قربانى
اينك مناسك به پايان آمده، سعى و طواف و رمى پشت سر نهاده شده است.
اينك مُحرم ميقات سبز در قلهى آبى اجتهاد، مُحِل شده و آماده است تا مزين به لقب
حاجى به ميان قومش برگردد و »لينذروا قومهم اذا رجعوا(34)» را تبلور بخشد اما...
هنوز حج تمام نشده!....
بايد آخرين فراز اين اوج را - كه دشوارترينش هم هست - به انجام رساند و حج را به
سرانجام.
بايد عزيزترين عزيزش را قربانى كند! بايد محبوبتر از فرزند را - چون ابراهيم - زير
پاى نهد و ... بايد كه خويشتن خويشش را - »خودش« را - از بلنداى قلهى فتح شده به
زير افكند...! قربانى... اگر حاجى شده تا با اين لقب در ميانهى بازار رنگ فروشان،
مردم را بدوشد بايد انديشهى پليد دوشاندن خلق را قربانى كند.
اگر حج كرده تا در جنگل تنازع، حريفان را بدرد، بايد خوى درندگى خويش را زير پاى
نهد و اگر به حج آمده تا در ميدان فخر فروشان، مردمان كعبه نديده را به خضوع در
برابر بت نفسش وادار كند، بايد كه با خنجر تقوا اين وسوسهى پركشش را ذبح نمايد...
و چون چنين كرد، حاجى است.
با دستى شسته به زمزم و پايى تشنهى هرولهى خدمت در سعى بين خلق و خدا.
اينك حاجى نورانى ما از حراى رسالت پايين مىآيد، با دامنى پر از سوغات بهشتى و
كوله بارى مالامال از عشق خدايى، در سرش سوداى هدايت خلق و در دلش آتش وصال خالق...
او آمده است تا شيرينى حج را با مردمش تقسيم كند.
او آماده است تا حاصل همهى مناسك دشوارش را به جهانيان هديه نمايد.
او اينك يك روحانى است، دليل دين است و نشانهى خدا!! و قربانى ما به عنوان فارغ
التحصيلان حوزه، تلقىهاى نادرست و تعريفهاى ناصواب از شخصيت حوزوى است.
براى يك طلبه تعريفهاى متفاوتى را مىتوان عنوان نمود.
تعريفهايى كه هر كدام ناشى از تلقى خاصى از جايگاه يك روحانى و يك طلبهى حوزه
است. هر يك از اين تعاريف، حد و رسم خاص خود را خواهند داشت و در چهارچوب هر كدام
از اين حدود و رسوم، طلبه شخصيتى متمايز خواهد يافت.
طلبه، يك شخصيت علمى
اولين تعريف اين است كه طلبه را يك شخصيت علمى صرف بدانيم.
شخصيتى كه فقط به كار تحقيق و تدريس و تأليف اشتغال دارد و رسالتش صرفاً يك رسالت
علمى است؛ همانند يك استاد دانشگاه كه اگر تحصيلى موفق داشت و تخصص خوبى يافت و از
اين تخصص در آموزش ديگران، استفادهاى بهينه نمود، يك استاد موفق تلقى مىشود.
يكى از بهترين برداشتها و تعريفهايى كه در حوزه وجود دارد، همين تلقى است.
و كسانى كه طلبه را چنين تعريف مىكنند، رسالت يك طلبه را نيز در تحصيل و تدريس و
تأليف، خاتمه يافته مىانگارند.
اما اين تعريف ناقص است و فقط بخشى از هويت روحانى را در برمىگيرد.
در اين تعريف حساسيت روحانى نسبت به مسايل اجتماعى و سياسى جامعه مورد نظر قرار
نمىگيرد.
يك شخصيت علمى از زاويهى علم و تخصصش، هيچ مسئوليتى در قبال مسايل اجتماعى يا
سياسى احساس نمىكند.
يك مهندس برق، يك استاد فيزيك، يك متخصص راديولوژى از نگاه علم و تخصصشان، چه
وظيفهاى در قبال مسايل اجتماعى يا سياسىِ پيرامون خويش احساس مىكنند؟ هيچ.
برق چه ربطى به فقر دارد و راديولوژى چه نسبتى با جهل؟ بله اين افراد به عنوان
انسانهايى كه در جامعه زندگى مىكنند، ممكن است به مسايل جارى جامعهشان حساس
باشند، اما حساسيتشان هيچ ربطى به تخصص و علمشان ندارد.
اين حساسيت از زواياى ديگرى در آنها ايجاد مىشود.
قبل از انقلاب چنين نگرشى در حوزه فراوان بود و هم اكنون نيز مناديان چنين تفكرى كم
نيستند.
در تلقى اينان يك طلبهى كامل، طلبهاى است كه خوب درس بخواند، خوب تدريس كند و
آثار علمى خوبى از خود به يادگار بگذارد؛ بدون هيچ حساسيتى نسبت به جامعهاش.
در خارج از محيط آموزشى وى هر چه گذشت، بگذرد.
او بايد فقط نگران علميتش باشد، راه خودش را برود و جامعه راه خودش را! در اين تلقى
يك فرد به حوزه مىآيد، خوب تحصيل مىكند، خوب تدريس مىكند و تا آخر عمر در حوزه
مىماند و يك شخصيت علمى محض مىشود! همانند يك شخصيت دانشگاهى كه در يك دانشگاه
تحصيل مىكند، ليسانس و فوق ليسانس و دكترا مىگيرد، همانجا استاديار و دانشيار و
استاد مىشود و به عنوان استاد نمونه معرفى مىشود و ... بعد هم از دنيا مىرود.
هيچ وقتى نسبت به خارج از محيط خود، هيچ مسئوليتى حس نمىكند.
نهايت تلاشش فقط اين است كه در بهترين دانشگاهها تدريس كند و همين !!.
نداى تحصيل خوب، تدريس خوب، نگارش خوب و فقط همين خوب ها! و خوبها كه در حوزه
شنيده مىشود، بعضاً از همين خاستگاه است.
ناگفته نماند كه »خوب« را اگر توسعه بدهيم، خيلى فراتر از ديدگاه اينان خواهد بود.
اما »خوب« ى كه اين مناديان مىگويند، يعنى تحصيل و تدريسى كه هر توجهى به خارج از
محدودهى آن، لطمه به »خوب« يش مىزند.
اين عدم توجه به بيرون از محيط علمى بداهتاً حضور در اين محيط را ارزش مىكند.
بايد در اين محيط باشى تا بتوانى كار علمى انجام دهى و اينگونه مىشود كه ماندن در
حوزه خودش، ارزش به حساب مىآيد! وقتى ماندن ارزش شد، رفتن و هجرت، ضدارزش خواهد
بود؛ هر چند بتوانى در محيطى ديگر منشأ بركات باشى.
- آن همه بركات چه سودى دارد، وقتى در قم نيستى،!!! دهها و صدها و هزاران حيرت
زدهى سرگردان را به سرچشمهى آرامش و ثبات هدايت كردهاى، اما افسوس كه تدريس صرف
ساده و عوامل منظومه ات تعطيل شد! خسر الدنيا و الآخره ذلك هو الخسران المبين!!!.
پس چه كسى بايد به خارج از حوزه برود؟ چه كسى بايد اين خيل عظيم نيازمند و اين
جوانان سرگشته و تشنه را از معارف الهى سيراب كند؟ طلاب اخراجى؟!! طلاب درجهى دو؟!
بىارزشها؟!! و بديهى است كه هيچ كس نمىخواهد درجهى دو باشد.
وقتى هدف، قلهى واهى ماندن شد، هر كس به بيرون از حوزه هجرت كند، مىشود اخراجى! و
بىارزش!! رهبرى آشنا و دلسوز انقلاب در اولين سفر رسميشان - سال 72 - هجرت را مطرح
كردند و بر اين مهم تا آخرين سفر - سال 79 - همچنان پافشارى نمودند و مىنمايند.
طرحهايى هم نوشته و تدوين شد؛ اما هرگز اثر خارجى چشمگيرى نداشت.
چرا؟ چون هجرت و رفتن در اين تلقى از طلبگى، دليل بىارزشى يا كم ارزشى است و چه
كسى است كه بخواهد با دست خود، خود را بىارزش كند؟!! نتيجه چه مىشود؟ محيط
بستهاى ايجاد مىشود كه افراد خوب، در آنجا خوب درس بخوانند و نسبت به بيرون
مسئوليتى احساس نكنند و بمانند و حوزه را فقط به قصد ديار باقى ترك كنند! بايد
اصلاحاتى هم كه در حوزه صورت مىگيرد، براى تغيير همين تلقى باشد و الا اين كه درسى
اضافه شود، درسى تغيير كند، كتابى عوض شود و ... مشكل حوزه را حل نخواهد كرد، مشكل
حوزه اين نوع تلقى از حوزه است.
طلبه، يك مقام علمى
تعريف ديگرى از حوزه و حوزوى وجود دارد.
در اين تعريف باز مدار، همان علميت حوزويان است، اما از منظرى ديگر.
منظرى كه آثارش كاملاً با تلقى اول متفاوت است و در تمام شئون زندگى طلبه تأثير
مىگذارد، حتى در سلوك و اخلاق فردىاش.
در اين تلقى طلبه تلاش مىكند تا به اوج علميت و تخصص دست پيدا كند و شخصيت علمىاش
را به ديگران اثبات نمايد و اين موجب تنازع با ديگران است؛ همان تنازعى كه در مجامع
دانشگاهى نيز ديده مىشود.
وقتى فردى در جستجوى قلهى علمى است، با فتح آن قله، خود را صاحب مقام مىبيند،
صاحب يك مقام علمى! مقامى كه لوازمى دارد و بايد از سوى ديگران رعايت شود.
يك استاد دانشگاه از رفاه برخوردار است، يك مقام علمى حوزوى نيز بايد همان رفاه را
داشته باشد! يك متخصص علوم جديد از احترام ديگران بهرهمند است، يك آشنا به رموز
دين نيز بايد در چشم مردم محترم باشد! و... در نتيجهى اين تعريف، اخلاق عوض
مىشود، رفتار عوض مىشود.
خيلى از ضد ارزشها، ارزش مىشوند، هرگز داشتنها ضدارزش نخواهند بود و هرگز
خواستنها ضدارزش به حساب نخواهند آمد.
- ما زحمت كشيدهايم تا به اين اوج رسيدهايم، چرا نداشته باشيم؟! رفاه طلبى و
زياده خواهى ديگر ضد ارزش نيست؛ و طلبه با اين تلقى براى احراز آنها به راه
مىافتد.
گاهى كارهايى هست كه هيچ منع شرعى ندارد؛ اما تأثيرش در بين مردم و درچشم بيننده،
زننده است و اگر اين اعمال بوسيلهى يك روحانى انجام شود، مردم را از دين گريزان و
از مناديان دين بيزار مىكند.
داشتن خانهى بزرگ و اتومبيل مجهز، هيچ حرمت شرعى ندارد، اما آيا طلبه، هر چند مقام
علمىاش بالارفته باشد، بايد در پى به دست آوردن آنها باشد؟!! آيا نگاه مردم به او
و به يك استاد دانشگاه يكسان است؟ يك استاد دانشگاه به خود حق مىدهد كه توقع رفاه
و احترام داشته باشد.
او زحمت كشيده و مدارج علمى را طى كرده است اما آيا ما هم بايد چنين توقعى داشته
باشيم؟ توقع احترام؟ توقع موقعيت اجتماعى برتر؟ ....
در اين برداشت ديگر نمىشود هيچ چيز را در حوزه عوض كرد.
با اين تلقى هجرت افسانه خواهد شد! و آنانكه عزم هجرت كنند، قطعاً رفوزههاى
حوزهاند.
با اين نگاه رفوزهها هم تن به هجرت نمىدهند، مگر عاملى از خارج بر آنان فشار
بياورد.
مثلاً از سوى مسئولين حوزه عنوان شود: طلبههايى با معدل زير پانزده آمادهى خروج
از قم باشند! يعنى هجرت بدل مىشود به تهجير، به تبعيد!! اينان نه تنها رفوزهها و
بى ارزشها هستند كه رانده شدههاى حوزهاند(35).
اين تلقى نيز همچون تلقى اول، تعريفى موجود در حوزه و واقعيتى عينى است كه نمىتوان
آن را كتمان كرد.
طلبه بسان يك بيامبر
در مقابل اين دو تعريف، تعريفى جامع و مانع نيز از يك حوزوى مىتوان ارايه نمود.
در اين تعريف، طلبه در زمان و مكان خويش، همچون انبيا است و به اندازهاى كه در
مسير انبيا است، طلبه است.
در اين مسير بودن، لوازمى دارد.
و هر طلبه به اندازهاى كه ملتزم به اين لوازم نيست، از تعريف خارج و به هر اندازه
كه به آنها پايبند است، داخل در تعريف مىباشد.
از اين روى تعريف، تعريفى جامع افراد و مانع اغيار است، در برگيرندهى آنها كه
مقيدند و بازدارندهى آنها كه گرفتار غفلتند.
يكىاز لوازمنبوت، علماست.
پيامبران از علم برخوردارند؛ پس ما هم بايد به اين خصلت آراسته باشيم.
بدون علم نمىتوان در مسير انبيا گام برداشت.
البته علم پيامبران، الهى است و علم ما، اكتسابى و اين دو با هم منافاتى ندارند.
ما با شاگردى در مكتب انبيا مىتوانيم به آن علم درخور سعهى وجودى خود دست پيدا
كنيم.
علميگانه لازمهى نبوتنيست، لازم است ولى كافى نيست.
يكى ديگر از لوازم پيامبرى خصلتهاى والاى اخلاقى است كه ما بايد هر چه بيشتر خود
را به آن خصلت نزديك كنيم.
يكى از مهمترين خصلتها كه در انبيا هست و قرآن مكرراً بر آن تأكيد كرده است، عدم
توقع است.
»ما أسئلكم عليه من اجرٍ ان اجرى الا على رب العالمين(36)».
اين شعار انبيا است.
پيامبران بيشترين زحمت را براى بشريت كشيدهاند و بيشترين رنج را ديدهاند، اما
هرگز از مردم زمانشان و زمانهاى بعد، توقع احترام نداشتهاند! گرچه مردم بايد به
انبيا احترام بگذارند؛ اما پيامبران هرگز توقع احترام نداشتهاند و به اين دليل هر
چه بىاحترامى و توهين مىديدهاند از مسير خود منحرف نمىشده و در كارشان سستى روا
نمىداشتهاند.
اگر ذرهاى از اهانتها و رنجهايى كه مردم نسبت به پيامبران بزرگ الهى با همهى
اوج علمى و اخلاقىشان رواداشتهاند، در مورد طلبهاى مبتدى كه هيچ بار علمى ندارد،
انجام دهند، به كلى دست از همه انگيزهها و آرمانهايش خواهد شست و طلبگى را از بن
رها خواهد كرد.
نقل كردند: طلبهاى منتظر ماشين بود.
پس از مدتى اتومبيلى او را سوار كرده و هنوز راهى طى نكرده او را پياده مىكند.
طلبه از راننده مىپرسد: شما كه نمىخواستى مرا به مقصد برسانى، چرا سوار كردى؟
راننده مىگويد: در سايه ايستاده بودى، خواستم از گرماى ظهر تابستان لذت ببرى!!
طلبه از فرط ناراحتى اصل طلبگى را رها نمود و ترك حوزه كرد!!! اينگونه افراد كجا و
راه انبيا كجا؟ اينها اگر بار علمى پيدا كنند، چه مىشوند؟ اگر به مقامى اجتماعى
نائل شوند، چه خواهند كرد؟ مرحوم آيتاللَّه بهاءالدينى مىفرمودند: اگر امام
صادقعليه السلام به ابوحنيفه فرمودهاند: »لا تعرف من كتاب اللَّه حرفاً«، به
معناى اين نيست كه ابوحنيفه عربى بلد نبوده.
عربى را خوب مىدانسته از من و شما بهتر.
مقصود و منظور امام اين است كه او حقيقت قرآن را نمىفهمد و با اصل قرآن بيگانه
است.
فهم واژگان و كلمات و اصطلاحاتِ يك علم و يك زبان، معيار نجات نيست.
اگر در حوزه فقط به عالم شدن و فراگيرى اصطلاحات بپردازيم اما با روح تربيت نبوى
بيگانه باشيم، هيزم كش جهنم خواهيم بود.
اولين خصلت انبيا، عدم توقع از مخلوق بوده است.
اگر ما نيز كه مدعى پيمودن همان مسيريم، در قبال تحصيل و تبليغ، توقع نداشته باشيم،
شيوهى رفتارمان دگرگون خواهد شد.
بيشترين تلاش را مىكنيم و كمترين توقع را هم نخواهيم داشت.
تلاشمان را با رفاه و احترام، عوض نخواهيم كرد و ذرهاى از آن را به دنيايى از اين
نخواهيم فروخت.
اگر باور كنيم جايگاهى كه ما در آن جاى گرفتهايم، جايگاهى است كه پيامبران را در
خويش پذيرايى كرده است، آنوقت به درستى درك خواهيم كرد كه درس خوب گرفتن و درس خوب
دادن و درس خواندن هم تنها تكليف ما نيست.
اينها همه هست، ولى تنها اينها نيست.
همه مقدمه است.
سالها درس فقه خواندهايم، نه براى اينكه محصل خوبى باشيم، نه براى اينكه مدرس
خوبى باشيم، نه براى اينكه فقيه و مجتهد خوبى باشيم، بلكه براى اينكه عمل كنيم.
فهم و اثبات احكام شرعى مقدمه است، مقدمهى عمل به احكام.
و جالب است كه در تنها جايى كه عمل ما بروز پيدا مىكند، و آنهم با دقت و وسوسه، در
احكام طهارت و نجاست است.
دستى را كه احتمال مىدهيم نجس باشد، بارها آب مىكشيم؛ اگر دوباره شك كرديم،
دوباره طاهر مىكنيم، اما در ساير احكام، هرگز! عارف بزرگ مرحوم ميرزا جواد آقا
ملكى تبريزىرحمه الله در كتاب آداب الصلوة همين نكته را متذكر شده، مىفرمايد:
اهتمام ما فقط در طهارت و نجاست است.
اگر ده بار در پاكى دستمان شك كنيم، از باب احتياط براى يازدهمين بار آن را آب
مىكشيم؛ اما اگر شك كنيم خمس پرداخت كردهايم يا خير، فكر تكرار خمس را هم در ذهن
نمىگذرانيم.
مرحوم آقاى بهاءالدينى مىفرمود: اگر طهارت و نجاست اين همه مهم بود و تأثير واقعى
در زندگى داشت، ائمه بايد بيشترين اهتمام را مىكردند، در حالىكه حضرت اميرعليه
السلام مىفرمايد: ما ابالى أ بول اصابنى أم ماء! و ما به عكس! در اينها خيلى
دقتمىكنيم و احتياط آنها را روامىداريم، اما در سخن گفتن هيچ باك نداريم.
توجه نداريم آنچه مىگوييم غيبت و تهمت و ايذاء است و اگر كسى اعتراض هم بكند، محكم
در مقابلش مىايستيم و حقانيّت گناه خود را اثبات مىكنيم! آقاى مظاهرى در درس
اخلاقشان از قول مرحوم حاج شيخ عبدالكريم حائرى نقل مىكردند كه ايشان فرموده: من
از هر كس غيبت مرا كرده يا مىكند، راضى هستم، مگر طلبهها.
چرا كه اينان اول انسان را واجب الغيبة معرفى نموده و بعد غيبت مىكنند!! آقاى
مظاهرى در ادامه مىفرمود: آقايان طلبهها غيبت كنيد! ولى آن را توجيه نكنيد !!!
ببينيد فاصلهى ما با تعريف طلبگى چقدر زياد است.
اگر شعار ما شعار انبيا باشد - كه بايد باشد - و راه ما راه انبيا باشد - كه بايد
باشد - آن وقت »قوا انفسكم(37)» سرلوحهى زندگيمان خواهد شد و پس از اينكه خود را
نجات داديم، به سراغ »و أهليكم« خواهيم رفت.
عجيب است خود در متن ضلالت باشيم، اما نگران هدايت ديگران.
ما خود چه اندازه هدايت شدهايم؟ چقدر دل به مفاهيم معنوى بستهايم؟ چقدر با آنها
انس پيدا كردهايم؟ طلبهبايد بداندكه اين جا و اين راه، راه و جايگاه انبيا است.
آنها هيچاجرى در مقابل تلاش جان فرسايشان توقع نداشتند.
اگر ما به دنبال نام و نان آمدهايم يا متوقعيم كه در مقابل تلاشمان از رفاه
برخوردار باشيم، بدانيم اشتباه آمدهايم و بايد جاى ديگرى برويم.
اينجا، جاى تجارت و بده بستان نيست .
اگر دنبال دنيا هستيم، راه تجارت، راه ديگر است.
مىتوان از راه مشروع پول به دست آورد، زندگى مرفه به هم زد و با دقت در مسايل
شرعيه، بهشت خدا را هم به دست آورد اما در وادى روحانيت اين دو باهم جمع
نمىشود(38).
طلبه بايد بداند كه اگر علم را براى معاوضه با رفاه و احترام مىخواهد، اشتباهى
آمده و باور كند كه هفتاد گناه از جاهل بخشيده مىشود، قبل از اينكه فقط يك گناه از
عالم بخشيده شود(39)! و اين معيار براى گناهان فردى است.
در گناهان اجتماعى كه لغزشى كوچك به بدبينى و بىدينى جمعى منتهى مىشود، معلوم
نيست به اين سادگىها از ما بگذرند.
داشتن ماشين شيك هيچ حرمتى ندارد، اما اگر افرادى را از دين يا روحانيت دلسرد كند،
شايد براى طلبه حرام باشد.
و باز اين توجيه كه خود معصومانعليهم السلام فرمودهاند: از سعادت مرد است كه
خانهى بزرگ، مركب خوب و ... داشته باشد، پس چه اشكالى دارد... بله سعادت مرد است،
ولى آيا خود معصومان به دنبال اين ارزشها! رفتهاند؟ آيا خودشان ذليل چنين
خواستنهايى شدهاند؟! و شما طلاب جوان كه از زلالترين انگيزههاى معنوى، مالامال
هستيد، گرچه امروز در هجوم چنين خطراتى نيستيد، اما دير يا زود بزنگاه امتحان پيش
خواهد آمد، بايد آمادهى چنين آزمونهاى سخت و هراس انگيز باشيد.
مرحوم آيت اللَّه بهاءالدينى مىفرمود: »اگر گربه انسان را نمىدرد، به اين دليل
نيست كه درندگيش از گرگ كمتر است؛ به اين دليل است كه زور گرگ را ندارد.
« و ما چنان نباشيم؛ تا وقتى يك طلبهى منزوى و گوشه گير در قم هستيم، زاهد و عابد
باشيم و چون به موقعيت امتحان درآمديم، سرافكنده از آن خارج شويم.
امام اعلى اللَّه مقامه در اوج قدرت و هنگامىكه از شخصيتهاى سياسى جهان بود و
تمام كشور در نگين قدرت او، در بحرانىترين لحظات سياسى كشور، بحث از مبانى اخلاقى
مىكرد!! در بحبوحهى جنگ كه همه منتظر بودند ايشان با يك سخنرانى آتشين و متناسب
با شرايط پيش آمده، طوفانى به پا كند، مردم را توصيه به فضايل اخلاقى مىكرد!! گويا
هيچ خبرى در عالم نيست، جز كمبود فضايل، و هيچ مشكلى پيدا نشده است، مگر مشكلات
اخلاقى مردم ! مرحوم آيت اللَّه بهاءالدينى در تبيين اين حركتهاى امام مىفرمود:
»اين ظرفيت بالاى اين بزرگوار است.
اگر ما بوديم و چنين مشكلات سياسى به ما روى مىآورد، اصلاً فراموش مىكرديم كه
چنين حرفهايى هم در عالم بوده يا هست!!!« آقاى بهاءالدينى كه خود از ذخاير حوزه
بود و فاصلهاش با ما فاصلهى آسمان تا زمين، دربارهى امام مىفرمود: اگر ما
بوديم....
ما چه بگوييم؟! اگر ما بوديم، چه مىشد؟ ما كه اگر مشكلى خانوادگى پيدا كنيم، از
گيجى آن، راه خانهمان را گم مىكنيم، چه رسد به راه انبيا!!! شما طلاب جوان بايد
تعريفتان را از خودتان كشف كنيد و آنرا با سه تعريفى كه گذشت، مقايسه كنيد.
فقط در تعريف سوم است كه ماندنتان سود آور خواهد بود، هم براى خودتان و هم براى
جامعه.
وقتى تعريف گم شد، شخصى مثل آيت اللَّه بهاءالدينى درس اخلاقش را كه مدت كوتاهى در
فيضيه شروع كرده بود، قطع مىكند و وقتى حضرت آيت اللَّه العظمى فاضل لنكرانى كه
شاگرد ايشان بودند، علت را جويا مىشوند، در جواب مىفرمايد، »به من پيغام دادند كه
اين درس اخلاق باعث ناراحتى و نگرانى برخى شده است، من هم داعى بر ادامهى آن
نداشتم!!« وقتى تعريف حاكم و تلقى موجود از حوزه و حوزوى، ناصواب بود، افرادى بدون
جهت به اشتهار مىرسند وافرادى در گمنامى و انزوا مىمانند و مىميرند.
گفته شد در تشييع جنازهى مطهر آقاى بهاءالدينى حدود دويستهزارنفر شركت كرده
بودند.
به دوستى گفتم: تعداد مراجعه كنندگان به اين بزرگوار در طول نود سال عمر ايشان به
اين اندازه نبوده است!!! اين گم كردن راه انبيا است.
اين نفهميدن جايگاه پيامبران است.
اگر اخلاق ما، اخلاق پيامبران بود، آنوقت هجرت برايمان ارزش مىشد و نه ضد ارزش.
وقتى مىديدم كه وجودم در قم مفيد فايدهاى نيست، ولى حضورم در اقليمى ديگر باعث
تحولى در جامعه مىشود، قطعاً لحظهاى درنگ را جايز نمىدانستم.
در حالىكه مىبينيم فردى پنجاه سال است كه در گوشهاى از قم بحثى را با دوستى از
دوران جوانى دارد و همچنان ادامه مىدهد نه تدريسى، نه تأليفى، نه حركت اجتماعى و
نه هيچ اثر ديگر... كه به كجا برسد؟ در حالىكه اگر با همين اطلاعات به هجرتى دست
مىزد و شهر و منطقهاى را به عنوان محل مأموريت الهى خود برمىگزيد، قطعاً
مىتوانست داراى اثرات بسيار ماندنى و ارزشمندى باشد و جالب است كه افرادى كه تعريف
حوزه را گم كردهاند، اين آقايان را تبلور تقوى و زهد مىدانند! حضرت آيت اللَّه
مظاهرى در نخستين روزهايى كه بحث هجرت مطرح شد، عازم اصفهان شدند.
ورود ايشان به اصفهان تحولى در حوزهى آن ديار ايجاد كرد و در جامعهى متلاطم
اصفهان آرامش و سكونى برقرار نمود.
اما چند نفر مثل ايشان، چنين حركتى كردند؟ شايد خيلى افراد معتقد باشند كه ايشان
اشتباه كرده و نمىبايست از قم انتقال پيدا مىكرد! اگر ايشان مىماند، بساط
مرجعيتش زودتر گسترده مىشد و رفتن ايشان باعث ازدست رفتن اين مهم شد! بايد پرسيد
مرجعيتى كه براى اسلام نفعى نداشته باشد با حركتى كه به تمامى ارزش است و ارتقاى
نام اسلام و احياى راه معصومان، چه جاى قياس دارد؟! مرجعيت قائم به مراجع است و
مرجع يعنى محل رجوع مردم.
اين چه مرجعيتى است كه هيچ راجعى نداشته باشد! مرجع بايد محل مراجعه مردم در احكام
فقهى و مسايل سياسى و اجتماعى زمانش باشد.
اگر كسى نمىتواند و زمنيهى مرجعيت را ندارد، يا با وجود مراجع ديگر ضرورتى در اين
كار نمىبيند اما در منطقهاى ديگر مفيد هزاران فايده و بانى تغييرات جدى است، چرا
نرود و بماند كه چه بشود؟ البته اين بدين معنا نيست كه بايد همهى علماى بزرگ يا
فضلا و طلاب جوان از حوزه خارج شوند.
جوانها بايد بمانند و كار كنند و در زمينههاى علمى و معنوى، رشد نمايند.
مجال رشد و پرورش همين جوانى است.
وقتى سن از چهل سال گذشت، ديگر چندان جاى رشد علمى يا اصلاح اخلاقى نيست.
همه را بايد در سنين جوانى به دست آورد.
حوزه به قول آيت اللَّه جوادى آملى نبايد نهالهاى آمادهاش را كه در اندك زمان به
درختان تناور و پرميوهى اسلام تبديل مىشوند، از دست بدهد.
افرادى هستند كه رشدشان را كردهاند و گامى فراتر نخواهند گذارد و در حوزه ماندنشان
چندان مفيد نيست، اينان مورد خطاب هستند.
كسانى كه نه در حوزه و نه در محيط قم، نقش چندانى نمى توانند ايفا كنند، اما در
خارج از قم تأثيرگذار خواهند بود.
اين رفتن و تأثير گذارى هم به معناى روحانى درجه دوم بودن نيست.
تأثير گذارى فقط به بالابردن اطلاعات و علميت نيست.
ممكن است كسى از سطحى بسيار بالا برخوردار باشد، اما به دليل ويژگىهاى روحى و
شخصى، امكان ارتباط با ديگران را نداشته باشد و بالعكس ممكن است افرادى باشند كه
سطحى از رشدشان را طى كرده باشند، اما با علميتى كمتر، بسيار تأثيرگذار باشند.
مثلاً حجة الاسلام قرائتى شخصيت موفقى است و خود به اين نتيجه رسيده كه بايد از قم
برود و به كارى كه الآن دارد، اقدام نمايد.
همين كار را هم كرده و تأثيرش را هم در جامعه، شاهديم.
حالا كسى بگويد: اى كاش ايشان در قم مىماند.
او اگر مرجع مىشد، چى مىشد؟!! آيا الآن اثرش از يك مرجع در هدايت مردم كمتر است؟
شما هم اگر الآن مىدانيد در روستاى خودتان تأثير گذاريد و آيندهى بهترى هم
نداريد، اقدام كنيد.
اما اگر اميد معقول هست كه با استعداد و تلاشى كه داريد در آيندهاى نه چندان دور
بتوانيد در سطح شهر يا استان خود مؤثر واقع شويد، بمانيد تا به آن سطح نايل شويد،
آنگاه هجرت كنيد.
اما اگر چنين نيست و فعلاً براى شما امكانى پيش آمده، اين امكان را از دست ندهيد و
امكان بالفعل را با امكان بالقوه عوض ننماييد.
ما به عنوان طلبه بايد جايگاهمان برايمان تعريف شده باشد.
اگر راهمان راه انبيا شد، به هر كارى دست بزنيم، نافع است؛ رفتنمان، ماندنمان،
تحصيلمان، تحقيقمان، تبليغمان،... چرا كه چنان مىكنيم كه انبيا كردهاند و چنان
مىرويم كه خدايمان مىخواهد و چنان مىانديشيم كه امام زمانمان خشنود مىشود.
ما هركجا هستيم بايد آرمانى بينديشيم و خود را هميشه بر سكوى بلند و پرخطر تبليغ
دين ببينيم.
تبليغ را فقط به سالى چند دهه نشناسيم.
ما هميشه مبلغيم و همواره آينهى سنت رسولصلى الله عليه وآله و اهلبيتشعليهم
السلام.
پيامبران منتظر نبودند كه مردم به خانه شان بيايند، در درسشان حاضر شوند، پاى
منبرشان بنشينند تا آنها كار تبليغشان را انجام دهند.
آنها به دنبال مردم مىدويدند تا آنها را هدايت كنند.
در مورد رسول گرامى اسلام دارد: »طبيب دوّار بطبّه«، پزشكى بود كه وسايل شفاى مردم
را از كويى به كويى مىبرد.
آزارش مىدادند.
سنگش مىزدند، زباله بر سرش مىريختند و او دست از طبابت بر نمىداشت.
او بيمارىهاى مردمش را مىشناخت و بر آنها دل مىسوزاند و همهى آزارهاى آنان را
از نادانىشان مىدانست.
از اينروى در مقابل اين همه آزار، دعايشان مىكرد: - خداوندا! آنان را عذاب نكن كه
آنان از روى نادانى، دست به اين اعمال مىزنند.
اين نادانى هم يكى از بيمارىهايى بود كه اين طبيب دلسوز بشر، به دنبال معالجهى آن
بود و آنقدر دل بر آنها و بر همهى جهانيان در هر عصرى، دل مىسوزاند كه خطاب آمد:
»لعلك باخع نفسك(40)»، پيامبر! تو مىخواهى جان بر سر هدايت انسانها بگذارى؟!! و
ما پيرو اين پيامريم و بايد كه همانند او باشيم.
بايد خواستنها و داشتنها، رفاه و آسايش، احترام و مقام و همه و همه را در
قربانگاهى به گسترهى رضاى خدا و با دست خويش، قربانى نماييم تا احرامى را كه در
ميقات سبز بسته بوديم و مناسكى كه در كعبهى آسمانى دانش بجاى آورديم، مورد قبول
معشوق واقع شود.
انشاءالله.
كعبه يك سنگ نشانى است كه ره گم نشود حاجى احرام دگر بند ببين يار كجاست مىخواهم
در حوزه بمانم ... اما مشكلاتم نگفتنى است و پرسشهايم بىشمار... چه كنم؟ بروم يا
بمانم؟! در كوير بودن، سبزترين مزرع فلك، حوزه علميه است ....
ومن در ميقاتى سبزتر از هر چه سبز، با احرام آبىتر از هر چه زهد در آرزوى طوافى
بارورتر از هرچه بهشت به لبيك ايستادهام....
به همان اندازه كه بازگشتن آسان است، ماندن دوست داشتنى است ...مىمانم و به دنبال
پاسخ پرسشهايم در لابلاى سطور اين كتاب مىگردم... كه اگر ماندم آسمان مال من است
پنجره، فكر، هوا، عشق، زمين مال من است