داستانهايى از امام على عليه السلام

حميد خرمى

- ۷ -


استجابت دعاى امام على (ع )  

طلحة بن عميره گويد: على (عليه السلام ) درباره حديث غدير كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: (هر كه من مولاى اويم اين على مولاى اوست ) مردم را سوگند داد كه هر كه شنيده برخيزد و گواهى دهد. دوازده نفر از انصار گواهى دادند ولى انس بن مالك در ميان انصار بود و گواهى نداد. امير مؤمنان (عليه السلام ) فرمود: اين انس ! گفت : بله ، فرمود: چرا گواهى نمى دهى در حال كه تو هم آنچه آنان شنيده اند شنيده اى ؟ گفت : اى امير مؤمنان ، سن من بالا رفته و فراموش كار شده ام . امير مؤمنان (عليه السلام ) گفت : خداوندا! اگر او دروغ مى گويد او را به بيمارى بصر مبتلا كن كه عمامه هم سفيدى آن را نپوشاند. طلحه گفت : خدا را شاهد مى گيرم كه من سفيدى را در ميان دو چشمش در پيشانى او ديدم .(212)
در روايت جابر آمده : خداوند تو را نميراندتا به بيمارى برصى مبتلا كند كه عمامه هم آن را نپوشاند... جابر گفت : به خدا سوگند انس را ديدم كه به بيمارى برص مبتلا بود و مى خواست آن را با عمامه بپوشاند ولى عمامه آن را نمى پوشاند.(213)
زيد بن ارقم گويد: على (عليه السلام ) در مسجد فرمود: به خدا سوگند مى دهم مردى را كه از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم شنيده كه مى فرمود: (هر كه من مولاى اويم على هم مولاى اوست ، خداوندا دوست او را دوست بدار و دشمن او را دشمن بدار) برخيزد و گواهى دهد. دوازده نفر از اهل بدر برخاستند؛ شش تن از راست و شش تن از چپ گواهى دادند و من هم در ميان شنودگان بودم ولى كتمان كردم و گواهى ندادم خداوند هم چشم مرا كور كرد.(214)
وليد بن حارث و ديگران از رجال خود نقل كرده اند كه : هنگامى كه امير مؤمنان (عليه السلام ) از جنايتهاى بسر بن ارطاة در يمن (كه سى هزار نفر را كشته بود) با خبر شد، عرضه داشت : خداوندا، بسر دين خود را به دنيا فروخت تو هم عقلش را از او بگير و از دين او چيزى به جاى منه كه بدان سبب مستوجب رحمت تو گردد. بسر درباقى مانده عمر ديوانه شد و شمشير مى طلبيد، شمشيرى از چوب برايش تهيه كردند و او آنقدر با چوب به اين در و آن در مى زد تا بيهوش مى شد و چون به هوش مى آمد باز شمشير مى طلبيد و چوب را به دستش مى دادند و او همان كار را تكرار مى كرد و پيوسته چنين بود تا مرد.(215)
سعد خفاف گويد: به ابو عمرو زاذان گفتم : اى زاذان ، تو بسيار خوب قرآن مى خوانى ، آن را از كه آموخته اى ؟ وى لبخندى زد و گفت : روزى امير مؤمنان (عليه السلام ) بر من گذشت و من شعر مى خواندم و چون آواز خوشى داشتم صدايم حضرتش را خوش آمد، فرمود: اى زاذان ، چرا اين آواز خوش را در قرآن به كار نمى برى ؟ گفتم : اين امير مؤ منان ، مرا با قرآن چه نسبت ؟ به خدا سوگند تنها از قرآن به اندازه اى كه در نمااز مى خوانم (و ياد ندارم ). فرمود: نزديك من بيا؛ نزديك شدم ، حضرت در گوشم سخنى گفت كه نفهميدم و ندانستم چه گفت ، آن گاه فرمود: دهانت را باز كن ، و آب دهان در دهانم افكند؛ به خدا سووگند هنوز از خدمتش قدم برنداشته بودم كه همه قرآن را با اعراب و همزه حفظ شدم و پس از آن هرگز محتاج نشدم كه درباره قرآن از كسى سؤ ال كنم .
سعد گويد: داستان زاذان را براى امام باقر (عليه السلام ) باز گفتم ، فرمود: زاذان راست گفته است ، امير مؤمنان (عليه السلام ) براى زاذان به اسم اعظم دعا كرد كه استجابت آن ردخور ندارد.(216)
علامه مجلسى رحمة الله گويد: هنگامى كه جنازه براء بن معرور را نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم آوردند تا بر او نماز گزارد، فرمود: على بن ابى طالب كجاست ؟ گفتند: اى رسول خدا، او به قبا در پى كار يكى از مسلمانان رفته است . رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم نشست و بر او نماز نخواند، گفتند: اى رسول خدا، چرا بر او نماز نمى گزارى ، فرمود: خداى بزرگ مرا فرموده كه نماز او را تاءخير بيندازم تا على بر جنازه او حاضر شود و او را نسبت به سخنى كه در حضور من به او گفت حلال كند تا خداوند مرگ وى را با خوردن اين سم كفاره گناه وى قرار دهد.(217)
يكى از كسانى كه شاهد داستان گفتگوى براء با على (عليه السلام ) بود گفت : اى رسول خدا، براء با على شوخى كرد و سخنى جدى نگفت تا خداوند او را بدان مؤ اخذه كند. رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: اگر جدى گفته بود خداى متعال همه اعمال او را نابود مى ساخت گرچه از عرش تا فرش زر و سيم صدقه داده باشد، اما او شوخى كرد و در اين مورد (از سوى على ) حلال شده است اما رسول خدا مى خواهد كه كسى از شما نپندارد كه على از براء ناخشنود است ، از اين رو مى خواهد حليت مجدد بطلبد و براى او آمرزش خواهد تا خداوند بر قرب و بلندى مقام او در بهشت بيفزايد.
چيزى نگذشت كه على بن ابى طالب (عليه السلام ) حاضر شد، و در برابر جنازه ايستاد و فرمود: اى براء، خدايت رحمت كند، تو مردى بسيار روزه دار و نمازگزار بودى و در راه خدا از دنيا رفتى .
آن گاه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: اگر ميتى از دعاى رسول خدا بى نياز بود، بى شك اين دوست شما با دعايى على درباره او بى نياز شده است .
سپس برخاست و بر او نماز گزارد و او را دفن كرد. چون از تجهيز وى بازگشت در مجلس عزا نشست ، فرمود: شما اى اولياى براء، به تبريك سزاوارتريد تا تسليت ، زيرا براى دوست شما در حجابهاى آسمانى قبه اى برپا شد از آسمان فرودين تا آسمان هفتم ، و در تمام حجابها تا كرسى و تا ساق عرش ، و اين براى روح او كه به آنجا عروج كرد ساخته شد، سپس روح او را به بهشت بردند و همه خازنان بهشتى آن را دريافت كردند و همه حوريان بهشتى به ديدن او سركشيدند و همه گفتند: خوشا به حالت ، خوشا به حالت اى براء كه رسول خدا منتظر ماند تا على - كه درود و سلام او بر آن دو و خاندان گرامشان باد - حاضر شد و بر تو رحمت فرستاد و برايت آمرزش طلبيد؛ آگاه باش كه حاملان عرش ‍ پروردگارمان براى ما از خداوند گزارش دادند كه فرمود: اى بنده من كه در راه من جان دادى ، اگر گناهانى به عدد سنگريزه ها و همه خاكها و قطرات باران و برگ درختان و موى حيوانات و چشمكها و نفسها و حركات و سكنات آنها داشتى همه به دعاى على (عليه السلام ) براى تو آمرزيده مى شد.
آن گاه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: پس اى بندگان خدا، خود را در معرض دعاى على قرار دهيد و در معرض نفرين او قرار ندهيد، كه هر كه على بر او نفرين كند خداوند هلاكش گرداند گرچه به عدد آفريده هاى خدا حسنه داشته باشد، چنانكه اگر كسى على در حق او دعا كند خداوند سعادتمندش كند گرچه به عدد آفريده هاى خدا گناه داشته باشد.(218) و (219)

جوانمردى امام على (ع )  

اين ابى الحديد گويد: در جنگ صفين هنگامى كه سپاه معاويه شريعه فرات را محاصره كردند و راه آب را بر آن حضرت بستند و سران شام به معاويه گفتند: بگذار همه از تشنگى بميرند چنانكه عثمان را تشنه كشتند، على (عليه السلام ) و يارانش از آنان خواستندكه راه آب را باز كنند، سپاه معاويه گفتند: نه ، به خدا سوگندتو را قطره اى نمى دهيم تا از تشنگى بميرى چنانكه عثمان لب تشنه جان سپرد. حضرت چون ديد ناگزير همه از تشنگى خواهند مرد، با ياران خود بر سپاه معاويه حملاتى پى در پى انجام داد تا پس از كشتارى فراوان كه سرها و دستها از بدن جدا شدند، آنان را از جاى خود دور كرد و خودشان بر آب دست يافتند و ياران معاويه در زمين خشك و بى آبى قرار گرفتند، ياران و شيعيان عرض ‍ كردند: اى امير مؤمنان ، آب را از آنان دريغ ‌دار چنانكه آنان دريغ داشتند و قطره اى آب به آنان مده و با تيغ عطش آنان را از پاى درآر و همه را دستگير كن كه ديگر نيازى به جنگ نيست . فرمود: نه ، به خدا سوگند من با آنان مقابله به مثل نمى كنم ، قسمتى از آب را براى آنان آزاد كنيد. زيرا كه لبه تيز تيغ ما براى آنان كافى است .(220)
شاعر گويد:
ملكنا فكان العفو منا سجية
فلما ملكتم سال بالدم اءبطح
فحسبكم هذا التفاوت بيننا
فكل اناء بالذى فيه ينضح
(چون ما بر شما دست يافتيم عفو و گذشت را پيشه ساختيم و چون شما بر ما دست يافتيد سرزمين حجاز از خون جارى شد).
(همين تفاوت ميان ما بس كه از هر كوزه همان برون تراود كه در اوست ).
2- علامه دياربكرى گويد: راويت است هنگامى كه على (عليه السلام ) عمرو بن عبدود را كشت لباس او را در نياورد؛ خواهر عمرو بر سر جنازه برادر حاضر شد، چون لباس را به تن او ديد گفت : همرزم كريمى او را به قتل رسانده است ؛ آن گاه از قاتل وى پرسيد، گفتند: على بن ابى طالب بوده . وى اين دو بيت را سرود:
لو كان قاتل عمرو غير قاتله
لكنت اءبكى عليه آخر الابد
لكن قاتله من لايعاب به
من كان يدعى قديما بيضة البلد
(اگر قاتل عمرو غير از اين قاتل (يعنى على عليه السلام ) بود تا پايان روزگار بر او مى گريستم ).
(اما قاتل او مردى است كه عيبى بر برادرم در كشته شدن به دست او نيست ، كه او از قديم بزرگترين مرد ديار عرب بوده است ).(221) و (222)

بردبارى و گذشت امام على (ع )  

رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ضمن حديثى طولانى فرمود: اگر بردبارى به صورت مردى مجسم مى شد به سيماى على در مى آمد.(223)
جابر گويد: امير مؤمنان على بن ابى طالب (عليه السلام ) شنيد مردى به قنبر دشنام مى دهد و قنبر قصد پاسخگويى دارد، حضرت او را صدا زد: اى قنبر، آرام باش ، به دشنام گوى خود اعتنا مكن تا خداى رحمان را خشنود و شيطان را خشمگينسازى و دشمنت را به كيفر رسانى . سوگند به خدايى كه دانه را شكافت و جاندار را آفريد مؤمن پروردگار خود را به چيزى چون بردبارى خشنود نسازد، و شيطان را به چيزى چون سكوت به خشم نياورد، و هيچ عقوبتى براى احمق مانند سكوت و بى اعتنايى به او نيست .(224)
ابن ابى الحديد گويد: آن حضرت بردبارترين مردم نسبت به گنهكار و با گذشت ترين آنها از بدكار بود، صحت اين گفتار در جنگ جمل به چشم مى خورد كه بر مروان بن حكم - كه سر سخت ترين دشمن آن حضرت بود - دست يافت و از گناه او چشم پوشيد. و عبدالله بن زبير حضرتش را در برابر مردم دشنام مى گفت و در جنگ جمل در سخنرانى خود گفت : (اين مرد لئيم پست على بن ابى طالب به سوى شما آمده ) و على (عليه السلام ) مى فرمود: (زبير هميشه از ما خاندان بود تا پسرش عبدالله بزرگ شد)، با اين همه در همان جنگ بر او دست يافت و او را اسير كرد اما از او درگذشت و فرمود: (از اينجا برو تا تو را نبينم ) و بيش از اين نگفت . و نيز پس از جنگ جمل در مكه بر سعيد بن عاص كه از دشمنان او بود دست يافت و چيزى به او نگفت ...(225)
قنبر گويد: با امير مؤمنان (عليه السلام ) بر عثمان وارد شدم ، عثمان دوست داشت با امام خلوت كند، امام بهمن اشاره كرد كه دور شوم . من اندكى دور شدم ، عثمان شروع كرد با تندى با امام سخن گفتن ، و امام همن طور سر به زير داشت . عثمان گفت : چرا حرف نمى زنى ؟ فرمود: پاسخى جز آنكه ناخوشايند توست ندارم و سخنى كه پسند تو باشد در نظرم نيست . سپس از نزد عثمان بيرون آمد و اين شعر را زمزمه مى كرد: اگر پاسخ او را دهم پاسخهاى حاضر و كوبنده ام دل او را به درد آورد، ولى صبر مى كنم و خون و دل مى خورم كه اگر اقدامى عليه او كنم نيش سختى از من خواهد خورد.(226)
امام على (عليه السلام ) يكى از غلامان خود را چند بار صدا زد و او پاسخ نگفت ، امام بيرون آمد ديد غلام در خانه ايستاده است ، فرمود: چرا پاسخ نمى دهى ؟ گفت : حال نداشتم و مى دانستم كه شما هم ناراحت نمى شويد و آسيبى به من نمى رسانيد؛ فرمود: سپاس خدا را كه مرا از كسانى قرار داد كه خلقش از او ايمنند؛ اى غلام برو كه در راه خدا آزادى .(227)
امير مؤمنان (عليه السلام ) از بازار خرما فروشان مى گذشت دخترى را ديد كه مى گريد، پرسيد: دخترك ! چرا مى گريى ؟ گفت : اربابم درهمى به من دادو فرستاد خرما بخرم و من از اين مرد خرما خريدم ولى چون آن را بردم آنها نپسنديدند، اينك پس آورده ام ولى اين فروشنده قبول نم كند. امام به فروشنده فرمود: اى بنده خدا، اين خدمتكار است و از خود اختيار ندارد، پولش را پس بده و خرما را بگير. فروشنده كه امام را نمى شناخت برخاست و تخت سينه حضرت كوفت ، مردم گفتند: اين آقا امير مؤمنان است ! نفس آن مرد تنگ شده ، رنگ از چهره اش پريد و خرما را گرفت و پول را پس داد. آن گاه گفت : اى امير مومنان ، از من راضى باش ، فرمود: اگر خود را اصلاح كنى - يا اگر حق مردم را بدهى - چه بسيار از تو راضى خواهم بود.(228)
زن زيبايى از جايى مى گذشت و گروهى چشم چران به او نظر دوختند، امير مؤمنان (عليه السلام ) فرمود: چشمان اين نرينه ها هوسران و آزمند بود و همين سبب چشم چرانى آنها شد، پس هرگاه يكى از شما زنى را ديد كه او را خوش آمد با همسر خود آميزش كند كه زنان همه يكى هستند. يكى از خوارج گفت : خدا بكشد اين كافر را، چه داناست ! ياران از جاى جستند كه او را بكشند، فرمود: آرام باشيد كه پاسخ دشنام ، دشنام است ياگذشت از آن گناه .(229)
ابو هريره فرداى روزى كه از آن حضرت به بدى ياد كرده و سخناان ناروايى به گوش او رسانده بود خدمت حضرتش رسيد و حوائجى خواست و امام همهه را برآورد. ياران امام بر اين كار اعتراض كردند، فرمود: من شرم دارم كه جهل او بر علم من و گناهش بر عفو من و درخواستش بر بخشش من چيره آيد.(230)
ابن اثير گويد: عايشه پس از شكست در جنگ جمل به على (عليه السلام ) گفت : (چيره شدى گذشت كن ) يعنى آسان گير و بزرگوارانه چشم بپوش ، و امام گذشت نمود و اين جمله ضرب المثل است . (231) و (232)

على عليه السلام از عدالت مى گويد 

يكى از خصوصيات حضرت على عليه السلام اين بود كه بيت المال را به طور مساوى ميان مردم تقسيم مى كرد و بين مسلمانان تبعيض قائل نمى شد؛ اين امر باعث شده بود، برخى از طرفداران تبعيض و انحصار طلبها به معاويه بپيوندند.
عده اى از دوستان على عليه السلام به حضور حضرت رسيدند و گفتند:
- چنانچه افراد سياس و انحصار طلبها را با پول راضى كنى ، براى پيشرفت امور شايسته تر است . امام على عليه السلام از اين پيشنهاد خشمگين شد فرمود:
- آيا نظرتان اين است به كسانى كه تحت حكومت من هستند ظلم كنم و حق آنان را به ديگران بدهم و با تضيع حقوق آنان يارانى دور خود جمع نمايم ؟ به خدا سوگند! تا دنيا وجود دارد و آفتاب مى تابد و ستارگان در آسمان مى درخشند، اين كار را نخواهم كرد. اگر مال ، از آن خودم بود آن را به طور مساوى تقسيم مى كردم ، چه رسد به اينكه مال ، مال خداست .
سپس فرمود:
- اى مردم ! كسى كه كار نيك را در جاى نادرست انجام داد، چند روزى نزد افراد نا اهل و تاريك دل مورد ستايش قرار مى گيرد و در دل ايشان محبت و دوستى مى آفريند؛ ولى اگر روز حادثه بدى براى وى پيش بيايد و به ياريشان نيازمند شود، آنان بدترين و سرزنش كننده ترين دوستان خواهند شد.(233)

عدالت امام على عليه السلام  

روش امام عليه السلام در عدالت مانند روش رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بود اگر نگوييم عين همان روش بود، زيرا پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: مشت من و مشت على در عدالت برابر است ،(234) و فرمود: او از همه شما به عهد خدا وفادارتر، به امر خدا عامل تر، در ميان رعيت عادل تر، در تقسيم مساوى قسمت كننده تر و نزد خدا با مزيت تر است .(235)
و خود حضرتش فرمود: به خدا سوگند اگر بر خار مغيلان شب را تا به صبح بر خار سعدان (236) بيدار به سر برم ، يا مرا در غل و زنجير به روى زمين كشند نزد من محبوبتر از آن است كه روز قيامت خدا و رسول را در حالى ديدار كنم كه بر برخى از بندگان ستم نموده يا چيزى از كالاى بى ارزش دنيا براى خود غصب كرده باشم ... به خدا سوگند اگر هفت اقليم را با همه آنچه در زير افلاك آنهاست به من دهند تا با گرفتن پوست جوى از دهان مورچه اى نافرمانى خدا كنم هرگز نخواهم كرد.(237)
و فرمود: آن كس كه خود را پيشواى مردم قرار مى دهد بايد به آموزش خود پيش از آموزش ديگران بپردازد، و بايد تاءديب عملى او پيش از تاءديب زبانى او باشد. و آموزگار و تاءديب كننده خويش بيش از آموزگار و تاءديب كننده ديگران شايسته تجليل است .(238)
و فرمود: به خدا سوگند كه من شما را به هيچ طاعتى بر نمى انگيزم جز آنكه خود پيش از شما بدان عمل مى كنم ، و شما را از گناهى باز نمى دارم جز آنكه خود پيش از شما از آن باز مى ايستم .(239)
و در وصف مخالفان خود فرمود: رعد و برق و تهديدهاى فراوان كردند ولى در عمل سست بودند و دل و جراءت جنگ نداشتند، ولى ما پيش از ضربه زدن رعد و برق و تهديد نمى كنيم و پيش از باريدن سيل راه نمى اندازيم .(240)
خواننده گرامى ، اينك با ما همراه شو تا به نمونه هايى از عدل او بنگريم كه مدعاى ما در عمل ثابت شود.
ابن ابى الحديد از ابن عباس رضى الله عنه روايت نموده كه : على عليه السلام در روز دوم بيعت خود در مدينه خطبه اى خواند و فرمود: ( هش ‍ داريد كه هر زمينى كه عثمان در اختيار كسى نهاده و هر مالى كه از مال خدا به كسى داده بايد به بيت المال بازگردد، زيرا حقوق گذشته را هيچ چيزى پايمال نتواند كرد، و اگر ببينم آنها را مهر زنان كرده اند و در شهرهاى مختلف پراكنده اند باز هم به جاى اولش باز خواهم گرداند، زيرا در حق وسعتى است و هر كه حق بر او تنگ آيد و جور و ستم بر او تنگ تر خواهد آمد).
كلبى گويد: آن گاه دستور داد هر سلاحى كه در خانه عثمان پيدا شود كه آن را عليه مسلمانان به كار برده گرفته شود... و دستور داد شمشير و زره او هم مصادره شود اما متعرض سلاحى كه با آن به جنگ مسلمين نيامده و اموال شخصى او كه در خانه اش يا جاى ديگر يافت مى شود نگردند و دستور داد تا همه اموالى كه عثمان اجازه داده بود در جايى خرج شود يا به كسى بدهند همه باز گردانده شود. اين خبر به گوش عمرو عاص رسيد - و او در آن روزها در اليه از سرزمينهاى شام به سر مى برد؛ زيرا شنيده بود مردم بر عثمان شوريده اند از اين رو به آنجا رفته بود - به معاويه نامه نوشت : هر اقدامى كه مى خواهى بكنى اكنون بكن زيرا پسر ابى طالب تو را از همه اموالى كه در تصرف دارى جدا ساخته همان گونه كه پوست را از چوب عصا جدا سازند!(241)
و نيز گويد: ابوجعفر اسكافى (متوفاى سال 240) گفته است : چون صحابه پس از كشته شدن عثمان در مسجد پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم جمع شدند تا در مساءله امامت تصميم بگيرند، ابوالهيثم بن تيهان و رفاعة بن رافع و مالك بن عجلان و ابو ايوب انصارى و عمار بن ياسر به على عليه السلام اشاره داشتند و از فضل و سابقه و جهاد و خويشاوندى او با رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ياد كردند، مردم نيز پاسخ مثبت دادند، سپس هر كدام برخاسته و در خطابه اى فضل على عليه السلام را گوشزد نمودند، برخى او را تنها بر مردم آن زمان و برخى ديگر بر همه مسلمانان برترى دادند آن گاه با آن حضرت بيعت شد.
روز دوم بيعت يعنى روز شنبه يازده شب از ذى الحجه مانده حضرت به منبر رفت و حمد و ثناى الهى را به جاى آورد و از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ياد كرد و بر او درود فرستاد، سپس از نعمتهايى كه خدا بر مسلمانان ارزانى داشته ياد كرد، تا آنكه فرمود: (و فتنه ها مانند شب تار روى آورده است ، و زير بار اين حكومت نمى رود مگر اهل صبر و بينش و آگاهى از ريزه كاريهاى آن ؛ و اگر براى من پايدار بمانيد شما را بر راه و روش پيامبرتان صلى الله عليه و آله و سلم سير خواهم داد و آنچه را كه بدان ماءمورم در ميان شما اجرا خواهم كرد و خداست كه بايد از او يارى خواست . هش داريد كه نسبت من با رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم پس از وفات وى مانند همان نسبت در روزگار حيات اوست ...
هش داريد، مبادا گروهى از مردان شما كه غرق دنيا شده اند، املاك و مستغلات فراوان گرد آورده ، جويبارها روان ساخته ، بر اسبهاى چابك سواره شده و كنيزان زيبا گرفته اند و همين باعث ننگ و عار آنان گرديده است ، فردا روز كه آنان را از همه اينها كه بدان سرگرمند بازداشتم و به حقوقى كه خود بدان دانايند باز گردانيدم بر من خشم گيرند و كار مرا ناپسند دارند و گويند كه پسر ابى طالب ما را از حقوقمان محروم ساخت ! هش داريد، هر مردى از مهاجران و انصار از ياران رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم كه به جهت صحبت با آن حضرت فضلى براى خود بر ديگران مى بيند، بداند كه فضل روشن فرداى قيامت نزد خداست و ثواب و پاداش وى بر عهده خدا خواهد بود. و هر مردى كه نداى خدا و رسول را پاسخ داده ، آيين ما را تصديق نموده ، به دين ما درآمده و روى به قبله ما كرده است ، مستوجب حقوق و حدود اسلام گرديده است . شما همه بندگان خداييد و مال هم مال خداست و ميان شما به مساوات تقسيم خواهد شد، هيچ كس در اين مورد بر ديگرى برترى ندارد، و پرهيزكاران را فرداى قيامت نزد خداوند بهترين جزا و برترين پاداش خواهد بود. خداوند دنيا را پاداش و ثواب پرهيزكاران نساخته و آنچه نزد خداست براى نيكوكاران بهتر است .ان شاءالله فردا صبح همگى نزد ما آييد كه نزد ما مالى است كه مى خواهيم ميان شما تقسيم كنيم ، و احدى از شما باز نماند؛ عرب باشد يا عجم ، حقوق ديگر بوده يا نه ، همين كه مسلمان آزاد باشد كافى است ؛ اين را مى گويم و از خداوند براى خود و شما آمرزش ‍ مى خواهم . سپس از منبر فرود آمد.
شيخ ما ابو جعفر گويد: اين نخستين سخنى بود كه از او ناپسند داشتند و سبب كينه آنان شد و خوش نداشتند كه آن حضرت بيت المال را به طور مساوى تقسيم كند و همه مسلمانان را سهيم سازد. فرداى آن روز حضرت آمد و همه مردم نيز براى دريافت مال حاضر شدند، امام به كاتب خود عبيدالله بن ابى رافع فرمود: نخست مهاجران را يك يك صدا بزن و به هر كدام كه حاضر شوند سه دينار بده ، سپس انصار را صدا كن و به آنان نيز همين اندازه پرداخت كن ، و با هر يك از مردم حاضر نيز از سرخ و سياه همين گونه عمل كن .
سهل بن حنيف گفت : اى اميرمؤمنان ، اين مرد ديروز غلام من بود و امروز آزادش كرده ام ! فرمود: به او هم به اندازه تو مى دهيم . پس به هر كدام سه دينار بخشيد و احدى را بر ديگرى برترى نداد. (242) و (243)

امام على عليه السلام و پاسدارى از حقوق مردم  

پير مرد نابينايى كه گدايى مى كرد از راه مى گذشت ، اميرمؤمنان عليه السلام فرمود: اين چيست ؟ گفتند: اين امير مؤمنان مردى نصرانى است . فرمود: از او كار كشيديد و اينك كه پير شده و از پا افتاده كمك خود را از او دريغ مى داريد! از بيت المال خرجى او را بدهيد.(244)
امام مجتبى عليه السلام فرمود: چون على عليه السلام طلحه و زبير را شكست داد مردم همه گريختند و در راه بر زن باردارى گذشتند و او از ترس وضع حمل كرد و كودك زنده به دنيا آمد و چندى دست و پا زد و جان داد و پس از او مادرش از دنيا رفت . على عليه السلام و ياران از آنجا گذشتند و آن زن و كودك را ديدند كه روى زمين افتاده اند، از حال آنان پرسيد، گفتند: او باردار بود و چون جنگ و هزيمت را ديد ترسيد و بچه انداخت . حضرت پرسيد: كدام يك زودتر مرده اند؟ گفتند: كودك پيش از مادر مرده است .
حضرت شوهر آن زن را كه پدر كودك مرده بود فراخواند و بر اساس ‍ قانون ارث دو ثلث ديه را به و پرداخت و براى مادر او (كه مرده بود) يك ثلث سهم قرار داد، آنگاه از ارث آن زن مرده ، از كودك خود كه ثلث ديه بود نصف آن را به شوهر داد و باقى را به خويشان آن زن داد، و نيز از ديه آن زن نصف آن را كه دو هزار و پانصد درهم بود به شوهر داد و دو هزار و پانصد درهم ديگر را به خويشان آن زن داد، زيرا جز همان كودكى كه انداخته بود فرزند ديگرى نداشت و همه اين مبالغ را از بيت المال بصره پرداخت نمود.(245)
طبرى به سند خود از امام باقر عليه السلام روايت كرده كه فرمود: رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم پس از فتح مكه خالد بن وليد را براى دعوت نه براى جنگ به سويى فرستاد و قبايلى از عرب به نامهاى سليم و مدلج و چند قبيله ديگر نيز با او بودند و همگى به غميصاء - كه محل آبى بود براى بنى جذيمة بن عامر بن عبد مناة بن بن كنانه - فرود آمدند. بنى جذيمه در زمان جاهليت عوف بن عبد عوف ابوعبدالرحمن بن عوف و فاكة بن مغيره را كه تاجر بودند و از يمن بر آنها وارد شده بودند كشته و اموالشان را گرفته بودند، و چون اسلام پيروز شد و رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم خالد بن وليد را فرستاد، وى حركت كرد تا به آن مكان رسيد، چون خالد را ديدند سلاح برگرفتند، خالد به آنها گفت : سلاح را زمين بگذاريد كه مردم مسلمان شده اند.
مردى از بنى جذيمه گويد: چون خالد ما را گفت كه سلاحها را زمين بگذاريد، يكى از ما كه جحدم نام داشت گفت : واى بر شما اى بنى جذيمه ، اين خالد است ، به خدا سوگند كه پس از فرو نهادن سلاح جز اسارت و پس از اسارت جز زده شدن گردنها نخواهد بود، به خدا سوگند من هرگز سلاحم را زمين نخواهم نهاد. گروهى از قومش او را گرفته ، گفتند: اى جحدم ، مى خواهى خون ما را بريزى ؟ مردم مسلمان شده اند و جنگ فرو نشسته و مردم در امنيت به سر مى برند! و او را رها نكردند تا سلاحش را گرفتند و همگى بر اساس حرف خالد سلاحها را فرو گذاشتند. آن گاه خالد دستور داد همه را گرفتند و دستهايشان را بستند و تيغ بركشيد و به جان آنان افتاد و عده اى از آنها را كشت .
چون خبر به رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم رسيد دستها را به آسمان برداشت و گفت : خداوندا، من به پيشگاه تو از اين كار خالد بيزارى مى جويم . سپس على عليه السلام را فرا خواند و فرمود: اى على ، به نزد آنان برو و به كارشان رسيدگى كن و امر جاهليت را زير پا بنه .
على عليه السلام با مقدارى مال كه رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم به او داده بود به سوى آنان رفت و ديه كشتگان و جريمه اموالى را كه از آنان تلف شده بود پرداخت ؛ حتى پول ظرفى را كه در آن به سگ آب مى دادند پرداخت نمود و مقدارى اضافه آمد، على عليه السلام فرمود: آيا هنوز خون و مالى مانده كه جريمه آن پرداخت نشده باشد؟ گفتند: نه ، فرمود: من بقيه اين مال را احتياطا ميان شما تقسيم مى كنم تا اگر موردى باشد كه رسول خدا و يا شما ندانسته باشيد جريمه آن پرداخت شده باشد.
پس از انجام اين كار خدمت رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم بازگشت و او را از ماجرا باخبر ساخت ، فرمود: كار درست و نيكويى كردى . آن گاه پيامبر صلى اللّه عليه و آله و سلم رو به قبله ايستاد و دستها را به آسمان برداشت به گونه اى كه سپيدى زير بازوهاى حضرتش ديده مى شد و سه بار عرضه داشت : خداوندا، من به پيشگاه تو از اين كار خالد بن وليد بيزارى مى جويم .(246)
در خبر آمده كه پيامبر صلى اللّه عليه و آله و سلم خالد بن وليد را براى جمع آورى صدقات بنى جذيمه از بنى المصطلق ارسال داشت و خالد به جهت سابقه ريخته شدن خونى كه ميان او و آنان وجود داشت آنان را دستگير كرد و عده اى از آنان را كشت و اموالشان را ربود. چون خبر به پيامبر صلى اللّه عليه و آله و سلم رسيد دست به آسمان برداشت و گفت : خداوندا، من به پيشگاه تو از آنچه خالد كرده بيزارم ، و گريست سپس ‍ على را فرا خواند و با مقدارى مال او را به سوى آن قبيله فرستاد و فرمود تا ديه مردان كشته شده و عوض مالهاى ربوده شده آنان را بپردازد. امير مؤمنان عليه السلام همه آنها را پرداخت حتى پولهايى براى ظروف آب سگها و ريسمانهاى چوپانان داد، و باقى مانده مال را به خاطر ترس زنان و وحشت كودكان و كارهاى ديگرى كه شده و خبر داشتند يا نه و براى آنكه از رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم راضى باشند به آنان پرداخت نمود.(247)
در (مصباح الانوار) گويد: يكسال بود كه امير مؤمنان عليه السلام هوس ‍ جگر سرخ شده با نان تازه داشت ، در يكى از روزها كه روزه بود اين مطلب را با امام حسين عليه السلام در ميان گذاشت و امام آن را تهيه نمود. هنگام افطار كه ظرف غذا را نزد حضرتش برد سائلى بر در خانه رسيد. امير مؤمنان عليه السلام فرمود: پسرم ، اين را براى سائل ببر تا ما در روز قيامت اين نكته را در نامه عمل خود مشاهده نكنيم كه :
اذهبتم طيباتكم فى حياتكم الدنيا و استمتعتم بها .(248)
(شما بهره هاى پاكيزه و لذيذ خود را در زندگانى دنياتان برديد و از آنها كامياب شديد)(249)

امام على عليه السلام از زبان ياران  

ياران امام عليه السلام بسيارند و ما در اينجا به خواست خدا نام چند تن از مردان و زنان آنها را كه پس از وفات آن حضرت بر معاويه وارد شدند و سخنانى ميانشان رد و بدل شده است مى آوريم ، زيرا داستان آنها مشتمل بر جلالت و موقعيت آن حضرت در نظر آنان و نيز بازگو كننده بخشى از سيره و عدالت آن حضرت و وفادارى آنان به امام خويش است .
علامه شيخ جعفر نقدى رحمة اللّه گويد: چون مردم به گرد معاويه جمع شدند، وى نامه اى به زياد بن سميه كه عامل او در كوفه بود بدين مضمون نوشت : سران ياران على بن ابى طالب را نزد من فرست و من آنها را امان دادم ، و بايد ده نفر باشند؛ پنج نفر از كوفيان و پنج نفر از بصريان .
چون نامه به دست زياد رسيد، سراغ حجر بن عدى ، عدى بن حاتم طائى ، عمرو بن حمق خزاعى ، هانى بن عروه مرادى و عامر بن واثله كنانى مكنى به ابوطفيل فرستاد و آنان را فرا خواند و گفت : آماده حركت به سوى امير مؤمنان (معاويه ) شويد كه او شما را امان داده و مشتاق ديدار شماست .
و به جانشين خود در بصره نوشت : احنف بن قيس ، صعصعة بن صوحان ، جارية بن قدامه سعدى ، خالد بن معمر سدوسى و شريك بن اعور را نزد من فرست . چون نزد ابن زياد رفتند همه را دسته جمعى نزد معاويه فرستاد. هنگامى كه بر معاويه وارد شدند يك شبانه روز آنان را به خود راه نداد و در پى سران شام فرستاد و چون آمدند و هر كدام در جاى خود قرار گرفتند، معاويه به دربان گفت : حجر بن عدى را داخل ساز.

حجر و معاويه  

حجر وارد شد و سلام كرد، معاويه به او گفت : اى برده زاده زشت رو، تويى كه پيوندت را با ما بريدى ، و در جنگ با ما جوياى ثوابى ، و ياور ابوتراب بر ضد مايى ؟ حجر گفت : ساكت باش اى معاويه ، سخن از مردى نگو كه از خداوند ترسان و از موجبات خشم خدا بيزار و به اسباب رضاى الهى آگاه بود، اندرون از طعام خالى مى داشت و ركوع طولانى ، سجده بسيار، خشوع آشكار، خواب اندك ، قيام به حدود، سريرتى پاك ، سيره اى پسنديده و بصيرتى نافذ داشت ، پادشاهى كه در عين فرمانروايى چونان يكى از ما بود، هرگز حقى را زير پا نگذاشت و به هيچ كس ستم نكرد...آن گاه چندان گريست تا گريه گلويش را گرفت ، سپس سر برداشت و گفت : اما اينكه مرا نسبت به آنچه از من سر زده توبيخ مى كنى ، بدان اى معاويه كه من نسبت به كارهايم از تو پوزش نمى خواهم و هيچ باكى ندارم ، پس هر چه در دل دارى آشكار كن و فرمانت را اظهار دار.

عمرو بن حمق و معاويه  

معاويه به دربان گفت ، او را بيرون بر و عمرو بن حمق خزاعى را داخل ساز. چون داخل شد معاويه گفت : اى اباخزاعه ، سر از فرمان بر تافتى و شمشير بر روى ما كشيدى ، و ستمت را به ما پيشكش نمودى ، اعراض را طولانى كردى و اعراض (250) را ناسزا گفتى ، و نادانيت كه بايد از آن مى پرهيختى تو را فرو افكند؛ آيا كار خدا را با رفيقت (على ) چگونه ديدى ؟
عمرو چندان گريست كه به رو به زمين افتاد، ماءمور او را بلند كرد، عمرو گفت : اى معاويه ، پدر و مادرم فداى آن كس كه از او به زشتى ياد كردى و از مقام او كاستى ، به خدا سوگند او به حكم خدا دانا، در طاعت خدا كوشا، در خشم خدا محدود، در دنياى فانى زاهد و به سراى باقى راغب بود، منكر و بزرگ منشى از خود بروز نداد و به آنچه موجب خشنودى خدا بود عمل مى كرد...فقدان او ما را از هم پاشيده و پس از او آرزوى مرگ داريم .

عدى بن حاتم  

معاويه به دربان گفت : او را بيرون بر و عدى بن حاتم را داخل ساز چون داخل شد معاويه گفت : روزگار از ياد على بن ابى طالب چه به جاى گذارده ؟ عدى گفت : مگر جز ياد على چيز ديگرى را هم رعايت كرده است ؟ معاويه گفت : او را چگونه دوست دارى ؟ عدى آهى از دل بر كشيد و گفت : به خدا سوگند دوستى ام دوستى تازه اى است كه هيچ گاه كهنه نمى شود و در سويداى دلم ريشه كرده و تا روز معاد باقى است ، سينه ام سرشار از عشق اوست به طورى كه سراسر اندامم را فرا گرفته و انديشه ام را اشغال نموده است .
هواداران بنى اميه به معاويه گفتند: اى امير مؤمنان ، عدى پس از جنگ صفين خوار و ذليل گشته است . عدى گريست و اشعارى گفت كه ترجمه اش اين است :
(معاويه پسر هند با من مجادله مى كند ولى همراه به هدف خود نمى بايد).
(مرا به ياد ابوالحسن على مى اندازد در حالى كه اندوه بزرگى از فراق او به دل دارم ).
(من پاسخ سختى براى او دارم ، البته پاسخ اندك من براى امثال او كافى است ).
(وليد و عمرو گويند: عدى پس از جنگ صفين خوار و ذليل گشته است ).
(گويم : راست مى گوييد، اركان وجودم شكسته و آنان كه در پناهشان بر دشمن حمله مى بردم از من مفارقت جسته اند).
(زوداكه هواداران پسر هند زيان بينند و هواداران پيامبر صلى اللّه عليه و آله و سلم سود برند و رستگار گردند).(251)

در انديشه سرانجام  

سويد پسر غفله مى گويد:
پس از آنكه براى خلافت اميرالمؤمنين از مردم بيعت گرفته شد، روزى خدمت حضرت رسيدم ، ديدم روى حصير كوچكى نشسته است و در آن خانه جز آن حصير چيز ديگرى نيست .
عرض كردم :
يا اميرالمؤمنين ! بيت المال در اختيار شماست ، در اين خانه جز حصير چيز ديگرى از لوازم نمى بينم .
فرمود:
پسر غفله ! آدم عاقل در خانه اى كه بايد از آنجا نقل مكان كند، اسباب و وسايل جمع نمى كند، ما منزل امن و راحتى در پيش داريم كه بهترين اسباب خود را به آنجا مى فرستيم و به زودى به سوى آن منزل كوچ خواهيم كرد.(252)

مظلوميت امام على عليه السلام  

در خبرى طولانى رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم به آن حضرت فرمود: بترس از كينه هايى كه از تو در سينه هاى كسانى هست كه تنها پس ‍ از مرگ من آشكار مى كنند؛ آنان ملعون خدا و همه لعنت كنندگانند. آن گاه پيامبر صلى اللّه عليه و آله و سلم گريست ، گفته شد: اى رسول خدا، از چه مى گرييد؟ فرمود: جبرئيل عليه السلام به من خبر داد كه امت به او ستم مى كنند و او را از حقش باز مى دارند و با او مى جنگند و فرزندانش را به قتل مى رسانند.(253)
پيامبر صلى اللّه عليه و آله و سلم به على عليه السلام فرمود: پس از مرگ من كينه هايى كه در سينه هاى گروهى نهفته است آشكار مى شود و همه بر ضد تو دست به دست هم دهند و تو را از حق خود باز دارند.(254)
5 - جابر بن عبداللّه انصارى گويد: رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم در سكرات مرگ بود كه فاطمه عليهماالسلام بر آن حضرت وارد شد، خود را به روى حضرتش افكند و مى گريست ، پيامبر چشم خود را گشود و به هوش آمد و فرمود: دختركم ، تو پس از من ستم خواهى ديد و تو پس ‍ از من به استضعاف كشيده خواهى شد؛ هر كه تو را بيازارد مرا آزرده ، هر كه تو را به خشم آرد مرا به خشم آورده ، هر كه تو را شادمان كند مرا شادمان نموده ، هر كه به تو نيكى كند به من نيكى كرده ، هر كه به تو جفا كند به من جفا كرده و هر كه به تو ستم كند به من ستم روا داشته است ، زيرا تو از منى و من از تو، و تو پاره تن منى و همان روح من هستى كه ميان دو پهلوى من است . سپس فرمود: من به پيشگاه پروردگار از ستمكاران امت خود به تو، شكايت مى برم .
سپس حسن و حسين عليهماالسلام وارد شدند و خود را بر روى بدن مبارك رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم انداخته ، مى گريستند و مى گفتند: فداى تو شويم اى رسول خدا؛ على عليه السلام خواست آنها را دور سازد پيامبر صلى اللّه عليه و آله و سلم سر برداشت و فرمود: برادرم ، رهاشان كن تا مرا ببويند و من هم آنان را ببويم ، آنان از من توشه گيرند و من از آنان ؛ زيرا آن دو پس از من به ظلم و ستم كشته خواهند شد و لعنت خدا بر قاتلان آنها. سپس فرمود: اى على ، تو پس از من مظلوم قرار خواهى گرفت و من در روز قيامت خصم كسى هستم كه تو خصم او باشى .(255)
معاوية بن ثعلبه گويد: ابوذر رحمة اللّه در مسجد نشسته بود و على عليه السلام در جلو او نماز مى خواند، مردى بر او وارد شد و گفت اى اباذر، آيا مرا از محبوبترين مردم در نزد خود خبر نمى دهى ؟
به خدا سوگند كه مى دانم كه محبوبترين مردم نزد تو محبوبترين آنها نزد رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم است . ابوذر گفت : چرا، سوگند به خدايى كه جانم در دست اوست محبوبترين مردم نزد من محبوبترين آنها نزد رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم است و او همين شيخ مظلوم و ستمديده اى است كه حقش را غصب كرده اند.(256)
امام مجتبى عليه السلام از پدرش على عليه السلام روايت كرده كه فرمود: چون آيات اول سوره عنكبوت : الم . احسب الناس ...(آيا مردم پنداشته اند كه آنان را رها ساخته اند كه بگويند ايمان آورديم ، و امتحان نشوند)؟ نازل شد من گفتم : اى رسول خدا، اين فتنه و آزمايش چيست ؟ فرمود: اى على ، تو آزموده مى شوى و ديگران هم به تو مورد آزمايش قرار مى گيرند، و تو (در پيشگاه خدا) از گروهى دادخواهى خواهى نمود پس ‍ براى دادخواهى آماده باش .(257)
حضرت رضا عليه السلام فرمود كه رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم به على عليه السلام فرمود: اى على ، تو حجت خدايى ، تو باب خدايى ، تو راه به سوى خدايى ، تو آن خبر بزرگى ، تو راه راستى ، تو مثل اعلايى ، تو امام مسلمانانى ، و امير مؤمنانى و بهترين اوصيا و سرور صديقانى . اى على ، تو فاروق اعظم و صديق اكبرى . اى على ، تو جانشين من بر امت منى ، تو ادا كننده دين منى ، تو انجام دهنده وعده هاى منى . اى على ، پس ‍ از من مظلومى ، اى على ، تو پس از من تنها مى مانى . اى على ، پس از من از تو دورى مى گزينند، من خدا و همه حاضران امتم را گواه مى گيرم كه حزب تو حزب من است و حزب من حزب خداست ، و حزب دشمنانت حزب شيطان است .(258)و(259)

مظلوميت آن حضرت پس از وفات رسول خدا (ص ) 

ابن قتيبه دينورى گويد: على - كرم اللّه وجهه - فاطمه دختر رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم را شبها بر چهارپايى مى نشاند و در مجالس ‍ انصار مى برد و فاطمه از آنان يارى مى طلبيد و آنان مى گفتند: اى دختر رسول خدا، بيعت ما با اين مردم انجام گرفته است و اگر همسر و پسرعموى تو پيش از ابوبكر سبقت مى جست و از ما بيعت مى خواست ما از او رويگردان نبوديم ؛ و على عليه السلام مى فرمود: آيا مى بايست رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم را در خانه مى نهادم و دفن نكرده بيرون مى آمدم و با مردم بر سر قدرت او نزاع مى كردم ؟ و فاطمه مى گفت : ابوالحسن كارى نكرده مگر همان را كه شايسته او بوده است و امت هم كارى كردند كه خداوند حسابگر و بازخواست كننده آنهاست .(260)
و نيز پس از ذكر بيعت نكردن على عليه السلام گويد: پس دومى نزد اولى آمده ، گفت : آيا اين مرد را كه از بيعت با تو سر باز زده به بيعت وا نمى دارى ؟ وى به غلام خود قنفذ گفت : برو على را نزد من فرا خوان ، وى نزد على رفت ، على به او فرمود: كارت چيست ؟ گفت : خليفه رسول خدا تو را فرا مى خواند. على فرمود: چه زود بر رسول خدا دروغ بستيد! قنفذ بازگشت و پيام را رساند. وى مدتى گريست ، اما دومى بار دوم گفت : به اين مردى كه از بيعت با تو سر باز زده مهلت نده و او را به بيعت وادار. اولى به قنفذ گفت : نزد او باز گرد و بگو: خليفه رسول خدا تو را براى بيعت فرا مى خواند.
قنفذ بازگشت و ماءموريت خود را اجرا كرد، على عليه السلام فرياد زد: سبحان الله ! او مدعى مقامى شده كه حق او نيست . قنفذ بازگشت و پيام را رساند. باز اولى مدتى گريست ، سپس دومى برخاست و به همراه گروهى به در خانه فاطمه رفتند، در زدند، چون فاطمه صداى آنان را شنيد با صداى بلند گفت : اى پدر، رسول خدا، ما چه رنجها كه پس از تو از دومى و اولى ديديم !(261)

شهادت و وصيت امام على عليه السلام  

علامه طبرسى گويد: على عليه السلام شصت و سه سال زندگى كرد، ده سال پيش از بعثت ، و در سن ده سالگى اسلام آورد. و پس از بعثت بيست و سه سال با رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم زندگانى كرد، سيزده سال در مكه پيش از هجرت در امتحان و گرفتارى به سر برد و سنگين ترين بارهاى رسالت آن حضرت را به دوش كشيد، و ده سال پس ‍ از هجرت در مدينه در دفاع از حضرتش با مشركان جنگيد و با جان خود او را از شر دشمنان دين نگاه داشت ، تا آنكه خداى متعال پيامبر خود را به سوى بهشت انتقال داد و او را به بهشت آسمانى بالا برد، و على عليه السلام در آن روز سى و سه ساله بود، و سى سال پس از رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم ماند و ولى امر و وصى او بود، و بيست چهار سال و چند ماه حق او را از ولايت غصب كردند و او را از تصرف در امور بازداشتند، و آن حضرت در اين دوران با تقيه و مدارا مى زيست ، و پنج سال و چند ماه خلافت را به دست گرفت و در اين سالها گرفتار جهاد با منافقان از ناكثين و قاسطين و مارقين (اصحاب جمل و صفين و نهروان ) بود، چنانكه رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم سيزده سال از روزگار نبوت خود را ممنوع از پياده كردن احكام آن و ترسان و محبوس و فرارى و مطرود بود و نمى توانست با كافران به جهاد پردازد و از مؤمنان دفاع كند، سپس هجرت كرد و ده سال پس از هجرت با مشركان به جهاد پرداخت و گرفتار منافقان بود تا خداوند او را به سوى خود برد...
آن حضرت در شب بيست و يكم ماه مبارك رمضان سال چهل هجرى با شمشير به قتل رسيد، عبدالرحمن بن ملجم مرادى شقى ترين امت آخر زمان - لعنة اللّه عليه - در مسجد كوفه او را ضربت زد، بدين قرار كه آن حضرت در شب نوزدهم به مسجد رفت و مردم را براى نماز صبح بيدار مى كرد و ابن ملجم ملعون از آغاز شب در كمين حضرتش بود، چون حضرت در مسجد عبورش به او افتاد او كه مطلب خود را پنهان مى داشت و از روى نيرنگ خود را به خواب زده بود ناگهان از جاى جست و ضربتى با شمشير زهرآلود بر فرق مباركش زد. آن حضرت روز نوزدهم و شب و روز بيستم و شب بيست و يكم را تا نزديك ثلث اول شب زنده بود، آن گاه به شهادت رسيد و در حالى كه محاسن شريفش به خون سرش رنگين بود مظلومانه به ديدار خداى خود شتافت .
سبب كشتن آن حضرت را داستانى دراز است كه اينجا گنجايش ذكر آن را ندارد. حسن و حسين عليهماالسلام به امر آن حضرت مراسم غسل و تكفين او را عهده دار شدند و بدن شريفش را به سرزمين غرى در نجف كوفه انتقال دادند و شبانه پيش از سپيده صبح در همان جا به خاك سپرده شد. حسن و حسين و محمد پسران آن حضرت عليهماالسلام و عبداللّه بن جعفر عليهماالسلام وارد قبر شدند و بنا به وصيت حضرتش اثر قبر پنهان گرديد. اين قبر پيوسته در دولت بنى اميه پنهان بود و كسى بدان راه نمى برد تا آنكه امام صادق عليه السلام در دولت بنى عباس آن را نشان داد.(262)و(263)