در اين حال معاويه كه خود را شكست خورده
مىديد با مشورت عمروعاص نامهاى به امام نوشت وطى آن از شدت جنگ و رسيدن آن به
مرحله دشوار سخن گفت سپس از امام خواسست كه شام را در اختيار او قرار بدهد و جنگ
خاتمه يابد.(1) اما در پاسخ نوشت:
«اينكه شام را از من طلب كردهاى، من آنچه
را كه ديروز به تو ندادهام امروز نيز نمىدهم، و اما اين سخن تو كه جنگ عرب را
خورده و جز نيم نفسى بر آنان باقى نمانده، آگاه باش آن كس كه در راه حق از پا درآيد
به بهشت مىرود و آن كس كه در راه باطل كشته شود به آتش مىرود...»(2)
معاويه كه از امام ناميد شد خواست از طريق
ابن عباس به هدف خود برسد ولذا به عمروعاص گفت: نامهاى به ابن عباس بنويسد و عواقب
جنگ را به او گوشزد كند، عمروعاص نامهاى به ابن عباس نوشت و از مصيبتهاى جنگ كه
به هر دو طرف وارد شده سخن گفت و دعوت به صلح كرد. ابن عباس در پاسخ او نوشت:
«در ميان عرب كسى را بى حياتر از تو
نديدم، معاويه تو را به پيروى از هوا وادار كرده و دين دخود را در برابر بهاى اندكى
فروختى... تو با اين سخنان مكارانه جز شكستن هيبت اهل عراق هدف ديگرى ندارى و اگر
به راستى سخن تو براى خداست، حكومت مصر را رهاكن و به خانهات برگرد...»(3)
فريبهاى معاويه و عمر وعاص براى متوقف
كردن جنگ سودى نداد و جنگ همچنان ادامه داشت و دو طرف با چنگ و دندان و نيزه وشمشير
درگير بودند و مالك اشتر با افراد تحت فرماندهى خود پيش مىرفت و مىگفت: حمله
كنيد، عمو و دايى من فداى شما باد حملهاى كه خدا را با آن خوشنود سازيد و دين را
عزت بدهيد، وقتى من حمله كردم شما حمله كنيد. آنها پيش رفتند تا به مركز فرماندهى
سپاه شام رسيدند وامام نيروهاى تازه نفسى به كمك مالك فرستاد و جنگ بسيار سختى درگرفت.(4)
امام در ليلة الهرير نيمههاى شب به
سپاهيان خود گفت: اى مردم مىبينيد كه كار دشمن به كجا رسيده و از آنها جز نفس آخر
باقى نمانده است.. فردا صبح به آنان حمله مىكنيم و داورى آنان را به خدا مىبريم.
سخنان امام به معاويه رسيد او عمروعاص را
خواند و گفت: على مىخواهد فردا كار را يكسره كند، نظر تو چيست؟ عمروعاص گفت: افراد
تو نمىتوانند در برابر افراد او مقاومت كنند و تو هم مانند او نيستى و اهل عراق
مىترسند از ا ينكه تو بر آنان پيروزى شوى ولى اهل شام نمىترسند كه على بر آنان
پيروز شود. چاره اين است كه كارى بكنى كه ميان آنان اختلاف بيندازى، آنان را به سوى
كتاب خدا بخوان و آن را ميان خود و آنها حَكَم قرار بده. من اين تدبير را براى روز
مباداى تو نگه داشته بودم، معاويه او را تصديق كرد.(5)
معاويه دستور داد سپاه شام قرآنها را بر
سر نيزها زدند و مصحف بزرگ دمشق را بر سر چند نيزه بستند و ده نفر آن را حمل مىكرد
و ندا مىدادند كه اى مردم عراق ميان ما و شما قرآن حاكم باشد. همچنين ندا مىدادند
كه اى مردم عرب درباره زنان و دخترانتان خدا را در نظر بگيريد اگر همگى كشته شويد
چه كسى فردا در برابر روم و ترك و فارس خواهد ايستاد، خدا را درباره دينتان در نظر
بگيريد. وقتى امير المؤمنين سخن آنها را شنيد گفت: خدايا تو مىدانى كه آنان قرآن
را نمىخواهند، پس ميان ما و آنان داورى كن.(6)
نقشه معاويه و عمروعاص در ميان سپاه امام
كه در چند قدمى پيروزى نهايى
بودند، ايجاد تزلزل و شكاف كرد افرادى چون
مالك اشتر و عدى بن حاتم و عمروبن حمق كه از بصيرت بالاى برخوردار بودند، خواستار
ادامه جنگ شدند ولى گروههايى از سپاه امام فريب آنان را خوردند و اشعث بن قيس به
امام گفت: دعوت اين قوم را به كتاب خدا اجابت كن، تو به آن شاستهترى، مردم از جنگ
خسته شدهاند.(7)
وقتى امام اين دو دستگى را در سپاه خود
ديد در برابر كسانى كه خواستار پذيرفتن سخن اهل شام بودند فرمود:
«... اى بندگان خدا! من به اجابت كتاب خدا
شاستهترم ولى معاويه و عمروعاص و ابن ابى معيط و حبيب بن مسلمة و ابن ابى سرح اهل
دين و قرآن نيستند، من آنان را بيش از شما مىشناسم در كودكى و بزرگى با آنان
بودهام، آنان بدترين كودكان وبدترين مردان بودند، اين سخن حقى است كه از آن باطل
اراده شده است به خدا سوگند كه آنها قرآن را بالا نبردهاند كه آن را بشناسند و به
آن عمل كنند بلكه اين يك حيله و نيرنگ است، بازوها و سرهاى خود را يك ساعت به من
عاريه بدهيد كه حق به جايگاه خود رسيده و چيزى نمانده كه ريشه ستمگران بريده شود»(8)
در اين حال حدود بيست هزار نفر شمشير به
دست كه پيشانى هايشان از كثرت سجده پينه بسته بود و مسعربن فدكى وزيدبن حصين و
گروهى از قاريان كه بعدها خوارج شدند، پيش آمدند و امام را به اسم، و نه به عنوان
اميرالمؤمنين صدا زدند و گفتند: يا على اين قوم را اجابت كن و گرنه تو را به آنان
تحويل مىدهيم و يا چون عثمان مىكشيم.(9)
اشعث بن قيس پيش از همه پافشارى مىكرد و
چون او يمنى بود قاريان يمن هم طرف او را گرفته بودند، اشعث عامل عثمان در
آذربايجان بود پس از قتل عثمان على(ع) به او نامه نوشت و از او خواست كه اموال
موجود را باز پس دهد. وقتى نامه امام به دست او رسيد سخت وحشت كرد و
به دوستان خود گفت: مىخواهم اموال آذربايجان را بردارم و به معاويه ملحق شود. قوم
او گفتند: مرگ از اين كار بهتر است، اشعث شرمنده شد و از پيوستن به معاويه ترسيد
وبه ناچار به سوى على(ع) آمد(10) و به گفته يعقوبى، اشعث ارتباط
مخفيانهاى با معاويه داشت و معاويه پيش از جريان قرآن به نيزه كردن، اشعث را به
خود جلب كرده بود(11) و او يك شب پيش از قرآن به نيزه كردن كه به ليلة
الهرير معروف است در ميان سپاه امام سخنرانى كرده بود و آنان را از ادامه جنگ بر
حذر داشته بود.(12)
به هر حال امام در برابر فشار اين افرد
ايستادگى كرد و فرمود:
«واى بر شما من نخستين كسى هستم كه به سوى
كتاب خدا دعوت مىكنم و آن را اجابت مىكنم و براى من روا نيست و دين من اجازه
نمىدهد كه مرا به سوى كتاب خدا بخوانند و من نپذيرم، من با آنان جنگ مىكنم تا به
حكم قرآن عمل كنند و آنان خدا را معصيت كردهاند و پيمان اورا شكستهاند و كتاب او
را ترك كردهاند و من شما را آگاه مىكنم كه آنان شما را فريب دادهاند و آنان
خواستار عمل به قرآن نيستد»(13)
به روايت طبرى امام گفت: اگراز من اطاعت
مىكنيد با آنان بجنگيد و اگر نافرمانى مىكنيد آنچه را كه مىخواهيد بكنيد، آنان
گفتند: به مالك اشتر پيغام بده كه برگردد.(14)
در آن هنگام مالك اشتر به شدت مشغول نبرد
بود و به خيمه معاويه نزديك شده بود و در چند قدمى پيروزى قرار داشت. شورشيانِ سپاه
امام با اصرار و تهديد از امام خواستند كه مالك را بازگرداند، امام به ناچار يزيدبن
هانى را نزد مالك فرستاد و به او پيغام داد كه برگردد ولى مالك به يزيد گفت: اين
لحظه لحظهاى نيست كه من دست از جنگ بردارم، من اكنون
اميد پيروزى دارم به امام بگو عجله نكند. يزيد برگشت و سخن مالك را به امام رسانيد.
شورشيان گفتند: حتما تو خودت دستور مقاومت دادهاى. امام فرمود: ديديد كه من به
قاصد مطلب پنهانى نگفتم. آنها گفتند: بگو برگردد و گرنه تو را عزل مىكنيم. امام به
يزيد گفت: برو به مالك بگو كه فتنهاى برپا شده برگرد، يزيد نزد مالك رفت و جريان
را گفت. مالك گفت: به خدا سوگند كه من اين وضع را پيش بينى مىكردم. اين توطئه
عمروعاص است. آيا شايسته است كه من در چنين موقعيتى كه دارم برگردم. يزيد گفت: آيا
دوست دارى كه تو اينجا پيروز شوى ولى اميرالمؤمنين را دستگير و به معاويه تسليم
كنند؟ مالك با شنيدن اين سخن دست از جنگ برداشت و به سوى شورشيان آمد.(15)
مالك فرياد زد: اى گروه خوارى و سستى! آيا
اكنون كه در آستانه پيروزى هستيد فريب آنها را مىخوريد. اندكى به من مهلت دهيد تا
كار را يكسره كنم. آنها گفتند: ما در خطاى تو شركت نمىكنيم. مالك گفت: اكنون كه
بهترينهاى شما كشته شده و پستترينهاى شما باقى مانده است؟ شما چه زمانى بر حق
بوديد آيا آن زمان كه با شاميان مىجنگيديد يا اكنون كه از جنگ دست كشيدهايد؟ اگر
چنين باشد، بايد كشته شدگان شما در آتش باشند. آنها گفتم: اى مالك اين سخنان را رها
كن، براى خدا جنگ كرديم و براى خدا دست از جنگ كشيديم. مالك گفت: به خدا سوگند كه
فريب خوردهايد. او ادامه داد:
اى صاحبان پيشانى هاى پينه بسته، ما گمان
مىكرديم كه نماز شما براى زهد در دنيا و شوق به ملاقات پروردگار است ولى اكنون شما
را نمىبينيم جز اينكه از مرگ به سوى دنيا فرار مىكنيد.
مالك و شورشيان همديگر را دشنام مىدادند
و با تازيانه به صورت مركبهاى همديگر مىزدند، در اين هنگام امام فرياد زد: دست
برداريد. آنها در ميان صفوف
سپاه فرياد زدند كه اميرالمؤمنين به حكم
قرآن رضايت داده و امام ساكت بود و سر خود را به زيرانداخته بود.(16)
بدينگونه حيله معاويه و عمروعاص كار خود
را كرد و آنان را از شكست قطعى نجات داد معاويه بعد گفته بود به خدا قسم هنگامى
مالك از من دست برداشت كه من مىخواستم از او بخواهم كه براى من از على امان بگيرد
و آن روز قصد فرار داشتم(17).
به نظر مىرسد كه خيانت افرادى مانند اشعث
بن قيس يمنى كه با معاويه روابط پنهانى داشت(18) و يمنىهاى سپاه امام از
او حرف مىشنيدند از يك سو و طولانى شدن جنگ و خستگى ناشى از آن از سوى ديگر باعث
پيدايش اين وضعيت نامطلوب شد و اكثريت قابل ملاحظهاى از سپاه امام در دام اين فريب
گرفتار شدند.
در همين زمان نامهاى از سوى معاويه به
دست امام رسيد كه طى آن از امام خواسته بود كه به جنگ پايان دهد و به حكم قرآن
رضايت دهد. امام در پاسخ او نامهاى نوشت و طى آن او را از عذاب جهنم ترسانيد در
پايان نوشت:
«... تو مرا به حكم قرآن دعوت كردى و من
مىدانم كه تو اهل قرآن نيستى و حكم او را نمىخواهى و خداوند ياور است و ما حكم
قرآن را اجابت مىكنيم و تو را اجابت نمىكنم و هر كس به حكم (قرآن) راضى نباشد به
شدت گمراه شده است»(19)
در اين هنگام اشعث بن قيس نزد امام آمد و
گفت: من مردم را نمىبينم جز آنكه راضى شدهاند و ازاينكه دعوت اين قوم در مورد
داورى قرآن پذيرفته شده خوشحالند، اگر بخواهى من نزد معاويه مىروم و از او مىپرسم
كه چه مىخواهد. امام فرمود: اگر خواستى برو. او نزد معاويه آمد و از او پرسيد: اى
معاويه براى چه قرآنها را بالا برديد؟ گفت: براى اينكه
ما و شما به حكم قرآن برگرديم. شما مردى از خودتان و ما نيز مردى از خودمان را
انتخاب كنيم واز آنها بخواهيم كه از حكم قرآن بيرون نروند آنگاه هر چه گفتند همه ما
و شما آن را قبول كنيم. اشعث گفت: اين سخن حق است و به سوى امام برگشت و جريان را
گفت.
امام قاريان اهل عراق را برانگيخت و
معاويه قاريان اهل شام را، اين دو گروه با هم گرد آمدند و پس از گفتگوهايى، اهل شام
عمروعاص را به عنوان حَكَم و داور و اشعث و قاريان سپاه امام، ابو موسى اشعرى را كه
اهل يمن بود به عنوان داور برگزيدند.(20)
امام كه به پذيرفتن حَكَم مجبور شده بود،
مىخواست مالك اشتر يا عبداللّه بن عباس را به عنوان حكم از جانب خود انتخاب كند(21)
ولى اينجا نيز دشمنان آن حضرت كه در سپاه او جاى گرفته بودند دشمنى خود را آشكار
ساختند و اميرالمؤمنين رامجبور كردند كه ابوموسى اشعرى را انتخاب كند.
ابوموسى اشعرى كه مردى احمق و بى عرضه بود
از جمله قاريان قرآن به حساب مىآمد و گفته شده اسست كه او صداى خوبى داشت و به
مردم قرآن تعليم مىداد(22) و صداى قرآن او از سنج و بربط و نى زيباتر
بود(23) و به همين جهت در ميان قرّاء (كه طبقه خاصى در جامعه اسلامى
بودند و در سپاه على(ع) جمعيت قابل اعتنايى را تشكيل مىدادند) به زهد و تقوا
معروفيت داشت و وجيه الملّه بود.
ابو موسى دشمن على(ع) بود، به طورى كه در
جنگ جمل مردم را از جهاد در ركاب آن حضرت باز مىداشت(24) و در جنگ صفين
نيز از على(ع) گريخته و در موضعى از شام مقيم شده بود. به همين جهت، هنگامى كه او
را به عنوان نماينده و حكم از سوى اميرالمؤمنين پيشنهاد كردند، آنحضرت فرمود كه او
مورد رضايت من نيست؛ او از من جدا شده و مردم را بر
ضدّ من شورانيده و سپس فرار كرده است.(25)
به هر حال، منافقان از اصحاب على(ع) كه
مىخواستند ضربه ديگرى را بر او وارد سازند، قرّاء ساده لوح را تحريك كردند و آنها
همگى از آن حضرت خواستند كه ابو موسى را به عنوان داور و حكم انتخاب كند و بدين
گونه دست و بال على(ع) را بستند و او را به اين امر مجبور كردند. به قول ابن
عبدربه: «كسانى كه عداوت اميرالمؤمنين على(ع) را در دل خود پنهان كرده بودند براى
خود ظاهرى از تقوا ساختند و خود را به عنوان اصحاب رسول خدا را قلمداد كردند تا در
مواقع سرنوشت ساز على(ع) را به زحمت اندازند.»(26)
انتخاب ابوموسى اشعرى درست در همين جهت
بود، به اضافه اينكه تعصبات قبيلهايى بعضى از سران خوارج را اشباع مىكرد. همان
گونه كه پيش از اين نقل كرديم ابوموسى اهل يمن بود و اشعث بن قيس نيز يمنى بود و
انتخاب عبداللّه بن عباس را از اين جهت رد كرد كه او از قبيله مضر بود و عمروعاص هم
مضرى بود و گفت كه ما حاضر نيستيم هردو داور مضرى باشند؛ ما يك نفر يمنى را انتخاب
مىكنيم اگر چه به ضرر ما حكم كند. ابن عباسس نيز گفته بود كه ابوموسى را از اين
جهت پيشنهاد كردند كه او يمنى بود.
سرانجام، سند صلح و حكميت نوشته شد و
على(ع) برخلاف ميل خود و براى حفظ مصالح اسلام آن را امضاء كرد.(27)
وقتى اين قرارداد در مقابل صفوف لشكر خوانده شد، از گوشه و كنار
صداى اعتراض و شورش برخاست. شورشيان مىگفتند در دين خدا
نبايد كسى را داور قرار داد؛ مىگفتند قبول حكميت كفر است. كم كم موج اعتراض بالا
گرفت و بخصوص طبقه قراء از سپاه على(ع) فرياد:
«لا حكم إلاّ للّه» سر دادند و عجيب اينكه جمعى از كسانى كه قبول حكميت را به
على(ع) تحميل كردند و به او گفتند كه چرا دعوت به قرآن را نمىپذيرد، و تا جايى پيش
رفتند كه آن حضرت را تهديد به قتل كردند، آنها نيز به شورشيان پيوستند و قبول حكميت
را مساوى با كفر قلمداد كردند و گفتند كه قبول حكميت گناه كبيره است؛ ما از آن توبه
كرديم، على هم بايد توبه كند.(28)
طبيعى بود كه اميرالمؤمنين نمىتوانست پس
از امضاى سند حكميت، زير بار آن نرود. بهعلاوه او خود را گناهكار نمىدانست كه
توبه كند و لذا سخن شورشيان را نپذيرفت و آنها نيز در مقابل آن حضرت قد علم كردند و
بدين سان نطفه حزب خوارج بسته شد.
در اينجا بايد ديد كه چگونه جمعيتى نخست
مطلبى را به اصرار زياد پيشنهاد مىكنند و آن را تنها حكم خدا مىدانند، بهطورى كه
اگر كسى ـ ولو شخص خليفه ـ آن را نپذيرد بايد او را كشت، و آنگاه در عرض مدت بسيار
كوتاهى كه شايد از چند ساعت تجاوز نمىكند آنچنان تغيير عقيده مىدهند كه قبول آن
پيشنهاد را كفر مىدانند و كسى را كه آن پيشنهاد رابر خلاف ميل باطنى خود عملى كرده
است به عنوان كافر معرفى مىكنند؟
راستى اين يك تناقصص آشكار نيست؟ آيا
مىتوان به سادگى از كنار اين موضوع گذشت؟
براى رفع اين تناقص، ولهاوزن از برنوف نقل
مىكند كه گويا كسانى كه قبول حكميت را به على تحميل نمودند غير از كسانى بودند كه
آن را محكوم كردند و شعار «لاحكم إلاّ للّه» سردادند. برنوف گفته است كه گروه اول
از قرّاء و گروه دوم از بدويان بودند.(29)
اين راه حل با واقعيتهاى تاريخى جور در
نمىآيد، زيرا مورخان اتفاق نظر دارند كه همان هايى كه حكميت را به على(ع) تحميل
كردند كسانى بودند كه در مقام اعتراض برآمدند و چنانكه نقل كرديم در توجيه كار خود
گفتند: ما كه حكميت را قبول كرده بوديم مرتكب گناه شدهايم و اكنون توبه مىكنيم.
آقاى ابراهيم حسن در اين زمينه اظهار
مىدارد: پيدايش گروه خوارج مايه حيرت است، زيرا آنها بودند كه على(ع) را به
پذيرفتن داورى واداشتند و او به ناچار رضايت داد، و شگفتا كه به دستاويز چيزى كه
خودشان در پذيرفتن آن اصرار داشتند، بر ضدّ على(ع) برخاستند. ايشان پس از اين بيان،
نتيجه مىگيرد كه بناى ظهور خوارج بر مقدماتى است كه به خوبى واضح نيست.(30)
به نظر ما در پشت اين صحنه شگفتانگيز،
دستهاى مرموز خيانتكارى بوده است كه با هدف ضربه زدن به اميرالمؤمنين و ايجاد شكاف
در صفوف سپاه آن حضرت و با نقشههاى حساب شده و انديشيده، فعاليت مىكرده است.
افراد خيانتكار و منافقى(31)
مانند اشعث بن قيس و حرقوص بن زهير و مسعربن فدكى، آتش بيار اين معركه بودند و
همانها بودند كه نخست به اين بهانه كه معاويه دعوت به قرآن مىكند وبايد آن را
پذيرفت، اميرالمؤمنين را مجبور به پذيرش حكميت كردند وآنگاه كه اين نقشه راعملى و
زمينه را كاملاً آماده ساختنتد، اين انديشه را كه نمىتوان در دين خدا كسى را حكم
قرار داد، در ميان ساده لوحان از سپاه على(ع) پخش كردند و آنان را به شورش عليه آن
حضرت واداشتند.
علاوه بر مداركى كه قبلاً در مورد
خيانتكارى و تعصبات نژادى اين افرد نقل كرديم، اين مطلب را هم در اينجا خاطر نشان
مىكنيم كه پس از پايان جنگ صفين و جدايى خوارج از على(ع) مدت زمان زيادى طول نكشيد
كه هزاران نفر از خوارج به خيانتكارى سران خود پى بردند و مجددا به سپاه آن حضرت
پيوستند و از اينكه بازيچه دست توطئه گران شده بودند اظهار ناراحتى كردند و حتى در
جنگ نهروان
با خوارج جنگيدند.
بنابراين، بايد حساب جمعيتى ساده انديش و
مقدس را كه قلبى صاف داشتند ولى احمق و بى شعور بودند و فورا تحت تأثير تبليغات اين
و آن قرار مىگرفتند، از حساب مشتى سياست باز و دغلكار و توطئه گر كه با اسلام و
قريش و على(ع) دشمنى ديرينه داشتند و خود را در سپاه آن حضرت جا زده بودند، جدا
كرد. اينها بودند كه بازى حكميت را با برنامه ريزى دقيق به راه انداختند و آن گروه
ساده لوح بيچاره را به بازى گرفتند و در دهانشان گذاشتند كه قبول حكميت واجب است
وپس از آنكه كار خودشان را كردند باز در دهانشان گذاشتندكه قبول حكميت كفر است و
بايد شعار «لا حكم الاّ للّه» داد.
در جريان حكميت از طبقهاى به نام «قرّاء»
بسيار نام برده مىشود. اكنون ببينيم آنها چه كسانى بودند؟
قرّاء جماعتى بودند كه قرآن را نيكو تلاوت
مىكردند و اينها حتى در زمان پيامبر هم بودند و به اين نام شهرت داشتند و از
احترام خاصى برخوردار بوندند و حتى در اشغال بعضى از مناصب بر ديگران مقدم مىشدند.(32)
بعدها قاريان قرآن براى مشخص شدن خود كلاه
مخصوصى به نام «برنس»(33) بر سر مىگذاشتند و لذا به آنها «اصحاب برانس»
هم گفته مىشد.
قرّاء در كارهاى سياسى دخالتى نداشتند اما
در حكومت عثمان از كارهاى او انتقاد مىكردند و سرانجام به اين دليل كه او از حدود
الهى خارج شده است بر او شوريدند و در قتل او شركت جستند.
در جنگ ميان اميرالمؤمنين و معاويه، جمعى
از قرّاء از سياسست و جنگ و به قول خودشان از فتنهها كناره گيرى كردند كه از جمله
آنها گروهى از ياران عبداللّه بن مسعود بودند كه در جنگ صفين گوشهگيرى و اعتزال
پيش گرفتند و به كنارى رفتند(34) در مقابل آنها جمع
كثيرى از قرّاء كوفه و بصره و مدينه در جنگ صفين، در ركاب على(ع) بودند و جمعى از
قرّاء شام هم با معاويه همراهى مىكردند(35) و همين قرّاء ساده لوح و
مقدس بودند كه در جريان حكميت بازيچه دست توطئه گران و دشمنان على(ع) قرار گرفتند و
ستون اصلى حزب خوارج شدند.
مطلب ديگرى كه بايد در اينجا مورد توجه
قرار گيرد اين است كه بعضى از نويسندگان معاصر، از جمله دكتر نايف محمود، مىكوشند
پيدايش گروه خوارج و بازيهاى حكميت را با اصحاب عبداللّه بن سبا مرتبط سازند. اينان
مىگويند اين سبائيه بود كه حزب خوارج را به وجود آورد و تمام توطئههاى مربوط به
حكميت از آنها ناشى شد؛ آنها در باطن دشمن على(ع) بودند و از يهود دستور مىگرفتند.
مهمترين دليل آنها اين است كه سبائيه در
قتل عثمان شركت فعالانه داشتند و گرداننده معركه بودند وسران خوارج مانند نافع بن
ازرق و حرقوص بن زهير و ابن كواء و افراد ديگر نيز در قتل عثمان فعال بودند و اين
نشانه نوعى رابطه ميان آنهاست.(36)
نويسنده ديگرى مىگويد: افكار مسموم
عبداللّه بن سبا در پيكره امت اسلامى ريخته شد وازجمله معركه صفين را به وجود آورد
و افكار مسموم ابن سبا در مسأله حكميت آشكار شد.(37)
به نظر ما اين سخن پايه درستى ندارد و
نمىتوان آن را قبول كرد، زيرا:
اولاً، وجود تاريخى شخصى به نام عبداللّه
بن سبا و حزبى به نام سبائيه مورد ترديد اسست و محققان آن را قبول ندارند.(38)
ثانيا، در جريان حكميت در هيج منبعى از
ابن سبا و اصحاب او نامى برده نشده است و مجرد اينكه آنها در قتل عثمان شركت داشتند
به هيچ وجه نمىتواند رابطه ميان ابن سبا و خوارج را ثابت كند.
ثالثا، كسانى كه به وجود عبداللّه بن سبا
عقيده دارند، او را از غاليان در حق على(ع) مىدانند كه آن حضرت را تا سر حد خدايى
بالا برد و حتى كشته شدن او را قبول نكرد و گفت او نمىميرد، پس چگونه مىتوان او و
طرفدارانش را در صف خوارج و حتى از سران خوارج قلمداد كرد؟
سرانجام جنگ صفين در دهم ماه صفر سال 37
پس از 110 روز درگيرى و جنگ در حالى كه سپاه امام در چند قدمى پيروزى بود پايان
يافت، پايانى كه براى امام وياران باوفاى او غمانگيز و دردآور و براى معاويه و حزب
قاسطين شادى بخش و خوشحال كننده بود.
مىتوان گفت كه اين جنگ در واقع ادامه جنگ
بدر و احد و دشمنى بنى اميه با پيامبر اسلام بود. در آن جنگها با شعار «اعل هبل»
با اسلام مىجنگيدند و در اين جنگ با شعار قرآن به جنگ اسلام آمدند.
اميرالمؤمنين بارها اين مطلب را تذكر داده
بود، از جمله هنگامى كه چشمش به پرچمهاى معاويه و اهل شام افتاد فرمود: سوگند به
كسى كه دانه را شكافت وانسان را آفريد، آنان مسلمان نشدند بلكه تسليم شدند و كفر
خود را پنهان كردند و چون براى خود يارانى پيدا نمودند به دشمنى خود با ما برگشتند
جز اينكه نماز راترك نكردند.(39)
عمار ياسر هم به اين مطلب تصريح كرده است.
در جنگ صفين مردى به عمار گفت: اى ابواليقظان مگر پيامبر نفرمود كه با مردم بجنگيد
تا وقتى كه مسلمان شوند و چون مسلمان شدند خون و مال آنها محترم است؟ عمار گفت: آرى
ولى به خدا سوگند كه اينان مسلمان نشدند بلكه تسليم شدند و كفر خود را پنهان ساختند
تا وقتى كه يارانى پيدا كردند(40)
همچنين امام سجاد در پاسخ مردى از بصره كه
در اين باره پرسيده بود، فرمود: على (ع) مسلمانى را نكشت بلكه آنان مسلمان نشده
بودند و فقط تسليم شده بودند و كفر خود را
پنهان كرده بودند.(41)
پى آمدهاى جنگ صفين
جنگ صفين در جامعه اسلامى پى آمدها وعواقب تلخى را بر
جاى گذاشت كه برخى از آنها عبارت بودند از:
تلفات. در اين جنگ گروه بسيارى از دو طرف كشته شدند،
طبق قول مشهور بيست و پنج هزار نفر از آنان از سپاه امام و چهل وپنج هزار نفر هم از
سپاه معاويه بود كه جمعا هفتاد هزار نفر مىشود(42) قول ديگر اينكه در
اين جنگ مجموعا صدو ده هزار نفر كشته شدند كه بيست هزار نفر از سپاه امام و نود
هزار نفر از سپاه شام بود.(43) كشته شدن اين تعداد از مسلمانان در يك جنگ
داخلى فاجعه بزرگى براى اسلام بود بخصوص اينكه در اين جنگ برخى از بزرگان اصحاب
پيامبر مانند عمار ياسر و اويس قرنى و خزيمه به شهادت رسيدند و به گفته ياقوت: بيست
و پنج نفر از اصحاب پيامبر كه جنگ بدر را درك كرده بودند در جنگ صفين در ركاب
امامبه شهادت رسيدند.(44)
پيدايش گروه خوارج. همانگونه كه ديديم پس از جريان
حكميت، گروهى به نام خوارج يا «مارقين» پيدا شدند كه قبول حكميت را مساوى با كفر
دانستند و اين در حالى بود كه خود آنان امام را مجبور به قبول حكميت كرده بودند.
اين گروه كه دوازده هزار نفر بودند از سپاه امام جدا شدند و به جاى كوفه به حرورا
رفتند و عقايد خاصى پيدا كردند و همواره براى امام دردسر درست مىكردند و وقتى هم دست به مبارزه مسلحانه زدند امام با آنان جنگيد و جنگ
نهروان پيش آمد.(45)
حملات معاويه به قلمرو حكومت امام. پس از جريان حكميت
و فريب خوردن ابوموسى اشعرى از عمروعاص، معاويه پايههاى قدرد خود را تثبيت كرد و
با حملات موذيانه خود به برخى از سرزمينهايى كه در قلمرو حكومت امام بود دست
اندازى كرد و با ناامن كردن آنهابر امام فشار آورد.
عمال معاويه به دستور او در قلمرو حكومت امام
جنايتهاى هولناكى را مانند كشتار و غارت اموال و تخريب منازل و ايجاد رعب و وحشت
در ميان مردم، به وجود آوردند و پيمان صلح را نقض كردند.
يكى از هدفهاى معاويه از اين كارها وادار كردن امام
به مقابله به مثل بود تا قداست امام را از بين ببرد. امام در اين باره فرمود:
«معاويه را چه شده است ـ خدا او را بكشد ـ او مىخواهد
مرا به كار بزرگى وادار كند او مىخواهد من هم همان كارى را كه او مىكند انجام دهم
و پيمان خود را بشكنم و آن را حجتى بر ضد من قرار دهد و تا قيامت مايه ننگى براى من
باشد و اگر هم به او گفته شود كه تو آغاز كردى، خواهد گفت كه از آن خبر نداشتم و
كسانى خواهند گفت كه او راست مىگويد و كسانى هم او را تكذيب خواهند كرد...»(46)
معاويه برخى از عمّال خود را تجهيز مىكرد و به آنان
دستور مىداد كه در شهرهايى كه تحت حكومت اميرالمؤمنين است تاخت و تاز كنند. در
تاريخ از اين حوادث به عنوان «غارات» ياد شده است. او نعمان بن بشير را به
عينالتمر، سفيان بن عوف را به هيت و انبار و مدائن، ابن حضرمى را را به بصره،
عبداللّه بن مسعده را به تيماء و حجاز، ضحاك بن قيس را به اطراف كوفه، عبدالرحمان
بن قباث را به جزيره و نصيبين و بسربن ارطأة را به مدينه ومكه و يمن فرستاد.
اين افراد در اين شهرها دست به جنايتهاى هولناكىزدند
و از همه جنايتكارتر بسربن ارطأة بود كه در حملات خود سى هزار نفر را كشت و كسانى
را در آتش سوزانيد(47) او حتى عدهاى از زنان مسلمان
را اسير كرد و در بازارها به عنوان برده به فروش گذاشت و دو فرزند عبيداللّه بن
عباس را به نام هاى عبدالرحمن و قثم سر بريد و خانههاى مردم را ويران كرد.(48)
امام براى دفاع از مردم، گروه هايى از سپاه خود را
گسيل مىداشت ولى سستى و بى حالى ياران امام مانع از آن بود كه فتنه عمال معاويه
رفع شود و امام بارها از بىوفايى و سستى ياران خود شكايت كرد. از جمله در خطبهاى
فرمود:
«... من شما را شب و رزو، پنهان و آشكار به جنگ اين
قوم دعوت كردم و به شما گفتم كه با آنان بجنگيد پيش از آنكه آنان باشما بجنگند. به
خدا سوگند هيچ قومى در دورن خانهاش مورد هجوم دشمن قرار نگرفت مگراينكه خوار شد.
شما سستى كرديد و خوارى را پذيرفتيد، تا اينكه پياپى به شما حمله شد و سرزمين
هايتان گرفته شد...» تا آنجا كه فرمود: «... خدا شما را بكشد كه قلب مرا پر از خون
كرديد و سينه مرا لبريز از خشم ساختيد و كاسههاى غم و اندوه را جرعه جرعه به من
نوشانيديد...»(49)
امام در اين خطبه و خطبههاى ديگر كه از وى نقل شده از
دردى جانكاه و رنجى بزرگ واندوهى فراوان خبر مىدهد كه در دل او لانه كرده بود و
سرانجام به دست خوارج كه خود زاييده جنگ صفين و توطئه قاسطين بودند، به شهادت رسيد.
پىنوشتها:
1 - وقعة صفين، ص 471؛ الاخبار الطوال ص 187؛ خوارزمى، المناقب ص 256.
2 - نهج البلاغة، نامه 17. البته متن نامه امام در كتابهاى تاريخى با تفاوت هايى
نقل شده و ما آن را از نهج البلاغه نقل كرديم.
3 - وقعة صفين، ص 412، ابن ابى الحديد، ج 8، ص 64، الامامة و السياسة ج 1، ص 99.
4 - وقعة صفين، ص 476؛ الكامل في تاريخ، ج 2 ص 385.
5 - وقعة صفين، ص 477؛ تاريخ طبرى، ج 3، ص 101؛ تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 178؛ ذهبى،
العبر ج 1 ص31. يعقوبى اضافه مىكند كه آن شب معاويه اسب خود را خواست و قصد فرار
داشت كه عمروعاص اين حيله را پيشنهاد كرد.
6 - وقعة صفين، 478 و 481؛ الاخبار الطوال ص 189؛ سيوطى، تاريخ الخلفاء ص173. جريان
قرآن به نيزه كردن سپاه معاويه از مسلمات تاريخ است و در اكثر كتابهاى تاريخى آمده
ولى معلوم نيست كه روى چه مبنايى برخى از مستشرقان مانند برو كلمان آن را يك امر
وهمى مىدانند (تاريخ الشعوب الاسلامية ص 118).
7 - وقعة صفين، ص 482، و قريب به آن، الامامة و السياسة ج 1، ص 109.
8 - وقعة صفين، ص 489؛ تاريخ طبرى، ج 3، ص 101.
9 - تاريخ طبرى، ج 3، ص 101؛ وقعة صفين، ص 49؛ مروج الذهب، ج 2، ص 391.
10 - وقعة صفين، ص 21.
11 - تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 178.
12 - وقعة صفين، ص 481.
13 - وقعة صفين، ص 490.
14 - تاريخ طبرى، ج 3، ص 101.
15 - وقعة صفين، ص 491؛ تاريخ طبرى، ج 3، ص 102؛ الفتوح ، ج 3، ص 184؛ الاخبار
الطوال ص 190؛ ابن شهر آشوب، المناقب ج2 ص365.
16 - وقعة صفين، ص 492؛ تاريخ طبرى، ج 3، ص 102؛ ابن جوزى، المنتظم، ج 3، ص 365؛
اسكافى، المعيار و الموازنه ص156؛ تاريخ ابن خلدون ج 2 ص175.
17 - الفتوح ج 3، ص 185.
18 - چند صفحه پيش اين موضوع را بحث كرديم.
19 - وقعة صفين، ص 494؛ الفتوح، ج 3، ص 190.
20 - وقعة صفين، ص 499.
21 - وقعة صفين، ص 499.
22 - ابن سعد، الطبقات الكبرى، ج 4، ص 107.
23 - ابن حجر عسقلانى، الاصابة، ج 2، ص 352 .
24 - ممقانى، تنقيح المقال، ج 2، ص 203.
25 - وقعة صفين، ص 499.
26 - العقد الفريد، ج 4، ص 347.
27 - جزئيات اين سند سياسى و اختلافات و گفتگوهايى كه بر سر آن ميان اصحاب على عليه
السلام در گرفت و متنهاى گوناگونى از آن، در كتابهاى تاريخى آمده اسست، از جمله
وقعة صفين، ص 508 به بعد و تاريخ طبرى، ج 3، ص 103 به بعد و شرح نهج البلاغه، ج 2،
ص 206.
28 - المبرد: الكامل، ج 2، ص 117؛ وقعة صفين، ص 514؛ شيخ مفيد، الاختصاص، ص 180.
29 - الخوارج و الشيعه، ص 15.
30 - ابراهيم حسن، تاريخ سياسى اسلام، ترجمه ابوالقام پاينده، ج 1، ص 324.
31 - خيانتكاران در سپاه امام كم نبودند شيخ مفيد از شخصى به نام ابوبرده نام
مىبرد كه در صفين با اميرالمؤمنين نفاق مىكرد و مخفيانه به معاويه نامه مىنوشت:
الامالى ص 306.
32 - دكتر محمود راميار، تاريخ قرآن، ص 131.
33 - برنس نوعى كلاه ساده اسست كه هم اكنون نيز در بعضى از كشورهاى اسلامى بخصوص در
شمال افريقا معمول است. رجوع كنيد به: پ. آذرى: فرهنگ البسه مسلمانان، ترجمه
حسينعلى هروى، ص 70.
34 - دينورى، الاخبار الطوال، ص 165.
35 - ابن ابى الحديد، ج 4، ص 29.
36 - نايف محمود، الخوارج في العصر الاموى، ص 55 به بعد.
37 - دكتر عامر النجار: الخوارج عقيدة و فكرا و فلسفة، ص 26
38 - مرتضى عسكرى، عبداللّه بن سبا، ص 28؛ طه حسين، الفتنة الكبرى، ج 2، ص 91.
39 - وقعة صفين، ص 215؛ ابن ابى الحديد ج 4، ص 31؛ بحار الانوار، ج 82، ص 265. اين
مضمون در نهج البلاغه هم آمده است (نامه 14)
40 - وقعة صفين، ص 215؛ ابن ابى الحديد ج 4، ص 31.
41 - طبرسى، الاحتجاج، ج 2، ص 40.
42 - وقعة صفين، ص 558؛ مسعودى، مروج الذهب ج 2، ص 394؛ ذهبى، العبر ج1 ص31.
43 - مروج الذهب، ج 2، ص 394.
44 - معجم البلدان،ج 3، ص 414.
45 - رجوع شود به: يعقوب جعفرى، خوارج در تاريخ، ص 25 به بعد.
46 - شيخ مفيد، الارشاد، ج 1، ص 275.
47 - ثقفى، الغارات، ج 2، ص 640؛ ابن ابى الحديد، ج 2، ص 17. ابن عقيل علوى،
النصايح الكافيه ص54.
48 - رجوع شود به: الغارات، ج 2، ص 600 به بعد؛ تاريخ طبرى، ج 3، ص 149 به بعد؛
تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 185 به بعد؛ ابن جوزى المنتظم ج 3، ص 399 به بعد؛ شيخ مفيد،
الامالى، ص306
49 - نهج البلاغه، خطبه 27.