شجاعت و دِليرى
او صاحب همان شمشيرى بود كه- هر جا كه حمله مى كرد و هجوم مى آورد- همواره
پيروزى به حلقه ى آن آويخته بود. [ [ پرتو زندگى على- از آن گاه كه از سپيده دم
زندگى برآمد و بر تاريخ جهان تابيد- نمونه ى بى مانندى از قهرمانى و عظمت بود.
حكومت و تسلّطش بر نفس خود يگانه پيشرو او بود تا بدين مرتبه ى عظمت و بزرگيش
رساند. تا آنجا كه به قدرت و توانايى خود ايمان داشت، از انجام هيچ كار بزرگى باز
نمى ايستاد. او پيوسته به توانايى خود مؤمن بود؛ همان توانايى كه در اين جريانها و
تجربه هاى طولانى يك بار هم به او خيانت نكرد. من گمان ندارم كه على"ع" مى توانست
غير از اين باشد. يك بار او در زير پر و بال مردى پرورش يافت كه يك تنه و بدون هيچ
سلاحى جز ايمان مقابل همه ى جهان ايستاد. با آن سلاح اعتمادى كه خداوند محمّد را
مسلّح كرد بخشى را هم به على"ع" بخشيد و با آيات فراوانى از اعتقاد و ايمان، نفس او
را آراست. "الامام على بن ابى طالب"ع"، ج1، ص175/174".] ] دِليرى بود كه هيچ گاه
دِليرىِ دلاوران بدو نمى رسيد. سوارى كه از سواركاران گوىِ سبقت ربوده بود. در
ميدان جنگ جز براى پيكار جابه جا نمى شد در آنجا كه فرود مى بايست نمى گريخت. نه
تنها از يك فرد كه از هيچ سپاه و لشكرى ترس به خود راه نمى داد. رو در روى هيچ
جنگنده اى قرار نگرفت مگر اينكه او را به زانو درآورد و به خاك انداخت. حمله ور نمى
شد مگر اينكه نابود مى كرد و مى كشت. يورش و حمله اش، فرار و ضربه اش دومين نمى
خواست. اگر يكى از دشمنان و مخالفانش مى توانست از معركه و ميدان جنگ با او جان
سالم به در برد و نجات يابد، تا پايان عمر به افتخار مى گفت: من كسى هستم كه
توانستم در مقابل علىّ بن ابى طالب "ع" بايستم و جان سالم به در برم!
روايت شده است كه روزى معاويه از خواب بيدار شد. ديد عبدالله بن زبير جلو پايش
ايستاده و تبسّم مى كند و به او مى گويد:
اى فرمانرواى مؤمنان! اگر مى خواستم تو را ترور كنم مى توانستم اين كار را
بكنم....
معاويه- در حالى كه خشم خود را پنهان نمى كرد- گفت: بعد از ما شجاع
شدى....عبدالله با مباهات و افتخار گفت:
چه چيز از شجاعت مرا منكر مى شوى؟ حال اينكه در صف مقابل علىّ بن ابى طالب"ع"
ايستاده ام.
پادشاه اموى در حالى كه زبان تمسخر گشوده بود به او گفت:
حتماً او با تو و پدرت با دست چپش مى جنگيد و دست راست را گذاشته بود تا با
ديگران بجنگد.
حتّى عرب- با اينكه در جنگ با او كودكانشان يتيم و زنانشان بيوه شده بودند- به
سقوط و كشته شدن فرماندهان و سران سپاهشان به ضرب شمشير او افتخار مى كردند. خواهر
عمروبن عبدِوَدّ- اوّلين تكسوار عرب و همان كسى كه در جنگ خندق به دست على بن ابى
طالب "ع" كشته شد- مباهات مى كرد و در رِثاى برادرش چنين مى سرود:
لَوْ كانَ قاتِلُ عَمروٍ غَيْرَ قاتِلِه |
|
بَكَيْتُهُ أبَداً مادُمْتُ فِى الأبَدِ |
اگر قاتل عمرو كسى جز كشنده ى او |على "ع"| بود براى هميشه بر او مى گريستم.
لكِنَّ قاتِلَهَ مَنْ لايُعابُ |بِهِ |
|
مَنْ كانَ يُدْعى قَديماً بَيْضَةُْ الْبَلَدِ| |
[ عبارات بين دو قلاب در كتاب نيست؛ چنانكه در مصراع دوم مادامَتْ آمده است كه
نادرست است. ]
لكن قاتلش كسى است كه عيبى بر او گرفته نمى شود. |او كسى است كه از ديرباز بزرگِ
شهر خوانده مى شد|.
امام هميشه براى جهاد در راه خدا پيش گام و در ميدانهاى جنگ مشتاق ديدار دشمن
بود. به هنگامى كه ديگر شجاعان دچار ترديد و اضطراب مى شدند او روى مى آورد و حمله
مى كرد و در آنجا كه صبر براى هر هوشيار بردبارى، سخت بود او به استقبال جنگ مى
رفت. در مقابل دشمن، صبور و بردبار بود. با افكندن خود به كام مرگ، بر مرگ چيره مى
شد و مرگ را به عقب نشينى و فرار وادار مى كرد.
شمشيرش از شدّت سرعت حركت و دَوَران در ميدانهاى جنگ به سان جنگلى انبوه از
اسلحه ديده مى شد. دست راستش در زدن گردنهاى دشمن با لشكرى برابرى مى كرد و به
مانند لشكرى نيرومند و پُر از جنگجو ديده مى شد. در سرزمين بدر كبرى- كه هفتاد نفر
از مشركين به زمين افتاده كشته شدند- تنها او يك تنه نيمى از آنان را كشته بود و
نيم ديگر را بقيّه ى لشكريان اسلام.
درگيريهاى جنگى او چندين قرن در همه جا ورد زبان بود، تا آنجا كه فرانسويها و
روميها او را سمبل بى مانند پيروزى در جنگ دانستند و شمائل او را در معابد و
كليساهاى خود- در حالى كه شمشيرش را حايل كرده و آستين ها را براى جنگ بالا زده و
چهره قهرمانى بزرگ و تك سوار ميدان جنگ به خود گرفته بود- ترسيم نموده بودند. تركها
و ديلميان عكس او را سمبل پيروزى قرار داده بر روى شمشيرهاى خود كندند تا آن پيروزى
كه هميشه در ميدانهاى جنگ همراه او بود نصيبشان شود.
شجاعت او همراه شُكوه و اطمينانى بود كه به پيروزى خود داشت. دلها را در سينه ها
به لرزه مى آورد و چشمها در حدقه به گردش مى افتاد و قدمها در هم مى پيچيد. از امام
سؤال شد: با چه وسيله بر رقيبان خود پيروز شدى؟.
پاسخ داد: هيچ كس را نديدم مگر اينكه او خود، مرا بر پيروزى بر خويش كمك كرد. [
از ترس به هنگام ديدار و وحشت نابودى. ] يكى از يارانش او را بدينگونه توصيف كرده
است:
ما آن چنان از او مى ترسيديم كه انسان اسير دربند از شمشير كشيده بر بالاى سرش
مى ترسد.
روزى معاويه خواست او را نسبت به شوخيهايى كه دارد نكوهش كند. قيس بن سعدبن
عباده به سختى خشمگين شد و بدون ترس از ابّهت و شكوه معاويه با صراحت و الفاظ
كوبنده، سخن او را رد كرد و گفت:
... به خدا سوگند، مَهابت و شُكوه او از شير گرسنه بيشتر بود و اين هيبت تقوا
بود؛ نه بدان گونه كه فرومايگان شامى از تو مى ترسند.
وقتى شَجاعت با هيبت و شكوه همراه باشد نيروى هركول- كه در افسانه ها مى گويند-
به آن دو مى پيوندد. او همان كسى است كه دروازه ى بزرگ دژ ناعِم را از جا كند و بر
روى سر نگه داشت و سپر ساخت؛ با اينكه آن قدر سنگين بود كه مردان زيادى نمى
توانستند آن را تكان دهند.
او همان كسى است كه صخره ى بزرگى كه روى آب را گرفته بود و دهها نفر نمى
توانستند آن را از جا بركنند از جا كند و از زير آن آب جوشيد.
وى كسى بود كه- هم چنانكه نيرويش بدو كمك مى كرد- هشياريش ياور او بود. يك بار،
دستش را به سوى جنگجويى كه به قصد كشتن او آمده بود دراز كرد. از بالاى اسبش بلند
نمود و چنان او را محكم به زمين كوبيد كه او را له كرده و به صورت انبوهى از گوشت و
خون و استخوانهاى خُرد شده درآورد.
شكّى نيست كه چنين شجاعتى در ميدانهاى جنگ- آنگاه كه شمشير به دست راست داشت-
از دلى محكم برخاسته بود. در مقابل خطرات و پيش آمدهاى كوبنده نمى لرزيد؛ هر
چند ديو مرگ، نيش هاى خود را نمايان و از پشت سر دلاورى غرق در زره و اسلحه در
مقابل او- كه دست خالى و بدون سلاح به ميدان آمده بود- تهديد مى كرد و خود را
نشان مى داد.
گوياترين نمونه براى شَجاعت و پُردلى و استواريش همان داستان
خوابيدن او در شب هجرت [ [ وه! آن شب چه شب ارجمند و عزيزى در ميان شبهاى
زندگيش بود، بلكه بر هر شبى برترى داشت. اين على"ع" است كه در بستر رسول خدا
"ص" آرميده و بُرد سبز او را به خود پيچيده است.... بر آن مردم بس ناگوار است
كه جوانى با نقشه ى آنها- كه به نتيجه و فتح نزديك بود- بازى كند و صيدشان را
بگريزاند پس چرا جان نثارِ حاضر را به جاى جان بدربرده ى مهاجر نگيرند....
محمّد "ص" جمعيّت را شكافت و از حلقه ى محاصره ى دور خانه عبور كرد. على"ع" چشم
بر هم نهاده با چشم خيال مى ديد كه محمّد "ص" از محل دور مى شود و موج تلاوتش
به او نزديك مى گرديد؛ موجى از يقين و ايمانى بلند با موج تلاوتى كوتاه: وَ
جَعَلْنا مِن بينِ أيديهم سدّاً و من خَلفهم سدّاً فأغشَيْناهُم فهم لا
يُبصرونَ.
كلام خداوند تحقّق يافت؛ نه چشمى او را ديد و نه گوشى صداى پايش را شنيد. در
همان حال كه موج طنين آيات آهسته آهسته به پايان مى رسيد قلب على"ع" مطمئن و
روحش در آرامش و سكون مى رفت. آنگاه لبش غرق تبسّمى شد كه از خوشحالى درونش خبر
مى داد؛ زيرا محمّد "ص" را مى نگريست كه نجات يافت؛ چشم خدا پائيدش؛ لطف خدا بر
سرش سايه افكند؛ دست عنايت خدا نگهش داشت؛ مانند نسيم از ميان دشمن گذشت؛ مكّه
را پشت سرگذاشت؛ به طرف شمال، به سوى يثرب....
ولى كسانى كه جامه ى خواب را كنار زدند و محمّد "ص" را نيافتند- با آنكه خشم
سراپايشان را گرفت- طوفان غضب خود را ضبط كردند و جوان به آرزويش نرسيد؛ كشته
نشد!... اگر اين فرصت از دست على"ع" رفت، ولى روزگار به همين زودى حوادث هول
انگيز ديگرى پيش خواهد آورد. همين مردمى كه او را به جاى خود واگذاردند و
رختخوابش را به خون آغشته نساختند، طولى نمى كشد كه پشيمان مى شوند. چون در آن
شب با زنده گذاردن او شبح مرگى را زنده داشتند كه پيوسته دست به گريبان آنان
بود؛ در سالها و سالهايى.... "الامام على بن ابى طالب"ع"، ج1، ص110 -104". در
بستر رسول خدا "ص" بود؛ با اينكه كاملاً مى دانست كه در معرض خطر است و از دم
شمشير آن جنگجويان جان بدر نخواهد برد؛ جنگاورانى كه قريش براى هجوم و حمله به
خانه پيامبر "ص" و تاختن بر آن كسى كه در بستر خوابيده بود- و مى پنداشتند كه
رسول خدا "ص" است- آماده كرده بودند. ] ]