ارزيابى امام از شيخين
امام علىعليه السلام در روزگار خلافت شيخين (ابوبكر و عمر)
چگونهزيست؟ و چگونه با آنان برخورد كرد؟
آنحضرت با شكيبايى تمام، تا آنجا كه توانست درجهت اصلاحاوضاع
كوشيد و به پرورش نسلى از انقلابيون مكتبى كمر بست و
براىرويارويى با انحرافات اجتماعى و نيز برخورد با جناح بنى
اميّه كهموذيانه و به آهستگى براى تصاحب مشاغل حكومتى تلاش
مىكردند،نيروى فشار تشكيل داد.
علىعليه السلام در خطبه معروف "شقشقيه" اين اوضاع را دقيقاً
توصيفكرده است. ما در اينجا تنها به فرازهايى از اين خطبه
اشاره مىكنيم كهدرعين ايجاز مىتواند به عنوان دايرةالمعارفى
تاريخى مورد بسطوگسترش قرار گيرد.
امامعليه السلام در اين خطبه يادآور مىشود كه ابوبكر، خلافت
را چونانجامهاى دربر كرد درحالى كه خود مىدانست من بدان
سزاوارترم.
چرا كه من چون قطب وسط آسياب خلافت و همچون قلّهاى هستم
كهسيلها از آن جارى مىشوند و چنان بلند است كه هيچ پرندهاى
را ياراىرسيدن بر فراز آن نيست. امّا من بر آن پردهاى فكندم.
چرا؟! چون به دونكته مىانديشيدم : ياجلو افتم درحالى كه يار و
ياورى ندارم و يا آنكهكنار بكشم و بر تاريكى كورى كه بسيار هم
به طول مىانجاميد و پيران رافرسوده و جوانان را پير مىساخت
ومؤمن را زجركش و به چنان دردورنجى گرفتار مىكرد، شكيب ورزم؟
علىعليه السلام در اين خطبه مىفرمايد :
(38)
"بدان كه به خدا فلانى (پسر ابو قحافه) خلافت را چون
جامهاىدربر كرد حال آنكه مىدانست جايگاه من نسبت به خلافت
همچونجايگاه قطب وسط آسياب است. سيلها از من جارى مىشود و
هيچپرندهاى به قلّه من بال نمىسايد. پس جامه خلافت را رها
كردم و از آنپهلو تهى نمودم و در كار خود انديشيدم كه آيا با
دستى بريده (بى يار و ياور) حمله كنم يا آنكه بر تاريكى كورى،
شكيب ورزم؟ ظلمتى كه درآن پيران فرسوده و جوانان پير مىشوند
ومؤمن در آن رنج مىبرد تا آنوقت كه خدايش را ديدار كند".
آنگاه امامعليه السلام بيان مىكند كه در اين شرايط صبر را به
هدايتوخردمندى نزديكتر ديدم. پس درحالى كه خار در چشم و
استخوان درگلو بود، صبر را پيشه كردم.
چرا؟ چون حضرت مىديد ميراث خلافتى را كه پيامبر براى او برجاى
نهاده، به تاراج رفته است. اوضاع بدين منوال پيش مىرفت
كهناگهان خليفه اوّل از دنيا رفت و عمر را به جانشينى خود
برگزيد.
امام با اشاره به اين ماجرا، مىپرسد : چگونه ابوبكر در زمان
حياتخود از خلافت بارها استعفا كرد امّا بعد حتّى پس از مرگش
بدان چنگآويخت؟ آرى اين معاهدهاى بود ميان او و عمر، تا
خلافت را ميان خودتقسيم كنند.
امام در نهجالبلاغه در اين باره مىفرمايد :
"پس ديدم كه صبر كردن خردمندى است. آنگاه شكيب ورزيدمدرحالى
كه چشمانم را خار و گلويم را استخوان گرفته بود. ميراث خود
راتاراج رفته مىديدم تا آنكه اوّلى (ابوبكر) راه خود را به
آخر رسانيدوخلافت را پس از خود به فلانى (عمر بن خطّاب)
آويخت".
آنگاه امامعليه السلام به شعر اعشى تمثل جسته، مىفرمايد :
"شتّان ما يومىِ على كورها
ويومُ حيّان اخى جابر"
چه فرق است ميان من كه بر كوهان و پالان شتر سوار و به رنج
سفرگرفتارم با روز حيان برادر جابر كه از مشقّت سفر آسوده است.
"شگفتا! او در زمان حياتش فسخ بيعت مردم را درخواست مىكردامّا
در واپسين روزهاى عمرش خلافت را به عمر اختصاص داد.
درحقيقتاين دو خلافت را مانند دو پستان شتر ميان خويش تقسيم
كردند".
آنگاه علىعليه السلام به توصيف شخصيّت خليفه دوّم پرداخته،
مىگويد :
"عمر، خلافت را در جايگاهى خشن و ناهموار قرار داد چنان كه
اگرزخمى به آن مىزد، زخمش كارى و عميق مىشد و اگر به او
نزديك مىشدلمس كردنش سخت و دشوار بود. لغزشهايش فراوان و پوزش
خواهىاشبسيار بود. در زمان او حكومت چونان شترى سركش شده بود
كه اگرمهارش را سخت مىكشيدند و رها نمىكردند بينى شتر
مىشكافت و اگر بهحال خود واگذارش مىكردند در پرتگاه مرگ فرو
مىافتاد. حكومت بهچنين اوضاع نابسامانى گرفتار آمده بود نه
شدّت عمل در آن مفيد واقعمىشد كه براى مردم زيان آور بود و
نه سهلانگارى و مسامحه سودى دربرداشت كه اوضاع را بيش از پيش
آشفتهتر مىساخت."
چنين به نظر مىرسد كه امام مىخواهد بدين نكته اشاره كند كه
نرمشوسختگيرى عمر كافى نبود و همچنين در وقت مناسبى اعمال
نمىشد.بلكه در جايى كه بايد نرمش به خرج مىداد سخت مىگرفت و
در جايىكه مقام اقتضاى شدّت عمل داشت، نرمى و مدارا به خرج
مىداد.
سپس حضرت به توصيف حال مردمى كه به اشتباه گرفتار آمدند و
راههدايت را از گمراهى باز نشناختند، پرداخته مىگويد كه
سرپيچى نخستمردم، آنان را به حالت نفاق و سير در گمراهى سوق
داد. امّا من در اينمدّت دراز و با وجود سختى اين حادثه
شكيبايى را ترجيح دادم. آنحضرتدر نهجالبلاغه مىفرمايد :
"عمر خلافت را در جايى درشت و ناهموار قرار داد. زيرا او زبانى
تندداشت و ملاقات با او رنجآور بود. لغزشهايش بسيار و پوزش
خواهىاشنيز بىشمار بود. همراه آن مانند كسى بود كه بر اشترى
سركش سوار شدهبود كه اگر مهارش را سخت نگاه داشته رها نكند
شتر پاره و مجروح شودو اگر مهار او را سست كند خود را به
پرتگاه هلاكت بيفكند.
به خدا قسم مردم در زمان او گرفتار شدند و اشتباه كردند و در
راهراست گام ننهادند و از حق دورى كردند. پس من با وجود درازى
ايندوران و سختى اين حادثه شكيبايى اختيار كردم".
سپس علىعليه السلام به شوراى شش نفرى كه از سوى خليفه دوّم
تعيين شد،اشاره مىكند و مىفرمايد :
چه كسى درباره برترى من نسبت به ابوبكر ترديد روا داشت كه
اينامر مرا همتاى كسانى قرار داده كه يا همپايه ابوبكرند و يا
از او پايينتر؟!
البته امام باتوجّه به حفظ مصلحت دين در آن اوضاع بدين كار تن
دادو بنابر تعبير خود آنحضرت "همچون پرندهاى درميان فوج
پرندگان شدكه هرجا آنان مىنشستند او هم فرود مىآمد و هرجا كه
آنان پروازمىكردند، او هم با آنان مىپريد".
امام در اين باره مىفرمايد :
"چون عمر هم درگذشت، كار خلافت را درميان جماعتى قرار داد
كهمرا هم يكى از آنها گمان كرده بود. پس واى از آن شورا و
مشورتى كهكردند! چسان در مقايسه من با ابوبكر ترديد كردند كه
اينك هم رديفچنين كسانى شدهام؟! امّا من در فراز و فرود از
آنها تبعيّت كردم".
آنگاه امام در ادامه سخنان خود به روزگار خلافت سوّمين
خليفهاشاره مىكند كه ما در صفحات آينده به آن بخش از سخنان
آنحضرت نيزخواهيم پرداخت.
خليفه دوّم چگونه كُشته شد؟
برخى از محقّقان بر اين عقيدهاند كه : در پشت صحنه قتل خليفه
دوّمدست حزب اموى در كار بوده است. بويژه آنكه عمر در اواخر
دورانخلافتش بسيار بر آنان سخت گرفته بود. اين عمرو بن عاص
است كه باافسوس و حسرت مىگويد : خداوند زمانى را كه در آن
استاندار عمر بنخطّاب گشتم، نفرين كند. مغيره نيز بر عمر كينه
مىورزيد. چراكه عمرپس از متّهم ساختن او به زنا، وى را از
استاندارى بصره عزل كرد و مغيرهرا بارها مورد خطاب قرار
مىداد و به او مىگفت : به خدا قسم گماننمىكردم كه ابوبكر
بر تو دروغ بندد.
عبدالرحمن بن ابوبكر بر اين باور بود كه جفينه غلام سعد بن
ابىوقاصدر جريان قتل عمر شركت دارد و از طرفى سعد نيز با
جناح امويّونخويشاوندى نزديكى داشت چراكه مادرش خواهر
ابوسفيان بود.
در واقع عوامل و اسبابى كه مورّخان آن را پيش زمينه ترور عمر
توسّطابولؤلؤ دانستهاند، سُست و بىپايه است و قابل نقد و
بررسى است. زيراهمين كه مغيره، غلامش را كه خراج بر او مقرّر
شده بود، رد كرد دليل آننمىشود كه كمر به ترور عمر ببندد
بلكه اين امر بايد وى را به ترورمولايش كه مستقيماً خراج را
براى او مىبرد، ترغيب مىكرده است.
چون حال عمر رو به وخامت گراييد، خلافت را درميان شورايى
ششنفرى قرار داد. اعضاى اين شورا عبارت بودند از : علىعليه
السلام، عثمان،عبدالرحمن بن عوف، طلحه، زبير و سعد بن ابى
وقاص.
از سرشت اين شورا و نيز از وصيّت عمر پرواضح بود كه راى سه
نفرىكه عبدالرحمن بن عوف درميان آنها بود، پذيرفته مىشد و
بديهى بود كهعبدالرحمن، داماد خويش يعنى عثمان را بر ديگران
ترجيح مىداد. ازسويى خليفه دوّم، جانشين خود را با مهارت و
زيركى بسيار انتخاب كردهبود و شايد علّت اين امر همان
نگرانيهاى گذشته وى از انتقال قدرت بهدست علىعليه السلام
بود. عمر بخوبى مىدانست كه اگر ستاره على در آسمانخلافت
درخشيدن گيرد، ديگر هيچ ستارهاى در برابر او فروغى
نخواهدداشت. آيا مگر عمر نبود كه وقتى صفات آن شش تن را بر
مىشمرد، هريك را به صفات ناپسندى ياد مىكرد مگر على را. او
درباره آنحضرتمىگفت : به خدا خلافت حقّ توست اگر اهل شوخى و
مزاح نمىبودى. بهخدا سوگند اگر تو ولايت آنان را عهدهدار
گردى، ايشان را براه آشكار حقّو طريقراست رهنمون شوى. در
واقع خلافت علىعليه السلام تمام اصولوپايههايى را كه دو
خليفه پيشين بنيان نهاده بودند، از هم مىپاشيد.
و چه بسا به همين خاطر بود كه امام شرط عبدالرحمن بن عوف را
كهبه آنحضرت پيشنهاد داده بود كه به سيره شيخين عمل كند تا
وى را بهخلافت برگزينند، رد كرد.
چون كار خلافت به نفع عثمان انجام پذيرفت، علىعليه السلام از
بيتالشورى بيرون آمد و فرمود : "ما اهل بيت نبوّت و معدن حكمت
و اَمانمردم روى زمين و وسيله نجات براى كسانى هستيم كه ما را
طلب كنند.ما را حقّى است. اگر آن را به ما دهند خواهيم گرفت و
اگر ما را از آن منعكردند بر كفل شترها سوار مىشويم".
(39)
آنگاه روى به عبدالرحمن بن عوف كرد و گفت :
"اين نخستين روزى نيست كه شما بر ما چيره مىشويد. پس
شكيبايىزيبا وپسنديده است و خداوند بر آنچه شما توصيف
مىكنيد، يارى گرفتهشده است. به خدا سوگند او (عثمان) را به
خلافت تعيين نكردى مگربدين خاطر كه آن را به تو باز
گرداند".
(40)
و نيز فرمود : "اى مردم! شما خود مىدانيد كه من از ديگرى
بهخلافت سزاوارترم. امّا اكنون مىبينيد كه كار به كجا كشيده
است. پس بهخدا سوگند خلافت را به ديگرى مىسپارم تا زمانى كه
امور مسلمانانبسامان باشد و جز بر من ستم نرود و اين كار تنها
براى درك پاداش و فضلآن و براى بىرغبتى به مال و زينت دنياست
كه شما براى رسيدن بدان بايكديگر به رقابت پرداختهايد".
(41)
توطئه بنى اميّه
اگرچه موازنه
قدرت در اواخر روزگار خلافت عمر، به نفع جناح اوّلپيش مىرفت
امّا اين امر در زمان خليفه سوّم با ركود مواجه شد. چراكهپس
از موفقيّت خط امويّون و رسيدن آنان به قدرت، اينك مصلحتحزب
اموى مدّنظر بود. پس از آنكه يكى از افراد بنى اميّه به
خلافترسيد، آنها تلاش كردند نقش خود را در ترور عمر پنهان
كنند و تنهاكسانى را به جرم قتل عمر بكشند كه به حزب و به خط
آنان بستگىندارند!
بدين ترتيب دستيابى بنى اميّه به قدرت در روزگار عثمان،
امرىبيرون از منطق رويدادهاى آن زمان نبود. ستارهاقبال
خليفهسوّم براىآناننيز بخت بلندى به همراه داشت. شايد
سوّمين شرطى كه عبدالرحمن بنعوف به امامعليه السلام پيشنهاد
كرد و آنحضرت آن را نپذيرفت و عثمان بدانشرط گردن نهاد، همان
ابقاى امتيازات بنى اميّه و از جمله ابقاى معاويهبر ولايت شام
بود. خليفه دوّم به هنگام مرگ به عثمان گفت : بر فرض كهمن
خلافت را به تو سپردم، قريش را مىبينم كه به خاطر هوادارى از
توخلافت را به گردنت مىاندازند. آنگاه تو بنى اميّه و بنى
معيط را برگردهمردم سوار مىكنى و آنان را در غنايم بر ديگران
مقدّم مىدارى پس گروهىاز گرگان عرب بر تو هجوم آورده و تو را
در بسترت به قتل مىرسانند. بهخدا اگر من چنين كنم تو نيز
چنان خواهى كرد و اگر تو اين كنى كه من گفتمآنان هم با تو
چنان رفتار كنند. آنگاه موهاى جلوى پيشانى عثمان را بهدست
گرفت و به وى گفت : هرگاه چنين اتفاقى افتاد آنگاه سخن مرا به
يادآر.(42)
يكى از مورّخان، اوضاع حاكم بر جامعه اسلامى درعهد خلافتعثمان
را چنين توصيف مىكند : عثمان بنى اميّه را برگرده مردم سوار
كردو ولايت را به دست آنان، سپرد و زمينهايى را كه از راه خراج
به دستحكومت افتاده بود، تحت تصرّف آنها قرار داد. در زمان
خلافت عثمان،سرزمين ارمنستان به تصرّف مسلمانان درآمد و عثمان
خمس آن سرزمينرا گرفت و تمام آن را به مروان بخشيد.
روزى عبداللَّه بن خالد بن اسيد، از عثمان حلّهاى - جامهاى -
خواستارشد امّا عثمان به جاى آن چهارصد هزار درهم به وى بخشيد
و خلافتخود را با بازگرداندن "حكم بن ابىالعاص" و فرزندان و
خانوادهاش بهمدينه، پس از آنكه پيامبرصلى الله عليه وآله
آنان را از آن شهر بيرون رانده بود، آغازكرد. حال آنكه رسول
خدا هرگز شفاعت كسى را درباره آنان نپذيرفته بودچنان كه ابوبكر
و عمر هم از برگرداندن آنان به مدينه و پذيرشميانجيگرى
شفاعتگران درباره آن، سرباز زده بودند.
مسلمانان اين عمل عثمان را به شدّت محكوم كردند امّا عثمان
بهاعتراض آنان وقعى ننهاد و پس از چندى حَكَم را مأمور گرفتن
وجوهاتىبه نام قضاعه كه مبلغى حدود سيصدهزار درهم بود
گردانيد، و تمام آنصدقات را به خود حَكَم بخشيد!
چنانكه ابن ابى الحديد گفته است : يكى ديگر از اقدامات عثمان
اينبود كه زمينى را كه پيامبرصلى الله عليه وآله در محل بازار
مدينه كه "هزون" خواندمىشد به مسلمانان صدقه داده بود، از
ايشان باز پس گرفت و آن را بهحرث بن حكم برادر مروان بخشيد.
وى مىافزايد : عثمان فدك را كه از آنِ فاطمه زهراعليها السلام
بود و نيز تمامچراگاههاى اطراف مدينه را به مروان بخشيد و
چهارپايان بنى اميّه ازآنها استفاده مىكردند و نيز تمام
غنايمى را كه از فتح آفريقا آمده بود بهبرادر رضاعىاش،
عبداللَّه بن سرح، بخشيد.
همچنين وى در روزى كه دخترش اُمّابان را به همسرى مروان
درآوردهبود، دويست هزار به ابو سفيان بن حرب و صدهزار به
مروان بخشيد.درپى اين اقدام، زيد بن ارقم رئيس بيتالمال با
كليدهايش به نزد عثمانآمد و كليدها را پيش روى او گذاشت و
گريست. عثمان از او پرسيد : آيااگر من بدين وسيله صله رحم
مىكنم، تو بايد گريه كنى؟! زيد پاسخ داد :من بدين خاطر
نمىگريم زيرا گمان مىكنم كه تو اين اموال را در عوضمالهايى
كه در زمان رسول خداصلى الله عليه وآله انفاق كرده بودى، از
آنِ خودساختهاى. به خدا قسم اگر تو حتّى صد درهم بر مروان
بخشش كنى، اينمبلغ براى او بسيار زياد است. عثمان به وى گفت :
كليدها را بگذار و بروتا كسى را به جاى تو پيدا كنم.
انقلاب قهرآميز
بنى اميّه چنگالهاى خود را در حكومت فرو برده بودند. آنان
اموالمسلمانان را تاراج مىكردند و با آنها پايههاى حزب
سياسى و نيروىنظامى خويش را استوار مىساختند. نفوذ سياسى
آنان در پيش از ظهوراسلام و نيز گستردگى روابطشان با نيروهاى
سياسى و نظامى موجود درجزيرةالعرب و برخوردارى آنان از تجارب
سياسى فراوان و نيز وجودضعف در برخى از رهبريهاى اسلامى به
آنان فرصت مىداد تا به راحتىرشد كنند. همين عوامل سبب شده
بود تا آنان از افكار و سنّتهاوارتباطاتشان و بلكه اسكلت رهبرى
خود در طى دورانى كه به ظاهر ازقدرت بركنار بودند، اگرچه گهگاه
در آن دخالت مىكردند، به شدّتمحافظت كنند.
آرى، ابوسفيان رهبر امويّون در دوران جاهليّت ومرشد آنان
درروزگار حاكميّت اسلام روزى به ديدار خليفه سوّم رفت ودريافت
كهدوروبر او همه از بنى اميّه هستند. وى كه بينايىاش را از
دست داده بود ازكسى كه در كنارش نشسته بود پرسيد : آيا
غريبهاى در اين مجلس حضوردارد؟ چون جواب منفى شنيد واطمينان
يافت، نكتهاى را كه در خاطرشخلجان مىكرد برزبان آورد وخطاب
به قومش گفت : اى بنى عبدالدار!حكومترا دو دستىبگيريد
چونانكه كودكان توپرا مىگيرند. پس سوگندبه كسى كه ابوسفيان
به او قسم ياد مىكند نه بهشتى است و نه دوزخى!
ناگهان علىعليه السلام كه در گوشهاى از مجلس نشسته بود،
برخاست وبه اوپرخاش كرد. ابوسفيان در پاسخ گفت : مرا نبايد
مورد سرزنش قرار دادبلكه بايد كسى را سرزنش كرد كه مرا فريفت
وگفت : در اين جمعبيگانهاى حضور ندارد!
هنگامى كه امواج انقلاب بر ضدّ تصرّفات بنى اميّه در روزگار
خلافتعثمان اوج مىگرفت، روزى معاويه كه در حقيقت فرمانده
نيروهاىبنىاميّه ودر ظاهر والى شام بود به گروهى از مهاجران
بزرگ كه علىعليه السلاموطلحه وزبير نيز در ميان آنان بودند،
برخورد كرد وبديشان گفت :
"شما خود مىدانيد كه مردم به خاطر دستيابى به خلافت بايكديگر
بهستيز برمى خاستند تاآنكه خداوند پيامبرش را برانگيخت ومردم
باشاخصههايى همچون سابقه، قدمت وجهاد از يكديگر متمايز شدند.
هركدام كه به خلافت رسيدند، فرمان فرمانِ آنان بود وديگر
مردمان تابعآنان بودند وچون آنان با جنگ وستيز درپى دنيا
بودند خلافت از آنانگرفته شد وخداوند آن رابه كسان ديگر
واگذاشت كه خداوند بر آوردنجانشين تواناست. همانا من در ميان
شما پيرى را به جانشينى گماردمپس اگر از او اندرزپذيريد وبا
وى مدارا كنيد در اين صورت خوش اقبالتراز او باشيد".(43)
حاضران مقصود معاويه را از اين سخنان بخوبى دريافتند.
درواقعمعاويه آنان را تهديد كرده بود كه اگر عثمان را يارى
نكنند بزودى خودوحزبش براصحاب پيامبر خواهند شوريد. ابن ابى
الحديد در اين بارهچنين مىگويد :
از آن روز معاويه چنگالهاى خود را در خلافت فروبرد. چرا كه
كشتنعثمان ذهن او را به خود مشغول داشته بود. به اين سخن او
بنگريد كهمىگويد : چون آنان با جنگ وستيز درپى دنيا بودند،
خلافت راگرفتندوخداوند هم آن رابه كسان ديگر واگذاشت. واو
برآوردن جانشينتواناست. مقصود معاويه از جانشين دقيقاً خود
اوست. از اين روهنگامىكه عثمان از وى طلب كمك كرد، دريارى
كردن او تعلّل به خرج داد.(44)
حزب اموى آمادگى خود را براى ايجاد انقلابى عليه نظام
اسلامىوبرپايى حكومت نوين جاهلى كه از دين به عنوان ابزارى
جديد براىتحكيم قدرت استفاده مىكرد، كامل مىنمود.
مردم از هر گوشه وكنار و بويژه از كوفه وبصره ومصر گرد آمدند.
ازهر كدام از اين شهرها هزار مرد مسلح رهسپار مدينه شدند تا
خليفه سوّمرا در فشار گذارند. كوفيان خواهان خلافت براى زبير
بودند چنان كهبصريان به خلافت طلحه رغبت داشتند. دراين ميان
مردم مصر همهواخواه علىعليه السلام بودند.
امام اگر چه با اقدامات عثمان موافق نبود امّا تمام تلاش خود
را براىخاموش كردن اين جريان به كار بست. آنحضرت بسيار كوشيد
تا اقداماتتباهكارانه بنىاميّه را اصلاح كند امّا اوضاع
آنچنان از هم گسيخته بود كهتلاشهاى آنحضرت ثمرى در برنداشت.
حديثى كه در زير نقل مىشود مىتواند به عنوان گواهى بر
موضعاصلاح گرايانه امام على عليه السلام مورد استناد قرار
گيرد. به هر تقدير اينحديث نشانگر فشارهاى بنىاميّه بر خليفه
سوّم است.
شايد آنان در انتظار وقوع حادثه ديگرى بودند يا آنكه رهبرى
آنان كهدر معاويه متجلّى مىشد، نقشههايى براى كشتن خليفه
كشيده بود به ايناميد كه در آينده بتواند با دستاويز قرار
دادن قتل عثمان راه خود را براىدستيابى به قدرت هموار سازد.
در اين حديث آمده است :
شورشگران نامهاى به عثمان نگاشتند و وى را به توبه از كردار
خوددعوت كردند. وبراى او قسم ياد كردند كه هرگز باز نمىگردند
ودست ازوى بر نمىدارند تا وى حقوق خدايى آنان را بديشان بازپس
دهد. عثماناحساس كرد كه اين جماعت در برآورده شدن خواستههاى
خود، بسيارجدّى هستند. از اين رو كسى را درپى على عليه السلام
فرستاد. چون امام نزد وىآمد، عثمان گفت : ابوالحسن! مىبينى
كه مردم چه كردهاند ومىدانى كهمن نيز چه كردهام. من برجان
خود از اينان بيمناكم. به خدا سوگند آنان رااز آنچه كه ناخوش
مىدارند معاف مىكنم وآنچه را كه مىخواهند از خودواز ديگران
بديشان مىدهم اگر چه در اين راه خونم ريخته شود.
امير مؤمنان عليه السلام به او فرمود :
"مردم به دادگرى توبيش ازبه قتل رساندنت نيازمندند ومن
اينجماعت را مىبينم كه جز به راضى شدن خودشان، خشنود نمى
گردند. منبار اوّل بديشان قول دادم كه تو از تمام آنچه كه
موجبات نارضايتى ايشانرا فراهم ساختهاى، باز گردى. پس آنان
را از تو دور و حقشان رامىدهم". عثمان گفت : تو را به خدا
سوگند هم اينك حق آنان را بده. بهخدا قسم من به هر چه كه تو
بگويى عمل مى كنم.
على عليه السلام به سوى مردم رفت وفرمود :
"اى مردم! شما درپى حق خويش آمدهايد واينك از آن
برخوردارگشتهايد. عثمان سخنان شما را در باره خود واطرفيانش
قبول دارد واز تمامآنچه كه شما ناخوش مىداريد، باز مى گردد".
مردم گفتار امام را پذيرفتند وتصديق كردند. امّا گفتند : ما
اين سخنانرا مىپذيريم امّا براى ما از او پيمانى بگير. به
خدا قسم ما تنها به سخنبدون عمل راضى نمىشويم.
على عليه السلام فرمود : اين پيمان را براى شما خواهم گرفت.
اين روايت چنين ادامه مىيابد كه پس از انعقاد اين معاهده،
نامهاىكه از سوى خليفه سوّم ممهور به مُهر خود و خطاب به كار
گزارانش بودنگاشته واز خانه خليفه خارج شد. عثمان در اين نامه
كارگزارانش را بهكمك خود وكشتن سران مخالفان فرا خوانده بود
وبه آنان گفته بود كهخود را آماده جنگ مىكند ولشكرى بزرگ از
بردگان كه از راه خمس بهدست آورده بود، فراهم مى آورد.
شكّ وترديد مخالفان با ديدن اين نامه برانگيخته شد وموجب
گشتتا دوباره به سوى عثمان باز گردند واز او خواستار شوند
فوراً واليان را ازكاربركنار دارد يا آنكه خود از مقام خلافت
استعفا دهد. عثمان در مقابل،نوشتن نامه را انكار وادعا كرد كه
اين نامه توطئهاى عليه او بوده است.اگرچه بعيد هم نيست كه
عوامل بنى اميّه در خانه عثمان، اين نامه را بهاسم وى نگاشته
باشند تا بدين ترتيب نسبت به او ايجاد شكّ وترديد كنند.بدينسان
كه فتنهاى بزرگ پديد آمد.(45)
طوفان هرج ومرج وآشوب وزيدن گرفت وشورشيان بر مدينه
تسلّطيافتند. على عليه السلام پس از فرو نشستن شعلههاى اين
فتنه و كشته شدن عثماناين واقعه را در دو كلمه خلاصه كرد :
"اگر به كشته شدن عثمان فرمان مىدادم، جزو قاتلان واگر از
كشتهشدن او ممانعت مىكردم، يار و ياور او تلقّى مىشدم".
ونيز افزود :
"من سبب كشته شدن او را براى شما بيان مىكنم : عثمان خلافت را
بهانحصار خود در آورد ودر آن استبداد به خرج داد وبد كرد كه
چنين امرىرا برگزيد و در آن استبداد به كار برد وشما نيز بى
تابى مىكرديد. پس شمادر اين بىتابى بد كرديد وخداى را حكم
ثابتاست درباره كسى كه استبدادبه خرج داد وخود سرى كرد و كسى
كه در كشتن او بى تابى نمود".(46)
مىتوان فرمايش حضرت را چنين تفسير كرد كه حكم خداوند در
بارهكسى كه استبداد وخودسرى به خرج داد آن بود كه از اريكه
قدرت به زيركشيده شد ودر بسترش به قتل رسيد وحكم وى در باره
كسى كه بى تابىكرد مثل آن بود كه ميوهاى را پيش از رسيدنش
چيده باشد كه طبعاً خوردنچنين ميوهاى نمى تواند براى او
گوارا و لذّت بخش باشد.
بدين گونه حزب اموى بيش از شورشگران از كشته شدن عثمان
بهرهبردارى كرد. به طورى كه حتّى كسانى كه همواره مردم رابه
شورش عليهعثمان ترغيب مى كردند، خود را از اين ماجرا كنار
كشيدند. عايشه، امالمؤمنين، كه همواره فرياد مىزد : نعثل -
عثمان - را بكشيد كه او كافر شدهاست، اينك در صف خونخواهان
عثمان جاى گرفته بود. طلحه وزبير نيزكه هر دو عليه عثمان
تبليغات به راه مى انداختند و سپاهيانى براىجنگيدن با او گرد
مىآوردند اكنون به عنوان هواخواه عثمان، در صددانتقام از
قاتلان وى بر آمده بودند وعمروبن عاص هم كه حتّى چوپانان
راعليه عثمان مى شورانيد، پس از كشته شدن وى به جمع كسانى
پيوست كهادعاى خونخواهى عثمان را داشتند.
در صورتى كه اگر آنان همگى به نصايح امام على عليه السلام
گوشمىسپردند، خلافت بدون هيچ خونريزى وآشوب در جايگاه خود
آراموقرار مىيافت.
بخش سوم : علىعليه السلام و دوران امامت
امام به خلافت برگزيده مىشود
موجهاىاضطراب وپريشانى، كشتى امّترا هر لحظهاز سواحل
امنيّتوآسايش به دور مىبرد. مهاجران وانصار كه طلحه و زبير
هم در ميانآنان بودند گرد هم آمدند وهمگى بر بيعت با على عليه
السلام اتفاق كردند وبهسرعت نزد آنحضرت آمدند و گفتند : مردم
بايد پيشوا وامامىداشته باشند.امام پاسخ داد : مرا در كار شما
حاجتى نيست. هركس را كه شما برگزيديد،من نيز بدان رضايت
مىدهم. آن جماعت گفتند : ما جز تو را برنگزينيمواضافه كردند
: ما امروز كسى را سزاوارتر از تو به خلافت نمى يابيم.علىعليه
السلام فرمود : چنين مكنيد. اگر من وزير باشم بسى بهتر از آن
است كهامير باشم. آنان در پاسخ گفتند : هرگز، به خدا چنين
نكنيم مگر آنكه با تودست بيعت دهيم. حضرت فرمود : اين كار بايد
در مسجد انجام پذيرد.زيرا بيعت من نبايد پنهانى ونيز به دور از
رضايت مسلمانان انجام گيرد.
مردم امام را تهديد كرده، گفتند : ما با تو بيعت مىكنيم كه
خودمىبينى بر اسلام چه گذشت.
امام فرمود : "مرا وانهيد و در پى كس ديگرى باشيد. زيرا ما به
كارىدست مىزنيم كه رنگها و ابعاد گوناگون دارد دلها در برابر
آن تاب نياورندوعقلها زيربار آن نخواهند رفت".(47)
امّا آنجماعت گفتند : تو را در اين باره به خدا سوگند
مىدهيم. آيا مگرحالوروز اسلامرا نمىبينى؟ آيا مگر
اينآشوبوفتنهرا مشاهده نمىكنى؟
فرمود : من بيعت شما را مىپذيرم ودر اين صورت طبق آنچه
خودمىدانم با شما رفتار خواهم كرد.(48)
آرى، امام خلافت را نمى پذيرفت زيرا امواج فتنه به بالاترين
حدّخود رسيده بود. آنحضرت دوست مىداشت تا وزير و كمك كار
آنانباشد تا بدين وسيله در فرو نشاندن آتش فتنه وآشوب از
موقعيّت آزادى برخوردار باشد. امّا نه كسى خود را نامزد خلافت
مىكرد ونه كسى بهخلافت فردى جز على عليه السلام رضايت
مىداد.
از سويى امام بيعت اهل حل وعقد را بدون كسب رضايت مردم،
براىخلافت ناكافى مىدانست بلكه آنحضرت، انتخاب خليفه تعيين
شده ازسوى خداوند را حق عموم مردم مىديد از اين رو پيشنهاد
كرد كه بيعت بااو در مسجد ودر برابر چشم مردم انجام پذيرد.
از ديگر سو آنحضرت با آنان شرط كرد كه بر طبق علم ودانش
خودرهبرىآنان را بر عهده گيرد ومطابق با سنّت پيامبرصلى الله
عليه وآله با آنان رفتار كند،نه براساس مصالح يارانش و جهل
آنها، ويا فشارهاى نيروهاى سياسى.
على عليه السلام دوران خلافت خود را باپى ريزى انقلابى عليه
اوضاع فاسدآن زمان آغاز كرد. او تمام نيروى خود را براى مقابله
با دشواريهايى كهخلفاى پيش از وى در برابر آنها به زانو در
آمده يا متوقف شده بودند، بهكار بست. يكى از بزرگترين
دشواريها مقابله با نيروى سياسى فزاينده بنىاميّه وهم پيمانان
آنان كه از بقاياى دوران جاهلى به شمار مى آمدند، بود.
در واقع حذف اين جناح از جامعه اسلامى يكى از
بزرگترينمأموريتهايى بود كه پيامبرصلى الله عليه وآله خود سنگ
اوّل آن را گذاشته بود وپس ازوى اصحاب با ضعف و سستى خط
آنحضرت را دنبال كردند تا آنكهنوبت به خلافت امام رسيد وبا
آنكه شرايط نامساعدى بر جامعه اسلامىحكمفرما بود آنحضرت با
عزم راسخ خويش براى اصلاح وضع موجوددست به كار شد.
در اهميّت شناخت چهره پليد بنى اميّه كافى است به قرآن بنگريم
كهاز آنان به عنوان "شجره ملعونه"(49) ياد كرده است. همچنين
رسول خدامسلمانان را نسبت به آنان هشدار داده وفرموده است :
"هر گاه معاويه را بر فراز منبر من ديديد او را بكشيد اگر چه
هرگزشما چنين نمىكنيد".
آنان بزرگترين نيروى سياسى در جزيرة العرب به حساب
مىآمدند.پيامبرصلى الله عليه وآله نيز دور و بر ايشان را
گرفته بود تا شايد به راه هدايت گام نهندوخود را با شرايط جديد
هماهنگ سازند. يا آنكه پيامبر مىخواستشوكت وعظمت اسلام را
حفظ كند وآنگاه در فرصتى مناسب، آنان را ازصحنه محو سازد. امّا
اكنون موقع اين كار فرا رسيده بود. آنان نه تنها خودرا در بوته
جامعه اسلامى ذوب نكردند بلكه همواره بر ضدّ نيروهاىمكتبى و
اصيل دسيسه چينى مىكردند ودر انتظار فرصتى بودند تا كارحكومت
اسلامى را يكسره كنند.
به همين علّت است كه امير مؤمنان خلافت خود را با هجوم
بربنىاميّه وپس گرفتن امتيازات آنان كه به زور از عثمان گرفته
بودند، آغازكرد.
ابن ابى الحديد به نقل از ابن عبّاس روايت كرده است كه على
عليه السلام درروز دوّم از خلافتش در مدينه به ايراد خطبه
پرداخت ودر آنجا فرمود :
"هر زمينى كه عثمان بخشيده وهر مالى كه عطا كرده از مال اللَّه
استوبايد به بيت المال باز گردانده شود. زيرا هيچ چيز حق قديم
را باطلنمىكند واگر من آنها را بيابم، اگر چه كابين زنها شده
ويا در شهرهاپراكنده گشته باشد، به بيت المال بازشان
مىگردانم. زيرا در عدل وسعتىاست وكسى كه حق بر او تنگ مىآيد
بداند كه ستم بر او تنگتر شود".(50)علىعليه السلام كار گزاران
خليفه سابق را كه بر ولاياتاسلامى حكومت داشتند،از كار بركنار
كرد. همچنين بر عزل معاويه، رهبر سياسى ونظامى حزباموى، بسيار
پافشارى نمود. در واقع معاويه دوست داشت تا آنحضرتمانند
خلفاى گذشته وى را به عنوان والى شام همچنان در مقام خود
ابقاكند تا شايد از اين راه براى تحكيم نفوذ حزب خود در حكومت،
فرصتديگرى بيابد.
از بين بردن معاويه وحزب اموى بزرگترين مسئوليّت امام به
شمارمىآمد ورسول خدا خود در بيانى به آنحضرت تأكيد كرده بود
كه وى بايددر ادامه خط رسالت، با حذف نيروهاى جاهلى وبقاياى
آن، به تكميلهدف پيامبر همّت گمارد. روزى پيامبر به آنحضرت
فرمود :
"تو بر سر تأويل و تفسير قرآن با بنىاميه خواهى جنگيد چنان كه
مابر سر تنزيل آن با ايشان پيكار كرديم".
ياران روشن نگر رسول خدا نيز تماماً نسبت به اين وظيفه الهى
كهتحقّق آن برايشان واجب بود، آگاهى داشتند وعلى نيز براى
تحقّق ايناهداف مسئوليّت خطير خلافت بر مسلمانان را عهده دار
شد. وى نهايتكوشش خويش را براى تحقّق يكى از دو امر زير به
كار بست :
1 - بيرون راندن بقاياى نظام جاهلى از صحنه جامعه و اقامه
عدلاسلامى در آن.
2 - افشاى اين نيروى جاهلى ورسوا كردن آن وايجاد حركتى مكتبى
بهمنظور نابودى اين نيرو وجلوگيرى از تحقّق كامل اهداف ومقاصد
آن.
از آنجا كه شرايط براى تحقّق هدف نخست مساعد نبود، بالطبعتمام
تلاشها در جهت تحقّق هدف دوّم به كار گرفته شد. بدين ترتيب
درميان امّت پرچمدارانى مكتبى ظاهر شدند كه مبارزه با
بنىاميّه راسر لوحه كار خود قرار داده بودند به طورى كه
توانستند آنان را كاملاً ازصحنه جامعه بيرون برانند وبنىاميّه
هم بدون آنكه بتوانند به هدفاصلى واساسى خود كه همان باز
گرداندن مردم به جاهليّت بود، دستيابند از عرصه جامعه حذف
شدند. روايت زير مىتواند نشانگر گوشهاىاز اهداف پليد معاويه
باشد.
پس از آنكه معاويه به خلافت رسيد، روزى به بانگ اذان گوشسپرده
بود. عدّهاى از خواص وى نيز در مجلس او حاضر بودند. چون
مؤذنبه عبارت "اشهد أنَّ محمّداً رسول اللَّه" رسيد، معاويه
در خشم شد. يكىاز كسانى كه در مجلس حضور داشت، از علّت خشم
معاويه پرسيد.معاويه پاسخ داد : ابو بكر حكومت كرد و رفت و
مردم در باره اومىگويند خدا ابو بكر را رحمت كند. همچنين ابو
عدى حكومت كرد ورفت ومردم پس از حكومتش گفتند : خدا عمر را
بيامرزد. امّا اين ابن ابىكبشه )پيامبرصلى الله عليه وآله(
راضى نشد مگر آنكه نام خود را قرين نام خدا كرد.نه، به خدا قسم
كه او بايد نيست و نابود شود.
همچنين يزيد، فرزند فاسد معاويه اين شعر را مىسرود : بنى هاشم
باحكومت بازى كرد ودر واقع نه خبرى آسمانى آمد ونه وحى نازل
شد.
بدين علّت امير مؤمنانعليه السلام استراتژى خود را تا آنجا كه
در توانداشت، بر اساس حذف حزب اموى از صحنه جامعه قرار داد.
ستيز با دشمنان دين
انقلاب ياوران حق، همچون هر انقلاب اصيل ديگرى با سه
جبههرويارو گرديد :
1 - بقاياى دوران گذشته.
2 - فرصت طلبان.
3 - تندروها.
فرصت طلبان، همان كسانى هستند كه انقلاب را در روزهاى اوجيارى
مىكنند و انتظار دارند كه خود رهبرى آن را به دست گيرند يا
دستكم مطامع سياسى خود را با نام مشاركت در انقلاب بر آورده
سازند. امّااينان همين كه با هوشيارى و بيدارى رهبرى انقلاب رو
به رو شوند،تغيير موضع داده با انقلاب به ستيز و مبارزه بر
مىخيزند و البته در برابرآن تاب ايستادگى هم ندارند. در واقع
نيروى اين گروه در مكر و نفاق آناننهفته است. و چون مكر و
نيرنگ و نفاق آنان بر ملا شود، فوراً سُستمىشوند و از ميدان
مى گريزند.
طلحه و زبير و همفكران آنان در زمره اين گروه به حساب مى
آيند.اينان با خليفه سوّم به مبارزه برخاستند و خود را شايسته
خلافتمىديدند يا دست كم انتظار داشتند كه آنان هم بهره اى از
خلافت ببرند.امّا چون گرايش مردم به امام را ديدند، موقتاً در
برابر اين طوفان سر فرودآوردند و با وى دست بيعت دادند. حتّى
آنان براى آنكه بعداً بتوانند ازخلافت سهمى ببرند، اولين كسانى
بودند كه در بيعت با علىعليه السلام از ديگرانسبقت گرفتند.
امّا دريافتند كه امام با دست اندازى به ستم، خواهانگرفتن حق
نيست و به آروزى طلحه و زبير مبنى بر گرفتن امارت كوفهوبصره
وقعى نمى نهد. چرا كه مىدانست هريكاز آنان در ايندو
شهرپيروان و هوا خواهانى دارند. بدين ترتيب طلحه و زبير بر
اميرمؤمنانشوريدند و بيعت او را زير پا نهادند و به خونخواهى
كسانى برخاستند كهخود آنها را كشته بودند! آنان همچنين ادعا
كردند كه ولى دم خليفه سوّمهستند. بدين گونه گناه بزرگى مرتكب
شدند و آتش فتنه و جنگ را درميان مسلمانان شعله ور ساختند. در
واقع جنگى كه اينان آن را شعلهوركردند، نخستين جنگ خونبار
ميان مسلمانان محسوب مى شود.