۴۰۰ داستان از مصايب امام على عليه السلام

عباس عزيزى

- ۳ -


47 تدفين پيامبر 

چون مسلمانان از نماز فارغ شدند، به عادت اهل مكه عباس بن عبدالمطلب كسى را فرستاد تا عبيدة بن جراح مكى ها و ضريح ساز آنها را حاضر كند و نيز به دنبال ابو طلحه زيد بن سهل ، حفار مدينه فرستاد تا بيايد و لحدى براى رسول خدا (ص ) ترتيب دهد ابو طلحه حضور يافته و لحدى براى پيغمبر ترتيب داد و على و عباس و فضل و اسامه به دفن پيغمبر پرداختند.
انصار از پشت ديوار حجره صدا زدند: يا على تو را به خدا سوگند امروز راضى مشو حقى كه ما به رسول خدا (ص ) داريم نابود گردد. يكى از ما را هم اجازه بده تا در دفن پيغمبر (ص ) شركت نمايد. على (ع ) فرمود: اوس ‍ بن خولى بيايد و در تدفين آن حضرت شركت كند. اوس مردى فاضل و از مردم بنى عوف خزرج بوده و پيكار بدر را هم دريافته چون وارد شد، على (ع ) فرمود: وارد قبر شو چون داخل شد على (ع ) بدن مبارك را به دست وى داد و دستور داد چگونه بدن آن حضرت را روى خاك بگذارد، چون آن بدن پاك را در روى خاك قبر گذارد، حضرت امير فرمود: خارج شو، آنگاه خود وارد قبر شده بند كفن پيغمبر را گشود و طرف راست صورت نازنينش را رو به قبله گذارده خشت بر روى بدنش چيد و خاك بر روى آن ريخت .(50)


48 سوگوارى على (ع ) 

شخصى به آن حضرت گفت : (اى اميرمؤ منان ! اگر محاسن خود را خضاب و رنگ مى كردى بهتر بود!)
امام به او فرمود:
(الخضاب زينة و نحن قوم فى مصيبة ): خضاب و رنگ كردن يك نوع زيبايى است ولى ما عزاداريم (منظور آن حضرت عزادارى در مورد رحلت پيامبر (ص ) بوده است ).
آرى امام على (ع ) در سوگ پيامبر (ص ) بسيار سوگوار بود و از فراق او همچون شمع مى سوخت .(51)


فصل سوم مصايب بعد از رحلت رسول اكرم (ص ) 

بخش اول : مظلوميت على (ع ) بعد از پيامبر (ص ) 

49 نظر صحابه درباره عثمان  

ابوالفداء مى نويسد: وقتى عثمان جوانان را خويشاوندان خود را به منصب هاى حساس مملكتى از قبيل فرماندارى و استاندارى منصوب نمود، بعضى از صحابه به عبدالرحمن بن عوف (همان كسى كه در شورى به نفع عثمان راءى داد و اساس خلافت او را استوار نمود) گفتند: تو اين پيش آمدها را بر سر ما آوردى ؟ گفت : من خيال نمى كردم چنين كند، از هم اكنون با خدا پيمان مى بندم كه ديگر با او سخن نگويم . تا وقتى عبدالرحمن از دنيا رفت با عثمان صحبت نكرد، در بيماريش عثمان به عيادت عبدالرحمن آمد صورتش را به طرف ديوار برگردانيد. ابوبلال عسكرى در كتاب اءوائل مى نويسد: دعاى على (ع ) درباره عثمان و عبدالرحمن بن عوف مستجاب شد.
روزى كه عثمان از ساختمان قصر مخصوص خود به نام (طمار زوراء) فراغت حاصل كرد غذاى فراوانى تهيه نمود و مردم را به وليمه دعوت كرد. يكى از مدعوين عبدالرحمن بود همين كه چشم عبدالرحمن به ساختمان و غذا افتاد گفت : اى پسر عفان آن چه درباره ات مى گفتند و ما دروغ مى پنداشتيم اكنون به حقيقت پيوست من به خدا پناه مى برم از بيعتى كه با تو كردم . عثمان خشمگين شد، دستور داد به غلامش ، عبدالرحمن را بيرون كند، منظورش از اين كه دعاى على (ع ) مستجاب شد جريانى است كه نقل شده : در روز شورى على (ع ) به عبدالرحمن بن عوف فرمود: به خدا قسم اين كار را نكردى مگر به همان اميدى كه آن دو رفيقان از يكديگر داشتند (منظور عمر است كه در استحكام خلافت ابابكر جديت فراوان نمود تا خودش بعد از او به خلافت برسد) در دنباله فرمايش خود فرمود (دقّ اللّه عطر منشم ) خداوند ميان شما عطر منشم را بكوبد.
منشم ، زن عطر فروشى از قبيله حمير بود. دو قبيله خزاعه و جرهم هر وقت اراده جنگ داشتند خود را به عطر آن معطر مى كردند، هر زمان چنين عمل را انجام مى دادند كشتار بين آنها زياد مى شد از آن روز براى افتراق و اختلاف بين دو نفر اين سخن مثل گرديد.(52)


50 عثمان على (ع ) را نيز تبعيد نمود 

علامه امينى در جلد نهم الغدير ص 60 مى نويسد آيا جايز است براى مسلمانى كه ايمان به خدا و قرآن كريم آورده و به آياتى كه درباره اميرالمؤ منين (ع ) در آن كتاب نازل شده توجه داشته باشد و گواهى به نبوت پيغمبر اكرم (ص ) داده و آن چه درباره فضايل على (ع ) توسط شخص پيغمبر ابراز شده قبول داشته باشد و سالهاى متمادى با على همنشين بوده ، به اخلاق بى نظير و صفات حسنه آن جناب پى برده باشد و اطلاع كافى از افعال و كردارش داشته با چشم خود فداكارى هاو جانبازى ها و فتح و پيروزى هايش را در جنگ هاى حساس اسلام مشاهده كرده باشد آيا براى مسلمانى كه اين قدر شاهد شخصيت على (ع ) باشد جايز است در خطاب با مثل برادر پيغمبر چنين بگويد (لم لا يشتمك مروان اذ شتمته فواللّه ما انت عندى با فضل منه ) چرا مروان بهتر نيستى . يا جايز است به اين گونه سخنان با او روبه رو شود؟
و اللّه يا اباالحسن ما ادرى اشتهى موتك ام اشتهى حياتك فواللّه لئن مت احب ان ابقى بعدك لغيرك لانى لااجد منك خلقا و لئن بقيت لا اعدم طاغيا يتخذك سلما و عضدا و يعدك كهفا و ملجئا يمنعنى منه الا مكانه منك فانا منك كالا بن العاق من ابيه ان مات فجعه و ان عاش عقه (53)
يا به اين سخن با او عتاب نمايد ((ما انت افضل من عمار و ما امنت اقل استحقاقا ام بقوله انك احق بالنفى من عمار). تو از اعمار بهتر نيستى و كمتر از او استحقاق كيفر ندرارى يا سخن ديگرش كه به مولى گفت : تو از عمار به تبعيد شدن سزاوارترى .
بعد از تمام اين خطاب هاى درشت او را از مدينه بيرون و از آشيانه و خانه اش خارج كرد. على (ع ) را چندين مرتبه به ينبع تبعيد نمود. به ابن عباس مى گفت (قل له فليخرج الى ملك بالينبع ما اغتم به و لا يغتم بى ) به على بگو برود به ملك خودش در ينبع نه من از دست او ناراحت و نه او از دست من آزرده باشد.(54)


51 كينه معاويه  

معاويه روزى براى ابوالاسود دئلى هديه اى فرستاد كه مقدارى از آن حلوا بود، منظورش از فرستادن هديه اين بود كه دل آنها به دست آورد و قلبشان را از محبت على (ع ) خالى كند. ابوالاسود دختركى پنج يا شش ‍ ساله داشت پيش پدر آمد، همين كه چشمش به حلوا افتاد لقمه اى از آن برداشته در دهان گذاشت .
ابوالاسود گفت : دختركم ! بينداز اين غذا زهرى است ، معاويه مى خواهد به وسيله حلوا ما را فريب دهد و از اميرالمؤ منين (ع ) دور كند، محبت ائمه (ع ) را از قلب ما خارج نمايد. دخترك گفت : (قبحه الله يخدعنا عن السيد المطهر باشهد المزعفر تبا لمرسله و آكله ) خدا صورتش را زشت كند. مى خواهد ما را از سيد پاك و بزرگوار به وسيله حلوايى شيرين و زعفران دار بفريبد. مرگ بر فرستنده و خورنده اين حلوا باد. آن قدر دست در گلو برد و خود را رنج داد تا آن چه خورده بود قى كرد، آن گاه كه خود را پاك از آلودگى حلوا يافت اين شعر را سرود:
ابا لشهد المزعفر يا بن هند
نبيع عليك احسابا و دينا
معاذ الله كيف يكون هذا
و مولانا اميرالمؤ منينا(55)


52 دو معجزه تكان دهنده  

مسعودى در ادامه سخن مى گويد: سپس بعد از چند روز، حضرت على (ع ) يكى از آن افراد (ابوبكر) را ديد و او را به ياد خدا آورد، و ايام خدا را به ياد او انداخت ، و به او فرمود: (آيا مى خواهى بين تو و پيامبر(ص ) جمع كنم ، تا تو را امر و نهى كند!).
او گفت : آرى ، با هم به سوى مسجد قبا رفتند، رسول خدا(ص ) را به او نشان داد كه در مسجد نشسته بود، رسول خدا(ص ) به او فرمود: (اى فلانى ! اين گونه با من پيمان بسته اى كه امر رهبرى را به على (ع ) واگذار كنى ، اميرالمؤ منان ، على (ع ) است !).
او همراه على (ع ) بازگشت ، و تصميم گرفت كه امر خلافت را به على (ع ) تسليم نمايد، ولى رفيقش نگذاشت ! و گفت : اين سحر آشكار است و جادوى معروف بنى هاشم است ، مگر فراموش كرده اى كه من و تو در نزد ابن ابى كبشه (پيامبر) بوديم به دو درخت امر كرد، آنها به هم چسبيدند، و در پشت آن درخت ها قضاى حاجت كرد، سپس به آن درخت ها امر كرد و آنها از همديگر جدا شدند و به حال اول بازگشتند؟!!
ابوبكر پاسخ داد: اكنون كه تو اين جريان را به ياد من آوردى ، من نيز به ياد جريان ديگرى افتادم و آن اين كه : من و او (پيامبر(ص ) در غار (ثور) پنهان شده بودم ، او دستش را به صورتم كشيد، سپس با پاى خود اشاره كرد، دريايى را به من نشان داد، سپس جعفر (طيار) و اصحابش را به من نشان داد كه سوار بر كشتى هستند و در دريا سير مى كنند!
ابوبكر از گفتار رفيقش ، تحت تاءثير قرار گرفت و از تصميم خود مبنى بر تسليم امر خلافت على (ع ) منصرف شد، سپس تصميم بر قتل على (ع ) گرفتند و همديگر را به اين كار توصيه نمودند و وعده به همديگر دادند، و خالدين وليد را ماءمور قتل كردند.(56)


53 آخرين كلام على (ع ) در بالاى منبر  

محدث بزرگ ثقه الاسلام كلينى از سدير نقل مى كند كه گفت : در محضر امام باقر(ع ) بوديم ، سخن از جريانات بعد از رحلت رسول خدا (ص ) و پريشانى و غربت حضرت على (ع ) به پيش آمد، مردى از حاضران به امام باقر(ع ) عرض كرد: (خدا كار تو را سامان دهد، عزت و شوكت بنى هاشم و بسيارى جمعيت آنها چه شد؟)
امام باقر (ع ) فرمود: (از بنى هاشم كسى باقى نمانده بود! (شوكت ) بنى هاشم با بودن جعفر طيار و حمزه (ع )، موجوديت داشت ، وقتى كه جعفر و حمزه در گذشتند عموى پيامبر (ص ) و عقيل (برادر على (ع ) باقى ماندند، كه از آزاد شدگان (در فتح مكه ) بودند.
اما والله لو ان حمزة و جعفر كانا بحضرتهما، ما وصلا الى ما وصلا اليه ، و لو كانا شاهديهما لاتبقا نفسيهما.
آگاه باش ، سوگند به خدا اگر حمزه و جعفر (ع ) زنده و حاضر بودند، آن دو نفر (خليفه ) به آن مقام كه رسيدند، نمى رسيدند، و اگر حمزه و جعفر (ع ) شاهد و ناظر بودند، آن دو نفر جان سالمى از ميان بيرون نمى بردند و خود را به هلاكت مى رساندند).
به خاطر همين تنهايى و مظلوميت است كه نقل شده حضرت على (ع ) وقتى كه به منبر مى رفت ، هميشه آخرين سخنش قبل از پايين آمدن از منبر، اين بود ما زلت مظلوما منذ قبض الله نبيه (از آن هنگام كه خداوند، پيامبرش را قبض روح كرد، همواره و هميشه مظلوم شدم ).(57)


54 شباهت كار على (ع ) به پنج پيامبر  

بعد از بيعت اجبارى على (ع ) به خانه خود رفت و از مردم كناره گرفت ، و بعد به پيروان خود فرمود: من به پنج پيغمبر در پنج مورد، اقتدا كرده ام (كار من شبيه كار آنها است ):
1 از حضرت نوح (ع ) آن جا كه به خدا عرض كرد:
رب انى مغلوب فانتصر: (پروردگارا من مغلوب اين قوم (طغيانگر) شده ام ، انقام مرا از آنها بگير (قمر 10).
2 از حضرت ابراهيم (ع ) آن جا كه به مشركان فرمود: و اعتزلكم و ما تدعون من دون الله : (و از شما و آنچه غير از خدا مى خوانيد كناره گيرى مى كنم ) (مريم 48).
3 از حضرت لوط (ع ) آن جا كه به قوم سركش خود فرمود: لو ان لى بكم قوة او آوى الى ركن شديد: (اى كاش در برابر شما، قدرتى داشتم ، تا تكيه گاه و پشتيبان محكمى در اختيار من بود) (هود 80).
4 از موسى (ع ) كه به فرعونيان گفت : ففرت منكم لما خفتكم : (پس از شما فرار كردم هنگامى كه از شما ترسيدم ) (شعرا 21).
5 و هارون (برادر موسى (ع ) كه به موسى (ع ) گفت : ان القوم استضعفونى و كادو يقتلوننى : (مردم مرا تضعيف كردند و نزديك بود كه مرا به قتل رسانند) (اعراف 150).
سپس به جمع آورى و تنظيم قرآن پرداخت و آن را در جامه اى پيچيد و آن را بسته و مهر نمود و به مردم فرمود: (اين كتاب خدا است كه آن را طبق امر و وصيت پيامبر(ص ) همان گونه كه نازل شده است جمع آورى نموده ام .
بعضى از حاضران گفتند: (قرآن را بگذار و برو).
فرمود: رسول خدا(ص ) به شما فرمود: (من در ميان شما دو يادگار گرانمايه مى گذارم ، كتاب خدا و عترت من ، و اين دو از هم جدا نمى شوند تا اين كه در كنار حوض كوثر بر من وارد گردند) پس اگر سخن پيامبر (ص ) را قبول داريد، مرا با قرآن بپذيريد، كه بر اساس دستورات قرآن بين شما حكم مى كنم .
قوم گفتند: (ما نيازى به تو و قرآن تو نداريم ، اكنون آن قرآن را بردار و ببر و از آن جدا نشو).
حضرت على (ع ) از قوم ، روى گردانيد و به خانه اش رفت ، و شيعيان او نيز خانه نشين شدند، زيرا رسول خدا(ص ) از آنها پيمان گرفته بود كه چنين كنند.
ولى آن قوم ، دست نكشيدند، به خانه على (ع ) هجوم آوردند و در خانه اش را سوزاندند و آن حضرت را با اجبار به سوى مسجد بردند، و فاطمه (س ) را در كنار در خانه ، در فشار قرار دادند به طورى كه فرزندش ‍ محسن ، سقط گرديد.
به على (ع ) گفتند: بيعت كن ، او بيعت نكرد و گفت : بيعت نمى كنم ، گفتند: اگر بيعت نكنى تو را مى كشيم .
فرمود: اگر مرا بكشيد، من بنده خدا و برادر رسول خدا(ص ) هستم ، دستش را باز كردند ولى آن حضرت دستش را بست ، باز كردن دست او بر آنها سخت شد، در حالى كه دستش بسته بود، (دست ابوبكر را) بر دست او ماليدند.(58)


55 گريستن رسول خدا(ص )  

ابو عثمان نهدى از على بن ابى طالب (ع ) روايت كرده كه فرموده : با رسول خدا (ص ) از باغى مى گذشتيم كه من گفتم :اى رسول خدا، اين باغ چه زيباست !
فرمود: تو را در بهشت بهتر از آن است ؛ تا به هفت باغ و به روايت احمد بن زهير نه باغ گذشتيم و من همان سخن را تكرار كردم و پيامبر هم مى فرمود: تو را در بهشت بهتر از آن است . آن گاه رسول خدا (ص ) مرا در آغوش كشيد و گريست .
گفتم ،اى رسول خدا، علت گريه شما چيست ؟
فرمود: كينه هايى كه براى حكومت پس از من ، از تو در سينه هايى مردانى نهفته است كه بر تو آشكار نمى كنند.
گفتم : آيا در آن هنگام دين من در سلامت است ؟
فرمود: آرى تو در سلامت است . (59)


56 ملاقات با برادر  

عقيل به حضور على (ع ) آمد، على (ع ) را نگران ديد، پرسيد: چرا گريه مى كنى ؟ خداوند چشم هاى تو را نگرياند.
حضرت على (ع ) در پاسخ فرمود: برادرم ! سوگند به خدا گريه ام در مورد قريش و طرفداران آنها است كه راه گمراهى را پيمودند و از حق روى برتافتند، و به فساد و جهالت خود بازگشتند، و به وادى اختلاف و نفاق و در بيابان سرگردانى افتادند، و براى جنگيدن با من همدست شدند، چنان كه قبلا براى جنگيدن با رسول خدا (ص ) همدست گشتند، خداوند آنها را به مجازات برساند كه رشته قرابت با مرا پاره كردند و حاكميت پسر عمويم پيامبر(ص ) را از دست ما بيرون بردند، آن گاه بلند گريه كرد و فرمود: انا لله و انا اليه راجعون و اين اشعار را به عنوان تمثيل خواند:
فان تسلينى كيف انت فاننى
صبور على ريب الزمان صليب
يعز على ان ترى بى كابة
فيشمت عاد اويساء حبيب
(اگر از حال من بپرسى كه چگونه اى ؟، مى گويم : در سختى هاى روزگار صبر مى كنم و در دشوارى ها به سر مى برم ، بر من سخت است كه آثار اندوه در من ديده شود تا دشمن شادى كند و دوست ناراحت شود.(60)


57 درد دل حضرت امير (ع ) با چاه  

ميثم مى گويد: شبى از شب ها على (ع ) مرا با خود از كوفه بيرون برد تا رسيديم به بيابانى آن جا خطى كشيد و به من فرمود: از اين خط تجاوز نكن ، مرا گذاشت و خود رفت . آن شب شب تاريكى بود. من با خود گفتم . عجيب ، مولاى خودم را در اين بيابان تنها گذاشتم با آن كه او دشمنى زيادى دارد به خدا قسم كه دنبال او خواهم رفت تا از او باخبر باشم . پس ‍ به جستجوى آن حضرت پرداختم . او را در حالى يافتم كه سر خود را تا نصف بدن در چاهى كرده با چاه گفتگو مى كند، همين كه امام آمدن مرا احساس كرد فرمود: كيستى ؟
عرض كردم : ميثم .
فرمود: آيا نگفتم از خط تجاوز مكن . گفت : سرور من ، ترسيدم خدا نكرده از دشمنان به شما آسيبى برسد، دلم طاقت نياورد.
فرمود: آيا چيزى شنيدى از آن چه مى گفتم .
عرض كردم : نه
فرمود:اى ميثم ،
و فى الصدر لبانات
اذا ضاق لها صدرى
نكت الارض بالكف
و ابديت لها سرى
فمهما تنبت الارض
فذاك النبت من بذرى
در سينه من اسرارى است ، وقتى كه دلم از جهت آنها تنگ مى شود زمين را با دستم مى كنم ، راز دلم را ظاهر مى نمايم پس هر وقتى كه بروياند آن زمين گياهى را، از آن تخمى است كه من كاشته ام .(61)


58 مظلوم هميشه تاريخ  

اميرالمؤ منين (ع ) فرمود: از آن وقتى كه مادر، مرا زاده است پيوسته مظلوم بوده ام حتى وقتى كه به برادرم عقيل درد چشم اصابت كرد، مى گفت : به چشم من دارو نريزيد تا به چشم على دارو بريزيد. با اين كه درد چشم نداشتم به چشم من دوا مى ريختند.(62)


59 پدرم فداى آن شهيد  

عايشه گويد: روزى على بن ابى طالب (ع ) از رسول خدا(ص ) اجازه ورود خواست پيامبر(ص ) فرمود: يا على داخل شو، چون داخل شد رسول خدا(ص ) برخاست و او را در آغوش كشيد و پيشانيش را بوسيد و فرمود: پدرم فداى آن شهيد، پدرم فداى آن تنهاى شهيد.(63)


60 چگونه صبح كردن على (ع )  

حنش بن معتمر گويد: بر اميرالمؤ منين على بن ابيطالب (ع ) در حالى كه در رحبه (محلى در كوفه ) تكيه زده بود داخل شدم و گفتم : السلام عليك يا اميرالمومنين و رحمة الله و بركاته ، چگونه صبح كردى ؟
حضرت سر بلند كرد و جواب سلام مرا داد و فرمود: صبح كردم در حالى كه دوست دار دوستان ، و صبر كننده بر دشمنى دشمنانمان هستم ، همانا دوست ما در هر شبانه روز منتظر راحتى و گشايش است ، و دشمن ما بناى كار خود را بر پايه اى نهاده كه سخت نااستوار و لغزان است ، اين بناى او بر لب پرتگاهى است كه وى را در آتش دوزخ مى افكند.
اى ابا المعتمر به راستى كه دوست ما نمى تواند ما را دشمن بدارد، و دشمن ما نمى تواند ما را دوست بدارد، همانا خداى متعال دل هاى بندگان را بر دوستى ما سرشته ، و دست از يارى دشمن ما شسته ، پس دوست ما توان دشمنى ما، و دشمن ما توان دوستى ما را ندارد، و هرگز دوستى ما و دوستى دشمن ما در يك دل نگنجد. زيرا كه (خداوند براى يك مرد دو دل در درونش ننهاده است ) تا با يكى ، گروهى را و با ديگرى دشمنان همان گروه را دوست بدارد.(64)


61 ستم هاى وارده به على (ع )  

مسيب بن نجبه گويد: على (ع ) مشغول سخنرانى بود كه مرد عربى فرياد مظلوميت برداشت ، آن حضرت به او فرمود: نزديك بيا. امام فرمود: به من به اندازه ريگ هاى بيابان و موهاى بدن حيوانات ستم شده است .(65)


62 دشمنى دختران خلفاء با على (ع )  

چون على (ع ) در ذى قار فرود آمد عايشه نامه اى به حفضة ، دختر عمر، نوشت كه بدان على به ذى قار آمده و چون خبر سپاهيان بسيار و جماعت انبوهى كه با ما هستند بدو رسيده از ترس در همانجا توقف كرده و همانند اسب قرمز رنگى است كه راه پيش و پس ندارد، اگر قدم به پيش نهد پى شود و اگر به عقب برگردد او را نحر كنند!
حفضه كه اين نامه را خواند، دستور داد زنان خواننده اى را نزد وى بياورند و برايش آواز خوانى كرده و بنوازند و در وقت خوانندگى و دف زدن اين شعر را بخوانند:
ما الخبر ما الخبر؟
على فى السفر!
كالفرس الاسقر!
ان تقدم عقر
و ان تاءخر نحر!
اين خبر به گوش زنان بنى اميه و (بنات الطلقاء) رسيد و براى شنيدن آن به خانه حفصه آمده و در آنجا اجتماع مى كردند و خوانندگان و نوازندگان نيز با همان اشعار به خوانندگى و دف زدن مى پرداختند.
ام كلثوم دختر على (ع ) از جريان مطلع شد و جامه برتن كرده و به طور ناشناس و روبسته به خانه حفضه رفت و چون وارد شد روى خود را باز كرد و چون حفضه او را شناخت شرمنده شد و عذر خواهى كرد.
ام كلثوم بدو گفت : اگر شما دو نفر امروز با على به مخالفت و دشمنى برخاسته ايد پيش از اين نيز به دشمنى با برادرش (رسول خدا) برخاستيد تا آنكه خداوند درباره شما آن آيات را نازل فرمود!
حفضه شرمنده شد و از وى خواست تا از ادامه آن گفتار خوددارى كند و نامه عايشه را طلبيد و آن را پاره كرده و از خدا طلب آمرزش ‍ كرد.(66)


63 سكوت على (ع )  

ابوعلى همدانى گويد: عبدالرحمن بن ابى ليلى حضور اميرالمؤ منين على بن ابى طالب (ع ) برخاست و گفت : اى اميرمؤ منان از شما پرسش مى كنم تا چيزى از شما فرا گيرم و البته منتظر بوديم كه چيزى درباره كار خودت بفرمايى اما چيزى نفرمودى . آيا از كار خويش به ما خبر نمى دهى كه آيا (اين سكوت شما) به جهت سفارشى است از جانب رسول خدا(ص ) يا به نظر خودتان چنين رسيده است ؟ همانا ما درباره شما گفتار فراوانى گفته ايم ، و مطمئن ترين آنها همان است كه از زبان خودتان بشنويم و از شما بپذيريم . ما مى گفتيم : اگر حكومت پس از رسول خدا(ص ) به دست شما مى رسيد احدى با شما به نزاع نمى پرداخت ، به خدا سوگند اگر از من بپرسند نمى دانم چه بگويم ؟ آيا چنين پندار برم كه اين قوم نسبت به آن چه كه درآنند از شما شايسته ترند؟ اگر چنين گويم پس به چه جهت رسول خدا(ص ) در بازگشت از حجة الوداع شما را نصب نمود و فرمود: (اى مردم هر كه من مولاى اويم پس على مولاى اوست ). و اگر شما از آنان نسبت بدان چه كه در آنند شايسته ترى پس براى چه ولايت آنهارا بپذيريم ؟
اميرالمؤ منين (ع ) فرمود: اى عبدالرحمن همانا خداى متعال پيامبر خود (ص ) را به نزد خود برد و من در آن روز نسبت به مردم از شايستگى خود به اين لباسم شايسته تر بودم ، و همانا از جانب پيامبر خدا(ص ) به من سفارشى شده بود كه اگر مرا مسخر خود نموديد، به خاطر اطاعت از خدا اقرار كنم و بپذيرم . و همانا نخستين چيزى كه پس از آن حضرت (يا پس ‍ از غصب خلافت ) از حقمان كاسته و ضايع شد ابطال حق ما در خمس ‍ بود، پس چون كار ما سست گشت چوپانى چند از قريش در ما طمع ورزيدند. و همانا مرا حقى بر مردم است كه اگر بدون درخواست و درگيرى به من بازگردانند مى پذيرم و به انجامش برمى خيزم و آن تا مدت معلومى ادامه خواهد يافت ، و من بسان مردى هستم كه از مردم در مدت معينى طلبى دارد، اگر در پرداخت مال او سريع كنند آن را بگيرد و سپاس ‍ قرار گيرند، و مانند مردى باشم كه راه سهولت و نرمى را پيش گيرد اما در نظرم مردم بسان حيوان چموشى جلوه مى كند.
جز اين نيست كه هميشه حق از اين راه شناخته مى شود كه طرفداران اندكى از مردم دارد، پس هرگاه سكوت كردم از من صرف نظر كنيد، كه اگر مطلبى پيش آيد كه نيازمند پاسخ باشيد شما را هدايت خواهم كرد، پس تا آن گاه كه من دست مى دارم شما نيز دست از من بداريد.
عبدالرحمن گفت : اى اميرمؤ منان به جان خودت سوگند كه شما همان طور كه پيشينيان گفته اند:
(به جانت سوگند كه هر كس را خواب بود بيدار نمودى ، و به گوش هر كس كه گوشى شنوا داشت رسانيدى ).(67)


64 شكوه على (ع ) از روزگار  

على (ع ) فرمود: در روزگار رسول خدا(ص ) چون پاره تن او بودم ، مردم به من مانند ستاره اى در افق آسمان مى نگريستند، سپس روزگار مرا فرود آورد تا آن كه فلانى و فلانى را با من برابر ساخت ، سپس مرا با پنج نفر برابر كردند كه برترين آنها عثمان بود، گفتم : اى اندوه ! اما روزگار به اين هم بسنده نكرد و از قدر من آن قدر كاست كه مرا با پسر هند (معاويه ) برابر ساخت !(68)


بخش دوم : شكوه هاى على (ع )  

65 شكوه على (ع ) از سستى ياران  

اى مردم كوفه من از معاشرت شما به سه قسمت و به دو امر ديگر مبتلا شدم .
اما سه قسمت شماها كر هستيد در حالى كه به ظاهر گوش داريد و كور هستيد اگر چه به صورت چشم داريد و گنگ هستيد ولى حرف مى زنيد و چشم و گوش و زبان شما كوچك ترين تاءثيرى در زندگى شما ندارد، و اما دو امر ديگر برادرى و دوستى شما در موقع حضور روى صدق و صفا و حقيقت نيست و هنگام گرفتارى و ابتلا نيز نمى توان به شماها اعتماد و اطمينان كرد.
پروردگارا من از اين مردم دل تنگ و ملول گشته ام و آنان نيز از من ملول شده اند. من از آنان خسته و بيزار و آنان از من بيزارند، خداوندا امير و حاكمى را از اين جمعيت راضى نگه مدار و اين مردم را نيز از امير خودشان هرگز ممنون و راضى قرار مده و دل هاى آنان را وارد خطر و وحشت و خوف كن چنان كه نمك در رطوبت آب مى شود.
اى مردم بدانيد كه اگر مرا ممكن بود و مى توانستم با شما قطع رابطه نموده و هرگز با شما سخن نگفته و دستورى به شما ندهم ، البته عمل مى كردم ، زيرا به خاطر هدايت و نجات و رشد آنچه مى توانستم كوشش كردم و در ملامت و عتاب شما آن چنان اصرار و مبالغه نمودم كه از زندگى خود سير شدم .
زيرا در نتيجه سخنان و كوشش هاى من به جز پاسخ ‌هاى مسخره آميز حرفى از شما نشنيدم . شما از راه حق منحرف شده و به سوى باطل تمايل پيدا كرده ايد. و دين خدا هرگز با مردم هوى پرست و اهل باطل قوت و نيرو نگيرد. و من اطمينان دارم كه به جز زيان و ضرر چيز ديگرى از شما به من عايد نخواهد شد.
من شما را براى مبارزه و جهاد با دشمنان خودتان دعوت نمودم و شما در مكان هاى خود سنگين شده و درخواست تاءخير كرديد چنان كه بدهكاران مسامحه كار در مقام برگرداندن قرض خود امروز و فردا مى كنند.
اگر در فصل تابستان دعوت به سوى جهاد بشويد، شدت گرما را بهانه مى كنيد و اگر در زمستان امر جهاد پيش بيايد، به خاطر سرما عقب مى نشينيد، ولى اين ها بهانه است و حقيقت اين است كه شما از جنگ و جهاد فرار مى كنيد و در صورتى كه از گرماى تابستان خوددارى و پرهيز مى نماييد گرمى شمشير به مراتب بيشتر بوده و عجز شما در مقابل تندى و حرارت حمله هاى دشمن افزونتر خواهد بود انا لله و انا اليه راجعون .(69)


66 شكوه على از غارت جان و مال مسلمانان  

اى اهل كوفه خبر وحشتناكى به من رسيده است كه ابن غامد با چهار هزار از اهل شام از سر حد ما عبور كرده و به سرزمين انبار حمله آورده و اموال مردم را غارت كرده و جمعى از مردان صالح و متدين را به قتل رسانيده است ، و رفتار او با اهل انبار بسى شبيه به رفتارى كه با طايفه خزر و مردم روم مى كنند، بوده است ، گويا آنان مسلمان نبودند و گويا خون و مال آنان حلال بوده است .
ابن غامد، عامل من ابن حسان را نيز در شهر انبار كشته است و شهر انبار را براى اطرافيان خود تسخير كرده است ، خداوند اين كشته شدگان را در بهشت برين جاى بدهد.
و من اطلاع پيدا كردم كه جمعى از اهل شام بر حرمت زن مسلمانى و يك زن ديگر كه از اهل ذمه بوده تعدى كرده و روسرى و گوشواره و زيور و زينت و خلخال و زير لباس از سر و گوش و دست و پاى آنها گرفته اند و آن زن مسلمان در مقابل تجاوز آنان چاره به جز گفتن جمله استرجاع (انا لله و انا اليه راجعون ) و آرزوى مرگ و به يارى طلبيدن مسلمين نداشته است ، و متاءسفانه كسى به فرياد او نرسيده و او را يارى نكرده است ، و هر گاه كسى از شدت اسف و از نهايت تاءثر به اين جريان بميرد پيش من مورد ملامت و مذمت واقع نگشته و بلكه نيكوكار و درستكار خواهد بود.(70)


67 شكايت از تفرقه ياران  

چقدر جاى شگفت است كه ديگران در مورد باطل خودشان اجتماع و اتفاق نموده و شما نسبت به حق خودتان متفرق هستيد. شماها خود را نشانه تيرهاى دشمن قرار داده و به سوى دشمن تيراندازى نمى كنيد، دشمنان شما پيوسته درصدد جنگ و حمله و تجاوز هستند ولى شماها ساكت و به آرامى نشسته ايد عصيان و مخالفت او امر پروردگار متعال در پيشروى شما صورت خارجى گرفته است و شماها نگاه مى كنيد. دست هاى شما در خسران و فقر فرو رود اى مردمى كه چون شتران بى صاحب هستيد كه از هر جانب جمع بشوند از طرفى ديگر متفرق و پراكنده مى گردند.(71)


68 علاقه على (ع ) به مرگ  

امام پس از رحلت رسول اكرم (ص )، هنگامى كه عباس ابن عبدالمطلب و ابوسفيان براى بيعت نزد ايشان آمدند چنين فرمودند:(72)
اگر سخن گويم (و حقم را مطالبه كنم ) گويند: بر رياست و حكومت حريص است ، و اگر دم فرو بندم (و ساكت نشينم ) خواهند گفت : از مرگ مى ترسد!
(اما) هيهات پس از آن همه جنگ ها و حوادث سهمگين (اين گفته بس ‍ ناروا است ). به خدا علاقه فرزند ابوطالب به مرگ ، از علاقه طفل شيرخوار به پستان مادر بيشتر است . اما من از علوم و حوادثى آگاهم كه اگر بازگويم همانند طناب ها در چاه هاى عميق به لرزه درآييد


69 گريستن امام (ع ) از تنهايى  

كجا هستند برادران من ؟ همان هاكه سواره به راه افتادند و در راه حق ، پيش ‍ تاختند؟ كجاست (عمار)؟ كجاست (ابن تيهان )؟ كجاست (ذوالشهادتين )؟ و كجايند همانند آنان از برادران شان كه پيمان بر جانبازى بستند، و سرهاى آنها براى ستمگران فرستاده شد؟!
آن گاه دست به محاسن شريف زدند، مدتى بس طولانى گريستند و پس از آن فرمودند: آه ، دريغا بر برادرانم ، همان ها كه قرآن تلاوت كردند و به كار بستند در فرائض دقت و تدبر كردند و آن را به پا داشتند، سنت هارا زنده و بدعت ها را مى راندند. دعوت به جهاد را پذيرفتند و به رهبر خود اطمينان كردند و صميمانه از او پيروى نمودند.(73)


70 تقاضاى نجات از دست مردم  

از خداوند تقاضا مى كنم كه براى نجات من از ميان اين گونه افراد، گشايش ‍ و فرجى سريع قرار دهد. به خدا اگر علاقه من به هنگام پيكار با دشمن در شهادت نبود و خود را براى مرگ در راه خدا آماده نساخته بودم ، دوست مى داشتم حتى يك روز با اين مردم روبه رو نشوم و هرگز آنها را ملاقات نكنم !.(74)


71 چه ستم ها كه بر ما نرفت ! 

قسمتى از نامه امام (ع ) به معاويه كه در آن به دشمنى ها و ستم هاى قريش ‍ نسبت به رسول اكرم (ص ) اشاره مى فرمايند و فرمودند:
قبيله ما (قريش ) خواستند پيامبرمان را بكشند، و ما را ريشه كن كنند. غم و اندوه را به جان هاى ما ريختند و هر چه مى توانستند بدى درباره ما انجام دادند. ما را از زندگانى خوش و راحت باز داشتند، و ترس و خوف را با ما قرين گردانيدند. ما را به پناه بردن به كوههاى صعب العبور مجبور ساختند و آتش جنگ را با ما روشن نمودند. ولى خداوند اراده نمود كه دينش را به وسيله ما نگهدارى كند، و شر دشمن را از حريم آن باز دارد. مؤ منان ما در اين راه (براى نگهدارى پيامبر(ص ) خواستار ثواب بودند، و كافران ما از حاصل (خويشاوندى ) حمايت مى كردند.(75)


72 بردبارى در شدت گرفتارى  

امام على (ع ) در خطبه شقشقيه با بيانى جانسوز، به چگونگى غصب خلافت و تشريح رنج ها و دردهاى خود پرداخته و به تعبيرى ، اين سخنان چون شعله آتش از درون دل زبانه كشيد و فرو نشست .(76)
به خدا سوگند! او (ابوبكر) جامه خلافت را بر تن كرد، در حالى كه خوب مى دانست خلافت جز مرا نشايد، كه من در گردش حكومت اسلامى ، چون محور سنگ آسيابم (كه بدون آن آسيا نمى چرخد).
(او مى دانست ) سيل ها و چشمه هاى (علم و فضيلت ) از دامن كوهسار وجودم جارى است و مرغان (دور پرواز انديشه ها) و افكار بلند من راه نتوانند يافت !
من دست از خلافت شستم ، و از آن كناره گرفتم در حالى كه در اين انديشه فرو رفته بودم كه با دست تنها بپا خيزم (و حق خود و مردم را بگيرم ) و يا در اين محيط پرخفقان و ظلمتى كه پديد آورده اند صبر كنم ؟ محيطى كه : پيران را فرسوده ، جوانان را پير، و مردان را با ايمان را تا واپسين دم زندگى در چنگال رنج ، اسير مى سازد.
(عاقبت ) ديدم بردبارى و صبر خردمندانه تر است ، لذا شكيبايى نمودم ، در حالى كه به كسى مى ماندم كه خاشاك چشمش را پر كرده ، و استخوان راه گلويش را گرفته است و با چشم خود مى ديدم كه ميراثم را به غارت مى برند.
تا اين كه ابوبكر به راهى كه مى بايست ، رفت (مُرد) و بعد از خودش ‍ خلافت را به عمر سپرد.
در اينجا امام (ع ) بيتى از شعر (اعشى ) را به عنوان شاهد مى آورد كه مضمونش اين است :
بسى فرق است تا ديروز، امروز
كنون مغموم و دى شادان و پيروز
كه اشاره به زمان و عصر پيامبر دارد.


73 سكوت براى حفظ اسلام  

على (ع ) فرمودند: شگفتا! ابوبكر كه در حيات خود، از مردم مى خواست عذرش را بپذيرند و (با وجود من ) وى را از خلافت معذور دارند، خود هنگام مرگ عروس خلافت را براى ديگرى كابين بست ! و چه عجيب هر دو از خلافت به نوبت بهره گيرى كردند.
(مركب ) خلافت را در اختيار كسى (عمر) قرار داد، كه كلامش خشن ، ديدارش رنج آور، اشتباهش بسيار و عذر خواهى اش بى شمار بود. به سوارى شبيه بود كه بر پشت شترى سركش نشسته ، چنانچه مهار را محكم كشد، پره هاى بينى شتر پاره شود، و اگر آزاد گذارد، در پرتگاه هلاكت سقوط كند.
به خدا! مردم در ناراحتى و رنج عجيبى گرفتار آمده بودند و من در اين مدت طولانى با محنت و عذاب ، چاره اى جز شكيبايى نداشتم . سرانجام روزگار او (عمر) هم سپرى شد.
عمر (خلافت ) را در گروهى به شورا گذاشت و به پندارش مرا نيز از آنها محسوب داشت !
پناه به خدا از اين شورا! راستى من از نخستين آنها، چه كم داشتم كه درباره من به ترديد افتادند و اكنون كارم به جايى رسيده كه مرا همسنگ اينان (اعضا شورا) قرار دهند؟ لكن باز هم كوتاه آمدم و با آنان هم آهنگى ورزيدم (و براى مصالح مسلمين ) در شوراى آنها حضور يافتم . يكى از آنان به خاطر كينه اش از من روى برتافت و ديگرى خويشاوندى را (بر حقيقت ) مقدم داشت ، اعراض آن يكى هم جهاتى داشت ، كه ذكر آن خوشايند نيست .(77)


74 محروميت از حق  

به خدا سوگند! پس از رحلت پيامبر اكرم (ص ) تاكنون ، از حق خويشتن محروم مانده ام ، و ديگران را به ناحق بر من مقدم داشته اند.(78)


75 شكايت از غاصبين ولايت  

به خدا سوگند! هرگز فكر نمى كردم ، و به خاطرم خطور نمى كرد كه عرب بعد از پيامبر(ص )، امر امامت و رهبرى را از اهل بيت او برگرداند (و در جاى ديگر قرار دهد و باور نمى كردم ) مرا از عهده دار شدن آن باز دارد. تنها چيزى كه مرا ناراحت كرد اجتماع مردم اطراف ابوبكر... بود براى بيعت كردن با او، پس من دست بر روى دست گذاشتم تا اين كه با چشم خود ديدم گروهى از اسلام باز گشته و مى خواهند دين محمد (ص ) را نابود سازند. (در اين جا بود كه ) ترسيدم كه اگر اسلام و اهلش را يارى نكنم بايد شاهد نابودى و شكاف در اسلام باشم كه مصيبت آن براى من از رها ساختن خلافت و حكومت بر شما سخت تر است ، زيرا اين بهره دوران كوتاه دنيا است ، كه هم چون سراب ، زايل مى گردد و يا بسان ابرى پراكنده مى شود. پس براى دفع آشوب به پا خاستم تا باطل از ميان رفت و نابود شد و دين پابرجا و محكم گرديد.(79)


76 توبيخ به خاطر سستى در جهاد  

به خدا سوگند اگر من تنها با آنها (دشمنان ) روبه رو شدم ، در حالى كه آنها تمام روى زمين را پر كرده باشند نمى ترسم و باكى ندارم ، من بر گمراهى آنان و رستگارى و هدايت خود نيك آگاهم و با يقين از جانب خدا همراه بوده ، مشتاق ملاقات پروردگارم و به پاداشش اميدوارم ، ليكن دريغم آيد كه بى خردان و تبهكاران اين امت حكومت را به دست گيرند و بيت المال را به غارت ببرند، آزادى بندگان خدا را سلب كنند و آنها را برده خويش ‍ سازند، با صالحان نبرد كنند، و فاسقان را همدستان خود قرار دهند. در اين گروه بعضى هستند كه شراب نوشيده و حد بر آنها جارى شده ، و برخى از آنان اسلام را نپذيرفتند تا براى آنها عطايى تعيين گرديد و اگر به خاطر اين جهات نبود اين اندازه شما را براى قيام و نهضت تشويق نمى كردم و به سستى در كار سرزنش و توبيخ نمى نمودم و در گردآورى و تشويق شما نمى كوشيدم و آن هنگام كه سر باز زديد و سستى نموديد، رهايتان مى ساختم .(80)


77 رنج على از سستى ياران  

روزى يكى از ياران آن حضرت ، اين پرسش را مطرح كرد و گفت : چگونه كه ما تاكنون بر معاويه چيره نشده ايم ؟ امام (ع ) به او فرمود: جلوتر بيا. آن گاه آهسته گفت :
(سپاه معاويه وى را فرمان مى برند اما ياران من از گفتار من سر مى تابند).
خدا خود مى داند كه اين قلب بزرگ كه آكنده از عشق به مكتب بود، تا چه حد از جهل مسلمانان نسبت به اسلام و پراكندگى آنان از محور حق ، رنج مى برد(81)


78 خسته شدن از مردم كوفه  

بارالها! (از بس نصيحت و اندرز دادم ) آنها را خسته و ناراحت ساختم و آنها نيز مرا خسته كردند، من آنها را ملول ، و آنها مرا ملول ساختند، به جاى آنان افرادى بهتر به من مرحمت كن و به جاى من ، بدتر از مرا بر سر آنها مسلط نما، خداوندا، دلهاى آنها را بگداز، همان طور كه نمك در آب حل مى شود.
به خدا سوگند دوست داشتم به جاى شما هزار سوار از (بنى فراس بن غنم ) داشته باشم تا با كمك آنها دشمنان را بر سر جاى خود مى نشاندم (آنها چنانند كه شاعر گفته ):
اگر آنان را مى خواندى سوارانى از ايشان مانند ابر تابستان ، با سرعت و تا زنده به سوى تو مى آمدند...(82)


79 شدت ناراحتى على (ع ) 

اميرالمؤ منين (ع ) پس از شهادت محمد بن ابى بكر نامه اى به عبداللّه بن عباس مى نويسد و در آن نامه شدت ناراحتى خود را از مردم كوفه مرقوم فرموده كه از آن جمله مى نويسد:
(... اسئل اللّه اءن يجعل لى منهم فرجا و اءن يريحنى منهم عاجلا، فو اللّه لو لا طمعى عند لقاء عدوى فى الشهادة و توطينى نفسى عند ذلك لاءحببت اءن لا اءبقى مع هؤ لاء يوما واحدا...)
(از خداى يكتا مى خواهم كه براى من گشايشى از اين مردم فراهم سازد و مرا هر چه زودتر از اينها راحت سازد و به خدا سوگند اگر نبود علاقه اى كه من در هنگام ديدار با دشمن به شهادت دارم و خود را براى آن آماده كرده ام ، دوست داشتم كه يك روز هم با اين مردم نمانم ...)(83)


80 سرزنش اهل كوفه  

به من خبر رسيده كه (بسر) بر (يمن ) تسلط يافته است ، سوگند به خدا مى دانستم اينها به زودى بر شما مسلط خواهند شد، زيرا آنان در باطل خود متحدند، و شما در راه حق خود متفرقيد. شما از پيشواى خود در مسير حق ، سرپيجى مى كنيد ولى آنها در باطل خود از پيشواى خويش ‍ اطاعت مى نمايند، آنها نسبت به رهبر خود اداى امانت مى كنند و شما به امام خويش خيانت مى ورزيد، آنها در شهرهاى خود به اطلاح مشغولند و شما به فساد! اگر من قدحى را به عنوان امانت به يكى از شما بسپارم از آن بيم دارم كه بند آن را ببريد.(84)


next page

fehrest page

back page