ولايت فقيه در حكومت اسلام ، جلد دوم

علامه آية الله حاج سيد محمد حسين حسينى طهرانى

- ۸ -


درس بيستم : دلالت آيه : «يَأَبَتِ إِنّى قَدْ جَآءَنِى مِنَ الْعِلْمِ مَا لَمْ يَأْتِكَ فَاتّبِعْنِى أَهْدِكَ صِرَ طًا سَوِيّا» بر لزوم رجوع به أعلم در قضاء ، و إفتاء ، و حكومت

أعُوذُ بِاللَهِ مِنَ الشّيْطَانِ الرّجِيمِ

بِسْمِ اللَهِ الرّحْمَنِ الرّحِيمِ

وَ صَلّى اللَهُ عَلَى سَيّدِنَا مُحَمّدٍ وَ ءَالِهِ الطّيّبِينَ الطّاهِرِينَ

وَ لَعْنَةُ اللَهِ عَلَى أعْدَآئِهِمْ أجْمَعِينَ مِنَ الْأنَ إلَى قِيَامِ يَوَمِ الدّينِ وَ لَا حَوْلَ وَ لَا قُوّةَ إلّا بِاللَهِ الْعَلِىّ الْعَظِيمِ

يَأَبَتِ إِنّى قَدْ جَآءَنِى مِنَ الْعِلْمِ مَا لَمْ يَأْتِكَ فَاتّبِعْنِى أَهْدِكَ صِرَ طًا سَوِيّا . (1)

«اى پدر ! بدرستيكه از جانب خدا به من علمى رسيده كه آن علم به تو نرسيده است . بنابراين از من پيروى بنما ؛ تا تو را به راه راست و اُستوار راهنمايى كنم!»

تقريب استدلال در اين آيه شريفه بدين صورت است كه : مُفاد آيه ، گفتار و احتجاج حضرت إبراهيم عليه السّلام به سرپرست خود آزر ، كه بت پرست و نسبت به خداى تعالى مشرك بوده است ، ميباشد . و چون در اين آيه وجوب متابعت را منوط به علم حضرت إبراهيم ، و نبودن آن علم در آزر نموده است ، بنابراين از آيه استفاده مى‏شود كه : لازم است هر جاهلى از عالم پيروى كند ؛ يعنى به جاى إراده و اختيار خود در اُمور ، إراده و اختيار عالم را بگذارد و آنرا مقدّم بدارد ، و جايگزين خواسته‏ها و منويّات خود كند .

در اين صورت ، آن جاهل در أثر متابعت از عالم كامياب شده ، و از مواهب إلهيّه‏اى كه در صراط مستقيم براى إنسان قرار دارد ، مُتمتّع مى‏گردد .

در اين آيه ، تعليل حكم نيز بيان شده است ؛ يعنى آيه نه تنها إشعار به علّت حكم دارد ـ كما اينكه در مباحث اُصوليّه گفته‏اند : تَعْليقُ الْحُكْمِ عَلَى الْوَصْفِ مُشْعِرٌ بِالْعِلّيّة ؛ مثل اينكه مولى بگويد : أكْرِمْ زَيْدًا الْعادِل «زيد عادل را إكرام كن .» كه در اينجا ، تعليق وجوب إكرام زيد بر عنوان وصف عدالت ، مشعر به علّيّت وصف عدل براى إكرام است و اين را إشعار مى‏گويند ـ بلكه كلام در دلالت است . دلالت در حقيقت ، تنصيص و بيان ملاك و مناط حكم‏است ؛ مثل : لاتَشْرَبِ الْخَمْرَ لِأَنّهُ مُسْكِر «خمر را مياشام به علّت اينكه مُسكر است .» زيرا ما از اينجا استفاده علّيّت كرده ، مى‏فهميم كه : حرمتِ شرب خمر بواسطه إسكار آن است .

در اينجا هم همينطور است ، حضرت إبراهيم به آزر مى‏فرمايد : از من پيروى كن تا تو را به راه مستوى و صراط مستقيم و اُستوار راهنمائى كنم . چرا ؟ به علّت اينكه من علم دارم و تو ندارى ! پس «فاءِ » فَاتّبِعْنِى تفريع است بر حكم قبل و أمرى كه به پدرش (عمويش) (2) آزر مى‏كند . و اين تفريع ، إفاده علّيّت مى‏نمايد .

و از اينجا بدست مى‏آوريم كه ـ طبق قول بزرگان از أهل علم ـ در اين گفتار ، به علّت و سبب پيروى نمودن تصريح شده است . أمر حضرت إبراهيم توأم با دليل و برهان است و آن اينست كه : من علم دارم و تو ندارى . بنابراين لازم است كه از من پيروى كنى تا تو را به راه سعادت و كمال إنسانيّت ، و بروز استعداداتى كه در وجودت نهفته است رهنمون گردم .

و اين أمر ، متّكى بر غريزه فطرى ، و حكم عقلىِ رجوع جاهل به عالم است ؛ و البتّه حكم شرعى كه همان أمر حضرت إبراهيم به عموى خود آزر است ، بر آن مترتّب مى‏شود .

در لزوم رجوع جاهل به عالم سه مرحله وجود دارد . يعنى ما در بحث اجتهاد و تقليد ، و بيان أدلّه لزوم تقليد ، داراى سه مرحله متفاوت در سه منزل گوناگون ، و داراى سه حكم مختلف هستيم :

أوّل : حكم وجدانى و فطرى . و آن اينست كه : فطرت إنسان مى‏گويد : هر جاهلى بايد به عالم رجوع كند . و در اين مرحله احتياجى به مسأله شرعى و حكم شرعى ، يا حكم عقلى نيست ؛ بلكه در فطرت و وجدان هر كسى اين مسأله نهفته است كه : بايد جاهل به عالم رجوع كند ؛ مثل اينكه هر كسى كه تشنه بشود ، بدون اينكه كسى او را به آشاميدن آب أمر كند ، يا اينكه عقل خود را حَكَم قرار داده و از او استعلام كند ، بى اختيار آب مى‏نوشد . آدم تشنه در بيابان چون به چشمه آبى برسد ، خود را بر آن مى‏افكند .

همچنين ، إنسان كه از شير و گرگ و پلنگ فرار مى‏كند ، نياز به سؤال از كسى ، يا رجوع به حكم عقل ندارد ؛ بلكه اين ، حُكم أوّلى و وجدانى است كه با فطرت إنسان سرشته شده است ، و اين را حكم فطرى مى‏گويند .

حكم فطرى ، در بسيارى از حيوانات هم موجود است ؛ مثلاً مى‏بينيم كه : بسيارى از حيوانات ، از يك حيوانى كه از آنها بالاتر است تقليد مى‏كنند . مثلاً در ميان گلّه گوسفند ، آن گوسفندى كه از همه بزرگتر است و شاخ دارد و او را قوچ گلّه مى‏گويند ، هميشه جلو راه مى‏رود و بقيّه بدنبال او حركت مى‏كنند و او را كَبْش مى‏گويند .

«كبش كتيبه» هم كه در روايات وارد است ، به آن پهلوانى مى‏گويند كه لشكر به او قائم است ، و حكم قوچ جنگى را در برابر دشمن دارد .

شايد ديده‏ايد كه بعضى از أوقات دسته‏اى از سارها يا كبوتران بر فراز آسمان پرواز مى‏كنند ، در حالى كه همه آنها با همديگر در يك سمت حركت مى‏كنند ؛ أمّا هنگامى كه جلودار آنها به جهت ديگرى بپيچد ، همه آنها جهت پرواز را تغيير داده بدان سمت حركت مى‏نمايند . يعنى در حركتشان همه از آن پيشتاز تبعيّت مى‏كنند ؛ و اين ، معنى تقليد است .

مى‏گويند : اگر چوبى را بفاصله مثلاً يك مترى زمين قرار داده و بعد بزى را از روى آن عبور بدهند ، اين بز همينكه مى‏خواهد به آن چوب برسد جستن مى‏كند ؛ زيرا آن را حائل و مانع مى‏بيند و از روى آن چوب مى‏پرد ؛ و همينطور بز دوّم و سوّم و چهارم ، همه به همين طريق پريده و جستن مى‏كنند ؛ و از روى آن چوب مى‏گذرند تا به جائى مى‏رسد كه اگر آن چوب را بر دارند ، باز هم بقيّه بُزهائى كه مى‏خواهند از آن محلّ عبور كنند به بالا جستن مى‏كنند ؛ با اينكه ديگر چوبى در بين نيست . و اين عين تقليد و حقيقت آن است . پس تقليد در حيوانات هم وجود دارد ، و اين يك حكم فطرى است .

دوّم : حكم عقلى است ؛ يعنى شخصى كه به عقل خود رجوع كند ، بوضوح مى‏بيند كه : عقل او حاكم است بر اينكه در مسائلى كه نسبت به آنها جهل دارد وارد نشود كه إيجاد خطر مى‏كند ؛ و هر كسى براى جلب منفعت و دفع ضرر ، بايد به علم مراجعه كرده ، و جهل خود را با علم ترميم كند . و اگر إنسان خود علم ندارد ، با علم منفصلش يعنى عالم كه جايگزين علم متّصل اوست بايد نقاط ضعف خود را ترميم نمايد .

سوّم : حكم شرعى است ؛ و آن در مرحله بعد از اينهاست . يعنى همانگونه كه وجدان و عقل ، حكم به وجوب رجوع جاهل به عالم مى‏نمايند ، شرع هم مى‏گويد كه : إنسان در مسائلى كه جاهل است بايد به عالم رجوع كند . آيه شريفه : فَسَْلُوا أَهْلَ الذّكْرِ إِن كُنتُمْ لَاتَعْلَمُونَ (3) ، و سائر أدلّه شرعيّه‏اى كه در باب اجتهاد و تقليد نقل شده‏اند ، همه بعد از دو مرحله حكم فطرى و عقلى است .

رجوع عامى به عالم در همه اُمور (چه اُمور ولائى باشد ، چه امور قضائى و چه امور إفتائى) از أحكام مستقلّه عقلى و بلكه فطرى است و از اينها گذشته از أحكام شرعى است .

حال از كلّيّت آيه : يَأَبَتِ إِنّى قَدْ جَآءَنِى مِنَ الْعِلْمِ مَا لَمْ يَأْتِكَ فَاتّبِعْنِى أَهْدِكَ صِرَ طًا سَوِيّا ، كه در اينجا به عنوان استدلال آورده‏ايم ، مى‏توان دو استفاده نمود :

أوّل : وجوب رجوع عامى به عالم ، و لزوم تقليد در مسائل شرعيّه فرعيّه ؛ و در رفع منازعات و خصومات ؛ و در اُمور ولائيّه‏اى كه در آن اُمور ، اجتماع نياز به ولىّ و زمامدار و سرپرست دارد (يعنى در مراحل سه گانه فتوى و قضاء و حكومت).

دوّم : لزوم رجوع عامى به أعلم . (گر چه حقير تا به حال در باب اجتهاد و تقليد در كتب اُصوليّه ، و در مسائل ولايت فقيه در كتب فقهيّه ، به أحدى از بزرگان برخورد نكرده‏ام كه به اين آيه استدلال كرده باشند).

أمّا رجوع عامى به عالم به علّت آنستكه : عامى نمى‏داند ، و عالم مى‏داند ؛ و حضرت إبراهيم عليه السّلام هم با همين مناط و ملاك ، سرپرست خود آزر را إلزام مى‏كند كه بايد از من متابعت كنى .

و أمّا رجوع عامى به أعلم بدين جهت است كه همين مناط و ملاك (جاهل نمى‏داند و عالم مى‏داند) در آن موجود مى‏باشد ؛ به اين معنى كه اطّلاع و تبحّر و وسعت علم و قدرت استنباط أعلم در همه مسائل بيشتر است ، و اطّلاع عالم نسبت به أعلم و قدرت علمى او كمتر و ضعيف‏تر است .

بنابراين در تمامى مسائل ، جهاتى وجود دارد كه أعلم بدانها راه يافته و آنها را شكافته و دسترسى پيدا نموده است كه عالم بدان جهات دسترسى پيدا نكرده و به آن دقائق راه نيافته است . و اگر عامى رجوع به عالم نموده و به أعلم مراجعه نكند ، در اين جهات و دقائق رجوع به غير عالم نموده است . و اگر به أعلم رجوع نمايد ، در خصوص اين مزايا و خواصّ نيز از عالم كه همان أعلم است پيروى نموده و بالنّتيجه در تمام جهات و خصوصيّاتى كه خود بدانها جاهل است ، به عالم مراجعه كرده است ، چه آن خصوصيّاتى كه عالم و أعلم هر دو ميدانند ، و چه آن خصوصيّاتى كه فقط شخص أعلم آنها را ميداند .

حضرت إبراهيم عليه السّلام به طور مطلق ، در تمام جهات و خصوصيّات و مزايايى كه آزر بدانها آشنا نيست ، پيروى او را از خود كه دانا و عالم است لازم شمرده است .

اين بود محصّل استدلالى كه حقير در جلد سوّم از «إمام شناسى» درس سى‏ويكم ، براى لزوم رجوع به أعلم اُمّت از اين آيه مباركه استفاده كردم .

و چون چهار جلد أوّل از دوره «إمام شناسى» در زمان حيات اُستادنا الأكرم سيّد الفقهآءِ و المجتهدين آية الله فى العالمين حضرت علّامه طباطبائى قَدّسَ اللهُ سِرّهُ الشّريف آماده بود ، من اينها را خدمت ايشان تقديم كردم تا ايشان مطالعه كنند .

ايشان فقط در همين مسأله در حاشيه آن دفاترى كه خدمتشان داده شد ، تعليقه‏اى مرقوم فرمودند كه خطّ مباركشان الآن در كنار آن صفحه هست ؛ و حقير در موقع طبع اين كتاب ، بدون أدنى تصرّف و إظهار نظرى ، عين آن تعليقه را هم در پاورقى آوردم .

ايشان در آن تعليقه فرمودند : «طبق اين فرض و بيان ، ترديد ، ما بين مجتهد مطلق و مجتهد متجزّى واقع است ، نه ما بين أعلم و عالمى كه حجّت شرعى در عامّه أحكام برايش قائم است و واجب العمل ؛ و گر نه به خود مجتهد عالم واجب بود كه به مجتهد أعلم رجوع كند ، و اين أمر با بناءِ قطعى عقلاء مخالف است .

مثلاً در هيچ شهرى بيماران و حتّى خود أطبّاء ، در معالجه منحصراً به أعلم أطبّاءِ شهر رجوع نمى‏كنند ؛ و همچنين در سائر صناعات و حرفه‏ها ، تنها به بالاترين اُستاد رجوع نمى‏كنند . و اگر رجوع هم كنند به عنوان أرجحيّت است نه تعيّن و لزوم . در آيه كريمه هم ، علم و جهل مناط گرفته شده ، نه أعلميّت و عالميّت يا أعلميّت و جاهليّت». (4)

در اينجا بنده بعد از اينكه تعليقه ايشان را بعينه منعكس نمودم ؛ مرقوم داشتم : «اين تعليقه از اُستاد گرامى ما حضرت آية الله علّامه طباطبائىّ مُدّ ظِلّه العالى است».

از مجموع فرمايش ايشان استفاده مى‏شود كه : ايشان استدلال حقير در اين آيه شريفه بر لزوم رجوع عامى به عالم را پذيرفته‏اند ، ولى لزوم رجوع عامى به أعلم را نپذيرفته‏اند . و بالجمله مى‏خواهند بفرمايند كه : از اين آيه لزوم مراجعه شخص جاهل به أعلم استفاده نميشود ؛ بلكه از آيه استفاده مى‏شود كه بايد به مجتهد مطلق مراجعه شود نه مجتهد متجزّى . أمّا اينكه به أعلم مراجعه بكند و به مجتهد عالم مراجعه نكند ، از آيه فهميده نمى‏شود .

مجتهد متجزّى كسى است كه در بعضى از مسائل اجتهاد كرده و داراى فتوى است ؛ و در بعضى از مسائل صاحبِ نظر و فتوى نيست ؛ و چون چنين است ، پس جاهل بوده و شخص عامى نمى‏تواند در مورد آن مسائل به او رجوع كند ؛ زيرا كه اين كار ، رجوع جاهل به جاهل بوده ، و مراجعه جاهل به عالم نيست .

أمّا نسبت به مجتهد مطلق ، شخص عامى مى‏تواند به او مراجعه كند ؛ زيرا كه در هر مسأله‏اى او صاحب فتوى بوده و عالم است . اين معنى از آيه استفاده مى‏شود ؛ و أمّا رجوع جاهل به أعلم از آيه استفاده نمى‏شود ؛ زيرا همانطور كه أعلم به همه مسائل آگاهى دارد ، عالم نيز چنين است ؛ پس از كجاى آيه استفاده مى‏شود كه : شخص جاهل بايد به أعلم مراجعه كند و نمى‏تواند به عالم رجوع كند ؟!

و علاوه ، سيره عقلاء نيز چنين است كه به أعلم مراجعه نمى‏كنند .

مثلاً در بيمارستانهائى كه داراى أطبّاءِ مختلف هستند ، سيره چنين است كه بيماران به همه آنها مراجعه مى‏كنند و تنها به طبيب أعلم شهر كه داراى تخصّص بيشتر در فنون مختلف پزشكى و جرّاحى و سائر جهات است مراجعه نمى‏نمايند . و همينطور در سائر صناعات و حِرَف . مثلاً اگر كسى بخواهد خانه‏اى بسازد ، به سراغ معمار أعلم نمى‏رود . يا اگر بخواهد لباسى بدوزد ، به خيّاطى كه از همه در اين حرفه مهارتش بيشتر است مراجعه نمى‏كند ؛ و لذا مى‏بينيم همه مردم به همه خيّاطها مراجعه مى‏كنند و دكّان سائر خيّاطها بسته نيست . و اين ، بجهت همان سيره عقلائيّه رجوع جاهل به عالم است . با اينكه از نظرمهارت ، بين أفراد اين أصناف ، تفاوت بسيار است .

و از همه اينها گذشته ، آنچه كه در اين آيه شريفه است ، تفا وت بين علم و جهل است . إِنّى قَدْ جَآءَنِى مِنَ الْعِلْمِ مَا لَمْ يَأْتِكَ ، يعنى من عالمم و تو جاهلى ؛ و آيه در مقام بيان تفاوت بين أعلميّت و عالميّت ، يا أعلميّت و جاهليّت نيست . بنابراين از آيه شريفه استفاده نمى‏شود كه : بايد جاهل فقط به أعلم مراجعه كند و سائر علماء را كنار بگذارد . اين بود محصّل فرمايش و إشكال ايشان .

و أمّا اينكه فرمودند : سيره عقلائيّه قائم است بر اينكه بايد جاهل به عالم مراجعه كند و رجوع به أعلم ثابت نيست ، بايد ديد كه آيا واقعاً همينطور است؟ آيا اين سيره ، ثابت و مُطّرد و مسلّم است كه عقلاءِ عالَم به أعلم مراجعه نكرده و به عالم مراجعه مى‏كنند؟ جواب منفى است ؛ به دليل اينكه :

أوّلاً : مى‏بينيم كه در نظر عقلاء مسائلى كه بايد به عالم مراجعه نمود ، از جهت أهمّيّت و عدم أهمّيّت ، مختلف است . زيرا بعضى از مسائل خيلى داراى أهمّيّت نيست ، و لذا در آن مسائل زياد دقّت نمى‏كنند كه حتماً به بهترين متخصّص مراجعه كنند .

مثلاً اگر إنسان مبتلا به سر درد شده يا سرماخوردگى مختصرى پيدا كند ، به نزد همان طبيب محل رفته و به دستورات او عمل مى‏نمايد ، و بدين وسيله رفع نقاهت ميشود ، و ديگر به طبيب أعلم مراجعه نمى‏كند ؛ زيرا مسأله خيلى داراى أهمّيّت نيست . و در حقيقت اين پزشك با آن پزشك أعلم از جهت تشخيص سرماخوردگى يكسانند ، و اگر إنسان به او هم مراجعه كند ، تشخيص مرض و دستور دارو و غذا و پرهيز از أغذيه مُضرّه يكسان است . لذا إنسان ضرورتى براى رجوع به طبيب أعلم نمى‏بيند.

و أمّا اگر مسأله مهمّ و خطير باشد ؛ و بيمار مبتلا به مرضى شده است كه دو طبيب در مورد او نظرات مختلف داده‏اند ؛ و طريق معالجه يكى از آنها مخالف با ديگرى بوده و در اين مورد احتمال هلاكت است . يك طبيب تشخيص مى‏دهد كه : بيمارى آپانديسيت است ، و طبيب ديگر مى‏گويد : كيسه صفراء است . و اين ، دو مرض مختلف است كه ممكن است بيمار بواسطه يك عمل جرّاحى تلف شده و از بين برود . آيا در اينجا هم به أعلم مراجعه نمى‏كنند ؟ قطعاً پاسخ منفى است .

زيرا ديده مى‏شود كه : در اينگونه موارد ، همه به أعلم مراجعه مى‏كنند . بلكه گاهى زحمات بسيار و طاقت فرسا را متحمّل ميشوند تا دسترسى به أعلم پيدا كنند . و نه تنها به أعلم شهر مراجعه مى‏كنند ، بلكه به أعلم شهرها و كشورها و قارّه‏ها نيز مراجعه مى‏كنند ، براى اينكه طبيب بهتر و متخصّص تر را براى معالجه مرض خود بدست بياورند .

بنابراين ، چنين سيره عقلائيّه‏اى كه در همه موارد فقط به عالم مراجعه كنند وجود ندارد ؛ بلكه مسائل از جهت أهمّيّت و عدم أهمّيّت مختلف است ؛ و در مواردى كه مسأله ذى أهمّيّت است ، سيره عقلاء بر اين است كه به أعلم مراجعه كنند .

ثانياً : اينكه مردم در همه مسائل به أعلم مراجعه نمى‏كنند ، بواسطه عدم إمكانات و دسترسى مردم به اوست . زيرا أعلم هميشه يك شخص واحد است و نمى‏شود دو تا يا بيشتر باشد . مردم همه داراى علم درسطوح مختلف هستند ؛ و در اين صورت با همديگر در آن علم مشتركند ؛ و أفراد آنها هم بسيار است . و هر چه دائره تخصّص ضيق مى‏شود ، تعداد أفراد عالم كمتر مى‏شود و همينطور بصورت مخروطى بالا مى‏رود تا به آخرين نقطه مخروط كه فقط يك نفر خواهد بود مى‏رسد كه از همه أعلم است . و چون اين شخص منحصر به فرد است ، دسترسى به او از همه مشكل تر مى‏باشد ؛ زيرا كه او يك نفر است و تمام جمعيّت هم مى‏خواهند به او مراجعه كنند ؛ لذا براى همه إمكان دسترسى به او وجود ندارد ، و مردم نمى‏توانند به او مراجعه كنند ، چون او عزيز الوجود است .

لهذا مى‏گويند : حال كه دستمان به أعلم نمى‏رسد به الْأعْلَمُ فَالْأعْلَم اكتفا مى‏كنيم . و لذا مى‏بينيم اگر إمكانات از هر جهت براى آنان يكسان باشد ، اينها هيچوقت أعلم را رها نمى‏كنند تا به عالم رجوع كنند .

مِن باب مثال : اگر در كاروانى كه به حجّ ميرود ، يك پزشك متخصّص أعلم و عاليقدر و يك پزشك عادى و معمولى وجود داشته باشد ، و هر دو هم عالم بوده و داراى إجازه پزشكى باشند ، و هر دوى اينها هم بدون هيچ تفاوت ، در دسترس أفراد اين كاروان باشند ، در اينصورت معلوم است كه اينها مراجعه به آن پزشك عادى نمى‏كنند ، بلكه به آن پزشك أعلم مراجعه مى‏كنند .

پس عدم رجوع به أعلم بواسطه عدم إمكانات و تمكّن مردم است ؛ و اگر تمكّن داشته باشند مراجعه مى‏كنند . فعليهذا يك چنين سيره‏اى (رجوع جاهل به عالم ، نه به أعلم) در همه جا ثابت نيست .

و أمّا اينكه ايشان مى‏فرمايند : لازمه اين مسأله اينست كه خود مجتهدين هم به مجتهدين أعلم از خود مراجعه كنند ، و همچنين بعضى أطبّاء كه خود طبيبند به طبيب أعلم مراجعه كنند ، و اين مسلّم نيست .

اين مسأله هم محلّ إشكال و تأمّل است . چون وقتى شخص مجتهدى در مسأله‏اى عالم شد در اينصورت دو فرض متصوّر است : يا اينچنين است كه در اين مسأله جازم و قاطع است ، يا اينكه اينچنين نيست ؛ بلكه عالم است به علم عادى و ظنّ مُتاخِم به علم كه آن هم قابل از بين رفتن و قابل تشكيك است .

در صورت أوّل علمش قابل تغيير نيست ؛ زيرا او خود را مساوى با أعلم ميداند ؛ و در آن مسأله بخصوص كه عالم ، جازم و قاطع است ، در وجود خود احتمال خلاف اين مبنى را نمى‏دهد تا نيازمند به رفع إشكال و شبهه باشد . چرا كه داراى علم و يقين است كه عبارت از قطع است ـ و در محلّ خود إثبات شده است كه حجّيّت قطع ذاتى است ، و احتياج به جعل حجّيّت ندارد ـ در اين صورت ، بر فرض اينكه آن أعلم هم نظريّه‏اش بر خلاف نظر او باشد ، او در اين مسأله خود را أعلم ميداند نه آن أعلم را ؛ و إلّا اگر او را أعلم از خود بداند ، در علم خود احتمال خلاف مى‏دهد ؛ و با احتمال خلاف ، موضوع ما (علم توأم با قطع و جزم) ديگر از قطع و جزم خارج است ؛ و ديگر علمش علم قطعى و جزمى نيست ؛ و در هر كجا كه علم جزمى پيدا شود ، ديگر احتمال خلاف داده نمى‏شود .

پس براى هر شخص عالمى كه به علمش قاطع باشد ، راه وصول به أعلم بسته است . زيرا كه او خود را در آن مسأله همطراز يا بالاتر از أعلم مى‏بيند .

و اين إشكالى ندارد كه إنسان خود را در بسيارى از مسائل پائين‏تر از أعلم بداند ، ولى در آن مسائلى كه جازم و قاطع است خودش را بالاتر بداند .

بسيارى از أطبّائى كه ديده مى‏شود در مسائل به أعلم مراجعه نمى‏كنند از اين باب است ؛ زيرا قطع دارند كه : تشخيص آنها صحيح است ؛ بنابراين ، قطع آنها بمنزله يك حجاب و سنگر و مانعى بين آنها و بين مراجعه به آن طبيب أعلم است . اين در صورتى كه إنسان به علم خود قطع داشته باشد .

و أمّا در صورتيكه قطع نداشته باشد ، بلكه علمش علم عادى بوده و در آن احتمال خلاف هم داده بشود ، در اينجا ما مى‏بينيم كه سيره عقلاء مراجعه به أعلم است .

أطبّاء براى معالجه خود و يا خانواده‏شان به طبيب ديگرى مراجعه مى‏كنند ، با اينكه خودشان طبيب و متخصّص هستند ؛ وليكن چون كسالت نزديكان و بستگانشان قدرى أهمّيّتش بيشتر است ، لذا به طبيب ديگرى مراجعه مى‏كنند . يا در مرض خود به طبيب ديگرى مراجعه مى‏كنند چون نسبت به آن تشخيصى كه در مورد مرض خود يا بيمارى فرزندشان داده‏اند ، قطع ندارند و علمشان قابل تشكيك است . و أمّا در صورت قطع ، مراجعه نمى‏كنند .

و علّت اينكه أئمّه عليهم‏السّلام در زمان خود أفرادى را به عنوان رُوات و فقهاء در ميان مردم قرار ميدادند و آنها براى مردم مسأله مى‏گفتند و مردم به آنها مراجعه مى‏نمودند و فقهاء و روات حديث مرجع و پاسخگوى مردم در أمور بودند هم بر اين أساس است .

زيرا فقهاء و رُواتى كه براى مردم نظر ميدادند ، نسبت به علم خود قاطع و جازم بوده و در آن نياز رجوع به إمام نداشتند ؛ بلكه آنها بر طبق علم جزمى و قطعى خويش عمل مى‏نمودند و مردم را به سوى مقاصدشان حركت ميدادند .

مثلاً فقيهى به خدمت إمام عليه السّلام رسيده ، و از حضرت مسائل وضوء را سؤال نموده است و حضرت تمام خصوصيّات وضوء را برايش گفته‏اند . كيفيّت شستن صورت و دستها و مسح را براى او بيان كرده‏اند . پس از بيان حضرت و مشاهده عمل ايشان براى او قطع حاصل شده است ، و براى بار دوّم به محضر إمام نرفته و از اين مسائل سؤال نمى‏نمايد ؛ زيرا قطع به حكم داشته و علم خود را در اين مسائل از علم إمام كمتر نمى‏داند . و بدين جهت راه سؤال و رجوعش به إمام بسته است . و أمّا در مسائلى كه أحياناً براى او پيش مى‏آيد و در آنها احتمال تشكيك ميدهد ، و در عين اينكه علم دارد أمّا احتمال خلاف هم ميدهد ، مى‏بينيم كه باز هم به إمام مراجعه مى‏كند .

و لذا در هر زمانى إمام معصوم يكى است ؛ ولى فقهاء با اختلاف درجات و مراتبى كه دارند بسيارند ؛ و همه آنها نيازمند به إمام معصوم هستند . از اين جهت كه آن علومى كه اينها دارند قابل تشكيك است و صد در صد علم جزمىِ قطعىِ وجدانىِ حضورى نيست ؛ و علم إمام بالاتر است . لذا إمام در رأس ، و بقيّه در زير پرچم و لواى او ، همه در ممشاى واحد و صراط مستقيم بسوى حضرت پروردگار حركت مى‏كنند . و در هر مسأله‏اى از مسائل كه نيازمند به علم إمام باشند ، بايد به او مراجعه كنند .

در زمان ولايت ظاهر ، از إمام ظاهر ؛ و در زمان إمامتِ إمام غائب ، از حقيقت ولايت او بايد استفاده كنند ؛ و از آن شريعه آب بنوشند ؛ تا اينكه اين مَنْقَصت از آنها ترميم گرديده ؛ نقاط تاريكشان تبديل به نور بشود .

و بالجمله در تمام اين جهاتى كه بيان شد ، ما از آيه شريفه استفاده رجوع به أعلم مى‏كنيم . آيه مى‏خواهد اين را بفهماند كه : علم ، حقّ و حقيقت و نور است . حال كه علم حقيقت شد ، با وجود نور بودن و حقيقت بودن ، ديگر نقاط ضعف در او وجود ندارد . زيرا علم ، وجود است ؛ عدم نيست . نور است ؛ ظلمت نيست . حقّ است ؛ باطل نيست .

و اين است معنى علم . آنجائى كه علم ضعيف باشد ، آنجا نور است به إضافه ظلمت ؛ پس نورِ مطلق نيست . تفاوت چراغ هزار شمعى با صد شمعى به اين است كه آن ، هزار درجه نور را داراست و اين ، صد درجه از نور را به إضافه نهصد درجه از ظلمت . پس نور ضعيف ، نورى است ممزوج و مخلوط با ظلمت ؛ وجوديست مخلوط با عدم . بنابراين هر علم ضعيف ، ممزوج و مخلوط با جهل است ؛ و علم بدون جهل ، همان علم درجه أعلى است . و به هر مقدار كه از آن درجه تنازل شود ، آن علم با جهل توأم است .

و اينكه حضرت إبراهيم به پدر خود مى‏فرمايد : فَاتّبِعْنِى أَهْدِكَ صِرَ طًا سَوِيّا ، براين أساس است كه : به من علمى رسيده كه به تو نرسيده است . يعنى اگر تو در هر درجه‏اى از علم باشى ، علمت توأم با جهل است ؛ زيرا در سر حدّ علم من نيست ، و بر جاهل است كه به عالم مراجعه نمايد .

همانگونه كه تمام مراتب نور ، گر چه در حقيقت نوريّه خود با همديگر مشتركند ، و عنوان نور و مفهوم آن به حمل أوّلى ذاتى بر همه صادق است ؛ ولى به حمل شايع صناعى هر يك از أفراد و مراتب نور ، در مقام و درجه خاصّى هستند .

نور عالى و أعلى ، نورى أكمل از همه أفراد و مراتب نور مى‏باشد . و بقيّه أنواع نور (در درجات و مراتب مختلفه) توأم با عدم هستند يعنى همه آنها نور به إضافه ظلمت مى‏باشند .

بنابراين ، شخص عالم كه به درجه أعلاى از علم نرسيده است ، علمش توأم با جهل مى‏باشد ؛ به خلاف أعلم كه در علم او هيچ شائبه جهل و ضلالت وجود ندارد . و بدين جهت واجب است كه جاهل به أعلم مراجعه نمايد .

و ما نمى‏خواهيم بگوئيم كه در آيه مباركه عنوان أعلميّت آمده و به عنوان يك عِدل ملاحظه شده است ، تا اينكه جواب داده شود : عنوان أعلميّت نيامده است . آرى ، عنوان علم آمده است ، ولى از حاقّ علم ، ما استفاده اين معنى را مى‏كنيم كه علم نور است و داراى درجات مختلف است ؛ هر درجه‏اى از علم كه بالا باشد ، نور بالاست ، و هر درجه‏اى از علم كه ضعيف باشد ، نور كمتر است و مشوب و مخلوط با ظلمت و جهل است ؛ و به اندازه‏اى كه از ظلمت و جهل بهره دارد ، براى كمال خود نياز به تتميم دارد و بايد نقاط ضعف خود را بواسطه درخشش نور عالى تكميل كند . و اين معنى رجوع جاهل به أعلم است .

مثلاً اطاقى را فرض كنيد كه در آن ، چراغ يك شمعى و صد شمعى و هزار شمعى وجود دارد ؛ ولى آن نور يك شمعى نسبت به نور هزار شمعى ، يك درجه نور و نهصد و نود و نه درجه ظلمت ، و آن چراغ صد شمعى ، صد درجه نور و نهصد درجه ظلمت است ؛ و آن نور هزار درجه ، تماماً نور بوده و مشوب و مخلوط با ظلمت نمى‏باشد .

اين نور يك شمعى به نور صد شمعى ، و آن هم به هزار شمعى ـ بجهت تكميل و تتميم خود ـ نيازمند مى‏باشند . و لذا وقتى چراغ هزار شمعى روشن شود ، همه جاى فضاى اطاق روشن شده و تمام جهالتها و ظلمتها از بين مى‏رود .

يا مثلاً شخصى كه در شب با اتومبيل خود در جادّه‏اى حركت مى‏كند ، اگر اتومبيل خود را مجهّز به نور افكنهاى قوى كرده و آنها را روشن كند ، بوسيله آن همه بيابان روشن شده و سرنشين از همه خصوصيّات اطّلاع پيدا مى‏كند . دشمن خود را در ناحيه‏اى ، و حيوانات درنده را در جانبى ، و درّه عميق را در سمتى ، و چاهى سر پوشيده را در جهتى مشاهده مى‏نمايد . ولى اگر چراغ آن داراى نور كمى باشد ، گرچه سرنشين آن مى‏تواند بوسيله آن نور به حركت إدامه دهد ، ليكن با بسيارى از خطرات مواجه مى‏شود . پس آن نور قوى است كه جلوى آن خطرات را مى‏گيرد .

و بر همين أساس ، آيه مباركه نمى‏فرمايد كه : آن درجه از علم عالم كه به درجه أعلميّت نرسيده ضايع و باطل است ؛ بلكه مى‏فرمايد : آن درجه از علم ، ضعيف است . يعنى اى عموى من ، آزر! تو به هر مقدارى كه عالم باشى ، علم تو ضعيف و راهت غير مستوى و كج و معوج مى‏باشد ؛ و تا هنگامى كه در طريق خودت حركت مى‏كنى هر گز به مقصد نخواهى رسيد ! و أمّا اگر طريقه خويش را ترك نموده و در راه مستوى و صراط مستقيم ، در پرتو نور و علم من حركت كنى ، به سرعت به مقصد نائل خواهى شد !

آيه شريفه بعَيْنها مانند روايتى است كه از سلمان فارسى و أميرالمؤمنين و حضرت إمام حسن مجتبى و حضرت إمام موسى بن جعفر عليهم السّلام نقل نموديم . و شيخ سليمان قندوزى هم در كتاب «ينابيع المودّة» و نيز علّامه أمينى در «الغدير» از ابن عُقدَه روايت كرده‏اند كه : رسول خدا صلّى الله عليه و آله و سلّم فرمود :

مَا وَلّتْ أُمّةٌ أَمْرَهَا رَجُلاً قَطّ وَ فِيهِمْ مَنْ هُوَ أَعْلَمُ مِنْهُ ، إلّا لَمْ يَزَلْ أَمْرُهُمْ يَذْهَبُ سَفَالًا حَتّى يَرْجِعُوا إلَى مَا تَرَكُوا .

«هيچ اُمّتى هيچگاه أمر خود را به غير أعلم نسپرده ، مگر اينكه دائماً رو به پائين و پستى مى‏گرايند و أمر آنها در سطح پائين حركت ميكند ؛ تا اينكه از طريقه و روش خود برگردند .»

حضرت نمى‏فرمايد : أمر آنها به كلّى ضايع و نابود مى‏شود . بدين معنى كه اگر شخص غير أعلم ، رهبرى جامعه را در دست بگيرد و حكومت كند و فتوى بدهد و قضاوت نمايد ، آن جامعه به نيستى و نابودى كشيده نمى‏شوند ، بلكه در پرتو نور او نيز حركت مى‏كنند ، أمّا در يك اُفق پائين‏تر .

به خلاف موقعى كه أعلم زمام اُمور را در دست بگيرد ؛ او در يك اُفق بالاتر ، و در يك فضاى عاليتر و راقى‏تر ، با يك انديشه قوى‏تر همه مردم را به راه كمال مى‏رساند.

سَفال ، از سَفْل است . يعنى در يك مرتبه پائين . و اين تعبيرِ بسيار لطيفى است كه مى‏فرمايد : سَفالًا ؛ يعنى مردم حركت مى‏كنند ؛ هم از حُظوظ زندگى بهره‏مند شده و هم از تمتّعات إلهيّه متمتّع مى‏شوند ؛ أمّا در يك درجه پست و پائين ، بحسب رتبه و درجه كمال و عدم كمال آن شخص ولىّ كه رهبر اين قوم و اُمّت است ، تمام أفراد هم بر همان نَهْج حركت خواهند كرد .

أمّا اگر شخص أعلم ، زمام أمر اُمّت را در دست بگيرد ، جامعه را در يك اُفق عالى به صوب كمال رهبرى مى‏كند . و اين آيه مباركه هم با آن روايت شريفه كه عرض شد ، در بسيارى از مُفاد يكى است . يعنى هر دو مى‏خواهند يك مطلب و مفاد را براى ما بيان كنند .

على كلّ تقدير ، ما مى‏خواهيم از اين آيه مباركه استفاده كنيم و بگوئيم : آيه در صدد بيان اين مطلب است كه : علم نور است ، علم حقّ است و علم حقيقت است ، و همانطور كه تمامى آيات قرآن ، ما را به حقّ دلالت و دعوت مى‏نمايد ، مانند كريمه : أَفَمَن يَهْدِى إِلَى الْحَقّ أَحَقّ أَن يُتّبَعَ أَمّن لّا يَهِدّى إِلّآ أَن يُهْدَى‏ (5) ؛ و آيه شريفه : فَمَاذَا بَعْدَ الْحَقّ إِلّا الضّلَلُ (6) ؛ و أمثال اينها ؛ در اينجا هم مى‏گويد : علم حقّ است و مردم بايد از علم تبعيّت كنند ؛ و آن علمى كه هيچ شائبه جهل در آن نيست علم أعلم است ؛ و علم پائين‏تر از آن ، علم به إضافه جهل است . آن علمى كه هيچ شائبه بطلان در آن نيست علم أعلم است كه حقّ است ؛ و علم پائين‏تر از او حقّ است به إضافه ظلمت . لذا حقّ نسبى است ؛ يعنى حقّ مخلوط با ظلمت است .

اين آيه با إطلاق و دلالت خود براى ما به خوبى روشن مى‏كند كه : أصل علم موضوعيّت دارد ؛ و بايد همه مردم بر أساس علم حركت كنند ؛ و لازمه اين سخن ، رجوع به أعلم در همه مسائل است .

و از اين آيه استفاده مى‏شود كه : إنسان ، هم در مسأله فتوى و هم در مسأله قضاء و هم در مسأله ولايت ، بايد به أعلم اُمّت رجوع كند . و اين آيه برهانى است صريح بر اينكه بايد أعلم اُمّت زمام اُمور آنها را در دست بگيرد ؛ و همچنين براى مردم فتوى بدهد ، و بيان مسائل بكند ؛ و رفع خصومات و منازعات را در بين مردم بنمايد . اين استفاده‏اى است كه ما از اين آيه درباره وجوب و لزوم رجوع به أعلم مى‏كنيم .

يكى ديگر از أدلّه‏اى كه براى ولايت و حجّيّت قول فقيه در سه مرحله قضاء و إفتاء و حكومت ذكر مى‏كنند ، روايتى است كه محدّث عظيم الشأن ما : شيخ محمّد حسن حرّ عامِلىّ در كتاب القضآءِ «وسآئل الشّيعة» باب يازده از «أبواب صفات قاضى» از شيخ صدوق محمّد بن علىّ بن الحسين در كتاب «إكمالُ الدّين وَ إتمام النّعْمَة» از محمّد بن محمّد بن عصام ، از محمّد بن يعقوب ، از إسحق بن يعقوب نقل مى‏كند كه :

قالَ : سَأَلْتُ مُحَمّدَ بْنَ عُثْمَانَ الْعَمْرِىّ أَنْ يُوصِلَ لِى كِتَابًا قَدْ سَأَلْتُ فِيهِ عَنْ مَسَآئِلَ أُشْكِلَتْ عَلَىّ .

روايت را مى‏رساند به إسحق بن يعقوب كه او مى‏گويد : من از محمّد بن عثمان العَمْرىّ كه يكى از نُوّاب أربعه است ، سؤال كردم كه : آن مكتوب و نامه‏اى را كه من نوشته‏ام و از آن مسائلى كه بر من مشكل شده بود در آن استفتاء كرده‏ام ، جواب را به من برساند .

فَوَرَدَ التّوقِيعُ بِخَطّ مَوْلَانَا صَاحِبِ الزّمَانِ عَلَيْهِ السّلاَمُ : أَمّا مَا سَأَلْتَ عَنْهُ أَرْشَدَكَ اللَهُ وَ ثَبّتَكَ ـ إلَى أَنْ قَالَ [ عَلَيْهِ السّلاَمُ‏] :

وَ أَمّا الْحَوَادِثُ الْوَاقِعَةُ فَارْجِعُوا فِيهَا إلَى رُوَاةِ حَدِيثِنَا فَإنّهُمْ حُجّتِى عَلَيْكُمْ وَ أَنَا حُجّةُ اللَهِ ... (7)

إسحق بن يعقوب مى‏گويد : براى من توقيع به خطّ مبارك مولانا صاحب الزّمان عليه السّلام آمد كه : أمّا آنچه را كه از او سؤال نمودى ـ خداى تو را رشد دهد و به كمال برساند و ثابت قدم بدارد ـ (و پس از آنكه حضرت اين دعاها و ألطاف را در حقّ او فرمودند ، نوشته اند) : جواب سؤال تو اينست كه : در حوادث واقعه شما به راويان أحاديث ما مراجعه كنيد، زيرا كه آنها حجّت من هستند بر شما ، و من حجّت خدا مى‏باشم .

بحث ما در اين روايت در دو جهت است : سَنَدًا و دَلالةً .

أمّا از جهت سند : اين روايت را شيخ صدوق در كتاب «إكمالُ الدّين و إتمام النّعمة» كه آنرا «كمال الدّين و تمام النّعمة» هم مى‏گويند ، ذكر فرموده است .

و نيز شيخ طوسى در كتاب «الغيبة» از جماعتى ، از جعفر بن محمّد بن قولُوَيه ، و از أبوغالب زُرارىّ و غير اين دو نفر ، و همه از محمّد بن يعقوب آورده‏اند . همچنين شيخ طبرسى آنرا در «احتجاج» روايت كرده است .

و سيّدنا الاُستاذ آية الله حاج سيّد محمودشاهرودى ، تَغَمّدَهُ اللَهُ بِرَحْمَتِه ، در «كتاب الحجّ» فرموده‏اند : كَيْفَ كانَ ، فَلا يَنْبَغى الْإشْكالُ فى اعْتِبارِ سَنَدِهِ ؛ لِدَلالَةِ التّوْقيعِ عَلَى عُلُوّ شَأْنِ إسْحَقَ وَ سُمُوّ رُتْبَتِهِ بَعْدَ مُلاحَظَةِ ما فى مَتْنِ التّوْقيعِ مِنْ شَواهِدِ الصّدْقِ وَ الصّدورِ ؛ فَتَدَبّرْ وَ لاحِظْ (8) .

ايشان مى‏گويند : به هيچ وجه إشكالى در سند اين روايت نيست ؛ فقط سخن درباره كسى است كه اين روايت را از محمّد بن عثمان العَمْرى گرفته است ، و او إسحق بن يعقوب مى‏باشد ؛ و إشكالى در اعتبار او و اينكه اين شخص هم معتبر است ، نمى باشد . پس اين توقيع هم قابل عمل است .

چون اين توقيع بعد از ملاحظه متنِ عالى و رفيعش ، دلالت بر علوّ شأن إسحق و سموّ رتبه او مى‏كند ، كه اين حديث را از نائب خاصّ إمام عليه السّلام گرفته ، و بيان كرده است .

و علاوه ، وقتى كه بزرگانى مثل مرحوم شيخ طوسى و شيخ طبرسى وشيخ صدوق رحِمَهُمُ‏الله ، بدان عمل كرده‏اند و در كتاب خود نوشته‏اند ، اين موجب قوّت روايت مى‏شود . و از همه اينها گذشته ، اين روايت از همان روايات مشهوره‏اى محسوب مى‏شود كه هم به متنش عمل شده و شهرت فتوائى دارد ، و هم دارى شهرت روائى مى‏باشد . زيرا كه اين بزرگان آنرا در كتب خود نوشته و تلقّى به قبول كرده‏اند . و بعد از آنها ، ديگران هم اين روايت از روايات مشهوره‏اى است كه به آن استدلال مى‏كنند ؛ لذا در سند آن جاى تأمّل نيست .

و أمّا از جهت دلالت : اين روايت در سه مرحله إفتاء و قضاء و حكومت ، دلالت بر حُجّيّت قول فقيه و روات أحاديث دارد . زيرا حضرت مى‏فرمايد : وَ أَمّا الْحَوَادِثُ الْوَاقِعَةُ ، يعنى در هر حادثه‏اى كه اتّفاق مى‏افتد و إنسان حقيقت آن را نمى‏داند ـ هر چه مى‏خواهد باشد ـ حتماً بايد به «رُوَاةِ حَدِيثِنَا» مراجعه نموده ، از آنان سؤال نمايد . و نيز در منازعات و مخاصماتى كه بين او و بين ديگران اتّفاق مى‏افتد ، بايستى كه به آنها مراجعه كند . و نبايد به مَحاكم كفر يا محاكم ظلم مراجعه نمايد . و همچنين در مسائل ولائى ، در مسأله أموال مجهولُ المالك و در امور غُيّب و قُصّر و در اوقاف و نظائر آنها ، و بطور كلّى در تمام اُمورى كه احتياج به شؤون ولائى دارد ، و از همه اينها مهمتر در ولايتى كه بر أصل اجتماع بايد باشد ، و قوّه و نيروى تدبير مجتمع كه بر يك أساس بايد حركت كند و اجتماع بدون آن نيرو نمى‏تواند بر قرار باشد ، بايد به «رُوَاةِ حَدِيثِنَا» مراجعه نمود . أفراد أجنبى‏اى كه حتّى در مسأله إسلام و قر آن يا تفسير و سائر مسائل وارد هستند ولى ولايت ما را ندارند (همچون علماى أهل تسنّن) ، از ناحيه ما ولايت نداشته و داراى صلاحيّت براى قضاوت و فتوى دادن نيستند ؛ و از طرف ديگر هم ، راه براى ولايت و إمارت كفر نيز بسته است .

پس راه منحصر است به : رُوَاةِ حَدِيثِنَا . لهذا بايستى در تمامى اين مسائل به آنها مراجعه نمود . و لذا ما مى‏توانيم از اين روايت استفاده حجّيّت ولايت فقيه و مرجعيّت فقيه در فتوى را نموده ، و حكم به قضاوت و صحّت قضاى او در منازعات و رفع خصومات كنيم .

بنابراين ، در سه مرحله از مراحلى كه مورد بحث است ، اين حديث شريف كافى و وافى خواهد بود .

اللَهُمّ صَلّ عَلَى مُحَمّدٍ وَ ءَالِ مُحَمّد

پى‏نوشتها:‌


1) آيه 43 ، از سوره 19 : مريم

2) راجع به اينكه آزر عموى حضرت إبراهيم بوده است نه پدر او ، در «مهرتابان» يادنامه علّامه طباطبائىّ ، از دوره علوم و معارف إسلام ، بخش أبحاث قرآنى ، ص 117 از طبع أوّل (و ص 189 از طبع چهارم) مطالبى ذكر شده‏است .

3) ذيل آيه 43 ، از سوره 16 : النّحل ؛ و ذيل آيه 7 ، از سوره 21 : الأنبيآء

4) إمام شناسى» ج 3 ،ص 10

5) قسمتى از آيه 35 ، از سوره 10 : يونس

6) قسمتى از آيه 32 ، از سوره 10 : يونس

7) وسآئل الشّيعة» طبع حروفى بيست جلدى ، ج 18 ، أبواب صفات القاضى ، ص 101 ، حديث 9

8) كتاب الحجّ» طبع نجف ، الجزء الثّالث ، ص 348