درس چهل و هشتم : تعزير و شكنجه براى إقرار متّهم ممنوع ؛ و إقرار پس از تعذيب
سنديّت ندارد
أعُوذُ بِاللَهِ مِنَ الشّيْطَانِ الرّجِيمِ
بِسْمِ اللَهِ الرّحْمَنِ الرّحِيمِ
وَ صَلّى اللَهُ عَلَى سَيّدِنَا مُحَمّدٍ وَ ءَالِهِ الطّيّبِينَ الطّاهِرِينَ
وَ لَعْنَةُ اللَهِ عَلَى أعْدَآئِهِمْ أجْمَعِينَ مِنَ الْأنَ إلَى قِيَامِ
يَوْمِ الدّينِ
وَ لَا حَوْلَ وَ لَا قُوّةَ إلّا بِاللَهِ الْعَلِىّ الْعَظِيمِ
عرض شد رعيّت سه حقّ بر والى دارد : أوّل ، حقّ حفظ جان و مال و ناموس و عِرض .
دوّم ، حقّ آزادى شخصى و آزادى در عقيده و قانون . سوّم ، حقّ رسيدگى به اُمور
رعيّت از جهت تأمين نيازمنديهاى جسمى و روحى . در لزوم رعايت حفظ جان و مال و
ناموس و عِرض مسلمانان بر والى در درس قبل مطالبى بيان شد .
أمّا حقّ آزادى شخصى اين است كه : أفراد در زندگى شخصى خود آزادند و مورد تعقيب و
تهديد واقع نمىشوند ؛ و كسى را بمجرّد اتّهام نمىتوان گرفت و او را به زندان
انداخت ، يا اينكه مجازات كرد . و تا هنگامى كه جرم در نزد حاكم به ثبوت نرسد
إجراء حدّ و تعزير جائز نيست .
در سيره رسول أكرم صلّى الله عليه و آله و سلّم آمده است : رسول خدا صلّى الله
عليه و آله و سلّم مشغول خواندن خطبه بودند ؛ در اين ميان بهز بن حكيم برخاست و
گفت : يا رسول الله ! همسايگان مرا به چه جرمى گرفتند ؟ رسول خدا صلّى الله
عليه و آله اعتناء نفرمود . براى مرتبه دوّم در ميان خطبه اعتراض كرد ، رسول
خدا صلّى الله عليه و آله اعتناء نفرمود . و در مرتبه سوّم كه اعتراض نمود و از
بازداشت آن أشخاص توضيح خواست ، رسول خدا صلّى الله عليه و آله فرمود تا
همسايگانش را آزاد كنند (1) . از اينجا بدست مىآيد كه كسى را
نمىتوان به مجرّد اتّهام گرفت .
أمّا بعضى گفتهاند حبس بر دو نوع است : أوّل حبس مجازاتى ، دوّم حبس تحقيقى .
حبس مجازاتى ، آن است كه أفراد را طبق حكم حاكم ، بعد از ثبوت جرم ، به عنوان
تأديب و جزاى جرم و جنايت در زمان محدود و مشخّصى به زندان مىاندازند . أمّا
حبس تحقيقى آن بازداشتى است كه به عنوان كشف جرم و تحقيق در مورد مسألهاى
انجام مىپذيرد تا جرم و يا عدم آن إثبات شود ، و متّهم ، يا مجرم شناخته شده و
يا تبرئه گردد .
پيغمبر أكرم صلّى الله عليه و اله و سلّم مردم را به صِرف تهمت نمىگرفت . فقط در
يك روايت داريم كه به مجرّد اتّهام ، پيغمبر شخصى را در نصف روز بازداشت فرمود
و بعد او را رها كرد . و هر اتّهامى كه اتّفاق مىافتاد پيغمبر بين مدّعِى و
مدّعَى عليه را جمع مىكرد و بر أساس إنّمَا أَقْضِى بَيْنَكُمْ بِالْأيْمَانِ
وَ الْبَيّنَاتِ (2) حكم مىفرمود ؛ و همانجا مطلب فيصله پيدا
مىكرد . و اگر أحياناً مدّعِى دليلى عليه مدّعَى عليه نداشت ، از مدّعَى عليه
ضمانت مىگرفتند و او را آزاد مىكردند . و اگر مدّعَى عليه دلائلى مىآورد ،
يا مدّعِى بعداً دلائلى مىآورد و إثبات مىكرد ، بر طبق همان عمل مىشد . و
إلّا مدّعى عليه آزاد بود ، و تا هنگاميكه دعوى در نزد پيغمبر به ثبوت نرسيده
بود هيچكس او را نمىگرفت .
أفرادى را كه بعنوان تحقيق بازداشت مىكنند ـ بنا بر اينكه بگوئيم : حبس تحقيقى در
حال ضرورت و در بعضى مواقع بدون إشكال است ـ شكنجه دادن و تعذيب نمودن آنان
جائز نيست .
به مجرّد اتّهام كسى را نمىتوان تعذيب نمود ؛ و إقرارى كه بر أساس شكنجه و تعذيب
گرفته شود حجّيّت ندارد و ثابت نيست . آن إقرار روى زمينه اضطراب و اضطرار بوده
و حجّيّت ندارد ؛ و قاضى نمىتواند بر آن أساس حكم كند . إقرار و اعتراف بايد
در زمينه عدم شكنجه و تعذيب باشد .
و اگر إشكال شود : چنانچه شكنجه و تعذيب أفراد براى كشف جرم و تحقيق پيرامون
مسألهاى كه ارتباط با أمنيّت و بقاء حكومت إسلام دارد جائز نباشد ، موجب خواهد
شد كه خللى در اين قضيّه پيدا گردد و أمنيّت خاصّه يا عامّه را به خطر اندازد .
بنابراين ، بقاء حكومت متوقّف بر شكنجه و تعذيب أفرادى است كه ابتداءً إنسان از
مقاصد آنها خبر ندارد ، و به خودى خود هم إقرار و اعتراف نمىكنند ؛ و تا شكنجه
و تازيانهاى نباشد مطلب كشف نمىشود .
جواب اين است كه : بگذار كشف نشود ! وقتى خداوند ميگويد إنسان بدون جرم نمىتواند
كسى را تعذيب كند ، جائز نيست شخص بيگناهى را تازيانه بزند ، و يا به أنواع
شكنجهها او را مبتلى كند تا مطلب منكشف شود . إسلام راه انكشاف بدين طريق را
بسته است و راههاى ديگر را تجويز نموده است ؛ از هر راهى كه ميسّر خواهد شد .
از راه شكنجه و تعذيب نمىتوان كشف حقيقت نمود .
اگر هم حقيقت ثابت شود حجّيّت ندارد ؛ چون إقرار و اعتراف بر أساس شكنجه ملغى است
. شخص بىگناهى را نمىتوان شكنجه و تعذيب نمود ، تا اينكه منكشف شود : آيا اين
متّهم مجرم است يا مجرم نيست ؟!
و چنانچه گفته شود : اگر بقاء إسلام متوقّف بر اين أمر باشد موجب جواز است ؛ جواب
داده مىشود : كدام إسلام ؟! إسلامى كه با اين ضوابط كه از جمله مقدّمات آن
تعذيب أفراد مبرّا و پاكى كه حاكم نسبت به آنها سوء ظنّ پيدا كرده و آنها را
شكنجه مىدهد بخواهد قوام يابد ، مورد نظر رسول خدا نخواهد بود .
آن إسلامى كه قرآن مىگويد و رسول خدا مىفرمايد و مكتب أميرالمؤمنين مىگويد ، و
آن إسلامى كه آحاد فرقههاى إسلامى ، أعمّ از خاصّه و عامّه در آن إجماع دارند
غير از اين است . كلام در همان إسلامى است كه خدا ميگويد . در آن إسلامى كه
رسول خدا ميفرمايد ، به مجرّد اتّهام كسى را نمىتوان شكنجه داد . هر راهى را
كه ميخواهيد برويد ، وليكن اين راه بسته است . بايد در قضيّه تحقيق نمود و كمال
دقّت را مرعى داشت و صبر نمود تا أفراد مجرم از غير مجرم شناخته شوند . مجرم
بايد طبق قانون محاكمه و مجازات شود و أفرادى كه مجرم نيستند تبرئه و آزاد شوند
.
إسلام دين مصلحت انديشى پندارى و توهّمات فكرى نيست ؛ بر أساس حقّ است . تمام
مجاهدات أميرالمؤمنين عليه السّلام بر أساس حقّ است . أميرالمؤمنين عليه
السّلام مىتوانست به عنوان مصلحت انديشى پندارى ، چند روزى موقّت واليان خليفه
پيشين را بر سر كار خود بگمارد و استمرار بدهد ، و بعد يكى يكى آنها را از سر
كار بردارد . و مىتوانست به يك وعده خلاف بعضى از متمرّدين را آرام كند و بعد
بر آنها حمله نمايد ؛ كما اينكه اين طريق و رويّه در بين سياسيّون عالم متداول
است .
أمّا أميرالمؤمنين عليه السّلام اين كار را نمىكند . يك كلام دروغ ، يا يك كلام
توريه نمىگويد . علناً مىگويد : در حكومت من دست متعدّى و آن أفرادى كه مورد
إمضاى من نيستند كوتاه است و يكساعت هم نمىتوانند حكومت كنند . و تمام آن
واليان را جز أفراد معدودى عزل فرمود .
أميرالمؤمنين عليه السّلام عهدهدار بقاء شريعت و متكفّل حفظ آن به هر كيفيّتى ،
أعمّ از صدق و كذب و راستى و مكر و حيله نيست ؛ او بندهايست از بندگان خدا و
حامل تكليف خدا . به او تكليف شده است بر أساس صدق و عدالت و حقّ بايد مردم را
حركت بدهد . خلاف حقّ نبايد باشد . حال بواسطه إجراى حقّ ، مردم شورش مىكنند ،
قيام مىكنند يا نمىكنند ، جنگ جمل و صفّين و نهروان بر پا مىشود ، خونش
ريخته مىشود به او مربوط نيست . او مىگويد : خدا به من دستور داده است از اين
راه بروم و راههاى ديگر بر من مسدود است ؛ و من بايد به وظيفه خود عمل كنم
(3) . در يكى از همين منازل صفّين بود كه يكى از سرلشكران معروف شام
نزديك أميرالمؤمنين عليه السّلام آمد و گفت : يا علىّ ! ترا بخدا بيا و دست از
جنگ بردار و مگذار ديگر خون ريخته شود ؛ ما به شام بر مىگرديم و تو هم با تمام
أصحاب و لشكريانت به كوفه برگرد ! و شايد از روى نُصح و دلسوزى هم گفته است .
أميرالمؤمنين عليه السّلام فرمود : بخدا قسم من هم داعيه جنگ ندارم . من هم نبرد و
درگيرى خونين و مبارزه و جلاء وطن و از خانه و آشيانه بيرون آمدن را طبق مزاج و
ذوق خود نمىدانم ؛ ولى چه كنم ؟! بخدا قسم آن منهاجى كه من دارم إجازه نمىدهد
يك ساعت معاويه را بر سر كار باقى بدارم و تفويض ولايت او را بر مردم بنمايم .
البتّه اين روايت را نقل به معنى كرديم و مفاد آن است ، نه اينكه معنى تحت اللفظى
روايت است . كلام در اينجاست كه أميرالمؤمنين عليه السّلام نمىتواند بكوفه
برگردد و معاويه هم در شام مشغول كارهاى خود باشد و به أميرالمؤمنين عليه
السّلام هم باج بدهد و خطبهها را بنام أميرالمؤمنين عليه السّلام بخواند و
سلام و صلوات هم بلند كند ، و بر أساس غير قانون خدا و عقل و إسلام مردم را
حركت بدهد .
أميرالمؤمنين عليه السّلام تشنه سلام و صلوات نيست . او حاضر است در بالاى منابر
او را لعن و سبّ كنند ولى از وظيفه خودش تخطّى نكند ، و وقتى شمشير به فرقش
مىخورد بگويد : فُزْتُ وَ رَبّ الْكَعْبَةِ ! يعنى نامه عمل پاكيزه و قبولى
بدست من رسيد . اين بر أساس حقّ است . اين أميرالمؤمنين مىگويد : شخص متّهم را
نمىتوان شكنجه داد . شخصى كه مورد اتّهام است (اتّهام شخصى ، اتّهام نوعى ،
اتّهام سياسى ، هرگونه اتّهامى) إنسان نمىتواند او را شكنجه كند ؛ شايد كه اين
متّهم مجرم نباشد . در هزار نفر ، ده هزار نفر ، صد هزار نفر ، يكى اگر مجرم
نباشد همان كافى است . بايد جرم ثابت شود آنوقت اگر إنسان حدّ جارى كند ، قصاص
كند ، بكشد و هر كارى كه خدا دستور داده است ديگر راه باز است .
ولى قبل از إحراز جرم ، إنسان برود و بيگناهى را به داعى اينكه اگر او را شكنجه
ندهم كشف سرّ نمىشود و پردهها برداشته نمىشود و إسلام در خطر مىافتد و چنين
و چنان ، او را به أنواع عذابها و شكنجهها بيازارد حرام است .
اينها راههائى است كه شرع دستور نداده و همگى آنها مسدود است .
أمّا آزادى در عقيده اين است كه : مردم مسلمان در عقيده ، يعنى در كيفيّت سلوك و
روش و منهاج آزادند ؛ بلكه بالاتر از اينها عقيده مخالفت يا موافقت با حكومت و
قبول كردن يا قبول نكردن قانون ـ تا جائى كه دست به كارهاى مخالف نزدند ـ را
مىتوانند داشته باشند و كسى حقّ جلوگيرى از آنها را ندارد . مثلاً مردم
مىتوانند از زيد تقليد كنند يا از عَمرو تقليد كنند ، گرچه در شروع حكومت
إسلام همگى بايد از أعلم فى الاُمّة مسائل را بگيرند و تقليد كنند ؛ و أعلم فى
الاُمّة همان كسى است كه حكومت دارد . بين مقام حكومت و مرجعيّت تفاوتى نيست ؛
و اين مطلب گذشت . أمّا عملاً اگر كسى نمىخواهد از حاكم تقليد كند ، بلكه
ديگرى را از او أرجح مىداند ، و كارهايش هم مخالف ظواهر إسلام نيست و شعارى بر
خلاف إسلام نمىدهد ، إشكال ندارد ؛ مىتواند از هر كسى كه بخواهد تقليد كند .
يا كسى در قلبش حكومت را قبول ندارد ، نداشته باشد ! يا قانون را قبول ندارد ،
قانون إسلام را قبول ندارد ، نداشته باشد ! حاكم نمىتواند به مجرّد اينكه كسى
عقيدةً به اين مسائل پايبند نيست او را تعقيب كند . بهترين دستور و روشنترين
دستور در اين موقع و در اين موارد دستورالعملى است كه أميرالمؤمنين عليه
السّلام به خوارج نشان دادند .
خوارج مردمى بودند كه عليه أميرالمؤمنين عليه السّلام قيام كردند و حكم به كفر
حضرت دادند و گفتند : علىّ كافر است ! اينها در حقيقت فرقهاى بودند نظير
آنارشيستهاى اين زمان ، يعنى هرج و مرج خواهان ؛ يا نهيليستها ، يعنى منكر همه
چيز . خوارج هم اينطور بودند و در حاليكه حضرت خطبه مىخواندند يكى از آنها
برخاست و گفت :
لَا حُكْمَ إلّا لِلّهِ تَعَالَى ! حكم فقط اختصاص بخدا دارد و اختصاص بشما ندارد
، و شما حقّ حكم ندارى !
أميرالمؤمنين عليه السّلام فرمود : كَلِمَةُ حَقّ أُرِيدَ بِهَا بَاطِلٌ . لَكُمْ
عَلَيْنَا ثَلاَثٌ : لَا نَمْنَعُكُمْ مَسَاجِدَ اللَهِ أَنْ تَذْكُرُوا فِيهَا
اسْمَ اللَهِ ، وَ لَا نَبْدَؤُكُمْ بِقِتَالٍ ، وَ لَا نَمْنَعُكُمْ
الْفَْىءَ مَادَامَتْ أَيْدِيكُمْ مَعَنَا . (4)
«حضرت در جواب آن قائل فرمود : اين كلام حقّى است كه إراده باطل از آن شده است .
براى شما بر عهده ما سه چيز است : يكى اينكه : شما را از مساجد خدا منع نكنيم ؛ چون
مساجد را خداوند قرار داده است تا ذكر خدا در اين مساجد بشود و شما ممنوع از ورود
در مساجد و ذكر و نماز نيستيد . دوّم : ما ابتدا به جنگ با شما نمىكنيم . و سوّم
اينكه : تا هنگامى كه دستهاى شما با ماست و در تحت حكومت ما هستيد و عليه ما قيامى
نداريد ، ما از فَىء و بيتالمال و غنائمى كه بايد بشما داده شود شما را منع
نمىكنيم.»
با اينكه خوارج حكم به كفر حضرت كه خليفة المسلمين و والى و حاكم المسلمين است
دادند ، و با اينكه تمام أعمال و أفعال حضرت كه به عنوان حكومت مسلمين انجام
مىدهد را قبول ندارند ، ولى حضرت در مقابل اين إنكار عكس العمل فعلى ، از ضرب
و شتم و حبس و قتل و أمثال اينها را بر آنها روا نداشت و آنها را در كارشان
آزاد گذاشت .
خوارج مجموعاً دوازده هزار نفر بودند كه بر حضرت خروج كردند . حضرت ، عبدالله بن
عبّاس را فرستاد و با آنها مباحثه و محاجّه كرد ؛ و از روى كتاب و سنّت بر آنها
إثبات كرد كه كلام أميرالمؤمنين عليه السّلام حقّ است و كارش حقّ است ؛ و بر
آنها ثابت شد كه راهشان باطل است . در اينحال چهار هزار نفر از آنها توبه كردند
و برگشتند . حضرت به آنها پيغام داد : شما آزاديد ، هر جائى مىخواهيد برويد ،
بشرط اينكه خونى را نريزيد و راهى را مسدود نكنيد ، و بر مسلمانى تعدّى و تجاوز
نكنيد ؛ و اگر چنين كرديد با شما جنگ خواهم نمود .
عبدالله بن شدّاد مىگويد : قسم بخدا أميرالمؤمنين عليه السّلام دست به جنگ نزد
مگر اينكه آنها خونها ريختند و شورشها كردند و تعدّىها نمودند و راهها بريدند
، و عبدالله بن خَبّاب بن أرَتّ را كه رئيس و گماشته حضرت بر آنها بود كشتند ،
و شكم زنش را پاره كردند و بچّه را از شكم عيالش بيرون آوردند ؛ با اينكه
عبدالله از بزرگان إسلام و صاحبان تاريخ در إسلام است .
پدرش خبّاب بن أرتّ از معذّبين در إسلام و از أفرادى است كه كفّار قريش در مكّه در
زمان رسول خدا صلّى الله عليه و آله و سلّم بسيار او را شكنجه داده بودند و با
كارد پشتش را پاره كردند ، گوشتش را پاره پاره كردند و بر روى زمينهاى داغ و
ريگ گرم بيابان مكّه به پشت خوابانيدند ، و مىگفتند : دست از خدا و رسالت
محمّد بردار و او برنمىداشت . داستان خبّاب بن أرتّ و تعذيب وى در روايات و در
كتابهاى تراجم أحوال و رجال ، معروف و مشهور است .
يك روز عُمر به او گفت : مىخواهم پشتت را ببينم كه اين كفّار قريش با تو چه كردند
؟ ! وقتى او برهنه شد و پشتش را به عمر نشان داد ، عمر وحشت كرد . مىگويند :
تمام پشت اين مرد عيناً مانند يك خيك خشك شده ترك خورده در آمده بود ؛ و پسر او
عبدالله را كه از شيعيان أميرالمؤمنين عليه السّلام و در راه او بود به عنوان
اينكه چرا عليه أميرالمؤمنين عليه السّلام إقدام نمىكنى و حكم او را قبول كردى
كشتند ، و شكم زنش را هم دريدند و بچّهاش را بيرون آوردند .
أميرالمؤمنين عليه السّلام ديگر صبر را جائز ندانست و به جنگ با آنان شتافت ؛ عدّه
آنها هشت هزار نفر بود . ابتدا حضرت خطبه مفصّلى خواندند ؛ و در أثر همين خطبه
4 هزار نفر از آنان برگشتند و 4 هزار نفر بر مرام خود إصرار ورزيدند . و از
جمله أفرادى كه در مقابل أميرالمؤمنين عليه السّلام قرار گرفت ابن كَوّآء بود
با ده نفر . أميرالمؤمنين عليه السّلام او را خواستند ، ابن كوّآء جلو آمد با
همان ده نفرى كه از طرفداران و هواخواهانش بودند ، و حضرت با او سخن گفتند و
استدلال كردند . ابن كوّآء دست از جنگ برداشت و آن ده نفر هم دست از جنگ
برداشتند ؛ إتمام حجّت شد . حضرت با آن 4 هزار نفر ديگر جنگ نمودند ؛ همه كشته
شدند غير از 9 نفر كه فرار كردند . (5)
شاهد ما در اين است كه حضرت مىفرمايد : شما خلافت را قبول نداريد ؟ إشكال ندارد ؛
برويد دنبال كارتان ! آزاديد ! و تا وقتى كه عليه حكومت إسلام و مسلمين قيام و
شورش نكنيد ، هرج و مرج نكنيد ، ميتينگهاى مخالف براى جمعآورى أفراد باطل به
دور خود و أمثال اينها كه منجرّ به خونريزى و قطع طريق و كجدستى و تجاوز به
أموال و نواميس و أعراض مسلمين باشد بر پا نكنيد ، به شما كارى ندارم . و حضرت
هم به همين نهج عمل كردند ؛ و اين نهايت درجه آزادى در عقيده را مىرساند .
ببينيد ! إسلامى كه اينقدر بر أحكام و قوانين خود از نقطه نظر باطن و ميل قلبى
پافشارى دارد ، تا چه أندازه مراعات نموده است ، تا كه أفرادى كه إسلام را
مىپسندند ، جان و دل و عقيده آنها داراى إسلام ظاهرى و باطنى باشد ! أمّا اگر
كسى در عقيده خود إسلام را قبول ندارد ، در ميان قلب خود خدا را قبول ندارد ،
حكومت إسلام او را تعقيب نمىكند كه عقيدهات چرا چنين و چنان است ؟! تفتيش در
عقيده نمىكند . تو كه إسلام را به ظاهر قبول نمودى و عليه حكومت إسلام قيام
نكردى ، من چكار به عقيده باطنى تو دارم ؟!
من يهود و نصارى و أهل ذمّه را هم در حكومت خود كه به پناهندگى من و به ذمّه من
هستند محافظت نموده و از آنها پاسدارى مىكنم ؛ عقيده آنها هر چه مىخواهد باشد
. و اين معنى لَآ إِكْرَاه فِى الدّينِ قَد تّبَيّنَ الرّشْدُ مِنَ الْغَىّ
(6) است . دين مجموع دستورات و فرامينى است كه از عقيده سرچشمه مىگيرد
؛ و در عقيده إنسان إكراهى نيست . أصلاً دين قابل إكراه نيست . عقيده قلبى قابل
إكراه نيست .
لَآإِكْرَاه ، يا جمله إخباريّه است يا إنشاء است . يعنى نبايد إكراهى در عقيده
باشد . بايد مقدّماتى فراهم كرد تا اينكه عقيده إصلاح گردد ؛ ولى خود عقيده بنا
به إكراه پيدا نمىشود ، و نبايد پيدا شود .
سپس مىفرمايد : قَد تّبَيّنَ الرّشْدُ مِنَ الْغَىّ . يعنى با وجود و ظهور إسلام
و قوانين و أحكام آن ، رشد از غىّ جدا شد و در دو صفّ متمايز قرار گرفت . هدايت
از ضلالت متمايز گشت و در صفّ مقابل قرار گرفت .
كسانى كه مىگويند از لَآ إِكْرَاه فِى الدّينِ استفاده مىشود كه منظور إسلام
اينست كه : در دين هيچ إكراهى نيست ؛ يعنى مردم هر فكر و هر دينى كه مىخواهند
براى خود بپسندند ، بپسندند ؛ يهودىّ باشند ، نصرانىّ باشند ، هر مرامى
مىخواهند داشته باشند داشته باشند ، حرف آنها غلط است .
إسلام مىگويد : إنسان فقط بايد إسلام داشته باشد . وَ مَن يَبْتَغِ غَيْرَ
الْإِسْلَمِ دِينًا فَلَن يُقْبَلَ مِنْهُ وَ هُوَ فِى الْأخِرَةِ مِنَ
الْخَسِرِينَ (7) ـ إِنّ الدّينَ عِندَ اللَهِ الْإِسْلَمُ .
(8)
إسلام براى تربيت مردم است ؛ براى دعوت به حقّ و توحيد است . و أفرادى كه مسلمان
نيستند أصلاً براى آنها ارزش قائل نيست . تمام جهادها براى دعوت آنها به فطرت
توحيد است ؛ و لذا با يهود و نصارى كه داراى توحيد هستند در جهاد تخفيف قائل
است و آنها را اگر إسلام نياورند ، با گرفتن جِزْيه بر همان مرام أوّليّه خود
آزاد مىگذارد و نمىكشد .
معنى آيه اين نيست كه شما در هر مرامى كه ميخواهيد آزاديد ؛ هر عقيدهاى كه انتخاب
كنيد مختاريد ! وقتى خداوند إسلام را حقّ مىداند ، توحيد را حقّ مىداند و بس
، و رسالت رسول الله را حقّ مىداند و بس ، ديگر در اين صورت نمىتواند إجازه
دهد كه أفراد دنبال هر مرام و هر عقيده و هر آئينى بروند . اين كلام خلاف ضرورت
إسلام است .
لَآ إِكْرَاه فِى الدّينِ معنيش اينست كه : در عقيده باطنى و قلبى أفراد إجبار و
إكراهى نيست ؛ يا إخبار از اين معنى است كه : فردى كه إسلام آورد عقيده باطنى
او هرچه باشد به آن دسترسى نيست . پس معنى آيه اينچنين نيست كه إنسان در هر
مرامى آزاد است ، بلكه مفاد و تفسيرش اين است كه : بعد از اينكه غىّ از رشد جدا
شد و ضلالت از هدايت متمايز گشت ، آن كسى كه دنبال غىّ و ضلالت مىرود خودش بين
خود و خدا به آثار و عواقب وخيم آن مىرسد ، و آن كسانى كه به رشد رسيدهاند ،
آنها دنبال حقيقت و سعادت مىروند .
و در مقابل اينها أفرادى هستند كه مىگويند : خير ، دين ، دين إكراه است و حتماً
بايد كه مردم با إكراه و اضطرار و إجبار إسلام بياورند . و دليلش آيات جهاد است
كه أمر به قتال با مشركين مىكند : وَ قَتِلُوا الْمُشْرِكِينَ كَآفّةً كَمَا
يُقَتِلُونَكُمْ كَآفّةً (9) . و بطور كلّى حيات إسلام بر أساس جهاد
است . آنوقت چگونه مىتوان گفت : إسلام دينى است كه در آن إكراه نيست . مگر
إكراه از اين بالاتر مىشود كه با شمشير بيايند و إنسان را وادار بر دينى كنند
؟!
إمام سجّاد عليه السّلام در خطبهاى كه در شام و در حضور يزيد خواندند ، مىفرمايد
: من فرزند آن كسى هستم كه آن قدر شمشير بر خَراطيم عرب زد تا شهادت به لَا
إلَه إلّا اللَهُ دادند .
خراطيم جمع خرطوم به معنى بينى است . يعنى آن قدر شمشير بر دماغها و بينىهاى مردم
كوبيد تا اينكه گفتند : لَا إلَه إلّا اللَهُ . أميرالمؤمنين عليه السّلام بايد
با شمشير بر خراطيم آنها بكوبد تا شهادت به توحيد بدهند ! زيرا صاحبان خراطيم ،
بهائم و درندگانى هستند كه بجز كوبيدن شمشير بر خرطوم آنها راه ديگرى نيست .
وقتى راه سعادت ، راه توحيد و إسلام و بهره از اين مواهب عاليه است ، و آنها از
اين راه مىگريزند و حاضرند به هر دنائت و خَساست و رذالتى تن بدهند تا إسلام
نياورند ، بايد آنها را با شمشير راست كرد ؛ و آنقدر شمشير بر خرطومشان كوبيد
تا اينكه در طريق مستوى قرار گيرند . دين حقّ اينچنين دينى است !
جهاد از أركان إسلام است ، و عزّت إسلام به جهاد است ؛ و اين أمر مسلّم است . پس
در اينكه حتماً مردم بايد مسلمان بشوند و دين ، دين إسلام است (إِنّ الدّينَ
عِندَ اللَهِ الْإِسْلَمُ) (10) شكّى نيست ؛ و جهاد هم از أركان
ضروريّه و ثابت است . و لذا اين آيه ناسخ آيه لَآ إِكْرَاه فِى الدّينِ نخواهد
شد ، كما اينكه بعضى از مفسّرين اينطور پنداشتهاند .
گفتهاند : لَآ إِكْرَاه فِى الدّينِ صحيح است ، أمّا اين آيه در بَدو إسلام بود ؛
ولى بعداً آياتى آمد ، مانند : قَتِلُوا الّذِينَ لَا يُؤْمِنُونَ بِاللَهِ وَ
لَا بِالْيَوْمِ الْأخِرِ وَ لَا يُحَرّمُونَ مَا حَرّمَ اللَهُ وَ رَسُولُهُ
وَ لَا يَدِينُونَ دِينَ الْحَقّ مِنَ الّذِينَ أُوتُوا الْكِتَبَ حَتّى
يُعْطُوا الْجِزْيَةَ عَن يَدٍ وَ هُمْ صَغِرُونَ
(11) . يا آيه : وَ اقْتُلُوهُمْ حَيْثُ وَجَدتّمُوهُمْ (12)
. «هرجا مشركى يافتيد بكشيد.» كه آيه لَآ إِكْرَاه فِى الدّينِ را نسخ كرد .
اين استدلال تمام نيست ، و اين آيات ناسخ نيستند . لَآ إِكْرَاه فِى الدّينِ راجع
به عقيده باطنى است ، نه أحكام ظاهرى . در أحكام ظاهرى و پذيرش حكومت إسلام و
گردن نهادن به ولايت فقيه و محكمه إسلام و فتواى فقيه همه بايد تسليم باشند و
نمىتوانند چون و چرا كنند .
لَآ إِكْرَاه فِى الدّينِ در مقام عقيده قلبى است و هيچ منافاتى با قتال ندارد . و
آيات : قَتِلُوا الّذِينَ لَا يُؤْمِنُونَ بِاللَهِ وَ لَا بِالْيَوْمِ
الْأخِرِ ، و يا قَتِلُوا الْمُشْرِكِينَ كَآفّةً و أمثال آن اگر ناسخ لَآ
إِكْرَاه فِى الدّينِ بوده باشند بايد ناسخ مبدأ حكمش باشند حكمى كه نسخ مىكند
حكمى را ، ملاك آن حكم را هم نسخ مىكند ؛ مبدأ و منشأ آن حكم را هم نسخ مىكند
؛ در حالى كه خداوند علّت لَآ إِكْرَاه فِى الدّينِ را قَد تّبَيّنَ الرّشْدُ
مِنَ الْغَىّ قرار داده است .
چرا إكراه در دين نيست ؟ زيرا بعد از اين آيات ظاهرات و أدلّه و بيّنات ، ديگر راه
رشد از راه غىّ جدا شده است . و در اين صورت ديگر إكراه معنى ندارد ، و خود
بخود قلبهاى مريض از قلبهاى سالم و راشد متمايز شده ، و در دو صفّ متقابل قرار
گرفتهاند .
و اين مطلب (قَد تّبَيّنَ الرّشْدُ مِنَ الْغَىِّ) قابل نسخ نيست و هيچگاه
برداشته نمىشود . آيات محكمات قرآن و أخبار مبيّنه شرع قابل نسخ نيست ؛ و وقتى
قابل نسخ نبود حكمى هم نمىتواند لَآ إِكْرَاه فِى الدّينِ را كه بر مبناى قَد
تّبَيّنَ الرّشْدُ مِنَ الْغَىّ است بردارد .
و على هذا ، لَآ إِكْرَاه فِى الدّينِ بر موطن خود باقى است ، و آيات جهاد هم بجاى
خود باقى خواهد بود و هيچكدام تصادمى با يكديگر ندارند . لَآ إِكْرَاه فِى
الدّينِ راجع به أعمال قلبى و اعتقاد باطنى است ؛ هر كس هر عقيدهاى ميخواهد
داشته باشد إكراهى نيست . و قَتِلُوا الْمُشْرِكِينَ كَآفّةً در أحكام ظاهر و
تسليم شدن به حكم إسلام است و إقرار و اضطرار و إجبار به قبول إسلام است .
دين إسلام دينى است جهانى و عمومى ، و مردم طَوعاً يا كُرهاً بايد مسلمان شوند .
اين است أبديّت إسلام و حقيقت إسلام كه از نقطه نظر باطن ، فقط دعوت ميكند به
زندهشدن دلها . أمّا از عقيده باطن تفتيش نمىكند و به آن دست نمىزند و كار
ندارد ؛ و از نقطه نظر ظاهر به أشدّ مراتب پاسدار حفظ قوانين و أحكام إسلام است
. اين بود حقّ دوّم از حقوقى كه رعيّت بر والى دارد .
أمّا حقّ سوّم : رسيدگى والى به اُمور رعيّت از جهت تأمين نيازمنديهاى جسمى و روحى
است . تأمين نيازمنديهاى جسمى بر عهده حاكم است و بايد أفراد را زير نظر بگيرد
. فقراء را بشناسد ؛ زكات را جمعآورى كند ؛ از أغنياء بگيرد و به فقراء و
مستمندان قسمت كند . اين حقّ رعيّت و لازم بر فقيه است . آنچه رعيّت در بقاء
جسم و سلامت خود ، از لباس و مسكن و بهداشت و حفظ الصّحّة و دفع أمراض و
بيماريها و آنچه بطور كلّى بدان نيازمند است ، بايد توسّط حكومت إسلام بنحو
أحسن و أتقن و أصلح تأمين شود . و حاكم بايد به أفرادى كه پير مىشوند و از كار
مىافتند و قدرت بر كار ندارند از بيتالمال بپردازد ، و از غنائم به آنها
ببخشد . و خلاصه از صدقاتى كه مسلمانها جمعآورى ميكنند زندگى آنها را تأمين
كند . همچنين رسيدگى به معلولين و مرضائى كه نمىتوانند خودشان را إداره كنند
به عهده اوست .
رسول خدا صلّى الله عليه و آله و سلّم مىفرمايد : أَنَا وَارِثُ مَنْ لَا وَارِثَ
لَهُ . كسى كه بميرد و مالى باقى گذارد ، من وارث آن مال هستم . و ديه آن شخص
كه بميرد و وارثى ندارد كه ديهاش به او برسد ، از آنِ من است . و اگر متوفّى
ديهاى بر عهدهاش باشد و وارثى نداشته باشد تا بپردازد ، من آن ديه را
مىپردازم . زيرا كسى كه فوت كند و ديهاى بر عهدهاش باشد ، به مجرّد مردن ،
پرداخت آن حالّ ميگردد و بايد فوراً پرداخته شود . أفراد بايد بيايند و از اين
شخص ديه بگيرند . در اينجا مىآيند و ديه را از حاكم مىگيرند ، زيرا حاكم وارث
آن كسى است كه وارث ندارد . و ديهاى كه بايد ورّاث بپردازند به حاكم تعلّق
ميگيرد .
معنى أَنَا وَارِثُ نه اينست كه من شخصاً وارثم ، بلكه به عنوان ولايت ، و به
عنوان ولايت فقيه و ولايت إمام و رسول الله ، تمام آن أموالى كه بىسرپرست و
بدون مالك است بايد به بيتالمال برسد و قسمت شود ؛ و من عهدهدار تقسيم و
تنظيم آن هستم .
السّلْطَانُ وَلِىّ مَنْ لَا وَلِىّ لَهُ ، و السّلْطَانُ وَارِثُ مَنْ لَا
وَارِثَ لَهُ نيز همين معنى را ميرساند كه : بر عهده حاكم است كه نقاط ضعف در
ميان مردم را ترميم كند و هر پيرمرد از كار افتاده ، أعمّ از مسلمان و ذمّى را
دستگيرى نمايد . زيرا همينطور كه حكومت إسلام موظّف به نگهدارى و پاسدارى از
مسلمانان است ، موظّف و متعهّد به نگهدارى أهل ذمّه نيز مىباشد .
اگر بعضى از أفراد أهل ذمّه پير و از كار افتاده و يا مريض و زمينگير گشتند ، و يا
نابينا شدند و از عمل ايستاده و احتياج به صدقه پيدا كردند ، ديگر لازم نيست كه
أهل ملّت آنها يعنى خصوص يهوديان و مسيحيان و زرتشتيان به آنها صدقه بدهند ،
حاكم إسلام صدقه را از ملّت آنها بر مىدارد و از بيتالمال مسلمين به آنها كمك
مىكند تا سرحدّى كه خودكفا گردند .
اگر زنى شوهرش بميرد و بيوه شود ، اگر طفلى پدرش بميرد و يتيم شود ، مراقبت از
تمام اينها بر عهده حاكم إسلام است . او بر يك أساس بسيار صحيح و درست و استوار
بايد به همه اينها رسيدگى كند ؛ و اين خود چندين وزارتخانه مىطلبد .
و از جمله كتابهايى ـ از كتب سابقين ـ كه در اين زمينه نوشته شده و كيفيّت پياده
كردن اين أحكام را تا سطح پائين بيان كرده است ، كتاب «أحكام السّلطانيّه»
فرّآء و «أحكام السّلطانيّة و الولايات الدّينيّه» ماوردى است ؛ و خوب كيفيّت
تشكيلات و رسيدگى به اين اُمور را بيان كرده است .
إسلام براى ملّت خود چه مسلمان و چه ذمّى از نقطه نظر حقوق (حقوق واجب) يك رويّه و
مَمشى را در نظر گرفته است . مثلاً اگر يك فرد ذمّى آمد و از يك نفر مسلمان
شكايت كرد محكمه خاصّى براى اين مسأله ندارد ؛ همان محكمه عامّ و ولايت فقيه
است .
شخص ذمّى مىآيد ، مسلمان هم مىآيد ، فرد ضعيف مىآيد ، قوىّ و صاحب شوكت و
اعتبار هم مىآيد . هيچ تفاوت و تمايزى در ميان أفراد نيست . إسلام براى بعضى
أفراد حكم خاصّ قرار نداده ، و جرم بعضىها را نبخشيده است . محكمه خاصّ براى
جنايت قرار نداده است كه مثلاً أفراد متمايزى كه در سطح بالا هستند ، مثل وزراء
و استانداران يك محكمه خاصّى داشته باشند و اگر جنايتى كردند در آن محكمه
محاكمه شوند ؛ بلكه محكمه ، محكمه عمومى است و ولىّ فقيه مدام بايد به آنها
مراجعه كند و كار آنجا را مورد بررسى قرار دهد ؛ يا توسّط أفرادى كه ولىّ فقيه
مىگمارد بازرسى شود .
محكمه خاصّ براى هيچ فردى از أفراد مملكت نيست و جرمى هم بخشيده نمىشود . فلان كس
وزارت دارد ، وكالت دارد ، مسؤوليّت دارد ، براى استقلال در عمل بايد به او
مصونيّت داد ، اين حرفها نيست . هركس كه نسبت به ديگرى تعدّى كند ، آن شخص
مدّعِى به حاكم مراجعه مىكند و مدّعَى عليه را حاكم نزد خود ميطلبد ، بدون هيچ
حجاب . حال بين اين دو نفر زمين تا آسمان تفاوت باشد ! يك نفر رعيّت كه
نازلترين مرتبه از شؤون اجتماعى را دارد و شكايت مىكند از آن أمير و استاندار
و فرماندارى كه در آن شهر آمده است ، شكايتش مانند سائر شكايات رسيدگى مىشود و
از بين نمىرود . محكمه خاصّ هم نيست ، همان محكمه عمومى است ؛ و حاكم ، اين
شخص شاكى و آن شخصى كه از او شكايت شده است هر دو را در برابر خود حاضر ميكند
بدون اينكه به يكى بيشتر نگاه كند به يكى كمتر ، به يكى سلام كند به ديگرى نكند
، هر دو را در مقابل خود بدون هيچ تفاوت لحاظ مىكند و در ميان آن دو تن حكم به
حقّ ميكند .
سيره أميرالمؤمنين عليه السّلام و رسول خدا صلّى الله عليه و آله در اين مسأله
بسيار روشن است . يك نفر يهودى عليه أميرالمؤمنين عليه السّلام مدّعِى شد كه
زره آن حضرت مال اوست . هر دو با هم نزد شريح قاضى رفتند و او بين آن دو حكم
كرد . جالب اينكه أميرالمؤمنين عليه السّلام با اينكه خليفه وقت بود و حاكم بر
مسلمين بود ، و خود او شريح را به قضاوت منصوب نموده بود و قاضى زير دست او به
حساب مىآمد ، و با اينكه مدّعِى فرد يهودى و در ذمّه إسلام بود ، در عين حال
نفرمود : شأن و رتبه من إيجاب مىكند كه در يك چنين محكمهاى حضور نيابم ، و
أصلاً چرا بايد اين مسأله به محكمه كشيده شود ؟! من خود مظهر عدل و دادم ، و
خود فارق بين حقّ و باطلم . خير ! تمام اين مطالب بايد در محكمه إسلام دور
ريخته و كنار گذاشته شود .
داستان سَوادَة بن قَيس كه قريب زمان رحلت حضرت رسول أكرم صلّى الله عليه و آله
اتّفاق افتاد شاهد ديگرى است . هنگامى كه رسول خدا صلّى الله عليه و آله بالاى
منبر بودند و فرمودند : هر كس كه حقّى بر من دارد بيايد حقّ خود را از من بگيرد
! اگر كسى مالى از من مىخواهد يا جنايتى به او وارد كردم بيايد و قصاص كند !
سَوادَة بن قيس آمد و ادّعائى كرد كه داستانش در تمام كتب آمده است .
اينها خوب روشن مىكند كه پيغمبر أكرم صلّى الله عليه و آله و سلّم كه أشرف كائنات
است ، و در مقابل حكم پروردگار به اندازه سرسوزنى تجاوز و تخطّى نمىنمايد و
مزيّت و برترى برخلاف مسير حقّ ندارد و نبايد داشته باشد ، واقعاً خودش را در
پيش پروردگار مسؤول مىبيند كه از دنيا برود و أمانت كسى را نداده باشد ؛ يا
وعدهاى كه به كسى داده است انجام نداده باشد ؛ يا اينكه مثلاً شلّاقى به كسى
زده و جنايتى به كسى وارد آورده و او هم قصاص نكرده باشد .
اين است حقيقت ولايت فقيه و ولايت إمام و أساس دستگاه حاكم إسلام كه در اين جلسات
عنوان و مطرح شد .
در اينجا بحث و گفتار ما درباره ولايت فقيه به پايان مىرسد . مجموع اين جلسات 48
جلسه بود ؛ و با اينكه مطالب روشن و واضح بيان شد و دقّت كافى بعمل آمد ، معذلك
مطالب متراكم بود . و اگر ميخواستيم اين مطالب را مختصر كنيم شايد مُخلّ به
مقصود مىبود ، و اگر مىخواستيم مفصّلتر بيان كنيم و در هر يك از اينها در
شقوق و فروع آن وارد شويم ، آن هم خيلى بطول مىانجاميد . الحمدللّه حدّ وسط
رعايت شد ، و خداوند علىّ أعلَى توفيق عنايت فرمود تا در اين ساعت كه دوساعت از
آفتاب گذشته روز 21 ماه ذى الحجّه 1410 هجرىّ قمرىّ است اين مطالب خاتمه پيدا
كرد .
اللَهُمّ صَلّ عَلَى مُحَمّدٍ وَ ءَالِ مُحَمّد
پىنوشتها:
1) الأحكام السّلطانيّة» فرّاء ، ص 258 ، تعليقه (3)
2) أضوآءٌ على السّنّة المحمّديّة» تأليف شيخ محمود أبوريّة ، ص 44
3) غزّالى در «إحيآء العلوم» ج 2 ، ص 176 گويد : روايت است كه عُمر شبى در مدينه
پاسدارى مينمود ، ديد مردى با زنى مشغول زنا ميباشند ؛ چون صبح شد بمردم گفت :
نظريّه شما درباره إمامى كه مردى و زنى را بر عمل زنا ببيند و حدّ بر آن دو
جارى كند چيست و با آن إمام چه عملى انجام ميدهيد ؟! گفتند : تو إمام هستى و
اختيار با تست ! علىّ رَضِى اللهُ عنه گفت : براى تو چنين حقّى نيست و در صورت
إقامه حدّ بر خودت حدّ جارى ميگردد ؛ چون خداوند بر اين أمر كمتر از چهار نفر
شاهد را مأمون قرار نداده است و پس از آن مردم را رها كرده است تا جائى كه خودش
خواسته است ايشان رها باشند .
عمر بار دگر از مردم پرسيد ؛ و آنان به مانند گفتار أوّلشان پاسخ دادند وعلىّ
رضىالله عنه به مانند گفتار أوّلش پاسخ داد .
در اينجا غزّالى ميگويد : اين قضيّه دلالت دارد بر آنكه عمر در ترديد بوده است كه
آيا شخص والى ميتواند به علم خودش در حدود خدا حكم كند يا نه ؟ روى اين أساس از
براى آنكه مبادا با إخبارش به زناى آن دو نفر حدّ قذف بر او جارى شود ، و قاضى
حقّ إجراى حدّ به علم خود را نداشته باشد ، به مردم از راه سؤال و تقدير و فرض
رجوع كرد ، نه از راه إخبار . و مآل و مرجع گفتار علىّ اين بود كه : إمام چنين
حقّى را ندارد .
و اين از بزرگترين أدلّهاى است كه شرع خواسته است زنا و قبائح و فواحش مردم مستور
بماند ؛ چرا كه زشتترين فواحش زناست و آن را مربوط و منوط به چهار نفر شاهد
عادل كرده است كه با چشم خود اين عمل را از مرد و زن مانند ميل در سرمهدان
ببينند ، و آن هيچگاه اتّفاق نمىافتد . و اگر قاضى هم تحقيقاً علم پيدا نمايد
، حقّ كشف آنرا ندارد .
4) الأحكام السّلطانيّة» فرّاء ، ص 54
5) در كتاب «النّصّ و الاجتهاد» طبع دوّم ، ص 352 گويد : ابن عبدالبرّ در ترجمه
علىّ ابن أبىطالب عليه السّلام در «استيعاب» بدين عبارت آورده است .
وَ رُوِى مِنْ حَديثِ عَلىّ ، وَ مَنْ حَديثِ ابْنِ مَسْعودٍ ، وَ مِنْ حَديثِ أبى
أيّوبِ الْأنْصارىّ ، أنّهُ ـ يَعْنى عَليّا ـ أمَرَ بِقِتالِ النّاكِثينَ ـ
يَوْمَ الْجَمَلِ ـ وَ الْقاسِطينَ ـ يَوْمَ صِفّينَ ـ وَ الْمارِقينَ ـ يَوْمَ
النّهْرَوانِ ـ .
قَالَ ابْنُ عَبْدِ الْبُرّ : وَرُوىَ عَنْهُ أَنّهُ عَلَيْهِ السّلامِ : مَا
وَجَدْتُ إلّا الْقِتَالَ أَوِالْكُفْرَ بِمَا أَنْزَلَ اللَهُ تَعَالَى ؛ ا ه
.
و أيضاً اين روايت را در كتاب «الفصول المهمّة» طبع پنجم ، ص 126 ، در تعليقه از
همين مصدر روايت نموده است .
6) صدر آيه 256 ، از سوره 2 : البقرة
7) آيه 85 ، از سوره 3 : ءَال عمران
8) صدر آيه 19 ، از سوره 3 : ءَال عمران
9) قسمتى از آيه 36 ، از سوره 9 : التّوبة
10) صدر آيه 19 ، از سوره 3 : ءَال عمران
11) آيه 29 ، از سوره 9 : التّوبة
12) قسمتى از آيه 89 ، از سوره 4 : النّسآء