امام علی (ع) عقلانیت و حکومت

علی اصغر عین القضاة

- ۲ -


رحلت رسول اکرم، جریان سقیفه و موضع امام علی (ع)

رسول گرامی اسلام، تنها دو ماه پس از بازگشت از آخرین سفر حج که به «حجة الوداع» شهرت یافت، رحلت نمود و در جوار حق آرمید و غم انگیزترین روز امام علی علیه السلام را رقم زد و اندوه در جان او ریشه دواند. در هنگام ارتحال حبیب خدا، علی علیه السلام در کنار بستر او بود. ایشان، در این باره می فرماید:

«رسول خدا جان سپرد، در حالی که سر او بر سینه من بود و شستن او را عهده دار گردیدم و فرشتگان، یاور من بودند و از خانه و پیرامون آن فریاد می کردند. پس چه کسی سزاوارتر است بدو از من؛ چه در زندگی و چه پس از مردن؟».(7)

امّا علی رغم تلاشهای بی وقفه پیامبر اکرم در دوران کوتاه رسالتش، هنوز تعصّبات قبیله ای به حدّی بود که در لایه های مستور جامعه در کمین بود تا متعصّبانه رخ بنماید. به همین دلیل، گروه بندیهای مختلف در جامعه پدیدار شد. در رأس این گروههای قدرتمند و مطرح، قریش و مهاجران بودند که در برابر انصار، جبهه واحدی تشکیل داده، خواهان امتیازات اجتماعی بیشتری بودند و از طرفی در داخل قریش هم بنی امیه در برابر بنی هاشم صف آرایی کرده بودند. در بین انصار هم قبیله های اوس و خزرج در برابر هم قرار گرفته بودند.

پس از آنکه روح بلند پیامبر رحمت به ملکوت اعلی پیوست و خبر وفات ایشان منتشر شد، در حالی که علی علیه السلام و بنی هاشم در خانه رسول خدا گرد آمده بودند و طبق سنّت اسلامی به تغسیل و تکفین و تدفین حبیب خدا مشغول بودند و در فراق او اشک ماتم می ریختند، عدّه ای در سقیفه بنی ساعده(8)جمع شدند تا مسئله خلافت و رهبری مسلمانان را به نفع خود و قبیله شان رقم بزنند.

از یک طرف، انصار در محلّ سقیفه بر گِرد سعد بن عباده، رئیس بیمار قبیله خزرج، جمع شدند و تصمیم گرفتند که وی را به عنوان جانشین رسول خدا تعیین نمایند(9)و از طرف دیگر، عمر و ابوعبیده جرّاج نیز در مسجد مدینه، برای به دست آوردن خلافت تلاش می کردند و عمر، ابوبکر را برای خلافت در نظر گرفت.

امّا آنچه به گواه تاریخ روشن است، اینکه حقّ مسلّم رهبری و خلافت مسلمانان، از آنِ امام علی علیه السلام بود که همان گونه که خود پیامبر صلی الله علیه و آله فرموده بود: «نزدیک ترین فرد به من مرا غسل خواهد داد»،(10)مشغول غسل و کفن و دفن وی بود.

امام علی علیه السلام ، هنگام شستن پیکر پاک رسول خدا، در حالی که می گریست، فرمود: «پدر و مادرم فدای تو باد! با وفات تو رشته نبوّت وحی الهی و اخبار آسمان ها که هرگز با مرگ کسی بُریده نمی شود، قطع شد. اگر نبود که ما را به شکیبایی در برابر ناگواری دعوت فرمودی، آن چنان در فراق تو اشک می ریختم که سرچشمه اشک را می خشکاندم؛ ولی حزن و اندوه ما در این راه، پیوسته است و این اندازه در راه تو بسیار اندک است و جز این، چاره ای نیست. پدر و مادرم فدای تو باد! ما را در سرای دیگر به یاد آر و در خاطر خود، نگاه دار!».(11)

در جریان سقیفه، هر چند عدّه ای از انصار و بنی هاشم و بعضی از اصحاب دیگر پیامبر صلی الله علیه و آله در کنار علی علیه السلام قرار داشتند؛ امّا نتیجه اجتماع سقیفه، قرار گرفتن ابوبکر بر منبر حضرت رسول خدا بود؛ در حالی که بنا به تصریح ایشان، خلافت، نه حقّ مهاجران بود، نه انصار؛ زیرا تنها دو ماه پیش از آن در غدیر خم، پیامبر صلی الله علیه و آله علی علیه السلام را به عنوان جانشین و مولای مسلمانان بعد از خود، معرّفی کرده بود.

علی علیه السلام نیز خلافت را حق خود می دانست؛ امّا حرکت دین و اصل اسلام و اتّحاد و یکپارچگی و وحدت مسلمانان را برتر می دانست و لذا فرمود: «به خدا سوگند، پسر ابی قحافه، خلافت را همچون پیراهن پوشید، در صورتی که جایگاه و مقام مرا در این باره می دانست که برای خلافت، همانند قطب وسط آسیاست. سیل معارف و علوم، از من سرازیر می شود و هیچ پرواز کننده ای در فضای علم و کمال به من نمی رسد.

پس چون چنان دیدم، جامه خلافت را رها ساختم و پهلو از آن تهی کردم و همچنان در کار خود اندیشه کردم که آیا با دست بُریده و بدون یاور، حمله کنم (حق خود را بستانم) یا بر تاریکی کور (گمراهی مردم) صبر کنم؛ آن تاریکی شدیدی که پیران سالخورده را فرتوت کند و خُردسالان را پیر نماید و مؤمن در آن رنج بَرَد تا پروردگار خود را ملاقات کند؟ دیدم که صبر کردن، سزاوارتر و به خِرَد نزدیک تر است. پس صبر کردم، امّا چه صبری؟! خار در چشمم و استخوان در گلویم بود و میراث خود را می دیدم که به تاراج رفته».(12)

امام علی علیه السلام اگر در پی خلافت بود، برای آن بود که سنّت رسول خدا را بر پای دارد و عدالت را استمرار بخشد و از حقوق مردمی که در دفاع از خود، ناتوان و مستضعف بودند، پاسداری کند؛ زیرا از دیدگاه اسلام، حکومت ضامن آنها شمرده می شد، ولی در تفکر و سیره علوی، حرمت دین، پرهیز از تفرقه و وحدت مسلمانان از هر چیز مهم تر است، چنان که امام، خود می فرماید:

«می دانید که من از دیگران به خلافت سزاوارترم. به خدا سوگند، به آنچه کردید،گردن می نهم، هر چند که مرزهای مسلمانان ایمن باشد و به کسی جز من ستمی نرسد. من خود این ستم را می پذیرم و اجر این گذشت و فضیلتش را چشم می دارم و زر و زیوری را که به آن چشم دوخته اید، دیده نمی گمارم».(13)

مدّتها بعد، یکی از مردان بنی اسد از او پرسید: چرا مردم، شما را از خلافت باز داشتند، در حالی که شما بدان سزاوارتر بودید؟ امام فرمود: «برادر اسدی! نااستواری و ناسنجیده گفتار؛ امّا تو را بر من، حقّ خویشاوندی است.(14)پس بدان: خودسرانه، خلافت را عهده دار شدن و ما را [که نسب، برتر است و پیوند با رسول خدا، استوارتر [به حساب نیاوردن، خودخواهی بود. گروهی از سرِ بخل به کرسی خلافت چسبیدند و گروهی سخاوتمندانه، از آن چشم پوشیدند. داور، خداست و روز جزا، روز بازگشت همه است».(15)

تاریخ گواه است که امام علی علیه السلام در مقابل جریان سقیفه، بلافاصله واکنش جدی نشان نداد؛ چرا که هر گونه واکنشی، موجب افزایش تشنّج در جامعه اسلامی می شد و پیشنهاد ابوسفیان به ایشان، مؤید این مطلب است.

وقتی ابوسفیان از جریان سقیفه و بیعت ابوبکر مطّلع شد، با حیله و نیرنگ و انگیزه های قومی و نژادی فریاد زد: ای فرزندان عبدمناف! به چه علّت ابوبکر بر امور شما حاکم شد؟ این دو مستضعف (علی علیه السلام و عباس) کجا هستند؟ چرا این امر (حکومت) در پست ترین قبیله قریش جای گرفت؟

و سپس به علی علیه السلام گفت: دست خود را بگشا تا با تو بیعت کنم و به خدا سوگند، اگربخواهی، مدینه را برایت پُر از مردان جنگی و اسب خواهم کرد.(16)

علی علیه السلام ، بیعت ابوسفیان را نپذیرفت و به او فرمود: «نیازی به نصیحت تو ندارم» و با ردّ این پیشنهاد، نشان داد که در مکتب علوی، برای رسیدن به هدف نباید از هر وسیله ای استفاده کرد. او تردید نداشت که خلافت، حقّ اوست؛ ولی رسیدن به آن را از هر راهی جایز نمی دانست و لذا با پی بردن به نیت ابوسفیان، صریحاً به وی جواب رد داد؛ چرا که قصد ابوسفیان، ایجاد اختلاف و فساد و فتنه گری در میان مسلمانان بود. بدین روی، علی علیه السلام از پیشنهاد ابوسفیان، به عنوان «فتنه انگیزی» یاد می نماید و می فرماید:

«ای مردم! موجهای فتنه ها را به کشتیهای نجات و رستگاری شکافته، از آن عبور کنید و از راه مخالفت، دست برداشته، قدم بیرون نهید و تاجهای مفاخرت و بزرگی را از سر بر زمین گذارید. کسی که با پر و بال قیام کند، رستگار می شود و آنکه تسلیم شده، در گوشه ای منزوی گردد، راحت و آسوده است. این چون آب بدبو و متعفّن و لقمه ای است که در گلوی خورنده گرفته می شود».(17)

در این مسئله یاران نزدیک حضرت او را همراهی می کردند و بعضی از صحابیان نزدیک پیامبر صلی الله علیه و آله چون: ابوذر، سلمان، خالد بن سعد، ابو ایوب انصاری، عثمان بن حُنَیف و براء بن عازب در مسجد مدینه به طور گسترده ای از حقّ علی بن ابی طالب حمایت کردند و با استدلالهای محکم، حتی ابوبکر را تحت تأثیر قرار دادند، به طوری که اگر عمر مجدّداً وی را تقویت نمی کرد، از گردونه قدرت خارج شده بود.

روایتی از اَنَس بن مالک در همین زمینه نقل شده است که خواندنی است. در زمان خلافت ابوبکر، مردی یهودی به مدینه آمد و سراغ خلیفه رسول خدا را گرفت. او را نزد ابوبکر بردند. یهودی خطاب به خلیفه گفت: تو خلیفه پیامبر خدایی؟

ابوبکر پاسخ داد: آری. مگر مقام و محراب او را نمی بینی؟

مرد یهودی گفت: حال که چنین است، چند سؤال دارم.

ابوبکر گفت: هر چه می خواهی بپرس!

مرد یهودی گفت: بگو آن چیست که خدا ندارد؟ و آن چیست که نزد خدا نیست؟ و آن چیست که خدا نمی داند؟

خلیفه گفت: ای مرد یهودی! این سؤالات زندیقان و بی دینان است.

مسلمانان با شنیدن پاسخ خلیفه، قصد کشتن مرد یهودی را داشتند؛ امّا ابن عبّاس مانع از این کار شد و گفت: ای ابوبکر! با این مرد از روی انصاف، رفتار نکردی.

ابوبکر گفت: مگر سخنان او را نشنیدی؟

ابن عبّاس گفت: اگر برای سخنان او پاسخی دارید، بدهید، وگرنه رهایش سازید تا به هر کجا که می خواهد، برود.

چون مرد یهودی بیرون می رفت، گفت: خدا لعنت کند مردمی را که در جایی نشسته اند که جای آنها نیست و می خواهند به ناحق، خون کسی را بریزند. آن گاه فریاد زد، ای مردم! اسلام از دست رفته است تا آنجا که نمی توانند پاسخ یک سؤال را بدهند. رسول خدا کجا و خلیفه او کجا؟

ابن عبّاس به دنبال وی رفت و گفت: بیا به نزد معدن علم نبوّت، علی بن ابی طالب برویم.

در این هنگام، ابوبکر و عدّه ای از مسلمانان آمدند و از بین راه، با مرد یهودی به خانه علی علیه السلام رفتند. ازدحام جمعیت زیاد شد، جمعی می خندیدند و گروهی می گریستند.

ابوبکر گفت: ای اباالحسن! این یهودی از من سؤالهای بی دینان را می پرسد.

علی علیه السلام فرمود: «ای مرد یهودی! چه می گویی؟».

یهودی گفت: اگر سؤال کنم، تو نیز مانند اینها با من رفتار می کنی؟

علی علیه السلام فرمود: «رفتار اینها چگونه بود؟».

مرد یهودی پاسخ داد: می خواستند خونم را بریزند.

علی علیه السلام فرمود: «این سخن را وا گذار و هر چه می خواهی بپرس».

مرد یهودی گفت: به من بگو از آنچه برای خدا نیست. از آنچه نزد خدا نیست و از آنچه خدا نمی داند؟

علی علیه السلام فرمود: «ای برادر یهودی! با یک شرط که اگر پاسخ گفتم، از سرِ اخلاص و عدل بگویی: لاَ الهَ الاَّ اللّه و محمّد رسول اللّه ».

مرد یهودی گفت: می گویم.

آن گاه علی علیه السلام فرمود: «ای برادر! امّا اینکه گفتی آنچه نزد خدا نیست، آن ظلم و ستم است؛ امّا آنچه برای خدا نیست، همسر و فرزند و شریک است؛ و امّا آنچه خدا نمی داند، آن است که او - جَلّ جلاله - برای خود، همسر و نزدیک و وزیری سراغ ندارد، خود را محتاج کمکی نمی داند و او بر هر چه اراده فرماید، قادر و تواناست».

مرد یهودی گفت: مولای من! به درستی جواب دادی. آن گاه دست در دست علی علیه السلام نهاد و شهادتین را بر زبان جاری کرد و گفت: به راستی که تو خلیفه برحق و وصی و وارث علم پیامبری و خداوند از اسلام، پاداش نیکویت دهد.

با دیدن این صحنه، صدای ضجّه مردم بلند شد.

ابوبکر گفت: ای علی! تو برطرف کننده گرفتاریها و زداینده اندوههایی. سپس بیرون آمد و بر منبر رفت و گفت: مرا واگذارید که علی در میان شماست.

عمر با شنیدن ماجرا به نزد او آمد و گفت: ای ابوبکر! این گفتار چیست؟! ما تو را انتخاب کرده و پسندیده ایم. آن گاه او را از منبر به زیر آورد و مردم را نیز پراکنده ساخت.(18)

علی علیه السلام در آن هنگام برای اثبات شایستگی اش در امر خلافت، استدلالهای گوناگون می کرد و در اجتماع و جلسات خصوصی، با مدّعیان خلافت، احتجاج می نمود. روزی به همراه دسته ای از بنی هاشم در مجلس ابوبکر حاضر شد و گفت: «من در حیات رسول خدا و پس از مرگ او به مقام و منصب او سزاوارترم. من وصی و وزیر و گنجینه علوم او هستم. من صدّیق اکبر و فاروق اعظمم. نخستین فردی هستم که به او ایمان آورد و او را تصدیق کرد. من استوارترینِ شما در جهاد با مشرکان، آگاه ترین شما به کتاب و سنّت پیامبر، و آگاه ترین شما بر فروع و اصول دینم و فصیح ترینِ شما در سخن گفتن و قوی ترین و استوارترین شما در برابر ناملایماتم».(19)

بدین ترتیب، امام علی علیه السلام با استفاده از روش گفتگو و شرکت در مباحثات علمی، علاوه بر اثبات شایستگی خود برای احراز مقام خلافت، به انتقاد از کسانی که حقّ او را تصاحب کرده بودند، می پرداخت و از مخالفت و مبارزه عملی با آنها خودداری می نمود و در نهایت با ابوبکر - که نتیجه اجتماع نامشروع سقیفه بود - بیعت کرد و به خانه رفت و خانه نشینی را برگزید.

امام علی علیه السلام ، انسانی آگاه و وظیفه شناس بود که حفظ اساس اسلام را بر همه چیز مقدم می دانست و چنان که وظیفه خود را جنگ می دانست، می جنگید و اگر وظیفه را صبر و سکوت می دید، زیباترین جامه سکوت را بر تن می کرد. آن حضرت می فرماید:

«... دست نگاه داشتم تا اینکه ملاحظه کردم روح ارتجاع در مردم بیدار شده، از اسلام برمی گردند و برای محو دین محمد صلی الله علیه و آله ، تلاش می کنند. در چنین موقعیتی ترسیدم که اگر به اسلام و مسلمانان کمک نکنم، رخنه و انهدامی در دین رخ دهد که مصیبت و ناراحتی آن برای من بزرگ تر از محروم شدنم از حکومت بر شما باشد».(20)

برای حفظ این وحدت بود که وقتی فاطمه علیهاالسلام او را به قیام و نهضت برای ستاندن حقوق خود دعوت کرد، چون صدای مؤذّن به بانگ «أشهد أنّ محمّد رسول اللّه » بلند شد، امام به همسر خود فرمود: «آیا دوست داری که این صدا در روی زمین خاموش شود؟».

فاطمه علیهاالسلام گفت: «هرگز!».

امام فرمود: «پس راه همین است که من پیش گرفته ام».(21)

شیخ الرئیس ابوعلی سینا، دانشمند و حکیم معروف می گوید:

«علی بن ابی طالب علیه السلام ، چون آینه ای است که مختصّات زندگی پیامبر اسلام را نمایان می سازد و هنگامی که پیامبر اسلام رحلت کرد، هنوز از روزهای تاریخی و افتخارآفرین بدر و اُحد و خیبر و حنین که در تمام آنها علی بن ابی طالب علیه السلام ، برجسته ترین قهرمان اسلام بود، آن قدر نمی گذشت تا تصوّر شود در خصایل برجسته علی بن ابی طالب علیه السلام چون: اراده و دلیری و استقامت و فداکاری، بر اثر مرور زمان، فتوری حاصل شده است و او می توانست پیشنهاد ابوسفیان را بپذیرد و بیعت او و ابن عبّاس را قبول کند. امّا اگر آن کار را می کرد، دیگر علی بن ابی طالب علیه السلام نبود، همان علی که عاشق خدا و پیامبرش بود و خدا و پیامبرش هم عاشق او بودند».

امام علی علیه السلام در امور مربوط به انتخاب خلیفه اوّل، هیچ نوع دخالتی نکرد و برای استوار ماندن پایه های اسلام، سکوت کرد؛ امّا آنجا که لازم بود، راهنمایی می کرد و اگر مشکلی پیش می آمد، راه حل ارائه می نمود و اگر حکمی به خطا صادر می شد، درستِ آن را به آنان می نمود. امام علی علیه السلام برای حفظ اصل اسلام، از خلافت چشم پوشید و از مردم روی برتافت و در گوشه خانه به اندیشه های بلند خود روی آورد و به جمع آوری قرآن، همّت گماشت تا از گزند بدخواهان محفوظ بماند.

خانه نشینی علی علیه السلام ، نه تنها او را از اجتماع دور نکرد؛ بلکه منزل او مأمن وفاداران و دلسوزان اسلام و طالبان علوم و معارف اسلام ناب محمّدی شد. همه می دانستند که او داماد پیامبر صلی الله علیه و آله ، وصی بلافصل و باب علم رسول خداست. ماجرای افتخارآمیز غدیر نیز غیر قابل انکار بود. ابوبکر و عمر، با آگاهی کامل از حقّ علی علیه السلام و احترام خاصّی که وی در بین گروهی از یاران پیامبر صلی الله علیه و آله داشت و ترس از اینکه عکس العمل جدّی ای از طرف او و یارانش صورت گیرد آنان را برای بیعت به مسجد فرا می خواندند.

یکی از نتایج عجیب گردهمایی سقیفه، حادثه وحشتناک هجوم به خانه علی علیه السلام و فاطمه علیهاالسلام است که این اقدام به بهانه آوردن علی علیه السلام به مسجد و گرفتن بیعت از او انجام شد. در این ماجرا سه اتّفاق به وقوع پیوست:

1. درِ خانه فاطمه علیهاالسلام شکسته شد و در اثر حریق سوخت؛

2. علی علیه السلام را با وضعیت دلخراشی به مسجد بردند تا از او بیعت بگیرند؛

3. دختر گرامی پیامبر صلی الله علیه و آله مورد هجوم قرار گرفت، پهلوی او شکست و طفلی را که در رَحِم داشت، سقط کرد.

بدون تردید، خانه فاطمه علیهاالسلام و علی علیه السلام ، پاکیزه ترین خانه هاست؛ خانه ای که سرورِ زنان جهان در آن به تقدیس و تسبیح خدا مشغول بود و همچون خانه صاحب رسالت، می باید دارای احترام ویژه باشد، چنان که در قرآن کریم بدان تصریح شده است: «ای کسانی که ایمان آورده اید! بدون اجازه به خانه های پیامبر وارد نشوید».(22)

امّا سرانجام، قدرت طلبی و دنیاخواهی بر عدل و انصاف و وجدان غلبه کرد و احترام خانه وحی نادیده گرفته شد و جسارت را به جایی رساندند که به خانه دختر رسول خدا و داماد حبیب خدا، علی مرتضی علیه السلام حمله کردند و آنجا را در حالی که فقط اهل بیت رسول خدا در آن ساکن بودند، آتش زدند و نهایتاً علی علیه السلام را با تهدید و زور و اهانت به مسجد بُردند. اینجا بود که علی علیه السلام مظلومیت خود را برای رسول خدا بازگو می کند و رو به سوی قبر رسول خدا می کند و سخت می گرید و از ظلم و جهل مردم، شکایت می کند.

بر اثر حمله به فاطمه علیهاالسلام و حراحاتی که بر او وارد آمد، آن بزرگوار بیمار شد و با اینکه علی علیه السلام برای درمان او خیلی کوشید، معالجه مفید واقع نگردید و دختر پیامبر اسلام، در جوانی زندگی را بدرود گفت و علی علیه السلام را با دردهایش تنها گذاشت. علی علیه السلام بعد از رحلت همسر گرامی اش، در حالی که حزن و اندوه، تمام وجودش را فراگرفته بود، رو به قبر پیامبر صلی الله علیه و آله کرد و گفت:

«خدا چنین خواست که او زودتر از دیگران به تو بپیوندد. پس از او شکیبایی من به پایان رسیده است؛ امّا آن چنان که در جدایی تو صبر کردم، در مرگ دخترت نیز چاره ای جز صبر ندارم. شکیبایی بر مصیبت، سنّت است. ای پیامبر خدا! زهرا علیهاالسلام از دست من رفت و نزد تو آرمید. ای پیامبر خدا! پس از او آسمان و زمین در نظرم زشت می نماید و هیچ گاه اندوه دلم گشوده نمی شود. چشمانم بی خواب و دل از سوز غم، کباب است تا خداوند مرا در جوار تو ساکن گرداند.

مرگ زهرا، ضربتی بود که دلم را خسته و غصّه ام را پیوسته گردانید و چه زود جمع ما را به پریشانی کشانید. شکایت خود را به خدا می برم و دخترت را به تو می سپارم. به تو خواهد گفت که امّتت پس از تو در حقّ وی چه ستمها روا داشتند. آنچه خواهی، از او بجو و هر چه خواهی، بدو بگو، تا سرّ دل بر تو گشاید، و خدا بهترین داور است که میان او و ستمکاران داوری نماید.(23)

اگر بیم چیرگی ستمکاران نبود، برای همیشه کنار قبر زهرا می ماندم و می گریستم. خدا گواه است هنوز چند روزی از مرگ تو نگذشته و نام تو از زبانها نرفته، حقّ او را بُردند و میراث او را خوردند. درد دل با تو در میان می گذارم و دل را به یاد تو خوش می دارم، که درود خدا بر تو باد و رضوان خدا بر فاطمه!».(24)

عظمت مقام حضرت فاطمه علیهاالسلام از این سوز و گداز و سخنان جانسوز علی علیه السلام خطاب به پیامبر خدا، پس از رحلت همسر وفادارش به خوبی آشکار می گردد.