امام علي (ع) صداي عدالت انسانيت (جلد ۱)

جرج جرداق
مترجم:عطامحمد سردارنيا

- ۱۰ -


و نيز عادت كرده بودند كه به حقوق توده ملت چنان بنگرند كه گويي مقدرات آن بستگي به خواسته و اراده فرمانداران و حكام دارد، و بسته به اين است تا خواسته و اراده شخص ايشان از خير و شر چه اقتضا فرمايد! توده محروم و درمانده در نظر آنان جز پشتهايي كه بايستي براي تازيانه و شلاق زدن ايشان عريان شود و يا باركشي و حمالي نمايد، چيز ديگري نبود!

از اين گذشته، دوران خلافت عثمان فرصت مناسبي در اختيار اين قبيل فرمانداران كه غالب ايشان از خاندان بني اميه، و يا از ياران و همفكران آنها بودند قرار داد، تا در سراسر كشور، براي تحكيم اساس سلطنت بني اميه از طريق صرف مال و ثروتها، و رشوه دادن ها، و چانه زدن ها، و باز گذاردن دست متنفذان در جان و مال و مقدرات مردم، خريدن افسران و سپاه كار كشته و رزم ديده به پول نقد و يا دادن وعده و نويد به آنان، به فعاليت بپردازند؛ آنان را كه اميدي به ياريشان مي رود به خود نزديك، و كساني را كه كمك نخواهند داد از خود دور سازند.

بر اين اساس، دولتي جديد به دستياري و بنيان گذاري امويان، كه به گواهي تاريخ سيره و روش آنها در دوره حكومت اسلامي نيز چون دوران جاهليت بود، به وجود آمد... در چنين دوره اي، دوره نفوذ بني اميه، به غير از كساني كه مانع آنان در احتكار و استثمار و فرمانروايي نگرديدند، و كليدهاي بيت المال و خزانه ملت را در اختيار آنها گذاردند، و شمشير پادشاهي و قدرت را در دست ايشان نهادند، و ملت را نيز چون ساير چيزها دو دستي تقديم كردند و او را بنده و برده ايشان ساختند، ساير اشخاص معروف با نفوذ، از دستگاه رانده و خوار و زبون گرديدند.

ملت نيز به دو دسته تقسيم مي شد، دسته مؤمنين و هواداران نيكي و خير همگاني و منافع اجتماعي كه در چنين وضعي ياور و فرمانرواي عادل و دادگستر بودند اگر چه سيل آسا ايشان را غرق مال و ثروت نكند، و يك دسته از خدا و حقيقت برگشته كه به همراهي ساير همفكران خود در پي فرصت بودند كه حقيقت و حق پرستان پيروز گردند يا پادشاهي و سلطنت طلبان، تا در آن موقع آن فرصت طلبان با دسته اول كنار آيند و يا با دسته دوم موافقت نمايند !

خلافت به فرزند ابو طالب رسيد، در حالي كه دنيا در چنان وضعيتي بود، و رفتار و روش و انديشه مردم نيز چنان بود كه گفتيم؛ يا بايد به ياري خلافت و شخص امام كه پايه عدالت پروري و درجه علاقه او را به اجتماع مي دانستند برخيزند و مردانه در اين راه جان بازي كنند، يا با تمام قوا در تحكيم اساس سلطنت و پادشاهي خاندان بني اميه كه هدفي جز باز گردانيدن افتخارات جاهليت نداشتند، قيام نمايند، قيام نمايند، گرچه در اين راه بدبختيها دامنگير ملت گردد و خونها ريخته شود.

امّا او به اينكه خلافت به وي روي آورده بود، اعتنايي نداشت؛ در حالي كه در زمان دو خليفه نخستين (ابوبكر و عمر) عالي ترين حد كمك و ياري خود را در راه اداره امور مملكت دريغ نكرده بود، و از ارشاد و راهنمايي عثمان در دوره خلافتش چيزي مضايقه ننمود.

و از اينكه خلافت به جاي شخص خودش در عهده ايشان نهاده شده است، گله و شكايتي نكرد(40)، و هدفي جز اقامه حق و حقيقت نداشت. همه اينها دليل بر اين است كه علي عليه السلام بر اين سر نبود كه خلافت به او روي آورد يا از وي چهره بگرداند. و حتي در آنروز كه مردم ويرا به خلافت مي خواندند، به شهادت تاريخ و يا استناد به گفتارش، از پذيرفتن آن روي گردان بود.

از سخنان او پس از كشته شدن عثمان و پيشنهاد خلافت به او است كه مي گويد:

«مرا رها كنيد و ديگري را بجوئيد. اگر مرا به خود واگذاريد، مانند يكي از شما و شايد شنواتر، و فرمانبردارتر از شما به فرمانرواي انتخابي تان خواهم بود. اگر من رايزن و مشاور و ياور شما باشم، بهتر از آن است كه بر شما حكومت و فرمانروايي كنم!

در چنان وضعي علي عليه السلام به خلافت راضي نبود، زيرا او خلافت را طوري، و ديگران آن را به صورتي ديگر توجيه مي كردند. او از آنان، و ايشان از وي بيگانه بودند، دنيايي كه او گرفتارش شده بود، همان بود كه خود مي فرمود:

«در روزگاري ناسازگار، و ايامي محنت زا و طاقت فرسا كه در آن نيكو كار، مجرم به حساب مي آيد، و ستمگر، به ظلم خويش مي افزايد!» و يا اينكه «آفاق را ابرهاي تيره فرا گرفته، و راههاي باز شناخته نمي شود، و مردم به سرگرداني افتاده و در كار خود مشكوكند، و در راه شهوات و هواهاي نفساني مي سپارند، گويي كرهاي گوش دار و گنگهاي زبان دار و كوران چشم دار؛ نه در شدايد ياران راستگو مي باشند، و نه در بليات برادران مورد اعتماد!»

اگر او پيشنهاد آنها را بپذيرد و خلافت را قبول كند، به رأي خود و علم خويش عمل مي كند، و گوش به پرخاش و اعتراض مخالفان و يا تشويق و ترغيب مغرضان نخواهد داد. در چنان حالتي، آنان را توانايي تحّمل سياست او در امر مملكت داري نخواهد بود.

حقيقت و ماهيت اوضاع چنين بود، و در فاصله كوتاه ميان كشته شدن عثمان و خلافت امام عليه السلام ، حقيقت امر بيش تر متجلي شد و در خلال اين مدت كوتاه مردم مرتباً خلافت را به او پيشنهاد مي كردند و مصراً از وي مي خواستند تا با او بيعت كنند؛ ولي او در پذيرفتن پيشنهاد ايشان و قبول بيعتشان، با بودن چنان متنفذين و معاريفي كه خوش نيتي و علاقه او را در كارهاي درست و خير ملت نداشتند، سخت مردد و متحيّر بود.

چيزي كه فرزند ابو طالب را به قبول خلافت مجبور مي ساخت، اين بود كه، عدالت اجتماعي را در خطر مي ديد؛ اَقْوِيا حق، ضُعَفا و بيچارگان را مي خوردند؛ دست اشخاص با نفوذ و فرمانروايان در تعدي نسبت به جان و مال مردم گشاده شده بود؛ ثروتمندان و به اصطلاح اشراف، شهوت طمع خود را با تصرف عدواني املاك و زمينها، و احتكار ثروتها و منابع، و بلعيدن مردم بي پناه ارضا مي كردند او با چنين اوضاع و احوالي چگونه مي توانست خود را از مركز پست فرماندهي كلّ دور بدارد، و بنا به تعبير رسول خدا صلي الله عليه و آله ، پس از اندك مدتي شاهد تغيير اوضاع و افتادن سررشته كلي امور به دست چند جوانك قريشي باشد؟! در صورتي كه اين گروه اندك، جماعتي را كه بنا به عقيده او، دست خدا همراه آنهاست، به خواري و ذلت كشيده بودند، آنجا كه مي فرمود: با اكثريت ملت باشيد، چون دست خدا همراه جماعت است.»

روي اين اصل، پذيرفتن مقام خلافت بر او واجب و لازم بود، اگر چه پيش آمدهاي ناگوار در كمين آن باشد كه از عهده تحمل هر نيكوكاري خارج است: در روزگاري محنت زا و طاقت فرسا كه نيكوكار، مجرم به حساب مي آيد!

علي عليه السلام مي گويد «اَمّا تأسف و تأثر من از آن است كه نادانان و بدكاران ملت بر سر كار آيند، و زمام امور را به دست بگيرند، مال خدا را بين خود دست به دست بگردانند و مردم با به بندگي و بردگي بكشند، با نيكان و پاكان به دشمني برخيزند و دست همكاري به ناپاكان و بدكاران دهند.»

روح علي عليه السلام ، از عزلت و گوشه گيري كه نتيجه اش به سود ملت نبوده و به زيان او تمام شود، بيزار بود. اگر آدمي قادر به خدمت مردم باشد و عزلت و گوشه گيري انتخاب كند، منكر شخصيت خود شده است. كما اينكه با هدف و مقصود اجتماع به مبارزه برخاسته است اگر تنها از افراد آن چشم داشته باشد تا در كارهاي خير به ياري يكديگر بشتابند، و در نيكوكاري كمك و پشتيبان هم باشند.

بدين ترتيب علي عليه السلام پيشواي ملت شد. اكنون براي درك سياست اقتصادي، مالي و اجتماعي حكومت علي عليه السلام ، لازم است كه به يك اصل اساسي كه منحصر به خود او است مراجعه كنيم، و آن، روش خاص او در توجيه فرمانروايي، از نقطه نظر هدف و مقصود آن است.

حكومت در نظر فرزند ابو طالب حقي نبود كه خداوند براي هميشه به يكي از بندگانش داده باشد، او را بدان وسيله ممتاز كند، و تا زماني كه خود او مي خواهد و خواسته بستگان و نزديكانش مي باشد، فرمانروايي كند؛ مانند حكومت بني اميه و بني عباس و يا نحوه حكومت در تاريخ اروپاي قرون وسطي، دوراني كه فرماندار يا پادشاه را سايه خدا بر زمين مي خواندند و خواسته اش را ناشي از اراده خالق آسمان و زمين مي دانستند كه در آن جاي هيچ گونه اظهار نظر چون و چرا باقي نمي ماند!... بلكه حكومت و فرمانروايي در نظر او، واگذاري آن از طرف ملت است كه بر اثر عدم لياقت و خيانت به حقوق ملت، وي را خلع و عزل و از مقامش بر كنار مي سازد. علي عليه السلام خود مي گويد: «اگر حكومتِ تو را پسنديدند و اطرافت جمع شدند، حكومت را در دست بگير و به كارشان قيام كن، و اگر در حق تو اختلاف كردند، آنها و كارشان را واگذار...» و در جاي ديگر مي گويد: «به ميدان آيئد! اگر بد ديديد، آن را نپذيريد، و اگر حق ديديد، كمك كنيد. حق وباطل هر كدام را طرفداراني است!... امّا قدرت هر فرمانداري از قيام به اجراي نيكوترين و بهترين قوانين اجتماعي سرچشمه مي گيرد...» علي عليه السلام در خطبه بيعت با خود چنين مي گويد: «اي مردم! من از شما هستم، و در سود و زيان يكديگر شريك و سهيم مي باشيم، و حق چيزي است كه باطل آن را از بين نمي برد.» و در خطبه ديگري مي گويد: اي مردم! به خدا سوگند، من شما را به اطاعت از فرماني نمي دارم، مگر اينكه نخست خودم به آن عمل كنم؛ و از گناهي باز نمي دارم، مگر اينكه خود در دوري از آن از شما پيشي گرفته باشم.»

بنابراين، حاكم، في نفسه فرمانروا و لازم الاطاعه نيست، بلكه وقتي فرامينش اجرا مي شود و اطاعتش واجب است كه دادگستر بوده، در كارهاي خير و اجراي قوانين نيكوي اجتماع كوشا باشد.

حكومت در نظر علي عليه السلام ، دري نيست كه آن را فرمانروا به روي خيرات و نعمتهاي بي حساب بگشايد و از آن به حد افراط بهره بر دارد و تا سر حد بيماري بخورد، و مابقي را بين كسان و نزديكان و برادران و ياران و مدد كارانش تقسيم نمايد!... بلكه دري است كه والي آن را براي عدالت پروري بايد به روي مردم بگشايد، و تا سر حد امكان نسبت به اجراي مراتب مساوات و برابري در ميان آنان بكوشد، هر امري را در خور ارزشش تلافي و پاداش دهد، از احتكار و استثمار «بنا به مقتضاي زمان» با تمام قوا جلوگيري نمايد، هميشه حق را بخواهد و دادگستر و با حقيقت باشد ولو اينكه بر سر اين هدف و حق پرستي جانش را بگذارد و سرانجام به دست تبهكاران خونش ريخته شود. و نيز بايد دلها و خردهاي مردم تحت حكومت خود را به نيكي و خيرات سوق دهد.

علي عليه السلام پس از رسيدن به خلافت، به يكي از كارگزارانش چنين نوشت: «امّا بعد، نبايد به اين فكر باشي كه از اين حكومت مالي را پس انداز نمائي و يا خشم خود را فرو نشاني؛ بلكه بر اين تصميم باش تا باطلي را از ميان برداري و حقي را زنده سازي.»

حكومت در نظر علي عليه السلام ، گرفتن حق جامعه از گروه سركش و خودكامه مي باشد؛ زيرا دست خدا با جماعت است. اين حكومت نه متكّي به دوستي و رفاقت است و نه قائم به خويشي و نزديكي، و علي عليه السلام شخصاً از توجيه خلافت با چنين منطقي تعجب كرده، سخني بسيار ساده و كوتاه امّا رسا و پر مغز و عميق چون نفس و عين حقيقت دارد كه گويي شراره اي از تابش خرد، و نداي روح است كه مي گويد:

«شگفتا! آيا خلافت به دوستي و رفاقت و يا نزديكي و خويشاوندي متكّي است؟!»

حكومت در نظر فرزند ابو طالب، افتخارات خانوادگي نيست تا بر پايه هاي آن عزّت و منزلتي استوار گردد، و يا شرافت قديمي خاندان نمي باشد تا بر آن تختها گذاشته و بدان وسيله مردم به بردگي و بندگي كشيده شوند؛ زيرا هيچ فضيلتي مانند تواضع و شرافتي چون علم و دانش نيست، و بخشش، از رحم و دلسوزي اولي تر است، و همچنين به قهر و غلبه مادي بستگي ندارد تا به زور شمشير و آتش، و انداختن مردم در مضيقه آب و نان، و ريختن خون آنان، به دست آيد؛ و به غلبه و تسلط معنوي مربوط نمي باشد تا از راه ترسانيدن مردم و يا تشويق و اميدوار ساختن آنها به توان بر آنان حكومت كرد؛ او، امام و پيشوائي است كه خدايش را پرستش كرد، بدون اينكه اميد به پاداشي و يا ترس از عقابي داشته باشد، بلكه او را از آن رو پرستش مي كرد كه مستحق عبادتش مي دانست.

او، دل افراد، اجتماع، و بشريت را به رعايت كارهاي خوب متوجه مي سازد و در برابر خود، عقل حكم كننده مردم را تشويق مي كند، كه كارهاي حاكم را تأييد يا تخطئه مي كنند.

پس از آنكه فرمانروا بر اوضاع مسلط گرديد، او نبايد روش استبداد و خود كامگي را پيش گيرد، بلكه كارها را بايستي به مشورت و صلاحديد ديگران برگذار كند؛ چه مشورت از استبداد و خود رايي بهتر است و ملت كاملاً حق دارد كه از فرمانروا بخواهد كه هيچ امري را از آنها پوشيده ندارد، و در پنهاني آنها هيچ كاري را انجام ندهد، مگر در آن صلاح و مصلحت اجتماع باشد.

همچنين ملت كاملاً حق دارد، هر چه را كه باعث خير و اصلاح و صرفه او است به اطلاع فرمانروا برساند. و بر فرمانروا نيز كاملاً واجب است كه از آرا و اظهار نظر اجتماع كمال استفاده را بنمايد؛ چه بسا احتمال دارد كه در آن آرا و اظهار نظرها مطلبي يافت شود كه به ذهن او خطور نكرده باشد، و در دلش وارد نگشته و يا علم و اطلاعش به آن نرسيده باشد. همان طور كه علي عليه السلام مي گويد: «هر كس كه به آراي مختلف مراجعه كرد، موارد اشتباهات و خطاها را دريافت مي كند!...» بديهي است اگر كسي موارد اشتباه و خطا را درك كند، مي تواند كه به صلاح و صواب راه يابد. كسب نظريه همگاني اجتماع از آن جهت ضروري است كه حكمران در امر حكومت خود از آن بهره مند مي شود و در سايه آن حكومت، اجتماع از رفتار فرمانروايشان راضي و از مفهوم حكومت واقعي برخوردار مي شوند؛ به هر حال، امور به نحوي جريان مي يابد كه به ندامت و پشيماني منجر نمي گردد. اين حقيقت را طوري علي عليه السلام بيان مي نمايد كه جاي هيچ گونه تأويل و تفسيري باقي نمي گذارد، وقتي كه مي گويد: «در ترك مشورت خير و صلاحي وجود ندارد.»

و از صفت والي اين نيست كه وضعش را پرده اي از ابهام گرفته، كارهايش دور از چشم مردم و به طور پنهاني و سرّي انجام شود. و به همين منظور، علي عليه السلام مردم را به حقي از حقوق مسلم خود راهنمايي كرده و مي گويد: «هدايت راه را از شعله چراغ واضح و آشكاري كسب كنيد!»

خلافت در مذهب فرزند ابو طالب، دوري گرفتن از مردم، بي خبري از ملت و فرو رفتن در تكبر و خود خواهي و غفلت و بي اطلاعي از حال توده و احتياجات افراد ملت نيست؛ بلكه خلافت باعث نزديك تر شدن فرمانروا به مردم، و مهر ورزيدن او به آنها، و تواضع و فروتني وي نسبت به ايشان، و توجه كامل به وضعيت آنهاست، به نحوي كه جاي هيچ عذر و بهانه اي باقي نماند. اگر مردم، به يكي از علل فوق بر فرمانروا خشمگين شده و قيام كردند، بايد از آن ننالد و شكايت نكند و فشار آن را تحمل نمايد. و همچنانكه ملت تن به زير بار او داده است، رفتار ملت را انعكاسي از طرز برخورد و رفتار خود با آنها بداند.

علي عليه السلام در اين زمينه مي گويد: «قلوب ملت گنجينه فرمانروا است كه هرچه از ظلم و ستم و يا عدل و داد در آن بگذارد، همان را باز خواهد يافت.»

حكومت در مذهب فرزند ابو طالب بر تعصب استوار نيست؛ زيرا تعصب و مذموم است، مگر در خصلت هاي نيكو، و دستيابي به فضايل اخلاقي، و دوري از سركشي و گمراهي، و اشاعه عدل و داد در مردم، و اجتناب از تباهي و فساد در زمين. به هر حال، حكومت در مذهب فرزند ابو طالب، در خور آنهايي نبود كه در حقشان مي گفت: «اگر بر شما فرمانروا شوند، چون قيصر و كسري با شما رفتار خواهند كرد!» يا كساني كه: «اهل مكر و نيرنگند.» و: «جور پيشه گان و ستمگر.» و: «رشوه خواران». و آنان كه در دوره حكومتشان: «غذا را به آنها كه سير هستند، مي دهند.»

بر حسب اين موارد بود كه علي عليه السلام زيربار خلافت نرفت مگر با عزمي راسخ كه حقي را ثابت كند و باطلي را از ميان بردارد، و گر نه ترك جان گفتن اولي است.

به خاطر اينها و غير اينهاست كه او به مردم هشدار مي داد كه به حساب فرمانروايان خود برسند، و بر كارهايشان مراقبت نمايند؛ اگر آنها خدمتگزار ملت نباشند، آنان را به حكومت نپذيرند، و هر وقت كه بخواهند مراتب رضامندي، و يا خشم و نفرت خود را از رفتار و اعمال ايشان ابراز دارند... و به آنها مي گفت: «أَلا تَسْتَخْطِؤُن وَتَنْقَمُون اَنْ يَتَوَلّي عَلَيْكُمُ السُّفَهاء» «آيا خشم نمي گيريد، و به انتقام بر نمي خيزيد اگر بر شما نادانان حكومت كنند؟! پس همگي به ذلت و خواري خواهيد افتاد، و بهره شما زيانكاري خواهد بود!» او، حد خشم و نفرت از ظلم و ستم را برابر با اظهار رضامندي از عدل و داد قرار داده و در گفتار حكيمانه اي مي گويد: «مردم را رضا و رغبت، و خشم و نفرت جمع مي كند. هر كس كه به كاري خشنود گردد، به آن بوي مي آورد؛ و آن كس كه خشم و نفرت اظهار نمايد، از آن روي بگرداند.»

به خاطر اينها و غير اينها بود كه پس از خود در حق هيچ كس به خلافت سفارش نكرد، چون امر خلافت تنها منوط به تصميم اجتماع است. به همين دليل وقتي كه به او پيشنهاد كردند كه فرزندش حسن عليه السلام را به جانشيني خود برگزيند، امتناع كرد و سخني گفت كه عالي ترين حد صفت يك حاكم را نشان مي دهد، همچنان كه آخرين حد اعتراف به اصل آزاديها و حقوق مردم را به انجام كارهايشان هر طور كه مي دانند و مي خواهند مي رساند. او گفت: «نه به شما دستور مي دهم، و نه شما را مانع مي شوم، شما خود بهتر مي دانيد!»

چرا به آنها دستور دهد كه فرزندش را به خلافت برگزينند، اگر وي را خوش ندارند؟ و چرا آنها را از اين كار مانع شود، اگر آنها او را صالح و شايسته براي امور خود مي شناسند و به وي راضي هستند؟ مگر نه آنها در هر دو صورت به احوال و احتياجات و شؤون اجتماعي خود از همه كس واقف ترند؟ مگر نه اينكه تنها همانها هستند كه حق تعيين سرنوشت خود را دارند؟!

مي گويم، اين هدفي است كه احترام به آزادي ملت و حق تعيين سرنوشت انسان به آن منتهي مي شود.

علي عليه السلام در احترام به اين آزادي تا آنجا پيش رفت، كه به آنها در دوستي با خودش، و يا دوري و كناره گيري از خود نيز آزادي داد؛ و اين جريان پس از آن به وقوع پيوست كه اكثريت قريب به اتفاق مردم با وي به خلافت بيعت كردند و جمعي حق اجتماع را به اين انتخاب ناديده گرفته خود را كنار كشيدند و از بيعت با وي سر باز زدند.

او، از هر چيز كه از راه اعمال زور و فشار، و اكراه و بي ميلي به دست آيد، ابا و امتناع داشت؛ و اين دوش را در حق آن عده كه با وي بيعت نكردند، اعمال كرده و متحير نشد، و به شك و ترديد نيفتاد و ناراحت نشد؛ و در عين حال، از اموري كه ضرر و به ملت مي رساند، غافل نماند. به آن عده اجازه داد تا به رأي و نظر خود عمل كنند و به نام حق حاكميت ملت، از دخالت در كار مردم خودداري نمايند. تفصيل واقعه از اين قرار است.

سعد بن ابي وقاص، يكي از اصحاب شورا(41) بود، كه از بيعت با علي عليه السلام به خلافت امتناع كرد. و پس از آنكه به علي عليه السلام قول داد كه از جانب او بيمي نداشته باشد، علي عليه السلام او را به حال خود واگذاشت.

عبدالله بن عمر (فرزند خليفه دوم) نيز يكي از آنها بود. عبدالله از بيعت با علي عليه السلام خودداري كرد؛ علي عليه السلام از او ضامن خواست كه فتنه و آشوب بر پا نكند.

عبدالله از دادن ضامن هم شانه خالي كرد. علي عليه السلام به او گفت: «در كودكي و بزرگي جز بد اخلاقي چيزي در تو سراغ نداشتم.» آنگاه گفت: «او را رها كنيد، خودم ضامن او هستم!»

جمعي ديگر نيز با او بيعت نكردند. علي عليه السلام به آن شرط كه فتنه و آشوب بپا نكنند و سنگ در راه اراده و خواسته ملت نيندازند، آنها را به حال خودشان واگذاشت!

برخي از انقلابيون ملت خواستند تا با توصل به زور، آنهايي راكه خواسته اجتماع روي برگردانيده بودند، به بيعت مجبور سازند؛ ولي علي عليه السلام با تمام قوا با آن مخالفت ورزيد.

قاعده كلي او در امر بيعت متكي به اين حقيقت است كه مي گويد: «هر كس كه با رضا و رغبت بيعت كند، از او مي پذيرم؛ و هر كه خود داري كند، او را به حال خود مي گذارم. به اين ترتيب، آزادي فردي در حكومت علي عليه السلام تضمين شده است، مگر اينكه به آزادي اجتماعي لطمه اي وارد سازد. به همين دليل چنين آزادي اي به زبير و طلحه(42) و معاويه نداد، در حالي كه سعدبن ابي وقاص و عبدالله بن عمر و اشخاص ديگري كه از بيعت با او خودداري كرده بودند، از همين آزادي استفاده كردند.

آن سه تن آرزوي رسيدن به خلافت را با همه ثروتها و بزرگيها و قدرت ها كه در پرتو خلافت به دست مي آيد، در سر مي پرورانيدند و بدان طمع بسته بودند، و اگر امروز عليه مقام خلافت سر به شورش بر نمي دارند، فرداي نزديك، قيام و شورش آنها عليه خليفه جديد حتمي است.

اينان تعمدي به ايجاد فتنه و خلق اختلاف و تفرقه بين صفوف متشكله ملت، و غارت اموال عمومي داشند؛ از طرف ديگر اين سه نفر از نظر ثروت و مكنت و افراد سپاهي به سهم خود نيرومند بودند و موجبات فتنه انگيزي و ايجاد تفرقه برايشان فراهم بود.

به اين جهت، علي عليه السلام آنها را به حال خود وا نگذاشت، و به زودي صدق نظريه امام را در حق اين سه نفر، در فصل «توطئه بزرگ عليه امام» از نظر خواهيم گذراند. بنا بر اين حكومت حق مسلم ملت است، و اكراه و اجباري در امر بيعت نيست مگر جايي كه مصلحت عموم اقتضا نمايد، نه اينكه صلاح و صرفه فرمانروا اعمال زور و قدرت را ايجاب كند. اين عالي ترين مفهوم نحوه حكومت، و علاقه شخص اول مملكت را نسبت به ملت در امر آزادي بيان و عمل مي رساند. با اين وصف، كاملاً طبيعي بود كه فرزند ابو طالب پيوند حكام و كارگزارانش را با ملت، همانند پيوند خود با اجتماع تلقي مي كرد. و به طوري كه در جاي خود خواهيم ديد، او در اعمال و رفتار آنها شديداً مراقبت مي نمود و در مورد رعايت حقوق عامه مردم بر آنها سخت مي گرفت.
و در آن مقررات علي عليه السلام و جالبي وضع كرد كه با مجموعه قوانين عمومي او در حقوق وظائف تناسب داشت، و با عالي ترين قوانين ملتهاي كنوني جهان برابري مي كرد، و آن اينكه از توده مردم مراقب و ناظري مافوق بر حاكم و فرماندار مي گماشت تا روش و نحوه كارش را گزارش دهد.

چون كسي را به حكومت استاني، يا فرمانداري شهري تعيين مي كرد، وظايف او را مي نوشت تا او بر مردم تحت حكومت خود بخواند؛ چنانچه پس از خواندن آن، مردم او را تأييد كردند، سرپيچي از آن مقررات براي حاكم و مردم آن سامان ممكن نخواهد بود؛ و به خصوص حاكم حق كم ترين تغيير يا عدم اجراي آن را نخواهد داشت و چنانچه وي از مقررات موضوعه منحرف مي شد، علي عليه السلام عقوبت و تنبيهي براي او در نظر مي گرفت و بلافاصله به مورد اجرا مي گذاشت.

سرچشمه هاي آزادي

* بنده ديگري مباش، كه خداوند تو را آزاد آفريده است.

* اجازه مي دهم كه در كار خود چنان باشي كه آن را درك نموده اي.

* در هيچ موردي نبايد مجبور باشيد.

* آن دو، به حكومت با من بيعت كردند، و اگر خودداري مي كردند، آنها را مجبور نمي ساختم، همان طور كه ديگران را نيز مجبور نكردم.

امام علي عليه السلام

آزادي و حرّيت

ايمان عميق علي عليه السلام به آزادي و حريت، اساس و پايه هاي برنامه حكومت او را در امور سياسي و اداري كشور تشكيل مي داد. او در اوامر و نواهي اش، در صلح و جنگش، در عزل و نصبي كه مي كرد، در برخورد با مردم و آميزش با آنها، در طرز رفتار با فرزندانش، و در پرستش خدايش، و در پنهان و آشكارش، از آن الهام مي گرفت! امّا نظرش در امر آزادي و حريت، از نظريه عمومي او درباره وجود و اجتماع، كه قلب جهان هستي و پيشرو به سوي كمال است، متأثر و سرچشمه گرفته است. امّا معاني اين حريت، از تمايلاتي كه افراد جامعه را به هم پيوند و مربوط مي سازد سرچشمه مي گيرد، و اين خود بستگي به ميزان علاقه اي دارد كه در درون و وجدان افراد اجتماع مي جوشد، و در اينجا و آنجا عوامل و پايه هايي وجود دارد، كه بدون توجه و در نظر داشتن همه آن عوامل، سنجش و مقايسه آن امكان پذير نيست؛ عقل و تجربه چنين حكم مي كنند، و فرزند ابو طالب نيز چنين مقرر داشته است. امّا تمايلاتي كه افراد اجتماع را به هم متصل و مربوط مي سازد، دو صورت فردي و اجتماعي دارد، كه امام سياست دولت و كارداني خود را در اصلاح و سامان دادن آنها يكجا در اختيار آنها گذاشت، تا براي مردم زندگي اي هر چه بهتر فراهم سازد، و به آنها فرصت دهد تا به نيكوترين وجهي به آزادي و مفاهيم آن دست يابند و آن را در جهان گسترش دهند!

اولّين قدمي كه فرزند ابو طالب در اين راه برداشت، اين بود كه به مردم مسئوليت و وظيفه خود را در تأييد و تثبيت آنچه حق و درست است، و در هم كوبيدن هر چه كه باطل و خطاست اعلام داشت، تا بدين وسيله آنها را از هر گونه اقدام و انديشه خطايي كه محرك آنها در آلوده شدن به گناه فردي مي گردد، و آنان را وا مي دارد كه تحت عناوين دوستي و خويشاوندي و يا كار و خدمتي كه در گذشته انجام داده اند و امروز پاداش آن را به زيان اجتماع مي خواهند، و بيهوده اميدوارند كه همانها ايشان را از ديدن هر گونه عقوبت و گوشمالي مانع شود، باز دارد.

سپس او براي اعلام اين مسئوليت، پيش از رسيدن به خلافت و بعد از آن، رفتار و گفتارهاي متيني دارد كه داراي دو صورت مثبت و منفي است. در قسمت مثبت، در مقام توجيه خير بر آمده و مشوّق فعاليت براي دست يابي به عوامل خير محض مي گردد، و طرُق دست يافتن به آن را به مردم مي آموزد؛ و در قسمت منفي آن، با شدتي هر چه تمام تر نسبت به اجراي مقررات و قوانين الهي درباره بيگانه و خودي و دشمن و برادر خود اقدام مي نمايد. او به دانش و آگاهي همه مردم در حق خودش، از زهد و خويشتن داري اش و حتي بالاتر از آن، اطمينان داشت. و اين اطمينان جز از آن روي نبود كه او وقتي كامل در دوري جستن از امور نفساني داشت، مگر در مواردي كه بقاي نفس و ادامه زندگي، آن هم به منظور اقامه حق و حقيقت، متكي به آن است؛ و دقت و توجه به حال بيچارگان با احساس و وجداني بيدار، كه در حد رفع ظلم و ستم از آنهاست؛ و نيازمندي و احتياجات آنها را به نام حق مسلم ايشان بر طرف مي سازد، نه بر سبيل بخشش و احسان! او به خود متكي است، و ابا دارد از اينكه راه زندگي را با عسل مصفا طي كند، در حالي كه در ميان ملت افرادي يافت مي شوند كه به قرصي نان جو محتاجند! كه جامه ابريشمي بپوشد، در صورتي كه در ميان جامعه اشخاصي يافت مي شوند، كه اميد جامه كهنه وصله دار را هم ندارند! كه به او پيشواي مسلمانان بگويند، امّا در سختيهاي روزگار با آنان دمساز نباشد.

علي عليه السلام خود را از آنچه فرمانروايان زمانش سخت پاي بند آن بودند، از قبيل افتخار به حسب و نسب آزاد ساخت؛ خود را از طمع در ملك و مال و مقام و منصب عالي و خود برتري آزاد ساخت؛ از پاي بندي به عرف و عادات، جز در مواردي كه مورد تأييد عقل سالم و نيازمنديهاي اجتماعي و مشوّق بشريت به اعمال خير و صلاح است، خويشتن را آزاد كرد؛ و نيز خود را از تخصيص اموال عمومي به خويشان و دوستدارانش، و از كينه ورزي به دشمنانش و انتقام جويي از خصمانش آزاد ساخت؛دلش را از هر انديشه اي كه به شايستگي اش اطمينان نداشت، و اعلام مطلبي كه صلاح نمي ديد، آزاد ساخت؛ او در حقيقت روح بزرگ و با عظمتي بود!

او جسم خود را از تمايل شديد به خوردنيها و نوشيدنيها و پوشيدنيها و مسكن و جايگاه، جز به قدر ضرورت و احتياج آزاد ساخت؛ حتي بهاي اين احتياجات اوليه خود را نيز از خزانه ملت، از حقوقي كه به اندازه حقوق ساير فرمانداران و كارگزاراني كه تعيين كرده بود، بر نمي داشت. خبر موثق مي گويد كه چه بسا اتفاق مي افتاد كه او شمشير و زره، و وسايلي را كه داشت مي فروخت تا از بهاي آن شكم خود و فرزندانش را سير كند؛ در حالي كه آنقدر مستمري براي كارگزاران و فرماندارانش تعيين كرده بود كه از راه ناچاري تن به رشوه خواري و اموري كه منجر به پايمال شدن حق و همگامي با باطل مي شود، ندهند!

امام علي عليه السلام ، خود را از جميع اين امور آزاد ساخت، تا خويشتن را از هر قيد و بندي كه مانع اجراي عدالت و دادگستري او نسبت به دوست و دشمن مي گردد، رهائي بخشد! او، اين حالت دروني خود را در سخني كوتاه چنين مي نماياند:«مَنْ تَرَكَ الشَّهَواة كانَ حُراً» «هر كس كه پشت پا به خواهشهاي نفساني زند، آزاد است.»

امّا پرهيزگاري او، جز به پرهيزكاري آزادگان مانند نبود، كه در دل مطمئن مي شوند، و سپس از ايمان قلبي الهام گرفته و عمل مي كنند، بدون اينكه در آن زياده روي و تظاهر نمايند و يا از عقابي بترسند و يا به پاداشي چشم طمع دوخته باشند.

ضامن حريت و آزادي مردم، در درجه اول كار است. او تن كارگر را بر روي زمين، به منزله قلب پاك بهشتي مي داند و مي گويد: «در حالي كه بدنهايشان كار مي كنند، دلهاشان در بهشت جا دارد.» و به طوري كه به همين زودي و به تفصيل خواهيم گفت، بهره كار، بر حسب كاري كه انجام مي دهد، به كارگر تعلق مي گيرد.

براي بزرگداشت آزادي، و كار آزاد، مقرر مي دارد كه هيچ كارگري را به انجام كاري مجبور نسازند. كاري كه بدون رضايت خاطر عميق و كامل انجام پذيرد، توهين به آزادي و اصل كار است؛ مي گويد: «هرگز مايل نيستم كه كسي را به انجام كاري كه از آن بيزار است، مجبور سازم.» براي تشويق و ترغيب به انجام كار مفيد اجتماعي، توأم با محافظت و احترام به آزادي فردي، به اين امر تكيه مي كند كه نتيجه كار و فعاليت تنها شامل كارگر شود و كسي كه وي را بدون مجوزي به انجام آن كار مجبور ساخته است، محروم گردد: «نهر آب از آن كسي است كه آن را ساخته، نه كسي كه كارگر را به حفر آن مجبور نموده است.»

در اينجا ناگزير از ذكر مطلب مهمي در پيرامون بحث مورد نظر خود هستيم و آن اين است كه: كلمه آزادي در آن عصر و زمان، به مفهوم وسيع و جامع الاطرافش، فقط در قاموس و روش امام علي عليه السلام يافت مي شد؛ زيرا آزادي و مشتقات آن، به طور كلي در عصر امام جز در برابر كلمه برده به كار برده نمي شد.

با اين حساب، آزادي، ضد بردگي و آزاد، عكس بنده و برده است. اگر به مدلول صحيح گفتار مشهود عمر بن خطاب نظر كنيم كه گفت، «چه وقت مردم را به بردگي گرفتيد، در حالي كه مادرانشان آنها را آزاد به دنيا آورده اند؟!» مي فهميم كه صورت ظاهر اين عبارت و قيد زماني كه در آن به كار رفته است، و اموري كه منجر به چنين بياني از جانب فرزند خطاب (عمر) شده، همگي دست به هم داده و بيانگر اين مطلبند كه قصر عمر از كلمه آزادگان، بردگاني كه خريد و فروش مي شده اند نبوده است.

امّا كلمه آزادگان، كه مورد نظر طرفداران حق بوده و همچنين كلمه آزاد و كار آزاد، به آن معني نيست كه مورد توجه عمر بوده است. دليل ديگر اينكه روي سخن عمر به آنهائي است كه مردم را به بردگي مي گيرند، و اينكه دستور مي دهد همين اربابان، همنوعان خود را كه از مادر آزاد به دنيا آمده اند، آزادي را از آنها سلب نكرده و ايشان را به بردگي و غلامي نكشند. ولي در گفته خود توجهي به خود بردگان و بندگان نكرده است تا به آنها فرمان دهد عليه كساني كه ايشان را را به بردگي كشيده و بنده خود نموده، و چون كالايي آنها را مي خرند و مي فروشند، قيام نمايند. بنابراين، وضع همان است كه بود و ارباب صاحب اختيار مطلق است و اين، بنا به گفته عمر، بسته به نظر و اراده اوست و پند و نصيحت عمر نيز متوجه شخص ارباب است كه خوب نيست بيچاره ها را به بردگي و بندگي بگيرند! امّا موضوع از ديد علي بن ابي طالب عليه السلام غير اينهاست، و مفهوم آزادي بسي وسيع تر و جامع تر است. دليل ما در درجه اول، گفته صريح و واضح او در اين امر است؛ ثانياً از قانون كلي و عمومي او كه به عناوين مختلف در غالب گفته ها و سفارشها و پيمان نامه ها آمده است، استنباط مي شود. در مقابل گفته عمر كه به آن اشاره كرديم، علي عليه السلام به طور صريح و واضح مي گويد: «بنده ديگري مباش كه خداي تو را آزاد آفريده است.»

ببينيد علي عليه السلام چگونه صريح و روشن در گفته خود توجه به كسي دارد كه مي خواهد او به خود متكي شود و روح آزادي و معاني آن را حس و لمس كند، و براي بيدار كردن او، توجهش را به اصلي از اصول وجود خودش معطوف مي دارد و آن اينكه جهان هستي، او را آزاد قرار داده، و بر اين اساس او بايد از حد خود تجاوز نكند، و به عنوان برده فرمانبرداري ننمايد، كاري نكند و چيزي نگويد مگر بر اساس اين حق طبيعي؛ و به اين ترتيب، در دل و جان او تخم انقلاب عليه هر چيز كه او را تحت فشار قرار داده و حقش را پايمال و تضييع كند و آزادي اش را به خطر اندازد، مي كارد. خواننده نبايد گمان كند كه تفاوت و اختلاف اين گفته عمر بن خطاب، زماني كه روي به اربابها كرده امر مي كند كه كسي را به بردگي نگيرند؛ و گفته علي بن ابي طالب عليه السلام ، وقتي كه همه افراد بشر را مخاطب ساخته و آزاد بودنشان را به آنها گوشزد مي كند، و آزادي و آزادگي را مرهون اراده و تصميم آنها اعلام مي دارد، نه بخواسته و تصميم اربابها، كه هر وقت بخواهند مردم را به بردگي و بندگي بگيرند، و هر زمان كه اراده فرمايند آنها را آزاد نمايند، بسي ساده و غير قابل توجه است.

بلكه بر عكس، اين تفاوت به نظر ما بسيار وسيع و مهم است. اين تفاوت، اصولي است نه فرعي، و مربوط به عمق نظريه امام در مفهوم آزادي است.

آزادي بنا به گفته صريح و روشن او، ناشي از اصول طبيعي است؛ حق طبيعي مردمي است كه آنها، و تنها همانها حق دارند كه سرنوشت خود را تعيين كنند، به اين دليل كه ايشان در حقيقت مردمي آزاد و مختارند و كسي را نمي رسد كه اين آزادي را از آنها سلب كند و يا به آنان ببخشد! و از عمق اين نظريه علوي در مورد حريت و آزادي، اينكه امام با اين گفته خود اعلام مي دارد كه آزادي عمل، وجداني و دروني محض است، كه در سراسر زندگي داخلي شخصاً و آزادانه خط مشي و حدود و معاني را تعيين مي كند و اجبار و فشاري را نمي پذيرد و آن تابع و جزء ذات است نه امري خارجي و اكتسابي. و چون موضوع از اين قرار است، كسي را نمي رسد كه ديگري را در اين مورد مجبور نمايد، زيرا بدون ترديد نتيجه اي از كار خود نخواهد برد.

بنابراين، بين گفته عمر و امام تفاوت و اختلاف اصلي وجود دارد نه فرعي. در آنجا آزادي و مقدرات آزادگان بستگي به اراده و خواسته آنهايي دارد كه برده مي خرند و مي فروشند؛ چنين آزادي اي پا در هوا و آن آزادگان سرگردان و بلاتكليف مي باشند. اين چنين آزادي اي صوري و ظاهري است كه از نظر حدود و معنا، از منبع طبيعي خود سرچشمه نگرفته، بلكه در خارج از حدود ذات و وجدان خود شكل گرفته است. آنها آزادگاني هستند كه از دايره وجدانهاي خود دور افتاده و مقدرات آنها به دست اتفاقات و پيمانها افتاده است. و در اينجا آزادگاني هستند كه مقدرات آنها بستگي به اصل انسانيت دارد، و آن آزادي از نظر اصول و سرچشمه كاملاً طبيعي است.

بنابراين در چنين وضعيتي، آزادي منطقي وجود دارد كه در زندگي داخلي و دروني به پذيرفتن و يا رد كردن و زير بار نرفتن محدود مي گردد؛ به اين معنا كه آزادگان مختارند امري را با رضا و رغبت بپذيرند يا رد نمايند.

همين مفهوم آزادي علوي است كه انقلابات را به وجود مي آورد و تمدن را باعث مي گردد، و همبستگي مردم را بر اساس تعاون و همكاري در كارهاي خير بنيان مي نهد، و افراد و جمعيتها را در اموري كه به خير و صلاح منتهي مي شود، به هم مربوط مي سازد، چرا كه پيوند، تنها وقتي طبيعي است كه از دو طرف رضايت و قبول وجود داشته باشد. و چون مفهوم آزادي نزد علي عليه السلام چنين دقيق و عميق است، ناچار از معاني آن، اين خواهد بود كه بر اساس آن، به امور خصوصي و عمومي، و آنچه مربوط به درون و وجدانهاي مردم، و انگيزه هاي آنها، و زندگي داخلي ايشان مي شود، و به هر چه كه باعث پيوند و همبستگي عمومي مي گردد، توجه شود؛ و بر اين مقياس، ناگزير حقوق انسان پي ريزي مي گردد. و از آنجا كه وجوه مختلف غير قابل انكار علي بن ابي طالب عليه السلام به شدت با يكديگر متصل و مربوط مي باشند، طوري كه همه پديده هاي خير وي با هم هماهنگي داشته و از اصل نخستين تا هدف نهايي با هم متحد و متفقند، ناگزير و بي هيچ شك و ترديدي اين را دريافته ايد كه مفهوم آزادي از نظر وي به كدام سوي متوجه است؛ ولي اگر پيوند محكمي را كه بين مفهوم اين آزادي و حقيقت شخصيت او، و بهر كاري از كارهاي او وجود دارد، از دست داده ايد، چاره اي جز اين نداريد كه به عقب باز گشت كرده و در اين فصل تجديد نظر نمائيد تا اين پيوند ناگسستني را به خوبي درك كنيد.