۱۰۰۱ داستان از زندگانى امام على عليه السلام

محمد رضا رمزى اوحدى

- ۸ -


197 - پدر و پسر در خدمت پيامبر (ص ) 

پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و مسلمانان بر اثر محاصره اقتصادى قريش به مدت 3 سال در شعب ابى طالب ساكن شدند، ابوطالب فداكارى را به جايى رساند كه علاوه بر ساختن برجهاى مخصوصى ، كه جلوگيرى از حمله قريش مى كرد هر شب پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را از خوابگاه خود بلند مى كرد و جايگاه ديگرى براى استراحت او تهيه مى نمود و فرزند دلبندش على (عليه السلام ) را بجاى او مى خوابانيد و هنگامى كه على (عليه السلام ) مى گفت : پدر جان من با اين وضع بالاخره كشته مى شوم پاسخ مى داد: عزيزم بردبارى را از دست مده هر زنده اى بسوى مرگ رهسپار است من تو را فداى محمد بن عبد الله (عليه السلام ) نمودم . على عليه السلام در جواب پدر گفت : پدر جان اين كلام من نه به خاطر اين بود كه از كشته شدن در راه محمد (عليه السلام ) هراسى دارم بلكه بخاطر اين بود كه مى خواستم بدانى چگونه در برابر تو مطيع و آماده براى يارى احمد (عليه السلام ) هستم . ابوطالب در شعرى چنين مى گويد:

و لقد علمت بان دين محمد   من خير اديان البرية دينا

يعنى : هر آينه دانسته ام كه دين محمد بهترين دينى است كه براى بشريت آمده است . (246)

198- محمد (ص ) تو را بلند كرد جبرئيل (ع ) زمين نهاد 

در جريان فتح مكه در سال هفت هجرى داخل كعبه پر از بتهاى مشركان بود. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به همراه على (عليه السلام ) همه آن بت ها را شكسته و از درون كعبه بيرون ريختند در بام كعبه بت بزرگى قرار داشت كه دست كسى به آن نمى رسيد و لازم بود كه على (عليه السلام ) پاهاى خود را بر شانه پيامبر (عليه السلام ) بگذارد. پيامبر (عليه السلام ) به على (عليه السلام ) فرمود: آيا اين بت را نمى نگرى ؟ على (عليه السلام ) عرض كرد: چرا مى بينم . پيامبر (عليه السلام ) دو دست خود را بر دو ساق پاى على (عليه السلام ) نهاد و او را آنچنان بلند كرد كه زير بغل پيامبر (عليه السلام ) پيدا شد، آنگاه فرمود: اى على (عليه السلام ) چه مى بينى ؟ على (عليه السلام ) گفت : خداوند به خاطر تو مرا اكنون در مقامى قرار داده كه احساس مى كنم اگر بخواهم مى توانم بر صحفه آسمان دست يابم و دستم را به ستاره هاى آسمان برسانم . آنگاه على (عليه السلام ) به فرمان پيامبر (عليه السلام ) آن بت بزرگ را از جاى كند و به دست گرفت و به زمين انداخت در اين هنگام پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم از جاى خود به كنار رفت و على (عليه السلام ) از بالا به زمين افتاد و خنديد. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: اى على (عليه السلام ) چرا مى خندى على (عليه السلام ) عرض كرد: از بالاى كعبه افتادم و هيچ آسيبى نديدم . پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: چگونه به تو آسيب برسد با اينكه محمد صلى الله عليه و آله و سلم تو را از زمين بلند كرد و جبرئيل تو را از بالا بر زمين نهاد. (247)

199- مشرك حنين زير شمشير على (ع ) 

در جريان جنگ حنين كه در سال هشتم هجرت در سرزمين حنين بين مكه و طائف واقع شد قبيله هوازن اجتماع كردند و آنچنان سپاه اسلام را غافلگير نمودند كه همه گريختند و فقط هشت تا نه نفر همراه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بودند كه از جمله آنها على (عليه السلام ) بود يك حركت عجيب از ناحيه على (عليه السلام ) ورق اين جنگ را برگردانيد و آن اين بود، قهرمانى غول پيكر بى باك از سپاه دشمن به نام ابو جرول به ميدان آمده بود او پرچم سياهى بر سر نيزه خود بسته بود و سوار بر شترى سرخ در پيشاپيش سپاه كفر بر سپاه اسلام مى تاخت و مسلمانان را مى كشت و پرچم خود را لحظه به لحظه به علامت پيروزى بلند مى كرد و تمام چشم ها به او متوجه بود، او در ميدان چنين رجزى مى خواند:

انا ابو جرول لابراح   حتى نبيح اليوم او نباح

من ابوجرول هستم كه امروز از پاى نمى نشينم مگر اينكه از حريم خود دفاع كرده و دشمن را از پاى درآورم .
حضرت على (عليه السلام ) وقتى كه او را در آن حال ديد، در كمين او قرار گرفت و در يك حمله نخست آنچنان ضربه اى به شتر او زد كه ابو جرول از بالاى شتر به زمين افتاد، ضربت بعدى على (عليه السلام ) او را در خون خود غلطانيد در حالى كه امام ، چنين رجز مى خواند:

قد علم القوم لدى الصباح   انى لدى الهيجاء ذو نصاح

مردم هميشه مى دانند كه من در هنگامه چكاچك شمشيرها آن چه را كه شايسته خلوص و حق آن است ادا مى كنم
با هلاكت او روحيه دشمنان تضعيف شد. عباس عموى پيامبر به دستور پيامبر از فرصت استفاده كرد و فرياد زد مسلمانان بازگرديد كه فرصت خوبى است . مسلمانان برگشته و دشمن را تار و مار كردند. آرى ضربت امام على (عليه السلام ) آنچنان كارساز بود كه فضل بن عباس مى گفت : ضربت على (عليه السلام ) هميشه بكر بود يعنى نياز به ضربت دوم ندارد يا همان ضربت اول او پيروز مى شد. (248)

200 - هدايتگر راستى  

هنگامى كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مى خواست على (عليه السلام ) را براى داورى به سوى مردم يمن بفرستد. حضرت على (عليه السلام ) عرض كرد: يا رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم آيا مى خواهى مرا به سوى يمن براى داورى و قضاوت بفرستى با اينكه من جوانى هستم كه به همه داورى ها آگاهى ندارم ؟ پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم به على (عليه السلام ) فرمود: نزديك بيا، او نزديك رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم شد. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم دست خود را بر سينه على گذارد و گفت : خدايا دل على (عليه السلام ) را راهنمايى كن و زبانش را استوار فرما.
على (عليه السلام ) مى فرمايد: پس از اين دعاى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم (آنچنان در داورى ها قوى شدم كه ) سوگند به خدا در هيچ داورى بين دو نفر شك نكردفوالذى نفسى بيده ما شككت فى قضاء اثنين . (249)

201 - روح متحد 

شخصى بنام عمروبن شاس در يمن همراه على (عليه السلام ) بود. او پيش خود توهم كرده بود كه على (عليه السلام ) در موردى به او بى مهرى كرده . لذا هنگامى كه به مدينه آمد به هر كس مى رسيد مى گفت : على (عليه السلام ) به من جفا كرد، تا اينكه روزى به مسجد مدينه آمد و در حضور رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم كه در آنجا بود نشست . وقتى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم او را ديد به او فرمود: اى عمروبن شاس مرا آزار دادى . عمرو گفت : انا لله و انا اليه راجعون . پناه مى برم به خدا و پناه مى برم از اين كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم را آزرده باشم . پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: من آذى عليا فقد آذانى كسى كه على را بيازارد مرا آزرده است ...(250)

202- چهار اسب يمنى  

هنگامى كه حضرت على (عليه السلام ) از ماءموريت يمن به مدينه بازگشت به حضرت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم رسيد چهار اسبى را كه همراه خود آورده بود به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم اهدا نمود. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به على (عليه السلام ) فرمود: آنها را با ذكر نامشان براى من مشخص كن . على (عليه السلام ) فرمود: آن ها داراى رنگهاى مختلف هستند. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: آيا در ميان آنها اسبى هست كه پيشانى و زانوها و پاهايش سفيد باشد؟ على (عليه السلام ) عرض كرد آرى . يكى از آنها سرخ رنگ متمايل به زرد است و پيشانى و زانوها و پاهايش سفيد مى باشد. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: آن را براى من نگهدار. على (عليه السلام ) عرض كرد دو راءس آنها قرمز تيره رنگ هستند و همان سفيدى پيشانى و زانوها و پاها را نيز دارند. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: آنها را به دو پسرت بده . على (عليه السلام ) عرض كرد چهارمى آنها اسب يك رنگ و سياه است . پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: آن را بفروش و پول آن را در مخارج زندگى خود صرف كن ... (251)

203- مير ميدان جانبازى  

در آغاز جنگ احد، طلحة بن ابى طلحه از قبيله بنى عبدالدار نخستين پرچمدار دشمن بود كه به ميدان آمد و مبارز طلبيد، او در شجاعت آنگونه بود كه به قوچ گردان دشمن ناميده مى شد. امام على (عليه السلام ) در برابر او رفت ولى او شمشيرى به سوى على (عليه السلام ) فرود آورد. على (عليه السلام ) آنرا با سپرش رد كرد و سپس با شمشير بر دوران پاى او زد كه هر دو آنها قطع گرديد و به هلاكت رسيد، بعد از او برادرش ابوسعيد بن ابى طلحة پرچم كفر را برداشت و به ميدان آمد. على (عليه السلام ) او را نيز كشت ، بعد از او عثمان بن ابى طلحه پرچم كفر را بدست گرفت و به ميدان آمد. على (عليه السلام ) او را نيز كشت ، بعد از او عثمان بن ابى طلحه پرچم كفر را بدست گرفت و به ميدان آمد. على (عليه السلام ) او را نيز كشت . بعد از او حرث بن ابى طلحه به ميدان آمد. على (عليه السلام ) او را نيز به هلاكت رساند، بعد از او ابوعزيز بن عثمان به ميدان تاخت ، على (عليه السلام ) او را نيز به خاك سياه مرگ انداخت بعد از او عبدالله بن ابى جميله و سپس ارطاة بن شرجيل به ميدان آمدند كه جملگى بدست شير خدا حيدر كرار (عليه السلام ) كشته شدند و در آخر غلام اين قبيله (بنى عبدالدار) بنام صواب به ميدان آمد. على (عليه السلام ) اول دست راست او را قطع كرد تا اينكه پرچمش به زمين افتاد او پرچم را به دست چپ خود گرفت ، على (عليه السلام ) دست چپش را نيز جدا كرد. صواب با همان دستهاى بريده پرچم را به خود چسبانيد و گفت : اى قبيله بنى عبدالدار آيا حقى را كه بر من داشتيد ادا كردم ؟ على (عليه السلام ) هم ضربتى بر فرق سرش زد، او نيز به پرچمداران ملحد قبلى ملحق شد. در اين هنگام دختر عبقر حارثيه پرچم را برداشت و به ميدان آمد كه از اين پس بود كه جنگ بصورت دست جمعى و گروهى شروع شد. لذا در ابتداى جنگ احد دلاوريهاى على (عليه السلام ) آن چنان بر دشمن ضربه وارد ساخت كه صداى گريه زنان دشمن از همه جا به گوش مى رسيد. (252)

204- مسلمانى مردم يمن  

سال دهم هجرت بود. هنوز مردم يمن در بت پرستى باقى بودند و به اسلام نگرويده بودند. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم خالد بن وليد را با جمعى از مسلمانان از جمله براء بن عازب به يمن فرستاد تا مردم را به اسلام دعوت كنند، خالد با همراهان خود مدت شش ماه در يمن بود ولى از مردم آنها حتى يك نفر هم مسلمان نشده بود، اين خبر به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم رسيد. آن حضرت رنجيده خاطر شد هماندم على (عليه السلام ) را به حضور طلبيد و به او فرمود: به سوى يمن برو و خالد و همراهانش را به مدينه بفرست و اگر كسى از همراهان خالد خواست به دنبال تو باشد از او جلوگيرى نكن . على (عليه السلام ) به يمن رفت خالد و همراهانش را به مدينه فرستاد ولى چند نفر از جمله براء بن عازب با على (عليه السلام ) در يمن ماند. براء مى گويد: وقتى كه ما همراه على (عليه السلام ) به اوائل يمن رسيديم مردم يمن از ورود على (عليه السلام ) باخبر شدند. نزد آن حضرت اجتماع كردند. امام على (عليه السلام ) نماز صبح را به جماعت خواند، و بعد از نماز سخنرانى كرد. سپس نامه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به مردم يمن را براى آنها خواند، آنها چنان شيفته كلام بلند على (عليه السلام ) شدند كه همان روز قبيله همدان كه جمعيتشان از همه قبايل يمن بيشتر بود مسلمان شدند عى (عليه السلام ) اين خبر مسرت بخش را در ضمن نامه اى به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم گزارش داد. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم وقتى خبر را شنيد بسيار شاد شده و سجده شكر بجاى آورد. سپس برخاست و فرمود: سلام و درود بر قبيله همدان بعد از آن قبيله ساير قبائل نيز پياپى آمدند و مسلمان شدند.(253)

205- على (ع ) راهنماى ابوذر 

به ابوذر خبر رسيد كه در مكه مردى برخاسته و ادعاى پيامبرى صلى الله عليه و آله و سلم مى كند و مردم را از بت پرستى بر حذر مى دارد و به خداى واحد دعوت مى كند. ابوذر برادرش انيس را خواست و به او گفت : به مكه برو و در اين مورد براى من خبر بياور، انيس برادر ابوذر به مكه مسافرت كرد و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را از نزديك ملاقات نمود و سخنان آن ، حضرت را شنيد، سپس او به نزد ابوذر برگشت و گفت : او شخصى است كه به نيكيها امر مى كند و از بديها نهى مى نمايد، و مردم را به صفات نيك اخلاقى دعوت مى نمايد. ابوذر با اين چند جمله قانع نشد و به برادرش گفت : سخنى كه دلم را آرام كند برايم نياوردى . سپس ‍ خود راهى مكه شد ابوذر وارد مكه شد تصميم داشت شبانه خدمت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم برسد، لذا شب كنار كعبه آمد تا همانجا استراحت كند اين مسافر غريب ناگهان ديد مرد ناشناسى (على (عليه السلام ) به آنجا آمد و گفت اين مرد (اشاره به ابوذر) كيست ؟ ابوذر گفت : مردى از دودمان غفار است . على (عليه السلام ) فرمود: برخيز و به خانه خودت بيا. ابوذر برخاست و بى آنكه در راه با كسى تماس بگيرد و هدفش را بگويد آن شب مهمان على (عليه السلام ) شد. صبح برخاست و از خانه على (عليه السلام ) بيرون آمد و كنار كعبه رفت و همانجا بود تا شب شد، باز على (عليه السلام ) نزد او آمد و او را به خانه خود دعوت كرد و اين موضوع تا سه شب تكرار شد ولى ابوذر با كسى تماس ‍ نمى گرفت و مقصود خود را نيز پنهان مى كرد و روز سوم على (عليه السلام ) به ابوذر فرمود: اگر خود را معرفى كنى و علت مسافرت خود را بگويى قطعا به كسى نخواهم گفت ، و اسرار تو را مى پوشانم . ابوذر هدف و ماجراى مسافرت خود را به على گفت : او گفت مى خواهم پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را ببينم . على (عليه السلام ) فرمود: من صبح به طرف منزل او (پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ) مى روم تو نيز به دنبال من بيا هر جا كه احساس خطر كردم از راه رفتن خود مى كاهم و گويى براى حاجتى مى خواهم كنار راه بروم ولى اگر احساس خطر نكردم پشت سر من بيا و در هر خانه اى كه وارد شدم تو نيز وارد شو. همين برنامه و طرح على (عليه السلام ) اجرا شد و ابوذر بدون پيش آمد خطرى به دنبال على (عليه السلام ) به راه افتاد و وارد خانه اى شد كه در آنجا رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم را ملاقات نمود، ابوذر بعد از ملاقات با پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم همان لحظه مسلمان شد، و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به ابوذر فرمود: در مكه توقف نكن و به سوى قبيله خود برو و دعوت مرا به گوش آنان برسان و همانجا باش تا پيام من به تو برسد. ابوذر عرض كرد سوگند به خدايى كه جانم در دست او است در برابر مردم مكه با آواز بلند اظهار اسلام مى كنم . ابوذر برخاست و به كنار كعبه آمد و فرياد زد: (اشهد ان لا اله الا الله و ان محمدا عبدوه و رسوله ) مشركان به او حمله كردند و آنقدر او را زدند كه بيهوش به زمين افتاد عباس عبدى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم آمد و خود را به روى ابوذر انداخت و آنها را از اين كار نهى كرد...(254)

206- همسرى وفادار 

روزى حضرت زهرا عليهاالسلام بيمار و بسترى شد. حضرت على (عليه السلام ) به بالين او آمد و گفت : چه ميل دارى تا برايت فراهم كنم ؟ فاطمه عليهاالسلام نمى خواست كه شوهرش را به زحمت اندازد در پاسخ گفت : من از شما چيزى نمى خواهم . حضرت على (عليه السلام ) اصرار كرد. فاطمه عليهاالسلام گفت : اى پسر عمو پدرم به من سفارش ‍ كرده كه هرگز چيزى از شوهرت درخواست نكن . مبادا او نداشته باشد و در برابر درخواست تو شرمنده شود. على (عليه السلام ) فرمود: اى فاطمه عليهاالسلام به حق من ، هر چه ميل دارى بگو. فاطمه عليهاالسلام اكنون كه مرا سوگند دادى اگر انارى برايم فراهم كنى خوب است . حضرت على (عليه السلام ) برخاست و براى فراهم نمودن انار از خانه بيرون رفت و با بعضى از مسلمانان روبرو شد و از آنها پرسيد، انار در كجا پيدا مى شود؟ آنها عرض كردند فصل انار گذشته ولى چند روز قبل شمعون يهودى چند انار از طائف آورده است . حضرت على (عليه السلام ) به در خانه شمعون رفت و در خانه او را زد. شمعون از خانه بيرون آمد وقتى كه چشمش به على افتاد از علت آمدن آن حضرت به آنجا پرسيد؟ على (عليه السلام ) ماجرا را گفت و افزود كه براى خريدارى انار آمده ام . شمعون گفت چيزى از انارها باقى نمانده است همه را فروخته ام . حضرت فرمود: شايد يك انار باقى مانده و تو اطلاع ندارى . شمعون گفت : من از خانه خود اطلاع دارم و مى دانم كه اكنون انارى در خانه نيست همسر شمعون در پشت در بود سخن آنها را شنيد و به شوهرش شمعون گفت : من يك انار را براى خودم برداشته بودم و در زير برگها پنهان كردم و تو اطلاع از آن ندارى ، آنگاه رفت و انار را آورد و به على (عليه السلام ) داد. آن حضرت چهار درهم به شمعون داد. شمعون گفت : قيمتش گفت : قيمتش نيم درهم است . امام على (عليه السلام ) فرمود: زن اين انار را براى خود ذخيره كرده بود تا روزى از آن نفع بيشترى ببرد. نيم درهم مال تو و سه درهم و نيم هم مال همسرت . در برگشت على (عليه السلام ) صداى ناله درمانده اى را شنيد به دنبال صدا رفت . ديد مردى غريب و بيمار و نابينايى در خرابه اى بدون سرپرست و غذا روى زمين خوابيده است . حضرت على (عليه السلام ) در بالين او نشست و سر او را به دامن گرفت و از او پرسيد تو كيستى ؟ و از كدام قبيله اى ! و چند روز است در اينجا بيمار مى باشى ؟ او گفت اى جوان صالح من از اهالى مدائن (ايران ) مى باشم در آنجا به بدهكارى بسيار مبتلا شدم ناگزير سوار بر كشتى شدم و با خود گفتم خود را به مولايم اميرمؤ منان (عليه السلام ) مى رسانم شايد آن حضرت چاره كار مرا بنمايد و قرضهايم را ادا كند. جوان كه نمى دانست سرش بر زانوى على (عليه السلام ) است ، على (عليه السلام ) فرمود: من يك انار براى بيمار عزيزم به دست آورده ام ولى تو را محروم نمى كنم و نصفش را به تو مى دهم آن حضرت آن انار را دو نصف كرد و نصف آن را كم كم در دهان آن جوان بيمار گذاشت تا تمام شد بيمار جوان گفت : اگر مرحمت فرمايى نصف ديگرش را نيز به من بخوران ، چه بسا حال من خوب شود! حضرت على (عليه السلام ) نيم ديگر انار را نيز كم كم به دهان بيمار گذاشت تا تمام شد، آنگاه على (عليه السلام ) با دست خالى به خانه خود بازگشت در حالى كه از شدت حيا غرق در فكر بود كه چگونه با دست خالى به خانه بازگردد آهسته آهسته تا نزديك خانه آمد ولى حيا كرد وارد خانه شود، از شكاف در به درون خانه خود نگاه كرد، تا ببيند فاطمه عليهاالسلام در خواب است يا بيدار، ديد فاطمه عليهاالسلام تكيه كرده و طبقى از انار در پيش روى او است و ميل مى فرمايد: حضرت على (عليه السلام ) بسيار خوشحال شد و وارد خانه شد و ديد كه اين انار مربوط به اين عالم نيست (بلكه از بهشت آمده ) پرسيد، اين انار را چه كسى اينجا آورد؟ فاطمه عليهاالسلام گفت : اى پسر عمو وقتى كه تشريف بردى چندان طول نكشيد كه نشانه سلامتى را در خود يافتم ناگاه صداى در به گوشم رسيد فضه خادمه رفت و در را گشود مردى را پشت در ديد، كه طبق انار را داد و گفت : اين طبق انار را اميرمؤ منان على (عليه السلام ) براى فاطمه عليهاالسلام فرستاده است .(255)

207- غذايى آماده  

على (عليه السلام ) مى فرمايد: سه روز مى گذشت و ما در خانه خود غذايى براى خوردن نداشتيم . رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به خانه ما آمد و فرمود: اى على (عليه السلام ) خوراكى نرد خود داريد؟ عرض كردم به خدايى كه شما را گرامى داشته و به رسالت خويش ‍ برگزيده ، اكنون سه روز است كه خود و همسر و فرزندانم با گرسنگى سر كرده ايم پس رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به دخترش زهرا عليهاالسلام فرمود: تا به ميان اتاق (ديگر) برود شايد چيزى را براى خوردن بيابد. فاطمه عليهاالسلام گفت : يا رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم من الان از آن اتاق بيرون آمده ام (خوراكى در آنجا وجود ندارد) من به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم عرض كردم : اگر اجازه دهيد من داخل اتاق شوم . حضرت فرمود: به اذن خداوند داخل شد. همين كه من وارد اتاق شدم طبقى ديدم كه در آن طبق ، خرماى تازه و ظرفى از غذا در كنار آن قرار دارد، غذا را برداشته نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم آوردم حضرت فرمود: آيا آورنده غذا را ديدى ؟ گفتم : بله . فرمود او را برايم وصف كن . عرض كردم ، رنگهاى سرخ و سبز و زرد در برابر ديدگانم ظاهر شد. حضرت فرمود اينها خطوط پر جبرئيل است كه با در و ياقوت و جواهر تزيين شده است ...(256)

208- ابراهيم فرزند رسول خدا (ص ) 

على (عليه السلام ) مى فرمايد: ابراهيم كودك شيرخوار رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در حالى كه بيش از هيجده ماه نداشت از دنيا رفت و پدر را در عزاى خود نشاند. رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم از من خواست تا به كار غسل و تجهيز او بپردازم ، رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم نيز او را در كفن پيچيد و حنوطش كرد. سپس فرمود: على (عليه السلام ) تو پيكر كودك را بگير و به قبرستان ببر. على (عليه السلام ) مى فرمايد: جنازه را به همراه عده اى به قبرستان بقيع آوردم ، حضرت بر او نماز گزارد. سپس نزديك قبر آمد و به من فرمود: تا درون قبر روم ، من در قبر رفتم و حضرت پيكر طفل خود را به دستم داد در همين حال كه جنازه كودكش را به قبر سرازير مى كرد سرشك اشك از ديدگان مباركش باريدن گرفت از گريه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم مسلمانان هم به گريه افتادند زن و مرد همه گريستند ولى صداى مردها بر زنها غلبه داشت لحظاتى به همين منوال گذشت و مردم همچنان مى گريستند، تا اينكه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم از مردم خواست تا ساكت شوند سپس خطاب به فرزندش فرمود: هر چند ديدگان اشك بار است و دل از فراغت مى سوزد اما هرگز سخنى كه موجب خشم و غضب خداوند شود نخواهيم گفت ما در سوگ تو نشسته ايم و از فقدان تو بسى اندوه در دل داريم ...(257)

209- آيه تطهير 

على (عليه السلام ) مى فرمايد: آن روزى كه آيه نازل شد: (انما يريد الله ليذهب عنكم الرجس اهل بيت و يطهركم تطهيرا)
رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم و من فاطمه عليهاالسلام و حسن (عليه السلام ) و حسين (عليه السلام ) را در ميان عبايى جمع كرده بود و آنها را گرد خود نشانده بود در آن جمع جزء اين پنج تن احدى حضور نداشت . رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم همانجا دست به نيايش ‍ برداشت و گفت : خداوندا! اينان عزيزان من و خويشان و نزديكان منند پس آنان را از هر رجس و پليدى دور گردان و آنان را در نهايت پاكى و طهارت قرار ده ام سلمه همسر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم كه حاضر بود و مى شنيد، نزديك آمد و از حضرت پرسيد آيا من هم جزو اين جمع هستم ؟ حضرت فرمود: تو بر خير و نيكى هستى ، اما آهى شريفه مشمول تو نيست بلكه فقط من و برادرم على (عليه السلام ) و فاطمه عليهاالسلام و حسن (عليه السلام ) و حسين (عليه السلام ) مصداق آيه هستيم و جز ما نه فرزند ديگر از نسل حسين (عليه السلام ) در شمار اهل البيت خواهند است

210- بهترين خوبى ها 

على (عليه السلام ) مى فرمايد: بين من و عباس و عمر بحث در اين موضوع بود كه بهترين خوبيها كدام است ؟ من گفتم : بهترين خوبيها آن است كه در پرده و پنهان از همه انجام گيرد. عباس گفت : بهترين خوبيها آن است كه كار خوب در چشم صاحبش كوچك باشد و از آفت عجب محفوظ بماند، عمر عقيده داشت بهترين صفت در ميان خوبى ها آنست كه با سرعت صورت بگيرد، در اين بين رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بر ما وارد شد و فرمود: در ميان خوبيها آنكه از همه بهتر است آن است كه هر سه صفت را دارا باشد، يعنى : هم پنهانى و دور از انظار و هم كوچك در ديد عامل و برهنه از عجب و هم با سرعت و شتاب تحقق پذيرد.(258)

211- رحمت الهى آمد 

على (عليه السلام ) مى فرمايد: روزى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در مسجد قبا نشسته بود و جمعى از اصحاب گرد او حلقه زده بودند در اين حال من وارد مسجد شدم ، تا نگاه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به من افتاد چهره اش شكفته شد و خنده بر لبهايش نشست به طورى كه برق سفيدى دندانهايش را ديدم . سپس فرمود: على (عليه السلام ) نزد من بيا. على (عليه السلام ) نزديكتر بيا و پيوسته از من مى خواست تا هر چه بيشتر به او نزديك تر شوم من هم آنقدر پيش رفتم تا اينكه زانوهايم به زانوى مبارك او چسيد. سپس رو به ياران خود كرد و فرمود: اى گروه اصحاب با آمدن برادرم على بن ابيطالب (عليه السلام ) لطف و رحمت الهى شامل جان شما گشته است على (عليه السلام ) از من است و من از على ام . جان او جان من و سرشت او از سرشت من است .(259)

212- محبوب خدا 

على (عليه السلام ) مى فرمايد: يك روز كه به آب نياز داشتم به قصد تطهير به منزل آمدم هر چه صدا كردم حسن ، حسين (عليه السلام ) و فضه را هيچ كس جوابم را نداد. دريافتم كه كسى در منزل نيست به ناگه صدايى از پشت سرم شنيدم كه مرا به نام خواند: يا اباالحسن ، عموزاده پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ، من سر برگرداندم اما چيزى نديدم ، يك مرتبه متوجه سطلى از طلا كه پر از آب زلال بود شدم كه حوله اى نيز بر آن آويخته بود، نخست حوله را برداشتم و بر دوش ‍ راستم گذاشتم آنگاه دستى بر آن رساندم كه ناگهان آب در دستانم جارى شد و از آن وضوى كاملى ساختم ، همين كه نياز به آبم برطرف شد، سطل نيز ناپديد شد و من نفهميديم چه كسى آن را پس گرفت ، شگفتا كه آب در نرمى مانند كرده و در طعم و شيرينى همچون عسل و در خوش بويى همانند مشك بود، در اينجا رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم تبسمى فرمود و آن حضرت را در آغوش كشيد و ميان ديدگانش را بوسيد آنگاه فرمود: اباالحسن (عليه السلام ) مژده باد بر تو آن سطل و آب و حوله كه ديدى همه از بهشت و فردوس برين بود. در شگفتم از مردمى كه مرا به خاطر محبت و علاقه اى كه به تو دارم سرزنش مى كنند در حالى كه خداى متعال و فرشتگان او بر فراز آسمان تو را دوست دارند.(260)

213- دست من و تو يكى ست  

على (عليه السلام ) مى فرمايد: روزى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم از من خواست كه دست خود را بر پستان گوسفندى كه شير آن خشك شده بود بكشم تا بدان وسيله شير در پستان حيوان آيد، به رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم عرض كردم : يا رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم شما چنين كنيد كه اين كار از شما سزاوارتر است حضرت فرمود: اى على (عليه السلام ) كار تو كار من است . آنگاه من دست خود را بر پستان آن حيوان كشيدم فورا شير در رگهاى پستان گوسفند جريان يافت . قدرى از شير آن دوشيدم و حضرت ميل فرمود: در اين بين پير زنى سر رسيد كه اظهار تشنگى مى كرد از همان شير او را هم سيراب كردم . آنگاه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به من فرمود: من در مقام دعا از خداى متعال خواسته ام كه دست تو را مبارك گرداند و خدا نيز چنين كرده است .(261)

214- فاتح فدك  

پس از جنگ خيبر كه به كشته شدن نود و سه نفر از يهوديان و پانزده نفر از مسلمانان خاتمه يافت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم خبر بازگشتم جعفر بن ابيطالب از حبشه را دريافت كرد و فرمود: نمى دانم به خاطر كدام يك از اين دو خوشحال باشم ، به بازگشت جعفر يا به فتح خيبر (262) بافتح خيبر ضربه بزرگى بر پيكر يهوديان آن منطقه وارد شد. لذا رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به محض فراغت از يهوديان خيبر، حضرت على (عليه السلام ) را با گروهى از مسلمان نزد يهوديان فدك فرستاد (فدك محلى بود در حجاز در نزديكى خيبر كه فاصله آن تا مدينه دو يا سه روز بود) كه يا اسلام آورند يا جزيه بپردازند و يا آماده جنگ باشند، يهوديان فدك كه در جريان شكست يهوديان خيبر قرار گرفته بودند، صلح را بر اسارت و قتل ترجيح داده حاضر شدند كه جزيه پرداخت نمايند تا در سرزمين خود بمانند و چون فدك بدون درگير توسط على (عليه السلام ) تسليم شد، خلاصه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم گرديد، و آن حضرت طبق روايات فراوان و به امر خداوند آن را به دخترش فاطمه عليهاالسلام بخشيد، كه در عصر خليفه اول غاصبانه از حضرتش گرفته شد.(263)

215- جنگ تبوك و جانشينى على (ع ) 

على رغم كارشكنيها و تبليغات سوء منافقان ، رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم على (عليه السلام ) را جانشين خود در مدينه ساخت و در ماه رجب سال نهم هجرى به همراه سپاهى عظيم ، راه پرمشقت شمال را در پيش گرفت علت انتخاب على (عليه السلام ) بارى جانشينى در مدينه بر اساس آنچه در منابع تاريخى آمده است .(264)
اين بود كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم از سوء نيت اعراب و بسيارى از مدرم مكه كه با آنان جنگيده و خون بستگانشان را ريخته بود و منافقان مدينه كه به بهانه هايى از شركت در اين نبرد سرباز زده بودند مطلع بود، و بيم آن مى رفت كه اين عناصر از غيبت طولانى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و ديگر مسلمانان استفاده كنند و به مدينه بتازند، لذا وجود اميرمؤ منان (عليه السلام ) در مدينه همچون خود پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم عامل مهمى در ترساندن دشمنان و پاسدارى از مركز حكومت اسلامى بود، از اين رو پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به هنگام معرفى حضرت على (عليه السلام ) به جانشينى خو فرمود:
ان المدينة لا تصلح الا بى اوبك مدينه جز با وجود من يا تو اصلاح نپذيرد.(265) يكى از توطئه هاى منافقان كه با نقش قبلى آنها ريخته شده بود قتل على (عليه السلام ) و رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بود. لذا صد نفر از آنان در مدينه براى قتل على (عليه السلام ) و چهارده نفر هم براى قتل پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم با سپاه حركت كردند. با حركت سپاه اسلام به سوى تبوك و ماندن على (عليه السلام ) در مدينه منافقان همه نقشه هاى خود را نقش بر آب ديدند و دست به توطئه جوسازى و شايعه پراكنى زدند. اميرمؤ منان (عليه السلام ) با شنيدن سخنان واهى آنها مبنى بر اينكه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم از روى بى مهرى على (عليه السلام ) را با خود نبرده است خود را به پيامبر رسانيد و جريان را گزارش داد. رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: دروغ مى گويند بلكه تو را براى نگهدارى آنچه پشت سرم هست گذاردم . آيا راضى نيستى نسبت تو به من ، همان مقام و منزلت هارون نسبت به موسى باشد؟ جز آنكه پس از من پيامبرى نيست . سپس رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به آن حضرت دستور داد به مدينه بازگردد و جانشين وى در دار الهجرة و خانواده اش باشد.(266)

216- اتاقهاى بهشت  

ابوبصير مى گويد: امام صادق (عليه السلام ) از پدران خود از حضرت على (عليه السلام ) چنين روايت نمود كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: در بهشت اطاقهايى است كه ظاهر آن با باطن آن بوده و درونش از بيرون آن ديده مى شود. آنجا اقامتگاه فردى از امت من است كه داراى اين خويها باشد. كلامش نيكو باشد و مردم (گرسنه ) را اطعام كند و سلام كند و سلام كند و پيوسته روزه دار باشد و در شب وقتى چشمان مردم در خواب رفته است او چشم خود را به رحمت پروردگار دوخته و به خواندن نماز مشغول گردد. آنگاه فرمود: يا على (عليه السلام ) آيا مى دانى اطابه كلام (سخن نيكو) چيست ؟ كسى كه هر صبح و هر شب ده مرتبه بگويد سبحان الله و الحمد الله و لا اله الا الله و الله اكبر (نيكو كلام مى باشد). اطعام الطعام (دادن غذا)، خرجى دادن مرد است به خانواده خود و اما ادامه روزه آن است كه انسان در طول ماه رمضان و در هر ماه (اول و وسط و آخر ماهاى قمرى ) سه روز روزه بگيرد كه ثواب روزه تمامى عمر بر او نوشته مى شود.
والصلاة بالليل يعنى اداى نماز در شب و هنگامى كه مردم در خوابند، پس شخصى كه نماز مغرب و عشا و نماز صبح را در مسجد به جماعت بخواند همانند كسى است كه تمامى شب را بيدار مانده باشد و افشاى سلام آن است كه از سلام دادن به هيچ يك از مسلمانان بخل نكند.(267)

217- تجلى ايثار در مهمانى  

مردى خدمت نبى اكرم صلى الله عليه و آله و سلم رسيد و اظهار گرسنگى نمود، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم او را به خانه همسران خود راهنمايى كرد تا از او پذيرايى شود آنها نيز گفتند: در خانه جز آب چيز ديگرى ندارند. رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم رو به اصحاب كرد و فرمود: چه كى اين مهمان را به خانه خود مى پذيرد؟ على (عليه السلام ) فرمود: من او را به خانه مى برم ، هر دو به اتفاق روانه منزل آن حضرت شدند. اميرالمؤ منين (عليه السلام ) آمدن مهمان را به همسر خود فاطمه زهرا عليهاالسلام اطلاع داد و از وضع غذاى خانه جويا شد. حضرت فاطمه عليهاالسلام جواب داد قدرى خوراك به اندازه بچه ها موجود است ولى مهمان را بر خود مقدم مى داريم حضرت على (عليه السلام ) فرمود: شما بچه ها را خواب كن من ، نيز چراغ خانه را خاموش مى كنم (گويا على (عليه السلام ) مى خواهد مهمان به واسطه تاريكى شب آنهم به بهانه خوابيدن بچه ها، متوجه كمى غذا نشود و با خيالى آسوده غذا بخورد) اميرالؤ منان (عليه السلام ) بر سفر سفره نشست اما از آن غذا نخورد و مهمان نيز بر اثر تاريكى متوجه غذا نخوردن آن حضرت نشد به هر صورت آن شب سپرى شد و مهمان از خوراك خانه على (عليه السلام ) بهره مند شد ليكن اهل خانه با گرسنگى شب را صبح كردند آن هنگام آيه شريفه و يوثرون على انفسهم و لو كان بهم خصاصة (268) نازل گرديد.(269)

218- سرور و سالار عرب  

عبدالرحمن بن ابى ليلى از امام حسين (عليه السلام ) روايت مى كند كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به انس فرمود: انس ، سيد و سرور عرب را بخوان كه نزد من بيايد، عرض كرد: يا رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم مگر شما سيد و سرور عرب نيستيد؟ فرمود: من سرور فرزندان آدم هستم و على (عليه السلام ) سرور و سالار عرب است . انس على (عليه السلام ) را فرا خواند چون على (عليه السلام ) آمد، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: اى انس ، گروه انصار را نزد من بخوان ، چون همه آنها خدمت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم رسيدند. فرمود: اى گروه انصار اين على (عليه السلام ) سرور و سالار عرب است . پس بپاس ‍ دوستى من دوستش داريد و بخاطر گرامى بودن وى نزد من ، گراميش ‍ بداريد كه آنچه به شما گفتم مطلبى است كه جبرئيل مرا از جانب خداوند به آن ماءمور ساخته است . (270)

219- با كسى محشور مى شود كه دوستش ‍ مى دارى  

اضبغ بن نباته مى گويد: روزى اميرالمؤ منين على (عليه السلام ) دست حارث همدانى را گرفت و فرمود: اى حارث ، روزى من از آزار و حسد قريش و منافقين به رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم شكوه كردم رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم دستم را در دست خود گرفت چنانچه من دست تو را گرفته ام آنگه فرمود: چون روز قيامت شود من دست به ريسمان و دستاويز عصمت پروردگار صاحب عرش زنم و تو اى على (عليه السلام ) دست به دامان شما مى زنند، اكنون بگو ببينم در آن حال فكر مى كنى كه خدا با پيغمبرش صلى الله عليه و آله و سلم چه خواهد كرد؟ و پيامبرش صلى الله عليه و آله و سلم با وصى خود (عليه السلام ) چه مى كند؟ حارث آنچه گفتم بپذير كه اندكى است از بسيار (و نمونه اى است از خروار) آرى تو با كسى محشور مى شود كه دوستش مى دارى و براى توست تمام اعمالى كه براى خود كسب كرده اى و اين مطلب را سه بار تكرار فرمود: در اين هنگام حارث از جاى خود برخاست و در حالى كه عباى او به زمين كشيده مى شد گفت : از اين پس ‍ ديگر باك ندارم كه مرگ بسوى من آيد يا من به سوى مرگ بودم (271)

220- اميرالمؤ منين (ع ) لقب الهى  

ابوحمزه ثمالى مى گويد: امام باقر (عليه السلام ) از پدرش روايت كرده كه جد بزرگوارش فرموده است : خداوند جل جلاله جبرئيل را به نزد محمد صلى الله عليه و آله و سلم فرستاد، تا آن حضرت در حال حيات خود براى ولايت على (عليه السلام ) از مردم شاهد و گواه بگيرد، و پيش از وفات خود حضرتش را به نام اميرالمؤ منين (عليه السلام ) نامگذارى نمايد. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نه نفر از ياران و مشهورين از اصحاب خود را فرا خواند و فرمود: من شما را فرا خوانده ام تاگواهان الهى در روى زمين باشيد، خواه بر گواهى خود پايدارى كنيد، ياكتمان نموده و از اداى شهادت خود دارى كنيد. آنگاه فرمود: اى ابابكر برخيز و بر على (عليه السلام ) بنام اميرالمؤ منين (عليه السلام ) سلام ده . او گفت : ايا اين فرمان خدا و رسول صلى الله عليه و آله و سلم اوست ؟ رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: آرى . وى برخاست و بر آن حضرت به عنوان اميرمؤ منان سلام داد. سپس فرمود: عمر. برخيز و بر على بنام اميرمؤ منان (عليه السلام ) سلام كن . عمر گفت : ايا به فرمان خدا و رسولش ‍ او را اميرمؤ منان (عليه السلام ) بناميم ؟ حضرت فرمود: آرى . او نيز برخاست و سلام كرد سپس به مقدادبن اسود كندى فرمود: برخيز و به على (عليه السلام ) بنام اميرمؤ منان (عليه السلام ) سلام ده ، او برخاست و سلام داد و سخن آن دو نفر را تكرار نكرد. آنگاه به ابوذر غفارى فرمود: برخيز و به على (عليه السلام ) بنام اميرمؤ منان (عليه السلام ) سلام ده ، وى برخاست و سلام داد، بعد به حذيفه يمانى و عماربن ياسر و عبدالله بن مسعود و بريده كه از همه آنان جوان تر بود فرمود: برخيز و بر اميرمؤ منان (عليه السلام ) سلام كن او نيز برخاست و سلام داد.(272) پس ‍ از آن رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: من شما را براى اين كار خواندم تا در اين زمينه گواهان الهى باشيد خواه بر آن پايدار بمانيد يا ترك اداى شهادت كنيد.(273)

221- سد ابواب مسجد نبى (ص ) 

پس از آنكه مسجد النبى را حصار كشيدند و پيغمبر در آن نماز مى خواند دور مسجد خانه بود و همه داخل مسجد از خانه خود درى باز كرده بودند تا كه براى نماز فورا برسند، ابوبكر و عباس و حمزه هر يك در خانه خود را به مسجد باز كردند و يك در ديگر هم خانه شان داشت و فقط تنها خانه اى كه يك در داشت و آنهم وارد مسجد مى شد خانه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم و على (عليه السلام ) بود. وحى الهى نازل شد به پيغمبر كه بايستى تمام درها بسته گردد. مگر در خانه تو و على (عليه السلام ) (اين روايت را سنى ها نيز از عبدالله بن عمرو از عمربن خطاب هم ذكر كرده اند) گويند كه از پسر عمر پرسيدند: راجع به على ع گفت اسم على را نياوريد كه سه افتخار بزرگ براى اوست يكى سد ابواب دومى ازدواج با فاطمه عليهاالسلام سوم فتح خيبر. اجمالا رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم رفت بالاى منبر و فرمود كه خداوند فرمود: بايد درها بسته شود ولى استثناء راجع به على (عليه السلام ) را ذكر نفرمود، روايت دارد اولين كسى كه مشغول بستن درب خانه اش شد على (عليه السلام ) بود ولى رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم آمد و نگذاشت عباس و عمر نيز درها را نبستند، سايرين آمدند گفتند: در را مى بنديم اما بگذاريد روزنه اى باز بگذاريم رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: روزنه اى هم نبايد باز باشد. عباس آمد پيش رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم و عرض كرد من هم كه پيرمردى هستم و حكم پدر تو را دارم در را ببندم حمزه هم ببندد. پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم بالاى منبر رفت و فرمود: من نگفته ام كه درها را ببنديد امر خداست . خدا فرموده فقط در خانه على (عليه السلام ) باز باشد. رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم از پيش خود كارى نمى كند اگر مى كرد به عباس ‍ اجازه مى داد كه عمويش بود، حمزه نيز آمد تا روزنه اى را باز بگذارد ولى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم همان جواب را به او داد (و ما ينطق عن الهوى ) محمد از روى هواى حرف نمى زند على (عليه السلام ) فرمود: كه متهم كردند رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم را در مساءله سد ابواب و گفتند نعوذ بالله پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم در ضلالت افتاده است .