كوفه , مركز خلافت اسلامى
خورشيد اسلام در سرزمين مكه طلوع كرد و پس از گذشت سيزده سال در آسمان يثرب ظاهر
شد و بعد از ده سال نور افشانى در مدينه افول كرد, در حالى كه افق نوى به روى مردم
شبه جزيره گشود و سرزمين حجاز و خصوصاً شهر مدينه به عنوان مركز دينى و ثقل سياست
معرفى شد.
پس از درگذشت پيامبر اكرم (ص ), گزينش خليفه به وسيلهء مهاجرين و انصار ايجاب كرد
كه مدينه مقر خلافت اسلامى گردد و خلفا با اعزام عاملان و فرمانداران به اطراف و
اكناف به تدبير امور بپردازند و از طريق فتح بلاد و شكستن سدها و موانع , در گسترش
اسلام بكوشند.
امير مؤمنان (ع ) كه علاوه بر تنصيص صاحب رسالت , از ناحيهء مهاجرين و انصار
برگزيده شده بود, نيز طبيعتاً مى بايست , همچون خلفاى گذشته مدينه را مركز خلافت
قرار دهد واز همانجا به رتق وفتق امور بپردازد. او در آغاز كار خلافت از همين شيوه
پيروى كد و با نامه نگارى و اعزام افراد لايق و بركنار كردن افراد دنيا پرست و
ايراد خطابه هاى آتشين وسازندهء خود, امور جامعهء اسلامى را اداره نمود و نظام و
كجيهايى پيدا شده بود در حال اصلاح بود كه ناگهان مسئلهء <ناكثان >, يعنى پيمان
شكنى كسانى كه پيش از همه با او بيعت كرده بودند, رخ داد و گزارشهاى هولناك و تكان
دهنده اى به وى رسيد و معلوم شد كه پيمان شكنان , به كمك مالى بنى اميه و نفوذ و
احترام همسر پيامبر, جنوب عراق را تسخيركرده اند و پس از تصرف بصره دهها نفر از
ياران و كارگزاران امام (ع ) را به ناحق كشته اند.
اين امر سبب شد كه امام (ع ) براى تنبيه ناكثان و مجازات همدستان آنان , مدينه را
به عزم بصره ترك گويد و با سپاهيان خود در كنار بصره فرود آيد. آتش نبرد ميان سپاه
بر حق امام ولشكريان باطل ناكثان مشتعل شد و سرانجام سپاه حق پيروز گرديد و سران
شورش كننده كشته شدند و گروهى از آنان پا به فرار نهادند و بصره مجدداً به آغوش
حكومت اسلامى بازگشت و ادارهء امور آن به دست ياران على (ع ) افتاد و اوضاع شهر و
مردم حال عادى به خود گرفت و ابن عباس , مفسرقرآن و شاگرد ممتاز امام , به
استاندارى آنجا منصوب شد.
اوضاع ظاهرى ايجاب مى كرد كه امام (ع ) از راهى كه آمده بود به مدينه باز گردد و در
كنار مدفن پيامبر (ص ) و با همفكرى گروهى از ياران و صحابهء آن حضرت به نشر معارف
اسلامى و معالجهء مزاج بيمار جامعه و اعزام سربازان و از هر نوع كشمكش و رو در رويى
با اين و آن اجتناب كند. ولى اين ظاهر قضيه بود و هر فرد ظاهر بينى به امام چنين
تكليفى مى كرد; بالاخص كه مدينه در آن روز از قداست و معنويت و روحانيت خاصى
برخوردار بود, زيرا مهد واقعى اسلام و مدفن پيام آور خدا و مركز صحابه از مهاجرين و
انصار بود كه رشتهء گزينش خليفه و عزل و خلع او را در دست داشتند.
با تمام اين شرايط و جهات , امام (ع ) راه كوفه را برگزيد تا مدتى در آنجا رحل
اقامت افكند. اين كار, كه پس از شور و تبادل نظر با ياران انجام گرفت (1), به دو
جهت بود:
در حالى كه امير مؤمنان (ع ) با گروه انبوهى از مدينه حركت كرد و گروههايى در نيمه
راه به او پيوستند, ولى بيشتر سربازان و جان نثاران امام را مردم كوفه و حوالى آن
تشكيل مى دادند. زيرا امام براى سركوبى پيمان شكنان به وسيله صحابى بزرگ , عمار
ياسر و فرزندان گرامى خود امام حسن (ع ) از مردم كوفه , كه مركز مهم عراق بود,
استمداد طلبيد وگروه انبوهى از مردم آن منطقه به نداى امام پاسخ مثبت گفتند و همراه
نمايندگان وى عازم جبهه شدند.(2) هر چند گروهى مانند ابوموسى اشعرى و همفكران او از
هرگونه نصرت و كمك خوددارى كردند و با رفتار و گفتار خود در حركت مردم به ميدان
جهاد كارشكنى كردند.
پس از آنكه امام در نبرد با ناكثان پيروز شد و دشمن را تار و مار ساخت , حقشناسى
ايجاب مى كرد كه از خانه و زندگى اين مردم ديدن كند و لبيك گويان و جهاد گران خود
را تقدير ومتقاعدان و بازماندگان از جهاد را توبيخ و مذمت نمايد.
امام (ع ) مى دانست كه شورش پيمان شكنان گناهى است از گناهان معاويه كه آنان را به
نقض ميثاق تشويق كرده بود و از روى فريب , غايبانه دست بيعت به آنان داده و حتى
درنامه اى كه به زبير نوشته بود خطوط شورش را كاملاً ترسيم كرده و يادآور شده بود
كه از مردم شام براى او بيعت گرفته است و بايد هر چه زودتر كوفه و بصره را اشغال
كنند و به خونخواهى عثمان تظاهر كنند و نگذارند فرزند ابوطالب بر آن دو شهر دست
بگذارد.
اكنون كه تير اين ياغى به خطا رفته و شورش پايان يافته بود بايد هر چه زودتر ريشهء
فساد قطع و شاخهء شجرهء ملعونهء بنى اميه از پيكر جامعه اسلامى بريده مى شد.
نزديكترين نقطه به شام همان كوفه است . گذشته از اين , عراق منطقه اى لشكر خيز و
فدايى پرور بود و امام , بيش از هر نقطه , بايد بر آنجا تكيه مى كرد. امام (ع ) خود
در يكى از خطبه ها به اين مطلب اشاره كرده است ; آنجا كه مى فرمايد: <و الله ما
اتيتكم اختياراً ولكن جئت اليكم سوقاً...>(3) يعنى : به خدا سوگند من به ميل خود به
سوى شما نيامدم بلكه از روى ناچارى بود.
اين دو علت سبب شد كه امام (ع ) كوفه را به عنوان مقر خود برگزيند و مركز خلافت
اسلامى را از مدينه به عراق منتقل سازد. از اين رو, در دوازدهم ماه رجب سال سى و شش
هجرى در روز دوشنبه همراه با گروهى از بزرگان بصره وارد شهر كوفه شد. مردم كوفه و
در پيشاپيش آنان قاريان قرآن و محترمين شهر از امام استقبال به عمل آوردند و مقدم
او راگرامى داشتند. براى محل نزول امام (ع ) قصر <دارالاماره >را در نظر گرفته
بودند و اجازه خواستند كه آن حضرت را به آنجا وارد كنند و در آنجا سكنى گزيند. ولى
امام از فرود درقصر, كه پيش از وى مركز كجرويها و ستمها بود, ابا ورزيد و فرمود:
قصر مركز تباهى است و سرانجام در منزل جعدة بن هبيرهء مخزومى فرزند خواهرام هانى
(دختر ابوطالب )سكنى گزيد.(چ) امير المؤمنين (ع ) درخواست كرد كه براى سخن گفتن با
مردم در محلى به نام <رحبه >كه سرزمين گسترده اى بود فرود آيد و خود در آن نقطه از
مركب پياده شد.
نخست در مسجدى كه در آنجا بود دو ركعت نماز گزارد و آنگاه بر فراز منبر رفت و خدا
را ثنا گفت و به پيامبر او درود فرستاد و سخن خود را با مردم چنين آغاز كرد:
اى مردم كوفه , براى شما در اسلام فضيلتى است مشروط بر اينكه آن را دگرگون نسازيد.
شما را به حق دعوت كردم و پاسخ گفتيد. زشتى را آغاز كرديد ولى آن را تغيير داديد...
شماپيشواى كسانى هستيد كه دعوت شما را پاسخ گويند و در آنچه كه وارد شديد داخل
شوند.
بدترين چيزى كه براى شما از آن بيم دارم دو چيز است : پيروى از هوى و هوس و درازى
آرزو. پيروى از هوس از حق باز مى دارد و درازى آرزو سراى بازپسين را از ياد مى برد.
آگاه باشيد كه دنيا پشت كنان , كوچ كرده و آخرت اقبال كنان به حركت در آمده است و
براى هر يك از اين دو فرزندانى است . شما از فرزندان آخرت باشيد. امروز هنگام عمل
است نه حساب , و فردا وقت حساب است نه عمل .
سپاس خدا را كه ولى خود را كمك كرد و دشمن را خوار ساخت و محق و راستگو را عزيز و
پيمان شكن و باطلگرا را ذليل نمود. بر شما باد تقوى و پرهيزگارى و اطاعت از آن كس
كه از خاندان پيامبر خدا اطاعت كرده است , كه اين گروه به اطاعت اولى و شايسته ترند
از كسانى كه خود را به اسلام و پيامبر نسبت مى دهند و ادعاى خلافت مى كنند. اينان
با ما به مقابله بر مى خيزند و با فضيلتى كه از ما به آنان رسيده است بر ما برترى
مى جويند و مقام و حق ما را انكار مى كنند. آنان به كيفر گناه خود مى رسند و به
زودى با نتيجهء گمراهى خوددر سراى ديگر روبرو مى شوند.
آگاه باشيد كه گروهى از شما از نصرت من تقاعد ورزيد و من آنان را توبيخ و نكوهش مى
كنم . آنان را ترك كنيد و آنچه را دوست ندارند به گوش آنان برسانيد تا رضاى مردم را
كسب كنند و تا حزب الله از حزب شيطان باز شناخته شود.(چ)
دادگرى در تعيين فرمانداران
برخورد ملايم امام (ع ) با كوفيان متقاعد در مذاق برخى از انقلابيون
افراطى خوش نيامد. از اين جهت , مالك بن حبيب يربوعى , كه رئيس پليس امام (ع ) بود,
برخاست و با لحن اعتراض آميزى گفت : من اين مقدار مجازات را براى آنان كم مى دانم .
به خدا سوگند اگر به من امر كنى آنان را مى كشم . امام (ع ) او را با جملهء <سبحان
الله >هشدار داد و فرمود:<حبيب , از حد و اندازه تجاوز كردى >.
جبيب بار ديگر برخاست و گفت : شدت عمل و تجاوز از حد در جلوگيرى از وقوع حوادث
ناگوار, از ملايمت و نرمش با دشمنان مؤثرتر است .
امام با منطق حكيمانهء خود به هدايت او پرداخت و گفت :
خدا چنين دستورى نداده است . انسان در مقابل انسان كشته مى شود; ديگر ظلم و تجاوز
چه جايى دارد؟ خداوند مى فرمايد: <و من قتل مظلوماً فقد جعلنا لوليه سلطاناً فلا
يسرف فى القتل انه كان منصورا>.(اسراء 33 يعنى : هر كس مظلوم كشته شود به ولى او
قدرت قانونى بخشيده ايم كه انتقام بگيرد, ولى در قصاص اسراف نكنيد, كه به حق ولى
مقتول موردحمايت و نصرت الهى است ). و اسراف در قتل اين است كه غير قاتل را به جاى
قاتل بكشند.
فضاى باز سياسى
متخلفان كوفه از مذاكرهء امام (ع ) با رئيس شرطه ها, دادگرى على (ع ) را
به رأى العين مشاهده كردند و فضاى سياست را باز ديدند و لذا علل تخلف خود را بازگو
كردند:
1- مردى از متخلفان به نام ابو بردة بن عوف برخاست و علت عدم پيوستن خود به سپاهيان
امام (ع ) را از طريق سؤال دربارهء مقتولان جمل روشن ساخت . او از امام پرسيد:
آياكشتگان اطراف اجساد زبير و طلحه را ديدى ؟ آنان چرا كشته شدند؟ امام (ع ) با
بيان علت آن , اعتماد سائل را به راه و روش خود جلب كرد و گفت : آنان پيروان و
كارگزاران دولت مرا از دم تيغ گذراندند و شخصيتى ما نند ربيعهء عبدى را با گروهى از
مسلمانان كشتند. جرم مقتولان اين بود كه با مهاجمان پيمان شكن گفتند كه مثل آنان
پيمان شكنى نمى كنند و باامام خود از در حيله و خدعه وارد نمى شوند. و من از ناكثان
خواستم كه قاتلان كارگزاران دولت را تحويل دهند تا قصاص شوند و آنگاه كتاب خدا ميان
من و آنان حكم و داورى كند. آنان از تحويل قاتلان ابا كردند و با من به جنگ
برخاستند, در حالى كه بيعت من برگردن آنان بود و خون قريب به هزار نفر از دوستان
مرا ريخته بودند. من نيز براى قصاص قاتلان و خاموش ساختن شورش ناكثان به نبرد
پرداختم و شورش را سركوب كردم . آن گاه امام افزود: آيا در اين موضوع شك و ترديد
دارى ؟ سائل گفت : من در حقانيت تو در ترديدبودم , ولى پس از اين بيان , نادرستى
روش آنان بر من آشكار شد و فهميدم كه تو هدايت شده و واقع بين هستى .(چ)
كدام فضاى سياسى بازتر از اين كه افراد متخلف از جهاد, در ميان گروهى از سران و
ياران امام (ع ) علت تخلف خود را, كه شك در حقانيت نظام حاكم بود, به صورت پرسش
مطرح كنند و پاسخ آن را دريافت دارند؟ با اينكه شخص پرسش كننده پيش از آنكه علوى
شود عثمانى بود و هر چند بعدها در ركاب على (ع ) در جنگ شركت كرد ولى در باطن
بامعاويه سر و سرى داشت , لذا پس از شهادت امام (ع ) و تسلط معاويه بر عراق , در
ازاى خوش خدمتيهايى كه به معاويه كرده بود زمين وسيعى را در منطقهء <فلوجه >(چ) به
او واگذار]چچ(ى قرواــپ ع - فلوجة منطقه اى وسيع و حاصلخيز از عراق است كه در
نزديكى <عين التمر>ميان كوفه و بغداد قرار دارد. كردند.(چ)
سليمان بن صرد خزاعى , كه از اصحاب پيامبر (ص ) بود, از جمله كسانى بود كه امام (ع
) را در جنگ جمل حمايت نكرد و از شركت تخلف نمود. وى بر امام وارد شد و على (ع )او
را ملامت كرد و گفت : در حقانيت راه و روش من شك و ترديد كردى و خود را از شركت در
سپاه من بازداشتى ; حل آنكه من تو را درستكارترين و پيشگامترين فرد در كمك به خود
مى انديشيدم . چه عاملى تو را از كمك به اهل بيت پيامبر بازداشت و از يارى رساندن
به آنان بى ميل ساخت ؟
سليمان با كمال شرمندى به پوزش خواهى برخاست و گفت :
امور را به عقب برنگردان (و از گذشته سخن مگو) و مرا بر آن ملامت مكن . مودت و مهر
مرا نگاه دار كه خالصانه تو را يارى خواهم كرد. هنوز كار به پايان نرسيده و امورى
باقى مانده است كه در آن دوست و دشمن را باز مى شناسى .
امام (ع ) بر خلاف انتظار سليمان در برابر پوزش او سكوت كرد و چيزى نگفت . سليمان
كمى نشست و آن گاه برخاست و نزد امام مجتبى نشست و گفت : از توبيخ و ملامت امام
تعجب نمى كنى ؟ فرزند على (ع ) به ملاطفت برخاست و گفت : آن كسى را بيشتر ملامت مى
كنند كه به دوستى و كمك او اميدوار باشند. در اين هنگام , آن صحابى جليل ازشورشهاى
ديگرى خبر داد كه بر ضد امام (ع ) بر پا خواهد شد و يادآور شد كه در آن روزها به
افراد خالص و پاكى مانند سليمان بيش از هر وقت نياز است و چنين گفت : حوادثى مانده
است كه در آن نيزه هاى دشمن دور هم گردد مى آيند و شمشيرها از غلاف كشيده مى شوند و
در آن حوادث به امثال من نياز بيشتر هست . تحصيل رضاى مرا خدعه و غش تصور نكنيد و
مرا در خير خواهى متهم نسازيد. امام مجتبى (ع ) فرمود: خدا بر تو رحمت كند; ما هرگز
تو را متهم نمى كنيم .(4)
سليمان بن صرد از آن لحظه به بعد در دفاع از اهل بيت پيامبر (ص ) از پاى ننشست . او
در ركاب على (ع ) در نبرد صفين شركت كرد و در ميدان نبرد قهرمان شامى به نام حوشب
رااز پاى در آورد. پس از مرگ معاويه , به امام حسين (ع ) نامه نوشت و او را به عراق
دعوت كرد و هر چند در نصرت آن حضرت در سرزمين كربلا كوتاهى كرد ولى در جبران آن به
عنوان <توابين >با گروه انبوهى كه شمارهء آنان به چهار هزار نفر مى رسيد, براى اخذ
انتقام خون حسين (ع ) قيام كرد و در سال شصت و پنج هجرى منطقه اى به نام <عين ابو
ورده >باسپاهى فراوان كه از شام اعزام شده بود به نبرد پرداخت و جام شهادت
نوشيد.(5)
محمد بن مخنف مى گويد: پس از ورود امام (ع ) به كوفه با پدرم بر على (ع ) وارد شديم
در حالى كه گروهى از شخصيتها و سران قبايل عراق در خدمت آن حضرت بودند وهمگى از
شركت در جهاد با پيمان شكنان تخلف ورزيده بودند. امام آنان را نكوهش مى كرد و مى
گفت : شما كه سران قبايل خود هستيد چرا گام به عقب نهاديد؟ اگر به سبب سستى نيت بود
همگان زيانكاريد و اگر در حقانيت من و ياريم شك داشتيد همگان دشمنان من هستيد. آنان
به سخن پرداختند و يادآور شدند كه با دوست تو دوست و با دشمشن تو دشمن هستيم . آن
گاه هر كدام به عذرى , مانند بيمارى يا مسافرت , اعتذار جستند. امام (ع ) در برابر
پوزشخواهى آنان سكوت كرد ولى از خدمات پدر و قبيلهء ما تقدير كرد وگفت : مخنف بن
سليم و قبيلهء او مانند آن گروه نيستند كه قرآن آنان را چنين توصيف مى كند:
<و ان منكم لمن ليبطئن فان اصابتكم مصيبة قال قد انعم الله على اذلم اكن معهم
شهيدا# و لئن اصابكم فضل من الله ليقولن كان لم تكن بينكم و بينه مودة يا ليتنى كنت
معهم فافوز فوزاعظيماً>(نساء: 72و 73 (6)
در ميان شما افرادى (منافق ) هستند كه ديگران را به سستى وادار مى كنند. اگر مصيبتى
به شما برسد مى گويند: خدا به ما نعمت داد كه با افراد مجاهد نبوديم تا شاهد
گرفتاريهاباشيم . و اگر غنيمتى به شما برسد, درست مثل اينكه ميان شما و آنان پيوند
مودت در كار نبوده , مى گويند: اى كاش با آنان بوديم تا به پيروزى بزرگى نايل مى
شديم .
سرانجام امام (ع ) با اين بازجوييها و پذيرش و پوزشها يا سكوت در برابر آنها اعلام
كرد كه اگر اين بار بخشوده شدند و عذرهايشان پذيرفته شد ديگر اين كار در آينده
نبايد تكرارشود. اگر امام (ع ) اين مقدار به ملامت و سرزنش نمى پرداخت چه بسا ممكن
بود كه اين گروه به تخلف خود در آينده نيز ادامه دهند.
خطبهء نخستين نماز جمعهء امام (ع ) در كوفه
امام (ع ) پس از ورود به كوفه قصد امامت كرد و نماز خود را تمام خوانند
و در روز جمعه نماز جمعه را با مردم كوفه به جاى آورد. در يكى از خطبه هاى آن رو به
مردم كرد و پس ازحمد و ثناى خدا و درود به پيامبر او چنين فرمود:
شما را به تقوا سفارش مى كنم كه تقوا بهترين چيزى است كه خدا آن را به بندگان خود
سفارش كرده است و بهترين وسيله براى جلب رضاى خدا و مايهء نيكفرجامى در نزد اوست
.شما به تقوا امر شده ايد و براى نيكى و اطاعت از خدا آفريده شده ايد... .
كارهاى خود را براى خدا و بدون ريا و شهرت طلبى انجام دهيد. هر كس براى غير خدا
كارى را انجام دهد خدا او را به آن كسى كه براى او كار كرده است واگذار مى كند. و
هر كس كار را براى خدا انجام دهد خدا اجر آن را بر عهده مى گيرد. از عذاب خدا
بترسيد كه شما را بى جهت و بيهوده نيافريده است . خدا از كارهاى شما آگاه است و مدت
زندگى شما رابرايتان معين كرده است . فريب دنيا را نخوريد كه دنيا اهل خود را فريب
مى دهد و مغرور آن كسى است كه دنيا او را مغرور سازد. سراى ديگر, سراى زندگى حقيقى
است , اگر مردم بدانند. از خدا مى خواهم كه مقامات شهدا را و همنشينى با پيامبران و
زندگى افراد خوشبخت را نصيبم فرمايد.(7)
اعزام فرمانداران
امير مؤمنان (ع ) پس از اقامت در كوفه , به آن نواحى از سرزمينهاى
اسلامى كه تا آن زمان از جانب او واليان و فرماندارانى اعزام نشده بود مأمورانى
صالح و واجد شرايط اعزام كرد.تاريخ , نام و خصوصيات اين فرمانداران و استانهاى آنها
را به دقت ضبط كرده است .(8)
از جمله شخصى را به نام خليد بن قره را به خراسان اعزام داشت . وقتى نامبرده به
نيشابور رسيد آگاه شد كه از طرفر بازماندگان كسرى , كه در آن زمان در كابل
افغانستان مى زيستند,تحريكاتى به عمل آمده و مردم آنجا را به خروج و مخالفت بر
حكومت اسلامى وادار كرده اند. فرماندار على (ع ) با نيروهايى كه در اختيار داشت به
قلع و قمع آنان پرداخت وگروهى را اسير كرد و روانهء كوفه ساخت .(9)
اعزام فرمانداران به اطراف و اكناف حكومت , على (ع ) را در سرتاسر سرزمينهاى اسلامى
مستقر ساخت , ولى مخالفت معاويه در منطقهء شام به صورت استخوان لاى زخم باقى بود كه
هر چه زودتر بايد در رفع آن چاره اى مى شد.
پيش از آنكه به بيان اين بخش از تاريخ حكومت على (ع ) بپردازيم ماجراى شيرينى را كه
در كوفه رخ داد يادآور مى شويم .
على (ع ) در ضمن تماس با مردم عراق با گروهى از آنان روبرو شد كه همگى مدتها تحت
سلطهء خاندان كسير بودند. امام (ع ) از آنان پرسيد كه چند نفر از خاندان كسرى بر
ايشان حكومت كرده اند. پاسخ دادند سى و دو پادشاه . امام از سيرت و روش حكومتى آنان
پرسيد. پاسخ دادند: همهء آنان داراى يك روش بودند ولى كسرى فرزند فرمز روش خاصى
براى خود برگزيد. او ثروت كشور را به خود اختصاص داد و با بزرگان ما به مخالفت
برخاست . آنچه را كه به نفع مردم بود ويران ساخت و آنچه را كه به نفع خود بود آباد
كرد. مردم را سبك شمرد و ملت فارس را خشمگين ساخت . مردم بر ضد او قيام كردند و او
را كشتند. زنان او بيوه شدند و فرزندانش يتيم . امام در پاسخ سخنگوى آنان كه نرسا
نام داشت چنين فرمود:
<ان الله عزو جل خلق الخلق بالحق و لايرضى من احد الا بالحق , و فى سلطان الله
تذكرة مما خول الله و انها لا تقوم مملكة الا بتدبير و لا بد من امارة. و لايزال
امرنا متماسكاً مالم يشتم آخرنا اولنا, فاذا خالف آخرنا اولنا و افسدوا هلكوا و
اهلكوا>.
خدا به حق انسانها را آفريد و از هر انسانى جز عمل به حق راضى نيست . در سلطنت الهى
مايهء تذكرى است از آنچه خداوند عطا كرده است و آن اينكه مملكت بدون تدبير قوام
ندارد و حتماً بايد حكومتى برپا باشد. و كار ما در صورتى وحدت مى پذيرد كه متأخران
به گذشتگان بد نگويند. پس هرگاه افراد متأخر به گذشتگان بد گفتند و با روش نيكوى
آنان مخالفت ورزيدند هم نابود شدند و هم ديگران را نابود كردند.
آن گاه امام (ع ) بزرگ آنان , نرسا, را بر خود آنان امير كرد.(10)
نامه هاى امام (ع ) به بعضى از استانداران
پس از ورود امام (ع ) به كوفه و اعزام استانداران به اطراف , ياغيگرى
معاويه بيش از هر چيز فكر آن حضرت را به خود مشغول ساخته بود و پيوسته در صدد بود
كه اين غده ءسرطانى را از پيكر جامعهء اسلامى خارج كند. از طرف ديگر, وضع برخى از
استانداران و صميميت آنان با امام (ع ) چندان روشن نبود و هنوز بيعت خود و مردم را
با آن حضرت اعلام نكرده بودند. از اين جهت , امام به برخى از استانداران كه از
ناحيهء خليفه سوم فرمانى داشتند نامه نوشت و از آنان خواست كه وضع خود را روشن كنند
و بيعت خود و مردم منطقهء خود را اعلام دارند.(11)
در ميان نامه هاى امام (ع ) دو نامهء مهم وجود دارد كه يكى را به جرير بن عبدالله
بجلى استاندار همدان نوشته است و ديگرى را به اشعث بن قيس كندى استاندار آذربايجان
. اينك به خلاصهء اين دو نامه اشاره مى كنيم :
نامه امام (ع ) به استاندار همدان
خداوند وضع ملتى را دگرگون نمى سازد مگر اينكه آنان وضع روحى خود را
دگرگون كنند. من تو را از جريان طلحه و زبير, آن گاه كه بيعت را شكستند و بلايى بر
سر استاندار من عثمان بن حنيف آوردند. آگاه مى سازم . من از مدينه همراه با مهاجران
و انصار بيرون آمدم و در نيمه راه در نقطه اى به نام <عذيب >به فرزندم حسن و
عبدالله بن عباس و عمار ياسرو قيس بن سعد بن عباده دستور دادم كه روانهء كوفه شوند
و مردم را به شركت در سپاه اسلام براى سركوبى پيمان شكنان دعوت كنند. مردم كوفه نيز
پاسخ مثبت گفتند. من در پشت بصره فرود آمدم و سران شورش را در دعوت به خويش معذور
شمردم و از لغزش آنان گذشتم و بار ديگر از آنان خواستم كه بيعت خود را با من استوار
سازند. ولى آنان جز به جنگ تن ندادند. من نيز از خدا مدد خواستم و وارد نبرد شدم .
گروهى كشته شدند و گروهى پا به فرار نهادند و به بصره رفتند. آن گاه آنچه را كه من
پيش از نبرد از آنان مى خواستم از من خواستند. من نيز سلامت و عافيت آنان را
خواستار شدم و صلح و صفا جايگزين جنگ شد. عبدالله بن عباس را براس استاندارى آنجا
نصب كردم و خود به سوى كوفه آمدم و اين نامه را به وسيلهء زحر بن قيس براى تو
فرستادم . آنچه مى خواهى از او بپرس .(12)
آنچه مى قرواــپ ن در اين نامه و همچنين در نامهء ديگرى كه به اشعث نوشته شده ,
كوشش شده است علت مقابله با دو شيخ قريش و دو صحابى نامدار (طلحه و زبير) روشن گردد
تا جامعهء اسلامى بداند كه آنان نخست با امام بيعت كردند و با شكستن پيمان خود, نظم
جامعه را بهم زدند و اغتشاش و شورش بپا كردند.
چون نامهء امام به استاندار همدان رسيد او درميان مردم برخاست و گفت :
اى مردم , اين نامهء امير مؤمنان على بن ابى طالب است . او فردى مورد اعتماد در دين
و دنياست و ما خدا را از پيروزى او بر دشمن سپاسگزاريم . اى مردم , سابقان در اسلام
, ازمهاجرين و انصار و گروه تابعان , با او بيعت كردند و اگر امر خلافت را ميان
همهء مسلمانان مورد گزينش قرار مى دادند او شايسته ترين فرد بر اين كار بود. مردم ,
ادامهء زندگى درپيوستن به اجتماع و فنا مرگ در تفرق وجدايى است . على شما را بر حق
, تا روزى كه بر حق استوار هستيد, رهبرى مى كند و اگر از آن منحرف شديد شما را به
راه راست بازمى گرداند.
مردم پس از شنيدن سخنان استاندار وقت گفتند: ما شنيديم و از او اطاعت مى كنيم و
همگان بر حكومت او راضى هستيم . آن گاه استاندار, نامه اى مبنى بر اطاعت خود و مردم
به پيشگاه امام (ع ) نگاشت .(13)
حر بن قيس , حامل نامهء على (ع ) از جاى برخاست و خطبهء فصيح و بليغى خواند و گفت :
اى مردم , مهاجرين و انصار به سبب كمالى كه در على سراغ داشتند و اطلاعى كه او از
كتاب خدا و راه حق داشت با او بيعت كردند ولى طلحه و زبير بى جهت پيمان خود
راشكستند و مردم را بر شورش دعوت كردند و بر آن اكتفا نكردند و آتش جنگ را
برافروختند.(14)
بيعت استاندار همدان و مردم غرب , پايهء حكومت امام (ع ) را استوارتر ساخت . مدتى
بعد, استاندار براى جلب حمايت و اعتماد امام رهسپار كوفه گرديد.
نامهء امام (ع ) به اشعث استاندار آذربايجان
اشعث بن قيس پيوند استوارى با خليفهء پيشين داشت و دختر او عروس خليفه
(همسر عمرو بن عثمان ) بود. امام (ع ) نامه اى به وسيلهء يكى از ياران همدانى (15)
خود به نام زياد
بن مرحب (16) به شرح زير براى او فرستاد:
اگر چيزهايى در تو نبود, در اخذ بيعت براى من پيشگام مى شدى و اگر تقوا را پيشهء
خود سازى از امور تو را به اظهار حق وادار مى سازد. همان طور كه مى دانى مردم با من
بيعت كردند و طلحه و زبير پس از بيعت آن را شكستند و ام المؤمنين را از خانهء خود
به بصره بردند. من نيز به سوى آنان شتافتم و از ايشان خواستم كه به بيعت خود باز
گردند, ولى آنان نپذيرفتند .من اصرار كردم ولى سود نبخشيد...(17)
سپس امام (ع ) كلامى تاريخى خطاب به اشعث مى فرمايد:
<و ان عملك ليس لك بطعمة و لكنه امانة و فى يديك مال من مال الله و انت من خزان
الله عليه حتى تسلمه الى ...>(18).
استاندار براى تو لقمهء چربى نيست , بلكه امانتى است و در نزد تو مالى است از مال
خدا و تو از خزانه داران خدا بر آن بر آن هستى تا آن را به من بازگردانى . بدان كه
من بر تو والى بدى نخواهم بود مادام كه درستى را پيشهء خودسازى .
هر دو نامه در يك زمان نوشته شده است در حالى كه نامهء نخست كاملاً عاطفى است ولى
نامهء دوم با حدت و تندى همراه است . علت اين اختلاف لحن , تفاوت روحيهء دو
استانداربوده است . اشعث چندان مايل به اخذ بيعت و معرفى امام (ع ) به مردم نبود.
لذا پس از وصول نامهء آن حضرت , به جاى اينكه خود همچون استاندار همدان از جاى
برخيزد و على (ع ) را معرفى كند و از مردم براى او بيعت بگيرد. سكوت را برگزيد. از
اين رو, نماينده و حامل نامه ءامام (ع ), زياد بن مرحب , از جاى برخاست و جريان قتل
عثمان و پيمان شكنى طلحه و زبير را بازگو كرد و گفت :
اى مردم , آن كس كه سخن كم او را قانع نسازد سخن زياد نيز او را قانع نخواهد كرد.
ماجراى عثمان مسئله اى نيست كه سخن گفتن از آن شما را قانع كند, ولى مسلماً شنوندهء
ماجرامانند بينندهء آن نيست . اى مردم , آگاه باشيد كه پس از قتل عثمان مهاجرين و
انصار با على بيعت كردند. آن دو نفر (طلحه و زبير) بى جهت بيعت خود را شكستند و
سرانجام خداعلى را وارث زمين كرد و عاقبت نيكو براى متقيان است .(19)
در اين وقع اشعث چاره اى نديد جز اينكه با كمال كراهت با سخنان بس كوتاهى اطاعت خود
را از حاكمى كه برگزيدهء مهاجرين و انصار است ابراز دارد. او برخاست و گفت :
اى مردم , عثمان ولايت اين استان (يعنى آذربايجان ) را به من بخشيد. او درگذشت و
حكومت در دست من بود و مردم با على بيعت كردند و اطاعت ما از او همچون اطاعت ما
ازگذشتگان است . ماجراى او را با طلحه و زبير شنيديد و على بر امورى كه از ما
پوشيده است مورد اعتماد است .(20)
استاندار به سخنان خود خاتمه داد و وارد خانه شد و ياران خود را خواست و گفت :
نامهء على مرا به وحشت انداخته است . او ثروت آذربايجان را از من خواهد گرفت . پس
چه بهتركه به معاويه بپيوندم . ولى مشاوران استاندار او را ملامت كردند و گفتند:
مرگ براى تو از اين كار بهتر است . آيا ديار و قبيلهء خود را رها مى كنى و دنبال رو
شاميان مى شوى ؟ او تسليم نظر مشاوران شد و براى ترميم روابط رهسپار كوفه
گرديد.(21)
علل وقوع جنگ صفين
پيام قاطع امام (ع ) به معاويه
پس از استقرار پايه هاى حكومت حقهء الهى امير المؤمنين (ع ) از طريق اعزام
استانداران صالح و عزل افراد ناصالح , وقت آن رسيد كه امام (ع ) ريشهء شجرهء
خبيثه را در سرزمين شام قطع كند و شر آن را از جامعهء اسلامى دفع سازد اين
تصميم هنگامى قطعى شد كه جرير, استاندار همدان , وارد كوفه شد و چون از نيت
امام (ع ) آگاه گرديد از او خواست كه وى حامل پيام امام باشد و چنين گفت : من
با معاويه دوستى ديرينه اى دارم . او را دعوت مى كنم كه حكومت بر حق تو را به
رسميت بشناسد و تا روزى كه در اطاعت خدا باشد استاندارتو در شام باقى بماند.
امام (ع ) در برابر شرط اخير او سكوت كرد و چيزى نگفت , زيرا مى دانست كه جرير
براى اين كار صلاحيت ندارد. مالك اشتر به نمايندگى جرير از طرف امام (ع )
مخالفت كرد و اورا متهم به همكارى با معاويه ساخت . ولى امام , بر خلاف نظر او,
جرير را برگزيد(22) و آينده نيز درستى نظر آن حضرت را ثابت كرد. هنگامى كه امام
(ع ) جرير را اعزام مى كرد به او فرمود: مشاهده كردى كه
ياران رسول خدا (ص ) كه همگى اهل دين و تشخيص هستند, با من همراهند... پيامبر
تو را نيكو مردى يمنى توصيف كرد. تو با نامهء من به سوى معاويه برو. اگر بر
آنچه كه مسلمانان اتفاق دارند وارد شد چه بهتر, در غير اين صورت به او اعلام كن
كه سكوت و آرامش كه تاكنون وجود داشته است ديگر وجود نخواهد داشت (23) و
به او برسان كه من هرگز بر استاندارى او راضى نبوده ام و
مردم نيز بر جانشينى او راضى نخواهند بود.(24)
جرير با نامهء امام (ع ) رهسپار شام شد. وقتى بر معاويه وارد شد گفت : با پسر
عمويت على , مردم مكه و مدينه و كوفه و بصره و حجاز و يمن و مصر و عمان و بحرين
و يمامه بيعت كرده اند و جز همين چند قلعه كه تو در ميان آن هستى كسى باقى
نمانده است و اگر سيلى از بيابانهاى آنجا جارى گردد همه را غرق مى كند. من آمده
ام كه تو را به آنچه رستگارى درآن است دعوت كنم و به بيعت از اين مرد رهنمود
گردم .(25) آن گاه نامهء امام (ع ) را تسليم معاويه كرد. در
نامه چنين آمده بود:
بيعت (مهاجران و انصار با من ) در مدينه حجت را بر تو در شام تمام كرد و تو را
ملزم به اطاعت ساخت . كسانى كه با ابوبكر و عمر و عثمان بيعت كردند, با همان
كيفيت , با من بيعت كردند. پس از اين بيعت , ديگر نه حاضران اختيار مخالفت با
آن را دارند و نه غايبان مانند تو اجازهء رد كردن آن را.
شورا (بنابر رأى شما) از حقوق مهاجران و انصار است كه اگر به امامت كسى اتفاق
كردند و او را امام ناميدند اين كار مورد رضايت خداست و اگر كسى از فرمان آنان
, به صورت اعتراض يا به قصد ايجاد شكاف , بيرون رود او را به جاى خود مى نشانند
و اگر طغيان كند با او به سبب پيروى از غير راه مؤمنان پيكار مى كنند و خدا او
را در بيراهه رها مى كند و درقيامت وارد دوزخ سازد كه چه سرنوشت بدى است .(26)
طلحه و زبير با من بيعت كردند و سپس بيعت خود را شكستند. شكستن بيعت مانند رد
آن است (يعنى مانند كار تو اى معاويه ). تا حق فرا رسيد و فرمان خدا پيروز شد.
بهترين كارها در نزد من براى تو عافيت و سلامتى توست , ولى اگر خود را در معرض
بلا قرار دهى با تو نبرد مى كنم و از خدا در اين راه كمك مى جويم . دربارهء
قاتلان عثمان زياد سخن گفتى . تو نيز در آنچه كه ساير مسلمانان وارد شده اند
وارد شو و آن گاه حادثه را نزد من مطرح كن . من همگان را بر عمل به كتاب خدا
وادار مى سازم . (اينكه مى گويى من قبلاً قاتلان عثمان را تحويل تو دهم تا با
من بيعت كنى ) اين درخواست تو همچون فريب دادن كودك از شير است . به جان خودم
سوگند, تو اگر به خرد خود و نه به هواى نفست بازگردى مراپاكترين فرد نسبت به
خون عثمان مى يابى . بدان كه تو از <طلقا>و آزاد شدگان پس از اسارت در اسلام
هستى و براى ان گروه خلافت حلال نيست و حق عضويت در شورا ندارند.من به سوى تو و
كسانى كه از ناحيهء تو مشغول كار هستند جرير من عبدالله را, كه از اهل ايمان و
هجرت است , اعزام كردم تا بيعت كنى و وفادارى خود را اعلام دارى .(27)
نمايندهء امام (ع ) در شام
سفير و نمايندهء انسان ترسيم كنندهء شخصيت اوست و حق انتخاب و گزينش
مناسب از پختگى و كمال عقل وى حكايت مى كند. لذا از دير باز انديشمندان گفته
اند: <حسن الانتخاب دليل عقل المرء و مبلغ رشده >يعنى : گزينش نيكو نشانهء خرد
مرد و ميزان رشد اوست .
امام على (ع ) براى ابلاغ فرمان عزل معاويه شخصى را برگزيد كه سوابق ممتدى در
مسائل سياسى و حكومتى داشت و معاويه را به خوبى مى شناخت و خود سخنورى توانا
وگوينده اى چيره دست بود. اين شخص جرير بن عبدالله بجلى بود .(28) او نامهء امام
(ع ) را در يك مجلس رسمى به معاويه داد و هنگامى كه وى از خواندن نامه شد,
جرير, به عنوان سخنگوى رسمى على (ع ) از جاى برخاست و خطبه اى بس شيرين و
دلپذير ايراد كرد. در آن خطبه , پس از حمد و ستايش خداوند و درود بر پيامبر
اكرم (ص ) چنين گفت :
كار عثمان (كشته شدن او به دست ياران پيامبر) حاضر را در مدينه عاجز و ناتوان
ساخته است , چه رسد به كسانى كه از واقعه غايب بودند. و مردم با على بيعت كردند
و طلحه وزبير نيز از كسانى بودند كه با او بيعت كردند ولى بعد بيعت خود را, بى
هيچ دليل موجه , شكستند. آيين اسلام فتنه را بر نمى تابد و مردم عرب نيز شمشير
را تحمل نمى كنند. ديروزدر بصره حادثهء غم انگيزى رخ داد كه اگر تكرار شود ديگر
كسى باقى نمى ماند. بدانيد كه تودهء مردم با على بيعت كردند و اگر خدا كار را
به ما مى سپرد ما جز او را انتخاب نمى كرديم .هر كس با گزينش عمومى مخالفت ورزد
استرضاى خاطر مى شود (كه او نيز بيشواى متخب مردم را بپذيرد). تو نيز اى معاويه
به راهى كه مردم به آن وارد شده اند وارد شو و على رابه عنوان زمامدار مسلمين
بپذير. اگر بگويى كه عثمان تو را به اين مقام برگزيده و هنوز عزل نكرده است ,
اين سخنى است كه اگر پذيرفته شود براى خدا دينى باقى نمى ماند وهركس آنچه را كه
در دست دارد محكم نگه مى دارد.(29)
وقتى سخنان نمايندهء امام (ع ) به پايان رسيد معاويه گفت : صبر كن تا من از
مردم شام نظر خواهى كنم و آن گاه نتيجه را اعلام دارم .(30)
هدف امام (ع ) از اخذ بيعت , عزل معاويه بود
امام (ع )از روز نخست حكومت خود, هرگز بر اخذ بيعت از كسى اصرار
نكرد. پس چرا اين همه اصرار بر بيعت معاويه داشت ؟ علت آن بود كه مى خواست او
را از طريق اخذبيعت كنار بزند و دست او را از اموال و حقوق مسلمانان كوتاه
سازد. زيرا كسانى كه دست على (ع ) را به عنوان امام مسلمين فشردند شرط كردند كه
وى اوضاع مسلمانان را به وضع زمان پيامبر (ص ) بازگرداند و در حفظ مصالح آنان و
پيشبرد اهداف اسلامى كوتاهى نكند. وجود افرادى مانند معاويه بزرگترين سد در اين
راه بود. اصولاً انقلاب عليه عثمان به اين جهت شكل گرفت كه كليهء زمامداران و
فرمانداران سابق از كار بركنار شوند و دست زر اندوزان و دنيا پرستان از حقوق
بيچارگان كوتاه گردد.
طرح مسئله با مردم شام از طرف معاويه
روزى منادى دربار معاويه , گروهى از مردم شام را براى اجتماع در
مسجد گردآورد. معاويه بر منبر رفت و پس از حمد و ستايش خدا و توصيف سرزمين شام
با اين عنوان كه خداآنجا را سرزمين پيامبر و بندگان صالح خود قرار داده است و
مردم اين مرز و بوم پيوسته خدا و بپا دارندگان فرمان او و دفاع كنندگان از آيين
و شريعت او را اطاعت كرده و آنها را يارى نموده اند, رو به مردم كرد و گفت :
مى دانيد كه من نمايندهء امير مؤمنان عمر بن خطاب و عثمان بن عفان هستم . من
دربارهء كسى كارى صورت نداده ام كه از او شرمنده باشم . من ولى عثمان هستم كه
مظلوم كشته شده است و خدا مى گويد: <آن كس كه مظلوم كشته شود ما به ولى او قدرت
بخشيديم ; ولى در كشتن اسراف نورزيد كه مقتول از جانب خدا يارى شده است >. (31)
آن گاه افزود كه من مايل هستم نظر شما را دربارهء قتل عثمان بدانم .
در اين موقع حاضران در مسجد برخاستند و گفتند: ما خواهان انتقام خون عثمان
هستيم . سپس با او بر اين كار بيعت كردند و تأكيد نمودند كه در اين راه جان و
مال خود را فداخواهند كرد.(32)
تحليل سخنان معاويه
1- معاويه از سرزمين شام به عنوان سرزمين پيامبران و از مردم شام به
عنوان ياوران نمايندگان انبيا و مدافعان از دين و شرايع خدا توصيف مى كند تا از
اين طريق هم خود را مدافع آيين الهى قلمداد نمايد و هم احساسات مردم را به نفع
خود تحريك كند و همگان را در مسير جنگ خانمان براندازى قرار دهد.
2- خليفهء مقتول را فرد مظلومى معرفى مى كند كه خون او به وسيلهء گروهى از
ظالمان ريخته شده است . در صورتى خون او به دست صحابهء پيامبر اكرم (ص ) و
تابعان ريخته شد ودر منطق آنان صحابه و تابعان از پيروان راه حق و عادل و
دادگرند.
3- فرض كنيد كه عثمان مظلومانه كشته شد و بايد ولى او دربارهء قاتلان تصميم
بگرد, اما مقصود از <ولى الدم >همان وارث اموال مقتول است . آيا معاويه وارث
اموال او بود, يا باوجود وارث نزديك , ديگر نوبت به او نمى رسيد؟ درست است كه
عثمان فرزند عفان و او فرزند ابى العاص بن اميه و معاويه فرزند ابوسفيان و او
فرزند حرب بن اميه بود و همگى در اميه به هم مى رسيدند, ولى آيا اين پيوند دور,
با وجود اولياى نزديكتر, كافى بود كه معاويه خود را ولى دم عثمان معرفى كند؟
امير مؤمنان (ع ) در نامه اى به معاويه مى نويسد:
<انما انت رجل من بنى اميه و بنو عثمان اولى بذلك منك >(33). يعنى : تو مردى از
اولاد اميه هستى و اولاد عثمان بر گرفتن انتقام خون پدر خود شايسته تر از تو
هستند.
اينها پرسشهايى است كه پاسخ به آنها پرده از ضمير فرزند ابوسفيان بر مى دارد و
روشن مى سازد كه مسئلهء خون عثمان مطرح نبوده است , بلكه قبضه كردن حكومت و
كنار زدن امامى منظور بوده كه مهاجرين و انصار به اتفاق با او بيعت كرده بودند.
شگفت تر از همه نظر خواهى اوست . وى در حالى كه از مردم نظرخواهى مى كرد رأى
قاطع خود را داير براخذ انتقام خون خليفه نيز ابراز داشت و بر آن پافشارى نمود.
اين نوع صحنه سازيها, از قديم الايام رواج داشته و تحميل عقيده نام <نظرخواهى
>بر خود مى گرفته است .
تاريخ مى نويسد: با اينكه معاويه پاسخ مثبت حضار را شنيد ولى هاله اى از اندوه
قلب او را فرا گرفته بود و زير لب اشعارى را زمزمه مى كرد كه آخرين بيت آن چنين
است :
و انى لارجو خير ما نال نائل و ما انا من ملك العراق بآيس (34) من به بهترين
چيزى اميدوارم كه اميدمندى به آن اميدوار است , و از ملك عراق مأيوس نيستم .
او براى رسيدن به اين مقصود از هواداران خود دعوت كرد و در آن ميان عتبة بن ابى
سفيان به او گفت : مسئلهء جنگ با على را بايد با عمرو عاص در ميان بگذارى و دين
او را بخرى ,چه او كسى است كه در حكومت عثمان از او كناره گرفت و طبعاً در
حكومت تو بيشتر دورى خواهد جست , مگر او را از طريق درهم و دينار راضى كنى
.(35)
پىنوشتها:
1- الامامة و السياسة, ص 85(طبع حلب ).
2- مسعودى تعداد كوفيانى را كه به لشكر امام پيوستند 7000و به قولى 6560نفر نوشته
است ـ مروج الذهب , ج 2 ص ذ368 يعقوبى هم شش هزار نفر نوشته است ـ تاريخ يعقوبى , ج
2 ص 182 ابن عباس مى گويد: هنگامى كه در ذى قار پياده ششديم به امام گفتم كه از
كوفه بسيار كم به يارى شما آمده اند. امام فرمود: 6560نفر بدون كم و زياد به كمك من
خواهند آمد. ابن ش عباس مى گويد: من از آمار دقيق آنها تعجب كردم و با خود گفتم
آنها را خواهم شمرد. پانزده روز در ذى قار توقف كرديم تا اينكه رصداى شيههء اسبها و
قاطرها بلند شد و لشكر كوفه رسيد. من آنها را دقيقاً شمردم .ديدم درست عمان تعدادى
است كه امام چ فرموده بود. گفتم : الله اكبر, صدق الله و رسوله . ـ شرح نهج البلاغه
ابن ابى الحديد, ج 2 ص 187.
3- نهج البلاغه , خطبهء 70
(پـاورقى چ)- واقعهء صفين , ص 8
(ج )- واقعهء صفين , ص 3 نهج البلاغهء عبده , خطبه هاى 27و 41 مرحوم مفيد در ارشاد
(ص 124 قسمت اول اين خطبه را نقل نكرده است .
(پـاورقى چ)ً- شرح نهج البلاغهء ابن ابى الحديد, ج 3 ص 104 وقعهء صفين , صص 4و 5
(ج) - شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد, ج 3 ص 104
4- همان , ج 3 ص 106 مراصد الاطلاع .
5- مروج الذهب , ج 3 صص 102101
6- وقعهء صفين , ص 10 شرح نهج البلاغهء ابن ابى الحديد, ج 3 صص 106و 107.
7- وقعهء صفين , ص 14 شرح نهج البلاغهء ابن ابى الحديد, ج 3 ص 108
8- وقعهء صفين , صص 15ـ 14 شرح نهج البلاغهء ابن ابى الحديد, ج 3 ص 108 تاريخ طبرى
, ج 3 جزء 5 ص 233
9- وقعهء صفين , ص 12
10- وقعهء صفين , ص 14
11- كامل ابن اثير, ج 3 ص 141
12- وقعهء صفين , صص 19و 20 شرح نهج البلاغهء ابن ابى الحديد, ج 3 صص 70و 71;
الامامة و الساسة, ص 82
13- وقعهء صفين , ص 16; شرح نهج البلاغهء ابن ابى الحديد; ج 3 صص 72ـ 71
14- وقعهء صفين , صص 17و 18 الامامة و السياسة, صص 8283
15- قبيلهء همدان (به سكون ميم ) از قبايل معروف يمن است و مردم آن در صداقت و
علاقهء به امام (ع ) بسيار صميمى و استواربودند.
16- الامامة و السياسة, ص 83 زياد بن كعب .
17- الامامة و السياسة, ص 83 وقعهء صفين , صص 20و 21
18- همان , طبقه آنچه در وقعهء صفين تأليف نصر بن مزاحم آمده , مرحوم شريف رضى
قسمتى از آغاز نامه را حذف كرده است .رر.ك . نهج البلاغه , نامهء پنجم . ابن عبدربه
در عقد الفريد( ج 3 ص 104 و ابن قتيبه در الامامة و السياسة (ج 1 ص 83ژمختصرى از
آنچه را نصر بن مزاحم نقل كرده آورده اند. ايضاً ر.ك . مصادر نهج البلاغه , ج 3 ص
202 شرح نهج البلاغهء ابن ميثم ,ج 4 ص 350
19- وقعهء سفين , ص 21 الامامة و السياسة, ج 1 ص 83
20 - الامامة و السياسة, ج 1 ص 82
21- الامامة و السياسة, ج , صص 83و 84 وقعهء صفين , ص 21
22- تاريخ طبرى , ج 3 جزء 5 ص 235 تاريخ يعقوبى , ج 2 ص 184(طبع بيروت ) ; كامل ابن
اثير, ج 3 ص 141 شرح (نهج البلاغهء ابن ابى الحديد, ج 3 ص 74.
23- حاكم اسلامى پيش از اعلام جنگ بايد اخطار كند كه هر نوع امانى كه سابقاً وجود
داشته است مرتفع شده است . قرآن كريم ذبه اين مسئله در اين آيه تصريح مى فرمايد: <و
اما تخافن من قوم خيانة فانبذ اليهم على سواء>(انفال :58.
24- وقعهء صفين , صص 27و 28 تاريخ طبرى , ج 5 ص 235.
25- الامامة و السياسة, ج 1 ص 847 شرح نهج البلاغهء ابن ابى الحديد, ج 3 ص 75 وقعهء
صفين , ص 28.
26- اشاره به اين آيهء كريمه است : <و من يشافق الرسول من بعد ما تبين له الهدى و
يتبع غير سبيل المؤمنين نوله ما2ولى و نصله جهنم و ساءت مصيراً>(نساء: 115.
27- وقعهء صفين , صص 29و 30 الامامة السياسة, ج 1 صص 84و 85 عقد الفريد, ج 4 ص 322
تاريخ طبرى , ج 3 جزءخ5 ص 235(چاپ ليدن ) ; ابن عساكر در تاريخ دمشق در شرح حال
معاويه , و مرحوم شريف رضى در نهج البلاغه قسمتى از>آغاز اين نامه را حذف كرده اند.
ر.ك . نهج البلاغه , نامهء ششم .
28- هر چند وى بعدها متهم به مسامحه در انجام وظيفه گرديد ولى اتهام او ثابت نيست و
ما در اين باره سخن خواهيم گفت .
29- الامامة السياسة, ج 1 ص 85 وقعهء صفين , صص 30 31 شرح نهج البلاغهء ابن ابى
الحديد, ج 3 صص 76و 77.
30- شرح نهج البلاغهء ابن ابى الحديد, ج 3 ص 77.
31- سورهء اسرارء, آيهء 33.
32- شرح نهج البلاغهء ابن ابى الحديد, ج 3 صص 7778 وقعهء صفين , صص 31و 32.
33- وقعهء صفين , ص 58 الامامة السياسة, ج 1 صص 9291.
34- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد, ج 3 ص 78.
35- وقعهء صفين , ص 33 شرح نهج البلاغهء ابن ابى الحديد, ج 3 ص 79.