اميرمؤمنان على (عليه السلام)
از ديدگاه شخصيت هاى برجسته

سيد حجت موسوى خوئى

- ۹ -


گمان كردى مى توانى چنين كارى بكنى ؟!
به زودى از مسجد بيرون شد كه على (عليه السلام ) را از ساعت توطئه آگاه كند، وقتى به در خانه رسيد، ديد حضرت از خانه بيرون شده و از راه ديگر به مسجد رفته است . وقتى كه به مسجد برگشت ، كار از كار گذشته بود (159)
4. پس از شهادت ، ابن ملجم را براى قصاص به حضور امام مجتبى (عليه السلام ) آوردند. قاتل از آن حضرت تقاضا كرد:
مرا بفرستيد، براى كشتن معاويه ، دشمن شماره يك شما. اگر او را كشتم و كشته شدم ، مقصود حاصل است و اگر زنده ماندم ، بر مى گردم ، شما آن وقت قصاص كنيد. امام نپذيرفت و تقاضاى او را رد كرد و از تروريست پرورى ابا كرد (160).
سياست و ملك دارى على (عليه السلام )

مورد اتفاق مورخان است كه على (عليه السلام ) خود را، خليفه پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله مى دانست و ديگران را غاصب مى شمرد، مى توانست با قدرت هايى كه تحت اختيار داشت ، كودتا كند و حكومت را از ابوبكر بگيرد و نكرد.
مى توانست غسل دادن رسول خدا صلى الله عليه و آله را به تاءخير بيندازد و در سقيفه بنى ساعده شركت كند و نگذارد ابوبكر مدعى در ميان مهاجران ، مدعى بلامعارض باشد و نكرد.
مى توانست از مدينه بيرون رود و ائتلافى ميان مسلمانان خارج از مدينه بر قرار كند و آن گاه بر مدينه بتازد و نكرد... از توئطه هاى سرى ، براى دسترسى به خلافت ، در عهد رسول خدا صلى الله عليه و آله آگاه بود، ولى توطئه چينان را آزاد گذارد و كارى نكرد.
او مى توانست ، در زمان حكومت خلفاى راشدين ، خراب كارى كند، غارت هاى معاويه را انجام دهد و نكرد، بلكه آنها در برابر كفر، يارى و راهنمايى كرد.
تاريخ حيات على (عليه السلام ) داستان ها براى سخن ما گواه دارد.
على (عليه السلام ) مى توانست در راهنمايى ها، خليفه ثانى را گمراه سازد، تا كار خلافت بر او تنگ شود و مجبور به استعفا گردد و نكرد.
آن قدر راهنمايى كرد كه خليفه چندين بار گفت :
(( لو لا على لهلك عمر. ))
اگر على (عليه السلام ) نبود، عمر هلاك مى شد.
على (عليه السلام ) مى توانست زير وصيت ابوبكر بزند، ولى نكرد.
وصيتى كه عمر را به جانشينى خود براى خلافت تعيين كرده بود. راه براى حضرتش باز بود. چون وصيت ابوبكر نزد آنها، بر خلاف روش رسول خدا صلى الله عليه و آله بود. آنها مى گفتند: پيامبر صلى الله عليه و آله براى خلافت خود، وصيت نكرده است .
پس از تشكيل شورا، على (عليه السلام ) مى توانست ابن عوف را راضى كند و قرار داد جانشينى را با وى ببندد، تا حضرتش را براى خلافت برگزيند و نكرد.
مى توانست ابن عوف را به دروغ پاسخ نعم بدهد، تا وى را براى خلافت برگزيند، ولى نكرد (161) . هنگامى كه به خلافت رسيد مى توانست به وسيله وعده و نويد و اعطاى منصب ، طلحه و زبير را راضى نگه دارد و نكرد، تا آتش افروزى بصره و سپاه جمل تشكيل نگردد.
مى توانست پول بيت المال را ميان پول پرستان پخش كند و آنها را خشنود سازد و نكرد...
عمرو عاص ، نخست به سراغ على (عليه السلام ) آمد. سپس به سراغ معاويه رفت . اگر فرماندارى مصر را به وى مى داد، عمرو از على (عليه السلام ) جدا نمى شد و از دشمنان معاويه مى گرديد.
مغيره ، نخست به سراغ على (عليه السلام ) آمد، نااميد شد، در پى معاويه رفت .
حضرت مى توانست يك نفر تروريست و يا گروهى تروريست را به شام بفرستد، تا كار معاويه را بسازند و نكرد...
به خوارج دروغ بگويد، با وعده ، آنها را گول بزند، براى ساكت كردن آنها، لفظ (( توبه )) را بر زبان آورد، نكرد و نياورد (162) .
O آيت الله سيد رضا صدر (ره )
عدالت دشمن پرور
در دوران حكومت اميرالمؤ منين (عليه السلام ) شخصى فرماندار محل خود را ستود و گفت كه همه طبقات از او راضى هستند. امام (عليه السلام ) فرمود:
معلوم مى شود كه وى فرد عادلى نيست ، زيرا رضايت همگانى حاكى از سازشكارى و نفاق و عدم دادگرى اوست ، والا همه افراد از او راضى نمى شوند.
امير مومنان (عليه السلام ) يكى از آن مردان است كه مهر و عاطفه دادگران پارسا و افتادگان پاكدل را بر انگيخت و متقابلا شعله خشم و غضب حريصان و قانون شكنان را در سينه هاشان بر افروخت (163) .
O آيت الله جعفر سبحانى
پرهيز از تملق و مدح و ثناى بى مورد
هنگامى كه به سوى شام مى رفت ، دهقانان شهر انبار، آن حضرت را ديدند، پياده شدند و مراسمى انجام دادند. حضرت فرمود اين كارى است كه انجام داديد.
گفتند: مراسمى است كه با آن از اميران (زمامداران ) تعظيم مى كنيم .
فرمود: (( و الله ما ينتفع بهذا امراءكم (164) ))
(( به خدا سوگند، اميران شما از اين كار (تملقات و تشريفات ) سودى نمى برند.
شما خود را در دنيا به رنج زحمت مى اندازيد و در آخرت ، شقى و بدبخت مى شويد.
وقتى يكى از افراد، در حالى كه حضرت سوار بودند چند قدمى به عنوان احترام ، پياده امير مومنان (عليه السلام ) را مشايعت كرد، اين كار بر خاطر آن حضرت گران آمد و فرمود:
ارجع فان مشى مثلك مع مثلى فتنه للوالى مذله للمؤ من (165)
(( برگرد! كه پياده آمدن مثل تو با مثل من ، براى والى فتنه و براى مومن خوارى و ذلت است .
يعنى اين رفتار، باد در بينى زمامداران مى اندازد و آنان را به نخوت و تكبر تشويق مى كند و كرامت و شرافت و عزت نفس مؤ من را تباه مى سازد.
يكى از اصحاب ، در مدح و ثناى آن حضرت سخن بسيار گفت مولا به او و ديگران تذكر مى داد كه ... از اين مدح ها و سپاس ها ناخرسند است ... (اين ثنا خوانى هاى در حضور زمامداران ، دوران كسراها و قيصرها را كه اسلام آن ها را پشت سرگذارده تجديد مى كند (166)
O آيه الله العظمى صافى گلپايگانى
چند سوال و جواب از حضرت آيه الله صافى گلپيگانى
س : چنانچه ديده مى شود بسيارى از علماى عامه و به اصطلاح ، اهل سنت فضايل و مناقب على (عليه السلام ) را در سطح بسيار عالى و مافوق عادى تصديق كرده و صريحا به فضايل آن حضرت اقرار و اعتراف مى كنند؛ و اكثرا در اين كه هر كس در راه اميرالمؤ منين (عليه السلام ) برود و او را در امر دين ، امام خود قرار دهد به راه صواب رفته است ، اختلافى ندارند؛ پس چرا و چگونه است كه راه خود را ترك نمى كنند و خود را در زمره شيعيان وارد نمى سازد؟
ج . اين موضوع كه بسيارى از مخالفان حق و كسانى كه باطل راتاءييد و ترويج مى كنند و قلم و زبانشان را در كار و خدمت به اهل باطل قرار مى دهند، به حق اعتراف مى نمايند و در ضمن گفتارشان خود آگاه يا ناخودآگاه ، باطلى را كه ترويج و تبليغ مى نمايند، محكوم مى سازند و، با اهل حق هم صدا مى شوند، سابقه زياد دارد.
در تمام اعصار و بيشتر مواقعى كه حق و باطل با هم مواجه و روبرو شده اند، ديده شده و ديد مى شود كه بسيارى از مشركان و بت پرستان متفقا عقيده توحيد را مى ستايند. بسيارى از نصارا و مسيحيان و ارباب مذاهب ديگر، از اسلام ستايش هاى صريح و پر مغز نموده و آن را يگانه راه نجات مى شناسند و اعجاز قرآن و رسالت پيغمبر اسلام را تصديق كرده اند. با اين وجود در همان عالم مسيحيت خود باقى مانده اند، تا اين كه مرده اند: حتى در مواجه هاى سياسى و خصوصى و شخصى و غيرمذهبى نيز مكرر ديده مى شود كه ، گاه آن كه بر باطل است ، به فضيلت طرف مقابل خود اعتراف مى نمايد.
اين مساءله ، علل و عوامل مختلفى دارد كه همه موارد و عوامل ، يا بعضى از آنها در آن موثر واقع مى گردد:
1. گاهى فضايل و مناقب در يك طرف به قدرى روشن است كه طرف ديگر نمى تواند آن فضايل را انكار نمايد؛ زيرا مردم و حتى طرفدارانش از گزاف گويى او متنفر مى شوند؛ بنابراين ، طرف او در لباس اقرار به فضيلت او با وى طرفيت مى كند و موقعيت خود را تثبيت مى نمايد؛ مانند: معاويه و عمر؛ معاويه منكر فضايل حضرت على (عليه السلام ) نمى شود؛ ولى خون عثمان را به گردن آن حضرت مى اندازد.
2. گاهى اقرار و اعتراف ، ناخودآگاه و با عدم توجه به لوازم آن انجام مى شود؛ مانند شخصى كه در ضمن محاكمه ، مطالبى مى گويد كه طرف با همان مطالب ، او را محكوم مى كند و به آن مطالب استناد مى نمايد.
3. گاهى حب و دوستى تقيد و مانوس شدن به مطالبى ، شخص را وادار به توجيه و تامل مى كند.
4. گاهى ترس و بيم ، مانع از تصريح در بيان حق مى شود؛ چنان كه بسيارى از علماى عامه - مانند صاحب شواهد التنزيل - چنين هستنند.
5. از همه بالاتر حب جاه نيز تاءثير دارد. افراد بسيارى هستند كه از بطلان يك مرام اطلاع دارند؛ اما از آن دست بر نمى دارند.
6. گاه يك نوع سفاهت و نادانى وجود دارد؛ همان گونه كه درباره (( سلطان محمد خدابنده )) گفته شده است كه وقتى سوالى مانند اين را پرسيد، يكى از علما در جواب او گفت :

اتعجب من اءصحاب اءحمد اذ رضوا   بتاءخير ذى فضل و تقديم ذى جهل
و اءصحاب موسى فى زمان حياته   رضوا بدلا عن خالق الكون بالعجل
7. در مورد خصومت و انكار حضرت على (عليه السلام ) خصوصيت ديگرى نيز وجود دارد و آن عدم طيب ولادت و نفاق است ؛ كه موجب مى شود كه حضرت را با اقرار به فضايل ، دوست ندارند يا در مرتبه اى كه در آن قرار گرفته است ، او را قبول نداشته باشند.
س : آيا روايتى كه در آن گفته شده حضرت على (عليه السلام ) را با رسن پيچيده اند و ايشان را براى بيعت با ابوبكر به مسجد برده اند صحت دارد؟
ج : اين مطلب ، منقول و مشهور است و از غاصبان خلافت كه مى دانستند حضرت اميرالمؤ منين (عليه السلام ) مامور به صبر است ، هيچ استبعادى ندارد. چنان كه ادامه دهندگان راه آنها، اهل بيت حضرت سيدالشهدا (عليه السلام ) را به يك رسن بسته بودند و با اين حال وارد مجلس يزيد - عليه اللعنه - كردند و غل جامعه به گردن حجت خدا حضرت امام سجاد (عليه السلام ) انداخته بودند و همين رفتار نيز با موسى بن جعفر (عليه السلام ) در زندان نيز انجام شد.
س : مى دانيم حضرت على (عليه السلام ) در هنگام نماز به چيزى غير از خدا توجه نداشتند. در روايت است كه تيرى از پاى آن حضرت در هنگامى كه مشغول نماز بودند، برگرفتند و ايشان متوجه نشدند؛ بنابراين چرا به هنگام ركوع متوجه فقير داخل مسجد شدند و انگشتر خود را به او دادند؟
ج : قلوب اولياء الله تحت تصرف و اختيار خداست ؛ چنان كه در حديث قدسى منقول است : قلب المومن بين اصبعين من اءصابع الرحمن يقلبه كيف يشاء. (167) بنابراين ، جايز است حضرت با همان حال توجه كامل به خدا، من جانب الله متوجه فقير شده باشند. بر اين معنا روايات بسيارى دلالت دارد؛ مانند حديث قدسى : ما يتقرب عبدى الى بشى ء اءحب الى مما افترضته عليه و انه ليتقرب الى بالنافله حتى اءحبه فاذا اءحببته كنت سمعه الذى يسمع به و بصره الذى يبصره به و لسانه الذى ينطق به ويده التى يبطش بها ان دعانى اجبته و ان ساءلنى اءعطيته (168) و شايد معناى آيه شريفه (و ما رميت اذا رميت و لكن الله رمى (169) ) همين باشد. در اين جا نكات و مطالب دقيق و رقيق بسيارى كه مجال بيانش نيست .
س : با وجود اهميتى كه ولايت حضرت امير (عليه السلام ) در مذهب شيعه دارد، سر اين كه در اذان و اقامه و تشهد نماز، شهادت به امامت آن بزگوار مقرر و تصريح نشده - مگر به عنوان تيمن و تبرك - چيست ؟
ج : مقامات كلام و موارد آن مختلف است و بلاغت تكلم و سخن گفتن ، با توجه به مقتضاى حال است . گاهى مقام ، مقام اجمال است و گاهى مقام تفصيل . در اين موارد (اذان و اقامه و تشهد) مقام ، مقام تفصيل نيست ، و غرض ، شهادت دادن است به جمله اى كه جامع و شامل جميع عقايد حقه باشد، و تمام دعوت پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و رسالت ايشان را در كمال ايجاز و اختصار فرا بگيرد. تفصيل دادن در اين مقام ، نقض غرض و خلافت بلاغت و قواعد ادبى است و سبب مى شود كه كلام از نظم خود خارج شود.
شهادت به توحيد با همين جمله ، متضمن شهادت به تمام عقايد حقه در مورد خدا و صفات او - عزاسمه - از وحدانيت و ساير صفات ثبوتيه و سلبيه است . تفصيل آن در اين جا، نه مناسب اذان و اقامه است و نه مناسب تشهد؛ زيرا سبب اطاله كلام در جائى مى شود كه در آن جا اختصار و اجمال ، نه تنها مناسب ، بلكه لازم است .
همچنين شهادت به رسالت ، شهادت به تمام عقايدى است كه با ارشاد دوزخ ، فروع دين ، احكام و... اثبات مى شود و تفصيل اين مطالب نيز در اذان و اقامه و تشهد خلاف بلاغت و سبب اطاله كلام است .
بنابراين ، جمله اى آورده شده كه متضمن همه عقايد، و هم چنين دعوت اسلام است . شهادت به امامت نيز مانند شهادت بر معاد و مواقف پس از مرگ و غيره ، واجب نشده ؛ چون در اين جا غرض ، ايجاز و اختصار است .
اگر يكى از اين مطالب - كه فرع شهادت به رسالت است - مذكور مى گرديد، ايراد مى شد كه : چرا موضوع ديگر ذكر نشده ؛ و اگر آن موضوع هم ذكر مى شد، ايراد مى گرديد: چرا فلان موضوع ديگر ذكر نشده ؟ (و هلم جرا). چنان چه به عنوان مثال ، اگر اسم مبارك اميرالمؤ منين (عليه السلام ) ذكر مى شد، باز گفته مى شد: چرا با وجود اهميتى كه دارد، اسامى شريف ساير ائمه (عليه السلام ) ذكر نشده ؟ و چرا به اسم مبارك حضرت صاحب الزمان - ارواحنا له الفداءا - اشاره نشده ؟ و اگر آن هم ذكر مى شد، مى گفتند: چرا راز غيبت و طول عمر آن حضرت - با وجود اهميتى كه دارد - ذكر نشده ؟ و خلاصه از اين چراها زياد گفته مى شد.
پاسخ اين است كه اين جا مكان و محل مناسب براى تفصيل اين امور نيست ؛ و گرنه تفصيل داده مى شد. مقتضاى بلاغت و ايجاز اين است كه به موضوعى كه اساس همه موضوعات و عقايد اسلامى ، و متضمن شهادت به كليه امور مذكور است ، شهادت داده شود تا همه مسايل ، بر اساس آن احراز و اثبات شود.
در اين راستا ممكن است اين نكته نيز معلوم شود كه شهادت به ولايت ، نه به قصد ورود، بلكه به قصد مطلق محبوبيت اين شهادت ، در اين جا مانع و اشكالى ندارد؛ زيرا آن چه به عنوان وظيفه و تكليف در مقام اذان و اقامه و تشهد است ، همين است و بيش از اين در شهادت نيست ؛ اما به عنوان مطلق محبوبيت خصوص در اذان و اقامه به اين صورت كه اذان و اقامه به قصد جزئيت ، گفته نشود، با توجه به عدم ايراد اقرار و اعتراف به ساير عقايد حقه ، به مقدارى كه فصل طويل بين فصول اذان نشود، در واقع اشكالى ندارد و نه تنها جايز، بلكه راجح است ؛ و هيچ گونه دليلى بر عدم جواز آن نيست .
لازم به تذكر است كه علاوه بر آنچه گفته شد، بعضى نكات ديگر نيز در نظر است كه چون همين قدر كه گفته شد براى اهل بصيرت كافى است ، به آن بسنده شد.
تذكر ديگر اين است كه مساله ولايت ، مساله اى است كه از آغاز بعثت مطرح بوده است . در تفسير آيه شريفه (و اءنذر عشيرتك الاقربين (170) ) در كتب عامه و خاصه روايت شده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله از همان آغاز بعثت كه مامور به دعوت و انذار خويشاوندان و اقرباى خود گرديدند، اين موضوع را بر آنها عرضه داشته و به صراحت ، على (عليه السلام ) را به خلافت و ولايت امرى پس از خود تعيين فرمودند و سپس در موارد متعدد ديگرى نيز آن را اعلام كردند و سرانجام در غدير خم آن را با رسميت و تشريفات ، به همگان ابلاغ فرمودند.
س : چرا در قرآن به نام على (عليه السلام ) و ساير امامان (عليه السلام ) تصريح نشده است ؟
ج : اولا: حكمت آن را خدا مى داند.
ثانيا: ممكن است اگر تصرح به نام آن بزرگوار و ساير ائمه مى شد، مخالفان در قرآن دست مى بردند و آن را تحريف مى كردند.
ثانيا: سبب نزول آيات در زمان نزول معلوم بوده و علم اسباب النزول مربوط به همين موضوع است ؛ و آياتى كه در شان حضرت اميرالمؤ منين على (عليه السلام ) وارده شده ، معروف بوده است . مانند آيه تبليغ (بلغ ما انزل اليك من ربك ) كه از مثل عبدالله بن مسعود روايت است ، آن را چنين مى خوانيدم :
بلغ ما انزل اليك من ربك فى ان عليا مولى المومنين (171)
اين آيات همه معلوم بوده است كه اگر حتى لفظ آن عام بوده ، سبب نزول آن و يا مراد از آن خاص و شخص اميرالمؤ منين (عليه السلام ) بوده است و در بعضى آيات مصداق اول و اكمل و اتم و اشرف آن ، حضرت است . اين فضايل بر هر شخصى كه اهل اطلاع و انصاف باشد - كالشمس فى رائعه النهار - روشن است .
علاوه بر اين دو مورد، در قرآن كريم ، كلمه (( على )) وجود دارد كه بر حسب بعضى تفاسير مراد از آن ، اميرالمؤ منين (عليه السلام ) است ؛ و از جهت قواعد ادبى امكان اين كه مراد آن ، حضرت باشد قابل انكار نيست :
1. در سوره مريم ، آيه 50: و وهبنا لهم من رحمتنا و جعلنا لهم لسان صدق عليا.
2. در سوره زخرف ، آيه 4 مى فرمايد: و انه فى ام الكتاب لدينا لعلى حكيم (172)
س : چرا پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله براى كتابت وصيت تاريخى خودشان ، مرض موت و آن حال شدت بيمارى را انتخاب فرمودند و در موقيعت و فرصت ديگرى اين وصيت را مرقوم نفرمودند تا به آن جسارت و اهانت آن مرد، و گفتار (( ان الرجل ليهجر )) رو به رو نشوند؟
ج : اولا: بررسى هايى كه پس از چهارده قرن روى قضايا واقع شده است ، به اين جهت است كه : چرا با پيامبر خدا صلى الله عليه و آله در مرض موت آن حضرت اين گونه رو به رو شدند و (( غلب عليه الوجع )) يا (( ان الرجل ليهجر )) يا هر دو جمله را گفتند و مانع شدند كه آن بزرگوار وصيت خود را بنويسد.
حرف اين است كه همين شخص توهين كننده كه در اين جا با حربه العياذ بالله - هذيان گويى و شدت بيمارى ، مانع از وصيت پيغمبر خدا مى شود، ابوبكر را در هنگام مرض موتش ، با آن كه گاه از هوش مى رفت و گاه به هوش ‍ مى آمد، از وصيت مانع نشد و او را به هذيان گويى متهم نكرد؛ چون ابوبكر او را به عنوان خليفه معين كرد. با اين كه جريان اين بود كه وقتى ابوبكر وصيت مى كرد، عثمان ترسيد كه او ديگر به هوش نيايد و بميرد؛ بنابراين ، از پيش خود وصيت را تمام كرد و نام عمر را نوشت . مى گويند: وقتى ابوبكر به هوش آمد، از عثمان پرسيد، چه نوشته است ؟ او اسم عمر را برد. حال اين ذيل ، يعنى به هوش آمدن ابوبكر راست باشد يا نه ، سوال اين است كه چرا اين مرد در اين جا حرفى نزد و وصيت ابوبكر را شرعى و معتبر و صحيح گرفت ؟ غرض اين است كه بر اساس اين جهات بايد بررسى و قضاوت نمود، نه بر اساس قضاياى ديگرى كه واقع نشده است .
مطمئنا اگر پيامبر در هر فرصت ديگرى هم اين مساله را بيان مى فرمود، اين افراد در برابر آن بهانه جويى كرده و ايراد مى گرفتند (( و كان الانسان اءكثر شى ء جدلا (173) )) .
علاوه بر اين ، موضوعى كه پيامبر قصد داشتند در اين حال و بعد از داستان تاريخى غدير خم ، در حال مرض موت نيز اعلان كنند، مكرر اعلام شده بود، در اين جا نيز پيامبر صلى الله عليه و آله مى خواستند آن را كتبا و به صورت رسمى ، ديگر بار تكرار فرمايند كه به آن شكل ، توسط آن افراد بهانه جو مورد ايراد واقع شد و اعتبار اصل كتابت و كلام رسول خدا صلى الله عليه و آله را كه خداوند متعال در شاءنش مى فرمايد: (( و ما ينطق عن الهوى ان هو الا وحى يوحى (174) )) ، به گمان آنان خدشه دار و بى اعتبار جلوه كرد.
پاسخ اين مطالب اين نيست كه چرا در فرصت ديگر نفرمود، يا وصيت نكرد. با اين مطالب ، بايد تصديق كرد كه حب جاه و رياست ، كار خود را كرد؛ و اين گروه علنا با پيغمبر خدا و نصوص او مخالفت كردند: (( و سيعلم الذين ظلموا اءى منقلب ينقلبون (175) )) .
س : چرا حضرت رسول اكرم صلى الله عليه و آله برخى از كسانى را كه پس ‍ از آن حضرت ، خط سير خود را عوض كردند و سفارش ها و توصيه هاى آن حضرت را در امر ولايت كنار گذاشته و با آن مخالفت كردند، مورد لطف خود قرار مى داد؛ تا حدى كه با دختران آنها ازدواج كرد و موجب نفوذ موقعيت اجتماعى آنان گرديد؟
ج :
تو را تيشه دادم كه هيزم كنى   ندادم كه ديوار مردم كنى !
مشهور است كه درويشى نادان و بى معرفت پيكره اى از گل به اسم على (عليه السلام ) ساخت ؛ و آن حضرت را مورد محاكمه قرار مى داد كه چرا با آن قدرت و دست (( يدالله )) ، كسانى را كه به خانه آن حضرت هجوم برده و موجب هتك حرمت حبيبه خدا صلى الله عليه و آله و سقط محسن عزيز شدند را مورد باز خواست قرار نداد و همه را به قتل نرساند و بدين جهت ، على (عليه السلام ) را محكوم كرد و سر آن پيكره را قطع نمود.
سپس پيكره ديگرى به نام رسول خدا صلى الله عليه و آله ساخت و او را - چنان كه در اين سوال است - مخاطب قرار داد كه : چرا با اين ها به مسالمت و مساهله عمل كرد و آنها را به انجام آن ظلم و ستم ها جرى و جسور نمود؟ و اصلا چرا آنها را به ديار عدم نفرستاد؟ و بالاخره از پيكره پيغمبر نيز مثل پيكره على سر بر داشت .
پس از اين دو محاكمه و اجراى مجازات ، پيكره ديگرى ساخت و آن را به گمان خود، خدا شمرد؛ و او را مخاطب قرار داد كه : چرا با اين كه به علم خدايى مى دانستى از آن دو نفر (ابوبكر و عمر) چه مظالمى صادر مى شود، آنها را آفريدى و عالم اسلام را از شر آنها و اين اختلاف بزرگى كه در امت پديد آورده اند، نجات ندادى ؟
درويش عارف نما كه نشان عرفانش اين انكار مليخوليايى بود، خواست خدا هم - العياذ بالله - مجازات كند كه مرد آگاهى كه از بالاى درخت منظره را مى ديد، بر او فرياد كشيد، به گونه اى كه ناگهان درويش از نهيب آن صدا به زمين افتاد و نفسش قطع و مجلس محاكمه - به گمان خويش - بدون مجازات متهم سوم و اصلى ختم شد.
مساله خلقت و امتحان بشر و برنامه هايى الهى و سياست هاى حكيمانه حضرت رسول اكرم صلى الله عليه و آله و مواضع و مواقف مشخص آن حضرت و اميرالمؤ منين (عليه السلام ) بالاتر از اين خرده اشكالات ناآگاهانه است .
در اين بخش به قدرى اسرار و مطالب معرفت آموز موجود است كه شرح آن محتاج به تاليف يك كتاب است .
رفتار صحيح همان بود كه پيغمبر و امام انجام دادند؛ هم از منافقين به حكم اءمرت ان اقاتل الناس حتى يشهدوا اءن لا اله الا الله (176) قبول مى فرمود و هم اتمام حجت مى كرد. او ماءمور بود كه با آن خلق عظيم با مردم رو به رو باشد؛ و چنان كه قرآن كريم فرمود: فبما رحمه من الله لنت لهم و لو كنت فظا غليظ القلب لا نفضوا من حولك (177) او مامور به صفح و عفو و گذشت بود.
اميرالمؤ منين (عليه السلام ) نيز به وظايفى كه داشت و همه مقرون به صلاح اسلام و حكمت بود، عمل نمود.
اين خلق عظيم پيامبر بود كه وقتى (( حفصه )) - دختر عمر - بيوه شد و عمر به واسطه تنگدستى خودش نگران معيشت او گرديد، نكاح او را به ابوبكر پيشنهاد كرد و چون او نپذيرفت ، از عثمان خواهش و التماس نمود و در واقع به فكر اين بود كه كفالت معاش او را به عهده كسى بگذارد؛ عثمان هم قبول نكرد.
شايد از اين جهت كه مورد رغبت نبوده است . به هر حال ، به عنوان شكايت از آنها و شايد تجديد درخواست ، خدمت پيغمبر عرض كرد. آن حضرت با درخواست او موافقت كردند و در حقيقت ، تكفل مخارج او را پذيرفتند.