(خشم شيطان در برابر سكوت )
جابر بن عبداللّه انصارى آن مرد صحابى و
يار با وفا حكايت كند:
روزى مولاى متّقيان اميرالمؤ منين ، امام علىّ بن ابى طالب صلوات اللّه
عليه از محلّى عبور مى نمود، ناگهان متوجّه شد كه شخصى مشغول فحش دادن
و ناسزاگوئى ، به قنبر غلام آن حضرت است ؛ و قنبر مى خواست تلافى كند و
پاسخ آن مردبى ادب و تحريك شده شيطان و هواى نفس را بدهد.
ناگهان اميرالمؤ منين علىّ عليه السلام بر قنبر بانگ زد كه : آى قنبر!
آرام باش و سكوت خود را حفظ كن و دشمن خود را به حال خود رها ساز تا
خوار و زبون گردد.
سپس افزود: ساكت باش و با سكوت خود، خداى مهربان را خوشنود گردان و
شيطان را خشمناك ساز و دشمن خويش را به كيفر خود واگذارش نما.
امام علىّ عليه السلام پس از آن فرمود: اى قنبر! توجّه داشته باش كه
هيچ مؤ منى نتواند خداوند متعال را، جز با صبر و بردبارى خشنود سازد.
و همچنين هيچ حركت و عملى همچون خاموشى و سكوت ، شيطان را خشمگين و
زبون نمى گرداند.
و بدان كه بهترين كيفر براى احمق ، سكوت در مقابل ياوه ها و گفتار بى
خردانه او است .(32)
حقير گويد: تأ ييد و مصداق بارز آن ، نيز كلام خداوند متعال است كه
فرمود: (اِذا خاطَبَهُمُ الْجاهِلُونَ قالُوا
سَلاماً)(33)؛
وقتى با افراد نادان و بى خرد مواجه گشتيد، او را بدون پاسخ رها سازيد.
(سخن گفتن با خورشيد!)
در كتب مختلف ، از راويان متعدّدى همانند سلمان فارسى ، عمّار
ياسر، ابوذر غفارى ، عبداللّه بن مسعود، عبداللّه بن عبّاس و ... آورده
اند كه چون خداوند متعال ، مكّه را توسّط پيامبر صلّى اللّه عليه و آله
و فداكارى امام علىّ بن ابى طالب عليه السلام فتح كرد.
پيش از آن كه حضرت رسول صلوات اللّه عليه عازم و آماده جنگ هَوازن
گردد، در حضور جمعى خطاب به علىّ عليه السلام نمود و اظهار داشت : اى
علىّ! برخيز و به همراه اصحاب در گوشه اى از قبرستان بقيع وارد شده و
هنگامى كه خورشيد طلوع نمايد، با وى مكالمه كن و سخن بگو.
علىّ بن ابى طالب عليه السلام طبق دستور حضرت رسول صلوات اللّه عليه
بلند شد و به همراه بعضى از اصحاب به قبرستان بقيع رفت و چون خورشيد
طلوع كرد؛ آن را مخاطب قرار داد و گفت :
((السّلام عليك
ايّها العبد الدّائر فى طاعة ربّه )).
و خورشيد جواب سلام حضرت علىّ صلوات اللّه عليه را اين چنين پاسخ گفت :
((و عليك السّلام
يا اخا رسول اللّه و وصيّه و حجّة اللّه على خلقه )).
بعد از آن ، مولاى متّقيان علىّ عليه السلام به شكرانه چنين كرامت و
عظمتى كه خداوند متعال عطايش فرموده بود سر بر خاك نهاد و سجده شكر به
جاى آورد.
سپس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله او را گرفت و بلند نمود و فرمود:
اى حبيب من ! تو را بشارت باد بر اين كه خداوند به ميمنت وجود تو بر
ملائكه ؛ و بر اهل آسمان مباهات مى كند.
و پس از آن افزود: شكر و سپاس مى گويم خدا را، كه مرا بر ساير پيامبران
فضيلت و برترى بخشيد، همچنين مرا به وسيله علىّ بن ابى طالب كه سيّد
تمام اوصياء است تأ ييد و يارى نمود.(34)
همچنين امام باقر عليه السلام به نقل از جابر بن عبداللّه انصارى
فرمود: خورشيد هفت مرتبه با حضرت علىّ عليه السلام سخن گفت و تكلّم
كرد.(35)
(خاموشى چراخ و شنيدن خواسته )
حارث همدانى يكى از اصحاب و دوستان حضرت اميرالمؤ منين علىّ بن
ابى طالب عليه السلام است حكايت كند:
شبى به منزل اميرالمؤ منين ، امام علىّ عليه السلام وارد شدم و ضمن
صحبت هائى به آن حضرت عرض كردم : يا اميرالمؤ منين ! از شما خواسته اى
دارم ؟
حضرت فرمود: اى حارث ! آيا مرا سزاوار و شايسته شنيدن خواسته ات مى
دانى ؟
گفتم : بلى ، يا اميرالمؤ منين ! شما از هر كسى والاتر و شايسته تر
هستى .
حضرت فرمود: ان شاءاللّه كه خداوند به وسيله من جزاى خيرى به تو دهد؛ و
سپس از جاى خود برخاست و چراغ را خاموش نمود و اظهار داشت : علّت اين
كه چراغ را خاموش كردم ، چون دوست نداشتم ذلّت پيشنهاد و خواسته ات را
در چهره ات بنگرم ؛ و بتوانى به آسودگى و بدون هيچ واهمه اى خواسته
هايت را بيان كنى .
بعد از آن ، افزود: از حضرت رسول اكرم صلّى اللّه عليه و آله شنيدم كه
فرمود: حوايج و خواسته هاى انسان به عنوان امانت خداوندى است ، كه بايد
در درون او مخفى بماند؛ و براى كسى غير از خداى سبحان بازگو نكند.
پس از آن فرمود: هركه حاجت و خواسته برادرش را بشنود بايستى او را كمك
نمايد و خواسته اش را برآورده كند البته تا جائى كه مقدور باشد نبايد
او را نااميد و مأ يوس گرداند -.(36)
(روش رفتن به ميهمانى )
حضرت علىّ بن موسى الرّضا به فرموده پدران بزرگوار خويش صلوات
اللّه عليهم ، حكايت نمايد:
روزى از روزها يكى از دوستان اميرالمؤ منين ، امام علىّ عليه السلام
حضرت را جهت ميهمانى به منزل خود دعوت كرد.
حضرت امير عليه السلام فرمود: من با سه شرط دعوت تو را مى پذيرم ،
ميزبان گفت : آن سه شرط چيست ؟
امام علىّ عليه السلام اظهار نمود:
اوّل : آن كه چيزى از بيرون منزل تهيّه نكنى ؛ و براى پذيرائى خود و
خانواده خويش را به زحمت و مشقّت نيندازى ؛ و به آنچه كه در منزل موجود
است اكتفاء نمائى .
دوّم : آنچه در منزل ذخيره و آماده دارى ، تمام آن ها را مصرف نكنى ؛
بلكه با برنامه صحيح و در نظر گرفتن نفرات ، مقدار لازم غذا تهيّه
گردد.
شرط سوّم : خانواده و اهل منزل در زحمت فوق العادّه اى قرار نگيرد؛ و
مبادا كه احساس نارضايتى در ايشان پيش آيد.
ميزبانى كه حضرت را دعوت كرده بود عرضه داشت : يا اميرالمؤ منين ! آنچه
فرمودى ، مورد پذيرش و قبول است ؛ و قول مى دهم غير از آنچه فرمودى
برنامه اى نداشته باشيم .
و امام علىّ عليه السلام دعوت او را قبول نمود؛ و به همراه يكديگر راهى
منزل شدند.(37)
(اهميّت يك ضربت شمشير يا عبادت جنّ و انس ؟!)
زمانى كه تمام گروه هاى منحرف و احزاب كفر و نفاق بر عليه
انقلاب اسلامى پيامبر خدا صلّى اللّه عليه و آله شوريدند؛ و جنگى را به
عنوان ((جنگ احزاب ))
برپا كردند؛ كه معروف به جنگ خندق مى باشد.
يكى از جنگ آوران دلير در سپاه دشمن به نام عمرو بن عبدود به ميدان آمد
و با صداى بلند نعره كشيد؛ و با نداى ((هل
من مبارز))،براى خود، هم رزم طلبيد.
و چون او به عنوان قهرمان و دلير قريش معروف بود، كسى ياراى رزم و
مقابله با او را نداشت ، از اين جهت بسيار فخر مى كرد و به خود مى
باليد.
هنگامى كه او در وسط ميدان رزم قرار گرفت و براى خود هم رزم طلبيد،
تمام افراد در لشكر اسلام سكوت كردند.
حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله فرمود: هر كه با او مبارزه كند من
برايش بهشت را تضمين مى كنم ؛ و چون هيچكس جوابى نداد؛ و از ترس سرهاى
خويش را به زير افكنده بودند، علىّ بن ابى طالب عليه السلام كه نو
جوانى بيش نبود، از جاى بر خاست و اظهار داشت : يا رسول اللّه ! من
آماده ام تا با او مبارزه كنم .
و حضرت رسول صلوات اللّه عليه او را سر جاى خود نشانيد و فرمود: يا
علىّ! بنشين ، تو هنوز جوانى ، صبر كن تا بزرگ ترها حركت كنند و پيش
قدم شوند.
و چون تا سه مرتبه اين كار تكرار شد؛ اجازه نبرد داد و بر تن او زره
پوشانيد و شمشير ذوالفقار را به دستش داد و سپس عمامه خود را بر سر او
نهاد و آن گاه وى را راهى ميدان نمود.
و هنگامى كه علىّ عليه السلام براى قتال و مبارزه با عمرو بن عبدود
حركت كرد، رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله لب به سخن گشود و فرمود:
((بَرَزَ الايمانُ
كُلُّهُ اِلى الشِّرْكِ كُلِهِ)).
يعنى : تمامى ايمان در مقابل تمامى شرك قرار گرفت .
پس از آن كه امام علىّ عليه السلام وارد ميدان نبرد شد و سخنانى بين آن
حضرت و عمرو بن عبدود ردّ و بدل گرديد، حضرت عمرو را مخاطب قرار داد و
فرمود: قبل از هر حركتى سه شرط را پيشنهاد مى كنم ، كه يكى از اين سه
شرط را انتخاب نمائى و بپذيرى :
اوّل آن كه اسلام آورى ؛ و شهادتين : ((لا
إ له إ لاّ اللّه ، محمّد رسول اللّه ))
را بگوئى ؟
عمرو گفت : نمى پذيرم .
حضرت فرمود: دوّم آن كه برگردى و لشكر مسلمانان را به حال خود رها كنى
؟
عمرو گفت : اگر چنين پيشهادى قبول نمايم و برگردم ، زنان قريش بر من
خواهند خنديد؛ و در چنين موقعيّتى بين همگان رسوا و ذليل خواهم شد.
بعد از آن فرمود: پس شرط سوّم را پذيرا باش ؛ و آن اين كه از اسب پياده
شوى تا با يكديگر رزم و پيكار كنيم ؟
عمرو آنرا پذيرفت و از اسبش پياده شد؛ و آن دلير حقّ و باطل با يكديگر
مقاتله و مبارزه عظيمى كردند.
پس از گذشت لحظاتى حضرت امير عليه السلام با آن سنين جوانيش ، عمرو را
با آن هيكل قوى و تنومندى كه داشت بر زمين زد؛ و بر سينه اش نشست و سرش
را از بدن جدا كرد(38)
وخدمت پيامبراسلام صلّى اللّه عليه و آله آورد كه خود اين جريان مفصّل
و آموزنده است .(39)
(هماهنگى رهبر مسلمين با تهيدستان )
دو برادر به نام هاى زياد حارثى و عبداللّه حارثى فرزندان شدّاد
پيرامون چگونه زيستن و پوشيدن فرم لباس اختلاف داشتند؛ و براى حلّ
اختلاف نزد اميرالمؤ منين امام علىّ عليه السلام حضور يافتند.
زياد گفت : يا اميرالمؤ منين ! برادرم عبداللّه غرق در عبادت شده ، از
من دورى مى جويد؛ و به منزل ما نمى آيد و لباس هاى ژنده و كهنه مى
پوشد؛ سپس عبداللّه گفت : اى اميرالمؤ منين ! من همانند شما زندگى مى
كنم ، لباس مى پوشم و عبادت مى كنم و آنچه را شما مى پوشيد، من نيز
پوشيده ام .
در اين هنگام حضرت امير عليه السلام اظهار داشت : رهبر مسلمين بايد
همانند ضعيف ترين قشر جامعه زندگى نمايد تا تهى دستان از او الگو گرفته
؛ و سختى و تلخى بيچارگى را تحمّل نمايند.
ولى شما بايد بهترين زندگى شرافتمندانه را در بين خويشان خود داشته
باشيد و شكرگذار نعمت هاى پروردگار باشيد؛ و با يكديگر رفت و آمد كنيد
و صله رحم و ديد و بازديد نمائيد.(40)
(قضاوت يا علم آشكار)
عبداللّه بن عبّاس حكايت نموده است :
روزى عمر بن خطّاب به امام علىّ بن ابى طالب عليه السلام گفت : يا ابا
الحسن ! تو در حكم و قضاوت بين افراد، بسيار عجول هستى و بدون آن كه
قدرى تاءمّل كنى ، قضاوت مى نمائى ؟!
امام علىّ عليه السلام به عنوان پاسخ ، كف دست خود را جلوى عمر باز كرد
و فرمود: انگشتان دست من چند عدد است ؟
عمر پاسخ داد: پنج عدد مى باشد.
امام فرمود: چرا در پاسخ عجله كردى و بدون آن كه بينديشى جواب مرا فورى
دادى ؟
عمر گفت : موضوعى نبود كه پنهان باشد بلكه آشكار و ساده بود؛ و نيازى
به تاءمّل نداشت .
امام علىّ بن ابى طالب عليه السلام فرمود: مسائل و قضايائى كه من پاسخ
مى دهم و قضاوت مى كنم براى من آشكار و ساده است و نيازى به فكر و
انديشه ندارد.
و چيزى از اسرار عالم بر من پنهان و مخفى نيست همان طورى كه تعداد
انگشتان دست من بر تو ساده و آشكار بود.(41)
(تهيّه گلابى و سيب از سنگ )
بسيارى از تاريخ نويسان آورده اند:
امام حسن عسگرى عليه السلام به نقل از پدران بزرگوارش ، از حضرت علىّ
بن موسى الرضا عليهم السلام حكايت فرموده است :
روزى صعصعة بن صوحان عبدى يكى از ياران امام علىّ عليه السلام مريض و
در بستر بيمارى قرار گرفته بود، اميرالمؤ منين علىّ عليه السلام به
همراه عدّه اى از دوستان و اصحاب خود جهت ديدار صعصعه رهسپار منزل او
گشتند.
پس از آن كه وارد منزل شدند و نشستند، از مريض احوالپرسى و دلجوئى
كردند، صعصعه بسيار خوشحال و شادمان شد.
امام علىّ عليه السلام به او فرمود: اى صعصه ! مبادا از اين كه من و
يارانم به ديدار تو آمده ايم ، بر دوستانت فخر و مباهات كنى .
بعد از آن ، به يكى از همراهان خود دستور داد تا سنگى را كه در كنار
اتاق بود، خدمت حضرت بياورد.
وقتى امام عليه السلام سنگ را به دست مبارك خود گرفت ، آن را در دست
خود چرخانيد؛ ناگهان تبديل به گلابى گشت ، سپس آن را به يكى از افراد
مجلس داد و فرمود: اين گلابى را به تعداد افراد، قطعه قطعه كن و به هر
يك قطعه اى بده تا تناول نمايند.
و خود حضرت علىّ عليه السلام نيز قطعه اى از آن گلابى را برداشت و در
دست مبارك خود چرخانيد تا تبديل به سيب كاملى شد، آن گاه سيب را تحويل
همان شخص قبلى داد و فرمود: آن را نيز به تعداد افراد تقسيم كن و سهم
هر يك را تحويلش بده تا تناول كند و قطعه اى از آن سيب را نيز خود امام
علىّ عليه السلام گرفت .
هر كدام سهميّه سيب و گلابى خود را خوردند مگر حضرت كه آن قطعه سيب را
در دست مبارك خود گرداند تا به صورت اوّليّه همان سنگ در آمد و آن را
سر جايش نهادند.
امام رضا عليه السلام افزود: هنگامى كه صعصعه آن دو قطعه گلابى و سيب
را تناول كرد، مرض و ناراحتى او بر طرف گشت و كاملاً بهبودى برايش حاصل
شد و بعد از آن از جاى خود برخاست و نشست و اظهار نمود:
اى اميرالمؤ منين ! تو مرا شفا دادى و بر ايمان و اعتقاد من و دوستانم
افزودى ، پس درود و صلوات خداوند بر تو باد.(42)
(بناى مسجدى بر روى دو قبر)
امام جعفر صادق صلوات الله عليه حكايت فرمايد:
در زمان حكومت ابوبكر، عدّه اى در ساحل درياى عدن تصميم گرفتند تا
مسجدى بسازند؛ و چون مشغول شدند، هرچه ديوار آن را مى چيدند، فرو مى
ريخت و تخريب مى گشت .
نزد ابوبكر آمدند و علّت آن را جويا شدند؛ و چون جواب آن را نمى دانست
در جمع مردم سخنرانى كرد و از آنها تقاضاى كمك نمود.
اميرالمؤ منين امام علىّ بن ابى طالب عليه السلام كه در آن جمع حضور
داشت ، فرمود: سمت راست و سمت چپ مسجد را حفر كنيد، دو قبر آشكار خواهد
شد كه بر روى آن ها نوشته شده است : من رضوى و خواهرم حبا هستيم ، كه
با ايمان به خدا مرده ايم .
سپس افزود: آن دو جنازه برهنه و عريان هستند، آن ها را از قبر خارج
كنيد، غسل دهيد و كفن كنيد و بر آن ها نماز بخوانيد و دفنشان كنيد، آن
گاه مسجد را شروع نمائيد كه پس از آن خراب نخواهد شد.
امام صادق عليه السلام فرمود: به پيشنهاد و دستور حضرت امير صلوات
اللّه عليه عمل كردند و سپس ديوارهاى مسجد را بالا بردند و هيچ آسيبى
به آن وارد نشد.(43)
(قضاوت با اءرّه )
محدّثين و مورّخين حكايت كرده اند:
در زمان حكومت عمر بن خطّاب ، دو نفر زن بر سر كودك شيرخواره اى نزاع
واختلاف كردند؛ و هر يك مدّعى بود كه كودك فرزند او است ، بدون آن كه
دليلى بر ادّعاى خود داشته باشند.
عمر در قضاوت اين مساءله و بيان حكم فرو ماند، كه آيا كودك را به كدام
يك از آن دو زن بدهد.
به همين جهت از اميرالمؤ منين علىّ عليه السلام در خواست كرد تا چاره
اى بينديشد و براى رفع مشكل اقدامى نمايد.
حضرت اميرالمؤ منين علىّ عليه السلام هر دو زن را دعوت به صبر و سكوت
نمود؛ و با موعظه از ايشان خواست تا حقيقت امر را بازگو نمايند، ليكن
آن ها قانع نشدند و هر كدام بر ادّعاى خود پافشارى نموده و متقاضى
دريافت كودك بودند.
حضرت با توجّه به اهميّت قصّه ، دستور داد تا ارّه اى بياورند، زن ها
تا چشمشان به ارّه افتاد اظهار داشتند: يا علىّ! مى خواهى چه كنى ؟
امام علىّ عليه السلام فرمود: مى خواهم كودك را با ارّه از وسط جدا
نمايم و سهم هر يك را بدهم .
هنگامى كه كودك را آوردند، يكى از آن دو زن ساكت و آرام ماند و ديگرى
گفت : خدايا! به تو پناه مى برم ، يا علىّ! من از حقّ خود گذشتم و
كودكم را به آن زن بخشيدم .
در همين لحظه ، حضرت امير عليه السلام اظهارنمود: ((اللّه
اكبر!))؛ و خطاب به آن زن كرد و فرمود:
اين كودك براى تو و فرزند تو است .
و سپس افزود: چنانچه اين بچّه مال آن ديگرى مى بود، مى بايست دلش به
حال كودك خود مى سوخت و اظهار ناراحتى مى كرد.
در اين هنگام زنى كه آرام و ساكت بود، به دروغ و بى محتوائى ادّعاى خود
اعتراف كرد؛ و گفت : كه من حقّى در اين كودك ندارم .
و در نهايت عمر از حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام به جهت حلّ اين مشكل
مهمّ، تشكّر و قدردانى كرد.(44)
(بهترين خواسته و بهترين پند)
نوف بكائى كه يكى از اصحاب و علاقه مندان حضرت اميرالمؤ منين
علىّ صلوات اللّه عليه است ، حكايت كند:
در آن هنگامى كه حضرت علىّ عليه السلام در حوالى كوفه در محلّى به نام
رَحبه اقامت داشت ، به ديدارش رفتم و پس از احوالپرسى ؛ به ايشان گفتم
: مرا پندى ده .
مولاى متّقيان ، علىّ عليه السلام فرمود: اى نوف ! به هم نوعان و
دوستان خود محبّت و مهر ورزى كن ، تا آنان نيز به تو مهر ورزند.
به حضرتش گفتم :اى سرورم ! بر نصايح خود بيفزاى .
فرمود: به همگان نيكى و احسان كن ، تا احسان ببينى .
گفتم : باز هم پندى ديگر بيفزاى تا بيشتر بهرمند گردم ؟
حضرت فرمود: از مذمّت و بدگوئى نسبت به ديگران دورى كن وگرنه طُعمه سگ
هاى دوزخ خواهى گشت .
سپس اظهار داشت : اى نوف ! هر كه دشمن من و دشمن امام بعد از من باشد،
اگر بگويد: حلال زاده ام دروغ گفته است .
نيز هركه زنا و فحشاء را دوست دارد و بگويد: حلال زاده ام ، باز دروغ
گفته است .
همچنين كسى كه نسبت به گناه بى باك و بى اهمّيت باشد، اگر ادّعاى ايمان
و خداشناسى كند، بدان كه او هم دروغ گفته است .
اى نوف ! رفت و آمد و ديدار با خويشان خود را قطع مكن تا خداوند بر
عمرت بيفزايد.
خوش اخلاق و نيك خوى باش ، تا خداوند محاسبه ات را ساده و سبك گرداند.
اى نوف ! چنانچه بخواهى كه در روز قيامت همراه و هم نشين من باشى ، هيچ
گاه يار و پشتيبان ستمگران مباش .
و بدان كه هر كه ما را در گفتار و عمل دوست بدارد، روز قيامت با ما اهل
بيت عصمت و طهارت عليهم السلام محشور خواهد شد، چه اين كه در روز قيامت
، خداوند هر كسى را با دوست مورد علاقه اش محشور مى نمايد.
اى نوف ! مبادا خود را براى مردم بيارائى ؛ و با معصيت و گناه ، با
خداوند مبارزه كنى ، چون روز قيامت شرمسار و رسوا خواهى شد.
سپس در پايان فرمود: اى نوف ! به آنچه برايت گفتم اهميّت ده و عمل نما،
كه سبب سعادت و خير تو در دنيا و آخرت خواهد بود.(45)
(گردنبند دختر سلطان و اهميّت محاسبه )
علىّ بن ابى رافع غلام حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله حكايت
كند:
روزى من و كاتب امام اميرالمؤ منين علىّ عليه السلام مشغول محاسبه
اموال بيت المال بوديم ، در آن ميان گردنبند مرواريدى وجود داشت كه از
غنائم جنگ بصره به دست آمده بود.
دختر حضرت امير عليه السلام پيامى را توسّط شخصى به اين مضمون فرستاد
كه شنيده ام گردنبندى با اين خصوصيّات ، مربوط به بيت المال در اختيار
شما است ، دوست دارم آن را چند روزى به من عاريه دهيد تا در عيد قربان
خود را به وسيله آن زينت بخشم .
امام علىّ عليه السلام به ابو رافع گويد: آن گردنبند را به عنوان عاريه
ضمانتى برايش فرستادم كه سه روزه آن را برگرداند، او هم پذيرفت و تحويل
گرفت .
چون اميرالمؤ منين عليه السلام چشمش بر آن گردنبند افتاد، آن را شناخت
، و به دختر خود خطاب كرد و فرمود: آن را از كجا آورده اى ؟
گفت : به عنوان عاريه مضمونه ، سه روزه از حسابدار بيت المال پسر ابو
رافع گرفته ام تا آن كه روز عيد قربان خود را به وسيله آن زينت نمايم و
پس از آن سالم تحويل دهم .
در اين هنگام ، حضرت امير عليه السلام شخصى را به دنبال حسابدار
فرستاد، و چون پسر ابو رافع نزد حضرت وارد شد، به او فرمود: جرا به
اموال مسلمين خيانت مى كنى ؟!
ابو رافع پاسخ داد: به خدا پناه مى برم از اين كه نسبت به كسى يا چيزى
قصد خيانتى داشته باشم .
حضرت اظهار نمود: پس چرا آن گردنبند مرواريد را بدون اجازه من و بدون
رضايت مسلمانانى كه در آن حقّ دارند و سهيم هستند، به دخترم داده اى ؟!
پاسخ داد: دختر شما از من تقاضا كرد و من هم با ضمانت به مدّت سه روز،
به عنوان عاريه به او دادم .
حضرت فرمود: همين الا ن آن را پس بگير و به بيت المال بازگردان ، و
مواظب باش كه ديگر چنين حركتى از تو سر نزند؛ وگرنه سخت محاكمه و
مجازات خواهى شد.
سپس حضرت افزود : اگر دخترم گردنبند را به عنوان عاريه مضمونه نگرفته
بود اوّلين زن هاشميّه اى مى بود كه مورد مجازات قرار مى گرفت .(46)
( نماينده امام عليه السّلام در بين جنّيان )
جابر بن يزيد جعفى به نقل از حضرت باقرالعلوم صلوات اللّه عليه
حكايت نمايد:
روزى حضرت اميرالمؤ منين امام علىّ عليه السلام ، بر منبر مسجد كوفه
مشغول سخنرانى و موعظه مردم بود؛ و جمعيّت بسيارى نيز در آن مجلس حضور
داشت كه ناگهان موجودى به صورت افعىِ بزرگى وارد مسجد شد و مردم حمله
بردند تا آن را از بين ببرند.
در اين هنگام امام علىّ بن ابى طالب عليه السلام خطاب به مردم كرد و
فرمود: اى جماعت ! آن را به حال خود رها كنيد و مانع حركتش نشويد.
مردم افعى را آزاد گذاشتند؛ و در كمال حيرت مشاهده مى كردند كه آهسته
به سمت منبر حضرت حركت كرد، هنگامى كه نزديك منبر رسيد سر خود را بلند
كرد و به حضرت امير عليه السلام سلام داد.
حضرت ضمن جواب سلام ، فرمود: آرام باش تا من سخنرانى خود را تمام كنم .
وقتى اميرالمؤ منين علىّ عليه السلام سخنرانى خود را به پايان رسانيد
خطاب به آن موجود نمود و فرمود: تو كيستى ؟
پاسخ داد: من عمرو بن عثمان هستم و پدرم نماينده و خليفه شما در بين
جنّيان بود؛ و او اكنون مرده است و مرا وصيّت كرده تا به محضر شما
شرفياب گردم و نظر شما را درباره خود و ديگر جنّيان جويا شوم ؟
حضرت فرمود: من تو را به رعايت تقواى الهى توصيه مى نمايم ، تو از طرف
من جانشين پدرت و نماينده من در بين تمام جنّيان خواهى بود.
امام باقر عليه السلام افزود: پس عمرو در بين جنّيان به نمايندگى از
طرف آن حضرت برگزيده شد؛ و سپس با امام علىّ عليه السلام خداحافظى كرد
و رفت .
جابر گويد: به امام باقر عليه السلام عرض كردم : آيا او نزد شما هم مى
آيد و از شما نيز كسب تكليف مى كند؟
فرمود: بلى .(47)
(قطع دست سارق و اتّصال مجدّد)
يكى از اصحاب خاصّ امام علىّ صلوات اللّه و سلامه عليه به نام
اءصبغ بن نباته حكايت نمايد:
روزى در محضر امام عليه السلام نشسته بودم كه ناگهان غلام سياهى را
آوردند؛ كه به سرقت متّهم بود.
هنگامى كه نزد حضرت قرار گرفت ، از او سؤ ال شد: آيا اتّهام خود را
قبول دارى ؟؛ و آيا سرقت كرده اى ؟
غلام اظهار داشت : بلى اى سرورم ! قبول دارم ، حضرت فرمود: مواظب صحبت
كرن خود باش و دقّت كن كه چه مى گوئى ، آيا واقعا سرقت كرده اى ؟
غلام عرضه داشت : آرى ، من دزد هستم و سرقت كرده ام .
امام عليه السلام غلام را مخاطب قرار داد و فرمود: واى به حال تو، اگر
يك بار ديگر اعتراف و اقرار كنى ؛ دستت قطع خواهد شد، باز دقّت كن و
مواظب گفتارت باش ، آيا اتّهام را قبول دارى ؟ و آيا سرقت كرده اى ؟
در اين مرحله نيز بدون آن كه تهديد و زورى باشد، گفت : آرى من سرقت
كرده ام ؛ و عذاب دنيا را بر عذاب آخرت مقدّم مى دارم .
در اين لحظه حضرت دستور داد كه حكم خداوند سبحان را جارى كنند؛ و دست
او را قطع نمايند.
اءصبغ گويد: چون طبق دستور حضرت ، دست راست غلام را قطع كردند، دست قطع
شده خود را در دست چپ گرفت و در حالى كه از دستش خون مى ريخت ، بلند شد
و رفت ؛ در بين راه شخصى به نام ابن الكوّاء به او برخورد و گفت : چه
كسى دستت را قطع كرده است ؟
غلام در پاسخ چنين اظهار داشت : سيّد الوصيّين ، امير المؤ منين ، حجّت
خداوند، شوهر فاطمه زهراء سلام اللّه عليها، پسر عمو و خليفه رسول
اللّه صلوات اللّه عليه
(48) دست مرا قطع نمود.
ابن الكوّاء گفت : اى غلام ! دست تو را قطع كرده است و اين همه از او
تعريف و تمجيد مى كنى و ثناگوى او گشته اى ؟!
غلام در حالتى كه خون از دستش مى ريخت گفت : چگونه از بيان فضايل
مولايم لب ببندم و ثناگوى او نباشم ؛ و حال آن كه گوشت و پوست و
استخوان من با ولايت و محبّت او آميخته است ؛ و دست مرا به حكم خدا و
قرآن قطع كرده است .
وقتى اين جريان را براى اميرالمؤ منين علىّ عليه السلام مطرح كردند، به
فرزند خود حضرت مجتبى سلام اللّه عليه فرمود: بلند شو و برو آن غلام را
پيدا كن و همراه خود بياور.
پس امام مجتبى عليه السلام طبق دستور پدر حركت نمود و غلام را پيدا
كرده و نزد آن حضرت آورد؛ و حضرت به او فرمود: دست تو را قطع كرده ام و
از من تعريف و تمجيد مى كنى ؟!
غلام عرضه داشت : بلى ، چون گوشت ، پوست و استخوانم به عشق ولايت و
محبّت شما آميخته است ؛ مى دانم كه دست مرا طبق فرمان خداوند متعال قطع
كرده اى تا از عذاب و عقاب الهى در آخرت در امان باشم .
اءصبغ افزود: حضرت با شنيدن سخنان غلام ، به او فرمود: دستت را بياور؛
و چون دست قطع شده او را گرفت ، آن را با پارچه اى پوشاند و دو ركعت
نماز خواند؛ و سپس اظهار نمود: آمّين ، بعد از آن ، دست قطع شده را
برگرفت و در محلّ اصلى آن قرار داد و فرمود: اى رگ ها! همانند قبل به
يكديگر متّصل شويد و به هم بپيونديد.
پس از آن ، دست غلام خوب شد؛ و ديگر اثرى از قطع و جراحت در آن نبود؛ و
غلام شكر و سپاس خداوند متعال را بجاى آورد و دست و پاى امام عليه
السلام را مى بوسيد و مى گفت : پدر و مادرم فداى شما باد كه وارث علوم
پيامبران الهى هستيد.(49)
(اهميّت كمك به همسر)
مرحوم محدّث نورى و علاّمه مجلسى و ديگر بزرگان به نقل از حضرت
اميرالمؤ منين امام علىّ عليه السلام آورده اند:
روزى حضرت فاطمه زهراء سلام اللّه عليها مشغول پختن غذا بود، من نيز در
تميز كردن مقدارى عدس به او كمك مى كردم .
در همين حال پيامبر اسلام صلّى اللّه عليه و آله وارد منزل شد؛ و پس از
آن كه فاطمه زهراء را كنار اجاق آتش مشغول پختن غذا ديد؛ و نيز مرا در
حال كمك به او مشاهده كرد، فرمود:
اى ابوالحسن ! سخنم را گوش كن ؛ و توجّه داشته باش كه من سخنى نمى گويم
مگر آن كه خداوند مرا به آن دستور داده باشد.
سپس افزود: هر مردى كه همسرش را در اداره امور منزل ، يارى و كمك
نمايد، به تعداد هر موئى كه در بدن دارد، ثواب يكسال عبادت نماز و روزه
برايش ثبت مى گردد؛ و همچنين خداوند ثواب صابرين را به او عطا مى
نمايد.
و هركس همسر و عيال خود را در كارهاى مربوط به منزل كمك و مساعدت نمايد
و بر او منّت نگذارد، خداوند نام او را در ليست شهداء و صدّيقين ثبت مى
نمايد و ... .
و سپس فرمود: بدان كه يك ساعت خدمت در منزل ، بهتر از يك سال عبادت
مستحبّى است .
لذا هر مردى كه بدون منّت به همسر خود خدمت كند، همانا او در سراى محشر
بدون حساب داخل بهشت مى گردد.
و خدمت به همسر، كفّاره گناهان كبيره مى باشد؛ و موجب خاموشى خشم و غضب
خداوند و ازدياد حسنات و ترفيع درجات خواهد بود.
حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله ، در پايان فرمود:
اى ابوالحسن ! اين را هم بدان كه كسى به همسر و عائله خود كمك نمى كند
مگر آن كه نسبت به مبداء و معاد معتقد باشد و نيز هدفش جلب رضايت
خداوند و سعادت دنيا و آخرت باشد.(50)
(غم عيال و نجات از آتش )
روزى اميرالمؤ منين علىّ عليه السلام از منزل خارج شد؛ و در بين
راه به سلمان فارسى برخورد نمود، به او خطاب نمود و اظهار داشت : اى
سلمان ! در چه وضعيّتى به سر مى برى ؟
سلمان فارسى در جواب چنين پاسخ داد: در غم چهار موضوع به سر مى برم ؛
حضرت فرمود: آن چهار موضوع اندوهناك چيست ؟
سلمان گفت : اوّل : همسر و عائله ام ، كه از من طعام و ديگر مايحتاج
زندگى رامى خواهد.
دوّم : پروردگار متعال ، كه بايد مطيع و فرمان بر او باشم .
سوّم : شيطان رجيم (رانده شده )، كه هر لحظه سعى دارد مرا از مسير حقّ،
منحرف و دچار معصيت كند.
چهارم : عزرائيل و ملك الموت ، كه در انتظار گرفتن جان من است .
امام علىّ عليه السلام فرمود: اى سلمان ! تو را بشارت دهم به مقامات
عالى و فضائل والائى كه در بهشت خواهى داشت ؛ چه اين كه من نيز روزى به
ملاقات حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله رفتم ، آن حضرت به من فرمود:
يا علىّ! در چه وضعيّتى هستى ؟
گفتم : در وضعيّت سختى به سر مى برم ؛ و براى همسر و دو فرزندم حسن و
حسين عليهم السلام ناراحت هستم ؛ چرا كه غير از آب آشاميدنى چيز ديگرى
در منزل نداريم .
حضرت رسول اكرم صلّى اللّه عليه و آله فرمود: يا علىّ! غم و ناراحتى
مرد در جهت رفع مشكلات خانواده ، سبب نجات او از آتش دوزخ مى باشد.
و مطيع و فرمان بر خدا بودن ، نيز وسيله رهائى انسان از آتش قهر و غضب
الهى است .
همچنين صبر بر مشكلات زندگى ، چون جهاد در راه خدا و بلكه افضل از شصت
سال عبادت مستحبّى است .
و نيز هر لحظه به ياد مرگ بودن ، كفّاره گناهان خواهد بود.
و در ادامه فرمود: يا علىّ! رزق و روزى و نياز بندگان ، را خداوند
متعال برآورده مى نمايد، و غم و اندوه در اين جهت سود و زيانى ندارد
مگر ثواب و پاداش در پيشگاه خداوند مهربان .
و در پايان حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله افزود: بدان كه مهم ترين
غم ها، غَمْ داشتن ، براى عائله و خانواده است .(51)
(ماليات از كشاورزان )
مصعب بن يزيد انصارى گويد:
حضرت اميرالمؤ منين علىّ عليه السلام مرا بر چهار شهر از شهرهاى مدائن
، نيابت و وكالت داد تا به امور مربوط به جمع آورى عوارض و ماليات
اموال اهالى آن چهار شهر بپردازم .
و حضرت كيفيّت و كميّت گرفتن ماليات را به شرح ذيل تنظيم نمود و سپس
مرا به آن ديار فرستاد.
آن دستورالعمل به اين شرح مى باشد: در صورتى كه زمين كشاورزى از نهرهاى
دجله ، ملك ، فرات و يا جوى ، بهره بردارى و آبيارى شود:
مقدار مساحت هر جريب زمينى كه كشت و برداشت آن خوب و مرغوب باشد، يك
درهم و نيم ماليات خواهد بود.
چنانچه كشت و برداشت از زمين متوسّط باشد، از هر جريب آن ، يك درهم
ماليات بايد گرفته شود.
اگر كشت و برداشت از آن زمين كم و ناچيز بود، بايد دو سوّم درهم ماليات
دريافت گردد.
مقدار مساحت هر جريب زمينى كه باغستان مُوْ درخت انگور باشد، ده درهم
ماليات بابت آن بايد پرداخت شود.
مقدار مساحت هر جريب زمينى كه نخلستان درخت خرما باشد، نيز ده درهم
ماليات آن خواهد بود.
اگر مقدار مساحت هر جريب زمين باغ از درختان مختلف باشد، نيز ده درهم
ماليات بايد دريافت گردد.
تبصرة : هر نوع درختى كه در كنار معابر و جادّه ها و نهرها وجود دارد
به آن ها ماليات تعلّق نمى گيرد.
همچنين امام علىّ عليه السلام دستور فرمود: هر كشاورز و دهقانى كه
مَركَب قاطر دارد و نيز انگشتر طلا به دست مى كند، از هر نفر بايستى
چهل و هشت درهم ماليات و جريمه دريافت شود.
و نيز حضرت دستور فرمود: هر كاسب و تاجرى كه در آن ديار مشغول كسب و
كار مى باشد و داراى درآمدى است ، بايد هر نفر بيست و چهار درهم به
عنوان ماليات پرداخت نمايد.
و افراد ضعيف و كم درآمد، هر نفر دوازده درهم بايد سهم ماليات خود را
بپردازند.
مصعب گويد: ماليات ساليانه ، جمعا مبلغ هيجده ميليون درهم بود كه تحويل
امام علىّ بن ابى طالب عليه السلام مى دادم .(52)
( حال دوزندگان ، در قيامت )
بعضى از محدّثين و مورّخين آورده اند:
روزى اميرالمؤ منين علىّ بن ابى طالب صلوات اللّه و سلامه عليه ، در
بازار شهر كوفه ، عبورش به يك مغازه خيّاطى افتاد.
حضرت علىّ سلام اللّه عليه جلوى مغازه خيّاط آمد و ضمن فرمايشاتى ،
خيّاط را به سفارشاتى چند توصيه نمود:
سعى در دوختن لباس ها از نخ محكم و سالم استفاده كنى ، درز پارچه ها و
لباس ها را دقيق و كامل بدوز؛ و كوك ها و بخيه ها نيز نزديك يكديگر و
ريز باشد.
سپس حضرت در ادامه فرمايشات خود چنين اظهار داشت :
روزى در محضر رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله بودم ، از آن حضرت شنيدم
كه فرمود: دوزندگانى كه در كار خود دقّت كافى نداشته باشند؛ و به
امانات و پارچه هاى مردم خيانت كنند، روز قيامت در حالى محشور مى شوند
كه نوعى از همان پارچه هائى را كه دوخته و در آن خيانت كرده اند،
خواهند پوشيد و مورد عذاب و عقاب الهى قرار مى گردند.
بعد از آن حضرت امير عليه السلام به خيّاط فرمود: سعى كن پارچه ها را
كمتر تكّه تكّه كنى ، و حتّى الا مكان تمام آن پارچه مورد استفاده قرار
گيرد، و چنانچه تكّه هائى از پارچه اضافه ماند و مورد استفاده قرار
نگرفت ، هر چند ناچيز و بى ارزش باشد دور ريخته نشود؛ بلكه به صاحبش
تحويل داده شود.(53)
(خفه كردن هفتاد نفر هندى )
عدّهاى از محدّثين و مورّخين از حضرت صادق آل محمّد؛ و نيز از
باقرالعلوم عليهما السلام نقل كرده اند:
پس از آن كه امام اميرالمؤ منين علىّ عليه السلام از جنگ جمل با ناكثين
و اهل بصره رهائى يافت و پيروزمندانه بازگشت ، هفتاد نفر مرد از اهالى
هندوستان به حضور آن حضرت آمدند و پس از آن كه اسلام را پذيرفتند و
مسلمان شدند، حضرت با زبان هندى با آنان سخن مى گفت و پاسخ سئوالات آن
ها را به زبان خودشان مطرح مى فرمود.
و چون كراماتى از آن حضرت مشاهده كردند، مدّعى شدند كه علىّ بن ابى
طالب عليه السلام خدا است .
امام علىّ عليه السلام اظهار نمود: اى جماعت ! آنچه را كه شما درباره
من گمان كرده ايد، درست نيست ؛ بلكه من نيز همانند شما بنده اى از
بندگان خداوند متعال مى باشم .
امّا آن ها فرمايشات حضرت را نپذيرفتند و بر گفته خويش اصرار ورزيدند
كه تو همان خدا هستى ، چون همه چيز را مى دانى .
حضرت از اين حركت خشمگين شد و فرمود: واللّه ! اگر از عقيده و حرف خود
برنگرديد و توبه نكنيد، شما را خواهم كشت .
وليكن آن ها بر عقيده و حرف خود پافشارى كردند.
به ناچار حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام دستور داد تا چند حلقه قنات
حفر نموده و آن ها را از زير زمين به يكديگر متّصل نمايند؛ سپس تمامى
آن هفتاد نفر را كه منكر آفريدگار جهان شده بودند داخل قنات ها
انداختند؛ و سر قنات ها را نيز پوشانند.
پس از آن يكى از قنات ها را كه خالى بود، پر از هيزم نموده و آتش زدند،
و چون دود آتش به تمامى قنات ها جريان پيدا كرد، تمامى آن هفتاد نفر
خفه گشتند و به هلاكت رسيدند.(54)
و در حكايتى ديگر چنين آمده است :
امام محمّد باقر عليه السلام فرمود: عبداللّه بن سبا، يكى از كسانى بود
كه ادّعاى پيغمبرى مى كرد و معتقد بود كه علىّبن ابى طالب عليه السلام
خداست ؛ و من پيغمبر او مى باشم .
هنگامى كه امام علىّ عليه السلام از عقيده باطل عبداللّه بن سبا با خبر
شد، او را احضار نمود و از او درباره چنين اعتقادى سؤ ال نمود.
عبداللّه بن سبا در جواب حضرت ، با صراحت كامل اظهار داشت : تو خدا
هستى و من از طرف تو پيامبر هستم ؛ و سپس افزود: مدّتى است كه اين
موضوع به طور وحى و الهام ، بر من ثابت شده است .
اميرالمؤ منين علىّ عليه السلام به او خطاب كرد و فرمود: واى بر تو!
مواظب گفتار خود باش ، شيطان تو را به تسخير خود در آورده است ، مادرت
به عزايت بنشيند! آيا متّوجه موقعيّت خود نيستى ، بايد از افكار و
گفتار كفرآميز خود توبه كنى تا بخشيده گردى .
وليكن عبداللّه بن سبا در مقابل فرمايشات و پيشنهادات اميرالمؤ منين
علىّ عليه السلام بى تفاوت بود و همچنان بر حرف و عقيده باطل خود
پافشارى مى كرد.
لذا حضرت به ناچار دستور داد تا او را به مدّت سه روز باز داشت نمايند؛
و در طول اين مدّت مرتّب او را توبه مى دادند، امّا او زير بار نمى رفت
و پيشنهاد حضرت را نمى پذيرفت .
بنابر اين روز سوّم به دستور آن حضرت او را از زندان بيرون آورده و
اعدام كردند و سپس جسد او را در آتش سوزاندند.(55)
( پنج نان و سوّمين نفر)
در روايات متعدّدى وارد شده است :
روزى دو نفر مسافر جهت خوردن غذا و استراحت در محلّى فرود آمدند، يكى
از آن دو نفر سه قرص نان و ديگرى پنج قرص نان همراه خود داشت .
در اين بين شخص ثالثى نيز از راه رسيد؛ و پس از سلام و احوالپرسى ،
كنار آن ها نشست و هر سه نفر مشغول خوردن غذا شدند و آن هشت نان را،
بطور مساوى خوردند تا سير گشتند.
شخص ثالث موقع خداحافظى مقدار هشت درهم در مقابل آنچه خورده بود، به آن
ها داد و رفت .
و بين آن دو نفر صاحب نان ها نزاع در گرفت ؛ و صاحب پنج قرص نان گفت :
از اين مقدار پول ، پنج درهم آن براى من است و سه درهم باقى مانده براى
تو مى باشد كه سه نان داشته اى ، ولى او نپذيرفت ؛ و چون به توافق
نرسيدند، جهت حلّ اختلاف محضر مبارك امام علىّ عليه السلام شرفياب
شدند.
وقتى موضوع را مطرح كردند، حضرت به صاحب سه نان فرمود: اى مرد! رفيق تو
انصاف را رعايت كرده است و بهتر است كه به همان مقدار راضى باشى .
او در پاسخ گفت : قبول ندارم مگر آن كه پول ها به عدالت در بين ما
تقسيم شود.
اميرالمؤ منين علىّ عليه السلام اظهار نمود: من اگر بخواهم پول ها را
به عدالت تقسيم كنم به ضرر تو مى باشد، چون حقيقت عدالت ، آن است كه يك
درهم حقّ و سهم تو خواهد بود؛ و هفت درهم ديگر سهم صاحب پنج نان مى
باشد.
آن شخص اعتراض كرد و گفت : يا اميرالمؤ منين ! او حاضر بود كه سه درهم
به من بدهد، ولى من نپذيرفتم ، اكنون شما مى فرمائيد كه تنها يك درهم
سهم من مى باشد؟!
سپس افزود: يا اميرالمؤ منين ! تقاضا دارم برايم توضيح دهيد.
امام عليه السلام فرمود: شما روى هم ، هشت عدد نان داشته ايد، كه سه
نفر با هم خورده ايد؛ و مجموع سهام ، 24 سهم مى شود كه 15 سهم حقّ صاحب
پنج نان است ؛ و 9 سهم حقّ تو خواهد شد.
و صاحب پنج نان 13 از پانزدهم سهم خود را خورده است ، بنابر اين هفت
سهم يعنى 7 درهم طلب دارد؛ و تو هم 13 يعنى 8 سهم از 9 سهم خود را
خورده اى و يك درهم طلب دارى .
او هم راضى شد و قبول كرد، كه يك درهم حقّ اوست .(56)
(شجاعت و مردانگى يا دفاع از ولايت )
روزى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله ، پس از اقامه نماز صبح
خطاب به ماءمومين خود كرد و فرمود: اى جماعت ! سه نفر به لات و عزّى
سوگند ياد كرده اند و هم قسم شده اند كه مرا به قتل رسانند، البتّه
توان چنين كارى را ندارند؛ مى خواهم بدانم كه چه كسى مى تواند شرّ آن
ها را دفع نمايد؟
سكوت ، تمام فضاى مسجد را گرفته بود و هيچكس جواب حضرت را نداد؛ و چون
آن بزرگوار سخن خود را تكرار نمود، علىّ بن ابى طالب عليه السلام از
جاى برخواست و اظهار داشت :
يا رسول اللّه ! من به تنهائى مى روم و پاسخ گوى آن ها خواهم بود، فقط
اجازه فرما تا لباس رزم بپوشم و براى نبرد مجهّز گردم .
حضرت رسول فرمود: اين لباس و زره و شمشير مرا بگير؛ و سپس علىّ عليه
السلام را لباس رزم پوشاند و عمّامه اى بر سرش پيچيد و او را سوار اسب
خود كرد و روانه ميدان نبردش نمود.
پس اميرالمؤ منين علىّ عليه السلام به سمت آن سه نفر حركت كرد و تا
مدّت سه روز مراجعت ننمود؛ و كسى از او خبرى نداشت ، تا آن كه حضرت
فاطمه زهراء به همراه حسن و حسين عليهم السلام آمد و إ ظهار داشت : يا
رسول اللّه ! گمان مى كنم كه اين دو كودكم يتيم شوند، چون كه از شوهرم
خبرى نيست .
اشك ، چشمان حضرت رسول را فرا گرفت و فرمود: هركس خبرى از پسر عمويم ،
علىّ آورد؛ همانا او را به بهشت بشارت مى دهم .
پس همه افراد جهت كسب اطّلاع پراكنده شدند؛ و در بين آنان شخصى به نام
عام بن قتاده ، خبر سلامتى علىّ عليه السلام را براى رسول خدا آورد.
و سپس حضرت امير عليه السلام به همراه سرهاى بريده آن سه نفر و نيز دو
اسير ديگر وارد شد.
پيامبر خدا اظهار داشت : اى ابوالحسن ! آيا مى خواهى تو را به آنچه
انجام داده اى و آنچه بر تو گذشته است ، خبر دهم .
ناگهان عدّه اى از منافقين به طعنه گفتند: علىّ دنبال زايمان بوده است
و هم اكنون پيغمبر خدا مى خواهد با او حديث گويد.
پيامبر اسلام صلّى اللّه عليه و آله ، چون چنين سخن زشتى را از آن
منافقين شنيد، خطاب به علىّ عليه السلام كرد و فرمود: يا اباالحسن !
خودت كارهائى را كه انجام داده اى ، گزارش ده تا آن كه گواه و حجّتى بر
حاضرين باشد.
لذا امام علىّ عليه السلام اظهار داشت : چون به بيابانى كه محل تجمّع
آن ها بود رسيدم ، همگى آن ها را سوار شترهايشان ديدم ؛ و وقتى مرا
ديدند سؤ ال كردند: تو كيستى ؟
گفتم : من علىّبن ابى طالب ، پسر عموى رسول خدا هستم .
آنان گفتند: ما كسى را به عنوان رسول خدا نمى شناسيم ؛ و آن گاه مرا در
محاصره خود قرار داده و جنگ را شروع كردند.
سپس علىّ عليه السلام اشاره به يكى از سرها نمود و فرمود: صاحب اين سر،
بر من سخت بتازيد و جنگ سختى بين من و او رخ داد و در همين لحظه ، باد
سرخى به وزيدن گرفت و سپس باد سياهى وزيد؛ و در نهايت من او را به
هلاكت رساندم .
و چون جنگ پايان يافت اين دو نفرى كه به عنوان اسير آورده ام ، گفتند:
ما شنيده ايم كه محمّد صلّى اللّه عليه و آله شخصى دلسوز و مهربان است
، به ما آسيبى نرسان و ما را نزد او بِبَر تا هر تصميمى كه خواست
درباره ما عملى كند.
در اين هنگام پيامبر خدا فرمود: يكى از آن دو اسير را نزد من بياور؛ و
چون امام علىّ عليه السلام يكى از آن دو نفر را آورد، پيامبر خدا، به
او پيشنهاد داد كه بگو: ((لا اله الاّ
اللّه ))، و بر نبوّت و رسالت من از سوى
خداوند شهادت بده تا تو را آزاد گردانم .
آن اسير گفت : بلند كردن كوه ابو قبيس نزد من آسان تر و محبوب تر از آن
است تا اين كلمات را بر زبان جارى كنم .
رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله فرمود: يا ابالحسن ! او را از اين جا
ببر و سرش را از بدن جدا كن .
وقتى حضرت علىّ عليه السلام او را به هلاكت رساند و دوّمين اسير را
آورد، به او پيشنهاد شهادتين داده شد؛ ولى او نپذيرفت و گفت : مرا به
دوستم ملحق كنيد.
پس همين كه حضرت امير عليه السلام خواست او را گردن بزند، جبرئيل نازل
شد و گفت : يا محمّد! خدايت تو را سلام مى رساند و مى فرمايد: او را
نكشيد؛ چون كه او نسبت به خويشاوندان و اطرافيانش خوش اخلاق و سخاوتمند
بوده است .
و چون اسير از چنين خبرى آگاه شد، گفت : به خدا سوگند! من درهمى نداشتم
مگر آن كه آن را بين فقراء انفاق كرده ام ؛ و هيچ گاه با كسى به تندى و
خشونت سخن نگفته ام ؛ و اكنون نيز با مشاهده اين حقيقت ، شهادت به
يگانگى خداوند؛ و رسالت محمّد مى دهم .
و چون آن اسير اسلام آورد، آزاد شد و سپس پيغمبر اسلام صلّى اللّه عليه
و آله درباره اش فرمود: سخاوت و اخلاق خوب او موجب آزادى و سعادتش
گرديد.(57)