اى روزگار! چه مى
شد اگر هر چه قدرت و توان داشتى به كار مى بردى و در هر زمان يـك عـلى ، بـا آن
عقلش ، با آن قلبش ، با آن زبانش و با آن ذوالفقارش به جهانيان مى بخشيدى .(27)))
((على بن ابى طالب در عقل و انديشه ، يگانه و بى همتاست و به همين جهت او محور فكرى
اسلام و جامع و سرچشمه علوم عربى است به طورى كه در ميان عرب هيچ دانشى نيست مگر آن
كـه عـلى آن را پـايـه گـذارى كـرده و يـا در پـيـدايـش آن سـهـيـم و شـريـك بـوده
است .(28)))
2 ـ جبران خليل جبران :
((عـلى بـن ابـى طـالب اوليـن شـخـصـيـت بـود كـه در عرب ، با روح كلى جهان ارتباط
و پـيـوسـتـگـى يـافت و با او همنشين گشت و شب ها با او دمساز بود. او اولين كسى
بود كه لبـانـش آهـنـگ نـغـمـه هـاى آن روح را بـه گـوش مـردمـى رسـانـيـد كـه
قـبـل از آن چـنـان نغمه هايى را نشنيده بودند. از اين رو، ميان راه هاى پرفروغ
گفتار او و تـاريـكـى هـاى گـذشـتـه خـويـش سـرگـردان شدند. پس هر كس شيفته آن نغمه
ها گشت ، شيفتگى اش وابسته به فطرت است و هر كه به دشمنى او پرداخت از پسران جاهليت
است .(29)))
3 ـ جرجى زيدان :
((آيا على پسر عموى پيامبر و جانشين و داماد او نبود؟
آيا او آن دانشمند پرهيزگار و دادگر نبود؟
آيـا او آن مـرد بـا اخلاص و غيور نبود كه در پرتو مردانگى و غيرتش ، اسلام و
مسلمانان عزّت يافتند؟(30)))
4 ـ توماس كارلايل (فيلسوف بزرگ انگليسى ):
((امـّا عـلى ، مـا را نـمـى رسـد جـز ايـنكه او را دوست بداريم و به او عشق بورزيم
، چه او جـوانـمـردى بـس عـالى قـدر و بزرگ نَفْس بود. از سرچشمه وجدانش مهر و
نيكويى مى جـوشـيـد. از دلش شـعـله هـاى شور و حماسه زبانه مى زد. شجاع تر از شير
ژيان بود، ولى شجاعتى ممزوج با لطف و رحمت و عواطف رقيق و راءفت ...(31)))
5 ـ بولس سلامه :
((آرى ، مـن يـك مـسـيحى هستم ، ولى ديده باز دارم و تنگ بين نيستم . من يك مسيحى
هستم كه دربـاره شـخـصـيـت بـزرگـى صـحـبت مى كنم كه مسلمانان درباره او مى گويند:
خدا از او راضى است ... .
عـلى در قـضـاوت خود استثنايى قايل نمى شد و به طور مساوى آن چه را كه بايد بدهد،
به مردم مى داد و تفاوتى ميان ارباب و بنده نمى گذاشت .
اى داماد پيغمبر! شخصيت تو، بلندتر و بالاتر از مدار ستارگان است ... اى استاد ادب
و سـخـن ! شـيـوه گفتار تو مانند اقيانوسى است كه در عرصه پهناور آن روح ها به هم
مى رسند و به يكديگر مى پيوندند.(32)))
6 ـ شبلى شميّل :
((امام على ابن ابى طالب ، بزرگ بزرگان ، يگانه نسخه اى كه نه شرق و نه غرب ، نـه
در گـذشـتـه و نـه امـروز، صـورتـى ديـگـر از آن را كـه مـطـابـق بـا اصل باشد، به
خود نديده است .))(33)
7 ـ نرسيسان (از علماى مسيحى و سردبير سفارت انگليس در بغداد):
((اگـر ايـن خـطـيب بزرگ (على (ع )) در عصر ما، هم اكنون بر منبركوفه پا مى نهاد،
مى ديديد كه مسجد كوفه با آن همه پهناورى اش از سران و بزرگان اروپا موج مى زد، مى
آمدند تا از درياى سرريز دانشش ، روحشان را سيراب كنند.(34)))
8 ـ سليمان كتّانى (دانشمند مسيحى لبنان ):
((عـلى بـن ابـى طـالب بـيش از همه در دل پيامبر جا داشت ؛ زيرا اوتربيت شده اش بود
و رفـيقش ، مشاورش ، مصاحب جدايى ناپذيرش ، برادرش ، همسر دخترش فاطمه زهرا كه از
هـمه كس براى او عزيزتر بود و پدر حسن و حسين كه ذريّه و دودمان پيامبر در او خلاصه
مـى شـود. او نخستين كسى بود كه ايمان آورد و تواناترين مدافع دين بود و دليرترين
مبارز، پايدارترين جنگاور، هوشمندترين حادثه پرداز، شيواگوترين دانشمند سخنور و
موفق ترين پيكارگر، پيامبر از تمام اين حقايق با چنين سخنانى پرده برداشته است :
... ((على با قرآن است و قرآن با على .))(35)
ــــــــ
داستان ((دست خدا))
كعبه چون هميشه ، مانند درّى ميان حلقه انگشترى جمعيت
مى درخشيد. نداى لَبيك اللهم لبيك از هر سو بلند بود و آواى پير و جوان ، مرد و زن
با يك طنين در فضا مى پيچيد. همه بر مـحـور خـانـه حـق مـى چـرخـيـدنـد و لبـيـك
گـويـان بـر آستان خالق و معبود خويش سرمى سـايـيـدنـد. عـده اى به دعا و مناجات
مشغول و گروهى به نماز ايستاده بودند و دسته اى طواف مى كردند، همه سفيدپوش و يكسان
.
جـمعيتِ لبيك گو را كه مى نگريستى مى توانستى در گوشه اى از جمعيت اميرمؤ منان على
(ع ) را ببينى كه با خضوع تمام مشغول طواف است و كمى آن سوتر، خليفه وقت عمر بن
خطّاب .
در اين بين ، جوانى خام ، بى توجه به آداب اسلامى ، سر به هوا، گاهى به اين سو و
گاهى بدان سو مى نگريست و سرگشته و بى قرار، چشم به اطراف مى گرداند. از خدا غافل و
از خلقِ خدا بى خبر!
گـروهـى كـار ايـن جـوان را مـى ديـدند كه گاهى به نقطه اى خيره مى شود و لختى بعد
سـربـرمى گرداند و به محلّى ديگر چشم مى دوزد؛ امّا جراءت و توانِ اين كه با تذكّرى
مُشفقانه و يا نهيبى مردانه او را ارشاد كنند نداشتند و جوان همچنان در سير و سفر!
امّا به يكباره ، جمعيت طواف كننده را سكوتى معنا دار فرا گرفت ، براى لحظه اى
كوتاه صـداى لبـيك قطع شد و صداى نواختنِ يك سيلى در فضاى مسجدالحرام پيچيد. كسى به
درستى نديد كه چه اتفاقى افتاد. فقط مولاى متّقيان على بن ابى طالب را ديدند كه يك
لحظه با جوان مواجه شد و بعد دست مولا به آرامى بالا رفت و به سختى فرود آمد. جوان
سر به زير و خجالت زده ، دست بر چشمان و صورت گرفت و سعى كرد راهش را از ميان
جـمـعـيـت جـدا كـنـد. سـوزشـى عجيب در چشم و صورتش احساس كرد و شورشى عجيب تر در
قلبش ! او نمى توانست به چشم هاى خدابينِ على نگاه كند، گويا زبانش بند آمده و توان
عـذرخـواهـى نـيـز از او سلب شده بود. مولا كريمانه به راه خود ادامه داد و به
مناجات با حـضـرت حـق مـشـغـول شـد. جـوان پـس از كـمى توقف چاره اى جز ادامه مسير
نداشت . در اين فـاصـله عـمـر بـن خـطـاب كـه در بـين جمعيت مشغول طواف بود سر رسيد
و جوان را با آن حال زار مشاهده كرد. خليفه نگاهى به صورت سياه و چشمان قرمز جوان
انداخت و پرسيد:
ـ جوان ! چه كسى تو را زده است ؟
جـوان بـه تـصور اينكه خليفه او را بى گناه خواهد شناخت ـ با احترام به مولا ـ به
عمر گفت : ابوالحسن على بن ابى طالب مرا زده است !
عـمـر سـخـت در انـديشه فرو رفت و از خود پرسيد: چرا على ، اين جوان را اين گونه
زده است ؟! حتماً بدون دليل نمى تواند باشد، سپس رو به جوان كرد و گفت :
صبر كن تا على برسد.
امـام كـه وظـيـفـه خـويـش را انـجـام شـده مـى ديـد، فـارغ از هـرگـونـه تـزلزل و
اضطرابى مشغول طواف بود. عُمَر و جوان ايستادند تا امام به آن نقطه رسيد. عمر رو به
مولاى متقيان كرد و پرسيد: يا على ! آيا تو اين جوان را زده اى ؟
ـ آرى من او را زده ام !
جوان گردن برافراشت و خوشحال از اينكه امام ، خود اعتراف كرده كه او را زده است ،
به انتظارِ عكس العمل عمر نشست . عمر از مولا پرسيد:
ـ چه چيز موجب شد او را بزنى ؟
امام در يك كلام ، بى آن كه در گفتنِ حق پروايى داشته باشد فرمود:
((او را ديدم كه در حال طواف به زنان مسلمان و به ناموس مردم نگاه مى كرد.))
مولا به چهره عمر نگريست و عمر خشمگين به چهره جوان ! جوان كه فهميده بود چه خطاى
بـزرگـى از او سـر زده اسـت بـاز هـم شـرمـنـده و خجل نگاهش را به زمين دوخت . عمر
به جوان گفت :
اى جـوان ! خـدا تـو را لعـنـت كـنـد (تـو در حـال احـرام بـه ايـن عـمـل زشـت دسـت
زده اى ) و (عـلى ) چـشـم خـداسـت كـه (عـمـل زشـت ) تـو را ديـده و دسـتـانِ او
(بـه مـنـزله ) دسـتـانِ خـداسـت كـه تـو را زده اسـت !(36)
جـوان مـتـعـجـب و مـبـهوت ، چشم به دهان عمر دوخته بود كه چگونه در وصف على (ع )
سخن سرايى مى كند و يك سؤ ال بزرگ در ذهنش گره خورد!
اگـر تو خود مى گويى كه على چشمش ، چشم خدا و دستش دست خداست ، پس چرا نبايد او
بر مسند حكومت مسلمين تكيه زند كه در اجراى عدالت لحظه اى درنگ نمى كند؟!
ــــــــ
جـوان ، تـازه شـيـريـنـىِ آن سيلىِ هشدار دهنده را دريافت و به زيبايىِ كار امام
پى بُرد، گويا شلاقى بيدار كننده بر وجدان خفته اش نواخته شده باشد.(37)
والسلام
ــــــــ
جاذبه و دافعه على (ع )(38)
قـانـونِ ((جـذب و دفع )) يك قانون عمومى است كه بر سراسر نظام آفرينش حاكم
است . از نـظـر جـوامـع عـلمى مسلّم است كه هيچ ذرّه اى از ذرات جهان هستى از قانون
جاذبه عمومى خارج نبوده و همه محكوم آنند. از بزرگ ترين اجسام و اجرام عالم تا كوچك
ترين ذرات آن ، داراى نـيرويى مرموز به نام ((نيروى جاذبه )) هستند و هم به نحوى
تحت تاءثير آن مى باشند.
جاذبه و دافعه در جهان انسان
در ميان انسان ها نيز قانون جذب و دفع وجود دارد. دوستى ها و رفاقت ها و يا دشمنى
ها و كـيـنـه تـوزى هـا، هـمـه مظاهرى از جذب و دفع انسانى است . اين جذب و دفع ها
براساس سنخيت و مشابهت و يا ضدّيت و منافرت پى ريزى شده است و در حقيقت علّت اساسى
جذب و دفـع را بـايـد در سـنـخيت و تضاد جستجو كرد. گاهى دو نفر انسان ، يكديگر را
جذب مى كـنـنـد و دلشـان مـى خـواهـد بـا يـكديگر دوست و رفيق باشند، اين رمزى دارد
و رمزش جز سـنـخـيـت نـيـسـت . ايـن دو نـفـر تـا در بـينشان مشابهتى نباشد همديگر
را جذب نمى كنند و مـتـمـايـل بـه دوسـتـى بـا يـكـديـگـر نـخـواهـنـد شد و به طور
كلى نزديكى هر دو موجود، دليل بر يك نحو مشابهت و سنخيتى است در بين آنها.
اختلاف انسان ها در جذب و دفع
انـسـان هـا از لحاظ داشتن جاذبه و دافعه نسبت به يكديگر، يكسان نيستند بلكه به
چهار گروه تقسيم مى شوند:
1 ـ افرادى كه نه جاذبه دارند و نه دافعه ، نه كسى آنها را دوست دارد و نه كسى دشمن
، نـه عـشـق و ارادت كسى را برمى انگيزند و نه عداوت و حسادت و كينه و نفرت كسى را،
بـى تـفاوت در بين مردم راه مى روند؛ مثل اين كه يك سنگ در ميان مردم در حركت باشد.
اين يك موجود بى اثر است ، حيوانى است كه غذا مى خورد، مى خوابد و در ميان مردم مى
گردد. هـمـچـون گـوسفندى كه نه دوست كسى است و نه دشمن كسى ، و اگر هم به او رسيدگى
كـنـنـد و آب و عـلفـش دهند براى اين است كه به موقع از گوشتش استفاده كنند، او نه
موج مـوافق ايجاد مى كند و نه موج مخالف . اينان يك دسته هستند، موجودات بى ارزش و
انسان هـاى پـوچ و تـهـى ؛ زيـرا انـسان نياز دارد كه دوست بدارد و او را دوست
بدارند و هم مى توانيم بگوييم نياز دارد كه دشمن بدارد و او را دشمن بدارند.
2 ـ مـردمـى كه جاذبه دارند اما دافعه ندارند، با همه مى جوشند و گرم مى گيرند و
همه مردم از همه طبقات را مريد خود مى كنند، در زندگى همه كس آنها را دوست دارد و
كسى منكر آنـان نـيست ، وقتى هم كه بميرند مسلمان به آب زمزمشان مى شويد و هندو بدن
آنها را مى سوزاند. غالباً خيال مى كنند كه حسن خلق و معاشرت نيكو و به اصطلاح
امروز ((اجتماعى بـودن )) هـمين است كه انسان همه را با خود دوست كند. امّا اين
براى انسان هدف دار و مسلك دار كـه فـكـر و ايـده اى را در اجـتـمـاع تعقيب مى كند
و فقط به منافع خودش نمى انديشد ميسر نيست ، چنين انسانى خواه ناخواه يك رو، قاطع و
صريح است مگر آن كه منافق و دو رو بـاشـد. امـا اگـر انـسـان يك رو باشد، قهراً يك
عده اى با او دوست مى شوند و يك عده اى دشـمـن ، عـده اى كه با او در يك راهند به
سوى او كشيده مى شوند و گروهى كه در راهى مخالف او مى روند او را طرد مى كنند و با
او مى ستيزند.
3 ـ مردمى كه دافعه دارند اما جاذبه ندارند، دشمن سازند اما دوست ساز نيستند، اينها
نيز افراد ناقصى هستند. دليل عملكرد اين گروه اين است كه فاقد خصائص مثبت انسانى
اند؛ زيرا اگر از خصائص انسانى بهره مند بودند گروهى گرچه كم ، طرفدار و علاقه مند
داشتند، چون در ميان مردم همواره آدم خوب وجود دارد كه جذب اينها شود.
4 ـ مـردمـى كـه هم جاذبه دارند و هم دافعه ؛ انسان هاى با هدف كه در راه عقيده و
مكتب خود فـعـاليـت مى كنند، هم دوست سازند و هم دشمن ساز، هم موافق پرورند و هم
مخالف پرور. اينها هم چند گونه اند، زيرا گاهى جاذبه و دافعه هر دو قوى است و گاهى
هر دو ضعيف و گـاهى با تفاوت . افراد با شخصيت آنهايى هستند كه جاذبه و دافعه شان
هر دو قوى اسـت ؛ و ايـن بـسـتـگى دارد به اين كه پايگاه هاى مثبت و پايگاه هاى
منفى در روح آنها چه اندازه نيرومند باشد.
البـتـه قـوت نـيـز مراتب دارد، تا مى رسد به جايى كه دوستان مجذوب ، جان را فدا مى
كـنـنـد و در راه او از خود مى گذرند و دشمنان نيز آنقدر سرسخت مى شوند كه جان خود
را در ايـن راه از كـف مـى دهـنـد و تا آنجا قوت مى گيرد كه حتى بعد از مرگ ، قرن
ها جذب و دفـعـشان در روح ها كارگر واقع مى شود، جذب و دفع هاى اين چنينى از مختصات
اولياى الهى است .
البته بايد توجه داشت كه صرف جاذبه و دافعه داشتن و حتى قوى بودن آن براى اين كـه
شـخـصـيـت شـخـص قـابـل سـتـايـش بـاشـد كـافـى نـيـسـت ، بـلكـه دليـل اصـل
شـخـصـيـت اسـت و شـخـصـيـت هيچ كس دليل خوبى او نيست ، تمام رهبران و حتى
جـنـايتكاران حرفه اى نظير چنگيز، حجّاج و معاويه نيز، هم جاذبه داشته اند و هم
دافعه ؛ بـلكـه مهم آن است كه بايد ديد چه عناصرى را جذب و چه عناصرى را دفع مى
كنند. مثلاً گاهى دانايان را جذب و نادانان را دفع مى كنند و گاهى برعكس است .
بنابراين دوستان و دشمنان ، مجذوبين و مطرودين هر كس دليل قاطعى بر ماهيت اوست .
على (ع ) شخصيت دو نيرويى
على (ع ) از مردانى است كه هم جاذبه دارد و هم دافعه ، و جاذبه و دافعه او سخت
نيرومند است . شايد در تمام قرون و اعصار، جاذبه و دافعه اى به نيرومندى جاذبه و
دافعه على پـيـدا نـكـنـيـم ، دوسـتـانى دارد عجيب ، تاريخى و فداكار كه جان دادن
در راه او را آرمان و افتخار مى شمارند و در دوستى او همه چيز را فراموش كرده اند.
از مرگ على (ع ) قرن ها مـى گـذرد، امـا ايـن جـاذبـه هـمچنان پرتو مى افكند و چشم
ها را به سوى خويش خيره مى سازد.
از جـمـله مـجـذوبـيـن و شـيـفـتـگـان عـلى ، مـيـثـم تـمـار اسـت كـه بـيـسـت سـال
پـس از شـهـادت مـولى بـر سـر چـوبـه دار از عـلى و فـضـائل و سـجـايـاى انسانى او
سخن گفت . او از بالاى دار فرياد برآورد كه بياييد از على برايتان بگويم . مردم از
اطراف براى شنيدن سخنان ميثم هجوم آوردند، حكومت ستمگر امـوى كه منافع خود را در
خطر ديد دستور داد كه بر دهانش لجام زدند و پس از چند روزى هـم بـه حـيـاتـش خاتمه
دادند. تاريخ از اين قبيل شيفتگان براى على (ع )، فراوان سراغ دارد.
ايـن جـذبـه هـا اخـتـصـاص به عصر خاصى ندارد، در تمام اعصار جلوه هايى از آن جاذبه
نيرومند را مى بينيم كه سخت كارگر افتاده است .
مـردى اسـت بـه نـام ابـن سـكـّيـت ، از عـلمـا و بزرگان ادب عرب و هنوز هم در رديف
صاحب نـظـران زبـان عـرب نـامـش بـرده مـى شـود. ايـن مـرد در دوران خـلافـت
مـتـوكـل عـبـاسـى يـعـنـى ـ حـدود دويست سال پس از شهادت على (ع ) مى زيسته است .
او در دسـتـگـاه مـتـوكـل مـتـهـم بـه تـشـيـّع بـود؛ امـا چـون بـسـيـار فـاضـل و
بـرجـسـتـه بـود متوكل او را به عنوان معلّم فرزندانش انتخاب كرد. يك روز كه
فـرزنـدان مـتـوكـل بـه اتـفـاق ابـن سـكـيـت در حـضـور مـتـوكـل بـودند، متوكل ضمن
اظهار رضايت از ابن سكيت ، به خاطر آزمايش او كه بفهمد چه عـقـيـده اى دارد، از او
پـرسـيـد: ايـن دو فـرزنـد مـن نـزد تو محبوب ترند يا حسن و حسين ، فرزندان على [(ع
)]؟
ابـن سـكـيـت از ايـن مـقايسه سخت برآشفت و خونش به جوش آمد؛ با خود گفت : كار اين
مرد مـغـرور به جايى رسيده است كه فرزندان خود را با حسن و حسين (ع ) مقايسه مى
كند، اين تـقـصـيـر مـن اسـت كـه تـعـليـم آن هـا را بـرعـهـده گـرفـتـه ام ، در
جـوابـِ متوكل گفت :
((به خدا قسم قنبر، غلام على به مراتب از اين دو و از پدرشان نزد من محبوبتر است
.))
مـتـوكـل در هـمـان جلسه دستور داد كه زبان ابن سكيت را از پشت گردنش درآورند.
تاريخ افـراد سـر از پـا نـشـناخته زيادى را مى شناسد كه از سر اخلاص جان خود را در
راه مهر على (ع ) فدا كرده اند.
عـلى (ع ) به همين شدّت دشمنان سرسختى هم داشته است ، دشمنانى كه از نام او به خود
مـى پـيـچـيـدند. ناكثين ، قاسطين و مارقين از اين نمونه بودند. شخصيت على (ع )
اينان را دفع مى كرد و اينان نيز هرگز طاقت تحمّل على (ع ) را نداشتند.
رمز جاذبه على چيست ؟
جـاذبـه و مـحـبـت در درجـات بـالا عـشـق نـامـيـده مـى شـود. عـلى مـحـبـوب دل ها
و معشوق انسان هاست . اما سؤ ال اينجاست كه فوق العادگى على در چيست كه عشق ها را
بـرانـگـيـخـتـه ، و دل هـا را به خود شيفته ساخته و رنگ حيات جاودانى گرفته است و
براى هميشه زنده است ؟ چرا دل ها همه خود را با او آشنا مى بينند و او را مرده
احساس نمى كنند؟
مسلماً ملاك دوستى او جسم او نيست ، زيرا جسم او اكنون در بين ما نيست و ما آن را
احساس نمى كـنـيـم ، و بـاز محبت على از نوع قهرمان دوستى كه در همه ملت ها وجود
دارد نيست ، هم چنين اشـتـباه است كه بگوييم محبت على به دليل محبت به فضيلت هاى
اخلاقى و انسانى است ، زيـر اگـر عـلى هـمـه صـفـات حـكمت ، علم ، فداكارى ، گذشت ،
فروتنى و ساير صفات انـسـانـى را كـه داشـت ، مـى داشـت امـا رنگ الهى نمى داشت ،
مسلماً اين قدر كه امروز عاطفه انگيز و محبت خيز است نبود.
عـلى از آن نـظـر مـحـبـوب اسـت كـه پـيـونـد الهـى دارد، دل هـاى مـا به طور
ناخودآگاه در اعماق خويش با حق ، سر و سرّ و پيوستگى دارد و چون عـلى را آيـت بـزرگ
حـق و مظهر صفات حق مى يابد به او عشق مى ورزد. در حقيقت پشتوانه عشق على ، پيوند
جان ها با حضرت حق است كه براى هميشه در فطرت ها نهاده شده و چون فطرت ها جاودانى
است مهر على نيز جاودان است .
نقطه هاى روشن در وجود على بسيار زياد است اما آنچه براى هميشه او را درخشنده و
تابان قـرار داده اسـت ايـمـان و اخلاص اوست و آن است كه به وى جذبه الهى داده ، و
البته همين ايمان و اخلاص اوست كه مبداء نيروى دافعه او، هم شده است و كافران و
نفاق پيشه گان از او تبرى جسته و هرگز با او از در صلح و آشتى درنيامده اند؛ و اين
افتخار آن حضرت است كه پاكان ، جذب وجود او شده و همچون پروانه گان بر گرد شمع
وجودش بچرخند و زشت سيرتان از او دور شده و چون شب پرستان ، طاقت ديدار رويش را
نداشته باشند.
ــــــــ
جلوه هاى ويژه از شخصيت امام على (ع )
عـلى (ع ) وجـودى اسـت چند بعدى و جامع اضداد، شجاع است و پرصلابت ، سخنور
يگانه اى است از نظر فصاحت و بلاغت ، عابدى است بى نظير، زاهدى است خداترس ، عالمى
است دانـا و حـاكمى است مدير و مدبّر، سياست مدارى است الهى و ايثارگرى است توانا،
رهبرى اسـت فـرمـانـروا و قـاطـع ، در اجـراى حـق سـخـت گـيـر و در عـيـن حـال
پـنـاهـگـاه يـتـيـمـان ، بـى سـرپرستان و ستم ديدگان ، با قلبى مملوّ از عطوفت و
مـهـربـانـى ، سـاده پـوشـى اسـت كـارگـر و كـشـاورز و در عـيـن حال حكيمى دانا و
قاضى دادگر و دقيق ... .
كدامين بشر مى تواند ادعاى شناخت ابعاد وجودى او را داشته باشد و تنها خالق او،
خداوند و مـربـى اش پـيـامـبر(ص ) و پرورش يافتگان مكتب او يعنى اولاد طاهرينش (ع )
او را به طور كامل مى شناسند.
مـا در ايـن بـحـث كـوتـاه ، تـنـهـا بـه ذكـر شـمـّه اى از فـضـائل آن بـزرگوار كه
از نقل هاى تاريخى و مستندات حديثى براى ما ذكر شده است ، مـى پـردازيـم و امـيـد
آن كـه آن امـام هـمـام را اسـوه خـويـش قـرار داده و در عمل به او اقتدا كنيم .
عبادت على (ع )
شـخـصـيـت عـلى (ع ) ثمره تربيت پيامبر خدا(ص ) بود. از اين رو شخصيت او به شخصيت
پيامبر(ص ) پيونده خورده و در همه بنيان هايش ، از بندگى ، تفكر و ديگر مواضع از او
مـايـه گـرفته بود. راه او را پيموده و رفتار او را الگو ساخته و در پى آن حركت
كرده بـود. راسـتـى چـه كـسـى از عـلى (ع ) سـزاوارتـر كـه در مـتـن واقـعـيـت بـه
طـور كـامـل سـنـّت نـبـوى را تـبلور بخشد. اكنون كه از بندگى على (ع ) سخن مى
گوييم و از رابـطه و عشق او به خدا حرف مى زنيم ، نمونه هايى را يادآور مى شويم تا
بلنداى قلّه عظيمى را كه او صعود كرده ، بهتر دريابيم .
امام سجاد(ع ) با اين كه از كثرت عبادت ، لقب زين العابدين گرفته بود، فرمود:
((وَ مَنْ يَقْدِرُ عَلى عِبادَةِ عَلِىِّ بْنِ اَبى طالِبٍ))
چه كسى قادر است عبادتى مانند عبادت على (ع ) داشته باشد.
ابو درداء از اصحاب على (ع ) مى گويد: من حضرت را در نزديكى درختان بنى نجّار ديدم
كـه از خـدمـتـكـاران خـود دور و در مـكـانـى خـلوت بـه مـنـاجـات بـا خـدا
مـشـغـول شـد. ابـتـدا چـنـد ركـعـت نـمـاز بـه جـا آورد سـپـس بـه دعـا مشغول شد و
فرمود:
((آه چقدر سخت است آتشى كه كبدها را مى سوزاند و گوشت ها را آب مى كند.))
پس اشك از چشمان شريفش جارى شد، بعد حضرت آن قدر گريه كرد كه من حس و حركتى از
ايـشـان نـديـدم . بـا خـود گـفـتـم شايد حضرت خوابش برده است . نزديك او شدم ديدم
حـضـرت نـظـيـر تـخته چوبى افتاده و حركت نمى كند. با خود گفتم ((انا لله و انا
اليه راجـعـون )) و بـا شـتـاب بـه مـنـزل حـضرت رفتم و آنچه را واقع شده بود به
همسرش حـضـرت فـاطـمـه زهرا(س ) عرض كردم و گفتم گويا على (ع ) دار فانى را وداع
كرده ، فـاطـمـه (س ) فـرمـود: اى ابو درداء واللّه اين غش است كه على از خشيت خدا
دچار شده است
(39)؛
نـمـاز حـضـرت از هـمـه افـراد، بيشتر و روزه اش زيادتر بود. پيشانى مباركش از
زيادى سـجـده پينه بسته بود و نسبت به اداى مستحبات خصوصاً نماز شب جدّيتى فراوان
داشت . در ليـلة الهـريـر در جـنـگ صـفين براى ايشان زيراندازى انداخته بودند و
حضرت بر آن ايستاده و نماز مى خواند. در آن حال ، تير از چپ و راست او مى گذشت و بر
زمين مى افتاد و آن حـضـرت اهـمـيـتـى بـه آن هـا نـمـى داد و بـه نـمـاز خـود
مشغول بود.
امام درباره عبادت خود عرضه مى دارد:
((خـدايـا تـو را از تـرس جـهـنـّم و نـيـز بـه تـمـنـاى بـهـشت بندگى نمى كنم ،
لكن به دليل اهليّت تو براى عبادت ، تو را بندگى مى كنم .(40)))
((نـوف بـكـالى )) روايـت مـى كـند كه : ((شبى را نزد امير مؤ منان (ع ) به سر بردم
. او تـمام شب را به نماز مشغول بود و هر ساعتى كه مى گذشت بيرون مى رفت و به آسمان
مـى نـگـريـسـت و قـرآن تـلاوت مـى نمود. چون پاسى از شب گذشت نزد من آمد و گفت :
اى نوف ! خفته اى يا بيدار؟ گفتم : بيدارم و شما را نظاره مى كنم .
فـرمـود: ((اى نـوف ! خـوشـا بـه حـال زاهـدان در دنيا، رغبت كنندگان به آخرت ،
آنان كه فـرش زمـيـن را بـرگزيده و خاك آن را به سرگرفته و آب آن را عطر ساخته اند.
قرآن لبـاس رويـيـن و دعـا پـوشـش زيـريـن آنـهـا اسـت و چـون عـيـسـى بن مريم از
دنيا بريده اند.(41)))
توجه آن حضرت به عبادت خداى متعال چنان بود كه هرگاه وقت نماز فرا مى رسيد، چهره
مـباركش متغير مى شد و بر خود مى لرزيد. به او گفتند: اين چه حالتى است كه به شما
دست مى دهد؟
فـرمـود: ((وقـت اداى امانت الهى رسيده است . امانتى كه خداوند بر آسمان ها و زمين
عرضه نمود و آنها از پذيرش آن امتناع كردند و انسان با ضعف و ناتوانى خود، آن را
پذيرفت و نمى دانم آيا به خوبى از عهده آن برمى آيم يا نه ؟(42)))
از امـام صـادق (ع ) روايـت اسـت كـه : ((على (ع ) در اواخر عمر شريفش هر شبانه روز
هزار ركعت نماز مى خواند.(43)))
علم على (ع )
عـلى (ع ) دسـت پـرورده مـكـتـب وحى و شاگرد هميشه همراه پيامبر(ص ) بوده و پيوسته
از سرچشمه زلال معارف الهى سيراب مى شده است . على (ع ) وصى ، وزير، جانشين و برادر
حـضـرت رسـول (ص ) است . آن حضرت علم خويش را از پيامبر اكرم (ص ) گرفته است .
خـطـبـه ها و كلمات آن حضرت كه بخشى از آنها در ((نهج البلاغه )) گرد آمده است ،
سند زنده و گويايى است بر اين معنا كه كلام ايشان فوق كلام مخلوق و دون كلام خالق
است .
آن حـضـرت بارها به مردم مى فرمود: پيش از آن كه از ميان شما بروم آنچه مى خواهيد
از من بپرسيد.
در خطبه اى مى فرمايد:
((اَيُّهـَا النـّاسُ سـَلُونـى قـَبـْلَ اَنْ تـَفـْقـِدُونـى فـَلاََنَا بِطُرُقِ
السَّماءِ اَعْلَمُ مِنّى بِطُرُقِ الاَْرْضِ...))(44)
اى مردم از من بپرسيد پيش از آن كه مرا نيابيد كه من به راه هاى آسمان داناترم از
راه هاى زمين ... .
پيداست كه كسى جز على (ع ) و فرزندان معصومش جراءت نداشته و ندارد كه چنين سخنى را
بر زبان آورد.
كـمـيـل بـن زيـاد از يـاران خـاص حـضـرت عـلى (ع )، مـى گـويـد: روزى على (ع ) دست
مرا گـرفـتـه به صحرا برد. چون به بيرون شهر رسيديم مانند مصيبت زدگان آهى كشيد و
فـرمـود: گـردآورنـدگان مال تباه اند، گرچه به ظاهر زنده اند؛ اما دانشمندان
پايدارند چـنـدان كـه روزگـار بـه جـاست . سپس با اشاره به سينه مبارك خود فرمود:
((ها اِنَّ ههُنا لَعِلْماً جَمّاً)) آگاه باش اين جا علم فراوان است . اگر براى آن
يادگيرندگانى مى يافتم (آنـها را آشكار مى كردم )، ولى بر كسانى كه به آنها علم مى
آموزم مطمئن نيستم زيرا آن را براى دنيا به كار مى برند... .(45)))
پـيـامـبـر(ص ) دربـاره ايشان فرمود: من شهر علمم و على دروازه اين شهر است . هر كه
مى خواهد وارد اين شهر شود بايد از دروازه آن داخل گردد.
ابن عباس روايت مى كند كه رسول خدا(ص ) فرمود: به على بن ابى طالب (ع ) نُه قسمت از
ده قـسمت علم كه خدا براى جميع خلق آفريده ، عطا گرديده است . به خدا قسم او در يك
قسمت باقى نيز با ديگران شريك است .
عـلى (ع ) فـرمـود: اگـر بـخـواهـم آن قـدر تـفـسـيـر و تاءويل و نكته در فوايد
((بسم الله الرحمن الرحيم )) گويم كه نوشته هاى آن بار هفتاد شتر مى شود.
در زمان خلفاى سه گانه هر گاه مشكل و معمايى براى آنان پيش مى آمد دست به دامن على
مى شدند، به طورى كه عمر بارها گفت :
((لَوْلا عَلِىُّ لَهَلَكَ عُمَرُ))
اگر على (ع ) نبود، هر آينه عمر هلاك مى شد.
عـلى (ع ) پـدر عـلم در اسـلام اسـت ؛ زيـرا عـلمـايـى كـه بـنـيـان گـذار عـلم
نـحـو، فـقه ، اصول ، تفسير، نجوم و غيره هستند همه از شاگردان بى واسطه يا با
واسطه ايشانند.
عدالت على (ع )
عـلى (ع ) مـظـهـر عـدل و داد بـود. آن امـام بـزرگـوار بـيـش از هـمه چيز به تقوا
و عدالت سـفـارش مـى فرمود و در ميدان عمل نيز عدالت را براى نزديكان و ديگران
يكسان اجرا مى كـرد. بـه گـونـه اى كـه بـرخـى در تـوصـيـف آن حـضـرت گفته اند:
((قُتِلَ عَلَىُّ فِى الْمـِحْرابِ لِشِدَّةِ عَدْلِهِ)) (على (ع ) به سبب شدّت
دادگرى اش در محراب به شهادت رسيد.)
آن حضرت ، خود درباره عدالتش مى فرمايد:
((بـه خـدا سـوگـنـد اگر شب را تا به صبح بر خار سَعْدان (نوعى خارتيز) بيدار به
سـر بـرم ، يـا مرا در غل و زنجير به روى زمين كشند نزد من محبوب تر از آن است كه
روز قيامت خدا و رسول را در حالى ديدار كنم كه به برخى از بندگان ستم نموده يا چيزى
از كـالاى بـى ارزش دنيا براى خود انباشته باشم ... به خدا سوگند اگر هفت اقليم را
با هـمه آن چه در زير افلاك آنهاست به من دهند تا با گرفتن پوست جوى از دهان مورچه
اى نافرمانى خدا كنم هرگز نخواهم كرد.(46)))
عـدالت ايـشـان در مـورد نـزديـكـان خـويـش و ديـگـران بـه يـك نـحـو اعمال مى شد و
هيچ جهتى سبب نمى شد كه از اجراى عدالت چشم پوشى كند.
آورده انـد كـه دخـتـر آن حـضـرت بـراى عـروسـى بـه مـجـلسـى دعـوت شـده بـود و
چـون زيـورآلاتـى نـداشـت و سـادگـى او بـاعـث زخـم زبـان مـى شـد از مـسـؤ ول بيت
المال تقاضا كرد كه يكى از گردن بندهاى خزانه را به رسم امانت يعنى عاريه
مـضـمـونـه بـراى يـك شـب بـه او بـدهـد و مـسـؤ ول خـزانـه هـم قـبـول كـرد.
وقـتـى عـلى (ع ) از ايـن مـوضـوع خـبـردار شـد، مـسـؤ ول خزانه را احضار كرده و از
او توضيح خواست . حضرت وقتى توضيح را شنيد فرمود: تـو اجازه نداشتى اين گردن بند را
از بيت المال حتى به صورت عاريه مضمونه بدهى و اگـر عاريه مضمونه نبود دست دخترم را
به جرم سرقت قطع مى كردم ، سپس از متصدى بيت المال تعهد گرفت كه اين عمل تكرار
نشود.(47)
ابـن عـبـاس روايـت كـرده كـه عـلى (ع ) در روز دوم بـيـعـت خود در مدينه ، خطبه اى
خواند و فرمود:
((آگـاه بـاشـيـد كـه هـر زمـيـنـى كـه عـثـمـان در اخـتـيـار كـسـى نـهـاده و هـر
مـالى از مال خدا كه به كسى داده بايد به بيت المال بازگردد، زيرا حقوق گذشته را
هيچ چيزى پايمال نمى كند و اگر ببينم آنها را مهر زنان خود كرده اند و در شهرهاى
مختلف پراكنده اند باز هم به جاى اولش بازخواهم گرداند، زيرا در حق ، وسعتى است و
هر كه حق بر او تنگ آيد جور و ستم بر او تنگ تر خواهد آمد.))
كـلبـى گـويـد: آن گاه دستور داد هر سلاحى كه در خانه عثمان پيدا شود كه آن را عليه
مسلمانان به كار برده ، گرفته شود... و همچنين دستور داد همه اموالى را كه عثمان
اجازه داد بـود در جـايـى خـرج شـود يـا بـه كـسـى بـدهـنـد هـمـه بـه بـيـت المـال
بـازگـردانـده شـود. ايـن خـبـر به گوش عمرو عاص رسيد، او نامه اى به معاويه نوشت و
گفت : هر اقدامى كه مى خواهى بكنى اكنون بكن ، زيرا پسر ابى طالب تو را از هـمـه
امـوالى كـه در تـصـرف دارى ، جـدا ساخته آن گونه كه پوست را از چوب عصا جدا سازند.(48)
امـام (ع ) در راسـتـاى اجـراى عـدالت ، تـوجـه فـراوانـى بـه بـيـت المـال داشـت
كـه مـبـادا بيجا خرج شود يا در آن اسراف صورت پذيرد. امام صادق (ع ) از پدران
بزرگوارش روايت نموده كه امير مؤ منان (ع ) به كارگزاران خود نوشت : قلم هاى خود را
تيز بتراشيد، سطرها را به هم نزديك سازيد، توضيحات اضافه را حذف كنيد و بـيـشـتـر
بـه مـعـانـى تـوجـه داشـتـه بـاشـيـد و از پـرنـويـسـى بـپـرهـيـزيـد، زيـرا اموال
مسلمانان نبايد زيان بپذيرد.(49)
حضرت على (ع ) در تقسيم بيت المال نيز كمال دقت را داشت و عدالت را به اجرا درمى
آورد و بـراى احـدى نـسـبت به ديگرى امتياز قائل نبود. در اين باره ، بارها مورد
اعتراض قرار گـرفـت ، امـّا هيچ گاه كوتاه نيامد و چند بار در پاسخ كسانى كه
خواستار ترجيح عرب بـر غـيـر عـرب و يـا مـتـنـفـّذان بـر ديـگران مى شدند فرمود:
من در كتاب خدا نظر كردم و ترجيحى براى فرزندان اسماعيل بر فرزندان اسحاق نيافتم .(50)
عدالت در قضاوت و داورى به حق در بين همه مردم از ديگر جنبه هاى عدالت على (ع )
بود. قضاوت هاى عادلانه و به يادماندنى آن حضرت چه در دوران حكومت خويش و چه هنگامى
كه مـورد مـشـورت خلفا قرار مى گرفت در تاريخ اسلام ماندگار شده است . او نخستين
كسى بود كه ميان شهود جدايى افكند كه مبادا دو نفر از آن ها در اثر تبانى ، شهادت
به ناحق بـدهـنـد و نـيـز آن حـضـرت نـخـسـتـيـن كـسـى اسـت كـه بـراى شـهـادت
شـاهـدان پـرونـده تـشـكـيـل داد و گـواهى آنان را ثبت نمود تا شهادت ها بر اثر
رشوه يا نيرنگ دگرگون نشود.
زهد على (ع )