درس چهل و ششم : شيعه حاكم را در حكم خود جائز الخطا مىداند ؛ و عامّه لازم
الإجراء
أعُوذُ بِاللَهِ مِنَ الشّيْطَانِ الرّجِيمِ
بِسْمِ اللَهِ الرّحْمَنِ الرّحِيمِ
وَ صَلّى اللَهُ عَلَى سَيّدِنَا مُحَمّدٍ وَ ءَالِهِ الطّيّبِينَ الطّاهِرِينَ
وَ لَعْنَةُ اللَهِ عَلَى أعْدَآئِهِمْ أجْمَعِينَ مِنَ الْأنَ إلَى قِيَامِ
يَوْمِ الدّينِ
وَ لَا حَوْلَ وَ لَا قُوّةَ إلّا بِاللَهِ الْعَلِىّ الْعَظِيمِ
عرض شد : حاكم و مرجع تقليد و قاضى ، أحكامشان أماره براى واقع است و موضوعيّت
ندارد ؛ و بر اين أساس مىتوانند از حكمى كه كردهاند و از نظريّهاى كه قبلاً
دادهاند عدول كنند . اگر براى حاكم و قاضى ثابت شد كه حكم آنها منطبق با واقع
نبوده است ، بلكه بواسطه اقتضاى بعضى از ظواهر و قرائن انجام پذيرفته و اشتباهى
رخ داده است ، بايد فوراً از آن بر گردند و به واقع رجوع نمايند . و همچنين اگر
مرجعى فتوائى داده ، سپس روشن شد كه آن فتوى مخدوش است ، بايد از نظر و رأى خود
عدول نمايد ، زيرا آن موضوعيّت ندارد بلكه طريقيّت دارد . و معنى طريقيّت هم
همين است .
در قاضى نيز مسأله همينطور است ؛ قاضى هم اگر حكمى نمود و سپس روشن شد كه آن حكم
اشتباه بوده است بايد برگردد .
امروزه در ميان محاكم و دادگاهها سه محكمه دارند : يك محكمه ابتدائى ، كه
متداعِيَين به آنجا رجوع نموده ، و قاضى لَهِ يكى و عليه ديگرى حكم مىنمايد .
سپس محكمه استيناف است مترتّباً بر محكمه أوّل . بدين نحو كه اگر مَنْ عَلَيْهِ
الْحُكْم اعتراضى داشته باشد به محكمه استيناف مراجعه مىكند . و محكمه استيناف
عبارت است از تجديد نظر همان قاضى در حكم سابق خود . بنابراين ، يا حكم سابق را
إمضاء مىكند و يا ردّ نموده تصحيح مىنمايد . و اگر باز حكم در محكمه استيناف
قابل تأمّل بود ـ گرچه قاضى حكم أوّل خود را تثبيت نموده است ـ در اينجا محكمه
ديگرى بالاتر از همه اينها وجود دارد كه آنرا محكمه تمييز ، و يا ديوانعالى
كشور مىنامند . در محكمه تمييز و ديوانعالى كشور أفرادى هستند كه بر قضاوت
دادگاهها تفوّق دارند و بر أحكام آنها نظارت مىكنند . و أفرادى كه هنوز نسبت
به أحكام محكمه سابق اعتراضى دارند ، به آنجا مراجعه نموده ، متصدّيان آنجا در
أحكام صادره تجديد نظر مىنمايند ؛ آنگاه يا حكم سابق را تثبيت و يا تأسيس حكم
جديدى مىنمايند .
اين سه ديوان هر سه متّخذ است از فرمايش أميرالمؤمنين عليه السّلام در نامهاى كه
به مالك أشتر مىنويسند ، كه عرض شد أصل اين نامه در أندلُس بعد از برانداخته
شدن حكومت اُموى بدست اروپائيان افتاد و آنها قبل از اينكه مفاد آن بما برسد
آنرا به زبانهاى مختلف ترجمه كردند ، و محاكم و إدارات خود را بر اين أساس
تشكيل دادند . و اين محاكمى كه هم اكنون در دنيا موجود مىباشد (أعمّ از محكمه
ابتدائى ، استيناف ، و تمييز) كه دادگاههاى ما هم بر أساس همان تشكيلات
اروپائيها و غربيهاست ، در واقع متّخذ از همين نامه أميرالمؤمنين عليه السّلام
است .
و اين دلالت مىكند كه قاضى مىتواند از حكم خود عدول نمايد و اگر اشتباهى كرده ،
بايد رجوع كند ؛ و حكم قاضى موضوعيّت ندارد ، بلكه طريق محض است براى واقع .
إجمال اين نامه سابقاً عرض شد ؛ و منظور ما در اينجا فقط اين فقره است كه
مىفرمايد :
ثُمّ اخْتَرْ لِلْحُكْمِ بَيْنَ النّاسِ أَفْضَلَ رَعِيّتِكَ فِى نَفْسِكَ مِمّنْ
لَا تَضِيقُ بِهِ الْأُمُورُ ، وَ لَا تُمْحِكُهُ الْخُصُومُ ، وَ لَا
يَتَمَادَى فِى الزّلّةِ ، وَ لَا يَحْصَرُ مِنَ الْفَىْء إلَى الْحَقّ إذَا
عَرَفَهُ .
«براى قضاوت در ميان مردم ، آن فردى را اختيار كن كه از تمام رعيّت تو أفضل باشد
... از آن أفرادى كه در لغزش خود استقرار و دوام نداشته باشند ، و هرگاه فهميدند
خطائى را مرتكب شدهاند فوراً برگردند.» چون ممكن است إنسان زَلّت داشته باشد
(زَلّتْ با «زاء» به معنى لغزش است) تمادى بر زلّت صحيح نيست . پس اگر قاضى فهميد
زلّتى پيدا كرده است بايد كه لا يَتَمادَى فيها ، وَ لا بُدّ وَ أنْ يَرْجِعَ .
وَ لَا يَحْصَرُ مِنَ الْفَىْء إلَى الْحَقّ إذَا عَرَفَهُ . حَصْر بمعنى ضيق صدر
و تنگى است . قاضى بايد از رجوع به حقّ ، از برگشتن به حقّ زمانى كه عَرَفَهُ
(آن را فهميد) سينهاش تنگ نشود ؛ خُلقش تنگ نشود . نگويد : من حكم كردم و ديگر
از حكم خود بر نمىگردم ! اينطور نبايد باشد . قاضى وقتى فهميد زلّتى براى او
پيدا شده است ، بايد فَىء به سوى حقّ كند ؛ يعنى زود مراجعه بسوى حقّ كند . و
زمانى كه بر خلاف حكم أوّل إشارهاى و دليلى يافت ، و يا مَنْ عَلَيْهِ الْحَقّ
بنفع خود شواهد زندهاى إثبات كرد ، او بايستى از حكم قبلى برگردد . و اين ،
همان محكمه استيناف است كه امروز بر أساس فرمايش حضرت تشكيل شده است .
سپس حضرت إدامه مىدهد تا مىرسد به اينجا كه مىفرمايد :
ثُمّ أَكْثِرْ تَعَاهُدَ قَضَآئِهِ . «از اينها گذشته در رسيدگى و جستجو و تفحّص
از حكم و قضاء قاضيان خود زياد كوشش كن ؛ و از قضاوت و حكم آنان تفحّص نما و
ببين قضاء آنها چگونه بوده است ؟! آيا درست بوده است يا غلط؟»
ما مىدانيم : مسلّماً صرف تعاهد قضاء و سركشى و تفحّص موضوعيّت ندارد ، بلكه براى
اين است كه اگر در قضاوت قضات اشتباهى رخ داده باشد ، تو برو آن اشتباه را بر
طرف كن ! ببين خداى نكرده قاضى رشوهاى نگرفته باشد ؛ يا اينكه در هنگام قضاوت
عصبانى نبوده است و حالش معتدل بوده ، و قضاوت در حال اعتدال صورت پذيرفته است
؛ و اگر اينطور نبود و اشتباهى رخ داده بود ، او را ردّ كن ؛ أَكْثِرْ
تَعَاهُدَ قَضَآئِهِ ، براى اين است كه اگر اشتباهى براى قضات اتّفاق افتاده
است و قابل برگشت است ، در محكمه عالىتر و فوق آنها در ولايت أمر و حكومت تو
إصلاح گردد ؛ و آن قضاتى كه از طرف تو در اين محكمه تمييز منصوبند (كه مقامشان
فوق بقيّه قضات است ، و قضات ديگر در دست آنها هستند) بر قضاوت آن قضات رسيدگى
كنند ، و اگر اشتباهى بود برگردانند .
بنابراين ، از مطالبى كه بدست آمد ، استفاده مىشود كه : حكم قاضى قابل برگشت است
، زيرا كه طريق است و طريق گاهى اشتباه و گاهى إصابه مىكند ، و تمادى بر
اشتباه غلط است . و هر جائى كه خود قاضى يا محكمه مافوق بر اشتباه خود اطّلاع
پيدا كرد ، بايد برگردد .
اين مطلب كه بيان كرديم راجع به تتمّه بحث رجوع حاكم يا فقيه از حكم خود بود .
أمّا راجع به آن مسألهاى كه مطرح شد ، بحث به اين جا رسيد كه يك روايت از
«الغدير» از طريق عامّه بيان كرديم كه : حكم حاكم محترم است ولو اينكه جانىِ
جائر باشد ؛ مال مردم را بگيرد و آنها را شلّاق بزند ؛ در نواميس مردم تصرّف
كند ؛ به أنواع فحشاء و منكرات مشغول باشد . بر تمام اُمّت است كه أمر او را
إطاعت كنند و گوش كنند و كسى حقّ قيام عليه او را ندارد ؛ و همه أفراد بايد
مطيع صرف باشند .
روايت دوّم : از عَوف بن مالك أشجعى است كه مىگويد : از رسول خدا صلّى الله عليه
و آله شنيدم كه مىفرمود :
خيارُ أئِمّتِكُمُ : الّذينَ تُحِبّونَهُمْ وَ يُحِبّونَكُمْ ، وَ تُصَلّونَ
عَلَيْهِمْ وَ يُصَلّونَ عَلَيْكُمْ ؛ وَ شِرارُ أئِمّتِكُمُ : الّذينَ
تُبْغِضونَهُمْ وَ يُبْغِضونَكُمْ ، وَ تَلْعَنونَهُمْ وَ يَلْعَنونَكُمْ .
«بهترين إمامان و حاكمان شما آن كسانى هستند كه : شما آنها را دوست داريد و آنها
شما را دوست دارند ، شما بر آنها رحمت مىفرستيد و آنها بر شما رحمت مىفرستند ؛ و
بدترين حاكمان و إمامان شما آن كسانى هستند كه : شما آنها را مبغوض داريد و آنها هم
شما را مبغوض دارند ، شما به آنها لعنت مىفرستيد و آنها به شما لعنت مىفرستند.»
قالَ : قُلْنا : يا رَسولَ اللَهِ ! أفَلا نُنابِذُهُمْ عِنْدَ ذَلِكَ ؟ قالَ : لا
! ما أقَامُوا فيكُمُ الصّلَوةَ . ألا وَ مَنْ وَلِىَ عَلَيْهِ والٍ فَرَءَاهُ
يَأْتى شَيْئًا مِنْ مَعصيَةِ اللَهِ فَلْيَكْرَهْ ما يَأْتى مِنْ مَعْصيَةِ
اللَهِ وَ لا تَنْزِعَنّ يَدًا مِنْ طاعَةٍ . (1)
«مىگويد : عرض كرديم : اى پيغمبر خدا ! آيا در اينصورت كه چنين فاصله عجيب و غريبى
بين ما و واليان پيدا مىشود كه ما آنها را لعن مىكنيم و آنها هم ما را لعن
مىكنند ، آيا ما عليه آنها إقدامى نكنيم ، و با كلام تند آنها را نَبذ نكنيم ،
يعنى از خود نرانيم ؟! فرمود : خير ! مادامى كه آنها در ميان شما إقامه نماز
مىكنند ، حقّ نداريد اين كار را بكنيد . آگاه باشيد ، كسى كه يك نفر والى بر او
ولايت كند ، و اين شخص ببيند كه والى معصيتى از معاصى خدا را انجام مىدهد ، بايد
در قلبش آن معصيت را مكروه بشمارد ، ولى حقّ ندارد كه از بيعت با او دست بردارد و
از تحت إطاعت او خارج شود.»
روايت سوّم : سَلِمة بن يزيد جُعفى از پيغمبر صلّى الله عليه و آله و سلّم سؤال
كرد : اى رسول خدا ! إنْ قامَتْ عَلَيْنا اُمَرآءُ يَسْأَلونَنا حَقّهُمْ وَ
يَمْنَعونَنا حَقّنا فَما تَأْمُرُنا ؟! قالَ فَأَعْرَضَ عَنْهُ رَسولُ اللَهِ
صَلّى اللَهُ عَلَيْهِ [وَ ءَالِهِ] وَ سَلّمَ ؛ ثُمّ سَأَلَهُ ، فَقالَ :
اسْمَعوا وَ أطيعوا ! فَإنّما عَلَيْهِمْ ماحُمّلوا وَ عَلَيْكُمْ ما
حُمّلْتُمْ . (2)
«اگر حكّام و اُمرائى كه بر ما حكومت مىكنند حقّ ما را ندهند ولى حقّ خودشان را
تامّ و تمام بستانند ، در اينصورت وظيفه ما چيست ؟! رسول خدا از او إعراض كردند و
جواب او را ندادند . دو مرتبه سؤال كرد ؛ رسول خدا صلّى الله عليه و آله و سلّم
فرمود : بشنويد و إطاعت كنيد ! آنها عهدهدار تكليف خود هستند و شما هم عهدهدار
تكليف خودتان هستيد .»
روايت چهارم : از مقدام است كه رسول خدا صلّى الله عليه و آله و سلّم فرمود :
أطيعوا اُمَرَآءَكُمْ ما كانَ ؛ فَإنْ أمَروكُمْ بِما حَدّثْتُكُمْ بِهِ
فَإنّهُمْ يُؤْجَرونَ عَلَيْهِ وَ تُؤْجَرونَ بِطاعَتِكُمْ . وَ إنْ أمَروكُمْ
بِشَىْءٍ مِمّا لَمْ ءَامُرْكُمْ بِهِ فَهُوَ عَلَيْهِمْ ، وَ أنْتُمْ مِنْهُ
بُرَءَآءُ .
«إطاعت كنيد از اُمراء خود به هر نحوى كه بوده باشند (هر أمرى كه به شما بكنند
إطاعت آنها لازم است) . اگر شما را أمر كردند طبق آن چيزى كه من براى شما بيان كردم
، آنها ثواب مىبرند بواسطه اينكه درست بيان كردند و طبق سنّت من عمل كردند ؛ و شما
هم ثواب مىبريد چون از آنها إطاعت كرديد . أمّا اگر آنها شما را أمر كنند به چيزى
كه شما را به آن أمر نكردم ، اين گناه به عهده خود آنهاست و شما از عهده مسؤوليّت
پاك ، و از مؤاخذه برى هستيد.»
ذَلِكَ بِأَنّكُمْ إذا لَقِيتُمُ اللَه قُلْتُمْ : رَبّنا ! لا ظُلْمَ . فَيَقولُ
: لا ظُلْمَ . فَيَقولونَ : رَبّنا أرْسَلْتَ إلَيْنا رُسُلاً فَأَطَعْنَاهُمْ
بِإذْنِكَ ؛ وَاسْتَخْلَفْتَ (3) عَلَيْنا خُلَفآءَ فَأَطَعْناهُمْ
بِإذْنِكَ ؛ وَ أمّرْتَ عَلَيْنا أُمَرآءَ فَأَطَعْناهُمْ . قالَ : فَيَقولُ :
صَدَقْتُمْ ، هُوَ عَلَيْهِمْ وَ أنْتُمْ مِنْهُ بُرَءآءُ ! (4)
«علّت اينكه شما از أعمال آنان برى هستيد و گناهى بر عهده شما نيست اين است :
زمانيكه خدا را ملاقات كنيد مىگوئيد : پروردگارا ظلمى نيست ! خدا مىگويد : بله
ظلمى نيست ! اينجا جاى ظلم نيست . اين دسته از مردم مىگويند : پروردگارا پيامبرى
را بسوى ما فرستادى و ما آن پيغمبر را به إذن تو إطاعت كرديم ؛ و خلفائى بر ما
گماشتى ، آنها را هم به إذن تو إطاعت كرديم ؛ و أمير قرار دادى بر ما حاكمان و
اُمرائى را كه ما از آنها نيز پيروى و إطاعت كرديم .
رسول خدا فرمود : خدا مىگويد : آنچه كه مىگوئيد صحيح و درست است . گناه اُمراء
بر عهده خودشان است ، و شما همه از آنان برى و بدون مسؤوليّت هستيد.»
ملاحظه كنيد اين روايت چقدر ساختگى است ! وَاسْتَخْلَفْتَ عَلَيْنَا خُلَفَآءَ .
كجا خداوند اينچنين خلفائى را بر اينها استخلاف كرده ، و أمر كرده است كه مردم
از اينها إطاعت كنند ؟! آن خلفاء معصوم را كنار گذاشتند و اينها را روى كار
آوردند و واجب الطّاعه دانستند ، و نتيجهاش اين است كه اين بهره را بايد بدهند
.
پنجم : روايتى است از سُوَيد بن غَفَلَه كه مىگويد : عمربن خطّاب به من گفت :
يا أبا اُمَيّةَ ، لَعَلّكَ أنْ تَخْلِفَ بَعْدى ؛ فَأَطِعِ الاْمَامَ وَ إنْ كانَ
عَبْدًا حَبَشِيّا ! إنْ ضَرَبَكَ فَاصْبِرْ ، وَ إنْ أمَرَكَ بِأَمْرٍ
فَاصْبِرْ ، وَ إنْ حَرَمَكَ فَاصْبِرْ ، وَ إنْ ظَلَمَكَ فَاصْبِرْ ؛ و إنْ
أمَرَكَ بِأَمْرٍ يُنْقِصُ دينَكَ فَقُلْ : سَمْعٌ وَ طاعَةٌ ، دَمى دونَ دينى
. (5)
«اى أبا اُميّه ! شايد تو بعد از من زنده باشى ؛ اگر زنده بودى هر حاكمى كه روى كار
آيد او را إطاعت كن ، اگر چه يك غلام حبشى باشد . اگر ترا بزند صبر كن ؛ ترا به هر
أمرى كه أمر كند صبر كن ؛ اگر ترا محروم كند صبر كن ؛ و اگر به تو أمرى كرد كه ديدى
دين تو نقصان مىپذيرد ، در اينصورت بگو : سمعاً و طاعةً ! گوش مىكنم و إطاعت
مىكنم ؛ دَمى دونَ دينى.» حاضر نشو كه خونت ريخته شود و دينت محفوظ بماند . اگر
ديدى كه ترا أمر مىكند به أمرى كه آن أمر موجب نقصان دين توست ، بگو سمعاً و طاعةً
! يعنى هميشه بايد اين دو كلمه را آويزه گوش خود كنى ولو آنكه به دينت نقصان وارد
شود .
اين پنج روايتى بود كه علّامه أمينى رحمة الله عليه نقل مىكند
(6) ؛ و بنده هم روايت ديگرى كه خيلى شبيه به همين روايات است در اينجا
مىآورم .
ماوردى در «أحكام السّلطانيّة و الولايات الدّينيّة» ص 5 از هِشام بن عُروه ، از
أبوصالح ، از أبوهريره ، از رسول خدا صلّى الله عليه و آله و سلّم روايت كرده
است كه فرمود :
سَيَليكُمْ بَعْدى وُلاةٌ فَيَليكُمُ الْبَرّ بِبِرّهِ وَيَليكُمُ الْفاجِرُ
بِفجُورِهِ ؛ فَاسْمَعوا لَهُمْ وَ أطيعوا فى كُلّ ما وافَقَ الْحَقّ . فَإنْ
أحْسَنوا فَلَكُمْ وَ لَهُمْ ؛ وَ إنْ أَسآءُوا فَلَكُمْ وَ عَلَيْهِمْ .
«بعد از من حكّامى بر شما ولايت خواهند كرد . آن كسى كه خوب باشد به خوبى خود بر
شما ولايت مىكند ، و آن كسى كه فاجر باشد به فجور خود بر شما ولايت مىكند . شما
بايد به همه آنها گوش فرا دهيد و إطاعت كنيد در هر چيزى كه موافق با حقّ است . اگر
آنها خوب بودند و إحسان كردند و درست رفتار نمودند ، هم براى شما فائده دارد هم
براى آنها ؛ و اگر بد كردند براى شما فائده دارد ولى براى خودشان ضرر دارد.»
(7)
بارى آن پنج روايت را كه مرحوم أمينى از باقلانى نقل كردند ، در ذيل آن از باقلانى
شرحى در تفسير و بيان آنها نقل ميكنند كه وى در تتمّه كلام خود مىگويد : جائز
نيست إمام را بواسطه فسق عزل كرد ؛ هر كسى كه حاكم است ولو اينكه دچار فسق شود
جائز نيست او را عزل نمود .
آنگاه باقلانى كلام نَوَوىّ را در «شرح مسلم» كه در هامش «إرشاد السّارى فى شرح
صحيح البخارى» جلد هشتم ، صفحه سى و ششم ، در ذيل اين أحاديث ، از طريق مسلم
روايت كرده است ذكر ميكند ، كه او معنى حديث را اينطور بيان مىكند :
لاتَنازَعوا وُلاةَ الْاُمورِ فى وِلايَتِهِمْ ، وَ لاتَعْتَرِضوا عَلَيْهِمْ إلّا
أنْ تَرَوْا مِنْهُمْ مُنْكَرًا مُحَقّقًا تَعْلَمونَهُ مِنْ قَواعِدِ
الْإسْلام . فَإذا رَأَيْتُمْ ذَلِكَ فَأَنْكِروهُ عَلَيْهِمْ ؛ وَ قولوا
بِالْحَقّ حَيْثُما كُنْتُمْ . وَ أمّا الْخُروجُ عَلَيْهِمْ وَ قِتالُهُمْ
فَحَرامٌ بِإجْماعِ الْمُسْلِمينَ وَ إنْ كانوا فَسَقَةً ظالِمينَ .
طبق اين روايات إنسان حقّ اعتراضى نسبت به واليان اُمور ندارد ، مگر آنكه منكَر
محقّقى كه از اُصول ثابت شده إسلام باشد از آنها ديده شود . و زمانى كه شما اين
منكر محقّق را كه مخالف قواعد إسلام است در آنها ديديد ، بايد إنكار كنيد ؛ و
زبان به حقّ بگشائيد هركجا هستيد ! أمّا حقّ خروج بر آنها و حقّ كشتن و قتال
آنها را نداريد ! إجماع مسلمين بر اين است كه خروج بر آنها و قتال با آنها حرام
است ، اگر چه فسقه و ستمكار باشند .
و در إدامه كلام مىگويد : وَ قَدْ تَظاهَرَتِ الْأحاديثُ بِمَعْنَى ما ذَكَرْتُهُ
؛ وَأجْمَعَ أهْلُ السّنّةِ أنّهُ لايَنْعَزِلُ السّلْطانُ بِالْفِسْقِ . إلَى
أنْ قالَ : فَلَوْ طَرَأَ عَلَى الْخَليفَةِ فِسْقٌ ، قالَ بَعْضُهُمْ : يَجِبُ
خَلْعُهُ إلّا أنْ تَتَرَتّبَ عَلَيْهِ فِتْنَةٌ وَ حَرْبٌ . وَ قالَ جَماهيرُ
أهْلِ السّنّةِ مِنَ الْفُقَهآء وَ الْمُحَدّثينَ وَ الْمُتَكَلّمينَ :
لايَنْعَزِلُ بِالْفِسْقِ وَ الظّلْمِ وَ تَعْطيلِ الْحُقوقِ ، وَ لايُخْلَعُ ،
وَ لايَجوزُ الْخُروجُ عَلَيْهِ بِذَلِكَ ؛ بَلْ يَجِبُ وَعْظُهُ وَ تَخْويفُهُ
.
أحاديث أهل سنّت ظهور بر اين معنى دارند ؛ و عامّه آنها أعمّ از فقهاء و محدّثين و
متكلّمينشان إجماع دارند بر اينكه : سلطان به فسق و گناه و ظلم منعزل نمىشود ،
و نبايد او را از ولايت و حكومت خلع نمود ؛ و جائز نيست إنسان بر او خروج كند .
بلكه بر إنسان واجب است فقط او را وعظ كند و تخويف دهد و از عقاب پروردگار
بترساند . انتهى كلام باقلانى .
سپس علّامه أمينى از تفتازانى در «شرح مقاصد» ص 272 نقل نموده است كه : زمانيكه
إمام و حاكمى از دنيا برود و كسى كه مستجمع شرائط إمامت است تصدّى حكومت را
بنمايد ، ولو اينكه هيچكس با او بيعت نكرده ، و خليفه سابق هم او را استخلاف
نكرده باشد ، بلكه به شوكت بيايد و مردم را مقهور كند و إمارت مسلمين را در دست
بگيرد ، در اينصورت انْعَقَدَتْ لَهُ الْخِلافَةُ ، و إمام واجب الطّاعه خواهد
شد . وَ كَذا إذا كانَ فاسِقًا أوْ جاهلاً عَلَى الْأظْهَر .
أوّل گفت : تَصَدّى لِلْإمامَةِ مَنْ يَسْتَجْمِعُ شَرآئِطَها ؛ كسى كه مستجمع
شرائط إمامت است متصدّى حكومت شود ولو از روى قهر و شوكت ؛ بعد مىگويد : اگر
هم مستجمع شرائط إمامت نبود (عادل نبود ، عالم نبود) اگر به قهر و شمشير بيايد
و حكومت را در دست بگيرد ، على الأظهر حكومت و إمامت او مُمضى است ؛ إلّا أنّهُ
يَعْصى فيما فَعَلَ ، گرچه در عمل خود گناهكار است . وَ يَجِبُ طاعَةُ الْإمامِ
ما لَمْيُخالِفْ حُكْمَ الشّرْعِ سَوآءٌ كانَ عادِلًا أوْ جآئِرًا .
و نيز فرموده است : نظير اين مطلب را قاضى إيجى در «مواقف» و أبوالثّناء در «مطالع
الأنظار» ، و از شارحان «مواقف» : سيّد شريف جرجانى و مولى حسن چَلَبى و شيخ
مسعود شيروانى ، و همچنين ماوردى در «أحكام السّلطانيّة» و جوينى در «إشارد» و
قُرطُبى در تفسيرش ، آوردهاند .
مرحوم أمينى مىفرمايد : بر أساس همين روايات است كه چه مسائل و مشكلات و
مصيبتهائى بر إسلام وارد شد ! آنوقت شرح مشبعى از توالى فاسد اين أمر را بيان
مىكند .
و اين روايات كه مىگويد : حاكم اگر جائر بود منعزل نمىشود و مردم هم حقّ گفتگو
ندارند ؛ و اگر چه پشت شما را با شلّاق بزند و أموال شما را ببرد ، و به نواميس
شما تعدّى كند ، شما حقّ خروج بر او نداريد ، بلكه بايد سمعاً و طاعةً در تحت
اختيار او باشيد ، نتيجهاش اينست كه اين خلفاء يك يك روى كار بيايند و هر
جناياتى را كه بخواهند انجام بدهند .
در اينجا مرحوم أمينى مرتّباً مىفرمايد : على هذا الأساس چنين ، على هذا الأساس
چنان .
وَ عَلَى هَذا الْأساسِ تَمَكّنَ مُعاوِيَةُ بنُ أبى سُفْيانَ مِنْ أنْ يَجْلِسَ
بِالْكوفَةِ لِلْبَيْعَةِ وَ يُبايِعَهُ النّاسُ عَلَى الْبَرآءَةِ مِنْ عَلىّ
بْنِ أبى طالِبٍ . (8)
«بر اين أساس بود كه معاويه آمد در مسجد كوفه نشست و مردم را به بيعت دعوت كرد ؛ و
مردم با او بيعت كردند با اين شرط كه برائت بجويند از علىّ بن أبىطالب.» اين شرط
بيعت با معاويه است ! معاويه آمد و با قهر بر مردم مسلّط شد ، و اين بيعت هم بر
أساس آن روايات ، بيعت شرعى و مُمضى بود ؛ و مردم هم بايستى كه بشنوند و إطاعت كنند
؛ و چون حكم حاكم است حقّ خروج و قتال با او را ندارند ؛ بايد سمعاً و طاعةً بگويند
، گرچه در بيعتش بگنجاند كه از شرائط بيعت با من اين است كه علىّ بن أبىطالب را
سَبّ كنيد !
و بر همين أساس بود كه عبدالله بن عمر بيعت يزيد خمّار را إقرار و إثبات كرد . و
وقتى أهل مدينه خواستند بيعت با يزيد را نقض كنند ، تمام خدم و حشم و أولاد و
آشنايان خود را جمع كرد و گفت : از رسول خدا شنيدم كه مىفرمود : كسى كه دست از
بيعت إمام بردارد به جهنّم خواهد افتاد ؛ و من حاضر نيستم كه يك نفر از شما دست
از بيعت با يزيد بردارد ؛ و اگر أحياناً كسى اين كار را بكند ديگر از من نيست .
و بر همين أساس حميد بن عبدالرّحمن مىگويد : داخل شدم بر يُسَيْر أنصارىّ (يكى از
صحابه رسول خدا صلّى الله عليه و آله) در وقتى كه يزيد بن معاويه را خليفه كرده
بودند ، فَقالَ : إنّهُمْ يَقولونَ : إنّ يَزيدَ لَيْسَ بِخَيْرِ اُمّةِ
مُحَمّدٍ صَلّى اللَهُ عَلَيْهِ وَ سَلّمَ ، وَ أنَا أقولُ ذَلِكَ ؛ وَ لَكِنْ
لَإنْ يَجْمَعِ اللَهُ أمْرَ اُمّةِ مُحَمّدٍ صَلّى اللَهُ عَلَيْهِ [وَ
ءَالِهِ] وَ سَلّمَ ، أحَبّ إلَىّ مِنْ أنْ يَفْتَرِقَ . قالَ النّبىّ صَلّى
اللَهُ عَلَيْهِ [وَ ءَالِهِ] وَ سَلّمَ : لَا يَأْتِيكَ فِى الْجَمَاعَةِ
إلّا خَيْرٌ . (9)
«يسير گفت : مىگويند يزيد بهترين اُمّت پيغمبر نيست ، و عقيده من هم همين است ؛
وليكن قضيّه اين است كه ما الآن در وضعيّتى گرفتار شدهايم كه اگر خداوند أمر اُمّت
محمّد را ولو بواسطه يزيد فاسق إصلاح كند و جمع نمايد بهتر از آنست كه افتراق پيدا
كند . پيغمبر فرمود : هيچ چيز از جماعت به تو نميرسد مگر اينكه خير است . حالا
جماعت اجتماع بر يزيد كردهاند و نقض اين اجتماع دلالت بر خير نمىكند ؛ پس ما
نمىتوانيم دست از بيعت يزيد برداريم ، بلكه براى حفظ كيان إسلام بايد اين بيعت را
إقامه و تثبيت كنيم.»
و سپس مرحوم أمينى چند قضيّه ديگر را به همين كيفيّت نقل مىكند تا مىرسد به
اينجا كه مىگويد :
وَ عَلَى هَذا الْأساسِ يَتِمّ اعْتِذارُ شِمْرِ بْنِ ذِى الْجَوْشَنِ قاتِلِ
الْإمامِ السّبْطِ فيما رَواهُ أبو إسْحَقَ .
شمر هم وقتى إمام حسين را كشت اين عذر را آورد و گفت : أمر والى بود ! واليان را
بر ما گماشتند و آنها بما چنين أمرى كردند و أمر والى واجب الإطاعه است .
بنابراين ، ما در كشتن إمام حسين نه تنها گناهكار نيستيم ، بلكه بر أساس إطاعت
أمر والى ثواب خواهيم برد .
أبو إسحق روايت مىكند كه : كانَ شِمْرُ بْنُ ذِى الْجَوْشَنِ يُصَلّى مَعَنا ثُمّ
يَقولُ : اللَهُمّ إنّكَ شَريفٌ تُحِبّ الشّرَفَ ، وَ إنّكَ تَعْلَمُ أنّى
شَريفٌ فَاغْفِرْلى ! قُلْتُ : كَيْفَ يَغْفِرُ اللَهُ لَكَ وَ قَدْ أعَنْتَ
عَلَى قَتْلِ ابْنِ رَسولِ اللَهِ صَلّى اللَهُ عَلَيْهِ [وَ ءَالِهِ] وَ
سَلّمَ ؟!
«شمر با ما نماز مىخواند ، بعد از نماز مىگفت : خدايا تو شريف هستى و شريف را هم
دوست دارى ؛ و تو مىدانى من مرد شريفى هستم ، بنابراين گناه مرا بيامرز ! من به او
گفتم : چگونه خداوند ترا بيامرزد و مورد غفران خود قرار دهد در حالتى كه تو كمك
كردى در كشتن پسر رسول خدا صلّى الله عليه و آله و سَلّم ؟!»
قَالَ : وَيْحَكَ ! كَيْفَ نَصْنَعَ ؟ إنّ اُمَرآءَنا هَؤُلآء أمَرونا بِأمْرٍ
فَلَمْ نُخالِفْهُمْ ؛ وَ لَوْ خالَفْناهُمْ كُنّا شَرّا مِنْ هَذِهِ الْحُمُرِ
الشّقاةِ . (10)
«شمر در جواب أبو إسحق مىگويد : واى بر تو ! اگر من حسين را نكشم ، پس چكار كنم ؟
اين أمراء ، ما را أمر كردند به أمرى و ما مخالفت آنها را نكرديم ؛ و اگر مخالفت
مىكرديم ما از اين الاغهاى مسكين و بدبخت بدتر بوديم.»
و در يك لفظ ديگر شمر مىگويد : اللَهُمّ اغْفِرْلى فَإنّى كَريمٌ ، لَمْ تَلِدْنى
اللِئَامُ ! فَقُلْتُ لَهُ : إنّكَ لَسَيّىءُ الرّأْىِ وَالْفِكْرِ ! تُسارِعُ
إلَى قَتْلِ ابْنِ بِنْتِ رَسولِ اللَهِ صَلّى اللَهُ عَلَيْهِ [وَءَالِهِ] وَ
سَلّمَ وَ تَدْعُو بِهَذا الدّعآء ؟! فَقالَ: إلَيْكَ عَنّى ! فَلَوْ كُنّا
كَما تَقولُ أنْتَ وَأصْحابُكَ لَكُنّا شَرّا مِنَ الْحُمُرِ فى الشّعاب .
«خدايا گناه مرا بيامرز چون من كريمم ! مرد بزرگوار و شريفى هستم ، و مرا مردمان
لئيم نزائيدهاند ! من به او گفتم : تو مرد سيّئ الرّأى و سيّئ الفكرى هستى ؛ مرد
بد انديشهاى هستى كه شتاب كردى در كشتن پسر دختر رسول خدا صلّى الله عليه و آله و
سلّم ، و در عين حال دعا مىكنى خدا ترا بيامرزد ؟! شمر گفت : برو ، از من دور شو !
اگر ما فكرمان و عقيدهمان و رأيمان همين رأى و فكرى بود كه تو و أصحاب تو دارى ،
ما از اين الاغهائى كه در درّهها و بيابانها متوارى هستند و مىچرند بدتر بوديم !
پس ما وظيفه خود را انجام داديم و مخالفت أمر والى نكرديم ؛ و هر كه مخالفت أمر
والى كند كانَ شَرّا مِنَ الْحُمُرِ فى الشّعاب.» (11)
اين مجموع رواياتى است كه از أهل سنّت نقل شده است . حال ببينيم با اين طرز فكر
،مآل و عاقبت اُمّت إسلام به كجا منتهى خواهد شد ؟ و چه بر سر إسلام و مسلمين
خواهد آمد ؟ و چگونه واليان أمر حكومت إسلام را إداره مىنمايند ؟ و درست بر
ضدّ ممشاى رسول خدا صلّى الله عليه و آله كه إطاعت را منحصراً در تبعيّت از حقّ
قرار داده است عمل مىنمايند .
كلام معصوم بر أساس انطباق بر حقّ است نه موضوعيّت ؛ و ما كه كلام معصوم را قبول
مىكنيم ، چون معصوم است و عين حقّ است ! و إلّا كلام شخص ـ هر كه باشد ـ در
مقابل حقّ موضوعيّت ندارد ، اينها همه أماره و طريقند .
حال با وجود حديث غدير و حديث ثقلين و حديث منزلت و أمثال اينها ، آيا
اسْتَخْلَفْتَ عَلَيْنا اُمَرآءَ معنى مىدهد ؟!
خداوند به اينها مىگويد : دروغگوها آيا من به شما گفتم اين اُمراء را إمام و
خليفه شما قرار دادم و هر ظلم و ستمى كه كردند باكى بر شما نيست ؟! و شما هم
جوابگوى آن در روز قيامت خواهيد بود كه : خدايا اينها بر ما ظلم كردند ، و ما
بواسطه تبعيّت از اينها از دين تو خارج شديم ، و تو ما را أمر نمودى كه از آنان
إطاعت كنيم ؛ پس تمام اين ظلمها بر عهده خود توست ؟!
در اينجاست كه روشن مىشود سرّ آنكه اين دُوَل خارجى چقدر از خصوص تشيّع نگرانند و
از أهل تسنّن باكى ندارند ! چرا كه اُصولاً حكومت در أهل تسنّن حكومت ساخته و
پرداخته و مورد إمضاى خود آنهاست . چون واليان آنها همان أفرادى هستند كه مورد
نظر آنهاست و به هر چيزى كه خواست ايشان باشد مردم را أمر مىكنند ، و مردم
آنها را اُولوا الأمر مىدانند .
وليكن آن مكتبى كه با حقّ سر و كار دارد و اگر به اندازه ذرّهاى از حقّ تجاوز شود
نگران است ، مكتب شيعه است كه مىگويد : بايد در اُمور ، حقّ را ميزان قرار داد
؛ هر كجا حقّ است بپذيريد و هر كجا انحرافى هست رها كنيد ! اگر حاكم حكمى كرد و
اشتباه بود بايد برگردد و إلّا مسؤول است . قاضى بايد از حكم خود برگردد . مرجع
تقليد اگر فتوائى داد و اشتباه بود بمجرّد اينكه فهميد بايد برگردد و إلّا در
جهنّم خواهد بود .
و عبارتى از حضرت أميرالمؤمنين عليه السّلام نقل شده است كه فرمودند : به من ثنا
نكنيد ! قسم بخدا تمام زحمتهاى من براى اين است كه از عهده مسؤوليّتى كه در
پيشگاه پروردگار نسبت بشما دارم خود را خارج سازم . هنوز من نتوانستهام حقوق
شما را أدا كنم و از عهده فرائض بيرون بيايم ؛ پس شما چگونه مرا ثناء مىكنيد
؟!
على كلّ تقدير ، براى ما روشن و واضح است : لَا طَاعَةَ لِمَخْلُوقٍ فِى
مَعْصِيَةِ الْخَالِقِ ، وَ لَا طَاعَةَ لِمَنْ عَصَى اللَه ، و أمثال اين
عبارات كه از پيغمبر أكرم صلّى الله عليه و آله آمده است ، إنسان را دلالت
مىكند كه بايد أوامر و نواهى حاكم (به هر صورت و كيفيّتى بنام حكومت إسلام)
مخالف با شرع نباشد ، كه در غير اينصورت لازم الإجراء نيست ، بلكه خود از درجه
اعتبار ساقط مىشود .
حقّ دوّمى كه والى بر رعيّت ، و حاكم و دولت إسلام بر اُمّت دارد ، و تمام أفراد
اُمّت بايد اين حقّ را محترم بشمارند و نسبت به دستگاه حاكمه ، أعمّ از خود
حاكم يا متصدّيان يا كارمندان او محترم بشمرند حقّ نُصح است .
نصح يعنى نصيحت كردن ، خيرخواه بودن . مردم بايد خير خواه حكومت بوده و از روى صدق
و صفا و واقعيّت دوست و يار و ياور دولت و حكومت إسلام باشند . در قرآن مجيد و
أحاديث از كلمه نُصح كراراً ياد شده است . و اين كلمه بمراتب بهتر است از دو
كلمه لُوياليسم (12) و نياليسم كه بمعنى دولتخواهى و طرفدارى از
دولت است در وقت شورش ، و از كلمه آليجَنس (13) در اصطلاح انگليسى
كه بمعنى وفادارى و بيعت مىباشد .
إسلام نصح را استعمال كرده و چقدر زيبا و لطيف و ظريف اين حقيقت را نشان مىدهد !
و مىگويد : اُمّت بايد نسبت به كارفرمايان خود در حكومت إسلام خيرخواه و دلسوز
باشند ، مانند پدرى كه نسبت به فرزند خود دلسوز و خيرخواه است . اين حقّ ، از
همان خطبه 214 (حقّ والى بر رعيّت) استفاده مىشود .
أميرالمؤمنين عليه السّلام فرمود : وَلَكِنْ مِنْ وَاجِبِ حُقُوقِ اللَهِ عَلَى
الْعِبَادِ ، النّصِيحَةُ بِمَبْلَغِ جُهْدِهِمْ . از حقوق واجبى كه خداوند بر
بندگان دارد ، اين است كه نسبت به حاكم و حكومت تا آنجائى كه در توان دارند
بايد تلاش كنند . نمىفرمايد تنها نصيحت كنند ؛ بِمَبْلَغِ جُهْدِهِمْ يعنى تا
نهايت درجه از توان و كوشش در خدمت صلاح اُمّت قدم بردارند .
يكوقت فرزند إنسان مريض مىشود ؛ گاهى ممكن است بگويد او را پيش طبيب ببريد ؛ و
يكوقت إنسان خودش او را پيش طبيب مىبرد ؛ و گاهى ممكن است بيمارى خطرناكى
گريبانگير او بشود كه إنسان براى نجات طفل به هر راهى مىرود و هر درى را
مىزند ؛ از خواب نصف شب ميگذرد و با ناملايمات رو به رو ميگردد تا سلامتى طفل
باز گردد . اين را مىگويند : مَبلَغ جُهْد ؛ يعنى تا آنجائى كه جان در بدن
دارد و توان دارد يك قدم هم فرو گذارى نمىكند .
فَأَعْرِضْ عَن مّن تَوَلّى عَن ذِكْرِنَا وَ لَمْ يُرِدْ إِلّا الْحَيَوةَ
الدّنْيَا ش ذَ لِكَ مَبْلَغُهُم مّنَ الْعِلْمِ
(14) هم به همين معنى آمده است . يعنى اُمّت تا جائى كه توان و قدرت
دارد ، زباناً قلماً ، قدماً بايد نصيحت كند ؛ و ننشيند و بدگوئى كند كه چنين
شد ، چنان شد ، حاكم اين كار را كرد ، چرا در حكومت إسلام اين معايب هست ؟! و
أمثال ذلك . اگر به فرزند إنسان معايبى را نسبت دهند ، آيا إنسان آنها را إشاعه
مىدهد و اينطرف و آنطرف انتشار مىدهد ؟ يا اينكه خير ، عيبهاى او را
مىپوشاند و دوست دارد محاسن او را ظاهر كند و مىكوشد علاوه بر زبان با عمل
فرزند خود را إصلاح كند . اُمّت بايد در إصلاح حكومت بكوشند ؛ و اين معنى مبلغ
جهد است .
حقّ سوّم والى بر رعيّت تعاون است . ملّت و اُمّت إسلامى بايد حاكم را در إجراى
مقاصد و أهداف إسلامى او (آن مقاصدى كه از فكر او تراوش مىكند) تعاون كند .
اُمّت براى به منصّه ظهور رساندن آن تلاش كند ، زحمت بكشد ، اين حقّى است كه
والى بر رعيّت دارد .
اين حقّ ، هم در خطبه 214 آمده است ، و هم در خطبه . 34 أمّا در خطبه 214
أميرالمؤمنين عليه السّلام فرموده است : وَ التّعَاوُنُ عَلَى إقَامَةِ الْحَقّ
بَيْنَهُمْ ؛ و أمّا در خطبه 34 به عنوان : وَ الْوَفَآءُ بِالْبَيْعَةِ ياد
كرده است . و با اينكه إطاعت و سمع را شمرده ، و بعبارت : وَ الْإجَابَةُ حِينَ
أَدْعُوكُمْ بيان فرموده است ، وليكن عنوان تعاون را با اين تعبير ذكر نفرمود ،
بلكه فرمود : بايد اُمّت به حاكم كه من هستم وفاى به بيعت داشته باشد .
عنوان وفاى به بيعت با تعاون فرق مىكند ؛ گرچه حقيقتش يكى است . بيعت با حاكم
يعنى فروختن جان . يعنى من جان خودم را به او فروختم (باعَ ، يَبيعُ از باع
يَبيعُ بَيْعًا) يعنى من نفس خودم ، جان خودم را به تو فروختم ؛ إراده و شخصيّت
و اختيار خودم را به تو فروختم ؛ و إراده و اختيار تو را جايگزين إراده و
اختيار خود كردم ؛ و در أعمال و كردار از إراده خود صرف نظر نموده ، أوامر و
نواهى تو را بر خواست و مشيّت خود حاكم گردانيدم . اين معنى بيعت است ؛ كه اگر
اين نباشد بيعت متحقّق نمىشود . وفاء بيعت به اين معنى است كه : هرجا حاكم
نظرى ، اختيارى و إرادهاى دارد ، إنسان آن را از جان و دل بپذيرد و قبول كند ؛
و اين است معنى تعاون در اُمور حكومتى أعمّ از جزئى و كلّى كه براى حفظ كيان
إسلام و براى حفظ شخصيّت حاكم و براى إجراء برنامههائى كه در نظر دارد بر عهده
تمام اُمّت است .
اين سه حقّى است كه والى بر رعيّت دارد ، أمّا سه حقّ هم رعيّت بر والى دارد كه إن
شآءالله خواهد آمد .
اللَهُمّ صَلّ عَلَى مُحَمّدٍ وَ ءَالِ مُحَمّد
پىنوشتها:
1) الغدير» ج 7 ، ص 138 ؛ از «صحيح مسلم» ج 2 ، ص 122 ، و «سنن بيهقى» ج 8 ، ص 159
2) الغدير» ج 7 ، ص 138 ؛ از «صحيح مسلم» ج 2 ، ص 119 ، و «سنن بيهقى» ج 8 ، ص .
158 اين حديث را سيّد عبدالحسين شرف الدّين در رساله «فلسفة الميثاق و الولاية»
طبع مكتبه نينوى ، ص 27 آورده است .
3) علّامه أمينى (ره) در تعليقه گويد : هَذا افْتِرآءٌ عَلَى اللَهِ ! إنّ اللَه
قَطّ لَمْ يَسْتَخْلِفْ وَ لَمْ يَأْمُرْ عَلَى الْاُمّةِ اُولَئِكَ
الْخُلَفآءُ وَالْاُمَرآءُ . وَ إنّما هُمْ خِيَرَةُ اُمّتِهِمْ ؛ وَ الْشّكْرُ
وَ الْعَتْبُ عَلَيْها مَهْما صَلَحوا أَوجاروا .
4) الغدير» ج 7 ، ص 138 ؛ از «سنن بيهقى» ج 8 ، ص 159
5) الغدير» ج 7 ، ص 138 ؛ از «سنن بيهقى» ج 8 ، ص 159
6) غزّالى در «إحيآء العلوم» ج 2 ، ص 124 گويد : قَدْ وَرَدَ الْأمْرُ بِطاعَةِ
الْاُمَرآء وَ الْمَنْعِ مِنْ سَلّ الْيَدِ عَنْ مُساعَدَتِهِمْ . و در تعليقه
آن ، معلّق آورده است :
حَديْثُ الْأمْرِ بِطاعَةِ الْاُمَرآء [أخْرَجَهُ] الْبُخارىّ مِنْ حَديثِ أنَسٍ
: اسْمَعوا وَ أطيعوا وَ إنِ اسْتَعْمِلَ عَلَيْكُمْ عَبْدٌ حَبَشىّ كَأَنّ
رَأْسَهُ زَبيبَةٌ ؛ وَ لِمُسْلِمٍ مِنْ حَديثِ أبى هُرَيْرَةَ : عَلَيْكَ
بِالطّاعَةِ فى مُنْشِطِكَ وَ مُكْرِهِكَ ؛ الْحَديْثَ . وَ لَهُ مِنْ حَديثِ
أبىذَرّ : أَوْصانِىَ النّبىّ صَلّى اللَهُ عَلَيْهِ [وَ ءَالِهِ] وَ سَلّمَ
: أنْ أسْمَعَ وَ اُطيعَ وَلَوْ لِعَبْدٍ مُجَدّعِ الْأطْرافِ .
حَديْثُ الْمَنْعِ مِنْ سَلّ الْيَدِ عَنْ مُساعَدَتِهِمْ ، [أخْرَجَهُ]
الشّيْخانُ مِنْ حَديثِ ابْنِ عَبّاسٍ : لَيْسَ لِأَحَدٍ يُفارِقُ الْجَماعَةَ
شِبْرًا فَيَمُوتَ إلّاماتَ ميتَةً جاهِليّةً : وَ لِمُسْلِمٍ مِنْ حَديْثِ أبى
هُرَيْرَةَ : مَنْ خَرَجَ مِنَ الطّاعَةِ وَ فارَقَ الْجَماعَةَ فَماتَ ، ماتَ
ميتَةً جاهِليّةً . وَ لَهُ مِنْ حَديثِ ابْنِ عُمَرَ : مَنْ خَلَعَ يَدًا مِنْ
طاعَةٍ لَقىَ اللَه يَوْمَ الْقيَمَةِ وَ لا حُجّةَ لَهُ .
7) در كتاب «لِأكونَ مع الصّادقين» دكتر سيّد محمّد تيجانى ، ص 30 ، از «صحيح
مسلم» ج 6 ، ص 24 ، باب خيار الأئمّةِ و شِرارهم ، از رسول الله صلّى الله عليه
و آله آورده است كه فرمود : خِيَارُ أَئِمّتِكُمُ الّذِينَ تُحِبّونَهُمْ وَ
يُحِبّونَكُمْ ، وَ تُصَلّونَ عَلَيْهِمْ وَ يُصَلّونَ عَلَيْكُمْ ؛ وَ شِرَارُ
أَئِمّتِكُمُ الّذِينَ تُبْغِضُونَهُمْ وَ يُبْغِضُونَكُمْ ، وَ
تَلْعَنُونَهُمْ وَ يَلْعَنُونَكُمْ ! قَالُوا : يَا رَسُولَ اللَهِ ، أَفَلَا
نُنَابِذُهُمْ بِالسّيْفِ ؟! فَقَالَ لَا ! مَا أَقَامُوا فِيكُمُ الصّلَوةَ !
8) اين مطلب از «البيان و التّبيين» جاحظ ، ج 2 ، ص 85 نقل شده است .
9) بنقل از «استيعاب» ج 2 ، ص 635 ؛ و «اُسد الغابة» ج 5 ، ص 126
10) بنقل از «تاريخ ابن عساكر» ج 6 ، ص 338 ؛ و «ميزان الاعتدال» ذهبى ، ج 1 ، ص
449
11) الغدير» ج 7 ، ص 137 تا 148
12)«~ Loyalism ~»
13)«~ Alligiance ~»
14) آيه 29 و صدر آيه 30 ، از سوره 53 : النّجم