از دسترنج
مردم در هزار ويك نوع خوشي بسر مي برد و بر جان و مال و ناموس مردم تسلط داشت،
و بين آن فرد صعيدي(9) بدبخت و محرومي كه هر روز هزار بار مي مرد،
عملاً تحقّق مي يافت!، زيرا كه هر دو براي اداي نماز، در برابر خداوند مي
ايستادند! معني اين سخن آن است كه مساوات در ميان فئودال خونخوار اروپايي در
قرون وسطي و كشاورز بدبختي كه فئودالها، گوشت او را مي خوردند و خونش را مي
مكيدند، عملاً برقرار بوده است؛ زيرا كه هر دو در نماز و نيايش واحدي، در كنار
هم در كليسا شركت مي كرده اند! باز معني اين كلام آن است كه مساوات بين محتكر
دزدي كه مال مردم را به يغما مي برد و ثمره كوشش آنان را در صندوقهاي آهنين و
در بانكهاي خارجي به امانت مي گذارد، با سرپرست بيكار خانواده اي كه رنگش از
گرسنگي زرد شده و همه نيرويش تلف شده است، عملاً تحقّق مي يابد، چون هر دو با
هم در مسجد يا كليسايي در كنار هم مي ايستند.
و مفهوم اين گفتار آن استكه برابري بين پادشاهان و خانهاي مصري كه مغز تهي
از خرد و سبيلهاي كلفت و دانش كم و دامن بلندي داشتند و بين دههاهزار شكنجه شده
هايي كه در روستاها جان مي سپردند، عملاً تحقّق يافته بود، زيرا كه اين گروه و
آن گروه، هر دو در كنار هم براي نماز در برابر خداوند مي ايستادند!
مفهوم اين سخن، بالمآل آن است كه بزرگان اروپا اشتباه كرده و گمراه شده اند
كه با خون خود در راه تثبيت حقوق انسان در برابري، كوشيدند و ملتهاي جهان هم در
گناه بزرگي فرو رفتند كه براي برچيدن بساط ظلم و فساد، آتش انقلابهاي پيگير و
دامنه داري افروختند... آنان به طور كلي بايد بفهمند كه فقط نيايش، «مساوات
عملي»است و جز آن، مساوات ديگري مفهوم ندارد! ولي متأسفانه آنان پيش ازآنكه
تأليفات آثار« دارندگان درجه استادي در تاريخ» را بخوانند، بدنيا آمدند، زندگي
كردند، انديشه خود را بكار بردند و كتابها نوشتند و سپس انقلابها برپا كردند و
درگذشتند. البته نماز و نيايش چه در اسلام و چه در مسيحيت، هدفي بالاتر از اين
دارد، و اگر غير از اين بود، پيامبر به اين اكتفا مي كرد كه پيروانش فقط نماز
بخوانند و ديگر قوانيني را وضع نمي كرد كه حقِّ ستمديده را از ستمكار باز گيرد
و نگذارد حقّ توده مردم ضايع شود. البته اين دوست ما! فراموش كرده است كه
پيامبر فرمود: «اصلاح ميان دو نفر، بهتر از يكسال نماز و روزه است» و «انديشه
يك ساعت، بهتر از عبادت يكسال است» و يا امام علي عليه السلام فرمود: «فقر و
تنگدستي، مرگ بزرگ است» و «فقيه و دانشمندي از هزار عابد و زاهد بر اهريمن
خطرناكتر است» و «خواب توأم با ايمان و يقين بهتر از نماز توأم با شك وترديد
است» و «چه بسا روزه داري كه از روزه اش جز تشنگي و گرسنگي نتيجه اي نگيرد و چه
بسا نمازگزاري كه از آن جز بيداري و زحمت، سودي نبرد، خوابيدن و خوردن مردم
عاقل و انديشمند چه نيكوست!» و «بنگر كه در چه نماز مي خواني؟ اگر از راه حلال
و مشروع نباشد، نماز تو پذيرفته نيست». و باز فراموش كرده است كه خود پيامبر
صلي الله عليه و آله در اين زمينه سخن قاطعي دارد و اين گفتار گرانبها را كه
راه هرگونه تفسير و تأويل را بسته است، بيان مي كند: «ايمان نياورده است كسي كه
سير بخوابد و همسايه او گرسنه بماند». و علاوه بر آن، اين مؤلف كه خواستار
«مساوات عملي» بين خان و پاشاي مفت خور، فئودال تبهكار، سوداگر آزمندي كه چون
گرگ از گودالي بيرون آمده و به مردم حمله كرده است و بين غارت شدگان سركوب شده
اي است كه در كنار غارتگران و ستمگران در نماز واحدي ايستاده اند، اگر اين حديث
پيامبر را بشنود و آن را بفهمد و درك نمايد و حفظ بكند، چه خواهد گفت؟: پيامبر
صلي الله عليه و آله فرمود: «اگر كسي لباسي را به ده درهم خريداري كند و در
قيمتي كه مي پردازد يك درهم حرام باشد، خداوند نماز او را نخواهد پذيرفت».
خوب است كه ايشان اظهار تفقد فرموده و به ما بگويد: جناب پاشا و خان، لباس
خود را از كجا آورده است؟ و جناب فئودال در بدست آوردن بهاي پيراهن خود چقدر
رنج كشيده است؟ و در جيب آن محتكر غارتگري كه چون گرگ از گودالي بيرون آمده و
بر مردم حمله كرده است، چند درهم حلال پيدا مي شود؟...
بالاتر از اين، ما نظريه ديگري داريم كه شايد به مذاق اينگونه مؤلفان خوش
نيايد كه مي گويند در راه جامعه پرارزشي كه همه در آن برابر باشند، تساوي در
مظاهر عبادات كافي است؛ ما مي گوييم فقط « دركنارهم قرار گرفتن،در نماز
واحد»كافي نيست بلكه حقوق و وظايف و درآمدمردم بايدمطابق عدالت وانصاف باشد و
گروهي نالايق كه كار نمي كنند، ثروتمند و پرخور نشوند و گروه ديگري كه كار مي
كنند گرسنه و تنگدست و بي چيز نگردند.
قبلاً گفتيم كه پيامبر صلي الله عليه و آله فرمود: «اگر كسي لباسي را به ده
درهم خريداري كند و در قيمتي كه مي پردازد يك درهم حرام باشد، خداوند نماز او
را نمي پذيرد» و يا فرموده: «ايمان نياورده است كسي كه سير بخوابد و همسايه او
گرسنه باشد».
مفهوم اين امر، آن است كه ايمان فرد غارتگر و محتكر و غاصب و ستمگر، نوعي
نفاق و دورويي در قبال خداوند است و همين نمازشان نيز مظهري از مظاهر خدعه و
نيرنگ و فريب است. و بنابراين، نه ايمان و نه نمازشان، از نظر اسلام كوچكترين
ارزشي ندارد. و در واقع، از اين گروه هر كس كه نماز بخواند، نماز او پذيرفته
نخواهد شد. و باز پيامبر صلي الله عليه و آله مي فرمايد: «نزديك است كه فقر
تبديل به كفر شود و معني اين گفتار آن است كه فقير (بخاطر فقرش!) كافر است و
نماز كافر مورد قبول نيست!(10) نتيجه منطقي ناشي از اين دو حديث
پيامبر، آن است كه پرخور غاصبي كه سير مي خوابد و هزار همسايه گرسنه دارد،
نمازش مورد قبول خداوند نيست و نماز گرسنه تنگدست هم مورد پذيرش نيست، براي
آنكه «نزديك است كه فقر، كفر و فقير همان كافر باشد!».
اگر ما اين دو حقيقت را بفهميم و به علّت راستي و درستي مضمون آن دو، هر دو
را بپذيريم، پس اين مؤلفان در هنگامي كه پرخور و گرسنه را در نماز واحدي در
كنار هم قرار مي دهند! از كدام نماز سخن مي گويند و كدام مساوات را در نظر
دارند؟
البتّه در اين گناه و تباهي، دوست مؤلف ما، شريكان فراوان، ودر اين تجاوز و
عدوان، ياران بيشماري دارد. در قرآن آمده است: «وَ لاتَعاوَنُوا عَلَي
الاِْثْمِ وَالْعُدْوان»: بر گناه و دشمني و تباهي، تعاون و همكاري مكنيد. و به
نظر شما آيا گناه و تجاوزي نسبت به مردم، بدتر و شديدتر از گمراه ساختن مردم با
اين قبيل افكار وجود دارد كه جمود و بدبختي را در ذهن آنان جاي مي دهد و آنان
را از گرفتن حقوق خود باز مي دارد و در واقع، فرومايه و بلند پايه، ثروتمند و
تنگدست را در ميان آنان بوجود مي آورد؟
اينگونه مؤلفان شباهت زيادي با بعضي از برادرانشان، از كشيشان اروپا در قرون
وسطي و قرون بعد از آن دارند كه به ستمديدگان و شكنجه شدگان كه فئودالها و طبقه
حاكمه و امرا و پدران روحاني، آنان را چپاول مي كردند و نتيجه رنج و زحمتشان را
به يغما مي بردند، مژده مي دادند كه آنان با گروه نجبا و اشراف و دزدان ديگر،
در برابر پدر آسماني يكسان و برابر هستند! در مورد قرون وسطي، ما سخنان زيادي
داشتيم و گفتيم كه چگونه پدران روحاني سعي مي كردند مردم را قانع سازند كه
مساوات و برابري فقط در نماز تحقّق مي يابد! و اگر مردم در روي زمين، از نقطه
نظر حسب و نسب و ثروت يكسان نباشند، بدون شك در آخرت، متساوي خواهند شد.
در قرون جديد هم هواداران و خواستاران چنين «مساواتي»، همچنان به تأليف كتاب
مشغولند، مثلاً اين دكتر «ديكرانژ» است كه در كتاب خود به نامه تاريخ ادبيات
فرانسه، سخني دارد كه گويا از زبان دوست عرب خود، دارنده درجه استادي در
تاريخ!» نقل مي كند و مي گويد: «... در كليساها، ثروتمند و فقير در برابر
خداوند يكسان و مساوي مي شوند، آنجا كه سخنان كشيش درباره عدالت در آخرت، طنين
مي افكند...»(11) . من جداً از اين گروه و آن گروه در شگفتم كه چرا و
چگونه يكي از عوامل «مساوات عملي» را فراموش كرده اند كه بهتر از حالت نماز،
همه طبقات را در هر زمان و مكاني در يك نقطه جمع مي كند و آن، مرگ است. نماز يك
امر خاص است ولي مسئله مرگ همگاني است و بنابراين، عموميتر است و از نظر مساوات
در بين مردم، عملي تر و بهتر!! با در نظر گرفتن اين مطلب چرا اينگونه افراد،
همه را به يك مرگ فوري دعوت نمي كنند تا آن مساواتي را كه درباره اش سخن مي
گويند، تحقّق بخشند؟ بدون شك با مرگ، «آثار اختلافات ساختگي مادي»كه مؤلف
نخستين از آن سخن مي گفت از بين مي رود و به قول او، «سعادت و خوشبختي در دنيا
طلوع مي كند و مردم در يك محيط شكوفا و سالم و پر امنيت بسر مي برند»... البته
در زيرزمين!
به مناسبت سخن اين مؤلف و اين نويسندگان درباره «امنيت و آرامش» به آن سبك
مخصوص، به يادم آمد كه من در زماني كه دوازده سال داشتم يك كتاب تاريخي را پاره
كردم و از مدرسه اي كه اين كتاب مورد استفاده آنجا بود فرار كردم، براي آنكه من
در آن روز به مطلب پوچي درباره معني «امنيت» برخوردم كه به حكم كودكي نتوانستم
آن را از نقطه نظر منطق رد كنم و به آن پاسخ بگويم ولي توانستم خشم خود را ظاهر
ساخته و كتاب را پاره كنم و تا مدتي به مدرسه نروم!... در اينجا مضمون آنچه را
كه ناراحت و خشمناكم ساخت، به طور اجمال نقل مي كنم:
در سالي از سالها مردم صيدا بر حكومت آشوريها شوريدند، زيرا از ستم و تجاوز
فرمانداران به ستوه آمده بودند و بحدّي ماليّات براي آنها جعل و وضع شده بود كه
ديگر نان و پوشاكي براي خود آنها باقي نمانده بود و از همينجا بود كه مرگ را بر
زندگي ترجيح دادند... و در نتيجه اين انقلاب، پادشاه «سنخاريب» با چهارصدهزار
جنگنده و رزمجو به اصطلاح بعنوان قصاص و تحكيم امنيت و ارامش! به جنگ آنها آمد.
سنخاريب پادشاهي بزرگ و قهرماني شجاع بود! شهر را محاصره كرد تا نيمي از مردم
آن از گرسنگي جان سپردند، سپس با توسل به زور وارد شهر شدند و صدهزار نفر را به
دار آويخت و صدهزار نفر را سوزانيد و صدهزار نفر را در دريا ريخت و غرق كرد و
كودكان را قطعه قطعه نمود و در خيابانهاي شهر انداخت... و دانشمندان را در
حاليكه زنده بودند به دم اسبها بست و آنها را بسوي كوهها راند! و همه زنان را
بعنوان اسير به سوي آشور برد. و سپس شهر را به آتش كشيد به طوري كه چيزي در آن
باقي نماند و هر چيزي كه بود به خاكستر تبديل شد! و بدين ترتيب آشوريها از
اخلالگران و ياغيان! انتقام گرفتند و «امنيت و آرامش» در سايه اين رهبر عاليقدر
و قهرمان شجاع و پادشاه بزرگ آشوري، در سراسر صيدا برقرار شد»!
و امروز در كتابهاي اين دسته از مؤلفان، باز به مطالبي برمي خوريم كه هنوز
درباره اينگونه «آرامش و امنيت»، آن هم با اين وضع و رفتار، سخن مي گويند!
در بين گروه نويسندگان و مؤلفان، كساني پيدا مي شوند كه در بررسي موضوعات از
راه آن وارد نمي شوند و اصولي بحث نمي كنند و حقيقت مطلب را از سرچشمه آن نمي
جويند و بالمآل به نتيجه اي مي رسند كه ارزش ندارد و تازه به خود وعده مي دهند
كه دنيا از آنها تقدير كند و درهاي آخرت هم در برابرشان باز شود! من براي اين
موضوع دليلي مي آورم كه آن را در كتابي مربوط به زندگي «ابوذر غفاري» خوانده
ام. آن را يك مؤلف مصري نوشته است، موضوع كتاب آنطور كه از عنوانش پيدا است،
اشتراكيت و سوسياليسم ابوذر است؛ ولي مؤلف براي موضوعات بحث خود به مسائل غير
عادي و معجزات آسماني استناد جسته كه ما نمي توانيم در آنها وارد شويم و البته
مربوط به خود ابوذر هم كه موضوع كتاب است، نيست؛ مطالبي در آن كتاب مي خوانيد،
اين سخن مؤلف است:
مردم شروع به برگشتن كردند... ابوذر هم خارج شد كه به منزل خود برود، از
جلوي پيامبر صلي الله عليه و آله رد شد كه جبرئيل هم در شكل دحيه كلبي در نزد
وي بود، و به او سلام نكرد؛ جبرئيل گفت: اين ابوذر است، اگر سلام بكند ما پاسخ
مي دهيم؛ پيامبر گفت: جبرئيل! او را مي شناسي؟ جبرئيل گفت: سوگند به آن خداوندي
كه تو را برحق به پيامبري برانگيخت، او در ملكوت آسمانهاي هفتگانه مشهورتر از
روي زمين است.(12) اين موضوع را نويسنده اي نقل مي كند كه مي خواهد
درباره سوسياليسم ابوذر غفاري سخن بگويد!...
اين مؤلف با بياني كه دارد به عقل و انديشه تو مهر مي زند! تا تو را به قبول
صحّت نظريات مثبت بودن افكارش وادار سازد! او معتقد است كه همه قوانين اقتصادي
و اجتماعي كه محصول عقل بشري باشد، به طور كلّي ارزش ندارد! او در كتاب خود
چنين مي نويسد: «آيا هيچيك از مكتبهاي اقتصادي، به پايه آنچه كه قبلاً بيان شده
است، مي رسد؟ البتّه كه نه...»!
بسيار خوب... در اينجا فقط يك مطلب باقي مي ماند و آن اينكه براي اين مؤلف و
امثال او، سلامتي بخواهيم تا هميشه مايه افتخار ما شوند و اميد گاه مشرق زمين
سعادتمند! باشند.
چرا گفتيم «و امثال او»؟ براي آنكه نظاير او فراوانند و در ميان آنها كساني
هستند در زماني كه درباره دنياي قديم سخن مي گويند، راه غلو و افراط را مي
پيمايند؛ گويي كه در نظر آنها، چيز تازه اي در دنيا رخ نداده و در روي زمين
حوادث قابل توجهي بوجود نيامده است. گويي كه شتر به اتومبيل و مركب بادي! به
هواپيما مبدل نشده است و آهن طوري مورد استفاده قرار نگرفته كه در آب راه برود
و دل آسمان را بشكافد و جلو براند و گويي كه صدا و عكس از قاره اي به قاره
ديگر، بوسيله امواج راديويي منتقل نمي شود و يا عقل و انديشه، ميكروبها را در
داخل خون انسان، از بين نمي برد. گويي كه جوامع و قوانين جديدي بوجود نيامده و
زيباييهاي جديد هنري جالب آفريده نشده اند! و شايد هم بشر از نظر آنها همچنان
در آستانه گذشته باقي مانده و از چپ و راست تكان نخورده است!. و بنابراين، آنچه
را كه ما گمان مي كنيم پديده نويني است، از نظر آنها، نوين نيست؛ بلكه چيز
قديمي اي است كه پيشينيان آن را بوجود آورده بودند ولي پس از آنان، وسايل
اختراع و كشف عاطل وباطل مانده است!
آري، در ميان اين گروه كساني هستند كه در هنگام بحث و سخن از قديم و جديد،
راه افراط را مي پيمايند و ناگهان مي بينيد حبه و دانه اي كه در نزد ديگران به
مثابه قبه اي جلوه مي نمود، در نزد آنها به منزله قبه هاي مرتفع و بلندي جلوه
گر شده است... و البتّه آنها خود بخود قبه هاي بلند پايه نمي شوند، بلكه جناب
مؤلف اينچنين مي خواهد! زيرا او هم مانند هر مشرقي ديگري است كه در بزرگداشت هر
آنچه كه درگذشته بوده و كوچك شمردن واقعيتهاي زمان معاصر، مي كوشند! و گويا در
عالم خود تصور مي كنند با كودكاني سخن مي گويند كه نيك و بد را هنوز از هم
تشخيص نمي دهند!
ما بعنوان گواه، قسمت خشك و جامدي از يك كتاب مصري را نقل مي كنيم كه مؤلف
زحمت كشيده و آن را براي پرورش يافتگان مكتب «عبدالله مصطفي المراغي» تأليف
كرده است! او مي گويد:
و بعد ما در زماني زندگي مي كنيم كه مردم آن از راه راست منحرف شده و به
حقايق لباس جديدي پوشانيده اند كه اين واقعيات را به صورت ديگر جلوه گر ساخته
است، تاآنجا كه مردم ساده لوح تصور مي كنند كه آنها از پديده هاي اين عصر و از
شگفتيهاي اين دوران است! اين بيماري به بسياري از مسائل حياتي و اوضاع زندگي
سرايت كرده و سيل آن طغيان نموده تا به حقايق علمي نيز صدمه رسانيده است! به
طوري كه وقتي انسان به نامهاي علوم عصر جديد مي نگرد، مي بيند كه بمراتب بيشتر
از آن است كه در گذشته بوده است و گويا كه موضوعات اين نامهاي جديد در گذشته
نبوده و پيشينيان آنها را درك نكرده اند!(13) شما را بخدا! اين مؤلف چه
مي خواهد بگويد؟ چرا اينسان به تمدنهاي جديد فخر مي فروشد و چرا بدون دليل مي
خواهد بر كوششهاي بشر، تفوق و برتري جويد؟ او از كدام «حقايق علمي»سخن مي گويد
و آن حقايق چيست؟ و از كجا بدست آورده؟ و چگونه فهميده است كه آنها «حقايق»
و«علمي» هستند؟
سپس،اين «علومي» راكه پيشينيان شناخته اند وآيندگان آنها را نفهميده اند و
مردم ساده هم فريب خورده و گمان كرده اند كه آنها پديده نويني بوده و از آثار
تمدن جديدند، كدام هستند؟
شايد خواننده محترم متوجه شود كه اين مؤلف، خود پاسخ خود را به اين نحو داده
است كه در قرن بيستم، كتابي را نوشته كه در صفحات آن بجاي بررسي تاريخ تكامل
يافته، مردم كره زمين را به عمل به «احكام برده» دعوت كرده است! اين امر به آن
جهت پاسخ خود مؤلف است كه امروز در سراسر جهان، بردگي ملغي شده و اين بهيچ وجه
صحيح نيست كه ما مردم را دعوت به احكام سيستمي بكنيم كه اصولاً وجود خارجي
ندارد. مگر آنكه مردم از مؤلف اين كتاب پيروي كنند و بخاطر عملي ساختن مطالب آن
كتاب! مجدداً بردگي را مرسوم سازند.
ولي اگر جناب مؤلف اجازه دهند مي خواهم بگويم: چرا ايشان مايل هستند كه در
قرن بيستم نيز گروهي برده باشند تا قانون خاصي براي آنها درنظر گرفته شود كه
جناب مؤلف در كتاب خود مردم را به عمل بر آنها دعوت كند؟ چرا ايشان مي خواهند
زندگي را جامد سازند و چرخ تاريخ پيشرو را از حركت باز دارند و آنگاه مردم را
سرزنش كنند كه چرا چنين و چنان نكرده اند؟
بي مناسبت نيست كه مؤلف مزبور به خلاصه بعضي از قوانين جديد توجه كند كه
درباره همين موضوع مورد بحث ايشان، وضع شده و سپس آن را با مطالبي كه خود مي
گويد، تطبيق كند تا بداند كه كداميك بهتر است.
جمعيت ملي فرانسه (كنوانسيون) در سال 1793، يعني پس از اعلان حقوق بشر،
بسياري از اصول همگاني را تصويب كرد كه در پاره اي از آنها چنين آمده است:
حقوق بشر، بدون توجه به امتيازات نژادي، ملي، عقيده اي و مذهبي تثبيت مي شود
و اين حقوق وابسته و پيوسته به شخصيّت بشري بوده و به هيچ وجه قابل چشم پوشي و
از بين رفتن نيست و در هر زمان و مكاني بايد محترم شمرده شود و نيز بايد ضمانت
اجرايي آن طوري باشد كه از همه گونه تجاوزهاي سياسي و اجتماعي در امان باشد و
بايد مجمع بين المللي براي حمايت از حقوق بشر بوجود آيد و امكاناتي فراهم شود
كه هيچ دولتي نتواند از تطبيق اين قوانين درباره هر انساني كه در سرزمين او بسر
مي برد، جلوگيري بعمل آورد...(14) و باز از موادي كه اين جمعيّت تصويب
كرد آن بود كه:
1. بشريت به مثابه يك هيئت اجتماعي است كه هدف آن صلح و خوشبختي براي همه، و
براي هر عضوي از اعضاي آن است.
2. در داخل اين هيئت اجتماعي بزرگ، همه ملتها و دولتها ـ به مثابه افرد از
همه حقوق طبيعي بهره مند مي شوند و تابع همان اصول و عدالتي خواهند شد كه مردم
در هيئتهاي اجتماعي كوچك خود، بر آن سر فرود مي آورند! در سال 1790، «دانتون»
پيشنهاد كرد: «چون ضروري است كه ديگر حدّ و مرزي، غير از مرز جهاني وجود نداشته
باشد، بايد براي سلامتي و آزادي و خوشبختي بشريّت هورا كشيد؟» و در همان سال
«ميرابو» با جوشش فراوان به «پيمان اتحاد و نژادبشري» دعوت كرد و در سال 1792،
«روبسپير» ، چهار ماده پيشنهاد كرد كه ماده اول آن چنين مي گويد: «افراد بشر در
سراسر روي زمين برادر همديگر هستند و بايد ملتهاي گوناگون، بر طبق امكانات خود
با يكديگر همكاري و تعاون داشته باشند، بدانسان كه مردم يك وطن، در يك كشور
همكاري و تعاون دارند. و «كامبل ديمولان» گفت:
ما آرزو مي كنيم كه بزودي تجزيه و تقسيم جهان به كشورهاي كوچك پايان يابد و
در روي زمين جز يك ملت واحد كه آن را نژاد بشري بناميم، وجود نداشته باشد.(15)
اكنون بايد ديد كه نظر مؤلف مزبور چيست؟ آيا او همانند من و همه مردم اعتقاد
پيدا نمي كند كه تنها آن سيستمهايي كه هوادار: «برادري بشر» و «وحدت نژاد بشري»
و «خانواده واحد انساني» و «وحدت جهان واحد» هستند، براي هر زمان و مكاني، بهتر
از سخن درباره حكم «خريد و فروش برده» و موضوعاتي از اين قبيل است كه در قرن
بيستم اصولاً وجود ندارد؟
بد نيست ما دوستمان «شيخ عبدالله مصطفي المراغي» و همفكران او را كه مي
گويند(!!) بايد هرگونه امر «قديم» را بر كار «جديد» ترجيح داد، مخاطب قرار داده
و سخناني را از مصادر اصيل نقل كنيم.
امام علي بن ابيطالب عليه السلام به اين گروه مي فرمايد: «بپرهيز از كيفرهاي
دردناكي كه ملتهاي ديگر و پيشين، به علّت كارهاي ناشايست دچار آن شدند. شما وضع
نيك و بد آنان را بررسي كنيد و بخاطر بياوريد و بترسيد كه همانند آنان گرفتار
شويد». و باز به آنان فرمود: «فرزندان خود را مجبور به پيروي از اخلاق خود
نكنيد، زيرا كه آنان براي زماني غير از زمان شما خلق شده اند». و باز علي عليه
السلام فرمود: «اگر قضاوت كرديد، به عدالت رفتار كنيد و هيچوقت به پدران خود
افتخار نكنيد، و «شرف و افتخار با همتهاي عالي است نه با استخوانهاي پوسيده» و
«بدانيد» كه مردم در گرو نيكوكاري هستند» و «عاقل و انديشمند كسي است كه امروز
وي، بهتر از ديروزش باشد».
و رابندرانات تاگور، شاعر بزرگ قرن بيستم مي گويد:
اگر صحيح باشد كه آنچه را كه مي توان امروز انجام داد، در گذشته انجام شده
است، ديگر ماندن ما در روي زمين لازم نبود! و در پيشرفت زندگي مشكلات طاقت
فرسايي بوجود مي آمد. برتري و فضل اين گروهي كه گذشته را بزرگ مي شمارند و
معتقدند كه گذشتگان به مرتبه كمال رسيده اند در چيست؟ و چگونه آنان مي توانند
با عزت و احترام زندگي كنند؟ توجه عمده آنان به اين است كه در دژهاي محكم آداب
و رسوم كهنه باقي بمانند. و آنان هيچگونه وظيفه اي را در امروز احساس نمي كنند
و اميدي به آينده ندارند.(16) ما به اين جهت اين بررسي اجمالي را در
مورد روشهاي خشك و جامد بحث و تحقيق نويسندگان براي شما نقل كرديم كه با روشن
شدن وضع عدّه اي از آنان، روش و اسلوب نويسندگان بيشمار ديگر نيز، آشكار شود.
ما به دليل پوستها و لباسهاي گرانبهاي شاهزاده خانمها و زيورهاي آنان و
كاخهايي كه امرا ساخته اند و مال و ثروتي كه خلفا در عروسيهاي خود خرج كرده اند
و هدايايي كه از طلا و نقره داده اند هرگز درباره خوشي و خرمي توده و «مردم
ميهن» سخن نخواهيم گفت. و هيچوقت خشك و جامد نخواهيم بود و از حبه اي، قبه اي
نخواهيم ساخت و حوادث و رويدادهايي را كه قابل قبول نباشد، نقل نخواهيم كرد و
البته نقش زمان و مكان را هم در هر سخني كه گفته شده و هر عملي كه انجام شده
است فراموش نخواهيم كرد!
در مورد كارهاي قديم و جديد ما هر چيز سودمندي را خواه از قديم باشد يا از
پديده هاي نوين، مي پذيريم و بر آن ارج مي گذاريم و اين، در واقع شناخت نيروي
انسان بر اختراع و اكتشاف و پيشرفت و شناخت عدم سستي وي درقبال افتخارات گذشته
است.
درباره تعصّب هم ما فقط به كار بزرگ انسان ارج مي گذاريم و براي آن تعصّب مي
ورزيم، خواه اين انسان عرب باشد يا بيگانه(!) سياه باشد يا سفيد، دور باشد يا
نزديك، معاصر باشد يا از پيشينيان...
ما قصد نداريم كه تمدنهاي «فاسد» و غيرواقعي جديد را «نابود» سازيم، زيرا
همين تمدنها، چيزهايي با خود همراه آورده كه گذشتگان ما آنها را نديده بودند و
نمي شناختند و همچنين نمي خواهيم كه همانند نويسندگاني كه به آنها اشاره كرديم،
سيل دشنام و ناسزا را به سوي آنها سرازير سازيم و از مقام و ارزش آنها بكاهيم.
ما باز مدعي آن نيستيم كه آنچه را كه انسان قديم ساخته، همان بناي كامل و
محكمي است كه انسانيت پس از آن چيز تازه يا بزرگي را نياورده است ما خود را در
جايي قرار نمي دهيم كه بزرگان گذشته، در مورد مسائل زمان و جامعه شان در آن
قرار نداشتند!
گفتيم كه ما هرگز چيز كوچك را بزرگ جلوه نمي دهيم و تعصب خاصي به تاريخ و
مردان تاريخمان نداريم و هرگز هم در عصر قمرهاي مصنوعي، سوار «مركب بادي» نمي
شويم و اين روش ما در تطبيق اصول امام علي عليه السلام با اصول انقلاب فرانسه،
نسبت به سبكها و روشهايي كه به آنها اشاره كرديم، اختلاف اساسي و فاحشي دارد،
اكنون بايد ديد چه اصلي به ما اجازه داده كه به تطبيق اصول و مبادي امام علي
عليه السلام و اعلاميه حقوق بشر بپردازيم؟
و به عبارت ديگر، دليل ما بر اين تطبيق و مقايسه چيست؟
پىنوشتها: