قصّه ى غربت غربى
گفتارى در مبانى فرهنگ و تمدّن غرب

محمّدباقر ذوالقدر

- ۳ -


انحطاط مسيحيت و زوال حاكميت كليسا در مغرب زمين

در پايان قرون وسطى ، مسيحيت و نظام كليسا كه از بحرانهاى عميقى رنج مى برد، دچار انحطاط و فروپاشى گرديد كه برخى دلائل آن به شرح زير است :

انجيل و مسيحيت تحريف شده :

ريشه اصلى بحران در مسيحيت و حاكميت كليسا را بايد در انجيل به عنوان مرجع اصلى تعاليم آن دين و هم چنين نهاد و ذات مسيحيت دانست . واقعيت آن است كه انجيل ، برغم آن چه كه ادعا مى شود، كتابى آسمانى و متضمن وحى الهى نيست بلكه مجموعه يادداشت ها، خاطرات و حاصل انديشه تعدادى از پيروان حضرت مسيح (ع ) است كه پس از سالها از عروج آن پيامبر الهى ، مطالبى را كه باواسطه يا بى واسطه شنيده و بعضا تصورات و برداشت هاى خود را تدوين نمودند و نام آن را كتاب مقدّس گذاردند. و انجيل رسمى موجود كه خود شامل چهار انجيل است ، از ميان بيش از سيصد انجيل ، توسط كليسا برگزيده شده و ساير اناجيل كه در بسيارى موارد از لحاظ شكل و محتوا با انجيلهاى چهارگانه فعلى تفاوت داشته اند جمع آورى شده و بطور كامل از بين برده شده اند. و انجيلهاى چهارگانه موجود نيز كه از ترجمه هاى مختلف گذشته اند در موارد بسيار با هم تفاوت و بعضا تضاد دارند و در طول زمان نيز توسط رهبران كليسا مورد دستكاريها و تغييرات فراوانى قرار گرفته اند. بديهى است يك اينچنين كتابى بعنوان مرجع دينى مسيحيت كه فاقد يك مبناى وحيانى درست و قابل اعتماد است ، نمى تواند پاسخگوى نياز بشر به هدايت الهى و مبناى زندگى دينى واقع شود.

علاوه بر اين ، مسيحيت نيز بعد از عروج عيسى مسيح (ع ) هم توسط پيروان او و هم از سوى قدرتهاى حاكم و هم به وسيله ى يهوديان ، مورد دستبرد، تغيير و تحريف قرار گرفت ، ضمن آن كه اين دين كه آخرين پيام الهى نبوده و مى بايست در ساختار كلى جريان نبوت ، توسط پيامبر عظيم الشاءن اسلام تكميل و تتميم مى يافت ، بهيچوجه پاسخگوى نياز بشر در طول زمان نبود.

جرم كليسا و روحانيت مسيحى آن بود كه برغم سفارشات حضرت مسيح (ع ) و آيات انجيل اصلى كه ظهور پيامبر خاتم را وعده داده بود و آنها را ملزم به تبعيت از او كرده بود، در مقابل اسلام و ظهور پيامبر آخرين كه در اواخر قرن ششم ميلادى اتفاق افتاد، مقاومت كردند و تسليم نشدند و مردم را از تمسك به دين جديد الهى بازداشتند. اين منشاء بن بست در نظام فكرى و عملى مسيحيت گرديد و مسيحيت در ذات خود عقيم و سترون باقى ماند و عمده ترين علت بحرانى را كه در پايان قرون وسطى دامان آن را فرا گرفت بايد در اينچنين تضاد ماهوى و جوهرى جستجو نمود. اين منشاء آن شد كه مسيحيت براى جبران خلاءهاى تئوريك و نظامات عملى خود، از فلسفه هاى يونانى و غير يونانى و انديشه هاى نارسا و رويه هاى غير الهى وام گيرد. اين عامل ، بهمراه ساير عواملى كه بر خواهيم شمرد مسيحيت و حاكميت كليسا را به سراشيبى سقوط و اضمحلال كشاند.(51)

فقر كلامى و ضعف فلسفى مسيحيت :

ايراد اساسى فلسفه اسكولاستيك (52) اين بود كه ، برخلاف روش فلسفى در جهان اسلام ،چنين القاء مى شد كه آنچه فلاسفه بزرگ مسيحى همچون (آلبرت كبير) (53) ي(سن توماس ) (54) گفته اند، حق مطلق است و هيچ كس ‍ حق مخالفت با آن را ندارد و اين ، اشتباه بزرگ كليسا بود و از جمله دلائلى است كه منجر به سقوط كليسا و در نهايت جدا شدن دين از تمدن در اروپا شد. آنان درباره مجموعه معارفى كه اسمش را فلسفه اسكولاستيك نهاده بودند، گرفتار مطلق انديشى بوده و آن را حرف آخر مى دانستند و مخالفت با آن ، عناد با خداوند و دشمنى با مسيحيت تلقى مى شد. اين در حالى بود كه بسيارى از تعاليمى كه به نام عيسى مسيح (ع ) در مسيحيت رواج داشته و دارد، حاصل انديشه بشرى بوده و پايگاهى در وحى و دين الهى ندارد. به عنوان مثال ، مباحث مربوط به فلكيّات در فلسفه اسكولاسيتك ، از ابن سينا اقتباس شده بود و او نيز در فلسفه تحت تاءثير ارسطو و در نجوم از آراء (بطلميوس )(55) پيروى مى كرد و بطلميوس زمين را ثابت و بى حركت و مركز عالم مى دانست و همه ستارگان و هم چنين خورشيد را، گرد او در حركت مى دانست . اگر چه در جهان اسلام دانشمندانى هم چون ابوريحان بيرونى موفق شدند، معلومات و كشفيّات خود در زمينه نجوم را نسبت به فرضيّات بطلميوس گسترش بيشترى دهند و دستاوردهاى دقيق ترى ارائه كنند، لكن فلسفه اسكولاستيك بر فرضيات بطلميوس استوار بود.(56)

با پيشرفت علم ، بشر دست آوردهاى جديدى در شناخت جهان و طبيعيات پيدا كردو كشفيّات تازه اى انجام شد كه بسيارى از نظريات مطرح شده در امور طبيعى در فلسفه اسكولاستيك را زير سؤ ال برد. امّا چون كليسا همه اين معارف راهم چون وحى منزل ، غيرقابل تشكيك مى دانست ، به كسى اجازه مخالفت نمى داد. در نتيجه ، تناقضى آشكار بين علم رايج و فلسفه كليسايى پديد آمد و بنيانهاى فلسفه اسكولاستيك را متزلزل ساخت .

به عنوان مثال ، در فلسفه اسكولاستيك راجع به جهان چنين استدلال مى شد كه ، انسان گل سر سبد آفرينش و متعاليترين مخلوق خداوند است ، در ميان انسانها، پيامبران كاملترين اند. اين انسانهاى كامل لزوما بايد در متعالى ترين و كاملترين نقطه عالم يعنى مركز آن ، مستقر باشند .

مركز عالم جايى است كه نقص و ضعف و كاستى در آن نباشد. از آنجا كه ساير ستارگان و اجرام آسمانى مدام حركت مى كنند و جابجا مى شوند و اين نشانه نقص و ضعف و نياز است .انسان كامل بايد در جايى مستقر باشد كه نقص و كاستى و در نتيجه حركت و جابجايى ندارد . اگر آنجا داراى حركت باشد، پس ناقص است و شايسته حضور انسان كامل نمى باشد. از نظر كليسا، زمين كاملترين نقطه هستى و مركز عالم بود زيرا مى پنداشت كه حركت و جابجايى در او راه ندارد و لذا شايسته هبوط انسان و پيامبران خداست . اين نظريه كه بر كيهان شناسى بطلميوسى استوار بود و زير بناى بخش قابل توجهى از فلسفه اسكولاستيك و معارف كليسا را تشكيل مى داد، آن گاه كه توسط انديشمندانى مانند (كپرنيك ) (57) و (گاليله )(58) ابطال گرديد (هر چند قبل از آنها نيز برخى از علماى اسلامى بر متحرك بودن زمين تاءكيد داشتند) و كشفيّات علمى نشان داد كه زمين ثابت نيست و حركت مى كند و مركز عالم نيز نمى باشد، بلكه خود به عنوان جزيى از منظومه شمسى به گرد خود و خورشيد مى چرخد(59). اين نظريات تازه علمى ، زير بناى جهان شناسى و همچنين جهان بينى كليسا را متزلزل ساخت ، بهمين دليل كليسا به مبارزه با آن برخاست .(60)

كليسا در چند مورد دچار اشتباه شده بود: اولا مبناى بخش مهمى از مباحث فلسفى و معارف عقلى و جهان بينى خود را بر يك نظريه سست علمى بنا نهاده بود كه نه تنها ريشه در وحى نداشت بلكه برمبناى عقلى و تجربى مستحكمى نيز استوار نبود و ثانيا آن چه را كه در واقع نظريه پردازى يك يا چند دانشمند بود، مطلق و غيرقابل انكاردانسته و اجازه بحث وكنكاش و طرح نظرمخالف رانمى داد.

امّا در جهان اسلام چنين اتفاقى رخ نداد. هيچگاه آراء و افكار انديشمندان اسلامى ، به عنوان نظريه نهايى اسلام و حقيقت مطلق ، قلمداد نمى شد و همواره اين مطالب ، مورد بحث و مناقشه و تغيير و اصلاح قرار مى گرفتند(61). بهمين دليل بعنوان مثال آراء ابن سينا مورد مخالفت شيخ اشراق قرار مى گرفت و آراء هر دو مورد نقدجدى (ملاصدر) واقع شد و اين وضعيت در گسترده علوم اسلامى وجود داشت و هيچ كس نيز فرياد واسلاما سر نمى داد. چون اين افكار را زائيده فكر و انديشه افراد بشر مى دانستند، نه وحى منزل !

گاليله كه از كشفيّات خود به وجد آمده بود، به موعظه پاپ عمل نكرد و حاصل پژوهشهاى خود را منتشر ساخت . در نتيجه ، دستگاه كليسا وى را مجبور ساخت كه از نظريه خود دست بردارد. وى را چند روزى زندانى و سپس در ويلاى خود در (آرچترى ) تحت نظر قرار دادند. وى مجاز نبود از املاك خود خارج شود(62) اما به او اجازه دادند كه مطالعات خود رادنبال كند. وى در اين مدت و تا پايان عمر به مطالعه و تحقيق در زمينه مكانيك پرداخت ، زيرا ديگر نمى توانست به مطالعه آسمان بپردازد!(63)

كليسا برخى ديگر از كشفيّات و حقايق علوم تجربى رابه دليل مخالفت آنها با باورهاى خود، ناقض ايمان مردم مى دانست و با آن ها مخالفت مى نمود. اين كشفيّات فلسفه اسكولاستيك را به زير سؤ ال مى برد و مورد ترديد قرار مى داد.

خشونت و شدت عمل كليسا در برخورد با مخالفين فكرى خود:

يكى ديگر از عواملى كه زمينه ساز انزجار عمومى از كليسا و دستگاه روحانيت مسيحى گرديد، رفتار خشنى بود كه كليسا در برخورد با مخالفين فكرى خود نشان مى داد. برخلاف اسلام كه تاءمل ، انديشه و تحقيق را در اصول دين نه تنها مجاز، بلكه لازم و واجب مى داند و اصول دين تقليدى را نفى مى كند و به كلى مردود مى شمارد، در فرهنگ مسيحى ، اصول دين و نظريات مذهبى براى عقل (منطقه ممنوعه ) قلمداد مى شد و هيچكس حق ورود به آن را نداشت . آن چنان كه گفتيم ، كليسا نه فقط عقائد و مطالب خاص مذهبى بلكه يك سلسله اصول علمى مربوط به جهان و انسان را كه ريشه فلسفى يونانى و غيريونانى داشته و تدريجا مورد قبول علماى بزرگ مسيحيت قرار گرفته بود را در رديف اصول عقائد مذهبى قرار داده و مخالفت با آن راجايز نمى شمرد و با مخالفان آن عقائد به شدت برخورد مى كرد. درباره شدّت عمل كليسا با اين چنين افرادى كه مرتد تلقى مى شدند، مطالب زيادى در كتابهاى تاريخ تمدن و تاريخ علم آمده است . هر چند به بسيارى از آن مطالب و روايات تاريخى در اين باب ، از آن رو كه توسط نويسندگان اومانيست بعد از رنسانس كه با ديد انتقادى و بعضا غرض آميز عليه مذهب و كليسا نوشته شده است ، نمى شود اعتماد كرد، لكن فى الجمله برخورد تند و خشم آلود كليسا با كسانى كه نظرياتى خلاف آئين كليسا ابراز مى داشته اند مورد اتفاق است . وجود محاكمى بنام (انگيزاسيون ) براى تفتيش عقائد مردم و احكام خشنى كه صادر مى كرده اند جاى ترديدى در اين واقعيت باقى نمى گذارد و اين منشاء آن شد كه نخبگان و انديشمندان بتدريج از كليسا فاصله گرفته و واكنش هاى منفى عليه مسيحيت و دين از سوى مردم پديد آيد و كودتا عليه نظام كليسائى در مغرب زمين ، از سوى نخبگان پاسخ مثبت دريافت دارد.(64)

اقبال كليسا به دنيا و بازگشت از اصول:

علاوه بر مشكلاتى كه در وادى فلسفه ، كلام و علوم براى كليسا به وجود آمد، رويكرد كليسا به دنيا و دنياگرايى رهبران مسيحيت ، آن را به ورطه انحطاط و فساد كشاند.(65) شناخت دلايل و ابعاد اين مشكل ، با بررسى كيفيت انتقال تمدن از شرق به غرب ، بهتر فهميده مى شود.

همانگونه كه قبلا بيان كرديم ، در دوران قرون وسطاى اروپا، شرق اسلامى مركز تمدن عالم بود و علاوه بر انواع و اقسام كالاها و محصولات كشاورزى و صنعتى كه به اروپا صادر مى كرد ، علم و دانش و فرهنگ خود را نيز سخاوتمندانه به بشريت ، از جمله ملتهاى اروپايى ارائه مى نمود. اين جريان ، در روابط بين كشورهاى اسلامى و اروپا، شروع جنگهاى صليبى ادامه يافت . از آن پس به دليل مشكلاتى كه در اثر جنگ در راههاى ارتباطى و تجارت با مسلمانان به وجود آمد ، صدور كالا به اروپا به سختى انجام مى شد در نتيجه اروپائيان كه بيشتر نيازمنديهاى خود، هم چون ادويه ،پارچه و ساير وسايل زندگى را از شرق و به ويژه كشورهاى اسلامى وارد مى كردند، به دو اقدام دست زدند. از يك سو به تقويت قدرت دريايى خود پرداختند و به جستجوى راههاى ناشناخته دريايى همت گماشتند، كه نتيجه آن ، بسط و گسترش راههاى دريائى وكشف سرزمينهاى جديد در جنوب آفريقا و اقيانوسيه و قاره آمريكا، براى آنها گرديد و از سوى ديگر، به جاى انتقال كالا و مصنوعات ، به انتقال علم و فن آورى از كشورهاى اسلامى ، مبادرت نمودند.(66)

آنها افراد و دانش پژوهان خود را به ممالك اسلامى وشرقى گسيل داشتند و از آثار و رساله هاو تحقيقات علمى دانشمندان آنجا نسخه بردارى كردند و در رشته هاى مختلف ، از مسلمانان بهره بردند و به اين ترتيب صنعت خود را گسترش دادند(67) تا جايى كه صنعت در اروپا بر علم پيشى گرفت و به موتور محركه علم تبديل شد.(68)

علاوه بر اين ،تكاثر و تجمع پول و ثروت در شهرها، به ويژه شهرهايى كه در چهارراههاى ارتباطى قرار داشتند، ثروت هنگفتى را فراهم آورد و طبقه جديدى را به نام (بورژو) در مقابل فئودالها به وجود آورد كه شغل آنها تجارت و صنعتگرى بود. اينان به دليل دست يابى به راههاى مختلف تجارى و امكانات توليد انبوه در صنعت ، روزبروز ثروتمندتر شدند. به گونه اى كه حجم نقدينگى بسيارى از آنها از فئودالها و زمينداران بزرگ بيشتر گرديد و حكومت هانيز از نظر اقتصادى به آنان نيازمند شدند. درنتيجه گرايش به مسيحيت و كليسا كه پشتيبان فئوداليسم سنتى بود، جاى خود را به گرايشات مادى كاسبكارانه و مصرف زدگى و به يك معنى ، بورژوازى داد.

كليسا بى آنكه اقدام مؤثرى بتواند انجام دهد شاهد وابستگى بيش از پيش ‍ مردم به دنيا و فاصله گرفتن آنان از دين و گرايش به جنبه هاى مادى زندگى بود. جامعه اروپا با حرص وولع عجيبى به دنيا رو آورده بود. ثروت سرشار، اخلاق و فرهنگ بورژوازى ،مال اندوزى و رفاه طلبى ، مردم را مدام از كليسا دور مى ساخت . در مقابل كليساها، بناهاى رفيع و مجلل ساخته شد و هنرهاى اومانيستى و لذت محور، جاى گزين عرفان و معنويتى كه كليسا آن را عرضه و تبليغ مى نمود، گرديد .

كشيشان كه ديگر نفوذ چندانى در مردم نداشتند، بجاى آنكه مقاومت مؤثرى را در مقابل اين هجوم شكل دهند، خود در گرداب دنياگرايى غرق شدند. آنان نيز به زندگيهاى اشرافى روى آوردند و زرق و برق و منش ‍ بورژوايى ، و جلال و جبروت ثروتمندان و پادشاهان ، فضاهاى ساده و روحانى كليساها و صومعه ها و دستگاه روحانيت مسيحى را آلود و فرا گرفت . روحانيون مسيحى براى آنكه مردم را به كليسا بكشانند و به گمان خود آنها را از بى ايمانى نجات دهند، به اين فكر افتادند كه جاذبه هاى حضور در كليسا را افزايش دهند.از اين رو معمارها، نقاشها و مجسمه سازهاى معروف اروپا را جمع كردند و بناهاى كليسا و ظواهر و تجملات دستگاه روحانيت مسيحى را براساس ذائقه جديد مردم ، تغيير دادند. در واقع كليسا را مى توان از اصلى ترين عوامل رواج هنر نقاشى و مجسمه سازى در دوران رنسانس قلمداد كرد. ديوارها و گنبدهاى كليساهاو نمازخانه ها، محلى براى نمايش آثار مجسمه سازان و نقاشان مشهورى همچون (جوتو)، (مارتينى )، (گيبرتى )، (رافائل ) و (لئوناردو داوينچى ) گرديد كه در آن جا در ابتدا تصاويرى به نام حضرت عيسى (ع ) و مريم عذرا و قديسين مسيحى كشيده مى شد.اما آرام آرام اين نقشهاى محجوب ، جاى خود را به تصاوير مجسمه هاى عريان فرشتگان و سپس ، خدايان يونانى و رومى داد.(69)

صحنه هاى بهشت وجهنم ، خلقت آدم و حوا(70) وساير صحنه هائى را كه داراى مضامينى مذهبى بودند، برديوارهاى كليساها نقاشى كردند، به گونه اى كه كليساها به نمايشگاه هائى ازهنرهاى تجسمى وتصاوير عريان زنان ومردان مبدل شدند.(71)

اين رفتار، روح معنوى و اخلاقى كليسا را بشدّت تنزل داد. ديگر مردم براى عبادت و تزكيه روح به آنجا نمى رفتند. بسيارى از مردم ، براى مشاهده تصاوير و مجسمه ها و تحت تاءثير جاذبه هاى معمارى و هنرى كليساها، به آنجا مى رفتند. به اين ترتيب كليسا، خود به عاملى براى توجيه فساد و دنياطلبى تبديل گرديد و روحانيت مسيحى براى جذب مردم به اماكن مقدّس ، آنها را بهمان صورت كه ثروتمندان و بورژواها و دنياطلبان مى خواستند، تزئين نمود. به عبارت ديگر كليسا به جاى آن كه ايمان مردم را در برابر هجوم فرهنگى و اخلاقى بورژواها و ثروت اندوزان حفظ كند و جهت گيرى و گرايشات جامعه را اصلاح كند، خود با موج جديد دنياطلبى همراه شد و ناخواسته به آن موج دامن زد.(72)

براى ساختن بناهاى رفيع كليساها و تاءمين هزينه هاى هنگفت تشريفات و تجملات دستگاه عظيم و پرخرج روحانيت مدرن ! احتياج به منابع مالى جديد بود. از اين رو كليسا به ناچار به بدترين و سخيف ترين اعمال دست زد، تا جائيكه روحانيت مسيحى به هر كارى از جمله به خريد و فروش ‍ بهشت و جهنم مبادرت نمود. نقشه بهشت را مى كشيدند و براى محله ها و خيابانهاى مختلف آن قيمت تعيين مى كردند!؟ و هر كس ، هرقدر گنهكار، مى توانست با خريد خانه اى در بهشت ، اقامت خود را در آنجا تضمين كند!؟ وبه اين ترتيب با پرداخت وجه ، هر گناهى قابل بخشش بود. حتى جهنم را مى شد خريد!(73) اين اقدامات ، منجر به ايجاد ترديد در مردم بخصوص اقشار فهيم جامعه ، نسبت به تعاليم كليسا گرديد و قداست و حرمت ارزشهاى دينى را زير سؤ ال برد و مبانى فكرى و عقيدتى كه نظام كليسا بر آن استوار بوده را بشدت متزلزل ساخت .

در كنار موارد فوق ، فساد مالى و اخلاقى روحانيون مسيحى را نيز نبايد فراموش كرد. كليسا سرنوشت خود را به فئوداليسم اروپا و اشراف و نجيب زادگان ، گره زده بود و همانند آنها از مردم بيچاره ماليات اخذ مى كرد.(74) بسيارى از مناصب كليسا خريدو فروش مى شد و يا به اطرافيان پاپها واگذار مى گرديدند.(75)

بسيارى از كشيشها تسليم وضع موجود شده و رذايل اخلاقى حاكم بر جامعه خود را پذيرفتند و خود به آن گرفتار شدند. بطوريكه زندگى بى بند و بار بسيارى از كشيشان ، در ادبيات ايتاليا كاملا نمودار است .اين وضعيت منجر به ملوث شدن چهره كليسا و روحانيت مسيحى گرديد.(76)

نهضت اصلاح دينى و رنسانس

عواملى كه بر شمرده شد، زمينه نهضت اصلاح دين در اروپا را فراهم كرد و تحولّى به نام (رنسانس )(77) يا (نوزايى ) را در مغرب زمين به وجود آورد. از آن پس ، دوران جديدى در اروپا شكل گرفت كه با گذشته آن ، كاملا متفاوت بود. در اين عصر، فرهنگ و تمدنى جديد، آرام آرام شكل گرفته و گسترش ‍ يافت كه با فرهنگ و تمدن گذشته اروپا و ساير مناطق جهان هيچ شباهتى نداشت .

ترديدى نيست كه ، اصحاب كليسا در به وجود آمدن اين شرايط نقش مؤثرى داشته اند، (مارتين لوتر) (78) كه رهبر نهضت اصلاح دينى در اروپا محسوب مى شود خود روحانى منتقدى بود كه در دستگاه اسقف اعظم آلمان اعتبارى پيدا كرده بود. هنگامى كه به نمايندگى از طرف كليساهاى آلمان ، براى ارائه برخى مطالب و شكايات به وايتكان ، يعنى مقر پاپ اعزام مى شود، از مشاهده جلال و جبروت دستگاه پاپ و آن همه تشريفات وريخت وپاش كه به دربار پادشاهان شباهت داشت ، متعجب گرديد. او متوجه شد كه رقابت شديدى در دنياگرايى ميان شاه و كليسا وجود دارد.(79) در نتيجه ،نسبت به تعاليم كليسا و اساسا دستگاه روحانيت مسيحى ، دچار ترديد شد و به فكر اصلاح دين افتاد و خود رهبر مذهبى جديدو جريانى تحت عنوان (پروتستانتيزم ) در مسيحيت گرديد.

وى پس از بازگشت از رم ، مبارزه و انتقاد را نسبت به دستگاه پاپ آغاز كرد و باوجود آن كه خود يك كشيش بود، تندترين حملات را به روحانيت مسيحى به عمل آورد. پادشاهان و شاهزادگان آلمانى و سياستمداران و ثروتمندان نيز دور او را گرفتند وى را تشويق كردند .بورژواهاو اومانيست ها نيز كه مخالفت او را با دين و كليسا مشاهده كردند به حمايتش آمدند و قيامى را عليه پاپ بصورت يك جريان فكرى قوى و گسترده ، سازمان دادند .

از نظر او، مسيحيت مى بايست فاقد روحانيت و كليسا باشد (مسيحيت آرى ، روحانيت هرگز!) وى روحانيت و كليسارا زائد و مزاحم مى دانست و معتقد بود، انسان بايد بدون واسطه با خداوند ارتباط داشته باشد. شعار ديگر او اين بود كه ، ديانت از سياست بايد كاملا" جدا باشد. دين يك مقوله شخصى و معرفتى است و ايمان امرى فردى است و در هيچ امر اجتماعى ، بخصوص سياست ، نبايد دخالت كند .(80)

به اين ترتيب كليسا به وسيله يكى از تربيت يافتگان خود، زير سؤ ال رفت و مطالبى عليه آن مطرح شدكه هيچ فرد غير روحانى و حتى لائيك نيز جراءت طرح آنها رانداشت . همين امر موجب شد كه انتقادهاى مطرح شده ، در اذهان توده مردم كه از وضع روحانيت مسيحى رضايت چندانى نداشتند، عميقا تاءثير بگذارد.

مارتين لوتر در پاسخ به اين سؤ ال كه چه كسانى را بايد جايگزين روحانيت كرد و مردم مسايل دينى خود را از كه بايد بپرسند. گفت : دين را هركس بايد با خرد و عقل خود بفهمد. هركس مى تواند انجيل را بخواند و براساس فهم خود به آن عمل كند. در نتيجه اين نظرات ، تفسير به راءى ، برداشتهاى مختلف و قرائتهاى گوناگون از دين (همانگونه كه امروزه در جامعه ما نيز عده اى روشنفكر غرب زده از آن دم مى زنند) رواج يافت .

بر مبناى اين نظر، هركس مى توانست از دين به اندازه فهم خود، قرائتى داشته باشد و بر مبناى آن نيز عمل كند و اين ، پيام نهضت پروتستانتيزم بود. از نظر آنها هرچه كه به عنوان حلال وحرام در دين آمده است ساخته و پرداخته كشيشان و روحانيت است به جز دو يا سه مورد مانند غسل تعميد و مراسم عشاء ربانى كه امروز نيز هنوز رايج است ، نهضت پروتستانيزم معتقد بود امر و نهى و تكليف الهى وجود ندارد، هركس هرچه به عقلش ‍ درست آمد و عمل كرد مقبول است .(81)

اين نهضت ، زمينه هاى شكل گيرى (ليبراليسم )، (دمكراسى ) و (جامعه مدنى ) در تاريخ جديد غرب را به وجود آورد (كه در مباحث آينده به آنها خواهيم پرداخت ). به عبارت ديگر، بسيارى از شعارهاى دوران جديد اروپا، از نهضت پرتستانيزم كه حركتى در دورن جامعه روحانيت مسيحى بود، سرچشمه گرفت .

تا قبل از نهضت پروتستانيزم ، زبان لاتين زبان واحد و دينى مسيحى بود و همه متون دينى به اين زبان نگاشته مى شدند. لوتر فتوى داد كه ضرورتى ندارد كه زبان دين و عبادت مسيحيان مشترك باشدو لزومى ندارد كه همه مسيحيان به زبان لاتين دعا كنند و نماز بخوانند و انجيل را تلاوت كنندو هركس مى تواند به زبان خودش عبادت كند. در نتيجه ،نهضت پروتستانيزم وحدت جهان مسيحيت را نيز از بين برد و اتحادى را كه مسيحيت پس از فروپاشى روم بر مبناى مكتب و فرهنگ واحد به وجود آورده بود، بر باد داد.

پرتستانها،براساس تعاليم مارتين لوتر، دين را متعلق به عالم پس از مرگ مى دانند و از نظر آنها دين امرى شخصى و فردى مى باشد و هيچ كاركرد اجتماعى ندارد. وظيفه روحانيت نيز صرفا" در غسل تعميد و مراسم عشاء ربانى خلاصه مى شود و حق دخالت در امور سياسى و دنيوى را ندارند.

در كشورهاى كاتوليك ، روحانيون به ظاهر ارتباطاتى با سياست و حكومت دارند اما در كشورهاى پروتستان ، روحانيون هيچ دخالتى در سياست نمى كنند و اين سياستمداران هستند كه براى آنهاتعيين تكليف مى كنند و اسقف اعظم توسط پادشاه و رئيس جمهور منصوب مى شود. در حاليكه درگذشته ، پادشاه مشروعيت خود را از پاپ مى گرفت و او بود كه تاج بر سر شاه مى گذاشت !

دوران جديد

به اين ترتيب ، شرايط جديدى پيش آمد و بشريت باپديده اى به نام (غرب جديد) روبرو شد. پديده اى كه بدليل نو و جديد بودن ، در تاريخ اروپا بدان (مدرنيته ) يا (مدرنيزم ) مى گويند كه شامل شيوه خاصى از زندگى و نگاه ديگرى به هستى مى باشد كه در گذشته ، نه در تاريخ غرب و نه در تاريخ بشر، به اين صورت سابقه و شمول نداشته است . اين زندگى و نگرش جديد انسان غربى ، بر مبانى نظرى و فرهنگى خاصى استوار است كه در فصل بعد بدان مى پردازيم .

خلاصه اينكه ؛ تاريخ غرب داراى چند مرحله اساسى است ، دوران باستان كه خود شامل عصر يونان و عصر روم مى شود. تمدن روم به دليل فرهنگ منحط حاكم بر مردم و فساد و تبهكارى و ظلم طبقات حاكمه و حمله اقوام مختلف ، به انحطاط گرائيد و نابود شد و در نتيجه منجر به نابودى مدنيت و شهرنشينى در اروپا گرديد. به اين ترتيب قرون وسطى آغاز شد، دوره اى كه حدود هزار سال به طول انجاميد و طى آن اروپائيان ، مجددا و به طور تدريجى به شهرنشينى و مدنيت روآوردند. در اين دوران كليسا و روحانيت مسيحى محور تمدن و فرهنگ در اروپا بود و بر تمام شئون زندگى مردم حاكميت داشت و بالاخره عصر (رنسانس ) يا (نوزايى ) فرا رسيد كه منجر به نفى حاكميت مسيحيت و كليسااز زندگى اجتماعى مردم و آغاز عصر جديد گرديد كه نظام فكرى و زندگى حاكم بر آن را (مدرنيسم ) مى گويند.

مبحث سوم : ( مدرنيسم )

همانطور كه گفته شد آنچه در اين مباحث مطرح مى شود، در حد ارائه كليات و چارچوبى براى شناخت فرهنگ و تمدن غرب مى باشد. و اين روشن است كه در يك گفتار كوتاه ، تنها مى توان عناوين و كليات موضوع را بيان نمود. هدف از طرح اين مباحث اين است كه احساس ضرورت و انگيزه در پى گيرى اينگونه مطالب بوجود آيد. زيرا ما نياز مبرمى به شناخت غرب و فرهنگ آن داريم و در اين خصوص خلاء محسوسى وجود دارد. به ويژه در نبرد جديدى كه داراى ابعاد فرهنگى مى باشد و دشمن د ركنار ساير روشها، با ابزار و شيوه هاى فرهنگى ، با قلم ، انديشه ، نظريه و تئورى و با انگيزه تضعيف فرهنگ خودى و تحميل فرهنگ بيگانه ، به جنگ با انقلاب اسلامى آمده است و نيات و ماهيت خود رادر پشت الفاظ و مفاهيمى بظاهر علمى و فريبنده پنهان كرده است و اهداف شوم سياسى خود را از آن طريق پيگيرى مى نمايد، ما نمى توانيم خودمان را بى نياز از اين مباحث بدانيم . در ميدانى كه مؤثرترين سلاح و تجهيزات آن انديشه و فرهنگ مى باشد ؛ بديهى است كه نمى توان با دشمنى كه از نوع سلاح و تجهيزات آن شناختى در دست نيست جنگيد و اميد به پيروزى داشت .

آنچه امروزه از سوى جريان روشنفكرى بيمار وبرخى مطبوعات داخلى و رسانه هاى خارجى پشتيبان آنها، بعنوان حرف تازه و مطالب نو مطرح و تبليغ مى شود، به هيچ وجه مطالب تازه و كشفهاى نو و شگفت انگيز علمى نيست .

ژورناليسم آلوده اى كه با پشتيبانى فكرى روشنفكرى وابسته و محافل ضد انقلاب اسلامى و حمايت مادى و معنوى قدرتهاى سلطه گر، اخيرادر ايران ظهور يافته است ،مباحثى را كه سالها و بلكه قرنها پيش در غرب ارائه شده بودند و تاريخ مصرف آنها به پايان رسيده است ، به عنوان حرفهاى تازه و نسخه هاى جديد براى جامعه امروز ،به نسل جوان تحميل مى كند و حال آنكه غرب و اروپا خود سالهاست كه از اين مفاهيم فاصله گرفته به مدرنيسم پشت كرده و به پست مدرنيسم و اخيرا ترانس مدرنيسم رو آورده است . اين مطالب ، در آن سامان ديگر تازگى و حتى كاربرد ندارند. حرفهاى نو و تازه و امروزى در غرب ، همان حرفهايى است كه روشنفكر وابسته در كشور ما، تصور مى كند كهنه هستند! امروز در اكثر مجامع و محافل روشنفكرى غرب ، دين ، معنويت ، عرفان ، آسمان ، كمال و تعالى انسانى و.... حرف هاى نو ودست اول اند.

انسان انديشمند غربى بعنوان كسى كه در متن آن جامعه قرار دارد،امروز به گذشته فرهنگ و تمدن خود و به اصول ومبانى زندگى غربى بشدت مشكوك است و به آن با ديده انتقادى مى نگرد و از وضعيت خود و آينده جامعه غربى شديدا نگران است . حتّى (قرون وسطى ) كه روشنفكران غربزده ما تحت تاءثير القائات نويسندگان لائيك و اومانيستى پس از رنسانس ، آنرا سرتاسر زشت و سياه مى دانند، امروز در غرب مورد تكريم و بازنگرى قرار گرفته و حركتى به نام (نهضت بازخوانى قرون وسطى ) آغاز شده تا حقايق پنهان و ناگفته آن دوران را كشف نمايد. از اين روست كه بايد فارغ از هياهوهاى مطبوعاتى وروشنفكرى بيمار ، به كنكاش در خصوص ‍ مبانى فرهنگ و تمدن غرب پرداخت ؛ ماهيت آنرا بازشناخت ، سير تحولات آنرا از نظر گذراند و به دغدغه ها و دلمشغوليهاى واقعى انديشمندان جامعه امروز غربى راه يافت ، تا بتوان بااين پديده ، برخورد درست و مؤثرى صورت داد.

مبانى فكرى و نظرى مدرنيسم و تفاوت آن با فرهنگ اسلامى و شرقى

در اين قسمت از بحث ، مى خواهيم ببينيم مبانى فكرى و نظرى مدرنيسم چيست ؟ در مورد هستى چه مى گويد؟ به جهان چگونه نگاه مى كند؟ از انسان و جامعه چه تلقى اى دارد؟ ايده آلها و آرمانهاى آن چيست ؟ و تفاوتهاى عمده ميان فرهنگ و تمدن غرب كه مبتنى براصول مدرنيسم شكل گرفته است ، با فرهنگ اسلامى و ساير فرهنگهاى شرقى در چيست ؟ و سرانجام آن به كجا مى انجامد ؟

در مباحث گذشته ، مهم ترين عواملى را كه منجر به فروپاشى نظام كليسايى و زوال فرهنگ و تمدن دينى و شروع دوره جديدى در تاريخ اروپا شد بيان كرديم و از اين تحول باعنوان (رنسانس ) ياد نموديم .در اين ميان نبايد نقش ‍ اسلام و تمدن اسلامى را در تحولات مذكور ناديده گرفت . اسلام در اروپا فضاهاى جديدى را گشود و افقهاى تازه اى را پيش روى مردم اروپا باز كرد و دروازه هاى تازه اى را به سوى دانش و معرفت گشود. اروپائيان در جنگهاى صليبى با آداب ، رسوم ، فرهنگ و دستاوردهاى معرفتى ، علمى ، اجتماعى ، سياسى ، نظامى و حتى هنرى جهان اسلام آشنا شدند كه داستانها و حكايتهاى بسيار جالبى از اين برخورد و آشنايى در كتابها موجود است .

در طول هفتصد سالى كه مسلمانها در اسپانيا يعنى قلب اروپا حضور داشتند و بر آنجا حكمروايى مى كردند، با توجه به غلبه فكرى ، فرهنگى و تمدنى خود توانستند منشاء يك سرى تحولات علمى و فرهنگى شوند كه جامعه غربى را بشدت تحت تاءثير خود قرار داد و افقهاى نوى را پيش روى آنها گشود. اين امر منشاء عمده تحولاتى است كه به رنسانس انجاميد.

در بيان ماهيت (رنسانس ) و اين تحول جديد در زندگى انسان غربى ، به طور خلاصه مى توان گفت ، رنسانس به معنى فراموشى و غفلت از واقعيت الهى و وجه غيبى و ملكوتى عالم و آدم است . اگر تا پيش از رنسانس ، عالم و آدم صفحه اى دينى داشته و جلوه اى از تجليات خداوند قلمداد مى شدند ، پس از رنسانس ، رابطه انسان غربى و جامعه و تمدن او با عالم غيب و ماوراء الطبيعه و عالم آخرت دست خوش دگرگونى اساسى شد. اگر پيش از آن در فرهنگ غربى همچون همه فرهنگهاى متعارف بشرى ، خداوند اصل بوده و از اين منظر به جهان نگريسته مى شد و همه چيز مخلوق او تلقى مى شد(ته ايسم )،در اين مرحله ، خداوند حذف و انسان اصالت پيدا كرد و مفهومى به نام (اومانيسم ) يا (انسان محورى ) شكل گرفت كه اين خود جهان بينى و شيوه جديدى از زندگى فردى و اجتماعى را فراروى او نهاد .در اينجا به برخى اصول و مبانى اين نگرش جديد اشاره مى كنيم :