درس سى و هفتم : عدم جواز جهاد در ركاب إمام جائر
أعُوذُ بِاللَهِ مِنَ الشّيْطَانِ الرّجِيمِ
بِسْمِ اللَهِ الرّحْمَنِ الرّحِيمِ
وَ صَلّى اللَهُ عَلَى سَيّدِنَا مُحَمّدٍ وَ ءَالِهِ الطّيّبِينَ الطّاهِرِينَ
وَ لَعْنَةُ اللَهِ عَلَى أعْدَآئِهِمْ أجْمَعِينَ مِنَ الْأنَ إلَى قِيَامِ
يَوْمِ الدّينِ
وَ لَا حَوْلَ وَ لَا قُوّةَ إلّا بِاللَهِ الْعَلِىّ الْعَظِيمِ
در خبر عبدالله بن مُغيره آمده بود كه : محمّد بن عبدالله از حضرت امام رضا عليه
السّلام از اين خبر سؤال كرد و من هم گوش ميدادم كه مىگفت : پدر من براى من
حديث كرد از أهل بيتش از آبائه عليهم السّلام (ظاهراً از آبائه عليهم السّلام
يا حضرت صادق و يا حضرت باقر عليهما السّلام بودهاند) كه بعضى پيش آن حضرت
گفتند : در ولايت ما لشكرگاه و رباط است ؛ يعنى آنجائى كه ساخلوى لشكر و محلّ
تجمّع جَيش است براى اينكه به هر نقطهاى كه بخواهند حمله كنند ؛ و به آن موضع
قزوين ميگويند : و دشمنانى هم هستند كه به آنها ديلم ميگويند . آيا در اينصورت
براى ما جائز است كه برويم جهاد كنيم ، يا نگهدارى سنگر كنيم ؟!
آنحضرت در جواب سائل فرمودند : بر شما باد كه حجّ خانه خدا را بجاى آوريد ! دو
مرتبه حديث را إعاده كرد ، باز حضرت فرمودند : بر شما باد به اين خانه خدا ، پس
حجّ آن را بجاى آوريد . آيا خوشايند نيست براى احدى از شما كه در خانه خود باشد
و از آنچه خداوند به او عنايت كرده از سعه و أموال ، بر عيالش إنفاق كند و
منتظر أمر ما باشد (يعنى منتظر قيامت و حكومت ، و منتظر إمارت و رياست و إمارت
ما باشد) . پس اگر أمر و قيام ما به او رسيد ، مانند كسى است كه با رسول خدا
صلّى الله عليه وآله وسلّم در جنگ بدر شركت كرده است ؛ و اگر بميرد در حاليكه
منتظر أمر ما باشد ، مثل كسى است كه با قائم ما در چادر و فُسطاط او ميباشد ؛
حضرت بين دو سبّابه خود را جمع كردند و فرمودند : مىگويم اينطور !
سپس حضرت جمع كردند بين سبّابه و وُسطاى خود را و گفتند : نميگويم اينطور ! براى
اينكه سبّابه و وسطى يكى از ديگرى أطول است .
(وسطى از سبّابه أطول است ؛ يعنى اگر بگويم آن شخص با حضرت قائم در فسطاط چنين است
، لازم مىآيد كه بگويم حضرت قائم ، مقامش از اين شخص كه منتظر أمر ماست بيشتر
است . يعنى من مىخواهم بگويم : آن شخص مَع قَآئِمِنا كَالسّبّابَتَيْنِ
لايَفْضُلُ أحَدُهُما عَلَى الْأخَرِ.)
اين روايت را محمّد بن عبدالله عن آبائه براى حضرت رضا عليه السّلام نقل مىكند ،
فَقَالَ أَبُوالْحَسَنِ عَلَيْهِ السّلَامُ : صَدَقَ ؛ حضرت رضا عليه السّلام
تصديق كردند و فرمودند : اين راوى درست مىگويد و مطلب همينطور است .
سوّم : در موثّقه سَماعَه از حضرت صادق عليه السّلام آمده است كه :
قَالَ : لَقِىَ عُبّادٌ الْبَصْرِىّ عَلِىّ بْنَ الْحُسَيْنِ عَلَيْهِ السّلَامُ
فِى طَرِيقِ مَكّةَ ، فَقَالَ لَهُ : يَا عَلِىّ بْنَ الْحُسَيْنِ ! تَرَكْتَ
الْجِهَادَ وَ صُعُوبَتَهُ وَأَقْبَلْتَ عَلَى الْحَجّ وَ لِينَتِهِ ! إنَ
اللَه عَزّوَجَلّ يَقُولُ : إِنّ اللَه اشْتَرَى مِنَ الْمُؤْمِنِينَ
أَنفُسَهُمْ وَ أَمْوَ لَهُمْ بِأَنّ لَهُمُ الْجَنّةَ يُقَتِلُونَ فِى سَبِيلِ
اللَهِ فَيَقْتُلُونَ وَ يُقْتَلُونَ وَعْدًا عَلَيْهِ حَقّا فِى التّوْرَيةِ
وَ الْإِنجِيلِ وَالْقُرْءَانِ وَ مَنْ أَوْفَى بِعَهْدِهِ مِنَ اللَهِ
فَأسْتَبْبِشرُوا بِبَيْعِكُمُ الّذِى بَايَعْتُم بِهِ وَ ذَ لِكَ هُوَ
الْفَوْزُ الْعَظِيمُ . (1)
سماعه مىگويد : «إمام جعفر صادق عليه السّلام فرمود : عُبّاد بصرى در راه مكّه به
حضرت زين العابدين عليه السّلام برخورد كرد و به آن حضرت گفت : اى علىّ بن
الحسين ! تو جهاد و مشكلات آن را رها كردى و به حجّ روى آوردى و نرمى و سهولت و
آرامش حجّ را ترجيح دادى ! در حالتى كه خداوند عزّوجلّ مىگويد : خداوند از
مؤمنين جانهاى آنها و مالهاى آنها را در مقابل بهشت خريدارى نموده است ؛ اين
مؤمنين در راه خدا جهاد مىكنند ، مىكشند و كشته مىشوند ؛ و اين معامله و
اشترائى كه خدا با مؤمنين كرده است (پيمان و ميعادى است كه خدا بر خود نهاده
است) و خود به پيمان و تعهّد حقّ ، متعهّد اين معامله شده است ؛ و اين پيمان در
تورات و إنجيل و قرآن بيان شده است .
بنابراين ، چه كسى بيش از پروردگار متعهّد به وفاى چنين عهد محكم و مستحكمى است كه
خداوند با مؤمنين بسته و خود متعهّد به وفاى آن شده و در اين كتب آسمانى نازل
فرموده است ؟ ! پس بشارت باد شما را به اين بيعى كه با خدا مىكنيد ! (يعنى
جانها و مالهاى خود را مىفروشيد و در مقابل آن بهشت مىخريد) و اين رستگارى
بزرگ و نجات و ظفر عظيمى است.»
فَقَالَ لَهُ عَلِىّ بْنُ الْحُسَيْنِ صَلَوَاتُ اللَهِ عَلَيْهِمَا : أَتِمّ
الْأَيَةَ !
وقتى عبّاد آيه را تا اينجا خواند حضرت به او فرمودند : «بقيّه آيه را بخوان!»
فَقَالَ : التّبنِبُونَ الْعَبِدُونَ الْحَمِدُونَ السّنِحُونَ الرّ كِعُونَ
السّجِدُونَ الْأَمِرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَالنّاهُونَ عَنِ الْمُنْكَرِ
وَالْحَفِظُونَ لِحُدُودِ اللَهِ وَ بَشِّرِ الْمُؤْمِنِينَ . (2)
«آن مؤمنين كسانى هستند كه تائب به سوى خدا هستند و أهل عبادتند ، و پيوسته حمد و
سپاس خدا را بجا مىآورند و به سياحت مىروند (و از تماشاى آثار جمال و جلال
پروردگار در بيابانها و كوهها و مناظر اين عالم به خدا تقرّب مىجويند) و أهل
ركوعند و أهل سجودند ، و أهل أمر بمعروف و نهى از منكرند ، و حافظين حدود خدا هستند
(از مقرّرات و أحكام و قوانين خدا پاسدارى مىكنند) و مؤمنين را بشارت بده.»
فَقَالَ لَهُ عَلِىّ بْنُ الْحُسَيْنِ صَلَوَاتُ اللَهِ عَلَيْهِمَا : إذَا
رَأَيْنَا هَؤُلَآءِ الّذِينَ هَذِهِ صِفَتُهُم فَالْجِهَادُ مَعَهُمْ أَفْضَلُ
مِنَ الْحَجّ .
«حضرت رضا جواب عبّاد را به اين نحو دادند : زمانى كه ما ببينيم أفرادى را كه أوصاف
آنها اينچنين است كه در قرآن بيان شده ، پس جهاد با آنها أفضل است از حجّ.»
بايد توجّه نمود كه منظور و مقصود حضرت سجّاد عليه السّلام چيست ! حضرت مىخواهد
بفرمايد : اين كسانى كه اينطرف و آنطرف مىروند و به نام خدا زير پرچم مروان و
عبدالملك بن مروان و غيرهم جهاد مىكنند ، اين جهاد در راه خدا نيست ؛ اين آدم
كشى و مال مردم گرفتن است ! اين سيطره بر أموال و نفوس است ! اينها حافظ حدود
خدا نيستند ؛ اينها بر طبق آيات خدا جهاد نمىكنند ؛ اينها أمانشان درست نيست ؛
غنيمتى را كه مىگيرند درست قسمت نمىكنند و يكسره غنائم را به أفراد خود
اختصاص مىدهند ؛ ستم مىكنند ؛ زنان را از بين مىبرند ؛ آتش مىزنند ؛ و اين
لشكركشى و كشورگشائى عليه قانون قرآن و إسلام است ؛ اينها توسعه مملكت است .
آنوقت تو به من مىگوئى بيايم و زير لواى اينها جهاد كنم ؟!
اگر من با اينها جهاد كنم ، علم و درايت خود را تسليم آنها كردهام ؛ و درتحت
أفكار آنها خود را تنازل دادهام . يعنى مِن جميع الجهات به آنها كمك كردهام ؛
كمك به شخصى كه جهاد نمىكند و كشتار او به نام جهاد براى توسعه قدرت و حكومت و
ظلم و ستم و گسترش مملكت است ؛ مثل قتال جهانخواران و پادشاهان سفّاك كه بنام
جهاد و بنام إسلام است! تو به اين نام فريفته شدى و مرا هم سرزنش مىكنى كه چرا
حجّ انجام مىدهم و جهاد نمىكنم ؟! من از خدا ميخواهم كه جهاد كنم ؟ تو بمن
أفرادى را كه واجد أوصافى كه در قرآن مجيد بيان شده است نشان بده تا من هم بروم
و زير پرچشمان جهاد كنم . ولى مىبينى كه اينها اينطور نيستند و اين صفات أصلاً
در آنها نيست . آنوقت اگر من بروم و با آنها جهاد كنم ، به هر مقدارى كه در
ركاب و زير لواى آنها جنگ كنم ، كشته بشوم و يا بكشم ، كمك به ظلم و كمك به
إمارت و حكومت آنها كردهام ؛ كمك به جبّاريّت و استبداد آنها كردهام ؛ كمك به
از بين رفتن دين و قانون و سنّت خدا كردهام ؛ و خداوند به ما چنين دستورى
نداده است كه به اين نحو در زير لواى آنها جهاد كنيد . فقط صدر آيه را قرائت
نكن ، ذيل آنرا نيز در نظر آور !
يكى گفت : آن آقايى كه بالاى منبر بود أصلاً قائل به خدا نيست ؛ گفتند : چرا ؟!
گفت : چون مىگويد : لَا إلَه ، هيچ خدائى نيست ! در حالى كه اين آقا بالاى
منبر مىگفته است : لَا إلَه إلّا اللَهُ ؛ و اين شخص چون در مسجد بوده است لَا
إلَه را شنيده ، أمّا وقتى خواسته پايش را از صحن شبستان بيرون بگذارد ، إلّا
اللَهُ را نشنيده ، و گفته است : اين آقا مىگويد : لَا إلَه .
اين درست نيست . كلام خدا صدر و ذيل دارد ؛ خدا به إنسان نمىگويد كه زير پرچم
باطل و جور و ستم برود ؛ خدا إنسان را أمر نمىكند كه عليه إدراكات و عقل و
تفكّر خودش قدم بردارد .
حضرت مىفرمايد : من كه علىّ بن الحسينم ، صرف نظر از تمام جهات إمارت و رياست و
إمامت ، اگر حاكم عادلى پيدا شودكه واجد اين صفات مذكوره در قرآن باشد ، مىروم
و به او كمك مىكنم و جنگ مىكنم .
چهارم : وَ فى خَبَرِ أبى بَصيرٍ عَنْ أبى عَبْدِاللَهِ [عَلَيْهِ السّلامُ] عَنْ
ءَابَآئِهِ عَلَيْهِمُ السّلَامُ ، الْمَرْىّ عَنِ «العِلَلِ» وَ «الْخِصالّ»
قالَ : قَالَ أَمِيرُالْمُؤمِنينَ عَلَيْهِ السّلَامُ : لَايَخْرُجُ
الْمُسْلِمُ فِى الْجِهَادِ مَعَ مَنْ لَايُؤْمَنُ فِى الْحُكْمِ وَ
لَايُنْفِدُ فِى الْفَىْ،ِ أَمْرَاللَهِ عَزّ وَجَلّ . فَإنّهُ إنْ مَاتَ فِى
ذَلِكَ الْمَكَانِ كَانَ مُعِينًا لِعَدُونّنَا فِى حَبْسِ حَقّنَا وَ
الْإشَاطَةِ بِدِمَآئِنَا ، (3) وَ مِيتَتُهُ مِيْتَةٌ جَاهِلِيّةٌ
.
«در «علل» و «خصال» أبى بصير از حضرت صادق عليه السّلام از پدرانشان عليهم السّلام
روايت مىكند كه : أميرالمؤمنين عليه السّلام فرمود : هيچ فرد مسلمانى در تحت حكومت
كسى كه در حكمش مأمون نيست بجهاد نمىرود ، مگر انكه در حبس حقّ ما و ريختن خون ما
شركت كرده است ؛ و اگر بميرد به مردن أهل جاهليّت مرده است.»
يعنى آن رئيس لشكر در أحكامى كه صادر مىكند ، دل إنسان آرام نيست و متزلزل است كه
آيا حكم به حقّ مىكند يا به باطل ؟! در اينجا اين را بكش ، آنجا او را بزن ،
اين را اسير كن ، آن را گردن بزن ، اين مال را بگير ، واجب الإجراء مىباشد يا
نه ؟ اين إنسان مأمون نيست ، و اين حكم مورد أمن و آرامش دل نيست ؛ چون شخصى
است كه از او حكمهاى خلاف ديده شده است ، پس جهاد با اين فرد جائز نيست .
خارج نمىشود مسلمانى در جهاد با كسيكه در حكمش مأمون نيست ؛ و در غنيمتى كه
مىگيرد أمر خدا را إجرا نمىكند . غنائمى كه بدست مىآيد بايد طبق أمر خدا
قسمت شود ؛ اين فرد روى سليقه خودش قسمت مىكند . يك فرد مسلمان در چنين جهادى
نمىتواند شركت كند ؛ و اگر مسلمانى با يك چنين شخصى به جهاد رفت ، دشمن ما را
در حبس حقّ ما و ريختن و هدر دادن خون ما إعانت نموده است . بنابراين ، چنانچه
مرگ او فرا برسد ، خواهد مُرد به مردن مردمان جاهليّت .
پنجم : وَ خَبَرِ الْحَسَنِ بْنِ عَلِىّ بْنِ شُعْبَةِ ، الْمَرْوىّ عَنْ «تُحَفِ
الْعُقُولِ» عَنِ الرّضا عَلَيْهِ السّلَامُ فى كِتابِهِ إلَى الْمَأْمونِ :
وَالْجِهَادُ وَاجِبٌ مَعَ إمَامِ عَادِلٍ ؛ وَ مَنْ قَاتَلَ فَقُتِلَ دُونَ
مَالِهِ وَ رَحْلِهِ وَ نَفْسِهِ فَهُوَ شَهِيدٌ . وَ لَا يَحِلّ قَتْلُ أَحَدٍ
مِنَ الْكُفّارِ فِى دَارِ التّقِيّةِ إلّا قَاتِلٌ أَوْ بَاغٍ ؛ وَ ذَلِكَ
إذَا لَمْ تَحْذَرْ عَلَى نَفْسِكَ . وَ لَا أَكْلُ أَمْوَالِ النّاسِ مِنَ
الْمُخَالِفينَ وَ غَيْرِهِمْ . وَالتّقِيّةُ فِى دَارِ التّقِيّةِ وَاجِبَةٌ ؛
وَ لَا حَنْثَ عَلَى مَنْ هَلَكَ تَقِيّةً يَدْفَعُ بِهَا ظُلْمًا عَنْ
نَفْسِهِ .
در نامهاى كه ـ طبق اين خبر ـ حضرت إمام رضا عليه السّلام براى مأمون مىنويسد
آمده است كه : جهاد واجب است با إمام عادل ؛ بنابراين ، كسى كه براى نگهدارى
مال و مسكن خودش و براى نگهدارى جان خود جهاد و مقاتله كند و كشته شود ، اين
فرد شهيد است . وليكن حلال نيست كشتن يكى از كفّار در دار تقيّه مگر اينكه آن
كافر ، قاتل يا متعدّى و متجاوز باشد .
دار تقيّه داريست كه حاكمى جائر بر آن مسلّط شده و أوامر و نواهى زير فرمان اوست ؛
و در اينصورت إنسان بايد خونها را حفظ كند . تقيّه يعنى حفظ كردن : (وَقَى يَقى
وِقايَةً و وَقّيًا و واقيَةً و وَقّى) فُلانًا : صانَهُ وَ سَتَرَهُ عَنِ
الْأذَى . (تَقَى يَتْقى تُقًى و تِقآءً و تَقيّةً) بِمَعْنِى اتّقَى . (اتّقَى
اتّقآءً وَ تَوَقّى تَوَقّيًا) فُلانًا : حَذَرَهُ وَ خافَهُ ؛ تَجَنّبَهُ . از
او حذر كرد ؛ خودش را حفظ كرد .
دار تقيّه يعنى آن خانهاى كه إنسان در آنجا بايد مواظب باشد و خودش را از شرّ
دشمن حفظ كند . در وقتى كه إمام عادل بر سر كار است تقيّه نيست و هر خونى كه
بدستور او ريخته شود ، اين خون بجا ريخته شده است ولو اينكه حكم كند همه كفّار
را بكشيد . آنجا جاى تقيّه ، يعنى جاى حفظ خون نيست ؛ و اگر كسى خلاف قول او
رفتار كند گناه كرده است . و أمّا اگر حاكم جائرى بر سر كار است كه أوامرش بر
أساس حقّ نيست ، و چه بسا أوامر او خلاف باشد ، و غالباً هم خلاف است (و
اُصولاً أصل وجود حاكم جائر خلاف است) بنابراين ، آن خونهائى كه ريخته شود به
ناحقّ است ولو از كفّار و مشركين باشد . ريختن خون كفّار و مشركين جائى صحيح
است كه به نظر حاكم عادل باشد ؛ اگر حاكم ، جائر باشد إنسان حقّ كشتن كفّار را
هم ندارد ؛ اين را مىگويند : دار تقيّه ، يعنى خانهاى كه بايد در آن خونها
حفظ شود .
حضرت به مأمون ميفرمايد : كشتن هيچيك از كفّار در دار تقيّه حلال نيست مگر آن
كافرى كه فردى را كشته باشد و قصاصاً او را بكشند ؛ و يا به مرد مسلمانى تعدّى
كند كه در اينصورت او را مىكشند . وَ ذَلِكَ إذَا لَمْ تَحْذَرْ عَلَى
نَفْسِكَ ، البته جواز قتل كفّار در جائيست كه از آنها بر نفس خود خائف نباشى ،
و إلّا قتل آنها جائز نيست . و همچنين جائز نيست خوردن أموال مخالفين و غير
مخالفين در تحت لواى حاكم جائر .
و تقيّه هم در دار تقيّه واجب است وقتى كه دار ، دار تقيّه است و حاكم آنجا حاكم
جائر است ، و اگر إنسان تقيّه نكند خونش و ناموسش و همه چيزش را به باد داده
است ؛ در اينصورت حفظ خون در چنين مرحلهاى از واجبات است . و اگر إنسان از روى
تقيّه قسم بخورد و مقصودش حفظ نفس خود باشد مرتكب گناه نشده است و كفّاره هم
ندارد .
ششم : روايت محمّد بن عبدالله سَمَندَرى است كه مىگويد : قُلْتُ لِأَبِى
عَبْدِاللَهِ عَلَيْهِ السّلَامُ : إنّى أَكُونُ بِالْبَابِ (يَعْنِى بَابٍ
مِنَ الْأبْوَابِ) فَيَنَادُونَ : السّلَاحِ ! فَأَخْرُجُ مَعَهُمْ ؟!
مىگويد : من بحضرت صادق عليه السّلام عرض كردم كه : من در باب هستم (يكى از اين
مكانهائى كه متعلّق به حكومت است) و در آنجا ندا مىكنند و صدا مىزنند كه
بيائيد و سلاح بگيريد (شمشير و نيزه و غيره تقسيم مىكنند) و براى جنگ حركت
كنيد ! و مردم هم براى جنگ حركت مىكنند ؛ آيا جائز است در اين جنگ شركت كنم ؟!
فَقَالَ : أَرَأَيْتَكَ إنْ خَرَجْتَ فَأَسَرْتَ رَجُلًا فَأَعْطَيْتَهُ الْأمَانَ
وَ جَعَلْتَ لَهُ مِنَ الْعَهْدِ مَا جَعَلَهُ رَسُولُ اللَهِ صَلّى اللَهُ
عَلَيْهِ وَءَالِهِ [وَسَلّمَ] لِلْمُشْرِكِينَ ، أَكَانَ يَفُونَ لَكَ بِهِ
؟! قَالَ : لَا وَاللَهِ جُعِلْتُ فِدَاكَ ؛ مَا كَانَ يَفُونَ لِى . قَالَ :
فَلَا تَخْرُجْ . ثُم قَالَ لِى : أَمَا إنّ هُنَاكَ السّيْفُ .
حضرت فرمود : به من بگو ببينم كه اگر با اينها بسوى جهاد خارج شدى و يك مردى را به
إسارت گرفتى و به او أمان دادى ، همانطور كه پيغمبر به يكى از مشركين عهد و
أمان مىداد ، و او در اينصورت محفوظبود و ديگر كسى حقّ كشتن او را نداشت (در
زمان پيغمبر هر مسلمانى كه يك مشركى را أسير مىگرفت و به او أمان مىداد ،
تمام لشكر از بالا و پائين ، رئيس و مرؤوس اين أمان را محترم مىشمردند) آيا
أمان تو هم مانند أمان پيغمبر محترم است ؟ ! گفت : نه بخدا قسم ـ فدايت شوم ـ
اين كار را نمىكنند و وفا هم نمىكنند ؛ چه بسا آنكه را من أمان دادهام
مىكشند . حضرت فرمود : بنابراين ، با آنها خارج نشو ! بعد فرمود : در آنجا
شمشير است ؛ يعنى ظلم است ، كشتن است ، عدالت و دعوت به قرآن و حقّ نيست . آن
جهادى محترم است كه در آن أمان باشد . هر أمانى محترم است و بر تمام أفراد لازم
است كه به آن اعتنا كنند ، كما اينكه پيغمبر طبق آيات قرآن به أمان مؤمنين و
مسلمين اعتنا مىنمود ، و غنيمتى كه إنسان مىگيرد بايد طبق قاعده قرآن باشد ؛
أمّا اينها خروج و كشتار است ، نه جهاد .
هفتم : خَبَر الْحَسَنِ بْنِ الْعَبّاسِ بْنِ الْجَوْشىّ عَنْ أبى جَعْفَرٍ
الثّانى عَلَيْهِ السّلَامُ فى حَديثٍ طَويلٍ فى بَيانِ (إنّا أَنْزَلْنَاهُ)
قَالَ : وَ لَا أعْلَمُ فِى هَذَا الزّمَانِ جِهَادًا إلّا الْحَجّ وَ
الْعُمْرَةَ وَ الْجِوَارَ . (4)
در اين خبر هم حضرت إمام محمّد تقىّ عليه السّلام ضمن بيان مفصّلى در تفسير سوره
إنّا أَنْزَلْنَاهُ مىفرمايد : من در اين زمان جهادى را نمىشناسم و سراغ
ندارم در عالم متحقّق شود مگر حجّ و عمره و جِوار (پناه دادن مسلم) .
هشتم : خبر عبدالملك بن عمر است ؛ قَالَ : قَالَ لِى أَبُو عَبْدِاللَهِ عَلَيْهِ
السّلَامُ : يَا عَبْدَ الْمَلِكِ ! مَا لِى لَا أَرَاكَ تَخْرُجُ إلَى هَذِهِ
الْمَوَاضِعِ الّتِى يَخْرُجُ إلَيْهَا أَهْلُ بِلَادِكَ ؟! قَالَ : قُلْتُ :
وَ أَيْنَ ؟ قَالَ : جُدّةَ وَ عُبّادَانَ وَالْمَصِيصَةِ وَ قَزْوِينَ .
فَقُلْتُ : انْتِظَارًا لِأَمْرِكُمْ وَ الِاقْتِدَآءَ بِكُمْ ! فَقَالَ : إى
وَاللَهِ ! لَوْ كَانَ خَيْرًا مَا سَبَقُونَا إلَيْهِ .
عبدالملك بن عمر مىگويد : حضرت صادق عليه السّلام بمن فرمودند : اى عبدالملك !
چرا من تو را نمىبينم كه با مردم خارج شوى بسوى اين مواضعى كه أهل شهرها و
هموطنان تو خارج مىشوند و بسوى اين مواضع مىروند ؟!
عرض كردم : مقصودتان چيست ؟! كجا را در نظر داريد !! حضرت فرمودند : جُدّه (جَدّه
با فتحه جيم غلط است . جُدّه با ضمّه ، شهرى است كنار بحر أحمر و تا مكّه فاصله
كمى دارد .) و عُبّادان و مَصيصَه و قزوين (در اين نواحى است كه لشكرها را
تقسيم مىكنند) . گفتم : علّت اينكه من خارج نمىشوم انتظار .مر شما و قيام و
حكومت شماست ، تا در زير لواى شما باشم و بشما اقتدا نموده باشم .
حضرت فرمود : إى وَاللَهِ ! راست گفتى ! اگر اين جهادى كه اينها مىكنند خير بود
آنها از ما پيشى نمىگرفتند ؛ در حاليكه ما در اين جهاد پيش قدم هستيم و در اين
أمر خير ، مقدّميم .
معلوم ميشود در آن جهاد خبرى نيست ، بلكه شرّ محض است و خير در نزد ماست كه به اين
جهادها دست نمىزنيم .
قَالَ : قُلْتُ لَهُ : كَانَ [نَوَاطٌ] يَقُولُونَ لَيْسَ بَيْنَنَا وَ بَيْنَ
جَعْفَرٍ خِلَافٌ إلّا أَنّهُ لَا يَرَى الْجِهَادَ .
عرض كردم كه نواط مىگويند : بين ما و بين جعفر هيچ خلافى نيست مگر اينكه آنحضرت
جهاد را واجب نمىداند ، ولى ما جهاد را واجب مىدانيم .
فَقَالَ : أَنَا لَا أَرَاهُ ؟! بَلَى وَاللَهِ إنّى لَأَرَاهُ وَلَكِنْ أَكْرَهُ
أَنْ أَدَعَ عِلْمِى إلَى جَهْلِهِمْ .
حضرت فرمود : من جهاد را واجب ندانم ؟! بله قسم به خدا من جهاد را واجب مىدانم
وليكن كراهت دارم از اينكه علم خود را به جهل آنها بسپارم .
يعنى من أوّل مسلمانم ؛ أوّل مجاهد فى سبيل الله هستم ؛ أوّلين برافرازنده آيات
قرآن براى قيام و جهادم ؛ ولى اين جهادى كه اينها مىكنند از روى جهالت است ،
از روى نابينائى است ، از روى نادانى است ، از روى عمى و كورى است . و من اگر
بخواهم با اين أفراد جهاد كنم بايد تمام إدراكات خود را از بين ببرم و تابع محض
ضلالت و جهل آنها بشوم ؛ مگر از كسى اينكار ساخته است ؟ مگر كسى كه داراى قوّه
مفكّره است مىتواند زير آراء ظلم و بطلان و جهل برود ؟! پس موقعيّت خارجى براى
من إيجاب جهاد نمىكند ، نه اينكه من جهاد را واجب نمىدانم .
مرحوم صاحب «جواهر» پس از نقل اين روايت مىفرمايد : إلَى غَيْرِ ذَلِكَ مِنَ
النّصُوصِ الّتى مُقْتَضاها كَصَريحِ الْفَتاوَى عَدَمُ مَشْروعيّةِ الْجِهادِ
مَعَ الْجآئِرِ وَ غَيْرِه .
مىفرمايد : مقتضاى اين نصوص و غير آن همانند سائر آن نصوص ـ مثل صريح فتاواى
بزرگان علماى شيعه رضوان الله عليهم ـ عدم مشروعيّت جهاد با حاكم جائر است .
بَلْ فى «الْمَسالِكِ» وَ غَيْرِها عَدَمُ الِاكْتِفآءِ بِنآئِبِ الْغيبَةِ ، فَلا
يَجوزُ لَهُ تَوَلّيهِ .
بلكه در «مسالك» و غير آن گفته است : در زمان غيبت اگر چه قائل به ولايت فيقه هم
بشويم فائده ندارد ، و بايد حتماً إمام عصر و إمام معصوم باشد .
بَلْ فى «الرّياض» نَفْىُ عِلْمِ الْخِلافِ فيهِ حاكِيًا لَهُ عَنْ ظاهِرِ
«الْمُنْتَهَى» وَ صَريحِ «الْغُنْيَةِ» إلّا مِنْ أحْمَدَ فى الْأوّلِ ؛ قَالَ
: وَ ظاهِرُهُما الْإجْماعُ مُضافًا إلَى ما سَمِعْتَهُ مِنَ النّصوصِ
الْمُعْتَبِرَةِ وُجودَ الْإمام .
بلكه در «رياض» ادّعاى نفى خلاف كرده و حكايت نموده است اين مطلب را از ظاهر
«منتهى» و صريح «غنيه» ، أمّا در «منتهى» از إجماع ، فقط أحمد را استثناء كرده
است . در «رياض» فرموده : ظاهر «منتى» و «غنيه» إجماع است بر عدم جواز جهاد در
صورتيكه إمام عصر و إمام معصوم نباشد ؛ مضافاً به آن نصوصى كه در آنها جهاد را
فقط اختصاص به إمام داده است .
ايشان مىفرمايد : لَكِنْ إنْ تَمّ الاْجْماعُ الْمَزْبورُ فَذاكَ ، وَ إلّا
أمْكَنَ الْمُناقَشَةُ فيهِ بِعُمومِ وَلايَةِ الْفَقيهِ فى زَمَنِ الْغِيبَةِ
الشّامِلَةِ لِذَلِكَ الْمُعْتَضَدَةِ بِعُمومِ أدِلّةِ الْجِهَادِ ،
فَتَرَجّحَ عَلَى غَيْرِهَا . (5) انتهى موضع الحاجة .
مىفرمايد : اگر إجماع مدّعى ثابت شود فَبِها ، و إلّا جاى مناقشه است كه أوّلاً
بگوئيم : ولايت فقيه در زمان غيبت شامل مصالح عامّه مسلمين بوده و معتضَد به
عموم أدلّه جهاد است ؛ و أدلّه جهاد هم إطلاق و عموميّت دارد و مؤيّد عموميّت
حدود اختيار ولايت فقيه است ؛ و در اينصورت بر إطلاقاتى كه در آن ، ظهور إمام
عصر قيد شده است رجحان پيدا مىكند ؛ و بالنّتيجه مقصود از آن ، حاكم عادل است
نه إمام عصر .
و محصّل مطلب اينست كه : معلوم نيست إجماع مدّعَى ثابت شود (همانطورى كه ايشان
بعنوان إنّ تَمّ فرمودهاند) زيرا إجماعُ المحصّلِ غيرُ حاصلٍ والمنقولُ غيرُ
حجّةٍ ؛ إجماع محصّل ثابت نيست و منقول هم حجّيّت ندارد .
در اينجا هم غير از إجماع منقول چيزى نقل نشده است ؛ و عموم أدّله ولايت فقيه كه
قبلاً بحث شده است دلالت مىكند بر اينكه تمام شؤون ولايت إمام براى فقيه أعلم
و أشجع و أقوى ، و آن كسى كه با ولىّ خود يعنى إمام عصر متّصل است و مىتواند
از آبشخوار ولايت إشراب بشود ، ثابت و محقّق است ؛ و چنين شخصى مىتواند أمر و
نهى كند . و عموم أدلّه علم و إطمقات أدلّه جهاد هم إلى يوم القيامة بر جاى
خودش پا برجاست .
بنابراين ، أدلّه جهاد در زمان غيبت و حضور تفاوتى ندارد ، و در زمان ولايت فقيه
عادل ، در صورتى كه حكومت بر او استوار باشد (يعنى حاكم مبسوط اليد باشد)
مىتواند إقامه جهاد كند . بلكه يكى از واجبات بر او إقامه جهاد است ؛ و
همانطورى كه بحث شد : بر حاكم لازم است لاأقلّ در هر سال يكمرتبه جهاد انجام
دهد تا اينكه جهاد تعطيل نشود . و عزّت إسلام بر أساس جهاد است ؛ و وقتى جهاد
از بين برود مردم حكم مرده را پيدا مىكنند و ذلّت و عدم تحرّك بر آنها حاكم
مىشود . و چقدر رسول خدا از جهاد مستبشر بود ! و چقدر جهاد براى آنحضرت
خوشايند بود ! جهاد يعنى حيات ؛ جهاد آدمكشى نيست ؛ جهاد مسلمان كردن شخص كافر
و إرائه قرآن و إرائه و إقامه نماز و أمر بمعروف و نهى از منكر در سراسر عالم
است . و اين از بهترين خصالى است كه قرآن مجيد ـ بنحو الإطلاق والعموم ـ مؤمنين
را به آن أمر مىكند .
بنابراين ، هيچ وجهى ندارد كه ما جهاد را اختصاص به خود إمام عصر عليه السّلام
بدهيم و در زمان غيبت باب جهاد را مسدود كنيم ؛ بلكه جهاد با تمام شرائط و آداب
برجاى خود باقى است ؛ ولى البتّه بايد تحت نظر ولىّ فقيه جامع الشّرائط صورت
بگيرد . اگر فقيه عادلى با تمام آن خصوصيّات باشد و مردم هم با او بيعت كنند و
حكومت برقرار شود ، آن فقيه بر حسب مقتضياتى كه ميداند به جهاد أمر ميكند ؛ و
اگر مقتضى ندانست طبعاً أمر نمىكند .
بايد دانست : مقصود از تحقّق جهاد در زمان غيبت اين نيست كه ولىّ فقيه هر روز أمر
به جهاد كند ؛ بلكه منظور اين است كه أمر جهاد به دست اوست ؛ و هر وقتى كه صلاح
بداند به جهاد أمر مىكند ؛ وقتى هم كه صلاح نمىداند أمر نمىكند . كلام هم در
جهاد است نه دفاع ؛ و دفاع در هر صورت واجب است .
وليكن بحث ما در اين است كه يكى از وظائف حكومت إسلام و ولايت إيجاد وزارت جهاد
است ، كه بايستى مسلمانها را تربيت و به فنون جنگ آشنا نمايد و آنها را به جهاد
به كفّار براى مسلمان نمودن آنان بفرستد . اين از وظائف حكومت إسلام است و
حتماً حكومت إسلام بايد چنين وزارتخانهاى داشته باشد .
رسول خدا صلّى الله عليه وآله وسلّم جهاد را خيلى دوست داشتند و در جهاد خيلى
مسرور و مبتهج بودند . چون جهاد دعوت به حيات است ، دعوت به مبدأ است ، دعوت به
وطن أصلى است . گويا رسول خدا در روى زمين ، خود را با تمام أفراد غريبه
مىبيند ، مگر آن كسيكه إسلام بياورد ؛ كه او ديگر أهل وطن است . و لذا رسول
خدا عاشق بود بر اينكه كسى را مسلمان كند . حتى از كيفيّت برداشتن شمشير و تير
و حركت دادن لشكر در بعضى از همين تواريخ مطالبى ديده مىشود كه موجب تعجّب
إنسان ميگردد ، كه تا چه حدّ رسول خدا صلّى الله عليه وآله وسلّم حتّى نسبت به
اسبى كه او را براى جهاد مىبردند إبراز إحساسات مىنمودند . روى آن اسب دست
مىكشيد ، دستمال مىماليد ، پيراهن خودش را مىانداخت ، با رِداى خود خاك را
از روى آن اسب مىگرفت ؛ گويا با اسب گفتگو مىكرد (آن اسبى كه بر آن سوار
مىشدند و با آن مىجنگيدند) .
واقِدىّ در «مَغازى» نقل مىكند : رسول خدا كه به جنگ تبوك رفته بودند ، أَهْدَى
رَجُلٌ مِنْ قُضاعَةَ إلَى النّبىّ صَلّى اللَهُ عَلَيْهِ [وَءَالِهِ] وَ
سَلّمَ فَرَسًا «در بين راه يكى از مردم قضاعه اسبى را به رسول خدا هديه كرد»
فَأَعطاهُ رَجُلًا مِنَ الْأنْصَارِ وَ أمَرَهُ أنْ يَرْبِطَهُ حِيالَهُ ،
اسْتِئْناسًا بِصَهيلِهِ .
«حضرت آن اسب را به يكى از أنصار بخشيدند و گفتند : اين اسب مال تو ، وليكن هميشه
او را نزديك ما ببند كه صداى شيههاش را بشنويم ؛ ما از صداز شيهه اسب خيلى خوشمان
مىآيد و با صداى شيهه اسب مأنوسيم.»
فَلَمْ يَزلْ كَذَلِكَ حَتّى قَدِمَ رَسولُ اللَهِ صَلّى اللَهُ عَلَيْهِ
[وَءَالِهِ] وَسَلّمَ الْمَدينَةَ ، فَفَقَدَ صَهيلَ الْفَرَسِ فَسَأَلَ
عَنْهُ صاحِبَهُ ، فَقالَ : خَصَيْتُهُ يَا رَسولَ اللَهِ .
«اين مرد پيوسته در راه ، آن اسب را نزديك إقامتگاه پيغمبر مىبست و آن اسب هم
دائماً شيهه مىكشيد ، تا اينكه وارد مدينه شدند و ديگر صداى صهيل اسب بگوش پيغمبر
نرسيد ؛ پيغمبر از صاحبش سؤال كردند : چرا اين اسب صدا نمىكند ؟! گفت : خَصَيْتُهُ
يا رَسولَ اللَهِ ! من أختهاش كردم.» رسول خدا هيچ تعرّضى به او ننمودند وليكن از
مطالبى كه در پاسخ فرمودند معلوم مىشود كه چقدر آنحضرت ناراحت شدند ! (ميخواهند
بگويند : من بتو اسب دادم ، اسب نر ، كه دائماً شيهه بكشد و صدا كند و صدايش بيابان
و دشت را پر كند ؛ صداى صهيل و شيهه اسبان تازى با مردان غازى در ميدان كارزار دل
كفّار و مشركين را مىلرزاند و مىترساند و هر شيهه اسبى حكم چند شمشير برّان را
دارد ؛ تو آمدى اختهاش كردى ؛ چرا اينكار را كردى ؟! من كه نخواستم اسب أخته بتو
بدهم ؛ من اسب نر بتو دادم كه شيهه بزند.»
البتّه رسول خدا هيچ نگفتند ، و او بواسطه إهداء رسول خدا صاحب اسب شد و هر كارى
كه ميخواست مىتوانست بكند ؛ وليكن رسولخدا كه گفتند اين اسب را بگير و پيوسته
نزديك من ببند ، يعنى اينكه صدايش بمن برسد و من با شنيدن صداى او مبتهج و
مسرور شوم ؛ ولى او آمد و اين بلا را بسر اسب آورد.)
قالَ رَسولُ اللَهِ صَلّى اللَهُ عَلَيْهِ [وَءَالِهِ] وَسَلّمَ : فَإنّ
الْخَيْلَ فِى نَواصِيهَا الْخَيْرُ إلَى يَومِ الْقِيَمَةِ .
«رسول خدا فرمودند : در پيشانى اسبهاى نر خير نوشته شده است تا روز قيامت . يعنى
پيوسته اين حيوان مركز تراوش خير است.»
اتّخِذُوا مِنْ نَسْلِهَا وَ بَاهُوا بِصَهِيلِهَا الْمُشْرِكِينَ . «شما از آن
نسل بگيريد و بگذاريد بچّه بياورد (اسب نر بايد بچّه بياورد) و با صدا و
شيههاش به مشركين افتخار كنيد ! اين عظمت شماست در ميدان جنگ.»
أعْرَافُهَا أدْفَآؤُهَا وَ أَذْنَابُهَا مَذَابّهَا .
«يالهاى اسب كه بر گردنش افتاده است در حكم پتو و لحافى است كه اين حيوان را حفظ
مىكند ؛ و دُمش موجب از بين بردن حيواناتى است كه بر او جمع مىشوند ؛ و با او دور
مىكند از خود ، آنچه را كه ناملايم است.»
وَالّذِى نَفْسِى بِيَدِهِ إنّ الشّهَدَآءَ لَيَأْتُونَ يَوْمَ الْقِيَمَةِ
بِأَسْيَاقِهِمْ عَلَى عَوَاتِقِهِمْ لَا يَمُرّونَ بِأَحَدٍ مِنَ
الْأَنْبِيَآئِ إلّا تَنَحّى عَنْهُمْ ؛ حَتّى إنّهُمْ لَيَمُرّونَ
بِإبْرَاهِيمَ الْخَلِيلِ (خَلِيلِ الرّحْمَنِ) فَيَتَنَحّى لَهُمْ حَتّى
يَجْلِسُوا عَلَى مَنَابِرَ مِنْ نُورٍ .
«قسم به آن كسى كه جان من در دست اوست ، شهيدان راه خدا در روز قيامت وارد صحنه
قيامت مىشوند در حالتى كه شمشيرها بر روى شانههاى خود گذاشتهاند و با اين كيفيّت
وارد محشر مىشوند ؛ و بر أحدى از أنبياء عبور نمىكنند إلّا اينكه آن پيغمبر از
ايشان كناره مىگيرد و به آنها راه مىدهد ؛ تا اينكه مرور مىكنند بر إبراهيم خليل
(خليل الرّحمن) او هم براى اينها راه مىگشايد ، يعنى كنار مىرود و راه را براى
اينها باز مىكند ؛ و اينها همينطور مىآيند تا بر روى منبرهايى از نور مىنشينند.»
يَقُولُ النّاسُ : هَؤُلَاءِ الّذِينَ أُهْرِيقُوا دِمَآءَهُمْ لِرَبّ
الْعَالَمِينَ ؛ فَيَكُونُ كَذَلِكَ حَتّى يَقْضِىَ اللَهُ عَزّ وَجَلّ بَيْنَ
عِبَادِهِ . «مردم مىگويند : اينها كسانى هستند كه خونهاى خود را براى ربّ
العالمين ريختهاند ؛ همينطور آنها روى آن منابر از نور مىمانند تا اينكه
خداوند بين بندگان خود حكم و قضاوت كند.»
قَالُوا : وَ بَيْنَا رَسُولُ اللَهِ صَلّى اللَهُ عَلَيْهِ [وَءَالِهِ] وَسَلّمَ
بِتَبُوكَ قَامَ إلَى فَرَسِهِ الظّرِبِ فَعَلّقَ عَلَيْهِ شِعَارَهُ وَ جَعَلَ
يَمْسَحَ ظَهْرَهُ بِرِدَآئِهِ .
«گفتند : هنگامى كه رسول خدا در راه تبوك حركت مىكرد ، بعضى از أوقات بر مىخاست و
بسوى اسب ظَرِبْ مىرفت (اسب ظرب ، آن اسبى است كه مىگويند هم چاق است و هم كوتاه)
و لباس زير خود را مىكند و روى سر و گردن او مىانداخت تا از شدّت گرما يكقدرى
تخفيف پيدا كند ، يا آفتاب به او نخورد ؛ و با رداى خود به پشت اين اسب مىماليد.»
قيلَ يَا رَسُولَ اللَهِ : تَمْسَحُ ظَهْرَهُ بِرِدَآئِكَ ؟! «گفته شد : اى رسول
خدا پشت اين اسب را با رادى خودت مسح مىكنى؟!» قَالَ : نَعَمْ ؛ وَ مَا
يُدْرِيكَ لَعَلّ جِبْرِيلَ أَمَرَنِى بِذَلِكَ ؛ مَعَ أَنّى قَدْ بِتّ
اللَيْلَةَ وَ إنّ الولاَلَئِكَةَ لَتُعاتِبُنى فِى حَسّ الْخَيْلِ وَ
مَسْحِهَا .
«رسول خدا فرمود : آرى ، تو چه ميدانى ! شايد جبرئيل بمن أمر كرده است كه اينكار را
انجام بدهم ؛ علاوه من ديشب در خواب ديدم كه ملائكه درباره گرد افشاندن از بدن
اسبها و مسح كردن آنها مرا مؤاخذه مىكنند ، كه خودت بايد به سراغ اسبت بروى و خاك
و گرد و غبار را از اسب دور كنيم و اسبت را مسح كنى و دست بكشى.»
وَ قَالَ : أَخْبَرَنِى خَلِيلِى جِبْرِيلُ : أَنّهُ يَكْتُبُ لِى بِكُلّ حَسَنَةٍ
أَوْ فَيْتُهَا إيّاهُ حَسَنَةً .
«خليل من جبرئيل بمن خبر داد : هر حسنهاى كه من به اين اسب انجام بدهم ، خداوند
براى من يك حسنه مىنويسد.»
وَ إنّ رَبّى عَزّ وَجَلّ يَحُطّ عَنّى بِهَا سَيّئَةً . «و خداوند يك سيّئه هم از
سيّئات من بواسطه اين عمل از من بر مىدارد و آن سيّئه را از بين مىبرد.»
وَ مَا مِنِ امْرِئٍ مِنَ الْمُسْلِمِينَ يَرْبِطُ فَرَسًا فِى سَبِيلِ اللَهِ
فَيُوّفّيَهُ بِعَلِيفِهِ يَلْتَمِسُ بِهِ قُوّتَهُ إلّا كِتَبَ االلَهُ لَهُ
بِكُلّ حَبّةٍ حَسَنَةٍ ، وَ حَطّ عَنْهُ بِكُلّ حَبّةٍ سَيّئَةً .
«هيچ مسلمانى نيست كه اسبى را در راه خدا ببندد و با خود بكشد و به اندازه كافى و
وافى به علوفه او رسيدگى كند و مقصود او ااين باشد كه آن اسب قدرت بگيرد ، مگر
اينكه خداوند به إزاء هر دانهايكه به آن اسب داده حسنهاى براى او مىنويسد ، و به
إزاء هر دانهاى كه به آن اسب داده يك سيّئه از سيّئات او را برمىدارد .
قِيلَ : يَا رَسولَ اللَهِ وَ أَىّ الْخَيْلِ خَيْرٌ ؟!
«عرض شد : اى پيغمبر ، كدام يك از أقسام اسبها بهترند؟»
قَالَ : أَدْهَمُ ، أَقْرَحُ ، أَرْثَمُ ، مُحَجّلُ الثّلْثِ ، مُطْلَقُ
الْيَمِينِ ؛ فَإنْ لَمْ يَكُنْ أَدْهَمُ فَكُمَيْتٌ عَلَى هَذِهِ الصّفَةِ .
(6)
«حضرت فرمود : آن اسب قرمزى كه رنگش به سياهى بخورد و در پيشانيش سفيدى بوده باشد و
لبهاى بالا و دماغش و پاهايش تا ثُلث ساق سفيد بوده ، همراه با يمن و بركت رها شده
باشد ؛ و اگر اسبى به اين رنگ پيدا نشد ، آن اسب قرمزى كه رنگش به زردى متمايل باشد
و او را كُمَيت مىگويند (در صورتى كه اين صفات نيز در آن بوده باشد) از همه اسبها
بهتر است .»
اللَهُمّ صَلّ عَلَى مُحَمّدٍ وَءَالِ مُحَمّد
پىنوشتها:
1) آيه 111 ، از سوره 9 : التّوبة
2) آيه 112 ، از سوره 9 : التّوبة
3) الْإشاطةُ من شيط ؛ شاطَ يَشيطُ شَيْطًا الشّىْءُ : احتَرقَ . أشاطَ السّلطانُ
دمَهُ و بِدَمِه : عَرّضَهُ لِلْقَتلِ وَأهدرَ دَمه .
4) جِوار : مَصدرُ جاوَرَ (و يُقال : أقامَ فى جِوارِه ، أىْ قَرُبَ مَسكَنُه)
الْأمانُ و العَهد . يُقال : هُو فى جِوارى أى فى عَهدى و أمانى . جَوار :
المآء الكَثير .
5) جواهر الكلام» طبع ششم (آخوندى) ج 21 ، كتاب الجهاد ، ص 14
6) مغازى» واقدى ، ج 3 ، ص 1019 تا 1021