درس سى و نهم : قيام زيد و يحيى بر خلاف قيام محمّد و إبراهيم ، به عنوان مهدويّت
نبود
أعُوذُ بِاللَهِ مِنَ الشّيْطَانِ الرّجِيمِ
بِسْمِ اللَهِ الرّحْمَنِ الرّحِيمِ
وَ صَلّى اللَهُ عَلَى سَيّدِنَا مُحَمّدٍ وَ ءَالِهِ الطّيّبِينَ الطّاهِرِينَ
وَ لَعْنَةُ اللَهِ عَلَى أعْدَآئِهِمْ أجْمَعِينَ مِنَ الْأنَ إلَى قِيَامِ
يَوْمِ الدّينِ
وَ لَا حَوْلَ وَ لَا قُوّةَ إلّا بِاللَهِ الْعَلِىّ الْعَظِيمِ
قيامهائى كه تا بحال از خاندان أهل بيت صورت گرفته ، به صور مختلف بوده است . يكى
قيام محمّد (صاحب نفس زكيّه) پسر عبدالله محض بن الحسن ابن الحسن بن علىّ بن
أبىطالب عليه السّلام ، يعنى نواده حضرت إمام حسن مجتبى است .
عبدالله محض از بزرگان و شيوخ ، و از رؤساى بنى الحسن بود ؛ و در زمان خود در بنى
الحسن بىنظير بود و حضرت صادق عليه السّلام به او خيلى احترام مىگذاردند . او
چنين خيال مىكرد كه منظور پيغمبر كه فرمودند : «مهدىّ عليه السّلام از صُلب من
بوجود مىآيد و از ظلم و عدوان جلوگيرى مىكند ، و نام او نام من است» پسر او
محمّد است ؛ لذا مردم را به بيعت با محمّد دعوت مىنمود ، و محمّد هم به همين
عنوان قيام كرد ؛ و منصور دوانيقى هم تمام بنى الحسن را گرفت و در زندان انداخت
؛ و عبدالله محض و برادرش حسن مثلّث (كه جدّ أعلاى اُستاد ما ، آية الله حضرت
علّامه طباطبائى است ؛ و سادات طباطبا از بنى الحسن و از أولاد حسن مثلّث
هستند) را بجرم اينكه آنها از مكان محمّد و برادرش إبراهيم خبر دارند و بايد
جاى آنها را به او نشان بدهند ، در مدينه و مكّه به أنواع عذابها مبتلا ساخت ؛
و همه آنها بىگناه بودند .
حضرت كاغذى براى عبدالله محض نوشتند و در آن كاغذ مراتب حزن و اندوه فراوان خود را
از أعمال منصور بيان كردند ؛ و اين كاغذ در «إقبال» سيّد ابن طاووس موجود است .
منصور مىگفت : بايد پسر خود را به من نشان بدهى ! و او مىگفت : من چگونه بيايم و
پسر خودم را به او نشان بدهم تا اين مرد سفّاك پسر مرا بگيرد و قطعه قطعه كند
؟! والله اين مصيبت من از مصيبت يعقوب بالاتر است ؛ زيرا فرزندان يعقوب خبر
آوردند كه پسر ترا گرگ خورده و از بين رفته است ؛ ولى منصور به من مىگويد :
پسرت را بمن تحويل بده ، من مىخواهم او را جلوى چشم خودت قطعه قطعه كنم !
قيام محمّد به عنوان مهدويّت بوده است ؛ لذا حضرت صادق عليه السّلام آنها را منع
كردند و قيام آنها مورد رضاى آنحضرت نبود . و أمّا بنى الحسن ، مثل عبدالله محض
و سائر فرزندان و برادرانش كه مجموعاً هفده نفر بودند ، با هشت نفر ديگر در
زندان منصور در بغداد ـ پس از اينكه ساليان دراز در آنجا محبوس بودند ـ جان
دادند ؛ و إمام عليه السّلام هم براى آنها گريه كرده و طلب رحمت و مغفرت مىكند
و إظهار ناراحتى مىنمايد .
أمّا إبراهيم (برادر محمّد) بدنبال او و براى خونخواهى او قيام كرد و او هم كشته
شد .
و أمّا زيد و پس از او پسرش يحيى در زمان هشام بن عبدالملك بودند ؛ و هشام در مجلس
خود به زيد خيلى إهانت كرد و زيد را سَبّ نموده و ناسزا گفت . و زيد هم مرد
غيور و با شخصيّت و با عظمت و أهل علم و تقوى و عالم به قرآن و مرد كاملى بود ؛
او نتوانست تحمّل كند و از مجلس هشام كه بيرون آمد گفت : اگر مردم علاقه به
حيات نداشتند ذليل نمىشدند . و جملهاى دارد كه مىگويد :
إنّهُ لَمْيَكْرَهْ قَوْمٌ قَطّ حَرّ السّيوفِ إلّا ذَلّوا ! «هيچ قومى ، هيچوقت
گرماى شمشير را ناگوار ندانستند ، مگر اينكه ذليل شدند.»
اين جمله وقتى به گوش هشام رسيد ، گفته بود : من گمان مىكردم كه اين خاندان (يعنى
بنى فاطمه) بكلّى از بين رفتهاند و أثرى از آثار آنها نمانده است . چگونه
مىشود خاندانى از بين رفته باشد در حالتى كه در ميان آنها كسى است كه از او
چنين سخنى تراوش كرده است !
قيام زيد در كوفه انجام شد . گرچه داوود بن علىّ بن عمر بن علىّ بن أبىطالب كه از
نوادههاى حضرت أميرالمؤمنين عليه السّلام است و با او همسفر بود ، چندين بار
او را منع و نهى كرد و گفت : به بيعت أهل كوفه اعتماد مكن ، اينها وفا ندارند ؛
و با تو همان عمل را انجام خواهند داد كه با گذشتگان تو نمودند ، و زيد به كلام
او توجّه نمود و قصد مراجعت به مدينه كرد ؛ أمّا در بين راه ، مردم كوفه آمدند
و گفتند : اين حرفها چيست ؟! ما تا پاى جان حاضريم ؛ اينك شمشيرهاى كشيده ماست
كه بيارى تو خواهد آمد ؛ تو مهدىّ اين اُمّتى ، قيام كن و اين ظلم و تعدّى را
از بين ببر ! داستان خيلى مفصّل است و بسيارى از بزرگان آنرا نقل كردهاند .
زيد به كوفه آمد و حدود سى هزار نفر با او بيعت كردند ؛ و سيزده ماه هم در كوفه
متوقّف بود . مىگويند : شبى كه خواست قيام كند ، أفرادى كه به دور او مجتمع
بودند صد و بيست و دو نفر بودند و او هم قيام كرد ؛ و عجيب اينكه همين أفراد بر
آن دشمنان غلبه كردند و خيلى از آنها را كشته و خيلى را هم أسير كردند ؛ تا
اينكه بالأخره زيد كشته شد و از أفراد او جز چند نفرى باقى نماندند .
يكى از آن أفرادى كه با زيد بود به مدينه برگشت و جريان زيد را براى حضرت صادق
عليه السّلام تعريف كرد ، و آن حضرت گريه كردند . او گفت : زيد را در زمين نهر
دفن كردند و آب روى او بستند ، ولى يكنفر از جاسوسان به والى كوفه خبر داد ، و
او جنازه را بيرون آورده ، سرش را بريد و ابتدا براى شام و سپس براى مدينه
فرستاد ؛ و بدن زيد را هم در كوفه بدار آويخت و چهار سال بدن زيد بالاى دار بود
.
حضرت گفتند : چرا اينطور دفنش كردند كه اينها بتوانند جايش را پيدا كنند ؟! آن مرد
گفت : والله ما غير از اين هيچ كارى نمىتوانستيم بكنيم . چون أفرادى كه با ما
بودند و متصدّى اين كار شدند فقط هشت نفر بودند ، و بقيّه همه از بين رفته و يا
فرار كرده بودند و نزديك بود كه صبح طلوع كند . حضرت فرمودند : فاصله شما تا
نهر فرات چقدر بود ؟ گفت : به اندازه پرتاب سنگ . حضرت فرمود : مىخواستيد آهنى
يا چيزى شبيه آن را بپاى زيد ببنديد و او را در فرات بيندازيد ؛ و اين بهتر بود
از اينكه او را دفن كنيد تا جنازهاش را بيرون بياورند و سرش را ببرند و بدنش
را به دار زنند و در كناسه كوفه آويزان كنند . او گفت : والله ما قادر بر اين
كار هم نبوديم .
حضرت فرمودند : جنگ شما چگونه بود ؟! عرض كرد : جنگ إسلام و كفر . حضرت فرمودند :
با چه كسانى ؟ گفت : با كفّار . حضرت فرمودند : مگر در آيه قرآن نيست كه هنگام
جنگ با كفّار ـ در حال جنگ ـ هر كس را كه ميگيريد بايد بكشيد و نبايد زنده نگه
داريد ؛ زيرا أفرادى كه باقى مىمانند با هم اجتماع مىكنند و بر شما غلبه
مىكنند ؟
آن أفرادى را كه بعد از تمام شدن جنگ مىگيريد ، آنها أسيرند ، مىخواهيد آنها را
مىكشيد ، يا از آنها فديه مىگيريد و آزاد مىكنيد . و شما در بحبوبه جنگ
اينها را گرفتيد و نگه داشتيد ؛ و بعد آنها اجتماع كرده بر شما غلبه كردند و
شما را كشتند . اگر شما با كفّار جنگ مىكرديد ، چرا به اين آيه قرآن عمل
نكرديد ؟!
نا گفته نماند كه زيد بواسطه شمشير از دنيا نرفت ، بلكه تيرى بر پيشانى مباركش
إصابت كرد و روى زمين افتاد . يعنى فردى بود كه كسى نمىتوانست بواسطه شجاعتش
به او نزديك شود . تيرى از دور آمد و به پيشانيش إصابت كرد و بر روى زمين افتاد
و جان داد ؛ و آن أفرادى كه با او بودند متفرّق شدند . على كلّ تقدير ، قيام
زيد در برابر باطل و در برابر ستم بود .
فضيل بن يسار كه از أصحاب خاصّ حضرت صادق عليه السّلام است ، آنوقت در كوفه بود ؛
و او هم براى حضرت صادق عليه السّلام خبر آورد كه زيد در فلان روز قيام كرد و
در روز بعد كشته شد ؛ و حضرت وقتى جريانات را شنيدند گريه كردند و گفتند : اى
فضيل ، تو چند نفر از اين كفّار را كشتى ؟ گفت : شش نفر را كشتم . حضرت فرمودند
: چگونه أهل كوفه صداى او را شنيدند و او را تنها گذاشتند ؟ عجب مردمان
بىحميّتى هستند !
بنابراين ، كشتارى كه فضيل بن يسار از آن دشمنان نمود مورد إمضاء حضرت واقع شد ؛ و
حضرت فرمودند : چرا مردم كوفه او را تنها گذاشتند و زير بال و پر او را نگرفتند
و وفاى بعهد نكردند ! اينها تمام مورد إمضاست . كارهاى زيد مورد إمضا بوده است
و حضرت صادق و حضرت باقر عليهما السّلام فى حدّ نفسه قيام عليه ظلم و جور را
إمضا مىكردند ؛ و زيد هم دعوت بخود نمىكرد ؛ و أصلاً ادّعاى مهدويّت و رياست
در او نبوده است . او دعوت به رضاى آل محمّد مىنمود و مىگفت : من دعوت مىكنم
به رياست و إمامت و إمارت آن كسى كه مورد رضا و پسند باشد و مردم از ميان آل
محمّد او را براى إمارت برگزينند . و هيچگاه نمىگفت : آن شخص من هستم .
صدوق در «عيون أخبار الرّضا» (1) نقل مىكند از ابن أبى عبدون ، از
پدرش ، كه او گفت : زيد بن موسى بن جعفر عليه بنى عبّاس قيام كرد (زيد بن موسى
بن جعفر همان كسى است كه در زمان حضرت رضا و مأمون عليه بنى عبّاس در بصره قيام
كرد و خانههاى بنى عبّاس را آتش زد . مأمون لشكر فرستاد و بر زيد غلبه كرد و
او را أسير نمود ؛ ولى بعد آنرا به حضرت رضا عليه السّلام بخشيد . يعنى از گناه
او گذشت و او را نكشت) .
قيام زيد قيام بىجا و غلطى بود (او را بخاطر همين جهت كه خانههاى بنى عبّاس را
آتش زد زيد النّار مىگويند) و حضرت إمام رضا عليه السّلام هم زيد را مؤاخذه
كردند كه چرا اينكارها را مىكنى ؟! چرا شما بنى فاطمه به روايتى كه از پيغمبر
شنيدهايد كه : هر كسى از أولاد فاطمه باشد بدن او بر آتش حرام است ، مغرور
مىشويد ! آن روايت اختصاص به ذرّيّه فاطمه يعنى حسن و حسين دارد ، نه تمام
أفرادى كه از أولاد آنها بوجود مىآيند ولو اينكه گرفتار معصيت هم بشوند و
مخالفت هم بكنند . شما از اين روايت نبايد سوء استفاده كنيد و بدون إذن إمام و
ولىّ خود دست به كارهائى بزنيد و چنين مفسدههائى ببار آوريد .
خلاصه قيام زيد بن موسى قيام خوبى نبود و موجب ناراحتى حضرت رضا عليه السّلام شد .
و چون زيد را به سوى مأمون آوردند ، جرمش را بجهت برادرش علىّ بن موسى الرّضا
عليه السّلام بخشيد ؛ يعنى منّتى بر سر إمام رضا عليه السّلام گذاشت و گفت : ما
جرم او را بشما بخشيديم ! و گفت :
يا أباالْحَسَنِ ! لَئِنْ خَرَجَ أخوكَ وَ فَعَلَ ما فَعَلَ ، لَقَدْ خَرَجَ
قَبْلُهُ زَيْدُ بْنُ عَلىّ [عَلَيْهِ السّلامُ] فَقُتِلَ ؛ وَ لَوْ لا
مَكانُكَ مِنّى لَقَتَلْتُهُ ! فَلَيْسَ ما أتاهُ بِصَغيرٍ .
«اى أبوالحسن ! اگر الآن برادر تو خروج كرد و آن كارها را در بصره انجام داد ، قبل
از او هم زيد بن علىّ همين كارها را كرده بود ؛ او هم خروج كرد و كشته شد . و اگر
مكانت تو نبود ، من هم برادر تو را مىكشتم ، چون آن كارى كه انجام داد كار كوچكى
نبود.»
حضرت رضا عليه السّلام به مأمون گفتند :
يَا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ ! لَاتَقِسْ أَخِى زَيْدًا إلَى زَيْدِ بْنِ عَلِىّ ،
فَإنّهُ كَانَ مِنْ عُلَمَآء ءَالِ مُحَمّدٍ ؛ غَضِبَ لِلّهِ عَزّوَجَلّ ،
فَجَاهَدَ أَعْدَآءَهُ حَتّى قُتِلَ فِى سَبِيلِهِ . «كار زيد ابن موسى را به
كار زيد بن علىّ قياس نكن ! زيد بن علىّ از علمآء آل محمّد بود ؛ براى خدا غضب
كرد و با دشمنان جهاد نمود تا در راه خدا كشته شد.»
بعد مىفرمايد : پدر من موسى بن جعفر حديث كرد براى من ، كه او شنيد از پدرش جعفر
بن محمّد ، كه فرمود : رَحِمَ اللَهُ عَمّىَ زَيْدًا ، إنّهُ دَعَا إلَى
الرّضَا مِنْ ءَالِ مُحَمّدٍ ؛ وَ لَوْ ظَفَرَ لَوَفَى بِمَا دَعَا إلَيْهِ .
«خدا عموى من زيد را رحمت كند ، او دعوت بخود نمىكرد ؛ او دعوت به شخص مورد رضا از
آل محمّد مىكرد ؛ و اگر ظفر پيدا مىنمود و غلبه مىكرد ، وفا مىكرد به آنچه كه
در پى آن بود.» و وقتى كه خواست خروج كند با من مشورت نمود ؛ من گفتم :
يَا عَمّ ! إنْ رَضِيتَ أَنْ تَكُونَ الْمَقْتُولَ الْمَصْلُوبَ بِالْكُنَاسَةِ
فَشَأْنُكَ ! «عموجان ! اگر رضايت دارى كه كشته شوى و در كناسه و مزبله كوفه تو
را بر دار زنند هر كارى كه مىخواهى انجام بده ! من تو را أمر به خروج
نمىكنم.»
فَلَمّا وَلّى ، قَالَ جَعْفَرُ بْنُ مُحَمّدٍ [عَلَيْهِ السّلاَمُ] : وَيْلٌ
لِمَنْ سَمِعَ وَاعِيَتَهُ فَلَمْ يُجِبْهُ ! «هنگامى كه زيد خداحافظى كرد و
رفت ، حضرت جعفر بن محمّد فرمود : واى بر كسى كه ندا و دعوت او را بشنود و
إجابت نكند!»
مأمون گفت : يَا أَبَا الْحَسَنِ ! أَلَيْسَ قَدْ جَآءَ فِيمَنِ ادّعَى
الْإمَامَةَ بَغَيْرِ حَقّهَا مَا جَآءَ ؟! «مگر درباره كسى كه بغير حقّ ادّعاى
إمامت كند ، اين مطالب نيامده است؟!» يعنى زيد بن علىّ ادّعاى إمامت كرد
بِغَيْرِ حَقّهَا و آنچه از رسول خدا درباره اين أفراد رسيده است شامل حال زيد
بن علىّ هم خواهد شد .
فَقَالَ الرّضَا عَلَيْهِ السّلاَمُ : إنّ زَيْدَ بْنَ عَلِىّ لَمْ يَدّعِ مَا
لَيْسَ لَهُ بِحَقّ ؛ وَ إنّهُ كَانَ أَتْقَى لِلّهِ مِنْ ذَلِكَ ؛ إنّهُ قَالَ
: أَدْعُوكُمْ إلَى الرّضَا مِنْ ءَالِ مُحَمّدٍ عَلَيْهِمُ السّلاَمُ ؛ وَ
إنّمَا جَآءَ مَاجَآءَ فِيمَنْ يَدّعِى أَنّ اللَه تَعَالَى نَصّ عَلَيْهِ ثُمّ
يَدْعُو إلَى غَيْرِ دِينِ اللَهِ وَ يُضِلّ عَنْ سَبِيلِهِ بِغَيْرِ عِلْمٍ .
«حضرت فرمودند : زيد بن علىّ ادّعا نكرد براى خود آنچيزى را كه حقّ نباشد ، و
مىترسيد كه چيزى را بغير حقّ براى خود ادّعا كند ؛ او مىگفت : من دعوت مىكنم شما
را به رضاى آل محمّد ؛ من قيام مىكنم سپس حكومت را مىدهم بدست آن كسى كه از آل
محمّد مرضىّ و پسنديده براى حكومت است .
أمّا آن أخبارى كه از پيغمبر وارد شده است ، درباره آن كسى است كه ادّعاى إمامت
كند و بگويد : من إمامم ؛ بعداً مردم را به غير دين خدا بخواند و از روى جهالت
و نادانى مردم را از طريق خدا گمراه كند.»
وَ كَانَ زَيْدٌ وَ اللَهِ مِمّنْ خُوطِبَ بِهَذِهِ الْأيَةِ : وَ جَهِدُوا فِى
اللَهِ حَقّ جِهَادِهِ هُوَ اجْتَبَكُمْ . (2)
«و قسم بخدا ، زيد از جمله أفرادى بود كه مخاطب به اين آيه شدهاند : آنطور كه بايد
و شايد در راه خدا مجاهده كنيد ؛ زيرا كه او شما را اجتباء و اختيار كرده است.»
درباره زيد بن علىّ مجموع و محصّل آنچه بدست مىآيد اينست : أخبار وارده در مدح و
ثناء زيد فوق حدّ استفاضه است ؛ بلكه مىتوان گفت در حدّ تواتر است . زيد داراى
شخصيّتى عظيم بود و پس از حضرت باقر عليه السّلام بهترين و با فضيلتترين أولاد
حضرت سجّاد عليه السّلام و قائل به عظمت و مقام صادقين عليهما السّلام بود ؛
ليكن ظرفيّت تحمّل اينگونه ظلمها
و ستمها را مانند إمام معصوم نداشت . جام صبرش لبريز شد و تكيه بر شمشير داد و
عليه حكومت هشام بن عبدالملك كه در مجلس خود علناً بر او شَتْم كرده و ناسزا
گفته بود
(3) قيام كرد . اين قيام از باب أمر بمعروف و نهى از منكر بود ؛ و منع
حضرت صادق عليه السّلام از قيام زيد نه به معنى اين بود كه : حكومت جائرانه
هشام سزاوار سرنگونى نيست ، بلكه از اين جهت بود كه وجودى چون او با اين فضيلت
و با اين وزانت و متانت ، حيف است بيهوده كشته شود ؛ و از كشته شدن او ثمر قابل
توجّهى ، چون شهادت حضرت سيّد الشّهداء عليه السّلام كه مثمر ثمر بود ، عائد
نگردد . حضرت صادق عليه السّلام بين قيام زيد و نتيجه حاصله از اين قيام را
پيوسته موازنه مىنمودند و مىديدند كه كفّه وجود و حيات ارزشمند عمويشان زيد ،
بسيار سنگينتر و ارزشمندتر از شهادت اوست ؛ فلذا بر مثل او دريغ مىخوردند و
تأسّف داشتند و بر فقدان او محزون و داغدار بودند .
زيد داراى فضل و تقوى و علم بود و از علماء آل محمّد شمرده مىشد ؛ وليكن در ولايت
و عصمت تالى تلو معصوم بود نه مانند خود معصوم . و همچون حضرت إسمعيل بن جعفر
عليه السّلام و حضرت محمّد بن علىّ النّقىّ عليه السّلام ـ كه اگر بَدائى نبود
إمامت به آنها منتقل مىشد ـ داراى ظرفيّت ولائىّ و سعه وجودى بود ؛ ولى هنوز
مرتبه عصمت و ولايت مطلقه را حائز نگشته بود و نظريّه او چنين بود كه در هر حال
براى رفع ظلم بايد با شمشير قيام كرد . اين نظريّه براى زيد نقصان و عيب نبود ،
بلكه نسبت به نظريّه حضرت صادق ، نسبت تامّ با أتمّ و كامل با أكمل را داشت .
هر يك از أئمّه ما سلام الله عليهم أجمعين در عين ولايت و عصمت و در عين توحيد و
طهارت داراى اختلافاتى در روش و سلوك ، همانند اختلافات مكانى و زمانى و طبعى و
طبيعى بودهاند كه جامع آنها فقط وصول به ولايت و توحيد و تحقّق به حاقّ حقيقت
بوده است .
زيد گرچه به اين درجه از ولايت نرسيده بود ، وليكن فى حدّ نفسه مراحل عظيمى را از
عبوديّت طىّ كرده بود و جامع كمالات بسيارى از عوالم تجرّد بود ؛ و فقط نياز به
كشف يك حجاب داشت كه همانند معصوم گردد . در اين صورت ديگر مانند يك شيعه عادى
نبود ؛ بلكه در أعلى ذِروه از عرفان و توحيد بود . و هيچگاه نمىتوان مثل زيدى
را با بسيارى از شيعيان كه به ظاهر در مقام تسليم و إطاعت صِرف از إمامشان
هستند و مقامات عرفانى و ولائى و كمالات توحيدى آنان حائز أهمّيّت نيست قياس
نمود .
نهى حضرت صادق عليه السّلام از قيام زيد نهى إلزامى نبود ، بلكه نهى إعافى و
تنزيهى بود ؛ و بلكه نهى إرشادى بود كه مخالفت آنها نه تنها از مقام حضرتش دور
نمىكند ، بلكه با وجود غيرت و عزّت و إباء زيد ، به او درجه و مقام و منزلت
مىبخشد و او را در رَوح و ريحان و مقعد صدق وارد مىسازد ؛ و فقط هم درجه و هم
رتبه با معصومش نمىكند ؛ و در دقائق و ظرائف مراحل سلوك و عرفان ، او را به يك
درجه پائينتر نگاه مىدارد . اين بود حقيقت آنچه از زيد شهيد سلام الله عليه
بنظر مىرسد .
مرحوم مجلسى در «مرآت العقول»
(4) مفصّلاً از زيد و أقوال درباره او بحث نموده است .
و از اينجا بدست مىآيد : توجيهى را كه بعضى همچون صاحب «تنقيح المقال» نمودهاند
كه قيامش به أمر حضرت صادق عليه السّلام بوده و تقيّةً براى عدم انتساب به
حضرتش اين نهىها و أخبار صادر شده است ، صحيح و وجيه نيست .
اين حقيقت قيام و مقام زيد بود و روايتى كه ذكر شد : (اى زيد ! قيام تو قبل از
قيام مهدىّ مانند قيام آن پرندهاى مىماند كه قبل از آنكه بالهايش استوار شده
باشد بخواهد پرواز كند ، در اينصورت بر روى زمين مىافتد و بچّهها با او بازى
مىكنند ؛ و من خائفم كه قيام كنى و مصلوب در كناسه كوفه باشى!) راجع به اين
جهت است . حضرت با آن نور ولايت مىبينند كه اين قيام ، قيامى است كه هيچ نتيجه
ندارد ؛ و خود زيد هم كشته مىشود و سرش را مىبرند و بر بام قصر هشام نصب
مىكنند ؛ و بعد همين سر را مىآورند و در مدينه ، در مقابل چشم بنى الحسن و
بنى الحسين و علويّين و فاطميّين نصب مىكنند و بدنش هم در كناسه كوفه چهار سال
مىماند و هيچ فائدهاى هم ندارد .
حضرت مىفرمايد : الآن صبر كن ! اين علمت را ، اين تقوايت را ، اين پاكيزگى و
شجاعتت را در مكتب ما بياور و درس بخوان و درس بده و بگذار اين فرهنگى كه از
بين رفته است گسترش پيدا كند ! آن هنگامى كه وقت قيام برسد ، مىرسد . و زيد در
اينجا اشتباه كرد ؛ او تمام قوا و قدرت خود را در شمشير گرد آورد و علم خود و
حيات خود را هم از دست داد و بىنتيجه ماند . حضرت براى اين جهت گريه مىكنند .
ماحصل گفتار اين شد كه : اين روايت ، دلالت بر عدم حكومت ولىّ فقيه جامع الشّرائط
در زمان غيبت نمىكند ؛ و خروج بعضى از أهل البيت كه در اين روايت آمده است
تعارضى با بحث ما ندارد .
و أمّا مطلب ديگر ، عبارتى است از حضرت صادق عليه السّلام به متوكّل ابن هرون در
اين باره ، كه بعضى براى عدم جواز تشكيل حكومت إسلامى در زمان غيبت بدان تمسّك
كردهاند .
متوكّل بن هرون وقتى «صحيفه سجّاديّه» را از يحيى بن زيد گرفت و به مدينه آورد و
به محضر حضرت صادق عليه السّلام رسيد ، حضرت از أحوال يحيى سؤال فرمود ؛ او گفت
: كشته شد ! حضرت ناراحت شدند ؛ و بعد كه صحيفه را خدمت حضرت صادق گذاشت ، حضرت
فرمودند :
مَاخَرَجَ وَ لَايَخْرُجُ مِنّا أَهْلَ الْبَيْتِ إلَى قِيَامِ قَآئِمِنَا أَحَدٌ
لِيَدْفَعَ ظُلْمًا أَوْ يَنْعَشَ حَقّا إلّا اصْطَلَمَتْهُ الْبَلِيّةُ ؛ وَ
كَانَ قِيَامُهُ زِيَادَةً فِى مَكْرُوهِنَا وَ شِيعَتِنَا ! (5)
«خارج نمىشود از ما أهل البيت تا قيام قائم أحدى ، براى اينكه ظلمى را از بين ببرد
يا حقّى را حيات ببخشد ، مگر اينكه بليّات و مصائب و گرفتاريها وى را خُرد مىكند و
از پا در آورده مىشكند ؛ و قيام او موجب زيادى در گرفتارىها و ناراحتىهاى ما و
شيعيان ما خواهد شد!»
ممكن است گفته شود ، عبارت : مَاخَرَجَ وَ لَايَخْرُجُ مِنّا أَهْلَ الْبَيْتِ
إلَى قِيَامِ قَآئِمِنَا أَحَدٌ لِيَدْفَعَ ظُلْمًا أَوْ يَنْعَشَ حَقّا إلّا
اصْطَلَمَتْهُ الْبَلِيّةُ إطلاق دارد ؛ هر قيامى كه واقع شود ، نه تنها ما را
خوشحال نمىكند ، بلكه موجب زيادى در كراهت ما و موجب زيادى گرفتارى شيعيان ما
خواهد بود .
در اينجا بايد گفت : منظور حضرت از اين عبارت ، قيام أفرادى از أهل البيت است
(همانطورى كه در روايت سابق عرض شد) . لَايَخْرُجُ مِنّا أَهْلَ الْبَيْتِ ،
يعنى هر كس از ما أهل البيت بخواهد قيامى كند كه نتيجهاش همانند قيام حضرت
مهدىّ باشد ، و دنيا را از شرك و ظلم برهاند و پرچم إسلام را بر سراسر كره زمين
به اهتزاز در آورد ، قطعاً شكست خواهد خورد و قيامش به نتيجه نخواهد رسيد ؛
زيرا قيام حضرت مهدىّ پس از حصول شرائط و مُعِدّاتى است كه موجب پيروزى و به
نتيجه رسيدن آن قيام خواهد شد . پس هر كس قبل از او به اين كار دست بزند شكست
خواهد خورد ؛ چون قيام ، قيام نوعى نيست ، قيام شخصى است . هر كدام از ما أهل
البيت دست به آن قيام بزند براى اينكه ظلمى را از بين ببرد يا حقّى را إثبات
كند و حيات بدهد ، بليّه او را مىگيرد ؛ و قيام او هم موجب ازدياد در ناراحتى
ما خواهد شد . به علّت آنكه قيام مىكند و دشمنان او را از بين مىبرند .
اين أفرادى كه از بين رفتهاند كه از ما جدا نيستند ! اينها فرزندان ما ، عموهاى
ما ، أقوام ما ، شيعيان ما هستند . اينها در اين دنيا حيات دارند ، زن و بچّه
دارند ، اينها را مىگيرند و به زندان مىاندازند ، شكنجهها و عقوبتهاى جان
فرسا مىدهند و تمام گرفتاريهاى آنها بر ما خواهد بود .
به علاوه همين دشمنان ، ما را در گرفتارى قرار مىدهند و به أنواع مصائب و
ابتلائات مبتلا مىكنند ؛ جاسوس مىگذارند ، نمىتوانيم نفس بكشيم ؛ براى چه ؟
براى اينكه كار از روى دستور انجام نگرفته است ؛ و قبل از اينكه آن پرنده بال و
پرش محكم شود خواسته است پرواز كند ؛ و اين ربطى به ولايت فقيه ندارد !
كجا دارد كه در زمان غيبت مردم نمىتوانند از يك فقيه وارسته از خود گذشته بخدا
پيوستهاى كه ارتباط معنوى با حضرت إمام زمان عليه السّلام داشته باشد و در راه
و روش آن حضرت باشد ، تبعيّت كنند ؟! اين قيام قيامى مقابل قيام او نيست ، بلكه
در راستاى قيام اوست . مردم براى تشكيل حكومت احتياج به رئيس دارند ؛ بايد با
رئيس كار كنند . چگونه مىتوان قائل شد كه او حقّ جلوگيرى از ظلم را ندارد ، و
حقّ ترويج و إعلام حقّى را هم ندارد و بايد ساكت بنشيند ؟!
در اينجا يك سؤال مطرح است و آن اينكه در روايت وارد است : مَاخَرَجَ وَ
لَايَخْرُجُ ، حضرت مىفرمايند : خارج نشده است و خارج نمىشود . اگر حضرت
مىفرمود : لَايَخْرُجُ ، از اين به بعد كسى خروج نمىكند ، ممكن بود احتمال
اين مطلب داده شود كه در زمان غيبت حقّ دخالت در اين اُمور بر عهده فقيه نيست ؛
وليكن در اينجا مَاخَرَجَ هم آمده است . يعنى از ما أهل البيت خارج نشدهاند
مگر اينكه موجب زيادى مكروه ما بودهاند ؛ مثل محمّد و إبراهيم (پسران عبدالله
محض) كه اينها خروج كردند و خروجشان موجب زيادى در مكروه ما و شيعيان ما بوده
است ؛ و مانند زيد و يحيى كه خروج كردند و موجب زيادى مكروه ما شدهاند ؛ يعنى
ما را بيشتر گرفتار كرده و شيعيان ما را بيشتر مبتلا كردهاند .
سؤال اين است : حضرت كه مىفرمايند : مَاخَرَجَ ، مگر حضرت سيّد الشّهداء عليه
السّلام خروج نكرد ؟ آيا مىتوانيم بگوئيم خروج حضرت سيّد الشّهداء عليه
السّلام هم موجب زيادى مكروه و ناگوارى و كراهت حضرت صادق عليه السّلام و
شيعيانشان شده است ؟!
اينرا نمىتوانيم بگوئيم ؛ چون مصبّ مَاخَرَجَ و لَايَخْرُجُ آن قيام به حقّى كه
از نفس إمام معصوم يا در راه إمام زمان عليه السّلام باشد نيست ، بلكه آن خروجى
است كه در مقابل او باشد ؛ و إلّا سيّد الشّهداء عليه السّلام هم خروج كرده است
و حضرت بايد بگويد : اين قيام موجب زيادى مكروه ما و شيعيان ما شده است ؛ در
حالى كه خروج حضرت سيّد الشّهداء عليه السّلام به نصّ آن حضرت از ألزم لوازم و
ضروريّات بود . و اگر اين قيام واقع نمىشد نامى از إسلام نمانده بود . اين
قيام ، شرف و فضيلت بود ؛ بهجت و مسرّت بود ؛ عنوان كراهت نبود . كسى درباره
حضرت سيّد الشّهداء عليه السّلام مىتواند اين حرف را بزند ؟!
حالا شما بگوئيد حضرت سيّد الشّهداء عليه السّلام هم خروج كرد ؛ بَليّت به او
إصابت كرد و آن حضرت را شكست داد ؛ بسيار خوب ، وليكن تنها كه إلّا
اصْطَلَمَتْهُ الْبَلِيّةُ نيست ، بلكه وَ كَانَ قِيَامُهُ زِيَادَةً فِى
مَكْرُوهِنَا وَ شِيعَتِنَا را هم بدنبال دارد ؛ آيا مىتوان آنرا بر قيام حضرت
سيّد الشّهداء عليه السّلام تطبيق داد و گفت : قيام آن حضرت موجب زيادى ناگوارى
و ناراحتى و مشكلات حضرت صادق و شيعيان شده است ؟ آيا اين سخن صحيح است ؟!
بنابراين ، مصبّ گفتار حضرت صادق اينجا نيست ؛ مصبّ آنجائى است كه كسى در مقابل
إمام زمان خروج كرده باشد ، يا بعداً خروج كند ، نه اينكه در راه إمام زمان
قرار گيرد .
سيّد الشهّداء عليه السّلام خود إمام زمان بود ؛ و قيامش در راه مخالفت با إمام
زمان نبود . اين قيام علاوه بر اينكه موجب زيادى كراهت آن حضرت و شيعيان نشد ،
بلكه موجب سرافرازى و افتخار آن حضرت شد .
از اين عبارت استفاده مىكنيم كه : مراد حضرت همان قيامهائى است كه به عنوان
مهدويّت و يا غير آن صورت مىگيرد ؛ و در راه ولايت و از خودگذشتگى و به كلّيّت
پيوستگى و در ممشاى حضرت إمام زمان عليه السّلام نمىباشد .
براى اينكه معنى اين جمله بهتر روشن شود ، سزاوار است مقدّمه اين روايت را كه در
مقدّمه «صحيفه كامله سجّاديّه» آمده است نقل كنيم .
عُمَير بن متوكّل بن هرون ثَقَفىّ از پدرش متوكّل بن هرون نقل مىكند كه متوكّل
مىگويد : من يحيى بن زيد بن علىّ عليه السّلام را در وقتى كه مىخواست بسوى
خراسان برود ـ بعد از قتل پدرش زيد بن علىّ ـ ملاقات كردم و به او سلام كردم ؛
يحيى بمن گفت : از كجا آمدى ؟! گفتم : از حجّ ! سپس از أهل بيت و بنى أعمامش كه
در مدينه بودند و از جعفر بن محمّد سؤال نمود ؛ او را مطّلع كردم و گفتم : حضرت
جعفر بن محمّد عليه السّلام بر پدرت زيد بن علىّ خيلى محزون و داغدار است .
يحيى بمن گفت : عموى من محمّد بن علىّ عليهما السّلام (يعنى حضرت باقر عليه
السّلام) به پدرم إشاره كرد كه خروج نكند ! و او را مطّلع كرد كه اگر خارج شود
و از مدينه بيرون بيايد ، مسير أمرش به كجا خواهد انجاميد ؛ تمام اين قضايا را
خبر داد ؛ حال آيا تو پسر عمّ من جعفر بن محمّد عليهما السّلام را ديده و
ملاقات كردهاى ؟! گفتم : آرى ! گفت : از او چيزى درباره من شنيدى ؟! گفتم :
بله ! گفت : از من چه قسم ياد مىكرد ، بمن خبر بده ؟! گفتم : فدايت شوم من
دوست ندارم مواجه شوم با تو به آنچه از او درباره تو شنيدم . گفت :
أبِالْمَوْتِ تُخَوّفُنى ؟! هاتِ ما سَمِعْتَهُ .
يحيى گفت : تو مرا از مرگ مىترسانى ؟! هر چه شنيدى بيان كن ! گفتم : شنيدم كه
مىگفت : او كشته مىشود و بردار آويخته مىگردد ، همانطور كه پدرش كشته شد و
به دار آويخته شد .
رنگ از صورت يحيى بن زيد پريد و گفت : يَمْحُوا اللَهُ مَا يَشَآءُ وَ يُثْبِتُ وَ
عِنْدَهُ أُمّ الْكِتَبِ . (6)
اى متوكّل ! خداوند عزّ و جلّ اين أمر را بوسيله ما تأييد فرمود ؛ و براى ما علم و
شمشير قرار داده است (شمشير و علم هر دو از براى ما جمع شدند) أمّا پسر عموهاى
ما (حضرت صادق عليه السّلام) فقط علم دارند . گفتم : فدايت شوم ! من ديدم كه
مردم به پسر عمّت جعفر عليه السّلام ، ميلشان بيشتر است تا به تو و پدرت !
يحيى گفت : چون عموى من محمّد بن علىّ و پسرش جعفر بن محمّد عليهم السّلام مردم را
به حيات و زندگى مىخوانند و ما آنها را دعوت به مرگ مىكنيم .
گفتم : يابنَ رسولِ الله ، آيا آنها أعلمند يا شما ؟! قدرى سرش را به پائين انداخت
و مكث كرد ، سپس سرش را بلند كرد و گفت : ما همه داراى علم هستيم ، إلّا اينكه
آنها مىدانند تمام مسائلى را كه ما مىدانيم ، وليكن ما نمىدانيم تمام آن
چيزهائى را كه آنها مىدانند .
سپس به من گفت : آيا تو از پسر عموى من چيزى را براى خودت نوشتهاى و آوردهاى ؟
گفتم بله ! گفت : بمن نشان بده !
من مقدارى از وجوه علمى را كه از حضرت آموخته بودم به او نشان دادم ؛ و از جمله
دعائى بود كه حضرت أبوعبدالله بمن إملاء كرده و من نوشته بودم ؛ و حضرت فرموده
بود كه پدرش محمّد بن علىّ عليهما السّلام آن دعا را كه از دعاهاى «صحيفه كامله
سجّاديّه» است بر او إملاء كرده ، و خبر داده است كه اين دعا از پدرش حضرت علىّ
بن الحسين عليهما السّلام است .
يحيى به آن دعا نگاه كرد تا تمام آنرا قرائت نمود ؛ آنگاه بمن گفت : إجازه مىدهى
از رويش نسخه بردارم ؟! عرض كردم : اى پسر رسول خدا ، تو از من إذن مىگيرى در
آن چيزى كه از آنِ خود شماست ؟!
يحيى گفت : من هم اكنون براى تو صحيفهاى مىآورم از دعاى كاملى از جدّم علىّ بن
الحسين عليهما السّلام كه إملاء كرده است بر پدرم زيد ، و زيد آن صحيفه را بمن
داده و وصيّت كرده است كه آنرا حفظ كنم و بدست غير أهلش نرسانم .
متوكّل مىگويد : من برخاستم و دست در گردن يحيى انداختم و شروع كردم به بوسيدن او
و گفتم : وَ اللَهِ يا بْنَ رَسولِ اللَهِ ، إنّى لَأدِينُ اللَه بِحُبّكُمْ وَ
طاعَتِكُمْ ؛ وَ إنّى لَأرْجو أنْ يُسْعِدَنى فى حَيَوتى وَ مَماتِى
بِوَلايَتِكُمْ .
«اى پسر رسول خدا ، دين من حبّ شما و إطاعت شماست ، من به حبّ و طاعت شما به خدا
تقرّب مىجويم ؛ و اميدوارم كه پروردگار مرا سعادتمند كند و حيات و ممات من به
ولايت شما ختم گردد.»
در اين وقت يحيى رو كرد به جوانى كه حاضر بود و گفت : ايندعا را از متوكّل بگير و
با خطّى زيبا بنويس و بر من عرضه بدار ، كه اميدوارم آنرا براى خود حفظ كنم ؛
چون اين دعا را من از جعفر بن محمّد عليهما السّلام طلب كردم و او بمن نداد ؛ و
مرا از اين دعا منع كرد .
متوكّل مىگويد : من از عرضه اين دعا بر يحيى نادم شدم ؛ زيرا معلوم شد همين دعا
را يحيى از حضرت مىخواسته است و حضرت به او ندادهاند . خيلى ناراحت شدم ؛ ولى
ديگر نمىدانستم چكار كنم ؟ چون حضرت أبوعبدالله جعفر بن محمّد الصّادق عليهما
السّلام بمن نفرموده بود كه اين دعا را به كسى ندهم .
در اين حال يحيى صندوقچهاى را طلبيد ؛ در آنرا كه باز كرد ، داخل صندوقچه
صحيفهاى را پيچيده و بر آن قفل زده بعد آنرا مُهر كرده بودند ؛ نظرش كه بر آن
مهر افتاد آنرا بوسيد و گريه كرد ؛ مهر متعلّق به پدرش حضرت زيد بود . سپس آن
قفل را باز كرد و مهر را شكست و آن صحيفه را گشود و روى چشمهاى خود گذارد ، و
بر صورت خود ماليده و مرور داد و گفت : اى متوكّل ، اگر گفتار پسر عمّ مرا بمن
نگفته بودى كه من كشته مىشوم و به دار آويخته مىشوم ، من اين صحيفه را به تو
نمىدادم ؛ و من بر اين صحيفه بسيار ضنين (بخيل) هستم . خيلى اين صحيفه را
محافظت مىكردم كه به أحدى ندهم ؛ وليكن ميدانم كه قول او حقّ است ، از پدرانش
عليهم السّلام گرفته و آنچه را كه او بگويد مسلّم واقع مىشود ؛ و من مىترسم
كه مثل اين علم بدست بنى اُميّه بيفتد و او را كتمان كنند و براى خود در خزائن
نگهدارند و به خودشان نسبت بدهند .
اين صحيفه را بگير و بمن كمك كن و أمر مرا كفايت كن و مواظب باش تا او مصون و
محفوظ بماند تا زمانى كه خداوند حكم كند بين من و اين مردم آنچه را كه حكم
خواهد كرد . اين أمانتى است از من پيش تو تا اينكه به مدينه بروى و آنرا به دو
پسر عموى من : محمّد و إبراهيم كه دو پسران عبدالله محض هستند برسانى ، چون آن
دو نفر از أفرادى هستند كه قائمند در اين أمر بعد از من و قيام خواهند نمود .
اللَهُمّ صَلّ عَلَى مُحَمّدٍ وَ ءَالِ مُحَمّد
پىنوشتها:
1) عيون أخبار الرّضا» طبع أعلمى ، افست نجف ، ج 1 ، باب 25 ، ص 194
2) صدر آيه 78 ، از سوره 22 : الحجّ
3) در «تاريخ يعقوبى» طبع بيروت ، سنه 1379 ه ، ج 2 ، ص 325 و 326 آمده است كه :
زيد بن علىّ بن الحسين بر هشام بن عبدالملك وارد شد . هشام به او گفت : يوسف
ابن عُمر ثقفى نوشته است كه : خالد بن عبدالله قسرىّ گفته است كه : من ششصد
هزار درهم نزد زيد بن علىّ به عنوان أمانت گذاردهام . زيد گفت : خالد در نزد
من چيزى ندارد . هشام گفت : چارهاى نيست از آنكه خودت شخصاً به نزد يوسف بن
عمر بروى تا تو را با خالد رو به رو كند ! زيد گفت : مرا به سوى غلام ثقفى
نفرست تا با من بازى نمايد ! هشام گفت : حتماً و به ناچار بايد تو را به نزد او
بفرستيم . ميان زيد و هشام سخنان بسيارى ردّ و بدل شد .
هشام به او گفت : به من چنين إبلاغ شده است كه خودت را قابل مقام خلافت ميدانى در
صورتى كه تو پسر كنيز مىباشى ! زيد گفت : اى واى بر تو ! آيا موقعيّت مادرم
مىتواند مرا از منزلت و شخصيّتم پائين آورد ؟ سوگند به خدا : إسحق پسر خانم
آزاد بود و إسمعيل پسر كنيز بود ، أمّا خداوند عزّوجلّ از ميان آنها أولاد
إسمعيل را برگزيد و عرب را از ايشان قرار داد ؛ و پيوسته در رشد و نموّ بود تا
رسول خدا صلّى الله عليه و آله از آنان قرار داده شد . سپس زيد گفت : اتّقِ
اللَه يا هِشامُ ! «اى هشام ، از خدا بپرهيز!»
هشام گفت : آيا مثل تو كسى مرا أمر به تقواى خدا ميكند؟! زيد گفت : آرى ! إنّهُ
لَيْسَ أحَدٌ دونَ أنْ يَأْمُرَ بِها ، وَ لا أحَدٌ فَوْقَ أنْ يَسْمَعَها .
«هيچ فردى پائينتر از أمر كردن به تقوى نيست ؛ و هيچ فردى برتر از شنيدن آن
نمىباشد.»
هشام ، زيد را با جماعتى كه از نزد خود مراقب او گذارده بود ، از نزد خود بيرون
نمود . چون زيد خارج شد گفت : وَ اللَهِ إنّى لَأَعْلَمُ أنّهُ ما أحَبّ
الْحَيَوةَ قَطّ أحَدٌ إلّا ذَلّ . «سوگند به خداوند كه من تحقيقاً ميدانم :
هيچكس ، هيچگاه زندگى را دوست نمىدارد مگر آنكه ذليل مىشود.» هشام به يوسف بن
عمر نوشت : چون زيد بن علىّ بر تو وارد شد ، او را با خالد قسرىّ روبهرو كن و
يك ساعت هم زيد نزد تو در كوفه نماند ، فَإنّى رَأَيْتُهُ رَجُلًا حُلْوَ
اللِسانِ شَديدَ الْبَيانِ خَليقًا بِتَمْويهِ الْكَلامِ ؛ وَ أهْلُ الْعِراقِ
أسْرَعُ شَىْءٍ إلَى مِثْلِهِ . «چرا كه من او را چنين دريافتم كه مردى است
شيرين سخن و در منطق استوار ، و براى برگرداندن مطلب و گفتار از حقّ به باطل
قابليّت بسزائى دارد ؛ و مردم عراق به أمثال چنين مردى زود راغب شده و با سرعت
به سويش مىشتابند.»
چون زيد وارد كوفه شد نزد يوسف بن عمر آمد و گفت : چرا مرا از نزد أميرالمؤمنين به
اينجا إحضار كردى؟! يوسف گفت : خالد بن عبدالله ميگويد : من نزد زيد ششصد هزار
درهم دارم . زيد گفت : خالد را حاضر كن ! يوسف ، خالد را در حالى كه وى را به
غلّ و آهن سنگين بسته بودند حاضر كرد .
يوسف گفت : اين زيد بن علىّ است ، مالى را كه از او طلب دارى بيان كن ! خالد گفت :
وَ اللهِ الّذى لا إلَه إلّا هُوَ ، ما لى عِنْدَهُ قَليلٌ وَ لا كثِيرٌ ؛ وَ
لا أرَدْتُمْ بِإحْضارِهِ إلّا ظُلْمَهُ ! «سوگند بخداوند كه هيچ معبودى غير از
او نيست ، من در نزد زيد مالى ندارم ، نه كم و نه بسيار ! و شما از إحضار زيد
مقصودى نداشتيد مگر ظلمى و ستمى را كه به وى نموده باشيد!»
در اينحال يوسف رو به زيد نموده ، گفت : أميرالمؤمنين به من أمر كرده است كه در
همان ساعت ورودت به كوفه ، از آن بيرونت كنم . زيد گفت : سه روز استراحت كنم ،
سپس خارج مىشوم ! گفت : أبداً راهى نيست ! گفت : فقط امروز را استراحت كنم !
يوسف گفت : حتّى يك ساعت هم نمىشود . يوسف ، زيد را با گماشتگانى كه از نزد
خود قرار داد از كوفه خارج كرد ؛ و زيد در حال خروجش به اين أبيات متمثّل شد :
مُنْخَرِقُ الْخُفّيْنِ يَشْكو الْوَجَى
تَنكُبُهُ أطْرافُ مَرْوٍ جِدادْ
شَرّدَهُ الْخَوْفُ وَ أزْرَىَ بِهِ
كَذاكَ مَنْ يَكْرَهُ حَرّ الْجِلادْ
قَدْ كانَ فى الْمَوْتِ لَهُ راحَةٌ
وَ الْمَوتُ حَتْمٌ فى رِقابِ الْعِبادْ
«كسى كه دو لنگه كفشش پاره شده و شكافته است ، از پياده روى گلايه دارد كه :
لبههاى تيز كنارههاى سنگهاى سخت او را از راه بيندازد.»
«خوف و هراس ، وى را فرارى مىدهد و شماتت و عيب مىنمايد ؛ اينچنين است كسى كه
حرارت شلّاقها و تازيانهها را ناپسند داشته باشد.»
«حقّاً و تحقيقاً مرگ براى او راحتى و استراحت است ؛ مرگى كه بر گردنهاى بندگان خدا
بطور حتم و لزوم مقدّر شده است.»
چون گماشتگان يوسف كه به همراهى زيد از كوفه بيرون رفته بودند به عذيب رسيدند
برگشتند ؛ فلهذا زيد هم دو مرتبه برگشت و راه كوفه را در پيش گرفت . در كوفه
تمام شيعيانى كه بودند به سوى وى اجتماع كردند . و اين قضيّه به يوسف بن عمر
رسيد و با لشكرى به وى تاخت و جنگ خونينى در گرفت ؛ سپس زيد بن علىّ كشته شد و
جسدش را بر روى حمارى حمل نموده داخل كوفه بردند و سرش را بر بالاى نى زدند ؛ و
پس از آن تمام بدنش را جمع كردند و سوزاندند و نصف خاكسترش را در رود فرات
پاشيدند و نصف ديگر را در زراعت افشاندند .
يوسف بن عمر گفت : يا أهْلَ الْكوفَةِ ! و الَلهِ لَأَدَعَنّكُمْ تَأْكُلونَهُ فى
طَعامِكُمْ وَ تَشْرَبونَهُ فى مآئِكُمْ . «اى أهل كوفه ! من اينكار را كردم تا
شما جسد زيد را در داخل طعامهايتان بخوريد و در داخل آبهايتان بياشاميد!»
قتل زيد در سنه 121 واقع شد ؛ و اين ، مقدمه قيام شيعه خراسان عليه بنى اُميّه گشت
.
4) مرءاة العقول» طبع سنگى ، ج 1 ، ص 261
5) شرح صحيفه سجّاديّه» فيض الإسلام ، مقدّمه ، ص 22
6) آيه 39 ، از سوره 13 : الرّعد