امام درباره مصائب و گناهان چه فرمود؟
عبدالله بن يحيى بر اميرالمؤمنين (عليه السلام ) وارد شد، صندلى (كرسى ) در برابر
آن حضرت بود، حضرت امر فرمود كه بر آن كرسى بنشيند؛ عبدالله نشست ، چيزى نگذشت كه
چيزى بر سرش افتاد و سرش شكست و خون جارى گشت .
حضرت امر فرمود آب آوردند و خون سرش را شستشو داد و فرمود: نزديك شو به من ؛ آنگاه
دست بر شكاف سرش گذارد، در حالى كه عبدالله سخت بى تابى مى كرد، جراحت سر را به هم
آورد و بهبود پذيرفت ، گويا شكستگى پديد نگشته بود؛ پس از آن فرمود:
(اى عبدالله ! سپاس خدايى را كه قرار داد گرفتاريها را كفاره گناهان
پيروان ما در دنيا، تا در فرمان بردن حق ، سالم بمانند و سزاوار مزد و اجر شوند).
عبدالله عرض كرد: (اى اميرالمؤمنين
(عليه السلام )! مجازات گناهان ما فقط در دنياست ؟)
حضرت فرمود: (آرى ؛ مگر نشنيده اى گفته
پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را كه فرمود:
(الدنيا سجن المؤمن وجنة الكافر)
: دنيا زندان مؤمن و بهشت كافر است
).
خداوند پيروان ما را در دنيا از گناهانشان پاكيزه گرداند به وسيله مصائب و
ناراحتيها و به عفو خود، چنانكه مى فرمايد:
(ما اءصابكم من مصيبة فبما كسبت اءيديكم و يعفو عن كثير):
آنچه مصيبت مى بينيد از كردار خود شماست ، و بسيارى از آن بخشش مى كند.(57)
آن گاه پيروان ما به قيامت وارد شوند و طاعتهاى آنان را زياد كند و لكن دشمنان ما
را خداوند در دنيا جزاء دهد به طاعاتشان گرچه وزنى ندارد، زيرا طاعتشان اخلاص ندارد
و چون وارد قيامت شوند، سنگينى گناهان و كينه هايشان به محمد و آل محمد و ياران
واقعى آنان ، بر شانه آنهاست و در آتش فرو روند).
عبدالله عرض كرد: (اى اميرالمؤمنين
(عليه السلام ) استفاده كردم و به من آموختى ، اگر به من مى فرموديد كه چه گناهى
سبب محنت مجلس شد، بسيار نيكو بود كه ديگر مرتكب نشوم ؟)
حضرت فرمود: (هنگام نشستن ، بسم الله
نگفتى ، اين مصيبت كفاره گناهت گشت ؛ مگر نمى دانى كه پيامبر از جانب خداوند مرا
حديث كرد كه خداوند فرمايد: هر كارى كه در آن بسم الله گفته نشود، آن كار ناتمام
خواهد ماند.)
عبدالله عرض كرد: (پدر و مادرم فداى
شما! ديگر بسم الله را ترك نمى كنم ).
حضرت فرمود: (پس تو سعادتمند خواهى گشت
)! عبدالله عرض كرد: (تفسير
بسم الله چيست ؟) حضرت فرمود:
(بنده چون بخواهد شروع در كارى كند مى گويد: بسم الله ، يعنى من به نام
اين اسم ، اين كار را انجام دهم ، پس در هر كارى كه به بسم الله ابتداء كند آن عمل
مبارك خواهد بود).(58)
گردن بند گران قيمت
على بن ابى رافع مى گويد:
من نگهبان خزينه بيت المال حضرت على بن ابى طالب (عليه السلام ) بودم . در ميان بيت
المال گردن بند مرواريد گران قيمتى وجود داشت كه در جنگ بصره به غنيمت گرفته شده
بود. دختر اميرالمؤمنين كسى را نزد من فرستاد و پيغام داد كه شنيده ام در بيت المال
گردن بند مرواريدى هست . من ميل دارم آن را به عنوان امانت ، چند روزى به من بدهى
تا در روز عيد قربان خود را با آن آرايش دهم و پس از آن بازگردانم . من پيغام دادم
به صورت مضمونه (كه در صورت تلف به عهده گيرنده باشد) مى توانم به او بدهم . دختر
آن حضرت نيز پذيرفت . من با اين شرط به مدت سه روز گردن بند را به آن بانوى گرامى
دادم .
اتفاقا على (عليه السلام ) گردن بند را در گردن دخترش ديده و شناخته بود و از وى مى
پرسيد: اين گردن بند از كجا به دست تو رسيده است ؟
او اظهار مى كند: از على بن ابى رافع ، خزينه دار شما به مدت سه روز امانت گرفته ام
تا در روز عيد قربان خود را زينت دهم و سپس بازگردانم .
على بن ابى رافع مى گويد:
- اميرالمؤمنين (عليه السلام ) مرا نزد خود احضار كرد و من خدمت آن حضرت رفتم .
چون چشمش به من افتاد فرمود:
- (اءتخون
المسلمين يا ابن اءبى رافع ؟)
(اى پسر ابى رافع ! آيا به مسلمانان
خيانت مى كنى ؟!)
گفتم : پناه مى برم به خدا از اينكه به مسلمانان خيانت كنم .
حضرت فرمود: پس چگونه گردن بندى را كه در بيت المال مسلمانان بود بدون اجازه من و
مسلمانان به دخترم دادى ؟
عرض كردم : اى اميرالمؤمنين ! او دختر شماست و از من خواست كه گردنبند را به صورت
عاريه كه بازگردانده شود به او دهم تا در عيد با آن خود را بيارايد. من نيز آن را
به عنوان عاريه به مدت سه روز به ايشان دادم و ضمانت آن را به عهده گرفتم كه صحيح و
سالم به جاى اصلى خود بازگردانم . حضرت على (عليه السلام ) فرمود:
- همين امروز بايد آن را پس گرفته و به جاى خود بگذارى و اگر بعد از اين چنين كارى
از تو ديده شود كيفر سختى خواهى ديد.
سپس فرمود: اگر دختر من اين گردنبند را به عاريه مضمونه نمى گرفت ، نخستين زن
هاشميه اى بود كه دست او را به عنوان دزد مى بريدم . اين سخن به گوش دختر آن حضرت
رسيد به نزد پدر آمده و گفت :
- يا اميرالمؤمنين ! من دختر شما و پاره تن شما هستم . چه كسى از من شايسته تر به
استفاده از اين گردنبند بود؟
حضرت فرمود: دخترم ! انسان نبايد به واسطه خواسته هاى نفس و خواهشهاى دل ، پاى از
دايره حق بيرون بگذارد. آيا همه زنان مهاجر كه با تو يكسانند، در اين عيد به مانند
چنين گردن بند خود را زينت داده اند تا تو هم خواسته باشى در رديف آنها قرار گرفته
و از ايشان كمتر نباشى ؟(59)
ترس از گناه
حضرت على (عليه السلام ) مردى را ديد كه آثار ترس و خوف در سيمايش آشكار است ، از
او پرسيد:
- چرا چنين حالى به تو دست داده است ؟
مرد جواب داد:
- من از خداى مى ترسم ؟
امام فرمود:
- بنده خدا! (نمى خواهد از خدا بترسى ) از گناهانت بترس و نيز به خاطر ظلمهائى كه
درباره بندگان خدا انجام داده اى ، از عدالت خدا بترس و آنچه را كه به صلاح تو نهى
كرده است در آن نافرمانى نكن ، آنگاه از خدا نترس ؛ زيرا او به كسى ظلم نمى كند و
هيچ گاه بدون گناه كسى را كيفر نمى دهد.(60)
قطيفه بر دوش
هارون پسر عنتره از پدرش نقل مى كنند:
در فصل سرما در محضر مولا على (عليه السلام ) وارد شدم . قطيفه اى كهنه بر دوش داشت
و از شدت سرما مى لرزيد. گفتم : يا اميرالمؤمنين ! خداوند براى شما و خانواده تان
از بيت المال مانند ديگر مسلمانان سهمى قرار داده كه مى توانيد به راحتى زندگى
كنيد. چرا اين اندازه به خود سخت مى گيريد و اكنون از سرما مى لرزيد؟
فرمود: به خدا سوگند! از بيت المال شما حبه اى بر نمى دارم و اين قطيفه اى كه مى
بينيد همراه خود از مدينه آورده ام ، غير از آن چيزى ندارم .(61)
على (ع ) در اوج عطوفت و بزرگوارى
اميرالمؤمنين على (عليه السلام ) پس از آن كه به دست ابن ملجم ضرب خورد، از شدت زخم
بى حال شده بود.
وقتى كه به حال آمد، امام حسن در ظرفى ، شير به حضرت داد. امام كمى از شير خورد
بقيه را به حسن داد و فرمود:
اين شير را به اسيرتان (ابن ملجم ) بدهيد!
سپس فرمود:
فرزندم ! به آن حقى كه در گردن تو دارم ، بهترين خوردنيها و نوشيدنى ها را به او
بدهيد و تا هنگام مرگم با ايشان مدارا كنيد و از آنچه مى خوريد به او بخورانيد و از
آنچه مى نوشيد به ايشان بنوشانيد تا نزد شما گرامى شود!(62)
رعايت آداب اسلامى در اوج قدرت
روزى اميرالمؤمنين على (عليه السلام ) در دوران خلافتش در خارج كوفه با يك نفر ذمى
(يهودى يا مسيحى ) كه در پناه اسلام بود، همراه شدند.
مرد ذمى گفت :
بنده خدا كجا مى روى ؟
امام فرمود: به كوفه .
هر دو به راه ادامه دادند تا سر دو راهى رسيدند. هنگامى كه ذمى جدا شد و راه خود را
پيش گرفت برود، ديد كه رفيق مسلمانش از راه كوفه نرفت ، همراه او مى آيد.
مرد ذمى گفت :
مگر شما نفرمودى به كوفه مى روم ؟
فرمود: چرا.
- شما از راه كوفه نرفتى : راه كوفه آن يكى است .
- مى دانم ولى پايان خوش رفاقتى آن است كه مرد، رفيق راهش را در هنگام جدايى چند
قدم بدرقه كند و دستور پيغمبر ما همين است ، بدين جهت مى خواهم چند گام تو را بدرقه
كنم ، آنگاه به راه خود بر مى گردم .
ذمى گفت :
پيغمبر شما چنين دستور داده ؟
امام فرمود: بلى .
- اين كه آيين پيغمبر شما با سرعت در جهان پيشرفت كرد و چنين پيروان زياد پيدا
نمود، حتما به خاطر همين اخلاق بزرگوارانه او بوده است .
مرد ذمى با اميرالمؤمنين به سوى كوفه برگشت . هنگامى كه شناخت همراه خليفه مسلمانان
بوده است ، مسلمان شد و اظهار داشت :
من شما را گواه مى گيرم كه پيرو دين و آيين شما مى باشم .(63)
بى ارزشى حكومت از نظر على (ع )
على (عليه السلام ) با سپاهيان اسلام براى سركوبى پيمان شكنان به سوى بصره حركت مى
كردند. در نزديكى بصره به محل ذى قار رسيدند. در آنجا براى رفع خستگى و آماده سازى
سپاه توقف نمودند.
عبدالله بن عباس مى گويد:
من در آنجا به حضور اميرالمؤمنين على رسيدم ، ديدم (رئيس مسلمانان ، فرمانده كل
قوا) خود كفش خويش را وصله مى زند.
حضرت روى به من كرد و فرمود:
ابن عباس ! اين كفش چه قدر مى ارزد؟ قيمت آن چقدر است ؟
گفتم : ارزشى ندارد.
فرمود: سوگند به خدا! همين كفش بى ارزش از رياست و حكومت بر شما براى من محبوبتر
است . مگر اين كه بتوانم با اين حكومت و رياست حق را زنده كنم و باطل را براندازم .(64)
آرى ! ارزش يك حكومت ، بسته به آن است كه در سايه اش حق زنده و باطل نابود گردد و
گرنه چه ارزشى دارد؟
جمجمه انوشيروان سخن مى گويد
به امام على (عليه السلام ) خبر رسيد معاويه تصميم دارد با لشكر مجهز به سرزمين هاى
اسلامى حمله كند.
على (عليه السلام ) براى سركوبى دشمنان از كوفه بيرون آمد و با سپاه مجهز به سوى
صفين حركت كردند. در سر راه به شهر مدائن (پايتخت پادشاهان ساسانى ) رسيدند و وارد
كاخ كسرى شدند.
حضرت پس از اداى نماز با گروهى از يارانش مشغول گشتن ويرانه هاى كاخ انوشيروان شدند
و به هر قسمت كاخ كه مى رسيدند كارهايى را كه در آنجا انجام شده بود به يارانش
توضيح مى دادند به طورى كه باعث تعجب اصحاب مى شد و عاقبت يكى از آنان گفت :
يا اميرالمؤمنين ! آنچنان وضع كاخ را توضيح مى دهيد گويا شما مدتها اينجا زندگى
كرده ايد!
در آن لحظات كه ويرانه هاى كاخها و تالارها را تماشا مى كردند، ناگاه على (عليه
السلام ) جمجمه اى پوسيده را در گوشه خرابه ديد، به يكى از يارانش فرمود:
او را برداشته همراه من بيا!
سپس على (عليه السلام ) بر ايوان كاخ مدائن آمد و در آنجا نشست و دستور داد طشتى
آوردند و مقدارى آب در طشت ريختند و به آورنده جمجمه فرمود: آن را در طشت بگذار. وى
هم جمجمه را در ميان طشت گذاشت .
آنگاه على (عليه السلام ) خطاب به جمجمه فرمود:
اى جمجمه ! تو را قسم مى دهم ! بگو من كيستم و تو كيستى ؟
جمجمه با بيان رسا گفت :
تو اميرالمؤمنين ، سرور جانشينان و رهبر پرهيزگاران هستى و من بنده اى از بندگان
خدا هستم .
على (عليه السلام ) پرسيد:
حالت چگونه است ؟
جواب داد:
يا اميرالمؤمنين ! من پادشاه عادل بودم ، نسبت به زير دستان مهر و محبت داشتم ،
راضى نبودم كسى در حكومت من ستم ببيند، ولى در دين مجوسى (آتش پرستى ) به سر مى
بردم . هنگامى كه پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم به دنيا آمد كاخ من شكافى
برداشت ، آنگاه به رسالت مبعوث شد. من خواستم اسلام را بپذيرم ولى زرق و برق سلطنت
مرا از ايمان و اسلام بازداشت و اكنون پشيمانم .
اى كاش كه من هم ايمان مى آوردم و اينك از بهشت محروم هستم و در عين حال به خاطر
عدالت از آتش دوزخم هم در امانم .
واى به حالم ! اگر ايمان مى آوردم من هم با تو بودم . اى اميرالمؤمنين و اى بزرگ
خاندان پيامبر!
سخنان جمجمه پوسيده انوشيروان به قدرى دل سوز بود كه همه حاضران تحت تاءثير قرار
گرفته با صداى بلند گريستند.(65)
اميد است ما نيز پيش از فرا رسيدن مرگ در فكر نجات خويشتن باشيم .
آيا قلب برادرت با ما بود؟
اولين جنگى كه در دوران زمامدارى اميرالمؤمنين على (عليه السلام ) اتفاق افتاد، جنگ
جمل بود.
لشكر على (عليه السلام ) در اين نبرد پيروز شد و جنگ خاتمه يافت . يكى از اصحاب
حضرت كه در جنگ شركت داشت ، گفت :
دوست داشتم برادرم در اينجا بود و مى ديد چگونه خداوند شما را بر دشمن پيروز نمود.
او نيز خوشحال مى شد و به اجر و پاداش نايل مى گشت .
امام (عليه السلام ) فرمود:
آيا قلب و فكر برادرت با ما بود؟
گفت : آرى !
امام (عليه السلام ) فرمود: بنابراين او نيز در اين جنگ همراه ما بوده است .
آنگاه افزود: نه تنها ايشان بلكه آنها كه در صلب پدران و در رحم مادرانشان هستند،
اگر در اين نبرد با ما هم فكر و هم عقيده باشند، همگى با ما هستند كه به زودى پا به
جهان گذاشته و ايمان و دين به وسيله آنان نيرو مى گيرد.(66)
شراب در ماه رمضان
نجاشى شاعر، يكى از اطرافيان و ارادتمندان على (عليه السلام ) بود و با اشعارش سپاه
على (عليه السلام ) را بر ضد معاويه تحريك مى كرد، بارها در سپاه اميرالمؤمنين
(عليه السلام ) با دشمن جنگيد، ولى همين شخص يك بار پايش لغزيد و در ماه رمضان
شراب خورد. وى را پيش اميرالمؤمنين آوردند و شرابخواريش را ثابت كردند.
حضرت على خودش هشتاد تازيانه به او زد و يك شب نيز او را زندانى كرد. روز بعد دستور
داد نجاشى را آوردند، حضرت بيست تازيانه ديگر بر او زد. نجاشى عرض كرد: يا
اميرالمؤمنين ! اين بيست تازيانه براى چيست ؟
على (عليه السلام ) فرمود: اين بيست تازيانه به خاطر جسارت و جراءت تو به شرابخوارى
در ماه رمضان است .(67)
ساده زيستى در اسلام
شريح قاضى
(68) مى گويد:
خانه اى را به هشتاد دينار خريدم ، به نام خود قباله كردم و گواهان بر آن گرفتم .
خبرش به اميرالمؤمنين (عليه السلام ) رسيد، مرا احضار كرد و فرمود:
اى شريح ! شنيده ام خانه اى به هشتاد دينار خريده اى و بر آن قباله نوشته و چند نفر
گواه گرفته اى ؟!
گفتم : آرى ، درست است .
امام (عليه السلام ) نگاه خشمگين به من كرد و فرمود:
شريح از خدا بترس به زودى كسى (عزرائيل ) به سوى تو خواهد آمد كه نه به قباله ات
نگاه مى كند و نه به امضاى آن گواهان اهميت مى دهد و تو را از آن خانه ، حيران و
سرگردان خارج مى كند و در گودال قبرت مى گذارد.
اى شريح ! خوب تاءمل كن ! مبادا اين خانه را از مال ديگران خريده باشى و بهاى آن را
از مال حرام پرداخته باشى كه در اين صورت ، در دنيا و آخرت خويشتن را بدبخت ساخته
اى .
سپس فرمود:
اى شريح ! آگاه باش ! اگر وقت خريد خانه نزد من آمده بودى براى تو قباله اى مى
نوشتم كه به خريد اين خانه حتى به يك درهم هم رغبت نمى كردى ؛ من اين چنين قباله مى
نوشتم :
اين خانه اى است كه بنده خوار و ذليل ، از شخص مرده اى كه آماده كوچ به عالم آخرت
است ، خريدارى كرده كه در سراى فريب (دنيا)، در محله فانى شوندگان و در كوچه هلاك
شدگان قرار دارد، كه چهار حد است :
حد اول آن ؛ به پيشامدهاى ناگوار (آفات و بلاها) منتهى مى شود.
و حد دوم ؛ به مصيبتها (مرگ عزيزان و...) متصل است .
و حد سوم ؛ به هوسهاى نفسانى و آرزوهاى تباه كننده اتصال دارد.
و حد چهارمش ؛ شيطان گمراه كننده است و درب اين خانه از حد چهارم باز مى گردد.
اين خانه را شخص فريفته آرزوها از كسى كه پس از مدت كوتاهى مى ميرد به مبلغ خارج
شدن از عزت قناع و داخل شدن در پستى دنياپرستى خريده است ...(69)
ميانه روى در زندگى
علاء بن زياد يكى از ارادتمندان ثروتمند على (عليه السلام ) در بصره ، بيمار بود
اميرالمؤمنين به عيادت او رفت . زندگى وسيع و اتاقهاى مجلل و بزرگ توجه امام را به
خود جلب كرد، معلوم بود علاء در زندگى زياده روى كرده است .
فرمود:
اى علاء! تو خانه اى به اين بزرگى را در دنيا براى چه مى خواهى در صورتى كه تو در
آخرت به چنين خانه اى محتاج ترى (زيرا كه در اين خانه بيش از چند روز نمى مانى ولى
در آن خانه هميشه خواهى بود.)
آرى ! اگر بخواهى در آخرت نيز چنين خانه وسيعى داشته باشى در اين خانه مهمان نوازى
كن ، صله رحم بجا آور و حقوق الهى و برادران دينى را بپرداز! اگر اين كارها را
انجام دهى خداوند به شما در جهان ديگر مانند همين خانه را مى دهد.
علاء: دستور شما را اطاعت خواهم كرد.
سپس عرض كرد:
يا اميرالمؤمنين ! من از برادرم عاصم شكايت دارم !
حضرت فرمود:
- براى چه ؟ مگر چه كرده است ؟
علاء در پاسخ گفت :
- لباس خشن پوشيده ، از دنيا كناره گيرى نموده است ، به طورى كه زندگى را بر خود و
خانواده اش تلخ كرده .
فرمود:
او را نزد من بياوريد!
عاصم را آوردند.
اميرالمؤمنين چون او را ديد چهره در هم كشيد و فرمود:
اى دشمن جان خويشتن ! شيطان عقلت را برده و تو را به اين راه كشانده است ، از اهل و
عيالت خجالت نمى كشى ؟ چرا به فرزندت رحم نمى كنى ؟ گمان مى كنى خدايى كه نعمت هاى
پاكيزه را بر تو حلال كرده نمى خواهد از آنها استفاده كنى ؟ تو در پيشگاه خداوند
كوچكتر از آنى كه چنين انديشه اى را داشته باشى .
عاصم گفت :
يا اميرالمؤمنين ! چرا شما به خوراك سخت و لباس خشن اكتفاء نموده اى ؟ من از تو
پيروى مى كنم .
فرمود:
واى بر تو! من مانند تو نيستم ، من وظيفه ديگر دارم ، زيرا من پيشواى مسلمانان هستم
، من بايد خوراك و پوشاك خود را تا آن حد پايين بياورم كه فقيرترين مردم در دورترين
نقاط حكومت اسلام تلخى زندگى را تحمل كند، با اين انديشه كه بگويد:
رهبر و پيشواى من هم مانند من مى خورد و مانند من مى پوشد، اين وظيفه زمامدارى من
است تو هرگز چنين تكليفى ندارى .
پس از سخنان حضرت ، عاصم لباس معمولى پوشيد و به كار و زندگى پرداخت .(70)
چرا دعاهاى ما مستجاب نمى شود
اميرالمؤمنين على (عليه السلام ) روز جمعه در كوفه سخنرانى زيبايى كرد، در پايان
سخنرانى فرمود:
اى مردم ! هفت مصيبت بزرگ است كه بايد از آنها به خدا پناه ببريم :
1- عالمى كه بلغزد.
2- عابدى كه از عبادت خسته گردد.
3- مؤمنى كه فقير شود.
4- امينى كه خيانت كند.
5- توانگرى كه به فقر در افتد.
6- عزيزى كه خوار گردد.
7- فقيرى كه بيمار شود.
در اين وفت مردى بر خواست ، عرض كرد:
يا اميرالمؤمنين ! خداوند در قرآن مى فرمايد:
(ادعونى استجب لكم )
:
مرا بخوانيد، دعا كنيد، تا دعايتان را مستجاب كنم .
اما دعاى ما مستجاب نمى شود؟
حضرت فرمود: علتش آن است كه دلهاى شما در هشت مورد صاف نيست :
يك : اين كه خدا را شناختيد، ولى حقش را آن طور كه بر شما واجب بود به جا نياورديد،
از اين رو آن شناخت به درد شما نخورد.
دو: به پيغمبر خدا ايمان آورديد ولى با دستورات او مخالفت كرديد و شريعت او را از
بين برديد! پس نتيجه ايمان شما چه شد؟
سه : قرآن را خوانديد ولى به آن عمل نكرديد و گفتيد:
قرآن را به گوش و دل مى پذيريم اما با آن به مخالفت برخواستيد.
چهار: گفتيد ما از آتش جهنم مى ترسيم در عين حال با گناهان و معاصى به سوى جهنم مى
رويد.
پنج : گفتيد ما از آتش جهنم مى ترسيم در عين حال با گناهان و معاصى به سوى جهنم مى
رويد.
پنج : گفتيد به بهشت علاقه منديم اما در تمام حالات كارهائى انجام مى دهيد كه شما
را از بهشت دور مى سازد. پس علاقه و شوق شما نسبت به بهشت كجاست ؟
شش : نعمت خدا را خورديد، ولى سپاسگزارى نكرديد.
هفت : خداوند شما را به دشمنى با شيطان دستور داده و فرمود:
(ان الشيطان لكم
عدو فاتخذوه عدوا) : شيطان
دشمن شماست ، پس شما او را دشمن بداريد! به زبان با او دشمنى كرديد ولى در عمل به
دوستى با او برخاستيد.
هشت : عيبهاى مردم را در برابر ديدگانتان قرار داديد و از عيوب خود بى خبر مانديد
(ناديده گرفتيد) و در نتيجه كسى را سرزنش مى كنيد كه خود به سرزنش سزاوارتر از او
هستيد.
با اين وضع چه دعايى از شما مستجاب مى شود؟ در صورتى كه شما درهاى دعا و راههاى آن
را بسته ايد. پس از خدا بترسيد و عملهايتان را اصلاح كنيد و امر به معروف كنيد و
نهى زا منكر نماييد تا خداوند دعاهايتان را مستجاب كند.(71)
درمان گناه
كميل يكى از ياران مخلص اميرالمؤمنين است ، مى گويد:
از اميرالمؤمنين (ع ) پرسيدم ، انسان گاهى گرفتار گناه مى شود و به دنبال آن از خدا
آمرزش مى خواهد، حد آمرزش خواستن چيست ؟
فرمود:
حد آن توبه كردن است .
كميل : همين مقدار؟
امام (عليه السلام ) نه !
كميل : پس چگونه است ؟
امام : هرگاه بنده گناه كرد، با حركت دادن بگويد استغفرالله .
كميل : منظور از حركت دادن چيست ؟
امام : حركت دادن دو لب و زبان ، به شرط اين كه دنبال آن حقيقت نيز باشد.
كميل : حقيقت چيست ؟
امام : دل او پاك باشد و در باطن تصميم بگيرد و به گناهى كه از آن استغفار كرده باز
نگردد.
كميل : اگر اين كارها را انجام دادم از استغفار كنندگان هستم ؟
امام : نه !
كميل چرا؟
امام : براى اين كه تو هنوز به اصل آن نرسيده اى .
كميل : پس اصل و ريشه استغفار چيست ؟
امام : انجام دادن توبه از گناهى كه از آن استغفار كردى و ترك گناه . اين مرحله ،
اولين درجه عبادت كنندگان است .
به عبارت ديگر، استغفار اسمى است كه شش معنى دارد؛
1- پشيمانى از گذشته .
2- تصميم بر بازنگشتن بدان گناه به هيچ وجه . (تصميم بر اين كه گناهان گذشته را هيچ
وقت تكرار نكنى ).
3- پرداخت حق همه انسانها كه به او بدهكارى .
4- اداى حق خداوند در تمام واجبات .
5- از بين بردن (آب كردن ) هر گونه گوشتى كه از حرام بر بدنت روييده است ، به طورى
كه پوستت به استخوان بچسبد سپس گوشت تازه ميان آنها برويد.
6- به تنت بچشانى رنج طاعت را، چنانچه به او چشانيده اى لذت گناه را.
در اين صورت توبه حقيقى تحقق يافته و انسان از توبه كنندگان به شمار مى رود.(72)
در سرزمين وادى السلام
روزى اميرالمؤمنين (عليه السلام ) از كوفه حركت كرد و به سرزمين نجف آمد و از آن هم
گذشت .
اسبغ بن نباته مى گويد: ما به حضرت رسيديم ، ديديم روى زمين دراز كشيده است .
قنبر گفت : يا اميرالمؤمنين ! اجازه مى دهى عبايم را زير شما پهن كنم ؟
حضرت فرمود: نه ، اينجا محلى است كه خاكهاى مؤمنان در آن قرار دارد و پهن كردن عبا
مزاحمتى براى آنهاست .
اسبغ مى گويد؛ عرض كردم : يا اميرالمؤمنين ! خاك مؤمنان را دانستم چيست ، ولى
مزاحمت آنها چگونه است ؟
فرمود: اى اصبغ ! اگر پرده از مقابل چشمانت برداشته شود، ارواح مؤمنان را مى بينى
كه در اينجا حلقه حلقه دور هم نشسته اند و يكديگر را ملاقات مى كنند و باهم مشغول
صحبت هستند، اينجا جايگاه ارواح مؤمنان است و ارواح كافران در برهوت قرار گرفته
اند!(73)
مناظره هشام بن حكم ...
الف : روزى امام صادق (عليه السلام ) از (هشام
بن حكم ) پرسيدند! بگو ببينم چگونه با
(عمرو بن عبيد) به مناظره
برخاستى ؟ هشام عرض كرد: من در محضر شما شرم مى كنم ، و زبانم نيز از عظمت امامم
بند مى گردد!!
امام (عليه السلام ) فرمودند: هرگاه به شما دستورى را صادر كرديم بى درنگ اطاعت
فرمائيد، هشام معروض داشت : زمانى شنيدم در (مسجد
بصره )
(عمرو بن عبيد) گروهى را به
دور خود جمع كرده ، و آنان را از ولايت منحرف مى سازد، لذا براى بحث با وى عازم
(بصره
) شدم ، و براى اين كار نخست در جلسه درس او حاضر گرديده ، و به سخنانش
گوش دادم ، همه به من تماشا مى كردند... سرانجام سكوت را شكسته ، از وى پرسيدم :
اى عالم ! من مرد غريبى هستم ، اجازه مى دهى سؤالاتى را از شما بنمايم ؟
عمرو: بفرمائيد مانعى ندارد.
هشام : آيا شما چشم داريد؟
عمرو: پسرم ! اين چه سئوالى است ، چيزى را كه مى بينى چگونه از آن مى پرسى ؟
هشام : سئوالات من از اين قبيل است .
عمرو: بپرس مانعى ندارد، اگر چه سئوالات شما احمقانه است !!
هشام : حالا به سئوالم جواب دهيد، آيا شما چشم داريد؟
عمرو: آرى .
هشام : از چشم چه استفاده اى مى نمايى ؟
عمرو: به وسيله آن اشخاص را مى بينم و چيزها و رنگ ها را از هم تميز مى دهم .
هشام : آيا شما بينى داريد؟
عمرو: بلى دارم .
هشام : از آن چه بهره مى بريد؟
عمرو: بوها را مى بويم .
هشام : آيا شما دهان هم داريد؟
عمرو: بلى .
هشام : از دهانتان چه استفاده مى كنيد؟
عمرو: براى چشيدن غذا به كار مى رود.
هشام : آيا شما گوش هم داريد؟
عمرو: بلى دارم .
هشام : از گوش چه استفاده مى كنيد؟
عمرو: از آن براى شنيدن صداها بهره مى گيرم .
هشام : علاوه بر اينها شما عقل هم داريد؟
عمرو: بلى .
هشام : قلب و عقل به چه كار آيد؟
عمرو: اگر اين حواس اشتباه كردند، از آن براى تشخيص خطاها استفاده مى نمايم .
هشام : آيا اين حواس بى نياز از قلب نيستند؟
عمرو: نه .
هشام : چگونه ، در حالى كه همه اعضايت سالم مى باشند؟
عمرو: اى پسرم ! گاهى اعضاى انسان مريض مى گردند، مثلا در چشيدن يا ديدن يا بوئيدن
و يا شنيدن ، بايد به قلب مراجعه كرد، و از حالت شك و دو دلى نجات پيدا نمود...
هشام : پس خداوند براى جلوگيرى از اشتباه اعضا قلب را مرحمت فرموده است ؟
عمرو: بلى
هشام : اى ابا مروان ! (كنيه عمرو) خداوند براى جلوگيرى از خطاهاى حواس پنجگانه قلب
را به عنوان رهبر و امام براى هر كسى مرحمت فرموده است ، آيا براى كل جامعه بشرى
امام و رهبرى براى جلوگيرى از خطاها و اشتباهات و انحراف فكرى عطا نكرده است ؟!!
عمرو در حالى كه مبهوت بود و جوابى نداشت دم فرو بست !
هشام : چرا جواب نمى دهى ؟
عمرو: تو هشام بن حكم هستى ؟
هشام : نه !
عمرو: آيا از دوستان و همنشين هاى وى مى باشى ؟
هشام : نه !
عمرو: اهل كجايى !
هشام : اهل كوفه .
عمرو: تو همانى ، تو هشام بن حكمى .
هشام مى گويد: او مرا به حضورش فرا خواند، و در كنارش نشانيد و خيلى احترام كرد،
ولى قدرت سخن نداشت و مات و مبهوت در فكر بود.
امام صادق (عليه السلام ) چون اين سخنان را شنيد در حالى كه شاد و خندان بود پرسيد،
هشام ! چه كسى اين مناظره را به تو آموخته بود؟
هشام ! چه كسى اين مناظره را به تو آموخته بود؟
هشام : از هيچ كس ، جز اين كه چيزهائى از شما آموخته ام ، و از آنها استفاده نموده
، و او را محكوم كردم .
امام صادق (عليه السلام ) سوگند به خدا همين مناظره در
(صحف ) حضرت ابراهيم و حضرت
موسى موجود است .(74)
در اين حديث شريف كه به صورت مناظره و مباحثه آمده است ، ضرورت
(امام معصوم و بى لغزش )
روشن است ...
ب : قضيه دوم كه ما آن را به تخليص مى آوريم ، مربوط به مرد شامى است كه براى بحث و
مناظره وارد مدينه شد، و به خانه امام صادق (عليه السلام ) آمده ، و با جراءت تمام
گفت : آمده ام با شما به بحث و مناظره بپردازم ، و حضرت پس از مذاكراتى جوياى
اطلاعات و تخصص هاى آن مرد شامى گرديد، و در هر رشته اى كه خود را متخصص معرفى مى
كرد، يكى از شاگردان امام او را مجاب و محكوم مى نمود. سرانجام با جوان نورسى كه
موهاى محاسنش تازه روئيده بود، وارد بحث شد، او همان
(هشام بن حكم ) بود، كه در
مورد امامت به مناظره پرداختند:
مرد شامى : در مورد امامت اين مرد (امام صادق ) سخن بگو.
هشام : آيا خدا به بندگانش بصيرتر است ، يا مردم نسبت به خودشان
مرد شامى : خدا.
هشام : خداوند در رابطه با دين مردم نسبت به آنان چه كرده است ؟
مرد شامى : آنان را مكلف ساخته ، و در رابطه با تكليفشان راهنما انتخاب كرده است .
هشام : آن راهنما كيست ؟
مرد شامى : رسول خدا (صلى الله عليه و آله وسلم )
هشام : بعد از وفات پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم خدا راهنما و امامشان كيست ؟
مرد شامى : كتاب و سنت .
هشام : آيا ما امروز براى رفع اختلاف خود مى توانيم از كتاب و سنت استفاده كنيم ؟
مرد شامى : بلى .
هشام : اگر چنين است ، پس چرا ما با شما اختلاف داريم ، تو از شام در اثر اختلاف
بلند شده و به اينجا آمده اى . چرا اختلاف ما رفع نشده است ؟
در حالى كه مرد شامى خاموش بود، امام صادق (عليه السلام ) فرمودند: چرا سخن نمى
گوئى ؟
مرد شامى ؛ چه بگويم ؟ اگر بگويم اختلاف نداريم دروغ گفته ام ، و اگر بگويم ، هر دو
گروه حق است ، صحيح نيست ، و اگر اختلاف را قبول كنم محكوم گشته ام . به دستور امام
صادق (عليه السلام ) همان سئوالات را مرد شامى از هشام پرسيد، و او يكايك همه آنها
را جواب گفت ، و در پايان فرمود: راهنما و امام امروز و عصر ما اين مرد بزرگوار است
، و اشاره كرد به امام صادق (عليه السلام ).
مرد شامى براى اين ادعا دليل خواست ، حضرت در جواب او فرمود:
هر چه مى خواهى بپرس ، سپس به تمام سئوالات مرد شامى پاسخ گفت ، و كيفيت حركت او را
از شهر شام بيان داشت ، و هر كارى را كه مابين شام و مدينه انجام داده بود، به وى
بازگو كرد!! و تمام نهان ها را آشكار ساخت ، و شوق ايمان و معرفت كامل را در دل مرد
شامى به مكتب ولايت شعله ورتر نمود، لذا مرد شامى تمام اظهارات حضرت امام صادق
(عليه السلام ) را تاءييد كرده و با گفتن شهادات :
(اشهد ان لا اله
الا الله ، واشهد ان محمدا رسول الله ، و انك وصى الانبياء)،
حقيقت ولايت را پذيرفت ، و از بازگشت به وطن خود، خوددارى كرد، و در صف شاگردان
مكتب جعفرى قرار گرفت .(75)
انگيزه شروع جنگ نهروان
بعد از اينكه جنگ صفين خاتمه يافت ، عده اى از لشكر امام جدا شدند و با كنايه و يا
صريحا مطالب بى ربطى را به حضرت نسبت دادند؛ تا اينكه عده آنان به چهار هزار نفر
رسيد و بر اميرالمؤمنين (عليه السلام ) خروج كردند خوارج با عبدالله بن وهب راسبى ،
بيعت كردند و به طرف مدائن رفتند و عبدالله بن خباب فرماندار امام را در مدائن شهيد
كردند و شكم زن او را كه حامله بود دريدند و ديگر زنان را نيز كشتند.
امام با سى و پنج هزار نفر از كوفه بيرون شد. از بصره فرماندارش ، ابن عباس ، نيز
ده هزار نفر را براى يارى امام ، روانه كرد كه افرادى همانند احنف بن قيس و حارثة
بن قدامه در ميان آنان بود.
امام در شهر انبار توقف كرد تا لشكرش جمع شدند، آن وقت براى آنان خطبه اى خواند كه
تحريص جنگ با معاويه را در برداشت ؛ لشكر از جنگ با معاويه امتناع كردند و گفتند:
ابتدا بايد به جنگ با خوارج پرداخت . حضرت قبول كرد و به طرف نهروان حركت نمودند.
قبلا نماينده اى از طرف خود به جانب ايشان ، فرستاد لكن آنان نماينده امام را كشتند
و پيغام دادند كه ، اگر از اين حكميت كه قرار دادى توبه كنى ما در اطاعت تو درآييم
و گرنه از ما كناره گير تا براى خود امامى اختيار كنيم .
امام پيغام فرستاد كه كشندگان برادران مرا به سويم بفرستيد تا از ايشان قصاص كنم ،
آن وقت دست از جنگ با شما بر مى دارم ، شايد مقلب القوب هم شمار را از اين گمراهى
برگرداند.
خوارج در جواب پيغام دادند كه ، ما جميعا قاتل اصحاب تو مى باشيم ؛ اين وقت امام ،
اصحاب خود را به سوى جنگ با خوارج امر كرد و فرمود: به خدا قسم كه از ايشان زياده
از ده نفر، جان سالم بيرون نبرد و از شما ده نفر كشته نگردد.
لحظه لحظه به امام خبر مى دادند كه خوارج از نهر عبور كردند، اما قبول نمى كرد و
سوگند يا مى كرد كه ايشان عبور نكرده اند و نمى كنند و جايگاه كشته شدن آنان در
(رميله ) پايين نهر خواهد
بود.
بعد از مدتى امام با لشكر به نهروان رسيدند و ديدند كه خوارج در
(رميله ) هستند، همانطورى
كه امام خبر داد، امام فرمود: الله اكبر! پيامبر خدا راست گفت .
پس ، دو لشكر مقابل هم صف كشيدند؛ امام پيش ايستاد و خوارج را امر فرمود كه توبه
كنند و به او به پيوندند؛ ولى آنان قبول نكردند و لشكر حضرت را تير باران نمودند.
اصحاب ، عرضه داشتند كه خوارج ما را تير باران كردند، امام فرمود: شما دست باز
داريد تا سه مرتبه ؛ تا اينكه مردى از لشكر امام را آوردند كه به تير خوارج شهيد
شده بود.
امام فرمود: الله اكبر! الان جنگ با ايشان برايتان حلال است ؛ پس فرمان جنگ داد و
فرمود: بر ايشان حمله كنيد.
از خوارج چند نفر به ميدان آمدند و رجز مى خواندند تا امام را به قتل برسانند؛ امام
همه آنان را به جهنم فرستاد. بعد از پايان جنگ ، نه نفر از لشكر امام شهيد شدند و
ده نفر از خوارج ، جان سالم بدر بردند، همانطورى كه قبلا امام ، خبر داده بود؛ جنگ
نهروان در سال سى و هشت هجرى يعنى دو سال بعد از جنگ صفين واقع شد.(76)
قدرت و نيروى امام على (ع )
ابن ابى الحديد گويد: اما قوت و نيروى بدنى امام (عليه السلام ) به پايه اى است كه
ضرب المثل شده است ؛ ابن قتيبه گويد: (او
با هيچ كس كشتى نگرفت مگر آنكه او را به خاك افكند).
و اوست كه در قلعه خيبر را از جا كند در صورتى كه گروهى از مردم جمع شدند تا آن را
بركنند نتوانستند. و اوست كه بت هبل را كه از سنگى بزرگ تراشيده بودند از بالاى
كعبه كند و بر زمين افكند. و اوست كه در ايام خلافت خود صخره بزرگى را كه روى چشمه
اى قرار داشت و سپاهيان حضرتش نتوانستند آن را بردارند از جاى بركند و آب از زير آن
بيرون جست .(77)
علامه مجلسى رحمة الله گويد: ابوطالب به عادت عرب فرزندان و برادرزادگان خود را جمع
مى كرد و به كشتى گرفتن وا مى داشت ، و على (عليه السلام ) با آنكه طفل بود آستين
بالا مى زد و با برادران بزرگ و كوچك خود و عموزادگان بزرگ و كوچك خود كشتى مى گرفت
و آنان را به خاك مى افكند و پدرش مى گفت : على ظهير و پيروز شد و او را
(ظهير) ناميد. چون على
(عليه السلام ) بزرگ شد با مرد قوى و نيرومند كشتى مى گرفت و او را زمين مى زد، و
مرد تنومند و دراز قامت را با دست خود مى گرفت و به سوى خود مى كشيد و او را مى كشت
، و بسا كمر او را مى گرفت و به هوا بلند مى كرد، و بسا در پى اسب نر در حال دويدن
مى دويد و او را باز مى گردانيد.(78)
امام صادق (عليه السلام ) در حديثى فرمود: فاطمه بنت اسد - رضى الله عنها - (مادر
اميرمؤمنان (عليه السلام ) گويد: او را
بستم و در قنداق پيچيدم ولى آن را پاره كرد، سپس در دو قنداق و سه چهار و پنج و شش
قنداق كه برخى از آنها از چرم و حرير بود پيچيدم باز هم همه را پاره كرد، و گفت :
مادر، دست مرا نبند كه من محتاجم هنگام ذكر پروردگار خود انگشتانم را به راست و چپ
حركت دهم و اظهار عجز و نياز به درگاه خدا كنم .(79)
على (عليه السلام ) در گهواره بود و دستش بسته ، ناگاه مارى را ديد كه به سوى او در
حركت است ، از جاى جنبيد و دست خود را از بند درآورد و گلوى مار را با پنجه خود
فشرد به حدى كه پنجه اش در گلوى مار فرو رفت و همين طور او را فشرد و نگه داشت تا
مرد. چون مادرش اين را بديد فرياد و استغاثه كرد، اهل خانه و همسايگان جمع شدند،
آنگاه مادرش گفت : تو به سان حيدره (شير ژيان ) هستى .(80)
علامه در علم لغت ، ابن منظور، گويد: حيدره يعنى شير از هرى ، از ابوالعباس احمد بن
يحيى نقل كرده است كه راويان اختلاف ندارند در اينكه اين ابيات از على بن ابى طالب
(عليه السلام ) است :
(اكيلكم بالسيف
كيل السندرة )
(من آنم كه مادرم حيدر ناميد، بسان شير
قوى هيكل بيشه ، كه با شمشير مانند پيمانه اى بزرگ شما را پيمانه مى كنم (و گروه
گروه شما را از زمين بر مى چينم ).
سندره به معناى جراءت آمده و رجل سندر يعنى مرد با جراءت ، و نيز به معناى پيمانه
بزرگ است و حيدر يعنى شير. ابن اعرابى گفته : حيدره در ميان شيران مانند شاه در
ميان مردم است . ابوالعباس گفته : به خاطر درشتى گردن و نيروى دستهايش شاه شيران
است . و از همين ماده است غلام حادر يعنى جوان قوى هيكل زورمند، و ياء و هاء آن
زايدند (و اصل آن (حدر)
است ). اين برى اين رجز را چنين آورده :
اكيلكم بالسيف كيل السندرة
|
(... با شمشير گردن كافران را مى زنم .)
ابن برى اضافه مى كند كه منظور اين سخن آن است كه مادرم مرا اسد (شير) ناميد و چون
به جهت حفظ قافيه نمى توانست اسد بگويد لفظ حيدره را به كار برده است ، زيرا مادرش
او را حيدره نناميد بلكه او را به نام پدر خودش (اسد)
ناميد، زيرا او فاطمه بنت است ، و ابوطالب در هنگام ولادت و نامگذارى آن حضرت نبود،
چون آمد نام اسد را نپسنديد و او را على ناميد. و چون على اين رجز را در جنگ خيبر
خواند خود را به همان نامى كه مادرش بر او نهاده بود ناميد.
جابر انصارى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در روز خيبر پس از آنكه براى
على (عليه السلام ) دعا كرد پرچم را به دست او داد، او با شتاب حركت كرد و يارانش
هم مى گفتند: بشتاب ؛(81)
او رفت تا به قلعه رسيد، در قلعه را از جا كند و به زمين افكند، آن گاه هفتاد نفر
از ما جمع شديم و كوشيديم تا در را به جاى خود باز گردانيم .(82)
فدعا اءين وارث العلم و الحلم
|
اءين ذوالنجدة الذى لو دعته
|
اءقوياء الاءقدار من ضعفاها
|
لو حمته الافلاك منه دحاها
|
وهو الباب من اءتاه اءتاها
|
(او (على (عليه السلام
) در روز خيبر دلاوريها از خود نشان داد كه در نظر بينندگان بسيار بزرگ
آمد).
(روزى كه پيامبر صلى الله عليه و آله و
سلم فرمود: من پرچم خود را به شير اين امت و پاسدار آن خواهم سپرد).
(گردن همه گروهها كشيده شد تا ببينند
كه اين پرچم به كدام مرد بزرگوارى سپرده مى شود).
(پيامبر صدا زد: كجاست وارث علم و حلم
، و آن كه در جنگها به فرياد مى رسد)؟
(كجاست آن دلاورى كه اگر در ثريا شخص
بيمناكى از او كمك بخواهد به فرياد او مى رسد)؟
(در اين هنگام وصى آن حضرت در حالى كه
درد چشم داشت پيش آمد و پيامبر آب دهان در جشم او انداخت و شفا يافت
).
(و او بر صفهاى دشمن تاخت و آنها
گريختند، چرا كه مى دانستند او كارى ترين مرد جنگى است
).
(و با دست اقتدار خود به مرحب نشان داد
كه بزرگترين قدرتمندان در برابر او ناتوانند).
(و با نيروى هر چه تمام تر در قلعه را
از جا كند كه اگر افلاك آسمانى در برابر او مقاومت مى كردند همه را با خاك يكسان مى
نمود).
(او پناه دهنده آرزومندان و اجابت
كننده آنهاست و رازهاى نهانى آنها را مى شنود).
(بى شك مصطفى صلى الله عليه و آله و
سلم شهر علم است و او در آن شهر است كه هر كه از آن در وارد شود به شهر رسد).
(و هر دو ديدگان همه عوالمند، على
(عليه السلام ) دست چپ و احمد صلى الله عليه و آله و سلم دست راست آنهاست
).(83)