عبدالله بن ازدى گويد: من شب نوزدهم در مسجد اعظم مشغول نماز بودم و عده اى از مصرى
ها نيز از آغاز رمضان تا آن شب به انجام فرمانبردارى از اوامر خدا در مسجد اعظم
اشتغال داشتند در آن هنگام چندى نفرى را ديد نزديك درب مسجد به نماز مشغولند لحظاتى
نگذشت كه على (ع ) براى اداى فريضه صبح به مسجد در آمد و مردم را براى اقامه نماز
مى خواند به مجردى كه على (ع ) مردم را به نماز و اطاعت از فرمان خدا دعوت كرد برق
هاى شمشير چشم مرا خيره نمود و صدايى شنيدم مى گفت : فرمان از خداست نه از تو يا
على و نه از ياران تو و هم ناله على (ع ) به گوشم رسيد مى فرمود: مواظب باشيد قاتل
از دستتان فرار نكند. چون نزديك آمدم ديدم على (ع ) ضربت خورده ليكن شمشير شبيب
كارگر نشده و بر طاق محراب فرود آمده .
بر خوان غم چو عالميان را صلا زدند
|
اول صلا به سلسله انبيا زدند
|
نوبت به اوليا چو رسيد آسمان طپيد
|
زان ضربتى كه بر سر شير خدا زدند
|
قاتلان در حال فرار به طرف درهاى مسجد بودند و مردم هم براى دستگيرى آنان هجوم
آوردند.
شبيب را مردى دستگير كرده او را به زمين انداخت بر سينه اش نشست شمشير را از دست او
گرفته خواست كارش را تمام كند ديد مردم به طرف او رو آورده اند ترسيد به حرف او
توجهى نكنند و ضمنا خود او آسيب ببيند به همين ملاحظه از روى سينه او برخاست و وى
را رها كرد و شمشير را از دست افكند و شبيب با ترس و خوف وارد منزل شد، پسر عمويش
او را ديد كه دارد حرير را از سينه خود باز مى كند پرسيد: چه مى كنى شايد تو على را
كشته اى . خواست بگويد: نه ، گفت : آرى پسر عمويش كه از كار ناشايست او اطلاع يافت
شمشيرى برداشت و او را به قتل رساند و پسر مرادى هم كه مى خواست فرار كند مردى از
مردم همدان به او رسيده قطيفه اى بر روى او انداخته و او را به زمين افكنده شمشير
را از دستش گرفته دستگيرش كرده حضور اميرالمؤ منين آورد ليكن همكار سومى فرار كرده
و خود را در ميان مردم پنهان نمود |