على عليه السلام و محرومان

عباس عزيزى

- ۵ -


گويد: شب دوم او را ديد كه به ركن چسبيده و مى گويد: اى عزيزى كه از تو عزيزتر نيست ! مرا به عزت خود عزتى ده كه كسى نداند چون است . به تو رو كردم و توسل جستم به حق محمد و آل محمد بر تو، به من بده آن چه ديگرى ندهد و بر گردان از من آن چه ديگرى بر نگرداند.
اميرالمؤ منين (ع ) فرمود: ((به خدا، اين دعا همان اسم اعظم است ، به لغت سريانى . حبيبم رسول خدا(ص ) به من خبر داده بهشت خواست و خدا به او داد و درخواست رفع دوزخ نمود و خدا آن را از وى گردانيد.))
شب سوم ديد به همان ركن چسبيده و مى گويد: اى كه مكانى گنجايش تو ندارد و چگونگى ندارى ! به اين اعرابى چهارهزار درهم بده .
اميرالمؤ منين (ع ) نزد او رفت و فرمود: ((اى اعرابى ! از خدا پذيرايى خواستى پذيرايت شد. بهشت خواستى به تو داد. درخواست كردى دوزخ را از تو بگرداند، گردانيد. حال امشب از او چهار هزار درهم مى خواهى .))
اعرابى گفت : تو مطلوب منى و از پروردگارت حاجت خواستم .
فرمود: ((اى اعرابى ! بخواه ))
گفت : هزار درهم براى صداق مى خواهم و هزار درهم براى اداى قرض و هزار درهم براى خريد خانه و هزار درهم براى مخارج زندگى .
فرمود: ((اى اعرابى ! انصاف دادى ؛ چون من از مكه رفتم در مدينه رسول مرا بجو.))
اعرابى يك هفته در مكه ماند بعد آمد به مدينه دنبال اميرالمؤ منين (ع ) و فرياد مى زد: چه كسى مرا به خانه اميرالمؤ منين راهنمايى مى كند؟ حسين بن على در اين ميان فرمود: ((من تو را به خانه او راهنمايى مى كنم . من پسر اويم .))
اعرابى گفت : پدرت كيست ؟
فرمود: ((اميرالمؤ منين على بن ابيطالب .))
عرض كرد: مادرت كيست ؟
فرمود: ((فاطمه زهرا، سيده نساءالعالمين .))
عرض كرد: جدت كيست ؟
فرمود: ((رسول خدا، محمد بن عبداللّه بن عبدالمطلب .))
عرض كرد: جده ات كيست ؟
فرمود: ((خديجه دختر خويلد.))
عرض كرد: برادرت كيست ؟
فرمود: ((ابومحمد حسن بن على ))
گفت : همه اطراف دنيا را جمع كردى ، برو نزد اميرالمؤ منين و بگو اعرابى صاحب ضمانت در مكه بر در خانه است .
گويد: حسين بن على (ع ) وارد خانه شد و گفت : ((پدر جان ! يك اعرابى بر در خانه است و شما را ضامن در مكه مى داند.))
على (ع ) فرمود: ((اى فاطمه ! چيزى دارى كه اين اعرابى بخورد؟))
فرمود: ((به خدا نه .))
گويد: اميرالمؤ منين لباس پوشيد و بيرون رفت و گفت : ((ابوعبداللّه ، سلمان فارسى را نزد من آريد.)) سلمان آمد به او فرمود: ((باغى كه رسول خدا برايم كاشته به تجار بفروش .))
سلمان آن را به دوازده هزار درهم فروخت و اعرابى را حاضر كرد و چهار هزار درهمش را به او داد و چهل درهم ديگر هم براى خرج سفر به او داد. خبر به گدايان مدينه رسيد، گرد او را گرفتند. مردى از انصار اين خبر را به فاطمه رسانيد، او فرمود: ((خدا به تو خير دهد)) على (ع ) پول ها را مقابل خود ريخت ، يارانش جمع شدند سپس با مشت بين آنها تقسيم كرد تا يك درهم نماند. وقتى به منزل آمد، فاطمه به او گفت : ((پسر عمو، باغى را كه پدرم برايت كاشته بود فروختى .)) فرمود: ((آرى ، به بهتر از آن در دنيا و آخرت .))
گفت : ((پولش كجا است ؟))
فرمود: ((به ديده هايى دادم كه نخواستم دچار خوارى سؤ ال شوند.))
فاطمه گفت : ((من دو پسرت گرسنه ايم و بى شك تو هم مانند ما گرسنه اى ، يك درهمش به ما نمى رسيد؟))
بعد دامن على (ع ) را گرفت ، على فرمود: ((فاطمه مرا رها كن ))
گفت : ((نه به خدا تا پدرم ميان ما و تو حكم باشد.))
جبرييل به رسول خدا(ص ) نازل شد و گفت : ((اى محمد! خدايت سلام مى رساند و مى فرمايد: از من به على سلام برسان و به فاطمه بگو حق ندارى جلو دست على را به دامنش بچسبى ، بگيرى .))
چون رسول خدا به منزل على آمد، ديد فاطمه به او چسبيده است . فرمود: ((دختر جان ! چرا به على چسبيدى .))
گفت : ((پدر جان ! باغى را كه تو برايش كاشتى ، به دوازده هزار درهم فروخته و يك درهم آن را براى ما نگذاشته كه خوراكى بخريم .))
فرمود: ((دختر جان ! جبرييل از پروردگارم به من سلام رساند و مى فرمود: به على از پروردگارش سلام برسان و به من دستور داده به تو بگويم حق ندارى جلوى دست او را بگيرى .))
فاطمه گفت : ((از خدا آمرزش مى جويم و ديگر چنين نكنم .))
فاطمه فرمايد: پدرم به سويى رفت و على به سوى ديگر و طولى نكشيد كه پدرم هفت درهم آورد و فرمود: ((اى فاطمه ! پسر عمويم كجا است ؟))
گفتم : ((بيرون رفت .))
رسول خدا(ص ) فرمود: ((اين هفت درهم را بگير و چون پسر عمويم آمد بگو با آن براى شما خوراكى بخرد.))
بلافاصله على (ع ) آمد و فرمود: ((پسر عمويم برگشت ، من بوى خوشى مى شنوم .))
فاطمه گفت : ((آرى چيزى هم به من داد كه با آن خوراكى بخريم .))
على فرمود: ((آن را بياور.))
من آن هفت درهم را به او دادم .
فرمود: ((بسم اللّه و الحمدللّه كثيرا طيبا، اين روزى خداوند است .)) سپس فرمود: ((اى حسن ! با من به بازار بيا.))
در اين ميان به مردى رسيدند كه مى گفت : كيست كه به داراى وفادار قرضى بدهد.
فرمود: ((پسرجان ! به او بدهيم ؟))
فرمود: ((آرى به خدا پدرجان .))
على هفت درهم را به او داد، حسن عرض كرد: ((پدرجان ! همه درهم ها را به او دادى ؟))
فرمود: ((آرى پسرم آن كه كم داده مى تواند بسيار بدهد.))
گويد: على (ع ) به خانه كسى رفت كه از او چيزى قرض كند، يك اعرابى به او رسيد و گفت : اى على ! اين شتر مرا بخر. فرمود: ((پولى همراه با من نيست .))
گفت : مهلت مى دهم .
فرمود: ((به چند درهم مى دهى ؟))
گفت : صد درهم .
فرمود: ((اى حسن ! آن را بگير.))
آن را گرفت و رفت ، يك اعرابى ديگر مثل او در جامه ديگرى رسيد و گفت : ((يا على ! اين شتر را مى فروشى ؟))
فرمود: ((براى چه مى خواهى ؟))
گفت : اول غزوه اى كه پسر عمويت پيامبر رود از آن استفاده كنم .
فرمود: ((اگر مى خواهى بى بها به تو مى دهم .))
گفت : بهايش همراه من است و به بها مى خرم چند آن را خريدى ؟
فرمود: ((صد درهم ))
اعرابى گفت : من آن را صد و هفتاد درهم مى خرم .
على فرمود: ((صد و هفتاد درهم را بگير و شتر را بده تا صد درهم را به اعرابى بدهيم و با هفتاد درهم چيزى بخريم .)) حسن درهم ها را تحويل گرفت و شتر را تسليم داد، على فرمايد: ((رفتم دنبال اعرابى كه از او شتر را خريده بودم تا بهايش را به او بدهم ، ديدم رسول خدا ميان راه در جايى نشسته كه هرگز در آن جا نديده بودمش چون نگاهش به من افتاد، لبخندى زد تا دندانهاى آسيابش نمايان شد.
على فرمود: ((هميشه خندان و خوشرو باشيد مانند امروز.))
پيامبر فرمود: ((اى ابوالحسن ! آن اعرابى را مى جويى كه به تو شتر داد تا بها به او بدهى ؟))
گفتم : ((پدر مادرم قربانت . آرى به خدا.))
فرمود: ((يا ابوالحسن ! آن كه به تو فروخت جبرئيل و آن كه خريد ميكاييل ، و آن درهم ها از نزد رب العالمين بود، به خوبى خرج كن و از ندارى نترس .))(76)
آبروى مؤ من
اميرمؤ منان (ع ) مقدار پنج وسق (حدود پنج بار) خرما براى مردى فرستاد، آن مرد شخصى آبرومند بود و از كسى تقاضاى كمك نمى كرد.
شخصى در آن جا بود به على (ع ) گفت : ((آن مرد كه تقاضاى كمك نكرد، چرا براى او خرما فرستادى ؟ به علاوه يك وسق براى او كافى بود.))
اميرمؤ منان على (ع ) به او فرمود:
((خداوند امثال تو را در جامعه ما زياد نكند، من مى دهم تو بخل مى ورزى ، اگر من آن چه را كه مورد حاجت او است ، پس از سؤ ال او، به او بدهم ، چيزى به او نداده ام ؛ بلكه قيمت چيزى (آبرويى ) را كه به من داده ، به او داده ام ؛ زيرا اگر صبر كنم تا او سؤ ال كند، در حقيقت او را وادار كرده ام كه آبرويش را به من بدهد، آن رويى را كه در هنگام عبادت و پرستش خداى خود و خداى من ، به خاك مى ساييد.))(77)
نمونه هاى زهد على
على (ع ) چنين بود؛ او صدهزار هسته خرما مى برد، گفتند: چيست ؟
فرمود: ((درخت خرما است .)) و آن هسته ها خرما شد و سپس آنها را در راه خدا وقف كرد.(78)
على و همسر گراميش فاطمه زهرا و فرزندانش حسن و حسين (ع ) سه شبانه روز با آب خالى افطار مى كنند و روزه مى گيرند و خوراك خويش را به مسكين و يتيم و اسير مى دهند و آيه ((و يطعمون الطعام على حبه مسكينا و يتيما و اءسيرا)) در شاءن آنان نازل مى شود.
على (ع ) شبى مهمان را بر خود و خانواده خويش مقدم مى دارد، خود و بچه ها و همسرش گرسنه مى خوابند و آيه ((و يؤ ثرون على اءنفسهم و لو كان بهم خصاصة )) در شاءنش نازل مى گردد.
در تاريخ بشر بعد از رسول خدا(ص ) كمتر كسى ديده شده كه مثل على (ع ) چنين روح بلندى داشته باشد و در مقام ايثار و از خود گذشتگى تا به اين حد رنج خود و راحت ياران را طلبيده باشد.
آرى ، زهد اسلامى در روح هر كس جلوه گرى كند، او را به ايثار و فداكارى و از خود گذشتگى فرا مى خواند، صفتى كه از با شكوه ترين مظاهر جمال و جلال انسانيت است ؛ زيرا حرص و بخل و خودخواهى و منفعت جستن بر طبيعت بسيارى از انسان ها غالب است و كسى كه از اين رذايل گذشته و به آن فضايل آراسته باشد، شايسته تكريم و احترام والايى است .
ترجيح فقيران بر خود
((عقاد مصرى )) از ((سفيان ثورى )) نقل مى كند كه گفت :
((على (ع ) آجرى بر آجرى و خشتى بر خشتى ننهاد و نه چوبى روى چوبى ، حتى حاضر نشد در كاخ سفيد كوفه وارد شود و فقرا را بر خود ترجيح داد و آنها را در آنجا مسكن داد و گاهى اوقات شمشيرش را مى فروخت تا عبا و طعام خود را تهيه كند.))(79)
بى نيازى قريش در گِروه صدقات على
صدقات اميرالمؤ منين على (ع ) در اثر فعاليت كشاورزى و زراعت و غرس ‍ اشجار و حفر قنوات و عمران و آبادى اراضى مخصوص جريانش به چهل هزار دينار در سال مى رسد و مجموع آن را تا هشتاد هزار دينار نوشته اند كه بين فقرا و قريش تقسيم مى كرد و عرصه آن را وقف بر قريش كرد و مى فرمود: ((صدقات على ، همه قريش را بى نياز مى كند.))
وصيت بينوايان و مظلومان
على (ع ) در وصيت خويش بيش از شهادت به فرزندانش فرمود: ((خدا را در امت پيامبر(ص ) بنگريد كه مبادا در ميان عالم مظلوم واقع شوند. بينوايان و محتاجان را فراموش نكنيد. آنها را شريك زندگى خود قرار دهيد و خدا را شاهد خود بگيريد. نسبت به كنيزان و غلامان رؤ وف و مهربان باشيد و خدا را ناظر بر فرمان خود بر آنها بدانيد.
رفع مظلوميت بعد از نماز
على (ع ) در دوران حكومت خود، روزها پس از نماز ظهر و زمانى كه مردم از گرماى هوا خسته شده و براى استراحت به خانه مى رفتند، او در آن هواى وسط روز در كوچه ها و خيابان ها قدم مى زد تا راه ورود مظالمى را به خانه اى سد كند و درگيرى و نابسامانى محتملى را در جامعه از بين ببرد.
همدرد محرومان
على (ع ) هيچ گاه خود را از مردم دردمند دور نمى داشت ، به ويژه در عصر خلافت .اين سخن اوست كه مى فرمود:
((ءاقنع من نفسى يان يقال اميرالمؤ منين ، و لا اشاركهم فى مكاره الدهر.))
((آيا من دلم را تنها به اين خوش كنم كه مردم مرا اميرالمؤ منين بخوانند و در دشوارى هاى زندگى با آنها مشاركت نداشته باشم ؟))(80)
در دوران حكومت ، خود را با ضعيف ترين مردم تطابق مى داد و به عثمان بن حنيف مى نويسد كه :((شبانه روزى را به دو قرص نان و خرمايى قناعت دارد و اين بدان خاطر است كه افراد مناطق دوردست در عين فقر و گرفتارى و در عين گرسنگى اين دلگرمى برايشان باشد كه امام شان وضعى بهتر از وضع زندگى آنها ندارد.))
اما در آن چه كه مربوط به دوران قبل از حكومت است ، اسناد فريقين نشان مى دهند كه شرايط او بهتر از شرايط زندگى طبقه پايين تر از متوسط نبود، با همه كار و تلاشى كه داشت ، با همه درآمدهايى كه براى خود راهم مى كرد، كمترين بهره را از زندگى مى گرفت و هميشه سعى داشت خود را شريك و هم سطح زندگى مردم كند.
مردم رنجديده و مصيبت زده جز اميرالمؤ منين على (ع ) براى خود همدردى نمى ديدند و مستمندان و افتادگان غير از سراى او خانه اى را نمى جستند. او حتى در عين نادارى كه مبلغى را قرض كرده و براى تهيه آب و نان به خانه مى رفت ، وقتى كه حالت آشفته ناشى از فقر مقداد را ديد، آن مبلغ را به او داد و خود دست خالى به خانه برگشت .(81)
فصل پنجم : دقت على (ع ) در بيت المال محرومان
مال را بين اهل آن قسمت كن !
شب بود، اميرالمؤ مين على (ع ) سلمان فارسى را طلب فرمود و گفت : ((برو به نزد عمر كه مال بسيار از ناحيه مشرق به نزد او آورده اند و كسى نمى داند و مى خواهد كه پنهان كند و به كسى چيزى از آن ندهد. به او بگو مالى كه امشب از جانب مشرق آورده اند بيرون آور و بر اهل آن قسمت كن .))
سلمان گويد: به نرد او رفتم و پيغام على (ع ) را رسانيدم و گفتم : ((پيش از آن كه در ميان مسلمانان رسوا شوى مال را به اهل آن قسمت كن .))
گفت : اى سلمان ! على (ع ) از كجا از اين موضوع مطلع گرديد؟
گفتم : ((مگر چيزى بر او مخفى هست ؟))
گفت : اى سلمان ! من بر تو مهربانم بيا و از او جدا شو و به ما بپيوند كه او از جمله ساحران است !
گفتم : ((اى عمر! بد گفتى و او را بدشناختى . او وارث اسرار نبوت است و علمش ، علم لدنى است و نزد او از علوم و اسرار ربانيه بيش از آن است كه تو ديده و شنيده اى .)) پس او چون از من ماءيوس شد گفت : برگرد و به مولاى خود بگو كه عمر مى گويد: ((سمعنا و اطعنا))؛ هر چه فرمايى چنان كنم .
هنگامى كه خدمت على (ع ) آمدم فرمود: ((آن چه ميان تو و او گذشته تو حكايت مى كنى يا من بيان كنم ؟))
گفتم : ((به يقين تو داناتر از منى در آن چه بين من و او گذشته .)) پس ‍ بى تفاوت گفتگوها را بيان فرموده و گفت : ((ترس اژدها تا هنگام مردن از دل او بيرون نخواهد رفت . سمعنا و اطعنا را از ترس اژدها مى گويد)) هنگام صبح ، عمر آن مال را بين مسلمانان قسمت نموده و به فرموده آن حضرت در آن مورد عمل كرد.(82)
عدالت بين عرب و عجم
ابواسحاق همدانى روايت كرده است :
دو نفر زن ، يكى عرب و ديگر از موالى (غير عرب ) خدمت امام على (ع ) رسيدند و از آن حضرت مالى درخواست كردند، حضرت چند درهم و مقدارى خوراكى به تساوى به آنان داد.
زن عرب گفت : من زنى از عرب هستم و اين زن عجم است !
فرمود: ((به خدا سوگند، من در اين اموال عمومى ترجيحى براى فرزندان اسماعيل بر فرزندان اسحاق نمى بينم .))(83)
منع استفاده خصوصى از بيت المال
مولى صالح كشفى حنفى گويد:
شبى اميرمؤ منان (ع ) به بيت المال رفت تا به حساب تقسيم اموال بپردازد، طلحه و زبير بر آن حضرت وارد شدند، امام (ع ) چراغى را كه در برابرش ‍ روشن بود خاموش كرد و فرمود: ((چراغ ديگرى از خانه بياوريد))
آن ها از علت اين كار پرسيدند، فرمود: ((روغن آن از بيت المال تهيه شده بود و روا نبود كه در نور آن به كار شخصى شما بپردازم .))(84)
دقت در مصرف بيت المال
در آن زمان كه گروه كثيرى از اصحاب اميرالمؤ منين على بن ابى طالب (ع ) از دور آن حضرت پراكنده شده و از نزد آن حضرت به سوى معاويه ره سپردند تا كه نصيبى از دنيا ببرند، گروهى از ياران حضرتش خدمت او رسيدند و عرضه داشتند: اى اميرمؤ منان ! اين همه اموال را بخشش كن و اين اشراف عرب و قريش و كسانى را كه مى ترسى زير بار نروند و به سوى معاويه بگريزند بر ساير آزادشدگان و عجميان ترجيح و تفضيل ده .
اميرالمؤ منين (ع ) فرمود: ((مرا مى فرماييد كه يارى را از راه ستم بجويم ؟! نه ، به خدا سوگند تا خورشيد مى تابد و ستاره اى در آسمان مى درخشد، دست به چنين كارى نمى يازم . به خدا سوگند، اگر اين اموال از خودم بود، هر آينه مساوات را در ميان آنان مراعات مى نمودم چه برسد به اين كه مال خودشان است .))
سپس لختى سكوت كرد و به فكر فرو رفت ، پس از آن فرمود: ((هر كسى ثروتى دارد جدا بايد از فساد بپرهيزد كه بخشش مال در غير حقّش تبذير و اسراف است و ثروت هر چند نامى از صاحب خود در دنيا به جاى مى گذارد؛ ولى در نزد خداوند عز و جل فرومايه اش مى سازد؛ و هيچ مردى مال خود را در غير حق و نزد غير اهلش ننهاد جز اين كه خداوند وى را از سپاس آنان محروم ساخت و دوستى آنان از آن ديگرى شد و اگر با او بماند كسى كه او را دوست بدارد و سپاسش گويد جملگى دروغ و چاپلوسى است ؛ زيرا مى خواهد بدين وسيله به وى نزديك شود تا بتواند دوباره به همانند چيزى كه در گذشته از وى به دست آورده بود دست يابد و اگر روزى نعمت از دستش برود و به كمك و دست گيرى متقابل او نياز پيدا كند، همانا او بدترين دوست و پست ترين رفيق خواهد بود.
هر كس بخواهد از آن چه كه خداوند به او ارزانى داشته نيكى نمايد، بايد به خويشان نزديك خود رسيدگى نموده و مهمان نوازى كند و اسيران را آزاد سازد و به ورشكستگان و در راه ماندگان و تهى دستان و جهادگران در راه خدا يارى رساند و بايد بر مشكلات و سختى ها شكيبا باشد كه همانا دست يابى به اين خصال ، اشرف كرامت هاى دنيا و رسيدن به فضايل آخرت است .))(85)
نماز و تقسيم بيت المال
اميرالمؤ منين حضرت على (ع ) هنگامى كه بيت المال را تقسيم مى كرد و (جاى آن ) خالى مى شد، (در همان مكان مى ايستاد و) دو ركعت نماز به جاى مى آورد و مى فرمود: ((روز قيامت گواهى ده كه من تو را به حق پر كردم و به حق خالى كردم .))(86)
تفسير همه بيت المال
زاذان گويد: ((يا قنبر [غلام على (ع )] نزد اميرالمؤ منين (ع ) رفتيم . قنبر گفت : يا اميرالمؤ منين ! برخيز كه براى شما گنجينه اى نهفته ام .
على (ع ) گفت : ((چه گنجينه اى ؟))
گفت : با من بياييد.
على (ع ) برخاست و همراه او به خانه اش رفت . دو جوال پر از جام هاى زر و سيم بود.
گفت : يا اميرالمؤ منين ! شما عادت داريد كه هر چه هست را در ميان مردم تقسيم مى كنى ، و من هم اين ها را براى شما اندوخته ام .
على (ع ) گفت : ((اگر آتشى فراوان به خانه من مى افكندى خوش تر از اين مى داشتم .))
سپس شمشير خود را كشيد و بر آن جوال ها زد. جام ها به اطراف پراكنده شد، در حالى كه از هر يك نيمى يا ثلثى بريده شده بود. پس فرمان داد كه آنها را تقسيم كردند و بعد اين شعر را خواند:

((هذا جناى و خياره فيه   اذ كل جان يده الى فيه ))
سپس ديد در بيت المال چند سوزن بزرگ و كوچك است . گفت : ((اين ها را هم تقسيم كنيد.))
مردم گفتند: ما را نيازى به آنها نيست [و رسم او چنان بود كه كارگزارانش هر چه مى فرستادند مى پذيرفت .]
على (ع ) فرمود: ((سوگند به كسى كه جانم به دست اوست ، بايد بد و خوبش را با هم بستانيد.))(87)
مولى على
چهره صدق و صفا، مولا على   رهبر خلق خدا، تنها على
لطف حق ، قهر خداوند جهان   شير حق ، شمس وفا، آقا على
كدخداى عالم بود و نبود   دلبر شيرين و بس گويا، على
هر كه دارد خود نواى دلبرى   دلبر شيرين و بس گويا، على
ملك هستى جلوه گاه روى او   جلوه گاه روى ما فيها، على
ساقى عرفان و بزم معرفت   آن مى گلگون بى همتا، على
باده او، او مى على خود ميكده   ميگسار سينه سينا، على
ذكر من هو حق على مولى مدد   حق به هر دريا و هر صحرا، على
رهبر دل در همه ملك وجود   آن كه مى باشد به حق بر ما، على
شير يزدان ، شاه مردان ، مرد حق   آن كه يكسر بوده حق پيما، على
يار مظلومان عدو بر ظالمان   آن كه بر حق پى زند اعدا، على
حامى حق در كفش شد ذوالفقار   بهر دشمن ، خصم بى پروا، على
كن رها غير على بى ريب و شك   هو على ، هو حق على ، هو يا على
كوى حق جولانگه مولاى من   بر نسبى غوغاى ((او ادنى )) على
خار راه ظالم و يار ضعيف   قوت هر پير و هر برنا، على
رمز حق در هر جمال و چهره اى   سر هر رازى و هر سودى ، على
من غلام شاه مردان ، شير حق   پير من ، استاد هر دانا، على
يا على گويد نكو در زندگى   چون كه تنها عالى اعلى على
باب از بهر عزيزان جنان   زوج لايق ، همسر زهرا، على
مرد حق ، روح وفا، دور از دغا   برتر از دنيا و از عقبى ، على
شد نكو درمانده احسان او   آن كه لطفش مى كند غوغا، على