على عليه السلام و محرومان

عباس عزيزى

- ۳ -


((اللهم اشرح لى صدرى ، و يسرلى امرى ، و اجعل لى وزيرا من اهلى ، عليا، اُشدُد به ظهرى )):
((پروردگارا، سينه مرا گشاده دار، كار مرا به من آسان گردان ، و وزيرى از خاندانم برايم قرار بده كه على (ع ) باشد، به وسيله او پشتم را محكم كن .))
هنوز سخن پيامبر(ص ) به پايان نرسيده بود كه جبرييل نازل شد و اين آيه را نازل كرد:
((انما وليكم اللّه و رسوله و الذين امنوا الذين يقيمون الصلوة و يؤ تون الزكوة و هم راكعون )):(42)
((سرپرست و رهبر شما، تنها خداوند است و پيامبر او و آنها كه ايمان آورده اند و نماز را بر پاى مى دارند و در حال ركوع ، زكات مى پردازند.))
به اين ترتيب ، ولايت و رهبرى على (ع ) پس از پيامبر(ص ) از سوى خدا اعلام گرديد.(43)
توجه به مريض غريب
روزى على (ع ) به خانه آمد، ديد زهرا(س ) بيمار افتاده ، چون شدت بيمارى و تب آن بانو را ديد، سرش را به دامن گرفت و بر رخسارش نظر كرد و گريست و فرمود:((چه ميل دارى ؟ از من بخواه .)) فاطمه (س ) فرمود:((اى پسر عمو! چيزى از شما نمى خواهم .)) على (ع ) دوباره اصرار نمود. آن بانوى معظمه قبول نكرد، و فرمود: پدرم رسول خدا(ص ) فرمود:((از شوهرت على هرگز خواهش مكن ، مبادا خجالت بكشد.)) حضرت فرمود:((اى فاطمه ! به جان من ، آن چه ميل دارى ، بگو.)) عرض كرد:((حال كه قسم دادى ، اگر انارى باشد، خوب است .)) على (ع ) بيرون رفت و از اصحاب جوياى انار شده عرض كردند: ((فصل آن گذشته ، مگر آن كه چند دانه انار براى شمعون آوردند.)) حضرت خود را به در خانه شمعون رسانيد و در زد. شمعون بيرون آمد، ديد اسداللّه الغالب بر در است . عرض كرد: چه باعث شد كه خانه من را روشن نمودى ؟ حضرت فرمود:((شنيدم از طايف براى تو انارى آوردند، اگر چيزى از آن باقى مانده يك دانه به من بفروش كه مى خواهم آن را براى بيمار عزيزى مى خواهم .)) عرض كرد:((فداى تو شوم ، آن چه بود، مدتى است فروخته ام . آن حضرت به فراست علم امامت مى دانست كه يكى باقى مانده ، فرمود:((جويا شو، شايد دانه اى باقى باشد و تو بى خبر باشى .)) عرض كرد: از خانه خود باخبرم . همسرش پشت در ايستاده بود، گفت و گو را شنيد، صدا كرد: اى شمعون ! يك انار در زير برگ ها ذخيره و پنهان كرده ام . آن را خدمت حضرت آورد. حضرت چهار درهم داد. شمعون گفت : يا على ! قيمت اين انار نيم درهم است . حضرت فرمود:((همسرت براى خود ذخيره كرده بود و اضافه پول براى او باشد.)) آن را گرفت و با شتاب روانه خانه شد؛ اما در راه صداى ضعيف و ناله غريبى شنيد. از پى آن رفت تا داخل خرابه اى شد، ديد شخصى كو و بيمار غريب و تنها به خاك افتاده ، از شدت ضعف و مرض مى نالد. امام بر بالين او نشست و سر او را در بغل گرفت و پرسيد:((اى مرد! چند روز است بيمار شده اى ؟)) عرض كرد: اى جوان صالح ! من از اهل مداين هستم ، بسيار به قرض افتادم و مدتى است به كشتى سوار و به اين ديار آمدم كه شايد خدمت اميرمؤ منان برسم تا علاجى در قرض من نمايد، در اين حال مريض ‍ شدم و ناچار گرديدم . آن جناب فرمود:((يك انار در اين شهر بود به جهت بيمار عزيزى داشتم كه به دست آوردم ؛ لكن اكنون نمى توانم تو را محروم كنم ، نصف آن را به تو مى دهم و نصف ديگر آن را براى او نگه مى دارم .)) آن گاه انار را نصف نمود و خود به دهان آن مريض مى گذاشت تا نصف تمام شد، آن گاه فرمود:((آيا باز هم ميل دارى ؟)) عرض كرد: بسيار دلم بى قرار است ، هرگاه نصف ديگر را نيز احسان نمايى ، كمال امتنان است . آن جناب سر خود را به زير افكند، به نفس خود خطاب نمود:((يا على ! اين مريض در اين خرابه غريب افتاده ، از اين جهت به رعايت سزاوارتر است . شايد براى فاطمه وسيله ديگرى فراهم شود.)) پس نيم ديگر را نيز به او دادند. وقتى تمام شد، آن بيمار كور دعا كرد. حضرت با دست خالى ، متفكر و متحير كه چه جوابى به زهرا(س ) بگويد؛ زيرا به او وعده انار داده بود، از خرابه بيرون آمد؛ اما آهسته آهسته با عرق خجلت آمد تا به در خانه رسيد و از داخل شدن خانه شرم داشت . سر مبارك را از در خانه پيش برد تا بنگرد آن مخدره در خواب است يا بيدار. ديد آن بانوى معظمه عرق كرده و نشسته ، و طبقى انار نزد آن بانو است كه از جنس انار دنيا نيست و تناول مى فرمايد. خوشحال شده داخل خانه شد و از واقعه جويا شد. فاطمه (س ) عرض ‍ كرد:((پسر عمو! وقتى تشريف برديد، زمانى نگذشت كه سلامتى بر من عارض شد. ناگاه دق الباب شد. فضّه رفت و ديد شخصى طبق انارى آورده كه آن را جناب اميرالمؤ منين داده كه براى سيده زنان ، فاطمه (س ) بياورم .))(44)
نزول اِنّما در شاءن على
احمد بن عيسى از حضرت ابى عبداللّه (ع ) روايت كرد در گفتار خداوند عزوجل :((جز اين نيست كه ولى شما خدا است و پيغمبرش و آن ها كه ايمان دارند))سوره مائده آيه 55 كه فرمود:((مقصود پروردگار (از ولى ) اولى به شما؛ يعنى سزاوارتر به شما و امور شما و جان ها و اموال شما خدا است و پيغمبرش و آن ها كه ايمان دارند و مقصودش على (ع ) و اولادش هستند كه پيشوايانند تا روز قيامت .)) سپس خداوند عزوجل آن ها را وصف نموده فرمود:((كسانى كه نماز به پا داشته و در حالى كه در ركوعند زكات مى دهند.)) حضرت امير المؤ منين (ع ) در نماز ظهر، دو ركعت به جاى آورده در حال ركوع بود و لباسى كه هزار دينار قيمت داشت و نجاشى خدمت پيغمبر(ص ) هديه نموده و پيغمبر با آن حضرت را پوشانيده بود به تن داشت ؛ سائلى آمده عرض كرد: درود بر تو اى ولى خدا و كسى كه به مؤ منان از جانشان سزاوارترى ! به بيچاره تصدقى كن ؛ آن حضرت لباس را به جانب وى افكند؛ و خداوند اين آيه را درباره اش نازل فرمود؛ و نعمت (تصدق دادن ) فرزندانش را به نعمت (صدقه دادن ) وى همراه ساخت چون به عنوان جمع فرمود:((و الذين امنوا الذين يقيمون الصلوة و يؤ تون الزكوة و هم راكعون ))، پس هر يك از فرزندانش به مقام امامت رسد در اين عمل مانند اوست كه در حال ركوع صدقه مى دهند و آن سائلى كه از اميرالمؤ منين (ع ) در خواست كرد از فرشتگان بود و آن ها كه از ائمه اى كه فرزندان وى هستند سؤ ال مى كنند نيز از فرشتگانند.(45)
عدالت اجتماعى
اميرالمؤ منين على (ع ) مى فرمايد:((من حكومت را به اين علت قبول كردم كه خداوند تبارك و تعالى از علماى اسلام تعهد گرفته و آنها را ملزم كرده كه در مقابل پرخورى و غارتگرى ستمگران و گرسنگى و محروميت ستمديدگان ساكت ننشينند و بيكار نايستند. سوگند به آن كه بذر را شكافت و جان را بيافريد، اگر حضور يافتن بيعت كنندگان نبود و حجت بر لزوم تصدى من با وجود يافتن نيروى مددكار تمام نمى شد و اگر نبود كه خدا از علماى اسلام پيمان گرفته كه بر پرخورى و غارتگرى ستمگران و گرسنگى جانكاه و محروميت ستمديدگان خاموش نمانند، زمام حكومت را رها مى ساختم و از پى آن نمى گشتم و مى ديديد كه اين دنياتان و مقام دنياى شما در نظرم از نمى كه از عطسه بزى بيرون مى آيد ناچيزتر است .))
# حضرت امام خمينى (ره ) مى فرمايند: شماها شيعه همان كسى هستيد كه مى گويد:((من به اندازه اين برايش ارزش قايل نيستم ، مگر اين كه حقى را ايجاد كنم .))(46)
رهبرى هماهنگ طبقه ضعيف جامعه
اميرمؤ منان على (ع ) به عيادت يكى از دوستانش به نام ((علاء بن زياد)) كه در بصره زندگى مى كرد رفت ، وقتى چشمش به خانه وسيع او افتاد، فرمود:((اين خانه با اين همه وسعت را در اين دنيا براى چه مى خواهى ؟ با اين كه در آخرت به آن نيازمندتر هستى ؟ آرى ، مگر اين كه بخواهى به اين وسيله به آخرت برسى مانند آن كه :
1- در اين خانه از مهمان پذيرايى كنى .
2- صله رحم نمايى و حقوق (واجب ) خود را از اين خانه خارج كرده و به اهلش برسانى كه در اين صورت با اين گونه خانه به آخرت نايل شده اى )) علاء عرض كرد: اى اميرمؤ منان !از برادرم عاصم به زياد، پيش تو شكايت مى كنم . امام فرمود:((براى چه ؟ مگر چه كرده ؟)) علاء عرض كرد: عبايى (ناچيز) پوشيده و از دنيا كناره گرفته است . على (ع ) فرمود:((او را نزد من بياور.)) وقتى كه عاصم به حضور على (ع ) آمد، حضرت به او فرمود: ((اى دشمن جان خود! شيطان در تو راه يافته و تو صيد او شده اى .آيا به خانواده ات رحم نمى كنى ؟ تو خيال مى كنى خداوند كه طيّبات (زندگى خوب ) را بر تو حلال كرده ، دوست ندارد كه از آن ها بهره مند شوى ؟!.))
((انت اَهون على اللّه من ذلك ))؛ ((تو بى ارزش تر از آنى كه خداوند با تو چنين كند.)) عاصم عرض كرد: اين اميرمؤ منان ! ولى تو با اين لباس ‍ خشن و غذاى ناگوار به سر مى برى ؟(و من از تو پيروى مى كنم ) امام فرمود: ((عزيزم !من مثل تو نيستم ))
((اِن اللّه تعالى فرض على اَئمه العدل ان يقدروا اَنفسهم بضعفه الناس ، كيلا يتبيّغ بالفقير فقرُ)):
((خداوند متعال بر پيشوايان عدل و حق ، واجب شمرده است كه بر خود سخت گيرند، و شيوه زندگى شان را هماهنگ با وضع زندگى طبقه ضعيف مردم قرار دهند تا ندارى فقير موجب نافرمانى او از خداوند نشود.))(47) (تا ندارى فقير، موجب آن نشود كه زندگى به او سخت بگذرد.)به اين ترتيب على (ع ) يك درس مهم اقتصاد اسلامى را تعليم داد و از افراط و تفريط شديداً نهى كرد و وظيفه رهبران حق را مشخص ‍ نمود.
چگونه شكم خود را سير كنم
در ايام خلافت امير المؤ منين على (ع ) براى حضرت حلواى شيرينى آوردند.
حضرت با انگشت مبارك ، قدرى از آن حلوا را برداشت و بو نمود و فرمود:
((چه رنگ زيبا و چه بوى خوبى دارد؛ ولى على از طعم او خبر ندارد.))(كنايه از آن كه تا به حال حلوا نخورده ام ).
اطرافيان گفتند: مگر حلوا براى شما حرام است ؟
حضرت فرمود: ((حلال خدا حرام نمى شود؛ و ليكن چه گونه راضى شوم كه شكم خود را سير نمايم و حال آن كه در اطراف مملكت ما گرسنه ها زندگى مى كنند.))(48)
حامى مستضعفان
زمان خلافت اميرمؤ منان على (ع ) بود، كنيزى از طرف خانم خود به قصابى آمد تا گوشت بگيرد، قصاب عوض گوشت خوب ، گوشت آشغال به كنيز داد، و به اعتراض كنيز توجه نكرد. كنيز در حالى كه بر اثر ناراحتى گريه مى كرد، از مغازه قصابى بيرون آمد و به خانه خانم خود رهسپار گرديد، در راه چشمش به اميرمؤ منان على (ع ) افتاد، به حضور آن حضرت رفته و از قصاب شكايت كرد. حضرت على (ع ) همراه آن كنيز به نزد قصاب رفت و قصاب را موعظه كرد و از او خواست كه با كنيز بر اساس حق و انصاف رفتار كند، و فرمود: ((ينبغى اَن يكون الضعيف عندك بمنزلة القوى فلا تظلم الناس ))؛ ((سزاوار است كه افراد ضعيف در نزد تو همچون افراد نيرومند باشند (و بين آن ها فرق نگذارى ) بنابراين به مردم ظلم نكن .)) قصاب كه على (ع ) را نشناخت و خيال كرد مردى معمولى نزد او آمده ، خشمگين شد و با خشونت گفت : برو بيرون ، تو چه كاره اى ؟و حتّى دست بلند كرد كه آن حضرت را بزند. على (ع ) در اين مورد، ديگر چيزى نگفت و رفت . شخصى كه در كنار قصابى بگومگوى قصاب را با على (ع ) شنيده بود و على (ع ) را مى شناخت ، نزد قصاب آمد و گفت :((آيا اين آقا را شناختى ؟)) قصاب گفت :نه ، او چه كسى بود؟ آن شخص گفت : ((آن آقا امير مؤ منان على (ع ) بود.)) قصاب تا اين مطلب را شنيد، بسيار ناراحت شد كه چرا به مقام شامخ حضرت على (ع ) جسارت كرده است ، ناراحتى او به حدّى زياد شد كه بى اختيار همان دستش را كه به سوى على (ع ) بلند كرده بود بريد، به طورى كه قسمتى از دستش قطع شد، آن قسمت قطع شه را به دست گرفت با ناله و زارى به حضور على (ع ) آمد و معذرت خواهى كرد. دل مهربان على (ع ) به حال قصاب سوخت ، براى او دعا كرد واز خدا خواست دست او را خوب كند، دعايش مستجاب شد.(49)
كمك به مسيحى فقير
پيرمردى نابينا و مسيحى به محضر امير مؤ منان على (ع ) آمد و از او تقاضاى كمك كرد و حاضران چنين وانمود كردند كه نبايد به او كمك كرد.
امير مؤ منان على (ع ) پس از تحقيق ، دريافت كه او هنگام توانمندى براى مسلمانان كار كرده و خدمت نموده است ، از اين رو فرمود:
((شگفتا! از او تا وقتى كه توان داشت كار كشيديد، اكنون كه پير و ناتوان شده او را به حال خود واگذارده ايد؟)) آنگاه دستور داد از بيت المال به او كمك كردند و حقوق ماهيانه براى او مقرّر فرمود.(50)
همرديف زنان مهاجر باش
سرپرست و نگهبان بيت المال على (ع )، على بن ابى رافع گفت : در ميان اموال موجود در بيت المال گردنبند مرواريدى وجود داشت كه از بصره به دست آورده بودند. دختر امير المؤ منين (ع ) يك نفر را پيش من فرستاد و پيغام داد كه شنيده ام در بيت المال گردنبند مرواريدى هست ؛ مى خواهم آن را به رسم عاريه چند روزى به من دهى تا روز عيد قربان به آن خود را زيور نمايم . من خبر فرستادم به رسم عاريه مضمونه (در صورت تلف شدن به عهده گيرنده باشد) به ايشان مى دهم . آن بانوى محترمه با اين شرط به مدت سه روز گردن بند را از من گرفت .
اتفاقاً على (ع ) آن گردنبند را در گردن دختر خود مشاهده كرده پرسيد:((اين گردنبند را از كجا به دست آورده اى ؟))
عرض كرد: از على به ابى رافع تا سه روز به عنوان عاريه ضمانت شده گرفته ام تا در عيد به آن زينت كنم و بعد از سه روز به او رد نمايم .
على بن ابى رافع گفت : اميرالمؤ منين (ع ) مرا خواست ، فرمود: ((آيا در بيت المال مسلمانان بدون اجازه آن ها خيانت مى كنى ؟))
گفتم : به خدا پناه مى برم از خيانت كردن .
فرمود: ((پس چگونه گردنبند را به دختر من دادى ؟))
عرض كردم : دختر شما آن را به رسم عاريه از من درخواست كرد تا در عيد با آن آراسته شود. من گردنبند را به اين شرط تا سه روز به او دادم و بر خود نيز ضمان آن را گرفته ام ، بر من لازم است كه به جاى خود برگردانم .))
على (ع ) فرمود:((امروز بايد آن را پس بگيرى و به جاى خود بگذارى و اگر بعد از اين چنين كارى از تو ديده شود كيفر سختى خواهى شد و چنان چه دختر من آن گردن بند را به رسم عاريه ضمانت شده نگرفته بود، البته نخست زنى از بنى هاشم بود كه دست او را به عنوان دزدى مى بريدم .))
اين سرزنش و تهديد به گوش دختر امير المؤ منين (ع ) رسيد، به پدر خويش ‍ عرض كرد: مگر من دختر تو نبودم و يا به من نمى رسد كه چند روز به خاطر زينت از آن گردنبند استفاده كنم ؟
امير المؤ منين (ع ) فرمود:((دخترم ! انسان نبايد به واسطه اشتهاى نفسانى و خواهش دل خود پاى از مرحله حق بيرون نهد. مگر زنان مهاجرين كه با تو يكسانند به مثل چنين گردنبندى خود را آراسته اند تا تو هم خواسته باشى در رديف آن ها قرار گرفته و از ايشان كمتر نباشى ؟))(51)
انتقاد على (ع ) از فرماندار
عثمان بن حنيف انصارى در حكومت على (ع ) فرماندار بصره بود. يكى از محترمين شهر، او را به مجلس عروس دعوت نمود. فرماندار آن را پذيرفت و در مجلس وليمه شركت كرد. مدعوين همه از ثروتمندان و متمكنين شهر بودند واز محرومين و تهى دستان كسى در آن مجلس دعوت نداشت .
سفره رنگينى گسترده شد و فرماندار و ساير مهمان ها در كنار آن نشستند و صاحب خانه با غذاهاى فراوان و رنگارنگ از فرماندار به گرمى پذيرايى كرد.
خبر اين مجلس مجلل ، به على (ع ) رسيد. نامه تندى به فرماندار نوشت و عمل او را اين چنين مورد انتقاد قرار داد: ((و ما ظننت انك تجيب الى طعام قوم عائتهم مجفو و غنيهم مدعو.)):(52) ((من گمان نمى كردم كه دعوت مردمى را براى صرف طعام اجابت كنى كه فقير و محرومشان را مى رانند و غنى و توانگرشان را مى خوانند.))
تقسيم بيت المال بين فقرا
اصبغ بن نباته مى گويد: وقتى كه از اطراف براى امير المؤ منين على (ع ) در عصر خلافتش اموالى مى آوردند، افراد مستحق را جمع مى كرد و سپس با دست خود آن اموال را جدا مى كرد، آن گاه مى فرمود:
((يا صفراءُ يا بيضاءُ لا تغرينى ، غريا غيرى )):
((اى دينار و اى درهم ! مرا فريب ندهيد، غير مرا بفريبيد)) و مى فرمود:

((هذا جناى و خياره فيه   اذ كل جان يده الى فيه ))
((اين چيده من است بهترها و برگزيده هايش هم در آن است (و نخورده ام ) در حالى كه هر چيننده اى دستش در دهانش مى باشد و (خوب هايش را) خودش مى خورد.))
بعد از كنار بيت المال فاصله نمى گرفت تا همه آن را تقسيم مى كرد و به افراد مستحق مى داد، سپس امر مى كرد كه جاى بيت المال را جارو كنند و آب در آن بپاشند، بعد دو ركعت نماز مى خواند و پس از نماز مى فرمود:((اى دنيا! خود را به من منما و مرا شيفته خود مگردان و رابطه اشتياق با من برقرار مكن كه من تو را سه طلاق گفته ام كه در آن بازگشتى نيست .))
((و كان يقول يا دنيا غرّى   سواى فلست من اهل الغرور))
((اى دنيا! غير مرا فريب بده كه من از فريفتگان تو نيستم .))(53)
چنين قفس نه سزاى چو من خوش الحانى است   روم به گلشن رضوان كه مرغ آن چمنم
دادن حق بينوايان
روزى على (ع ) مالك اشتر را صدا زد و گفت : ((مالك مردم از اطراف من رفتند نزد معاويه براى اين كه من بد آدميم ؟))
گفت : نه آقا.
فرمود: ((براى اين كه معاويه خوب آدمى است ؟.))
گفت : نه . فرمود: ((پس چرا رفتند؟))
گفت : براى اين كه شما پول بيت المال را مى خواهى طبق رضاى خدا به صاحبانش بدهى ؛ اما معاويه آزاد حقوق بينوايان را به حلق اين طبقات مى ريزد به نفع خودش .))
على (ع ) گريه كرد، دست برداشت و گفت :((پروردگارا! اگر مردم مرا ترك گفتند نه براى اين است كه من بد آدمى هستم و اگر نزد معاويه رفتند نه براى اين است كه معاويه خوب است . خدايا! من خواستم دينت را اجرا كنم ، مردم تاب و طاقت اجراى دينت را نداشتند، مردم نتوانستند تحمل كنند، با هر كه سخن خدا را به ميان آوردم شانه خالى كرد و مرا تنها گذاشت .))(54)
مردم رفتند. على (ع ) مى توانست با يك عمل تهاجم غير قانونى عمل كند ولى نكرد.
وى بالاى منبر رفت و فرمود:((معاويه با من مكر مى كند، من به مكر معاويه واقفم .
اى مردم ! اگر خداپرستى نبود، من اول باهوش بودم . من هم مى توانستم فكر كنم . دين من اجازه نمى دهد.))
((لولا التقىّ لكنت ادهى العرب ؛ اگر تقوا و ايمان نبود، من اول باهوش بودم ؛ اما چه كنم كه ايمانم مانع است .))
ياعلى ! من پيرمردى شكسته ام
عاصم بن ميثم وقتى كه على (ع ) بيت المال را تقسيم مى كرد، خدمت حضرت آمد و عرض كرد: يا اميرالمؤ منين ! من پيرمردى مسن و شكسته ام .
فرمود:((قسم به خدا، اين ها مال من نيست . نه خودم به وسيله داد و ستد به دست آورده ام و نه به وسيله ميراث به من رسيده ؛ بلكه اينها امانت است كه من نگهدارى كرده ام .)) بعد فرمود:((خدا رحمت كند كسى را كه به اين شيخ و پيرمرد كمك كند.))
((عبداللّه بن زمعه )) مالى و پولى درخواست كرد و فرمود:((اين اموال نه مال من است نه مال تو. بلكه ؛اينها مال مسلمين است كه به وسيله شمشيرهاى آنها در جنگ به دست آمده . اگر شما هم در جنگ با آن ها شركت كرده اى ، مثل نصيب و سهم ايشان به تو هم خواهد رسيد. و الا ثمره و نتيجه و عايد دست آنها براى غير ايشان نيست .))
ام عثمان ام ولد على گويد، آمدم نزد على (ع ) آمدم در حالى كه در مقابلش ‍ قرنفل بود (ميوه درختى است مثل ياسمين و خوش عطر) عرض كردم : يا اميرالمؤ منين ! براى دخترم مقدارى از اين قرنفل بده كه گردنبند كنم (زنان عرب گويا با آن زينت مى كنند) به مقدار درهمى برداشت و فرمود:((بگير به درستى كه اينها اول درجه براى مسلمانان است . صبر كن تا قسمت ما برسد از اين براى دختر تو بخشش كنم .))(55)
عدالت و دادگرى
معاويه ، روزى از عقيل داستان حديده محماة (آهن گداخته ) را پرسيد. عقيل از يادآورى خاطرات گذشته راجع به برادرش على و عدالت و دادگريش به گريه افتاد. آن گاه پس از نقل يك قضيه گفت : آرى ، روزى وضع زندگى من خيلى آشفته گرديد به تنگدستى دچار شدم ، خدمت برادرم رفته و از او درخواست كمكى نمودم (بنا به فرمايش خود على (ع ) در نهج البلاغه ، يك من آرد از بيت المال مى خواست ) اما به منظور خود نايل نشدم . پس از آن بچه هاى خود را جمع نموده ، آن ها را در حالى كه آثار گرسنگى شديد و بى تابى از ظاهرشان هويدا بود، پيش او بودم باز تقاضاى كمك نمودم ، فرمود:((امشب بيا.)) شبانگاه با يكى از بچه ها پيش او رفتم . به پسرم گفت :((تو برگرد.)) او را نگذاشت نزديك بيايد. آن گاه فرمود:((جلو بيا تا بدهم .))من از شدت تنگدستى و حرصى كه داشتم خيال كردم كيسه دينارى به من خواهد داد، همين كه دستم را دراز كردم بر روى دستم آهنى گداخته وارد شد، پس از گرفتن فوراً آن را انداختم و مانند گاو نرى در دست قصاب ناله كردم . گفت :((عقيل !مادرت به عزايت بنشيند. اين همه ناراحتى تو از آهنى است كه به آتش دنيا افروخته شده ؟ چه خواهد گذشت بر من و تو اگر در زنجيرهاى آتشين جهنم بسته شويم ؟)) سپس اين آيه را خواند: ((اذ الاغلال فى اعناقهم و السلاسل يسحبون )).(56)
پس از آن فرمود:((عقيل ! بيشتر از حقى كه خدا برايت معين كرده اگر بخواهى همين آهن گداخته خواهد بود، به خانه اى برگرد.)) معاويه از شنيدن گفتار عقيل تعجب مى كرد و مى گفت :هرگز! هرگز!زنان مانند على را ديگر نخواهند زاييد.(57)
طرفدارى محرومان از عادل واقعى
نام على (ع ) بعدها با نام عدالت قرين شد، عمر بن عبد العزيز گفت :على پشتيبان را فراموشاند و بعدى ها را در زحمت انداخت . مردم سيره و روش ‍ او را وسيله ملامت و سركوفت خلفاء قرار مى دادند.
در يكى از سال ها كه معاويه به حج رفته بود، سراغ يكى از زنان كه سوابقى در طرفدارى على و دشمنى معاويه داشت گرفت ، گفتند: زنده است . فرستاد او را حاضر كردند، از او پرسيد: هيچ مى دانى چرا تو را احضار كردم ؟ تو را احضار كردم كه بپرسم چرا على را دوست دارى و مرا دشمن ؟ گفت :بهتر است از اين باب حرفى نزنى .
معاويه گفت : نه حتماً بايد جواب بدهى .
آن زن گفت : به علت اين كه او عادل و طرفدار مساوات بود و تو بى جهت با او جنگيدى ، على را دوست مى دارم ؛ چون فقرا را دوست مى پنداشت و تو را دشمن مى دارم ، براى اين كه به ناحق خونريزى كردى و اختلاف ميان مسلمانان افكندى و در قضاوت ظلم مى كنى و مطابق هواى نفس رفتار مى كنى .
معاويه خشمناك شد و جمله زشتى ميان او و آن زن ردّ و بدل شد؛ اما بعد خشم خود را فرو خورد و همان طورى كه عادتش بود آخر كار روى ملايمت نشان داد، پرسيد: آيا على را به چشم خود ديدى ؟
گفت : بلى ديدم .
گفت : چگونه ديدى ؟
گفت : به خدا سوگند، او را در حالى ديدم كه ملك و سلطنتى كه تو را فريفته و غافل كرده ، او را غافل نكرده بود.
گفت : آواز على را هيچ شنيده اى ؟
گفت : آرى شنيده ام ، دل را جلا مى داد، كدورت را از دل مى برد، آن طور كه روغن زيت زنگار را مى زدايد.
معاويه گفت : حاجتى دارى ؟
گفت : هر چه بگويم مى دهى ؟
گفت : مى دهم .
گفت : صد شتر سرخ مو بده .
گفت : اگر بدهم آن وقت در نظر تو مانند على خواهم بود؟
گفت : ابداً.
معاويه دستور داد صد شتر همان طور كه خواسته بود به او دادند و به او گفت : به خدا قسم ، اگر على زنده بود يكى از اين ها را به تو نمى داد.
او گفت : به خدا قسم ، يك موى اين ها راهم به من نمى داد؛ زيرا اينها مال عموم مسلمين است .(58)