فروغ ولايت

استاد آيةالله شيخ جعفر سبحانى

- ۳۶ -


فصل سيزدهم : اقدامات معاويه جهت مقابله با حضرت على (ع )

نامه هاى معاويه به شخصيتهاى اسلامي

معاويه پيش از آنكه به سوى صفين حركت كند به عمرو عاص گفت : مى خواهم با سه نفر مكاتبه كنم و آنها را بر ضد على (ع ) بشورانم . اين سه نفر عبارتنداز عبدالله بن عمر, سعدبن وقاص , محمد بن مسلمه .
مشاور معاويه نظر او را نپذيرفت و گفت : اين سه نفر از سه حالت برون نيستند; يا هوادار على هستند كه در اين صورت نامهء تو مايهء استوارى آنان در راه على مى شود, يا هوادارعثمان هستند كه در اين صورت چيزى بر استوارى آنان نمى افزايد, و اگر از افراد بى طرف باشند هرگز تو در نظر آنان موثقتر از على نيستى و در نتيجه نامهء تو تأثيرى بر ايشان نخواهد گذاشت .(1)
معاويه نظر مشاور خود را نپذيرفت و سرانجام نامه اى به امضاى خود و عمرو عاص به عبدالله بن عمر نوشت كه مضمون آن چنين است :
حقايق اگر از ما مخفى و پنهان باشد هرگز از تو مخفى نيست . عثمان را على كشت , به گواه اينكه قاتلان او را امان داده است . ما خواهان خون عثمان هستيم , تا آنان را به حكم قرآن بكشيم . و اگر على قاتلان عثمان را به ما بدهد ما از او دست بر مى داريم و آن گاه مسئلهء خلافت را مانند عمر بن خطاب به صورت شورا در ميان مسلمانان مطرح مى كنيم . ما هرگزخواهان خلافت نبوده و نيستيم . ما از تو مى خواهيم كه بپا خيزى و ما در اين راه كمك كنى . اگر ما و شما با هم متحد شويم على مرعوب مى گردد و عقب نيشينى مى كند.(2)

پاسخ عبدالله بن عمر

... به جانم سوگند كه شما هر دو نفر بصيرت و واقع بينى را از دست داده ايد و از دور به وقايع مى نگريد و نامهء شما بر شك و ترديد اهل شك افزود. شما را چه با خلافت ؟ معاويه ,تو طليق و آزاد شده اى , و عمرو, تو هم شخصى متهم و غير قابل اعتمادى از اين كار دست برداريد كه من و شما كمك نداريم (3).
پاسخ عبدالله بن عمر به معاويه دورنگرى و مردمشناسى عمروعاص را ثابت كرد و روشن ساخت كه معاويه هنوز به پايه حريف كهنه كار خود نرسيده است و اگر در بخشى ازمشائل سياسى تفوق دارد (مثلاً با سينهء باز سخن مخالف را مى شنود و اگر به او رو آورند گذشته ها را ناديده مى گيرد و اگر در مذاكره به بن بست برسد فوراً عنوان سخن را عوض كرده و رشتهء بحث را به جاى ديگر مى برد) هنوز مردم شناس كاملى نيست .

هدف معاويه از نگارش اين نامه ها

هدف معاويه از اين نامه پراكنيها جلب نظر شخصيتهاى بى طرف بود كه در صف موافقان قرار نگرفته اند و قيافهء مخالف نيز نداشتند. آنان افراد متنفذ در مدينه و مكه و مورد احترام بودند و جلب نظر آنان ملازم با ايجاد كانون مخالفت در دو شهر بزرگ مكه و مدينه بود كه مركز شورا و ثقل گزينش خليفهء اسلامى به شمار مى رفتند.
ولى اين افراد با هوشتر از آن بودند كه فريب معاويه را بخورند و دست او را بفشارند. لذا ديگران نيز, يعنى سعد وقاص و محمد بن مسلمه , مشابه عبدالله بن عمر پاسخ گفتند.(4)
نصر بن مزاحم در كتاب <وقعهء صفين >نامهء ديگرى را از معاويه نقل كرده كه به عبدالله بن عمر نوشته است و او را در آن نامه به مخالفت با امام (ع ) متهم كرده و از اين طريق خواسته است بذر مخالفت را در قلب او بيفشاند و آن گاه نوشته است : من خلافت را براى خود نمى خواهم , مبلكه براى تو مى خواهم و اگر تو هم نپذيرى , مسئلهء خلافت بايد در شوراى مسلمين مطرح شود.
فرزند عمر, با اينكه به سادگى معروف بود, دست معاويه را خواند و در پاسخ او نوشت : نوشته بودى كه من بر على خرده گرفته ام . به جانم سوگند, من كجا و سابقهء ايمان و هجرت علاى و مقام و منزلت او نزد رسول خدا و صلابت او در مقابل مشركان كجا؟ اگر من با او از در موافقت وارد نشدم به جهت آن بود كه در اين حادثه از پيامبر سخنى نرسيده بود و لذااز تمايل به يكى از دو طرف خوددارى ورزيدم .(5)

نامهء معاويه به سعد وقاص

معاويه طى نامه اى به سعد وقاص , فاتح سرزمين ايران , چنين نوشت :
شايسته ترين مردم براى كمك به عثمان شوراى قريش بود. آنان او را برگزيدند و بر ديگران مقدم داشتند. طلحه و زبير به كمك او شتافتند و آنان همكاران تو در شورا و همانند تو دراسلام بودند. ام المؤمنين (عايشه ) نيز به كمك او شتافت . شايستهء تو نيست كه آنچه را آنان پسنديده اند مكروه بشمارى و آنچه را كه آنان پذيرفته اند رد كنى . ما بايد خلافت را به شورا باز گردانيم .(6)

پاسخ سعد وقاص

عمر بن خطاب افرادى را وارد شورا كرد كه خلافت براى آنان جايز بود. هيچ كس ازما بر خلافت شايسته نبود مگر اينكه ما بر خلافت او اتفاق كنيم . اگر ما فضيلتى را دارا بوديم ,على نيز آن را دارا بود ضمن آنكه على داراى فضايل بسيارى است كه در ما نيست . و اگر طلحه و زبير در خانهء خود مى نشستند بهتر بود. خدا ام المؤمنين را براى كارى كه انجام دادبيامرزد.(7)
معاويه در نامهء خود كوشيد كه براى خليفهء سوم فضيلتى برتر از ساير اعضاى شورا ثابت كند, ولى سعد وقاص آن را نپذيرفت و زمامدارى و جلو افتادن وى را از طريق رأى اعضاى شورا توجيه مى كند و در ضمن از طلحه و زبير انتقاد مى نمايد.

نامهء معاويه به محمد بن مسلمه

معاويه در اين نامه او را فارس انصار خوانده و در پايان نامه مى نويسد:
انصار, كه قوم تو باشند, خدا را نافرمانى كرده و عثمان را خوار ساختند و خدا از تو و از آنان در روز رستاخيز سؤال خواهد كرد.(8)
فرزند مسلمه در پاسخ , پس از مقدمه اى , انگيزهء معاويه را از اين نامه پراكنى توضيح مى دهد و مى گويد:
تو جز دنيا چيزى را نمى خواهى و جز هواى و هوس از چيزى پيروى نمى كنى . پس از مرگ عثمان , از او دفاع مى كنى , ولى در حال حيات او را خوار ساختى و او را يارى نكردى .(9)

مضمون نامه هاى معاويه و انگيزه هاى او

مضمون نامه هاى معاويه كاملاً تحريك آميز بود و نويسنده مى كوشيد با دست گذاشتن بر نقاط قوت مخاطبان , آنها را به مخالفت امام (ع ) برانگيزد. فى المثل , فرزند عمر را براى قبضه كردن خلافت مى خواند, چون او ناظر شورا بوده است . سعد وقاص چون عضو شوراى شش نفرى و همتاى طلحه و زبير دعوت مى كند و محمد بن مسلمه را سوار كار انصارو بسيج كنندهء مهاجران مى خواند و يادآور مى شود كه آنان براى جبران گذشته , كه عثمان را يارى نكردند, هم اكنون بپا خيزند و او را يارى كنند.
مجموع اين نامه ها مى رساند كه معاويه جز برهم زدن نظام و تحريك جامعهء اسلامى بر ضد على (ع ) هدف ديگرى نداشت و بر فرض اينكه بپذيريم او ولى دم عثمان بوده است ,هرگز قابل توجيه نيست كه براى انتقام خون ييك مسلمان بتوان مسلمانان را به جان هم انداخت . معاويه اصرار مى ورزيد كه حتى خليفه بايد از طريق شورا برگزيده شود. عده ءاعضاى شوراى عمر از شش نفر تجاوز نمى كرد. اگر گزينش شورا تكليف آفرين است , اتفاق مهاجر و انصار, به طريق اولى , الزام آور است . همگان مى دانيم كه امام (ع ) از طريق مهاجرين و انصار به اين مقام برگزيده شد. آن حضرت در خانهء خود نشسته بود كه مردم به آنجا هجوم آوردند و با اصرار او را به مسجد بردند و با او بيعت كردند و جز چند نفرمعدود, هيچ كس از بيعت با او مخالفت نكرد.
گذشته از اين , اگر مهاجران و انصار عثمان را يارى نكردند, خود معاويه نيز او را يارى نكرد, با اينكه محاصرهء خانهء عثمان مدتها طول كشيد و او از اين محاصره آگاه بود مى توانست با نيرويى كه در اختيار داشت به كمك خليفه بشتابد ولى او هرگز چنين كارى نكرد و تماشاگر ريخن خون او شد.
به علاوه , عثمان شخصاً به مردم شام و حاكم آن معاويه نامه نوشته و از آنها استمداد جسته بود و حتى در پايان نامه خود افزوده بود: <فياغوثاخ يا غوثاه و لا امير عليكم دونى , فالعجل العجل يا معاويه و ادرك ثم ادرك و ما اراك تدرك >.(10) مع الوصف , معاويه اين نامه هاى استمدادآميز را ناديده گرفته و كوچكترين حمايتى از خليفهء خود نكرده بود, ولى پس از مرگ او به فكر انتقام خون او افتاد!
مورخان براى عثمان دو نوع محاصره نوشته ام كه ميان محاصرهء نخست و محاصرهء دوم مدت زيادى فاصله شده است . برخى مدت محاصره ها را چهل و نه روز و برخى ديگر دوماه و ده روز و بعضى چهل روز و بعضى ديگر بيش از يك ماه نوشته اند. بنابراين بسيار بعيد است كه خبر محاصرهء عثمان به گوش معاويه نرسيده و او از جريان به كلى غافل مانده باشد.

سخنورى در شام

اگر در هر زمان و مكانى افرادى هستند كه نان به نرخ روز مى خورند و چاپلوسان ستايشگر براى خوشايند صاحبان زور وزر سخن مى گويند و حق را نا حق و باطل و حق جلوه مى دهند, ولى در طول تاريخ با راد مردانى نيز روبرو مى شويم كه حقيقت را با چيزى معامله نمى كنند و زبان آنان جز به حقيقت نمى گردد.
افراد قبيلهء <طى >كه در سرزمينى وسط دو كوه ميان مدينه و شام زندگى مى كردند, همگى و در رأس آنان عدى بن حاتم , به على (ع ) عشق مى ورزيدند. عدى به حضور على (ع )رسيد و گفت : مردى از قبيلهء ما به نام خفاف براى ديدار پسر عموى خود حابس عازم شام است . خفاف فردى خطيب و سخنور و شاعر است . اگر اجازه بفرماييد به او بگوييم بامعاويه ملاقات كند و با تشريح موقعيت شما در مدينه و عراق روحيهء معاويه و شاميان را بشكند. امام (ع ) با پيشنهاد عدى موافقت فرمود و او راهى شام شد و بر پسر عموى خودحابس وارد شد و به او گفت كه وى در حادثهء قتل عثمان در مدينه بوده , سپس در ركاب على (ع ) از مدينه به كوفه آمده است و از اوضاع كاملاً آگاه مى باشد. مذاكرهء دو پسر عمو به آنجا منتهى شد كه روز بعد به حضور معاويه بروند و او را از وقايع آگاه سازد. فرداى آن روز هر دو به ملاقات معاويه رفتند. حابس به معرفى پسر عموى خود پرداخت و گفت كه اودر حادثهء <يوم الدار>و قتل عثمان حضور داشته و با على به كوفه آمده است و در گفتار خود كاملاً مورد اطمينان است . معاويه رو به خفاف كرد و گفت لا از جريان عثمان ما را آگاه ساز.
خفاف با جمله هاى فشرده رويداد قتل عثمان را چنين بيان كرد:
مكشوح او را محاصره كرد و فردى به نام حكيم فرمان حمله داد. محمد بن ابى بكر و عمار و عمار مباشر قتل بودند و سه نفر, عدى بن حاتم و اشتر نخعى و عمرو بن الحمق در اين واقعه فعال بودند, همچنان كه طلحه و زبير در قتل سعى بليغ داشتند. و مبراترين فرد اين گروه على است كه در قتل عثمان نقشى نداشت .
معاويه گفت : بعد چه شد؟
خفاف گفت : مردم پس از قتل عثمان , در حالى كه هنوز جنازهء او بر زمين بود, پروانه وار بر على هجوم بردند, به نحوى كه كفشها گم شد و رداها از دوشها بيفتاد و افراد پير به زيردست و پا رفتند و همگى با على به عنوان امام و پيشوا بيعت كردند. وقتى پيمانشكنى طلحه و زبير پيش آمد, امام آمادهء حركت شد و مهاجران و انصار سبكبالان با او به حركت درآمدند. اين حركت بر سه نفر به نامهاى سعد بن مالك , عبدالله بن عمر و محمد بن مسلمه سنگين آمد و هر سه انزوا گزيددند. ولى على به وسيلهء گروه نخست از اين سه نفر بى نيازشد. امام در مسير خود به سرزمين <طى >رسيد و گروهى از قبيلهء ما به او پيوستند. وقتى در نيمه راه از مسير طلحه و زبير به بصره آگاه شد, گروهى را به كوفه اعزام كرد و آنان نيزدعوت او را اجابت كردند و به سوى بصره رهسپار شدند. بصره سقوط كرد و شهر در اختيار او درآمد. سپس آهنگ كوفه كرد. غلغله اى در اين شهر بر پا شد. كودكان به سوى محل شتافتند و پير و جوان با شادى به سوى او روى آوردند. هم اكنون وى در كوفه است و جز تسخير شام فكر و انديشه اى ندارد.
وقتى سخنان خفاف به پايان رسيد ترس سراسر وجود معاويه را فرا گرفت .
در اين موقع حابس رو به معاويه كرد و گفت : پسر عموى من خفاف شاعر زير دستى است . براى من در حوادث مورد مذاكره شعرى خواند و نظر مراد دربارهء عثمان دگرگون كرد و به على عظمت بخشيد. معاويه درخواست كرد كه سرودهء خود را براى او نيز باز خواند. او اشعارى خود را كه در غايت لطافت بود براى او خواند.
روحيهء معاويه پس از استماع شعر خفاف سخت درهم شكست و رو به حابس كرد و گفت : فكر مى كنم اين مرد جاسوس على باشد. هر چه زودتر او را از شام بيرون كن . اما بار ديگرمعاويه او را به حضور خود طلبيد و گفت : مرا از كارهاى مردم آگاه ساز. وى سخنان پيشين خود را تكرار كرد و معاويه از خرد و لطافت بيان او در شگفت ماند.(11)

استمداد از فرزندان صحابه

فرزند ابوسفيان در ميدان مقابله با امام (ع ) كه موقعيت بس عظيمى از نظر سبقت در ايمان و جهاد با شرك داشت , مى كوشيد كه با گردآورى برخى از ياران پيامبر (ص ) فرزندان ايشان براى خود كسب حيثيت كند. وقتى از ورود عبيدالله بن عمر به شام و فرار او از عدل على (ع ) كه مى خواست او را به سبب قتل هرمزان قصاص كند. آگاه شد (12) از شادى
در پوست نمى گنجد. لذا با مشاور و عقل منفصل خود (عمروعاص ) تماس گرفت و ورود عبيدالله را به او تبريك گفت و آن را مايهء بقاى ملك شام براى خود انديشيد.(13) سپس هر دو تصميم گرفتند كه از او درخواست كنند كه در اجتماعى بر منبر برود و دربارهء على بدگويى كند. وقتى عبيدالله وارد مجلس معاويه شد, معاويه به او گفت : برادر زادهء من , نام پدر تو (عمر بن الخطاب ) بر روى توست . با چشمان پر بنگر و با وسعت دهانت سخن بگو كه تو مورد اعتماد و وثوق مردم هستى . بر عرشهء منبر قرار بگير على را دشنام بگو وشهادت بده كه او عثمان را كشته است .
زمام امور را چنين فتنه گرانى به دست گرفته بودند كه فرزندان خلفا را به كارهاى زشت و ناستوده وادار مى كردند تا از اين راه از عظمت امام (ع ) بكاهند, ولى شخصيت امام به اندازه اى عظيم و گسترده بود كه دشمن را نيز ياراى انكار آن نبود. عبيدالله كه از عدالت امام (ع ) گريخته بود, رو به معاويه كرد و گفت : مرا يارى سب و بدگويى على نيست . او فرزندفاطمه بنت اسد فرزند هاشم است . دربارهء نسب او چه بگويم ؟ در قدرت جسمى و روحى او همين بس كه او شجاعى كوبنده است . من همين قر مى توانم كه خون عثمن را برگردن او بگذارم .
عمروعاص از جاى خود پريد و فه وى گفت :
به خدا سوگند كه در آن هنگام زخم سرباز مى كند (و عقده ها بيرون مى ريزد) چون عبيدالله مجلس را ترك كرد معاويه رو به عمرو عاص كرد و گفت : اگر او هرمزان را نكشته بود و ازقصاص على نمى ترسيد به سوى ما نمى آمد. نديدى كه چگونه على را ستايش كرد؟
بارى , عبيدالله به سخنرانى پرداخت و چون رشته سخن به على (ع ) رسيد كلام خود را بريد و دربارهء او چيزى نگفت و از منبر پايين آمد.
معاويه به او پيغام داد و گفت : برادر زاده ام , سكوت تو دربارهء على به دو علت بود: ناتوانى , يا خيانت .
وى در پاسخ معاويه گفت : نخواستم دربارهء مردى شهادت بدهم كه هرگز در قتل عثمان شركت نداشته است و اگر مى گفتم مردم از من مى پذيرفتند. معاويه از پاسخ وى ناراحت شدو او را طرد كرد و براى او مقام و موقعيتى قائل نشد.
عبيدالله در سروده اى , به نحوى , سخن خود را ترميم كرد و در آن يادآور شد كه :
هر چند على در قتل عثمان نقشى نداشت ولى قاتلان او گرد او را گرفتند و او كار آنان را نه تحسين كرد و نه تقبيح . و دربارهء عثمان گواهى مى دهم كه او در حال كه از اعمال خودتوجه كرده بود به قتل رسيد. (14)
چنين انعطافى از فرزند عمر براى معاويه كافى بود و لذا, به سبب همين انعطاف , دل او را به دست آورد و او را از مقربان خود قرار داد.

مشكل تحويل قاتلان عثمان

بزرگترين بهانهء معاويه در برافراشتن پرچن مخالفت و گردآوردن سپاه براى نبرد با على (ع ) مسئلهء حمايت امام از قاتلان عثمان بود .
پيشتر دربارهء علل قتل عثمان به تفصيل سخن گفته شد. آنچه در اينجا بايد مطرح شود اين است كه وضع مهاجمان و موقعيت آنان در جامعه به گونه اى بود كه على (ع ) هم قادر برتحويل آنان نبود. درست است كه گروهى خانهء عثمان را محاصره كردند و گروهى ديگر او را به قتل رساندند, ولى موقعيت اين گروه به سبب ستمهايى كه واليان اموى خليفه برمردم رو داشته بودند آنچنان در ميان مردم بالا رفته بود كه تحويل آنان بر هر مقامى مشكل بزرگى پديد مى آورد. در اين مورد به رويداد زير توجه فرماييد.
نبرد با على (ع ) كار آسانى نبود. از اين جهت , وقتى ابومسلم خولانى , زاهد يمنى ساكن شام , از تلاش معاويه براى نبرد با امام (ع ) آگاه شد با گروهى از قاريان قرآن به نزد معاويه رفت و از وى پرسيد: چرا مى خواهى با على نبرد كنى , در حالى كه از هيچ نظر به پايهء او نمى رسى ؟ نه مصاحبت او را با پيامبر (ص ) و نه سابقهء او را در اسلام دارى و نه مهاجرت وخويشاوندى او را با پيامبر. معاويه در پاسخ آنان گفت : من هرگز مدعى نيستم كه فضائلى مانند فضائل على را دارم , ولى از شما مى پرسم كه آيا مى دانيد كه عثمان مظلوم كشته شد؟گفتند: آرى . گفت : على قاتلان او را در اختيار ما بگذارد تا ما آنان را قصاص كنيم . در اين صورت ما با او نبردى نداريم .
ابومسلم و همفكران او از معاويه درخواست نگارش نامه اى براى على كردند معاويه در اين زمينه نامه اى نوشت به ابو مسلم داد تا آن را به امام برساند. (بعداً متن نامهء معاويه وپاسخ امام را خواهيم آورد).
ابومسلم وارد كوفه شد و نامهء معاويه را به على (ع ) تسليم كرد و برخاست و چنين گفت :
تو كارى را بر عهده گرفتى كه به خدا سوگند هرگز دوست ندارم كه براى غير تو باشد, ولى عثمان , در حالى كه مسلمان محترمى بود, مظلومانه كشته شد. قاتلان او را به ما تحويل بده و تو امير و پيشواى ما هستى . اگر كسى با تو مخالفت ورزد دستهاى ما كمك تو و زبان ما گواه بر توست و در اين حالت معذور خواهى بود.
امام در پاسخ او چيزى نگفت و فقط فرمود: فردا بيا و پاسخ نامهء خود را بگير فرداى آن روز ابومسلم براى دريافت پاسخ نامه به حضور امام (ع ) رفت و ديد كه گروه انبوهى در1پپمسجد كوفه گردآمده و تا دندان زير سلاح رفته اند و همگى شعار مى دهند: ما قاتلان عثمان هستيم .
ابومسلم اين منظره را مشاهده كرد و براى دريافت پاسخ به حضور امام (ع ) رسيد و به او گفت :
گروهى از ديدم . آيا آنان با تو ارتباطى دارند؟ امام فرمود: چه ديدى ؟ ابومسلم گفت : به گروهى خبر رسيده است كه تو مى خواهى قاتلان عثمان را به ما تحويل دهى , از اين جهت دور هم گردآمده اند و مسلح شده اند و شعار مى دهند كه همگان در قتل عثمان دست داشته اند. على (ع ) فرمود:
به خدا سوگند كه هرگز يك لحظه هم تصميم بر تحويل آنان نداشته ام . من اين كار را به دقت بررسى كرده ام و ديدم كه هرگز صحيح نيست آنان را به تو و يا به غير تو تحويل دهم .(15)
اين رويداد حاكى از آن است كه قاتلان عثمان در آن روز داراى موقعيتى والا بودند و تحويل آنان به هر مقام و منصبى مايهء شورش و كشتار عظيمى مى گرديد.
اين اجتماع و پيوستگى يك امر طبيعى بود و هرگز به دستور امام (ع ) صورت نگرفته بود و گرنه امام در پاسخ پرسش ابومسلم خولانى اظهار بى اطلاعى نمى كرد. اين سادگى ابومسلم بود كه مأموريت خود را در مجمعى فاش ساخت و خبر آن دهن به دهن منتشر شد و افراد انقلابى را, كه از ظلم و جور استانداران اموى خليفهء سوم به ستوه آمده بودند و به همين سبب خون او را ريختند, آنچنان متحد و پيوسته كرد. و اگر امام (ع ) گفت كه اين مسئله را بررسى كرده و ديده است كه هرگز شايسته نيست . كه آنان را تحويل شاميان و ياديگران بدهد, به جهت اين بود كه هر نوع تصميم دربارهء يكى از آنان موجب تحريك همهء آنان مى شد.
گذشته از اين , درخواست قصاص مربوط به ولى دم است و آن فرزندان عثمان بودند نه معاويه كه پيوند بس دورى با او داشت و قتل عثمان را براى ماجراجوييهاى خود سپر و بهانه قرار داده بود.

آمادگى سپاه امام (ع ) براى جنگ صفين

يشتازان سپاه امام (ع ) در اردوگاه نخيله
سياست دفع الوقت فرزند ابوسفيان به پايان رسيد و نتيجه اى كه از ارسال نامه ها و اعزام شخصيتها مى خواست بگيرد گرفت . در اين مدت بر قدرت رزمى خود افزود و جاسوسان خود را به اطراف و اكناف فرستاد تا برخى از استانداران امام (ع ) را بفريبد و در ميان فرماندهان سپاه وى ايجاد شكاف كند.
امام (ع ) در 25ذى الحجهء سال 35هجرى , علاوه بر خلافت منصوص از رسول خدا (ص ) به خلافت ظاهرى رسيد (1). و عموم مهاجرين و انصار دست او را به عنوان خليفه ء مسلمين فشردند. او از نخستين روزهاى خلافت خود, به وسيلهء قاصدى به نام سبره جهمى معاويه را به اطاعت از حكومت مركزى دعوت كرد, ولى از او جز خودخواهى و خودمحورى و تهديد و ارعاب و ارسال نامه و ايراد تهمت و اعزام اشخاص و در نتيجه معطل كردند على (ع ) چيزى نديد. اكنون وقت آن رسيده بود كه امام (ع ) پس از دادن پاسخ به نامهء معاويه , كه به وسيلهء ابومسلم خولانى فرستاده بود, قاطعانهه وارد كار شود و ريشهء اين شجرهء خبيثه را از بيخ و بن بركند. از اين جهت , در اوايل ماه شوال سال 36 تصميم براعزام نيرو گرفت و قبلاً از مهاجران و انصار دعوت كرد و به حكم آيهء <و شاورهم فى امر>, به بزرگان ايشان كه با امام از مدينه كوچ كرده و ملازم ركاب او بودند, چنين فرمود:
<انكم ميامين الراى , مراجيح الحلم , مقاويل بالحق , مباركوا الفعل و الامر, و قد اردنا المسير الى عدونا و عدوكم فاشيروا علينا برايكم >.(2)
شما صاحبان رأى مبارك , بردباران متين , گويندگان حق , درست كرداران جامعهء ما هستيد. ما خواهان حركت به سوى دشمن ما و شما هستيم ; نظر خود را در اين باره بيان كنيد.
از گروه مهاجران هاشم بن عتبة بن ابى وقاص برخاست و گفت :
اى امير مؤمنان , ما خاندان ابوسفيان را به خوبى مى شناسيم . آنان دشمنان تو و شيعيانت و دوستان دنيا خواهان هستند و براى دنيا و قدرتى كه در دست دارند با تو مى جنگند و دراين راه از هيچ چيز فرو گذار نيستند و جز اين هدفى ندارند. آنان براى فريفتن افراد ساده لوح خون عثمان را بهانه كرده اند, ولى دروغ مى گويند و خون او را نمى خواهند, بلكه دنيا رامى طلبند. ما را به سوى آنان حركت ده كه اگر حق را پاسخ گفتند چه بهتر و اگر خواهان تفرقه و جنگ شدند, و گمان من اين است كه جز اين نخواهند, با آنان نبرد مى كنيم .
آن گاه شخصيت ديگرى از مهاجران كه پيامبر (ص ) دربارهء او گفته بود: <عمار مع الحق و الحق مع عمار يدور معه حيث ما دار>(3) برخاست و گفت :
اين امير مؤمنان , اگر بتوانى يك روز هم توقف نكنى توقف مكن . ما را, پيش از آنكه افراد فاسد آتش نبرد را روشن سازند و تصميم به مقاومت و جدايى از حق بگيرند, حركت ده وآنان را به آنچه كه سعادتشان در آن است دعوت كن . اگر پذيرفتند چه بهتر و اگر مقاومت كردند نبرد مى كنيم . به خدا سوگند, ريختن خون آنان و كوشش در جهاد با آنان مايهء نزديكى به خدا و لطفى از ناحيهء او به ماست .
سخنرانى اين دو شخصيت كه نمايندگان شاخص مهاجران بودند, زمينه را تا حدودى روشن ساخت . اكنون وقت آن بود كه از طرف انصار نيز شخصيتهايى اظهار نظر كنند. در اين موقع قيس بن سعد بن عباده برخاست و گفت :
ما را به سرعت به سوى دشمن حركت ده كه , به خدا سوگند, جهاد با آنان براى ما از جهاد با روم خوشتر است . زيرا اينان در دين خود حيله مى ورزند و اولياى خدا (مهاجران وانصار) و كسانى را كه از آنان به نيكى پيروى مى كنند ذليل و خوار مى شمارند. آنان مال ما را حلال مى دانند و ما را نوكران خود مى پندارند.
چون سخن قيس به پايان رسيد خزيمة بن ثابت و ابو ايوب انصارى به پيشگامى او در اظهار نظر خرده گرفتند و گفتند: شايسته بود كمى صبر كنى تا بزرگتران ابتدا سخن بگويند. آن ًپپگاه رو به سران انصار كردند و گفتند: برخيزند و پاسخ مشاورهء امام را بدهيد.
ًپپسهل به حنيف , كه شخصيت با سابقهء انصار بود, برخاست و گفت :
اى امير مؤمنان , ما دوست تو و دوست دوستان تو و دشمن دشمنان تو هستيم . نظر ما نظر توست . ما دست راست تو هستيم . ولى لازم است اين كار را دربارهء مردم كوفه انجام دهى و آنان را به حركت دعوت كنى و از فضيلتى كه نصيب آنان شده است آگاهشان سازى , چه آنان اهل اين سرزمين و مردم اينجا به شمار مى روند. اگر آنان به نداى تو پاسخ مثبت دهند. مطلوب و مقصود تو جامهء عمل مى پوشد. ما كمترين اختلاف نظرى با تو نداريم . هرگاه دعوت كنى اجابت مى كنيم و هرگاه امر فرمايى پيروى مى نماييم .(4)
سخن سهل از عقل پختهء او حكايت مى كند. زيرا اگر چه مهاجران و انصارى كه در ركاب امام (ع ) بودند زبده هاى امت اسلامى به شمار مى رفتند و اعلام همبستگى از جانب آنان درتحريك جامعه اثر مطلوبى داشت , ولى در عين حال ارتش امام (ع ) را عراقيان تشكيل مى دادند و در ميان آنان شيوخ قبايلى بودند كه بدون اعلام همبستگى ايشان تشكيل يك سپاه صد هزار نفرى امكان پذير نبود. اما علت اينكه امام (ع ) نخست با مهاجران و انصار به مشورت پرداخت اين بود كه آنان پايه گذاران حكومت او و مورد توجه عموم مسلمانان بودند و جلب تمايل آنان , جلب نظر عراقيان نيز امكان نداشت .

سخنرانى امام (ع )

امام (ع ) پس از پيشنهاد سهل , جلسهء مشورتى خصوصى را به مجلس بزرگى تبديل كرد و در ميان جمعيت انبوهى كه اكثر مردم در آن شركت كرده بودند بر فراز منبر رفت و باصدايى رسا فرمود:
<سيروا الى اعداء الله , سيروا الى اعداء السنن و القرآن , سيروا الى بقية الاحزاب , قتلة المهاجرين و الانصار>.
به سوى دشمنان خدا حركت كنيد, به سوى دشمنان قرآن و سنتهاى پيامبر, به سوى باقيماندهء <احزاب >و قاتلان مهاجران و انصار.
در اين هنگام مردى از قبيلهء بنى فراز به نام اربد برخاست و گفت :
مى خواهى ما را به سوى شام روانه سازى تا با برادران خود نبرد كنيم , همان طور كه ما را روانه بصره كردى و با برادران بصرى نبرد كرديم ؟ نه , به خدا سوگند چنين كارى را انجام نمى دهيم .
در اين وقت , مالك اشتر برخاست و گفت : اين شخص گيست ؟ تا اين سخن از دهان اشتر درآمد گردنها به سوى آن شخص متوجه شد و او از ترس هجوم مردم پا به فرار نهاد و به بازار مال فروشان پناهنده شد. مردم خشمگين سيل آسا به تعقيب او پرداختند و او را با مشت ولگد و دستهء شمشير آن قدر زدند كه سرانجام مرد. چون خبر مرگ او به امام (ع )رسيد, سبب ناراحتى او شد, زيرا پاسخ گستاخى او اين نبود كه به صورت فجيعى كشته شود. عدل اسلامى ايجاد مى كرد كه از قاتل او تحقيقى به عمل آيد و نتيجهء تحقيق اين شدكه او به وسيلهء قبيلهء <همدان >و گروهى از مردم كشته شده و قاتل مشخصى ندارد. امام (ع ) فرمود: قتل كورى است كه قاتل معلوم نيست . بايد ديهء او از بيت المال پرداخت شود, وچنين كرد.(5)

سخنرانى مالك اشتر

اين پيشامد غير مترقبه موجب ناراحتى امام شد و با اينكه دستور داد ديهء خون او را بپردازند آثار ناراحتى بر چهرهء امام (ع ) نقش بسته بود. از اين رو, مالك اشتر يار صميمى امام برخاست و خدا را ستايش كرد و گفت :
اين پيشامد تو را تكان ندهد و سخن اين بدبخت خائن تو را از نصرت و كمك مأيوس نسازد اين گروه انبوهى كه مى بينى همه پيرو تو هستند و جز تو چيزى را به سوى دشمن حركت دهى , حركت ده كه به خدا سوگند, هركس ازمرگ بترسد از آن نجات پيدا نمى كند و هر كس زندگى را بخواهد به او نمى دهند و هرگز جز شقى كسى آرزوى زندگى با آنان رانمى كند, و ما مى دانيم كه هيچ كس نمى ميرد مگر اينكه اجل او را فرا رسد. چگونه با گروهى نبرد نكنيم كه تو آنان را دشمنان خدا و قرآن و سنت و قاتلان مهاجران و انصار توصيف كردى ؟ گروهى از آنان ديروز (در بصره ) بر طائفه اى از مسلمانان شوريدند و خدا را خشمگين كردند و زمين با كارهاى زشت آنان تاريك شد. آنان نصيب سراى ديگر را به كالاى اندك اين جهان فروختند.
امام (ع ) پس از شنيدن سخنان مالك رو به مردم كرد و فرمود:
<الطريق مشترك و الناس فى الحق سواء و من اجتهد رايه فى نصيحة العامة فله ما نوى و قد قضى ما عليه >.
اين راه , راه عمومى است و مردم در برابر حق يكسانند. و آن كس كه با رأى و نظر خود براى جامعه خير خواهى كند, خدا سزاى او را مطابق نيت او مى دهد و آن كارى كه مرد<فزارى > انجام داد سپرى شد.(6)
اين سخن را گفت و از منبر پايين آمد و به خانه رفت .

عوامل نفوذى معاويه در سپاه امام (ع )

ايجاد عوامل نفوذى در دستگاههاى نظامى و انتظامى و خريدن شخصيتها و فرماندهان سپاه , از شيوه هاى ديرينهء قدرتهاى بزرگ بر ضد مخالفان خود بوده است و فرزند ابوسفيان در اين فن , نابغه و سرآمد روزگار خود بود.
سياست در نظر گروهى رسيدن به مطلوب از هر راه ممكن , اعم از مشروع و نامشروع , است و منطق آنان اين است كه هدف توجيه گر وسيله است . افراد ساده لوح كه موفقيت ظاهرى معاويه را بيش از على (ع ) مى ديدند, امام را متهم به ناآگاهى ازاصول سياست مى كردند و مى گفتند كه معاويه از على سياستمدارتر است . از اين جهت , امام (ع ) در انتقاد ازنظر اين گروه بى اطلاع از اصول سياست اسلام فرمود:
<و الله ما معاوية بادهى من يو لكنه يغدر و يفجر و لولا كراهية الغدر لكنت من ادهى الناس و لكن كل غدرة فجرة و كل فجرة كفرة و لكل غادر لواء يعرف به يوم القيامة>(7)
به خدا سوگند, معاويه از من سياستمدارتر نيست , چه او نيرنگ مى زند و گناه مى كند. و اگر به جهت كراهت حيله گرى نبود, من سياستمدارترين مردم بودم . ولى هر نيرنگى نوعى گناه است و هر گناهى يك نوع كفر, و در روز رستاخير هم حيله گر پرچم خاصى دارد كه با آن شناخته مى شود.
براى اينكه سخن خالى از شاهد و گواه نباشد, نمونه اى از شگردهاى معاويه را در ايجاد عوامل نفوذى در سپاه امام يادآور مى شويم .
شور و هيجانى كه سخنرانى امام (ع ) بر فراز منبر دربارهء نبرد با معاويه پديد آورد خارج از توصيف بود, تا آنجا كه يكى از عوامل نفوذى معاويه به نام اربد به سبب اعتراض به امام ,آن هم به صورت خارج از نزاكت , در زير ضربات دست و پا له شد و قاتل او شناخته نشد.(8)
مشاهدهء اين منظره سبب شد كه ديگر عوامل نفوذى حساب كار خود را بكنند و در ايجاد تزلزل در تصميم امام (ع ) روش ديگرى اتخاذ كنند تا شايد بتوانند امام را از عواقب جنگ واينكه معلوم نيست به نفع چه گروهى تمام خواهد شد بترسانند. از اين رو, دو عامل نفوذى , يكى از قبيلهء عبس (احتمالاً تيره اى از غطفان ) و ديگرى از قبيلهء تميم با نامهاى عبدالله و حنظله ,تصميم گرفتند كه در ايجاد اختلاف نظر ميان ياران امام , حالت نصيحت و خيرخواهى به خود بگيرند. لذا, هر يك از آن دو, گروهى از قبيلهء خود را با خويش همفكركردند و بر امام (ع ) وارد شدند در ابتدا حنظلهء تميمى برخاست و گفت :
ما از روى خير خواهى به سوى تو آمده ايم و اميد است كه از ما بپذيرى . ما دربارهء تو و كسانى كه با تو هستند چنين مى انديشيم كه برخيريد و با اين مرد (معاويه ) مكاتبه كنيد و براى نبرد با شاميان عجله نكنيد. به خدا سوگند كه هيچكس نمى داند كه در رويارويى دو گروه , كدام يك پيروز مى شود و كدام شكست مى خورد.
سپس عبدالله عبسى برخاست و سخنانى همچون حنظله گفت و افرادى كه با آنان آمده بودند سخنان آن دو را تأييد كردند.
امام (ع ) پس از ستايش خدا, در پاسخ آنان چنين فرمود:
خداوند وارث بندگان و سرزمينها و پروردگار آسمانها و زمينهاى هفتگانه است و همگى به سوى او باز مى گرديم . به هر كس بخواهد فرمانروايى مى دهد و از هركس بخواهد آن راباز مى ستاند. هر كه را بخواهد گرامى مى دارد و هر كه را بخواهد ذليل مى سازد. پشت كردن به دشمن از آن گمراهان و گنگهكاران است , گرچه به ظاهر پيروز يا مغلوب شوند. به خدا سوگند, من سخن كسانى را مى شنوم كه هرگز حاضر نيستند معروفى را بشناسند و منكرى را انكار كنند.(9)
امام (ع ) با اين كلام اين دو جاسوس را, كه خود را در ميان مردم مخفى كرده و از طرف آنان سخن مى گفتند رسوا كرد و به روشنى بيان فرمود كه نبرد با معاويه بخشى از امر به معروف و نهى از منكر است كه هيچ مسلمانى نمى تواند لزوم آن را انكار كند و كسانى كه او را از نبرد با معاويه باز مى دارند عملاً اين دو اصل حياتى اسلام را زير پا مى نهند.

پرده ها بالا مى رود

سخن امير مؤمنان (ع ) سبب شد كه پرده از روى حقيقت كنار برود و ماهيت آن دو نفر در همان مجلس برملا شود. لذا معقل رياحى برخاست و گفت : اين گروه براى خيرخواهى به سوى تو نيامده اند, بلكه براى فريفتن تو به حضور رسيده اند. از آنان پرهيز كن كه آنان دشمنان نزديك تو هستند.(10) همچنين فردى به نام مالك برخاست و گفت : حنظله با معاويه مكاتبه دارد. اجازه بده او را بازداشت كنيم تا روزى كه نبرد سپرى گردد. دو نفر ديگر به نامهاى عياش و قائد, كه هر دو از قبيلهء عبس بودند, گفتند: گزارش رسيده است كه عبدالله با معاويه سر و سرى دارد و نامه هاى ميان او و معاويه رد و بدل مى شود. شما او را بازداشت كنيد يا اجازه بدهيد كه ما بازداشت كنيم تا نبرد سپرى گردد.(11)
افشاگرى اين چهار نفر سبب شد كه جاسوسان به دست و پا بيفتند و بگويند: آيا اين پاداش كسى است كه به كمك شما بشتابد و نظر خود را دربارهء شما و دشمنانتان بگويد؟ امام (ع ) در پاسخ آنان گفت : خدا ميان من و شما حاكم است و شما را به او واگذار مى كنم و از او كمك مى گيرم . هر كسى مى خواهد مى تواند برود. اين سخن را گفت و جمعيت متفرق شدند. چند روزى نگذشت كه پس از يك مشاجره ميان حنظله و بزرگان قبيلهء تميم , هر دو عامل نفوذى با گروهى عراق را به قصد شام ترك كردند و به معاويه پيوستند. امام , به سبب خيانتى كه حنظله مرتكب شده بود, دستور داد خانهء او را ويران كنند تا براى ديگران درس ادب و عبرت باشد(12)

انتظار يا حركت به سوى شام

همهء فرماندهان سپاه و شيفتگان راه و روش امام (ع ) در اينكه بايد كار فرزند ابوسفيان را يكسره كرد اتفاق نظر داشتند, جز گروه اندكى مانند اصحاب عبد الله بن مسعود كه براى خود نظر خاصى داشتند. (در آينده نظر آنان را خواهيم آورد).
ولى در اين ميان , افراد مخلص و مرود وثوق امام , چون عدى بن حاتم وزيد بن حسين طائى خواهان تأنى بيشترى بودند تا شايد از طريق نامه نگارى و مذاكره مشكل برطرف گردد.لذا عدى رو به امام كرد و گفت :
اماما, اگر مصلحت مى دانيد كمى تأنى كنيد و به آنان مهلت بدهيد تا نامه هاى آنان برسد و نمايندگان اعزامى شما با آنان مذاكره كنند. اگر پذيرا شدند هدايت مى يابند, و صلح براى هر دو طرف بهتر است و اگر بر لجاجت خود ادامه دادند ما را به سوى آنان حركت ده .
اما در مقابل آنان , اكثر سران سپاه على (ع ) خواهان حركت سريع به سوى شام بودند و در آن ميان يزيد بن قيس ارحبى , زياد بن نضر, عبدالله بن بديل , عمرو بن حمق (دو صحابى بزرگ ) و حجر بن عدى (از تابعين معروف ) اصرار بيشترى مى ورزيدند و در اظهار نظرهاى خود نكاتى را يادآور مى شدند كه درستى نظر آنان را روشن مى ساخت .
مثلاً نظر عبدالله بن بديل اين بود كه :
آنان به دو دليل با ما سر نزاع دارند:
1- آنان از تحقق مساوات ميان مسلمانان مى گريزند و خواهان تبعيض در اموال و مناصب هستند و نسبت به مقام و منصبى كه دارند بخل مى ورزند و دنيايى را كه به دست آورده اندنمى خواهند از دست بدهند.
2- چگونه معاويه با على (ع ) بيعت كند, در حالى كه امام در يك روز برادر و دايى وجد او را در جنگ بدر كشته است ؟ به خدا سوگند كه فكر نمى كنم آنان هرگز تسليم شوند, مگراينكه نيزه ها بر سر آنان شكسته شود و شمشيرها فرق آنان را بشكافد و عمودهاى آهنين مغز آنان را متلاشى كند.
با توجه به دلايل عبدالله روشن شد كه هر نوع تأخير در حركت به نفع دشمن و به ضرر امام (ع ) و ياران او بود. لذا, يكى از علاقه مندان امام به نام يزيد ارجى رو به آن حضرت كرد وگفت :
اهل مبارزه كسالت و خواب به خود راه نمى دهد و هرگز پيروزى را كه به دست آمده است از دست نمى دهد و دربارهء آن امروز و فردا و پس فردا نمى كند.(13)

بردبارى در عين خشمگينى

در اين اثنا به امام (ع ) خبر رسيد كه عمرو بن حمق صحابى بزرگ و حجر بن عدى از مردم شام تبرى جسته آنان را لعنت مى كنند. امام (ع ) كسى را مأمور كرد كه آنان را از اين كار بازدارد. آنان پس از شنيدن پيام امام به حضور وى رسيدند و گفتند: چرا ما را از اين كار باداشتى ؟ مگر آنان اهل باطل نيستند؟ امام (ع ) فرمود: چرا, ولى :
دوست ندارم كه شما لعنت كننده و دشنام دهنده باشيد, فحش ندهيد و تبرى مجوئيد و اگر به جاى آن , بديهاى آنان را بگوئيد موثرتر و بهتر خواهد بود و اگر به جالى لعن و بيزارى به آنان بگوئيد: خدايا خون ما و خون آنان را حفظ كن , ميان ما و آنان صلح برقرار كن . آنان را از گمراهى هدايت بفرما تا آن كسى كه به حق ما جاهل است آن را بشناسد. براى من خوشتر و براى شما بهتر خواهد بود .(14)
هر دو نفر پند امام (ع ) را پذيرفتند و عمرو بن حمق علت ارادت خود را به امام چنين بيان كرد:
من به سبب پيوند خويشاوندى يا به علت طمع در مال و مقام با تو بيعت نكردم . بلكه انگيزهء من در بيعت اين بود كه تو داراى پنج صفت برجسته اى كه رشتهء ارادت تو را بر گردنم افكنده است :
نز پسر عموى پيامبرى ; نخستين كسى هستى كه به او ايمان آورده اى ; همسر با فضيلت ترين زنان اين امت هستى , پدر ذريهء رسول خدايى ; بزرگترين سهم را در جهاد در بين مهاجران دارى . به خدا سوگند, اگر به من تكليف كنند كه كوهاى بلند را از جا بركنم و آب درياهاى مواج را بيرون بريزم تا روزى بتوانم دوستان تو را كمك كنم و دشمنان تو را نابودسازم , باز هم خود را ادا كنندهء حقى كه بر ذمهء من است نمى بينم .
امير مؤمنان (ع ) وقتى اخلاص عمرو را مشاهد كرد در حق او چنين دعا فرمود:
<اللهم نور قلبه بالتقى و ايده الى صراط مستقيم . ليت ان فى جندى ماة مثلك فقال حجر اذا و الله يا امير المؤمنين صح جندك و قل من يغشك >(15)
خدايا قلب او را نورانى سازد و او را به راه راست هدايت فرما; اين كاش در ارتش من صد نفر مانند تو بودند.
حجر گفت : اگر چنين مى شد, سپاه تو اصلاح مى پذيرفت و افراد متقلب در آن كمتر پيدا مى شدند.

تصميم نهايى امام (ع )

امام (ع ) پس از شنيدن سخنان موافق و مخالف , به حكم آيه : <و شارهم فى الامر فاذا عزمت فتوكل على الله >, بر آن شد كه شخصاً تصميم بگيرد. لذا پيش از هر كار دستور داد كه درنزد استانداران وقت است گردآورند تا هزينهء تجهيز و حركت دادن سپاهيان به سوى شام فراهم شود.

سه ركن مهم در جهاد اسلامى

جنگ و به تعبير قرآن <جهاد>و <قتال >, در گروه فراهم شدن مقدماتى است كه اهم آنها در سه چيز خلاصه مى گردد:
1- نيروى انسانى و سربازان كارآمد و شجاع .
2- فرماندهان لايق .
3- بودجهء كافى .
آزمونها و دعوتهاى پياپى از مردم و لبيك گويى گروههاى زيادى از قبايل ساكن عراق نخستين ركن ازاركان سه گانهء جهاد را فراهم ساخت و براى امام (ع ) از اين حيث جاى نگرانى نبود. ولى براى حفظ آمادگيها, شخصيتهايى مانند فرزندان آن حضرت امام حسن مجتبى (ع ) و حضرت حسين (ع ) و ياران باوفاى وى , همچون عمار ياسر, در مواقع مختلف به سخنرانى پرداختند. براى تأمين ركن دوم , امام (ع ) به افرادى شايسته نامه هايى نوشت و آنان را براى شركت در نبرد دعوت كرد. وجود چنين افرادى , گذشته از آن كه به سپاه امام معنويت و جذبهء خاصى مى بخشيد و بر اعتبار و ارزش معنوى جهاد مى افزود, قدرت رزمى سپاه را هم افزايش مى داد. در اين مورد فقط به ترجمهء نامه اى از امام (ع ) مى پردازيم كه آن ا به مخنف بن سليم والى اصفهان نوشت . نامه چنين بود:
سلام بر تو, حمد خدايى را كه جز او خدايى نيست . اما بعد, جهاد با كسى كه از حق سرباز زده و در خواب كور دلى و گمراهى فرو رفته است بر عارفان فريضه و لازم است .
خداوند از آن كسى كه او را راضى سازد, راضى و از آن كسى كه او را مخالفت كند, خشمگين است . ما تصميم گرفته ايم كه به سوى اين گروه برويم , گروهى كه در مورد بندگان خدابه غير آنچه كه خدا امر كرده است و عمل مى كنند و بيت المال را بخ خود اختصاص داده اند و حق را كشته و فساد را آشكار ساخته اند و خارجان از طاعت خدا را راز دار خود اتخاذكرده اند. اگر يكى از دوستان خدا بدعتهاى آنان را بزرگ بشمارد او را دشمن مى دارند و از خانه و كاشانه اش تبعيد مى كنند و از بيت المال محروم مى سازند و اگر ظالمى بر ستمگرى آنان كمك كند او را دوست مى دارند و به خود نزديك مى سازند و ياريش مى كنند. آنان بر ستم اصرار ورزيده اند و بر مخالفت (با شرع ) تصميم گرفته اند و از زمانهاى ديرينه بر اين وضع بوده اند, تا مردم را از حق باز دارند و در ترويج گناه و ستم كمك كنند.
آنگاه كه نامهء من به دست تو رسيد, كارهاى خود را به مطمئنترين فرد بسپار و به سوى ما بشتاب , شايد با اين دشمن حيله گر رو به رو شوى و به معروف امر و از منكر نهى كنى . ما درپاداش جهاد از تو بى نياز نيستيم .(16)
وقتى نامهء امام (ع ), به خط دبيرش عبدالله بن ابى رافع , به دست استاندار اصفهان رسيد فوراً دو نفر از نزديكان خود را برگزيد و امور اصفهان را به حارث بن ابى الحارث و كارهاى همدان را, كه در آن روز از نظر سياسى تابع اصفهان بود, به سعيد بن وهب واگذار كرد و به جانب امام حركت نمود و همان طور كه امام گفته بود (ما در پاداش جهاد از تو بى نيازنيستيم ) در اثناء جنگ به شهادت رسيد.(17)
اين تنها فرماندهى نيست كه امام (ع ) او را به جهاد دعوت كرد, بلكه در همين مورد در ماه ذى القعدهء سال سى و هفتم هجرى نامه اى نيز به ابن عباس نوشت و از او مابقى بيت المال را درخواست كرد و خاطر نشان ساخت كه قبلاً كسانى را كه در اطراف او قرار دارند بى نياز سازد و مازاد آن را به كوفه فرستد. البته در شرايط جنگى , تنها بيت المال مربوط به كوفه ,امام (ع ) را كافى نبود و طبعاً از ديگر ايالتها هم كمك گرفته است .(18)

تقويت روحيهء سپاهيان

امام از نظر نيروى انسانى در مضيقه نبود, چه بخش عظيمى از سرزمين اسلامى در اختيار او بود. در عين حال , عوامل نفوذى و افراد بز دل , با ايجاد يأس و تزلزل , از حرارت سربازان راه حق مى كاستند. از اين جهت , امام (ع ) و پس از وى فرزند عزيزش حضرت مجتبى (ع ) و فرزند ديگرش حضرت حسين (ع ) تا لحظهء حركت از اردوگه نخيله در ميان مردم به ايراد خطابه و سخنرانى پرداخته و روحيه ها را تقويت مى كردند. تارلايخ , متون سخنان آنان را ضبط كرده است .(19)
گاهى نيز افراد برجسته و شهادت طلبانى مانند هاشم بن عتبة بن وقاص , برادر زادهء سعد وقاص , در اجتماعى به سخنرانى پرداخته و اصرار مى ورزيد كه امام هر چه زودتر آنان را به نبرد گروهى كه به كتاب خدا پشت كرده و حلال خدا را حرام و حرام او را حلال اعلان نموده اند گسيل دارد. او به اندازه اى پر حرارت و از سوز دل سخن مى گفت كه امام (ع ) در حق او دعا كرد و فرمود: <اللهم ارزقه الشهادة فى سبيلك و المرافقة لنبيك صلى الله عليه و آله و سلم >(20) يعنى : پروردگارا شهادت را روزى او كن و او را با پيامبرت هم نشين فرما.
هشام پرچمدار امام (ع ) در صفين بود و در آخرين روزهاى نبرد جام شهادت نوشيد.

آزادى در گزينش راه

گروهى از ياران عبدالله مسعود (21) به حضور امام (ع ) رسيدند و گفتند: ما با شما حركت مى كنيم و دور از شما اردو مى زنيم تا كار شما و مخالفانتان را زير نظر بگيريم . هرگاه ببينيم كه يك طرف به كار نامشروعى دست مى زند و يا تعدى مى كند بر ضد او مى جنگيم .
وضع امام (ع ) در طول زندگى و حكومتش طورى نبود كه براى آنان ترديد آفرين باشد, ولى عوامل نفوذى در قلوب آنان وسوسه كرده و صالحان را نسبت به جنگ با فرزند ابوسفيان مردد ساخته بودند. از اين رو, امام (ع ) به آنان فرمود: <مرحبا و اهلاً; هذا هو الفقه فى الدين و العلم بالسنة. من لم يرض بهذا فهو جائر خائن >(22) يعنى : آفرين بر شما; اين سخن همان
دين فهمى و حقيقت آموزى و آگاهى از سنت پيامبر است . هر كس بر اين كار راضى نگردد ستمگرى خائن است .
گروه ديگرى از ياران عبدالله بن مسعود نيز آمدند و گفتند: ما, در عين اعتراف به فضيلت تو, در مشروع بودن اين نبرد در شك و ترديد هستيم . اگر بناست ما با دشمن نبرد كنيم ما رابه نقاط دورى گسيل دار تا در آنجا با دشمنان دين جهاد كنيم امام (ع ) از اين اعتذار ناراحت نشد و گروه چهارصد نفرى آنان را به سرپرستى ربيع بن خثيم روانهء رى كرد تا در آنجاانجام وظيفه كنند و جهاد اسلامى را كه در اطراف خراسان پيش مى رفت يارى رسانند.(23)
اگر اين گروه , به عللى , خود مايل به شركت در جهاد نشدند, متقابلاً امام (ع ) نيز افراد قبيلهء باهله را, ه روابط آنان با امام تيره بود, از شركت در اين جهاد نهى كرد و مقررى آنان راپرداخت و دستور داد كه به سوى ديلم بروند و با برادران مسلمان خود در آن ثغور خدمت كنند.(24)

فرماندهان بلند پايه سپاه امام (ع )

اغلب ياران امام (ع ) را مردم كوفه و بصره و قبايل يمنى اطراف اين دو شهر بزرگ تشكيل مى داد.
امام براى قبايل پنجگانه اى كه همراه ابن عباس از بصره به نخيله (ارودگاه كوفه ) وارد شده بودند پنج فرمانده بزرگ معين كرد:
1- بر قبيلهء بكر بن وائل : خالد بن معمر سدوس .
2- بر قبيلهء عبدالقيس : عمرو بن مرجوم عبدى .
3- بر قبيلهء ازد: صبرة بن شيمان ازدى .
4- بر تميم و ضبه و رباب : احنف بن قيس .
5- بر اهل عاليه : شريك بن اعور.
همهء اين فرماندهان به همراه ابن عباس از بصره به كوفه آمده بودند و او ابوالاسود دوئلى را نيز جانشين خود قرار داده بود و در سفر امام (ع ) را همراهى كرد.(25)
همچنين امام (ع ) بر قبايل هفتگانهء كوفى , كه نخيله از وجود آنان موج مى زد, مجموعاً هفت فرمانده معين كرد كه تاريخ اسامى آنان را ضبط كرده است .(26)

اعزام پيشرزمان

مسئلهء تعيين فرماندهان كل به پايان رسيد و امام (ع ) عقبة بن عمرو انصارى را, كه از سابقان در اسلام و از كسانى بود كه با پيامبر (ص ) در <عقبه >بيعت كرده بود, جانشين خود قرارداد و فرمان آماده باش صادر كرد.
در آن هنگام كه اردوگاه كوفه از سپاهيان اسلام موج مى زد, گروهى كه در دوران حكومت عثمان به جرم اعتراض به حكومت وقت به كوفه تبعيد شده بودند دور هم گرد آمدند وچنين شعار دادند: <قد آن للذين اخرجوا من ديارهم >: وقت آن رسيده كه كسانى كه از خانه هاى خود بيرون رانده شدند, براى نبرد با دشمن آماده شوند.(27)
ابتدا امام (ع ) دو هنگ دوازده هزار نفرى را, به عنوان پيشرزمان , روانهء مسير شام كرد و فرماندهى يك هنگ هشت هزار نفرى را بر عهدهء زياد نهاد و يك هنگ چهار هزار نفرى را به هانى سپرد و به هر دو دستور داد كه با كمال اتحاد راه شام را در پيش بگيرند و هر جا كه با دشمن رو به رو شدند همانجا اردو بزنند.(28)

پى‏نوشتها:‌


1- الامامة و السياسة, ج 1 صص 88و 89
2- وقعهء صفين , ص 63 طبق نظر ابن قتيبه دينورى , اين نامه را معاويه به اهل مكه و مدينه نوشته است . الامامة و السياسة, ص 89
3- وقعهء صفين , ص 63 ولى ابن قتيبه , نامه ديگرى را در پاسخ نامه معاويه آورده است . الامامة و السياسة, صص 89و 90
4- عين نامهء معاويه به سعد بن ابى وقاص و محمد بن مسلمهء انصارى و پاسخ آنها را ابن قتيبه در الامامة و السياسة (صفحات 90و 91 درج كرده است .
5- وقعهء صفين , صص 72و 73
6- الامامة و السياسة, ج 1 ص 90 وقعهء صفين , ص 74
7 و 8- الامامة و السياسة, ج 1 ص 90 وقعهء صفين , صص 77ـ 75
9- الامامة و السياسة, ج 1 ص 90 وقعهء صفين , صص 77ـ 75
10- الامامة و السياسة, ص 38
11- وقعهء صفين , صص 66ـ 64 شرح نهج البلاغهء ابن ابى الحديد, ج 3 صص 122ـ 110
12- تاريخ طبرى , ج 3 جزء 5 صص 42ـ 41 كامل ابن اثير, ج 3 ص 40
13- الامامة و السياسة, ج 1 ص 92
14- وقعهء صفين , صص 84ـ 82
15- وقعهء صفين , صص 86ـ 85 شرح نهج البلاغهء ابن ابى الحديد, ج 15 صص 75ـ 74
1- تاريخ طبرى , ج 4 ص 457تاريخ يعقوبى , ج 2 ص 178 طبع بيروت .
2- وقعهء صفين , ص 92
3- طبقات ابن سعد, ج 3 ص 187(طبع ليدن ).
4- وقعهء صفى , صص 93ـ 92
5- وقعهء صفين , صص 95ـ 94
6- وقعهء صفين , ص 95
7- نهج البلاغه عبده , خطبهء 195
8- وقعهء صفين ,ص 94
9 و10 و 11- وقعهء صفين , ص 96 شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد, ج 3 ص 175
12- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد, ج 3 ص 176; وقعهء صفين , ص 97
13- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد, ج 3 ص 177 وقعهء صفين 102ـ 98
14- وقعهء صفين , ص 103 نهج البلاغه , خطبه 197 شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد, ج 3 ص 181 اخبار الطوال , ص 155؟تذكرة الخواص ابن جوزى , ص 154 مصادر نهج البلاغه , ج 3 ص 102
15- وقعهء صفين , ص 104ـ 103
16- وقعهء صفين , ص 106ـ 104 شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد, ج 3 صص 183ـ 182
17و 18- وقعهء صفين , ص 106ـ 104 شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد, ج 3 صص 183ـ 182
19- وقعهء صفين , ص 115ـ 112
20- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد, ج 3 ص 184
21- عبدالله بن مسعود از حافظان قرآن و از مسلمانان صدر اسلام است و مخالفت او با عثمان سرگذشت درازى دارد. وى دررسال 32هجرى در مدينه درگذشت , مقدمات جنگ صفين در اواخر سال سى و هفتم پى ريزى شد و از او در آن روز خبرى نبود.سفقط گروهى به عنوان ياران او كه قرآن و احكام از او آموخته بودند باقى بودند. طبقات ابن سعد, ج 3 ص 160(طبع بيروت ).
22- وقعهء صفين , ص 105 شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد, ج 3 ص 186
23- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد, ج 3 ص 186
24- وقعهء صفين , ص 116
25- وقعهء صفين , ص 117 شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد, ج 3 ص 194
26- وقعهء صفين , ص 121 در مورج الذهب (ج 2 ص 384 ابا مسعود عقبة بن عامر الانصارى ذكر شده است .
27- وقعهء صفين ,ص 121
28- كامل ابن اثير, ج 144 تاريخ طبرى , ج 3 جزء 4 ص 237