۱۰۰۱ داستان از زندگانى امام على عليه السلام

محمد رضا رمزى اوحدى

- ۷ -


171- نزول آيه ولايت على (ع ) 

روزى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در مسجد مدينه ، نماز ظهر را مى خواند، على (عليه السلام ) نيز در آنجا حاضر بود، فقيرى وارد مسجد شده و از مردم خواست كه به او كمك كنند، هيچ كس به او چيزى نداد. دل فقير شكست و عرض كرد: خدايا گواه باش كه من در مسجد رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم درخواست كمك كردم ولى هيچكس به من كمك نكرد در اين هنگام على (عليه السلام ) كه در ركوع نماز خود بود، با انگشت كوچكش اشاره كرد، فقير جلو آمد، و با اشاره على (عليه السلام ) انگشترى را از انگشت على (عليه السلام ) بيرون آورد و رفت . رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم پس از نماز به خدا متوجه شد و عرض كرد: پروردگارا! برادرم موسى از تو تقاضا كرد رب اشرح لى صدرى و يسرلى امرى و احلل عقده من لسانى يفقهوا قولى و اجعل لى و زير من اهلى ، هارون اخى ، اشدد به ارزى ، و اشركه فى امرى (216) ؛ يعنى : سينه مرا گشاده دار، كار مرا آسان كن و گره از زبانم بگشا، تا سخنان مرا بفهمند و وزيرى از خاندانم براى من قرار بده . برادرم هارون را به وسيله او پشتم را محكم گردان ، و او را در كار من شريك كن پس از اين پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم عرض ‍ كرد: اللهم اشرح لى صدرى و يسرلى امرى واجعل لى وزيرا من اهلى عليا، اشدد به ظهرى ؛ پروردگارا سينه ام را گشاده دار، كار مرا بر من آسان گردان ، و وزيرى از خاندان برايم قرار بده كه على (عليه السلام ) باشد، بوسيله او پشتم را محكم كن
هنوز سخن پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به پايان نرسيده بود كه جبرئيل نازل شد، و اين آيه (مائده / 55) را نازل كرد: انما وليكم الله و رسوله و الذين آمنو الذين يقيمون الصلوة و يؤ تون الزكاة و هم راكعون ؛ سرپرست و رهبر شما، تنها خداست و پيامبر او، و آنها كه ايمان آورده اند و نماز بپا مى دارند و در حال ركوع (عليه السلام ) زكات مى پردازند.
بدين ترتيب ولايت و رهبرى (عليه السلام ) (عليه السلام ) پس از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم از سوى خدا اعلام گرديد.(217)

172- هم صحبت على (ع ) تا لقاى حق  

حضرت على (عليه السلام ) فرمود: مردى در خانه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم آمد و اجازه ورود خواست من به او گفتم نمى توانى نزد آن حضرت (كه در حال كسالت بود و در روزهاى آخر عمر بسر مى برد) بروى هم خواسته اى دارى با من بگو گفت : چاره اى نيست جز اينكه نزد او بروم . على (عليه السلام ) از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم اجازه گرفت و آن شخص وارد شد بالاى سر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نشست و سلام كرد: پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم جواب سلام او را داد و فرمود: چه خواسته و حاجتى دارى ؟ گفت : من از طرف خدا رسولى هستم به سوى تو. حضرت فرمودند: چه رسالتى بر عهده تو مى باشد. گفت من عزرائيل هستم ، خدا مرا به سوى تو فرستاده و سلام به تو رسانده و تو را بين لقاء با خود و بين بازگشت به دنيا مخير كرده است . حضرت فرمود: صبر كن تا جبرئيل بيايد و با او مشورت كنم . عزرائيل خارج شد و به سوى آسمانها رفت در بين راه با جبرئيل برخورد نمود. جبرئيل پرسيد آيا روح محمد صلى الله عليه و آله و سلم را قبض كردى ؟ نه اى جبرئيل او از من خواست تا رفتن تو به نزدش صبر كنم ايا نمى بينى كه درهاى آسمان براى روح محمد صلى الله عليه و آله و سلم باز شده و همه جا آزين بندى شده است ، جبرئيل نزد حضرت آمد و سلام كرد حضرت جواب سلام او را داد. جبرئيل گفت اى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم پروردگارت مشتاق تو مى باشد و عزرائيل تا به حال از كسى اجازه نگرفته و بعد از تو هم از هيچ كس اجازه نخواهد گرفت . پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: او مرا مخير بين لقاء پروردگار و بقا در دنيا كرد. جبرئيل گفت : لقاء پروردگار بر اين دنيا بهتر است . پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود من هم آن را بهتر مى دانم . تو از نزد من خارج مشو تا ملك الموت بيايد مدتى بعد عزرائيل آمد و سلام كرد، حضرت سلام او را پاسخ داد و گفت عزرائيل چه اراده كرده اى گفت : گرفتن جان شما را حضرت فرمود: آنچه به تو امر شد اجرا كن . جبرئيل بنا به خواسته پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نزديك او (در طرف راست ) قرار گرفت و ميكائيل در سمت چپ نشست و عزرائيل شروع به قبض روح كرد. جبرئيل گفت : اى عزرائيل عجله نكن تا نزد خدا رفته و بازگردم عزرائيل گفت : روح او به جايى رسيده كه ديگر قدرت بر تاءخير و نگهدارى آن ندارم جبرئيل گفت : سفارش خدا را در مورد آسان گرفتن جان او فراموش ‍ نكن . رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به على عليه السلام فرمود: نزديك من بيا كه امر خدا فرا رسيده است پس دهان خود را كنار گوش ‍ على (عليه السلام ) گذاشت و با او سخن گفت تا اينكه روح مباركش از بدن خارج شد. على (عليه السلام ) دست خود را زير چانه مباركش ‍ گذاشت و چشمان شريف آن حضرت را بسته و برخاست و در حالى كه گريه مى كرد به حاضرين گفت : خدا اجر شما را زياد كند. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم از دنيا رفت در اين لحظه بود كه صداى گريه و ضجه مردم بلند شد.(218)

173- جناب وصى (ع ) 

آخرين روزهاى عمر پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم بود عباس ‍ بن عبدالمطلب و على بن ابيطالب (عليه السلام ) و تعدادى از اهل بيت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نزد آن حضرت نشسته بودند عباس ‍ عرض كرد: يا رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم آيا مساءله خلافت و رهبرى در خاندان ما مى ماند؟ اگر چنين است ما را با خبر آن بشارت بده ، و اگر چنين نيست سفارشات لازم را به ما بفما. رسول اگرم صلى الله عليه و آله و سلم فرمودند: شما بعد از من به استضعاف كشيده مى شويد سپس ‍ ساكت شد. اهل بيت برخاستند و در حاليكه همه از حيات پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ماءيوس شده و گريه مى كردند مجلس را ترك كردند، چون خارج شدند حضرت فرمود: به عباس و على (عليه السلام ) بگوييد نزد من بازگردند آنها آمدند و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به عباس ‍ فرمود: عمو جان آيا وصيت مرا قبول مى كنى ؟ عباس گفت : اى پسر برادرم ، عموى تو پير شده و داراى عيالات بسيار است . آنگاه حضرت رو به على (عليه السلام ) كرد و فرمود: اى برادرم آيا وصيتم را عمل مى كنى و قرضم را ادا مى كنى . على (عليه السلام ) گفت : آرى اى رسول خدا پدر و مادرم فداى شما باد. پس حضرت فرمود: نزديك من بيا او را به سينه خود چسبانيد بين دو چشم او را بوسيد و با او معانقه كرد و هر دو تا مدتى مى گريستند. سپس انگشتر خود را از دستش بيرون آورد و به او داد. شمشير و زره و اسب و شتر و پارچه اى را كه در جنگها به شكم مباركش ‍ مى بست طلب كرد و همه را به على (عليه السلام ) داد و فرمود: اينها را به خانه خود ببر على برخاست و به منزل خود رفت .(219)

174- غسل و كفن و نماز بر پيامبر (ص ) 

اواخر عمر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم عده اى از اصحاب به خدمت حضرت رسيدند و سلام كردند. حضرت جواب سلام آنها را داد. از بين آنها عمار بن ياسر برخاست و عرض كرد، پدر و مادرم فداى شما باد اى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بفرمائيد وقتى شما از دنيا رحلت فرموديد، چه كسى شما را غسل مى دهد؟ حضرت فرمود: برادر و پسر عمويم على بن ابيطالب (عليه السلام ) و ملائكه او را در غسل دادن من كمك مى كنند، عمار عرض كرد، يا رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم چه كسى از ما بر شما نماز مى گذارد؟ حضرت فرمود: اى عمار خدا ترا بيامرزد، بگو على (عليه السلام ) نزد من آيد. على (عليه السلام ) آمد و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به او فرمودند: مرا بنشان و پشتى برايم بگذار. حضرت را نشانيدند، آنگاه حضرت فرمود: اى پسر عمو وقتى مرگ من فرا رسيد سرم را در دامانت بگذار و مرا به سوى قبله قرار بده چون قبض روح شدم مرا غسل بده و كفن بنما. كفن مرا يا همين دو لباس ‍ خودم قرار بده يا پارچه سفيدى مصرى ، سعى كن آن را ساده انتخاب كنى (گران قيمت نباشد) بعد اول تو بر من نماز بگذار. سپس جبرئيل (عليه السلام ) و ميكائيل (عليه السلام ) و اسرافيل (عليه السلام ) و نگهبانان عرش خدا و نگهداران آسمانها و پس از تو اهلبيت من نماز بگذارند. ...آنگاه فرمودند: مرا با گريه و زارى بلند خود آزار ندهيد.(220)

175- سخن گفتن زمين با على  

اسماء بنت عميس گفت : فاطمه زهرا عليها السلام به من فرمود: شبى كه من به خانه على (عليه السلام ) رفتم (در نيمه هاى شب ) از خواب بيدار شدم و ديدم زمين با على (عليه السلام ) سخن مى گويد: و على (عليه السلام ) نيز با آن حرف مى زند. صبح نزد پدرم جريان را گفتم پدرم سجده اى طولانى كرد و سرش را بلند كرد و فرمود: دخترم بشارت باد تو را به اولاد صالح و نسل پاكيزه زيرا خداوند شوهرت را بر ساير مردم برترى داده و به زمين دستور داده كه با او سخن بگويد و از اخبار شرق و غرب عالم او را مطلع كند.(221)

176- كارهاى فاطمه عليها السلام زهرا در خانه  

روزى اميرالمؤ منين على (عليه السلام ) به يكى از اصحاب خود فرمود: مى خواهى جريانى از زندگى خودم با فاطمه زهرا عليهاالسلام را برايت تعريف كنم ؟ فاطمه عليهاالسلام آنقدر در خانه من با مشك آب حمل كرد كه دستش تاول زد آن قدر خانه را جاروب كرد كه بر لباس او گرد و خاك نشست آن قدر آتش زير ديگ روشن كرد كه لباسش دوده اى و سياه شد و او زياد كار كرد و بسيار هم آسيب ديد...(222)

177- فاطمه پاره تن رسول خدا (ص ) 

على (عليه السلام ) فرمود: من با عده اى از اصحاب نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم نشسته بوديم . آن حضرت فرمودند: آيا مى دانيد كه بهترين خصوصيت و صفت براى زنها چيست ؟ هيچ يك از حاضرين نتوانستند جوابى بدهند بعد از پايان جلسه من به خانه رفته و جريان آن مجلس و سؤ ال پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و نداشتن جواب آن را با فاطمه زهرا عليهاالسلام بيان كردم او به من گفت : يا على (عليه السلام ) من جواب سؤ ال پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را مى دانم . بهترين چيز براى زن آن است كه نه نامحرمى او را ببيند و نه او نامحرمى را ببيند! من نزد پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بازگشتم و آن جواب را گفتم ، حضرت فرمود: يا على تو وقتى نزد من بودى جواب سؤ ال را نمى دانستى اينك چه كسى جواب را به تو گفته است ؟ عرض كردم : فاطمه عليهاالسلام جواب را به من ياد داد! پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم تعجب كرده و فرمود: فاطمه پاره تن من است .(223)

178- كليد دار كعبه  

كليد دارى كعبه از مناصب و مقام هاى بزرگ در ميان قريش و اهل مكه بود، قبل از فتح مكه شخصى از مشركان بنام عثمان بن ابى طلحه كليددار بود. پس از آنكه در سال هشتم هجرت ، مكه بدست مسلمين به فرماندهى رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم فتح گرديد، عثمان ، در كعبه را بسته بود و به پشت بام كعبه رفته بود. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم كليد در كعبه را از او طلبيد، او گفت : اگر مى دانستم كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم كليد را از من مى خواهد، از دادن كليد به آن حضرت ، خوددارى نمى كردم . على (عليه السلام ) بر بام كعبه رفت و كليد را از او گرفت و در كعبه را باز كرد، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم وارد خانه كعبه شد و دو ركعت نماز خواند، وقتى كه از كعبه بيرون آمد، عباس ‍ عموى پيامبر از آن حضرت خواست كه كليد را به عثمان بن ابى طلحه بدهد، و در اين هنگام اين آيه نازل شد: ان الله يامركم ان تودوا الامانات الى هلها؛ بى گمان خداوند فرمان مى دهد شما را كه امانت ها را به صاحبش بازگردانيد(224) پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم دستور داد، كليد را به عثمان بدهند و از او عذرخواهى كنند. عثمان به على (عليه السلام ) عرض كرد: نخست چهره ات نسبت به من درهم و خشن بود، ولى اينك مى بينم با چهره اى باز و نگاهى مهرآميز به من مى نگرى ؟!

179- اى كاش من چهارمين آنها بودم  

عفيف كندى از يمن به مكه آمده بود و براى عباس بن عبدالمطلب چندى شيشه عطر آورده بود، سراغ را گرفت . گفتند: كه وى در فناى كعبه (به عادت رجال قريش كه عصرها در آنجا پاطوق داشتند) نشسته است . عفيف يك راست به آنجا رفت . عباس را ديد و عطرهاى يمنى را به او داد. عفيف با آنها نشست ، آفتاب مكه آهسته در مغرب فرو مى رفت . عفيف در اين هنگام مردى زيبا روى و مشكين موى را ديد كه از راه رسيد و بى آنكه توجهى به بزرگان قريش كند در آستانه مسجدالحرام ايستاد و نگاهى به آسمان انداخت و آن وقت آستين هايش را بالا زد و بعد در كنار چاه زمزم با آب دلو، دست و رويش را شست و سر و پاى خود را مسح كرد و سپس ‍ پا به مسجدالحرام گذاشت . در همين هنگام زن جوانى با عجله پديدار شد و به دنبالش يك جوان درشت هيكل و استخوانى و برومند وارد مسجدالحرام شدند. آنها ايستادند اين سه نفر با ترتيب شگفت انگيزى به قيام و قعود و ركوع و سجود پرداختند. عفيف از عباس پرسيد: اينها كيستند؟ اينها در اينجا چكار مى كنند؟ عباس گفت : آن مرد برادرزاده ام محمد بن عبدالله صلى الله عليه و آله و سلم و اين زن خديجه است و آن جوان هم پسر برادرم ابوطالب است . اسمش على (عليه السلام ) است . محمد صلى الله عليه و آله و سلم دين جديدى آورده و اين دو نفر هم بدينش ايمان آورده اند. عفيف گفت : اى كاش من چهارمين نفرشان بودم (225).

180- حمله به خانه پيامبر (ص ) 

پس از تصميم سران قريش مبنى بر حمله شبانه به خانه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و قتل آن حضرت ، رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم رداى خود را به سر كشيد و به عزم خانه ابوبكر و مهاجرت به مدينه از خانه خود خارج شد. على (عليه السلام ) در بستر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم دراز كشيد شيوخ قريش تا نيمه هاى شب عبابر سر و شمشير بدست ، بر در آن خانه منتظر فرصت نشستند. آنها برنامه خود را اينگونه آغاز كردند كه ابتدا به خوابگاه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم سنگ بيندازند، وقتى بيدارش كردند يكباره به وى حمله كنند و او را به قتل برسانند سنگ او را انداختند، و با سنگ دوم بود كه على (عليه السلام ) سر از بالين برداشت . رجال قريش تعجب كردند، اين كيست ؟ گوينده اى گفت : اين على بن ابيطالب (عليه السلام )، است على (عليه السلام ) از جا برخاست و فرمود: با چه كسى كار داريد و چه مى خواهيد همه يك صدا گفتند پس محمد صلى الله عليه و آله و سلم كجاست . على (عليه السلام ) خونسردانه جواب داد: مگر او را به من سپرده ايد كه از من مى خواهيدش . سراقه بن مالك گفت : حالا كه محمد صلى الله عليه و آله و سلم فرار كرده خوبست على (عليه السلام ) را بجاى او بكشيم . ابوجهل با اين فكر مخالفت كرد و گفت : دست از جان اين طفل برداريد او كه گناهى ندارد محمد صلى الله عليه و آله و سلم او را فريفته و فدايى خود ساخته است . على (عليه السلام ) فرياد زد، اى ابوجهل ، آن مايه خرد و بينشى كه خداوند به من عطا كرده اگر ميان سفها و مجانين دنيا تقسيم شود همه آنها خردمند و عاقل مى شوند و اگر ضعفاى جهان از توانايى من بهره ببرند، همه قوى و نيرومند خواهند شد ولى افسوس كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم اجازه نفرموده ، و گرنه در دل امشب شهامت و شجاعت مرا از نزديك مى شناختيد گم شويد، دور شويد كه هميشه از مسير سعادت بى نصيب بمانيد. ابوالبحترى به خشم آمد و با شمشير كشيده جلو رفت ولى نتوانست حمله كند سرش گيج خورد و به زمين افتاد.(226)

181- شمشير زن مخلص  

على (عليه السلام ) عمروبن عبدود را در كنار خندقى كه دور مدينه حفر شده بود بر روى زمين خوابانيد و سرش را از تنش جدا كرد آنگاه سر او را به پيشگاه رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم برد، پيكر بى سر او را در ميدان رها كرد تا اقوام و خويشان او جنازه بى سر او را از خاك برداشته و مكه برگردانند. خبر قتل عمرو در سپاه احزاب زلزله اى عظيم انداخت و بسيج آنها را از هم پريشان ساخت . خواهر عمرو تنها زنى بود از خويشاوندان او بود كه به مدينه آمده بود سر و پاى برهنه به سراغ جنازه ى برادرش رفت ، مردم انتظار مى كشيدند اين زن خود را بر روى هيكل سر بريده و پا بريده عمرو بيندازد و شيون كند، اما او وقتى جنازه برادرش را ديد آرام گرفت تا اينكه گفت آن حريف كريم و شرافتمند كه برادرم را كشته كى بود؟ گفتند: على بن ابيطالب (عليه السلام ) آهى كشيد و گفت من هم اينطور حدس مى زنم زيرا تا وقتى ديدم زره زراندود و گرانبهاى برادرم هنوز بر تنش مى درخشد دريافتم كه قاتلش مردى كريم و نجيب مى باشد و بعد شعرى گفت : كه معنى آن عبارت است اگر جز على (عليه السلام )، ديگرى برادرم را بخاك مى افكند تا پايان ابديت در عزاى برادرم مى گريستم ، ولى چه بگويم كه قاتل او مردى بى نظير است ، مردى كه پدرش بر تارك مكه همچون تاج مى درخشيد.

لو كان قاتل عمرو غير قاتله   لكنت ابكى عليه آخر الابد
لكن قاتله من لانظير له   و كان يدعى ابوه بيضة البلد(227)

182- فاتح خندق  

در جنگ خندق عمروبن عبدود و ضراربن حطاب توانستند اسب خود را به آن سوى خندق برسانند عمربن عبدود در قدرت و زورمندى بعضا بچه شترى را بلند مى كرد و به عنوان سپر خود از آن استفاده مى كرد و با هزار نفر جنگ مى كرد البته عمروبن عبدود در اوائل سنش از بعضى از كاهنها شنيده بود كه قاتل او شخصى است بنام حيدر، اما او بدون خبر از اينكه على (عليه السلام ) در اين ميدان به جنگ او خواهد آمد، طلب مبارز مى كرد. ابتدا عمر بن خطاب به اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم گفت كسى نزديك او نرود كه كشته خواهد شد و آشكارا اظهار عجز مى كرد. على (عليه السلام ) در آن وقت جوانى بيست و پنج ساله بود و در مقابل مردى مى خواهد بجنگد كه با دست خود بچه شتر را سپر مى كند و با دست راست شمشير مى زند! بالاخره على (عليه السلام ) به ميدان عمرو بن عبدود رفت على (عليه السلام ) طى رجزى خود را معرفى كرد عمروبن عبدود تا نام حيدر را شنيد ناگهان به ياد پيش بينى كاهنان افتاد و ترس او را گرفت ، خواست كارى بند كه على (عليه السلام ) برگردد. شروع كرد به ترساندن حضرت ، و گفت تو جوانى چگونه مى توانى با من بجنگى ، معلوم مى شود محمد صلى الله عليه و آله و سلم حسابش را نكرده و ترا فرستاده به جنگ من ، چه اطمينانى دارى كه من اين نيزه را به شكمت فرو كنم و بين آسمان و زمين نگهت دارم . حضرت فرمود: اين حرفها را رها كن من هم خيلى دلم مى خواهد كه تو بدست من كشته شوى . على (عليه السلام ) سه پيشنهاد به او كرد، اول اينكه به او گفت ، بيا و مسلمان شو، او گفت اين پيشنهاد تو غير قابل قبول است اگر كوه ابوقبيس ‍ را روى گردنم بگذارم سبكتر و آسانتر از اين است كه بگويم لا اله الا الله ؛ على (عليه السلام ) فرمود: برگرد با من جنگ نكن ، عمرو گفت : من نذر كردم كه با مسلمانان جنگ كنم و تلافى جنگ بدر را بكنم حضرت على (عليه السلام ) پيشنهاد سوم خود را مطرح كرد و فرمود: تو سواره اى و من پياده هستم پياده شو، تا با من مطابق شوى و جنگ كنيم .(228)
عمرو خشمگين شد، و گفت : من باور نمى كردم كسى از عرب چنين جراتى كند به من بگويد كه از اسب پياده شوم ، از اسب پياده شد و ضربه اى بر سر على (عليه السلام ) زد، على (عليه السلام ) ضربه را با وسيله سپر خود دفع كرد ولى شمشير از سپر گذشت و سر على (عليه السلام ) لطمه اى خورد در اينجا على (عليه السلام ) از روش ‍ خاصى استفاده كرد و فرمود: تو قهرمان عرب هستى و من با تو جنگ تن به تن دارم اينها كه پشت سر تو هستند براى چه آمده اند؟ تا عمرو نگاهى به پشت سر خود كرد، على (عليه السلام ) با ضربه اى پاى او را قطع كرد، و او بر زمين افتاد. حضرت وقتى بر سينه او نشست تا سر او را جدا كند، عمرو در صورت حضرت آب دهن انداخت ، حضرت برخاست و دوى زد و مجدد اراده كرد تاسر او را جدا كند، سپس سر او را جلوى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم انداخت اينجا بود كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود اگر اين كار امروز تو را با اعمال جميع امت محمد صلى الله عليه و آله و سلم مقايسه كنند بر آنها برترى خواهد داشت .

183- مرغ بريانى  

على (عليه السلام ) مى فرمايد با رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در مسجد بودم آن حضرت پس از نماز صبح فرمود: من به خانه عايشه مى روم ، من نيز به منزل خود بازگشتم . لحظاتى در منزل بودم كه از جا برخاستم و راهى منزل عايشه شدم در زدم عايشه پرسيد، كيستى ؟ گفتم : على . گفت : رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم خفته است ! برگشتم ولى با خود گفتم جايى كه عايشه در منزل باشد چگونه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرصت استراحت و خواب پيدا نموده است !! برگشتم و دوباره در زدم اين بار نيز گفت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم كارى دارند. برگشتم ولى باز مجددا برگشتم و اما اين بار شديدتر از دفعات پيش در زدم . عايشه گفت : كيستى ؟ گفتم : على ، صداى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به گوشم رسيد، كه فرمود: عايشه در را باز كن ... پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم پس از آنكه مرا كنار خود نشاند فرمود: اباالحسن آيا نخست من قصه خود را بگويم يا ابتدا تو از تاءخير خود مى گويى ؟ عرض كردم رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم شما بگوييد: كه خوش گفتاريد. آنگاه فرمود: مدتى بود گرسنه بودم . از اين روبه خانه عايشه آمدم اينجا هم چيزى نبود لذا دست به دعا برداشتم از خداوند در خواست كردم ناگاه جبرئيل از آسمان فرود آمد و اين مرغ بريانى را به همراه خود آورد و گفت : هم اينك خداوند بر من وحى فرمود: اين مرغ بهشتى را براى شما بياورم ، من نيز به پاس عنايت و اجابت پروردگار به شكر و ستايش او مشغول شدم و سپس عرض كردم خداوندا! از تو مى خواهم كسى را در خوردن اين غذا همرده من كنى كه من و و را دوست داشته باشد. لحظاتى منتظر ماندم ولى كسى بر من وارد نشد دوباره دست بر دعا برداشتم عرض كردم : خدايا آن بنده را توفيق ده كه در صرف اين غذا با من همراه شود... اينجا بود كه صداى در لند شد و فرياد تو با گوشم رسيد و به عايشه گفتم ، على (عليه السلام ) را داخل كن ، كه تو وارد شدى .... يا على (عليه السلام ) تو همان كسى هستى كه خدا و رسول صلى الله عليه و آله و سلم او را دوست دارد و خدا و رسول هم او را دوست دارند آنگاه فرمود: على (عليه السلام ) مشغول شو، از غذا بخور...(229)

184- آينده عايشه  

در داستان گذشته بيان شد كه عايشه چگونه برخوردى از خود نشان داد، اما پس اينكه مرغ بهشتى (230) توسط جبرئيل آورده شده بود و با دعاى مستجاب شده پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم على (عليه السلام ) هم سفره حضرتش شد، رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم پس از اتمام غذا از على (عليه السلام ) علت تاءخير خود را سؤ ال كرد. حضرت على (عليه السلام )
ممانعت ها و بهانه تراشى هاى عايشه را به رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در موقع ورودش را عرض كرد، رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم رو به عايشه كرد و فرمود: عايشه چرا چنين كردى . عايشه گفت : اى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم من مى خواستم اين افتخار خوردن غذاى بهشتى نصيب پدرم (ابوبكر) شود. حضرت فرمود: اين اولين بار نيست كه كينه توزى تو نسبت به على (عليه السلام ) آشكار مى شود من از آنچه نسبت به على (عليه السلام ) در دل دارى ، باخبرم ، عايشه كار تو به آنجا خواهد كشيد كه به جنگ با على (عليه السلام ) بر مى خيزى . عايشه گفت : مگر زنان هم به مردان نبرد مى كنند. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: همان كه گفتم تو به جنگ و نبرد با على (عليه السلام ) كمر همت بندى ، و در اين كار نزديكان و ياران من (طلحه و زبير) تو را همراهى كنند و بر وى بشوريد، در جنگ رسوايى به بار خواهيد آورد كه زبانزد همگان گرديد در اين مسير به جايى مى رسى كه سگهاى حواب بر تو پارس كنند.... تو آنجا پشيمان مى شوى و در خواست بازگشت مى كنى ... كه كه آنوقت چهل مرد به دروغ شهادت دهند كه آن مكان حواب نيست .... چون پيش گويى حضرت به آنجا رسيد عايشه گفت : اى كاش ‍ مرده بودم و آن روزها را نمى ديدم . سپس رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: على (عليه السلام ) برخيز كه وقت نماز ظهر است بايد بلال را براى اذان خبر كنى .
آنگاه بلال اذان گفت : و حضرت به نماز ايستاد و من هم با آن حضرت نماز خواندم . (231)

185- بعد از من مظلوم و مغلوبى !!! 

على (عليه السلام ) مى فرمايد رسول خدا (عليه السلام ) در منزل يكى از همسران خويش به سر مى برد به قصد ديدار آن حضرت به آنجا رفتم . پيش از ورود اجازه خواستم وقتى داخل شدم . پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: يا على (عليه السلام ) آيا نمى دانى كه خانه من خانه توست تو براى ورود محتاج به اجازه نيستى . عرض كردم : اى رسول خدا (عليه السلام ) از اجازه را از روى علاقه گرفتم . فرمود: تو به چيزى علاقه دارى كه محبوب خداست ... آيا نمى دانى كه آفريدگار من نمى خواهد كه هيچ سرى از اسرار من بر تو پوشيده بماند. اى على (عليه السلام ) تو وصى پس از من هستى ، مظلوم و مغلوبى هستى كه پس از من به او ظلم مى كنند... آن كس كه از تو كناره بگيرد از من جدا شده . دروغ مى گويد: كسى كه دعوى محبت من را دارد ولى با تو با دشمنى مى كند. چرا كه خداى متعال آفرينش من و تو را از نور واحدى قرار داده است . (232)

186- جاى جبرئيل مى نشيند! 

على (عليه السلام ) مى فرمايد: روزى رسول خدا (عليه السلام ) در بستر بيمارى بود كه من به قصد عيادت حضرتش رفته بودم ، در آنجا مردى را حضور پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ديدم كه از حيث حسن و جمال بى نظير بود، آن مرد سر مبارك پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و سلم را در دامن خود داشت و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نيز خواب بود وقتى من داخل شدم آن مرد مرا به نزد خود فرا خواند، و گفت : نزديك عموزاده خود بنشين كه تو از، من بر او سزاوارترى ! على (عليه السلام ) مى فرمايد: جلو رفتم و آن مرد برخاست و جاى خود را به من داد و رفت ، من نشستم و سر مبارك رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم را در دامن خود گرفتم . ساعتى گذشت . پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و سلم بيدار شد و از من پرسيد مردى كه سر بر دامن او داشتم كجا رفت ؟ عرض كردم ، وقتى من داخل شدم جايش را به من داد و رفت . حضرت فرمود: او را شناختى ؟ عرض كردم نه پدر و مادرم فداى شما. حضرت فرمود: او جبرئيل بود من سر بر دامن او نهاده بودم و به سخنانش گوش مى دادم تا اينكه در دم سبك شد و خواب بر چشمانم غلبه كرد. (233)

187- براى خود هر چه خواستم  

على (عليه السلام ) مى فرمايد روزى مريض شده بودم كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به ديدنم ، آمد من در بستر بودم كه آن حضرت كنارم نشست و جامه اى از خود را بر رويم كشيد ولى چون شدت بيمارى مرا ديد برخاست و به مسجد رفت و در آنجا لحظاتى را به دعا و نماز پرداخت . سپس نزد من بازگشت و جامه ام را پس زد و فرمود: على (عليه السلام ) برخيز كه بهبودى خود را بازيافتى . من از بستر برخاستم در حالى كه هيچ دردى احساس نمى كردم . آنگاه فرمود:
من هيچ گاه از خداوند درخواستى نكردم مگر آنكه بر آورده كرده و هر گاه چيزى براى خود خواستم براى تو نيز طلب كردم . (234)

188- هفت باغ بهشتى  

على (عليه السلام ) مى فرمايد: با پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و سلم در يكى از كوچه هاى مدينه قدم مى زديم در طول مسير به باغ سرسبزى به آن حضرت عرض كردم عجب باغ زيبايى است ؟ حضرت فرمود: آرى زيباست ولى باغ تو در بهشت زيباتر خواهد بود. به باغ ديگرى رسيديم باز گفتم : يا رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم عجب باغ زيبايى است ؟ حضرت فرمود: آرى زيباست اما باغ تو در بهشت زيباتر است . به همين ترتيب در طول راه با هفت باغ مواجه شديم و هر بار گفتگوى من با رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم تكرار مى شد تا اينكه به پايان راه رسيديم . پس ناگهان رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم دست بر گردنم انداخت در حالى كه مرا به سينه خود مى فشرد به گريه انداخت و فرمود: پدرم به فداى آن شهيد تنها. عرض كردم اى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم گريه شما براى چيست ؟ حضرت فرمود: از كينه هاى مردمى كه در سينه هاى خود نسبت به تو پنهان كردند تا پس از من آن را آشكار كنند. كينه هايى كه ريشه در بدر واحد دارد... آنها خونهاى ريخته شده در احد را از تو طلب مى كنند. پرسيدم اى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم آيا در آن روز دينم سلامت خواهد بود. حضرت فرمود: آرى . (235)

189- اسباب خوشحالى رسول خدا (ص ) 

على (عليه السلام ) مى فرمايد: پس از فتح مكه رسول اكرم (عليه السلام ) عده اى را به اطراف مكه فرستاد تا مردم را به اسلام دعوت كنند ولى به آنها فرمان جنگ نداد. از جمله كسانى كه فرستاد رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بود، خالدبن وليد بود كه وى را براى تبليغ اسلام به ميان قبيله بنى جذيمه فرستاد. خالد به منظور انتقام جويى و تسويه حساب شخصى خود از اين قبيله كه در جاهليت گذشته خونى از اقوام او ريخته بودند اقدام به كشتار عده اى از آنها زد و گروهى ديگر از آنها را اسير و اموالشان را به يغما برد. رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم كه از رفتار او با خبر شد به مسجد رفت و به منبر نشست و سه بار گفت : پروردگارا! من از آنچه كه خالد مرتكب شده بيزارم ، و از كار او متنفرم . آن گاه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم از من خواست تا به منظور جبران زيانهايى كه به آن قبيله رسيده بود و پرداخت ديه كسانى كه به ناحق كشته شده بودند به آنجا رفته و جبران آن ضايعات را بنمايم . على (عليه السلام ) مى فرمايد: در آنجا من غرامت و ديه آسيب ديدگان را پرداخت كردم و به ايشان گفتم : شما را به خدا سوگند اگر در ميان شما كسى هست كه حقى از او ضايع شده بگويد، تا پرداخت كنم . عده اى برخاستند و گفتند: حال كه چنين است و تو ما را به خدا سوگند دادى ، بايد بگوييم كه تعدادى زانوبند شتر و ظرف مخصوص سگ نيز از ما در اين حادثه مفقود شده است . على (عليه السلام ) مى فرمايد: من آنها را نيز حساب كردم و وجه آنها را داده ام حضرت مى گويد: سپس ديدم هنوز مبالغى از پولى كه با خود آورده بودم باقى است . به مردم گفتم : اين پولها را نيز به شما مى بخشم تا برائت ذمه كامل رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم حاصل شده باشد. على (عليه السلام ) مى فرمايد: پس از اتمام كار نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم آمدم و نحوه عملكرد خود را به عرض ايشان رساندم . حضرت فرمود: يا على (عليه السلام ) به خدا سوگند اگر به جاى اين كار شتران سرخ مو برايم هديه مى آوردند اين قدر خوشحال نمى شدم . (236)

190- ناله نااميدى  

على (عليه السلام ) مى فرمايد در صبح همان شبى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به معراج رفت من در خدمت آن حضرت بودم كه حضرتش داخل حجره نماز مى گزارد و من نيز در كنار او به نماز ايستاده بودم . پس از اتمام نماز ناگهان صداى ضجه و ناله اى به گوشم رسيد از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم پرسيدم : يا رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم اين چه صدايى بود؟
حضرت فرمود: اين ضجه و افسوس شيطان است او از معراج من با خبر شده و از اينكه در روى زمين از او پيروى شود ماءيوس شده است . (237)

191- كاتب وحى الهى  

على (عليه السلام ) مى فرمايد: روزى به رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم وارد شدم . حضرت سرگرم تلاوت سوره مائده بود (گويا بخشى از اين سوره به تازگى نازل شده بود و وجود مبارك آن حضرت در حالى تلقى وحى و اخذ آيات قرآنى بود كه من وارد شدم ) رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم از من خواست آيات آن سوره را بنويسم من نيز با املاى حضرتش كار نوشتن را شروع كردم و آيات را يك به يك نگاشتم تا رسيدم به اين آيه شريفه انما وليكم الله و رسوله ، و الذين آمنوا الذين يقيمون الصلاة و يوتون الزكوة و هم راكعون ، ولى امر و ياور شما تنها خدا و رسول و مومنانى هستند كه نماز به پا مى دارند و به فقيران در حال ركوع زكات مى دهند. (238) ناگاه ديدم آن حضرت در يك حالت خلسه فرو رفته ولى در عين حال زبان او همچنان بر املاى آيات مشغول است من نيز آنچه را مى شنيدم همه را مى نوشتم تا اينكه كار كتابت سوره پايان گرفت . در اين هنگام رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم از آن حالت خلسه بيرون آمد و فرمود: بنويس آنگاه شروع كرد و از آغاز همان آيه اى كه در لحظاتى قبل در خلسه رفته بود، تلاوت كرد، به او گفتم : مگر شما هم اينك اين آيات را تا پايان سوره املا نكرديد و من تمام آنها را نوشتم ديدم صداى حضرت به تكبير بلند شد و فرمود: آن كسى كه اين آيات را بر تو املا مى نمود جبرئيل بوده است . لذا على (عليه السلام ) با املاى جبرئيل ايمن كار كتابت اين سوره را به اتمام مى رساند. (239)
192 - صداى جبرئيل در جنگ احد
در جنگ احد پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم با سپاه خود وارد منطقه جنگ كه در حاشيه كوه احد بود شدند. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم براى جلوگيرى از حمله دشمن از پشت عبد الله بن جبير را به همراه 50 نفر از تيراندازان ماهر را ماءمور حفاظت از دهانه شكاف كوه كرد و تاءكيد فرمودند: به هيچ وجه تنگه را رها نكنند، بعد از اينكه جنگ شروع شد و لشكر دشمن رو به فرار گذاشت ، مسلمين به جمع آورى غنائم پرداختند و محافظين كوه به جز 10 نفر پستهاى خود را براى جمع آورى غنائم ترك كردند. ابوسفيان قبلا خالد بن وليد را ماءمور اينكار كرده بود تا در موقع مقتضى از پشت حمله نمايد لذا او با حمله به عبد الله آنها را كشت و از پشت به لشكر اسلام حمله كرد در همين موقع سردار رشيد اسلام حضرت حمزه (عليه السلام ) و بعضى ديگر از ياران پيامبر (عليه السلام ) شهيد شدند و عده اى نيز پروانه وار پيامبر (عليه السلام ) را مراقبت مى كردند بيشتر از همه على (عليه السلام ) بود كه هر حمله اى را از جانب دشمن دفع مى كرد. على (عليه السلام ) آنقدر جنگيد كه شمشيرش شكست پيغمبر شمشير خود را كه به ذوالفقار معروف بود، به على (عليه السلام ) داد، و خود در جايى سنگر گرفت . على (عليه السلام ) از آن حضرت دفاع مى كرد، آنچنان كه بيش از شصت زخم بر سر و صورت و بدنش وارد شد. در اين هنگام جبرئيل نازل شد و گفت : اى محمد (عليه السلام )، معناى مواسات همين است . پيامبر عليه السلام فرمود: على (عليه السلام ) از من است و من از اويم . جبرئيل گفت : من هم از هر دوى شما، و نيز جبرئيل در همان وقت گفت : (لافتى الا على لا سيف الا ذوالفقار) بطورى كه همه اين صدا را شنيدند.

بدر در شام احد، تصوير كيست ؟   در غلاف لافتى شمشير كيست ؟(240)

193- نماز، معراج على (ع ) 

جنگ احد كه بنام كوهى است نزديك مدينه ، در سال سوم هجرى روى داد و هفتاد تن از مسلمانان نيز در آن به شهادت رسيدند، اين جنگ بنابر ضبط مورخين روز شنبه هفتم شوال رخ داده در اين جنگ تيرى بر پاى حضرت امير على (عليه السلام ) خورد. (241) بعد از جنگ هر چه مى كردند به علت ناراحتى شديد امام نمى توانستند تير را از پاى حضرت خارج نمايند تا اينكه منتظر شدند حضرت وارد نماز شود، در حين اقامه نماز تير را از پاى حضرت خارج كردند بعد از نماز حضرت ديد درد زخم كمتر شده است و محل نماز خون آلوده شده است بعد متوجه شد كه تير از پاى او خارج شده است . سپس حضرت فرمود: بخالق الاكبر من متوجه خارج شدن تير نشدم . (242)

194- شيفته خدا 

پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم در پاسخ به كسانى كه نزد ايشان از تندى هاى على (عليه السلام ) اظهار ابودردا مى گويد: روزى در يكى از نخلستانهاى اطراف مدينه جسد على (عليه السلام ) را ديدم كه مانند چوب خشك بر زمين افتاده است . او به خيال اينكه حضرت على (عليه السلام ) از دنيا رفته است براى خبر دادن واقعه به خانه آن حضرت آمد و به حضرت فاطمه زهرا (عليه السلام ) درگذشت همسرش را تسليت گفت : فاطمه زهرا (عليه السلام ) فرمود: پسر عموى من نمرده است .
بلكه در حال عبادت از خوف خدا غش كرده است و اين حال براى او بسيار اتفاق مى افتد. (243)

195- ما رجعت مى كنيم  

جابر بن عبد الله مى گويد: حضرت رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم در سال حجة الوداع در منى خطبه اى خواندند و متذكر شدند كه خداوند متعال فرموده بعد از تو اى پيغمبر (عليه السلام ) جمعيتى به كفر برمى گردند و عده اى را نيز گردن مى زنند، اى مردم آگاه باشيد بخدا سوگند اين كارهاى زشت كه از آنان سر مى زند ما هم در عالم رجعت بازگشت مى كنيم و گردن آنها را خواهيم زد، آنگاه آن حضرت با حالى محزون به حضرت على (عليه السلام ) توجه نموده و فرمودند: يا على (عليه السلام ) شما را نيز مى كشند. (244)

196- جان دادن كافر 

مرحوم كلينى در كتاب كافى روايتى از امام صادق (عليه السلام ) نقل مى كند كه فرمودند: على بن ابيطالب (عليه السلام ) يك روز دچار درد چشمش شد. پيغمبر (عليه السلام ) وقتى آمدند تا از على عيادت كنند ديدند على (عليه السلام ) از شدت درد فرياد مى كشد، پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمودند: يا على (عليه السلام ) جزع و فزع مى كنى ؟ آيا واقعا درد تو بسيار شديد است ؟ على (عليه السلام ) عرض كرد: يا رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم تا به حال چنين دردى نداشته ام . پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمودند: يا على (عليه السلام ) وقتى كه ملك الموت يم آيد تا جان انسان كافرى را بگيرد سفودى (مثل سيخ كباب ) در دست دارد و بوسيله آن جان او را مى گيرد و اين قبض روح آن چنان دردناك است كه كافر فرياد مى زند. حضرت على (عليه السلام ) همين كه اين را شنيد از بستر خود برخاست و گفت : يا رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم يك بار ديگر هم اين مطلب را بگوييد، چون آنقدر از شنيدن آن وحشت كردم كه درد چشم خودم را فراموش كردم . بعد گفت : يا رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم آيا اين اختصاص به كافران دارد يا بعضى ديگر از امت تو هم اينطور هستند؟ پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمودند: سه دسته از امت من هم اينطور قبض روح مى شوند.
1- كسى كه مسئوليتى دارد و ظلم مى كند 2- گروهى كه مال يتيم مى خورند3- شاهدى كه به دروغ شهادت دهد. (245)