۱۰۰۱ داستان از زندگانى امام على عليه السلام

محمد رضا رمزى اوحدى

- ۲۴ -


637- دستور حكومتى به فرماندار بصره  

حضرت على (عليه السلام ) در نامه اى به زياد بن ابيه كه سمت جانشينى عبدالله بن عباس را به عنوان حاكم بصره بر عهده داشت ديدگاه يك مدير را در مسائل اقتصادى كشور گوشزد مى كند و مى فرمايد: فدع الاسراف مقتصد او اذكر فى اليوم غدا و امسك من المال بقدر ضرورتك و قدم الفضل ليوم حاجتك (757)؛ زياده روى را واگذار و تعادل و ميانه روى در مسائل اقتصادى را پيشه خود ساز، از همين امروز به فكر فردا باش و از امكانات خود به مقدار ضرورت استفاده كن و پس انداز افزوده را با برنامه اى منظم به خاطر روز نيازمندى دنيا و آخرتت به آينده اختصاص بده .

638- على (ع ) در كربلا 

اميرالمؤ منين (عليه السلام ) در سفرى چون به زمين كربلا رسيد نگاهى به زمين كربلا نمود و فرمود:
مناخ ركاب مصارع عشاق شهداء لا يسبقهم من كان من قبلهم و لا يلحقهم من بعدهم ؛ (در اين سرزمين ، محل خواب گاهى مى شود از سوارانى ؛ و محل كشتارى از عاشقين ؛ و در اين زمين شهيدانى مى باشند كه گذشتگان از آنان پيشى ندارند و آيندگان هم به مقام اين شهداى كربلا نمى رسند.(758)

639- توصيف مرگ  

امام حسين (عليه السلام ) فرمود: روزى شخصى به اميرالمؤ منين على (عليه السلام ) عرض كرد: يا على (عليه السلام ) مرگ را برايم وصف كن . حضرت فرمود: با مرد آگاهى روبرو شده ايد، مرگ يكى از سه امرى است كه بر آدمى وارد مى شود؛ يا نويد و بشارت به نعمتهاى جاودان است و يا خبرى است به عذاب هميشگى و يا اندوهگين نمودن و ترسانيدن است ، كار شخص محتضر مبهم يم باشد زيرا نمى داند جزو كداميك از اين سه گروه خواهد بود؛ اما انسانى كه دوستدار و مطيع ما باشد به نعمتهاى جاودان نويد داده شده و دشمنانى كه با ما سر ستيز دارند عذاب ابدى در پيش خواهند داشت و اما آن كس كه وضعش معلوم نيست و نمى داند سرانجامش چه خواهد شد؛ مؤ منى است كه به زيان خود زياده روى نموده و مشخص نيست سرانجامش به كجا خواهيد كشيد خبر مبهم و ترسناكى به او مى رسد ولى خداوند هرگز او را با دشمنان ما برابر نخواهد كرد و به شفاعت ما؛ او را از جهنم بيرون مى آورد پس كار نيك انجام دهيد و خدا را اطاعت كنيد مطمئن نباشيد و سزاى گناه را از طرف خدا ناچيز نشماريد زيرا شفاعت شامل حال مسرفين نخواهد شد مگر بعد از سيصد هزار سال .(759)

640- مرد، مردان عالم  

عوانه مى گويد: وقتى لشگريان حضرت على (عليه السلام ) در جنگ جمل سياه گمراه عايشه را شكست داده و جنگ به پايان رسيد. حضرت على (عليه السلام ) به عايشه فرمود: اى حميرا، كار خدا را با خود چگونه ديدى ؟ عايشه جواب داد: يا على (عليه السلام ) اكنون كه بر ما تسلط يافتى (در اسارت تو هستم ) يعنى : جوانمردى و نما و مرا ببخش !(760)

641- هلاكت ظالم ، حتمى است  

در يكى از جنگ هاى ، يكى از شجاعان دشمن ، يكى از افراد بنى هاشم را به جنگ با خود دعوت كرد، ولى او پاسخ مثبت نداد. حضرت على (عليه السلام ) به او فرمود: چرا از پيكار با او خوددارى مى كنى ؟! او جواب داد: اين شخص (اشاره به قهرمان دشمن ) از يكه سواران دلير عرب است ، ترس از آن دارم كه بر من پيروز گردد. امام على (عليه السلام ) فرمود: او به حساب اينكه در سپاه دشمن است بر تو ظلم كرده است ، اگر با او نبرد كنى ، بر او پيروز خواهش شد، بدانكه اگر كوهى به كوه ديگر ظلم كند، ظلم كننده مغلوب شده و به هلاكت مى رسد.(761)

642- فرياد رس خليفه ! 

اصبغ بن نباته مى گويد: وقتى كه عثمان به علت كردار وى (كه بر خلاف سيره پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بود) توسط مردم در محاصره قرار گرفت ، او براى على بن ابيطالب (عليه السلام ) چنين نوشت : اما بعد؛
به يقين ، آب از قله كوهى ، كه نبايد آب آن را فرا گيرد، گذشته (يعنى آب از سرگذشت و كارد به استخوان رسيده ) و تنگ شتر به نزديك پستانش ‍ رسيده (تنگ شتر از زير شكم به نزديك پستان رسيد يعنى ، كار از كار گذشته و قابل تغيير و اصلاح نيست ) و كار من از حد بيرون شده است و در من كسى طمع كرده كه چيزى مانع آن نيست پس اگر تو خورنده اى ، بهترين خورنده باش ، و گرنه مرا درياب كه پاره پاره مى گردم .(762)

643- گوش شنوا 

بعد از جنگ جمل على (عليه السلام ) سوار بر اسب خود شد و در ميان صفوف كشته ها حركت مى كرد تا اينكه به جنازه كعب بن سورة رسيد او قاضى بصره بود و اين مقام را به او عمر داده بود، كعب در ميان اهل بصره در زمان عمر و عثمان به قضاوت مى پرداخت . چون فتنه اهل جمل در بصره بر عليه اميرالمؤ منين (عليه السلام ) بر پا شد قرآنى بر گردن خود حمايل نمود و با تمام فرزندان و اهل خانواده خود براى جنگ با آن حضرت خارج شد كه همگى آنها نيز كشته شدند. چون حضرت على (عليه السلام ) جنازه كعب را ديد كه در بين كشتگان افتاده بود در آنجا درنگ كرد و فرمود: كعب را بنشانيد، كعب را بين دو مرد نشاندند. حضرت فرمود: اى كعب بن سورة (قد و جدت ما وعدنى ربى حقا فهل وجدت ما وعد ربك حقا؟) آنچه را كه پروردگارت را به حق يافتى ؟ و سپس فرمود: كعب را بخوابانيد و كمى حضرت حركت كرد تا رسيد به طلحة بن عبدالله كه آن هم در ميان كشتگان افتاده بود حضرت فرمود: او را بنشانيد؛ نشاندند آنگاه همان خطاب را عينا به طلحه و سپس ‍ فرمود: طلحه را بخوابانيد. يكى از اصحاب به آن حضرت گفت : اى اميرالمؤ منين (عليه السلام ) در گفتار شما با اين دو مرد كشته شده آنها كلامى نمى شنوند چه فائده اى بوده ؟ حضرت فرمود: اى مرد سوگند به خدا آنها كلام مرا شنيدند و همانطورى كه اهل قليب (چاه بدر) كلام رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم را شنيدند.(763)

644- صورت برزخى وصى موسى  

از عباية بن ربعى اسدى روايت شده كه گفت : بر اميرالمؤ منين (عليه السلام ) وارد شدم و ديدم كه در نزد آن حضرت مردى با صورتى شكسته و لباس ژنده نشسته و حضرت با او مشغول گفتگو بودند چون آن مرد برخاست و رفت ؛ عرض كردم : يا اميرالمؤ منين (عليه السلام ) اين مرد كه بود فرمود: يوشع بن نون وصى حضرت موسى (عليه السلام )(764).

645- علم داشتى ولى ... 

بعد از شكست اصحاب جمل ؛ در ميان كشتگان عبور مى كرد تا اينكه به كشته كعب بن سورة قاضى شهر بصره رسيد آنگاه دستور داد او را بنشانند، حضرت به او فرمود: اى واى بر تو؛ اى كعب علم و دانش داشتى ولى براى تو سودى نداشت و شيطان تو را گمراه كرد و به آتش دوزخ فرستاد.(765)

646- بيعت شكنان جمل  

مروان كه پس از قتل عثمان با على (عليه السلام ) بيعت كرده بود در جنگ جمله به اسارت لشكريان حضرت امير (عليه السلام ) در آمد. حسنين عليهم السلام به على (عليه السلام ) گفتند: كه او با شما مى خواهد بيعت كند حضرت فرمود: مگر بعد از قتل عثمان با من بيعت نكرد؟ مرا به بيعت او نيازى نيست كه پيمان شكن است و غدار - با دستى چون دست جهود - (766) بلاذرى از مروان نقل كرده كه بعد از جمل به امام على (عليه السلام ) گفت : من جز آنكه مجبورم كنى با تو بيعت نمى كنم .(767)
با اين وضع امام به عكس خلفاى قبل و بعد از خود كسى را بر بيعت با خود مجبور نكرد لذا عدى بن حاتم نيز نزد معاويه گفت : كه على (عليه السلام ) هيچ كسى را بر بيعت با خود مجبور نكرد.(768)

647- دوست با وفا 

يكى از پيروان على (عليه السلام ) در اثر غفلتى دزدى كرد و آن حضرت هم فورا حد الهى را در حق وى جارى كرد و دست او را قطع نمود وى بدون احساس نگرانى ؛ دست قطع شده خود را بدست چپ خود گرفت و حركت كرد در بين راه ابن الكواء (يكى از خوارج ) با اينكه مى دانست دست او را على (عليه السلام ) قطع كرده ؛ خواست از اين جريان بر ضد آن حضرت بهره بردارى كند، از اين رو جلو آمده با يك لحن دلسوزانه اى گفت : بيچاره كى دست تو را اينطور قطع كرده ؟ او هم بر خلاف انتظار ابن كواء با قيافه اى گشاده و بيان جدى گفت : دست مرا قطع كرد بهترين اوصياء پيغمبر (عليه السلام ) پيشواى سفيد رويان ؛ اختيار دار مؤ منين ؛ على بن ابيطالب (عليه السلام ) پيشواى هدايت ... پيشى گيرنده به بهشت پر نعمت رزم كننده با شجاعان كفر و ستم ؛ انتقام گيرنده از خودسران ؛ زكات دهنده ... راهنماى به سعادت ؛ راستگو؛ شجاع مكى ؛ بزرگوار وفادار...
ابن كوا از گفتار او سخت در شگفت شده گفت : واى بر تو، او دست تو را قطع كرده تو در عوض اين طور از او تعريف و تمجيد مى نمايى ؟ وى در جواب او گفت : چطور از او تمجيد نكنم در صورتى كه دوستى آن حضرت با خون و گوشت من آميخته شده و اضافه كرد على (عليه السلام ) نبريد دستم را مگر براى حقى كه خداوند قرار داده بود.(769)

648- همراه فقيران  

احمد بن حنبل در مسند از طبايع ابن رفيع نقل مى كند كه مى گفت : روزى نزد حضرت امير (عليه السلام ) بودم ديدم كيسه اى براى حضرت آوردند، در آن كيسه بسته و مهر شده بود. وقتى حضرت كيسه را باز كرد، ديدم داخل آن قطعات خشك نان است كه حضرت با آب آنها را نرم مى نمود از حضرت سؤ ال كردم : كه يا على (عليه السلام ) دليل مهر كردن كيسه اى كه چنين خوراكى مختصرى دارد چيست ؟ حضرت با لبخندى فرمود: مهرش مى كنم چون بچه هايم سعى مى كنند جاى اين نوع نان ؛ نرم و چرپ بگذارند، ابن ابى رفيع مى گويد: پرسيدم : يا على (عليه السلام ) خداوند شما را مانع شده است كه غذاى بهترى ميل نمائيد؟ حضرت جواب داد: نه ؛ ولى مى خواهيم غذايى داشته باشيم كه فقيرترين مردم حكومت در قلمرو من بتوانند لااقل روزى يكبار در زندگى فراهم كنند؛ من زمانى وضع غذاى خود را بهبود مى بخشم كه معيار زندگى آنها را بهتر كرده باشم من مى خواهم مثل آنها زندگى كنم .

649- جاهلان احمق و مظلوميت على (ع ) 

روزى مردى از پاى منبر على (عليه السلام ) برخاست و به اميرالمؤ منين (عليه السلام ) در مورد حكميت در جنگ صفين اعتراض كرد. حضرت جواب او را اين چنين داد: سوگند به خداى كه من در آن وقتى كه شما را به ادامه كارزار، كه بر شما ناگوار و ناپسند بود امر كردم ... وليكن با كمك چه گروهى اين كار (ادامه جنگ ) را مى كردم ؟ و در اين كارزار به چه كسانى التجا مى بردم ؟ جز با قوم خودم و اصحاب خودم كه شما بوديد؟ (كه شما هم فرمان مرا نمى برديد و تنهايم گذارديد) من مى خواهم با شما و به كمك شما درمان و معالجه نمايم در حالى كه خود شما درد من هستيد، عينا مانند كسى كه مى خواهد خارى را از بدن خود با خار ديگرى در آورد... پس من چگونه مى توانم با شما كه درد من هستيد دردم را معالجه كنم .... بار پروردگارا! طبيبان و حاذقان ، معالجه امراض از مداواى اين درد جانكاه عاجز شدند.(770)

650- خليفه و حاكم مظلوم ! 

ابوعون مى گويد: زنى از طايفه بنى عبس در حالى كه اميرالمؤ منين (عليه السلام ) بر منبر بودند در نزد آن حضرت آمد و گفت : اى اميرمؤ منان (عليه السلام ) سه چيزند كه دلها را در اضطراب انداخته و آنها را در غم فرو برده است ؛ حضرت فرمودند: آنها چيستند؟
زن گفت : رضايت دادن و تسليم شدن تو در امر حكميت ، و اختيار كردن تو؛ پستى و زبونى را، و فرياد و جزع بر آوردن ؛ تو در مواقع ابتلائات و حوادث .
حضرت فرمود: اى واى بر تو، تو زن هستى و برو در خانه خود بنشين و به كار خود مشغول باش (تو را با اين مسائل چه كار) زن گفت : سوگند به خدا هيچ نشستى نيست مگر در سايه شمشيرها.(771)

651- خبر شهادت در خارج از كوفه  

امام صادق (عليه السلام ) فرمودند: هشام بن عبدالملك از پدرم (امام باقر (عليه السلام ) پرسيد: يابن رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم به من خبر دهيد كه در آن شبى كه على (عليه السلام ) كشته شد؛ مردم دور دست از شهر كوفه كه على (عليه السلام ) در آن بود چگونه كشته شدن او را فهميدند؟ و علامت كشته شدن على (عليه السلام ) براى مردم چه بود؟ آيا علامتى در كشته شدن او بود؟ پدرم به هشام فرمود: در آن شبى كه على (عليه السلام ) به شهادت رسيد هيچ سنگى را از روى زمينى بر نمى داشتند مگر آنكه در زير آن خون تازه يافت مى شد تا هنگامى كه فجر طلوع كرد و صبح صادق ظاهر شد و نيز همين طور بود شبى كه هارون برادر موسى مفقود الاثر شد و همچنين شبى كه يوشع بن نون كشته شد و نيز شبى كه در آن عيسى بن مريم به آسمان برده شد و هم چنين شبى كه در آن حسين (عليه السلام ) كشته شد.(772)

652- اشعار جانسوز على (ع ) در سوگ عمار 

عمار ياسر يكى از سران و اعضاى مركزى سازمان شرطة الخميس بود، او از ياران مخصوص پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و على (عليه السلام ) بود و هرگز در كورانهاى عصر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و بعد از آن ، نلغزند و به سوى چپ و راست نرفت و چون كوهى استوار در خط پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و على (عليه السلام ) ماند. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم درباره عمار فرمود: ايمان سراپاى عمار را گرفته و با گشوت بدنش آميخته شده است . و روزى به او فرمود: (ستقتلك الفئة الباغية و آخر زادك ضياح من لبن . پس از چند سالى گروه متجاوز (سپاه معاويه ) ترا مى كشند و آخرين غذاى تو در دنيا، شير مخلوط با آب است .)
عمار ياسر در زمان خلاف على (عليه السلام ) از سرداران سپاه آخ حضرت در جنگ جمل و صفين به حساب مى آمد بود، او جنگ صفين 94 سال داشت ، اما او با اين سن و سال چون قهرمان جوان با دشمن مى جنگيد. حبه عرنى گويد: عمار در همان روز شهادتش (چند لحظه قبل از شهادت ) به جمعى از ياران گفت : آخرين روزى دنيوى مرا بدهيد آنگاه براى او مقدارى شير مخلوط به آب آوردند، از آن نوشيد و سپس گفت : امروز با دوستم محمد صلى الله عليه و آله و سلم و حزبش ملاقات خواهم كرد ( و الله لو ضربانو حتى بلغونا سعفات هجر لعلمت اننا على الحق ؛ سوگند به خدا اگر دشمنان ما را آنچنان ضربه بزنند كه همچون شاخه هاى خشك نخل خرماى سرزمين هجر بريده بريده شويم در عين حال يقين دارم كه ما بر حق هستيم .)
اين مرد بزرگ در يكى از روزهاى جنگ به ميدان شتافت و با دشمن جنگيد، سرانجام براثر ضربه نيزه يكى از دشمنان از پشت اسب به زمين افتاد و به شهادت رسيد. شب فرا رسيد، على (عليه السلام ) در كنار كشته ها مى گشت ، چشمش به پيگر به خون طپيده عمار افتاد منقلب شد و قطرات اشك از ديدگانش جارى گشت در كنار پيكرش نشست ، سر عمار را به بالين گرفت و با قلبى آكنده از اندوه و چشمى پر از اشك ، اين اشك را در سوك عمار خواند:

ابا موت كم هذا التفرق و عنوة   فلست تبقى لى خليل خليل
الا ايها الموت الذى لست تاركى   ارحنى فقد افنيت كل خليل
اراك بصيرا بالذين احبهم   كانك تمضى نحوهم بدليل

يعنى : اى مرگ كه قطعا سراغ من نيز مى آيى مرا راحت كن كه همه دوستانم را از دستم گرفتى ، تو را نسبت به اين دوستانم تيز بين مى بينم ، كه گويى چراغ بدست ، دنبال آنها مى گردى ، و به روايتى فرمود: كسى كه خبر شهادت عمار را بشنود و متاءثر نگردد بهره هاى از اسلام ندارد.
به اين ترتيب مى بينم حضرت على (عليه السلام ) نسبت به دوستان مخلص و با وفايش اظهار محبت مى كرد و صميمانه به آنها درود مى فرستاد.

653- جمجمه اى حرف زد 

على (عليه السلام ) براى سركوبى سپاه معاويه سپاه مجهزى آماده ساخت اين سپاه در نخيله كه لشكرگاه سپاه على (عليه السلام ) بود در آماده باش ‍ بسر مى برد امام على (عليه السلام ) از كوفه بيرون آمد و رهسپار قرارگاه نخيله شد و براى آنان سخنرانى نمود، آنگاه سپاه مجهز على (عليه السلام ) به فرماندهى خود آن حضرت به سوى صفين حركت كردند در مسير راه به مداين (773) رسيدند در اين هنگام ، آنان ويرانه هاى كاخها و تالارها را مشاهده كردند على (عليه السلام ) جمجمه پوسيده اى را در خرابه اى ديد به يكى از اصحاب خود فرمود: آن را بر دارد و به همراه من بيا، على (عليه السلام ) به ايوان معروف كاخ مداين آمد و در آن نشست و طشت آبى طلبيد و به آورنده جمجمه فرمود: آن را در ميان طشت بگذارد. او اين كار را كرد، على (عليه السلام ) خطاب به جمجمه فرمود: اى جمجمه تو را سوگند مى دهم بگو من كيستم و تو كيستى ؟ جمجمه با زبان رسا گفت : تو اميرمؤ منان (عليه السلام ) و سيد اوصيا و پيشواى پرهيزكاران هستى ولى من بنده خدا و فرزند كنيز خدا كسرى انوشيروان هستم . على (عليه السلام ) به او فرمود: حالت چطور است ؟ او گفتارى گفت كه خلاصه آن اين است :
من نسبت به زيردستان مهربان بودم ولى در آيين مجوس بسر مى بردم .. اينك از بهشت محروم هستم و گرفتار دوزخ مى باشم اما به خاطر اينكه با رعيت مدارا مى كردم از آتش دوزخ در امان هستم ، و احسر تا اگر من ايمان مى آوردم ، با تو بودم اى سرور خاندان محمد صلى الله عليه و آله و سلم و اى اميرمؤ منان (عليه السلام ).
سخنان او بقدرى جانسوز بود كه همه حاضران صدا را به گريه بلند كردند.(774)

654- على (ع ) در آخرين لحظات  

اصبغ بن نباته مى گويد: پس از ضربت خوردن اميرالمؤ منين (عليه السلام ) به خدمتش مشرف شدم و خود را روى پاهاى مبارك آن حضرت انداختم و گريه مى كردم حضرت فرمود: اى اصبغ برخيز براى چه گريه مى كنى ؟ من راه بهشت در پيش دارم عرض كردم مى دانم تو عاشق لقاى خدا هستى و راه بهشت در پيش دارى من بر فقدان و مهاجرت تو گريه مى كنم من بر خود مى نالم .(775)

655- مرگ مى آيد 

خبر مرگ يكى از اصحاب اميرالمؤ منين (عليه السلام ) به آن حضرت رسيد و پس از آن خبر ديگرى رسيد كه آن مرد نمرده است . حضرت نامه اى براى او نوشت :... خبرى از ناحيه تو براى ما آمد كه موجب تشويش و فزع و جزع برادران تو شد پس از آن ، خبر ديگرى آمد و خبر اول را تكذيب نمود و اين خبر موجب سرور و روشنى چشم ما شد، ليكن اين سرور و فرح سريع الانقطاع است و بزودى تصديق خبر اول به تو خواهد رسيد، پس تو مانند كسى هستى كه مرگ را چشيده باشد و سپس ‍ زنده شده باشد؟ بدان كه شب و روز با نهايت سعى و جد مى كوشند كه عمرها را كوتاه كنند، و اموال را فانى و خراب بنمايند و اجلها را در نوريده و آخرين نقطه آنرا برسانند.(776)

656- اندكى بود از بسيار! 

حضرت على (عليه السلام ) به حارث فرمود: اى حارث بشارت مى دهم ترا كه مرا در هنگام مرگ و در هنگام عبور از پل جهنم و در كنار حوض ‍ كوثر در وقت مقاسمه بشناسى ... سپس على (عليه السلام ) دست حارث را در دست خود گرفت و گفت : اى حارث ، روزى من از آزار و حسادت قريش و منافقان اين امت بر من ، خدمت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم شكايت كردم رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم دست مرا گرفت و در دست خود قرار داد همين طورى كه من دست تو را در دست خود گذارده ام آنگاه فرمود: چون قيامت بر پا گردد من دست به دامان عصمت پروردگار خواهم زد و تو اى على (عليه السلام ) دست به دامان من مى زنى و ذريه و اولاد تو دست به دامان تو مى زنند و شيعيان شما دست به دامان شما مى زنند بگو ببينم در آن حال ؛ خدا با پيغمبر چه معامله اى خواهد كرد؟ و پيغمبرش با وصى خود چه معامله خواهد كرد؟ اى حارث اين را كه گفتم بگير؛ و به دل خود بسپار، اندكى بود از بسيار؛ آن وقت حضرت سه مرتبه فرمود: تو يگانه و متحد هستى با هر كسى كه او را دوست دارى (هر كه را دوست داشته باشى با آن محشور مى گردى ) و براى توست تمامى اعمالى كه اكتساب كردى ، چون حارث اين سخنان را شنيد از جاى خود برخاست و حركت كرد و چنان مست و مدهوش كلام حضرت بود كه ردايش به روى زمين كشيده مى شد و مى رفت و با خود مى گفت : پس از استماع اين كلمات من ديگر باك ندارم كه مرگ به سوى من آيد يا من به سوى مرگ بروم .(777)

657- نفرين امام على (ع ) 

يكى از جنگ هايى كه بين مسلمانان در زمان حكومت على (عليه السلام ) رخ داد جنگ تحميلى و افزون طلبى ، طلحه و زبير (دو نفر از سران اسلام ) و عايشه بود كه بهانه آنها به ظاهر مطالبه خون عثمان بود با اينكه طبق شواهد تاريخى آنها خود از عوامل مؤ ثر تحريك كننده در قتل عثمان بوده اند، اين جنگ در سال 36 هجرى در بصره واقع شد كه منجر به شهادت 5000 نفر از سپاه على (عليه السلام ) و سيزده هزار نفر از سپاه عايشه گرديد.(778)
طلحه و زبير با شكستن بيعت خود با على (عليه السلام ) جلودار جبهه ناكثين بودند على (عليه السلام ) از اين دو نفر دلى پر رنج و غم داشت چرا كه عامل فتنه شديد بين مسلمين شدند. على (عليه السلام ) در مورد آن دو دست به دعا برداشت و آنها را نفرين كرد و عرض كرد: خدايا! طلحه را مهلت نده و به عذابت بگير و شر زبير را آنگونه كه مى خواهى از سر من كوتاه كن ، در جنگ جمل هنگامى كه سپاه جمل متلاشى شد مروان كه از سرشناسان سپاه جمل بود گفت : بعد از امروز ديگر ممكن نيست خون عثمان را از طلحه مطالبه كنيم هماندم او را مورد تير قرار داد تير به رگ ساق پاى طلحه خورد و خون مثل فواره جارى شد طلحه از غلام خود كمك خواست غلامش او را سوار قاطرى كرد و به غلام خود گفت : اين خونريزى مرا مى كشد جاى مناسبى يافتى مرا پياده كن . سرانجام غلام او را به خانه اى خانه هاى بصره برود و او همانجا جان سپرد، به اين ترتيب خود او به عنوان خونخواهى عثمان با سپاه على (عليه السلام ) مى جنگيد توسط مروان كه از سران لشكرش بود به خاطر همين عنوان ترور شد و به هلاكت رسيد، اما زبير در قبل از شروع جنگ ، نصايح على (عليه السلام ) باعث شد كه زبير با يادآوردن حديثى كه على (عليه السلام ) از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم براى او نقل كرد از صف دشمنان على (عليه السلام ) خارج شد با اينكه وظيفه او اين بود كه از امام وقت خود يعنى على (عليه السلام ) حمايت كند ولى كلا از ميدان جنگ كنار كشيد و به سوى بيابانى كه معروف به وادى السباع بود رفت و در آنجا مشغول نماز بود كه شخصى بنام عمروبن جرموز بطور ناگهانى بر او حمله كرد و او را كشت و او نيز كه آتش افروز جنگ جمل بود در 75 سالگى اين گونه به هلاكت رسيد ابن جرموز شمشير و انگشتر زبير را به حضور على (عليه السلام ) آورد وقتى چشم على (عليه السلام ) به شمشير زبير افتاد فرمود: ( سيف طال ما جلى الكرب عن وجه رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم (779) اين شمشير چه بسيار اندوهى را كه چهره رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بر طرف ساخت .)

658- على (ع ) و تكلم با ارواح  

حبه عرنى مى گويد: من با اميرالمؤ منين (عليه السلام ) به سوى پشت كوفه از آن خارج شديم حضرت در وادى السلام توقف كرد و مثل اينكه با اقوامى گفتگو داشت من به متابعت از قيام او ايستادم تا خسته شدم . سپس ‍ نشستم به قدرى كه ملول شدم و پس از آن ايستادم به قدرى كه همانند مرتبه اول خسته شدم و باز نشستم به قدرى كه ملول شدم . سپس ايستادم و رداى خود را جمع كردم و عرض كردم : اى اميرمؤ منان (عليه السلام ) من از طول اين قيام بر شما شفقت آوردم آخر يك قدرى استراحت نمائيد، سپس ردا را به روى زمين انداختم تا آن حضرت به روى آن بنشيند، حضرت فرمود: اى حبه اين قيام و وقوف نبود مگر تكلم با مؤ منى و يا مؤ انست با او، عرض كردم : اى اميرمؤ منان آيا مردگان هم تكلم و مؤ انست دارند؟ فرمود: بلى اگر پرده از جلوى ديدگان تو برداشته شود آنها را مى بينى كه حلقه حلقه نشسته و گفتگو مى كنند، عرض كردم : آيا آنها اجسامى هستند يا ارواحى ؟ حضرت فرمود: بلكه ارواح هستند و هيچ مؤ منى در زمين از زمين هاى دنيا نمى ميرد مگر آنكه به روح او گفته مى شود كه به وادى السلام ملحق شود و وادى السلام بقعه اى از بهشت عدن است .(780)

659- رسول خدا گفته ... 

از فضاله بن ابى فضاله روايت است (ابوفضاله پدر فضاله از اهل بدر بود و در ركاب اميرالمؤ منين (عليه السلام ) در جنگ صفين شهيد شد) كه روزى اميرالمؤ منين (عليه السلام ) در كوفه مريض شد و من با پدرم به عيادت آن حضرت رفتيم پدرم به آن حضرت گفت : يا على (عليه السلام ) علت توقف شما در كوفه در بين اعراب جهينه چيست ؟ به سوى مدينه برويد كه اگر اجل شما فرا رسد اصحاب شما متصدى و مباشر تكفين و تغسيل تو گردند و بر تو نماز بخوانند حضرت فرمود: رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم با من عهد و ميثاق بسته كه از دنيا نروم مگر اينكه اينجا از خون خضاب گردد(يعنى محاسنش از خون سرش )(781)

660- زندگى خليفه مسلمين  

وقتى سفير روم به كوفه آمده بود (برنامه پذيرايى كسانى كه از خارج مى آمدند به عهده حضرت امام حسن مجتبى (عليه السلام ) بود يعنى تا مدتى كه براى كارشان مى ماندند مهمان امام حسن مجتبى (عليه السلام ) بودند) وقتى كه امام حسن (عليه السلام ) براى سفير روم سفره پهن كرد سفير روم با تاءسف و ناراحتى و غصه گفت : من چيزى نمى خورم امام حسن (عليه السلام ) فرمود: براى چه نمى خورى ؟ گفت : آقا، فقيرى را ديدم الان ياد او افتادم دلم برايش سوخت نمى توانم چيزى بخورم . مگر اينكه شما از اين خوراك براى او نيز ببريد. اما حسن (عليه السلام ) سوال كرد آن فقير كجاست و كيست ؟ گفت : من شب به مسجد رفتم بعد از نمازم (از اينجا مى فهميم كه على (عليه السلام ) وضعش با بقيه مردم يكى بوده به حدى كه براى ديگران قابل تشخيص نبوده كه اين على (عليه السلام ) است ) ديدم عربى مى خواست افطار كند سفره اى داشت باز كرد نان آرد جو را در دهان گذاشت ، كوزه آب جلويش بود به من نيز تعارف كرد گفت تو هم بخور من ديدم نمى توانم اين خوراك را بخورم دلم برايش سوخت حالا اگر بشود از اين خوراك براى او نيز بفرستيد. صداى گريه امام حسن (عليه السلام ) بلند شد و فرمود: او پدرم على (عليه السلام ) است كه خليفه مسلمين است و اين است خوراك و غذايش .(782)

661- مرا موقع مرگ مى بينى ! 

حارث همدانى از اصحاب حضرت امير (عليه السلام ) است او در اواخر عمر خود پير و خميده و مريض شده بود با زحمت زياد خود را خدمت على (عليه السلام ) رساند و اظهار غصه و حسرت كرد كه از ديدار جمال حضرت بواسطه پيرى و دورى راه محروم است ، حضرت فرمود: اى حارث (من يمت يرنى ) در وقت مرگ ، هر كس مى ميرد مرا مى بيند و مرا در صراط مى بينى ، من بهشت و دوزخ را تقسيم مى كنم و بهشتيان را در بهشت دوزخيان را در جهنم جاى مى دهم و اگر دوستى از دوستانم در آتش باشد بيرونش مى آورم .(783)

662- عداوت اشعث و خانواده اش با على (ع ) 

اشعث بن قيس يكى از دشمنان على (عليه السلام ) بود او مردى است شرور و شر آفرين و يكى از سرداران كوفه ، و رئيس قبيله بنى كنده او خواهر ابوبكر، ام فروه را كه نابينا بود را به ازدواج خود در آورد و به مناسبت دامادى با ابوبكر توانست سوء استفاده هاى زيادى كند در مورج الذهب است كه يكى از آن سه چيز كه ابوبكر در هنگام مرگ بر عدم انجام آنها اظهار تاءسف مى نمود؛ گردن نزدن اشعث بن قيس بود. حضرت على (عليه السلام ) به ناچار بر اساس نفوذ وى در كوفه او را در جنگ صفين رئيس بنى كنده نمود و با ده هزار لشكر كندى از جمله روساى لشكر صفين قرار داد در ابتداى جنگ با مالك اشتر آبى را كه معاويه بر روى سپاه على (عليه السلام ) بسته بود پس گرفت اما وقتى قرآنها در پايان جنگ بر نيزه رفت از جمله افرادى بود كه نزد على (عليه السلام ) آمد و گفت : بايد دست از جنگ بردارى او به همراه ده هزار نفر از لشكريان خود با شمشيرهاى كشيده به على (عليه السلام ) گفت : يا على (عليه السلام ) همين الان بايد دست از جنگ بردارى و گرنه با اين شمشيرها تو را قطعه قطعه مى كنيم .
حضرت فرمود: يك ساعت به من مهلت بدهيد، اينك لشكر ما نزديك خيمه معاويه رسيده . گفتند ابدا ممكن نيست بايد فورا مالك اشتر و قيس ‍ بن سعد را به نزد خود بخوانى ... حضرت كسى را فرستاد نزد مالك و قيس ‍ و دستور داد كه فورا برگرديد آنها پيام دادند يا على (عليه السلام ) يك ساعت به ما مهلت ده كه ما به خيمه معاويه رسيده ايم حضرت پيام داد كه ايا مى خواهيد على زنده بماند يا نه ؟ پسر ملعون اشعث ، بنام محمد كه از همان ام فروه نابينا بود با 4000 هزار تن سوار ماءمور شد تا در كربلا امام حسين (عليه السلام ) را به شهادت برساند و دخترش جعده نيز امام حسن (عليه السلام ) را با زهر مسموم نمود.(784)

663- قدر على (ع ) را ندانستند 

روزى اشعث بن قيس اذن خواست تا وارد منزل على (عليه السلام ) شود قنبر او را اذن نداد، او مشتى بر بينى قنبر كوفت و از بينى قنبر خون جارى شد، حضرت از منزل بيرون آمد و فرمود: مالى و لك يا اشعث ؟ اى اشعث من با تو چه كرده ام كه چنين مى كنى ؟ چرا اين طور مى كنى اى اشعث ، سوگند به خدا كه اگر از پهلوى غلام ثقيف عبور كنى موهاى اسافل اعضاى بدن تو به لرزه در مى آيد، اشعث عرض كرد: يا على (عليه السلام ) غلام ثقيف كيست ؟ حضرت فرمود: غلامى است كه حكومت آنها را به دست مى گيرد و هيچ خانه اى در عرب باقى نمى ماند مگر آنكه ذلت و خوارى را در آن وارد مى سازد (منظور حضرت از غلام ثقيف همان حجاج بن يوسف ثقفى است كه در سال 75 به ولايت كوفه رسيد و بيست سال جنايت كرد و در سال 95 از دنيا رفت .)(785)

664- صورت برزخى وصى عيسى (ع ) 

قيس غلام على (عليه السلام ) مى گويد: اميرالمؤ منين (عليه السلام ) نزديك كوه بود در صفين چون هنگام نماز مغرب فرا رسيد به مكانى دور دست رفته و در آنجا نداى اذان در داد و چون از اذان فارغ شد مردى به نزد او آمد و به كوه نزديك مى شد چون پيش آمد ديديم مردى است كه موهاى سر و صورتش سپيد و صورتى روشن دارد گفت : سلام خدا بر تو باد! اى اميرالمؤ منين (عليه السلام ) و رحمت خدا و بركات خدا بر تو باد، آفرين بر وصى خاتم النبيين صلى الله عليه و آله و سلم و پيشواى پيشتازان سفيد رو، و نشانه دار بهشت ..اميرالمؤ منين ع گفت : و عليك السلام حال شما چطور است ؟ آن مرد گفت : حالم خوب است و من در انتظار روح القدس هستم و به خاطر ندارم كسى در راه رضاى خداوند امتحانش از تو بزرگ تر و ثوابش از تو نيكوتر باشد...اى برادر من بر اين مشكلات و رنج هايى كه دست به گريبان هستى ؛ پايدارى و استقامت داشته باشد تا آنكه حبيب را ملاقات نمايى ...
سپس با دست خود اشاره به اهل شام كرد و گفت : اگر اين صورت هاى مسكين مى دانستند چه عذاب سخت و پاداش بدى براى آنها به جهت نبرد با تو معين گرديده است ، البته دست از جنگ بر مى داشتند، سپس با دست خود اشاره به عراق نموده و گفت : اگر اين چهرهاى روشن مى دانستند كه چه پاداشى و اجر بزرگى به جهت اطاعت از فرمان تو براى آنها مهيا گرديده است ، دوست مى داشتند كه بدن آنها را با قيچى هاى آهنى پاره پاره كنند...سپس گفت : والسلام عليك و رحمة الله و بركاته سلام و رحمت و بركات خدا بر تو باد، سلام خود را نمود آنگاه از نظرها نهان شد در اين حال عمار ياسر و ابوالهيثم و ابوايوب انصارى و عبادة بن صامت و خزيمه بن ثابت و هاشم مرقال و جماعتى ديگر از پيروان خاص ‍ اميرالمؤ منين (عليه السلام ) كه گفتار آن مرد را شنيده بودند برخاستند و عرض كردند: اى اميرمؤ منان (عليه السلام ) اين مرد كه بود؟ حضرت فرمود: اين مرد شمعون بن صفا، وصى حضرت عيسى (عليه السلام ) بود كه خداوند او را فرستاده بود تا مرا در جنگ و نبرد با دشمنان خودش ‍ تاءييد و تقويت نمايد آنگاه تمامى ياران عرض كردند: پدران ما و مادران ما فداى تو باد؛ سوگند به خدا چنان جنگى در ركاب تو خواهيم نمود كه در ركاب رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم مى نموديم ...آنگاه على (عليه السلام ) درباره آنها دعاى خير نمود...(786)

665- دستورات حكومتى به فرماندار آذربايجان  

مولاى متقيان على (عليه السلام ) در نامه اى كه به نماينده و فرماندار خود در آذربايجان بنام اشعث بن قيس چنين مى نويسد:
و ان عملك ليس لك بطعه و لكنه فى عنقك امانة و انت مسترعى لمن فوقك . ليس لك ان تفتات فى رعية ، و لا تخاطر الا بوثيقة و فى يدلك مال من مال الله عزوجل و انت من خزانه حتى تسلمه الى و لعلى ان لا اكون شر و لا تك لك و السلام (787)
مديريت و حكمروايى براى تو طعمه نيست بلكه آن مسئوليت در گردن تو امانت است و كسى كه از تو بالاتر است از تو خواسته كه نگهبان آن باشى . و وظيفه ندارى كه در كار مردم به ميل و خواسته شخصى خود عمل كنى و يا بدون ملاك معتبر و فرمان قانونى ، بكار بزرگى دست بزنى . و اموالى كه در دست تو است از آن خداوند مى باشد و تو خزانه دار هستى تا آنرا به من بسپارى و اميدوارم كه براى تو بدترين فرمانرواها نباشم والسلام .

666- نمونه اى از وصيت سياسى على (ع ) 

حضرت فاطمه به حضرت على (عليه السلام ) وصيت نمود كه بعد از من با خواهرزاده ام امامه ازداوج كن زيرا او نسبت به فرزندانم مثل من با محبت است و از طرفى مردان نياز به زن دارند، لذا حضرت بعد از فاطمه زهرا عليهاالسلام با خواهر زاده حضرت زهرا عليهاالسلام امامه ازدواج كرد، امامه تا آخر عمر امام (حدود سى سال ) همسر آن حضرت بود هنگامى كه اميرمؤ منان (عليه السلام ) در بستر شهادت قرار گرفت امامه را به حضور طلبيد و به او چنين وصيت كرد: ترس آن دارم كه بعد از من اين طاغوت (اشاره به معاويه ) از تو خواستگار كند اگر (بعد از من ) نياز به ازدواج دارى پيشنهاد مى كنم كه با مغيرة بن نوفل (نوه عبدالمطلب ) ازدواج كن مبادا با معاويه ازدواج كنى .
پس از شهادت امام ، معاويه نامه اى براى مروان نوشت و به او دستور داد كه امامه را براى من خواستگارى كن و صد هزار دينار به او ببخش . مروان مطابق دستور از امامه براى معاويه خواستگارى كرد امام براى مغيرة بن نوفل پيام داد كه معاويه از من خواستگارى كرد. اگر تو به من مشتاق هستى اقدام كن مغيره پس از دريافت پيام ، بى درنگ اقدام نمود و به حضور امام حسن مجتبى (عليه السلام ) رفت و امامه را توسط آن حضرت خواستگارى كرد امام حسن (عليه السلام ) خواستگارى او را پذيرفت و امامه را همسر او نمود.

667- ماجراى درخواست عقيل  

عقيل سومين پسر ابوطالب بود كه در كودكى كور شد همين عامل باعث تهى دستى وى شده بود و به علاوه مردى عيال وار و در عين حال مرد گشاده دست و مهمان نوازى هم بود وقتى نوبت حكومت به اميرالمؤ منين (عليه السلام ) رسيد او خوشنود شد زيرا چنين انديشيد كه در حكومت برادر خود از مال دنيا توانگر خواهد شد اين انديشه عقيل بواسطه درك دوران حكومت عثمان و حتى عمر و ابوبكر و اعطا بخشش بسيار زياد آنها به دوستان و اقوام خود بود.
لذا به طمع دريافت سهمى بيشتر از ديگران با كودكان خود به حضور على (عليه السلام ) شرفياب شد و از حضرت درخواست يك صاع گندم افزونتر از ديگران به او بدهد. على (عليه السلام ) در آنجا آهن پاره اى را به آتش سرخ كرده و بر خلاف انتظار عقيل در مقابل تمنا و درخواست عقيل آهن گداخته را جلو برد و فرمود: اى عقيل اينست عطاى تو، عقيل دستش ‍ را دراز كرد تا عطاى على (عليه السلام ) را بگيرد از سوزش آهن تفتيده چنان فرياد كشيد كه بيم آن مى رفت قالب تهى كند. اميرالمؤ منين (عليه السلام ) درباره اين ماجرا خطابه اى ايراد فرموده كه ترجمه مختصرى از آن ؛ از نهج البلاغه برگرفته و مى آوريم :
بخدا اگر بستر آسايش من بر خارهاى جانگزاى بيابان گذاشته شود اگر دست و پايم را در پيچ و خم زنجير بپيچند و مرا به خار و خس صحرا بسته بكشانند بيشتر دوست مى دارم تا روز رستاخيز در پيشگاه عدالت الهى در صف ستمكاران قرار گيرم ...
سرانجام به گودال گور فرو خواهيم غلطيد...با چنين عاقبت كجا سزاوار است كه پيشه ى ستم به پيش گيريم ...
او چنين پنداشته بود كه دين مرا خواهد ربود و زمام مرا به مشت خواهد گرفت و در اين هنگام آهن پاره اى را در دل آتش به رنگ آتش در آوردم و آن فلز تفتيده را به مشتش گذاشتم چنان فرياد كشيد كه پنداشتم هم اكنون سراپا شعله ور خواهد شد، اما من در پاسخ اين فرياد دردناك گفتم : در عزاى تو بنالند عقيل ، تو از اين پاره ى آهن كه با دست آدميزاده اى ببازيچه داغ شده مى خروشى و من بر آتشى كه غصب الهى به لهيبش در آورده بردبار بمانم ...(788)

668- ابوالفضل عباس در جنگ صفين  

حضرت عباس (عليه السلام ) در زمان جنگ صفين كه بين سپاه على (عليه السلام ) با سپاه معاويه رخ داده حدود چهارده سال سن داشت ، ولى قد رشيد او را هر كس مى ديد چنين تصور مى كرد كه هيجده يا بيست سال دارد. در يكى از روزهاى جنگ از پدر اجازه گرفت تا به ميدان جنگ دشمن برود، امام على (عليه السلام ) نقابى بر روى او افكند و او به عنوان يك رزمنده ناشناس به ميدان تاخت سپاه شام از حركتهاى پر صلابت او دريافت كه جوانى شجاع ، پرجراءت و قوى دل به ميدان آمده است ، مشاورين نظامى معاويه به مشورت پرداختند تا همآورد رشيدى را به ميدان بفرستند، ولى رعب و وحشت عجيبى كه بر آنها چيره شده بود، نتوانستند تصميم بگيرند، سرانجام معاويه يكى از شجاعان لشگرش بنام ابن شعثاء را كه مى گرفتند جراءت آن را دارد كه با ده هزار جنگجوى سواره بجنگند، به حضور طلبيد و به او گفت : به ميدان اين جوان ناشناس برو و با او جنگ كن . ابن شعثاء گفت : اى امير، مردم مرا به عنوان قهرمان در برابر ده هزار جنگنجو مى شناسند، چگونه شايسته است كه مرا به جنگ با اين كودك روانه سازى ؟ معاويه گفت : پس چه كنم ؟ ابن شعثاء گفت : من هفت پسر دارم ، يكى از آنها را به جنگ او مى فرستم تا او را بكشد، معاويه گفت : چنين كن . ابن اشعثاء يكى از فرزندانش را به ميدان او فرستاد، طولى نكشيد كه بدست آن جوان ناشناس كشته شد او فرزند دومش را فرستاد، باز بدست او كشته شد او فرزند سوم و چهارم تا هفتمش را فرستاد همه آنها بدست آن جوان ناشناس به هلاكت رسيدند. در اين هنگام خود ابن شعثاء به ميدان تاخت و فرياد زد: ايها الشاب قتلت جميع اولادى ولله لا تكلن اباك و امك اى جوان تو همه پسرانم را كشتى ، سوگند به خدا قطعا پدر و مادرت را به عزايت مى نشانم .
او به جوان ناشناس حمله كرد، و بين آن دو چند ضربه رد و بدل شد، در اين هنگام آن جوان چنان ضربه بر بان شعثاء زد كه او را دو نصف كرد و به پسرانش ملحق ساخت ، حاضران از شجاعت او تعجب كردند، در اين هنگام اميرمؤ منان فرياد زد اى فرزندم برگرد كه ترس دارم دشمنان تو را چشم زخم بزنند. او بازگشت ، اميرالمؤ منين (عليه السلام ) به استقبال او رفت و نقاب را از چهره اش رد كرد و بين دو چشمش را بوسيد، حاضران نگاه كردند ديدند قمر بنى هاشم حضرت عباس (عليه السلام ) است .
فنظروا اليه هو قمر بنى هاشم العباس بن اميرالمؤ منين (789)