در پرتو ولايت

استاد محمد تقى مصباح يزدى

- ۷ -


گفتار هفتم : بازشناسى عوامل مخالفت با اميرالمؤمنين (عليه السلام)

در بحث قبل اين پرسش را مطرح كرديم كه، چرا با وجود فضايل بى نظير حضرت اميرالمؤمنين (عليه السلام) و تأكيدات فراوان پيغمبر اكرم (صلّى الله عليه وآله) درباره آن حضرت طى 23 سال، ماجراى سقيفه پيش آمد؟ اين پرسش بسيار مهم و اساسى است كه چرا مسلمانان آن زمان، در حالى كه خدا پرست و اهل نماز و روزه بودند و در جهاد شركت كرده و فداكارى هاى فراوانى در راه پيشرفت اسلام كرده بودند، بلافاصله بعد از رحلت پيغمبر اكرم (صلّى الله عليه وآله) از اميرالمؤمنين (عليه السلام) فاصله گرفتند و آن حضرت 25 سال خانه نشين گرديد؟ هم چنين پس از آن و در زمان خلافت آن حضرت، چرا كار به جايى رسيد كه تقريباً تمام دوران پنج ساله خلافت حضرت على (عليه السلام) به جنگ با مخالفان سپرى شد؟

پاسخ اين سؤال متوقف بر مرور و تحليل حوادث تاريخى آن زمان است. در اين تحليل بايد توجه داشت كه در روند حركت ها و مسايل اجتماعى معمولا نقش نخبگان و خواص با نقش توده هاى مردم متفاوت است. معمولا نخبگان طراحى و برنامه ريزى امور را انجام مى دهند و مردم به دنبال آنها حركت مى كنند و چشمشان به آنها است. در جريان سقيفه و مخالفت با اميرالمؤمنين (عليه السلام) نيز نقش نخبگان بسيار بارز است و اين مسأله در درجه اول به نخبگان و بزرگان جامعه آن روز مربوط مى شود.

اما چرا نخبگان و خواص مخالفت با اميرالمؤمنين را بنا گذاشتند؟ در پاسخ به اين سؤال به پنج عامل مى توان اشاره كرد كه در اين جا به بررسى آنها مى پردازيم:

علل مخالفت خواص با اميرالمؤمنين (عليه السلام)

1. دنياپرستى و جاه طلبى

يكى از ويژگى هاى تمام نخبگانى كه در آن زمان با اميرالمؤمنين (عليه السلام) مخالفت كردند اين بود كه تشنه دنيا و ثروت يا طالب مقام بودند. آنها به اين نتيجه رسيدند كه با پيروى از حضرت على (عليه السلام) به خواسته هايشان نخواهند رسيد؛ به همين دليل بناى مخالفت گذاشتند. كسانى از آنها كه از قبل حضرت على (عليه السلام) را به خوبى مى شناختند از همان آغاز بناى مخالفت گذاشتند. برخى هم در ابتدا درست آن حضرت را نمى شناختند و فكر مى كردند مى توانند با حضرت على (عليه السلام) كنار بيايند و به مطامع نا مشروع خود برسند؛ اما در عمل تجربه كردند كه چنين چيزى امكان ندارد. از اين رو در ابتدا همراهى كردند اما سپس بناى جنگ با آن حضرت را گذاشتند.

بنابراين يكى از عوامل مهم مخالفت برخى نخبگان جامعه آن روز با اميرالمؤمنين على (عليه السلام) دنياپرستى و جاه طلبى آنان بود.

2. نفاق و ايمان مصلحتى

همه كسانى كه ما آنها را جزو مسلمانان و مؤمنان صدر اسلام به حساب مى آوريم ايمان واقعى نداشتند. بهترين گواه بر اين مطلب قرآن كريم است:

وَ مِنَ النّاسِ مَنْ يَقُولُ آمَنّا بِاللّهِ وَ بِالْيَوْمِ الْآخِرِ وَ ما هُمْ بِمُؤْمِنِينَ؛ (111) و برخى از مردم مى گويند: «ما به خدا و روز بازپسين ايمان آورده ايم»، در حالى كه [حقيقتاً] ايمان ندارند.

اينان همان منافقان هستند. آيات زيادى در قرآن درباره منافقان نازل شده و حتى سوره اى خاص به نام آنها در قرآن وجود دارد. منافقان كسانى بودند كه در مسجد نماز مى خواندند، روزه مى گرفتند، به حج و جهاد مى رفتند و انفاق مى كردند، ولى نمازها و ساير عبادات و كارهاى آنان فقط ظاهرسازى بود. ايمان آنان يا از روى مصلحت و يا از ترس جانشان بود؛ مانند «طُلَقا» كه بعد از فتح مكه، در واقع از سر ترس ايمان آوردند. عده اى نيز اسلامشان به اين اميد بود كه بتوانند در سايه اسلام به خواسته هاى خود برسند. آنان قبل از اسلام روابطى با علماى يهودى و مسيحى داشتند و از آنها شنيده بودند پيامبرى در جزيرة العرب ظهور مى كند و كارش بالا خواهد گرفت؛ به همين دليل خود را در صف مسلمين داخل كردند تا روزى بتوانند از موقعيت استفاده كنند. براى معرفى اين گونه افراد مى توان از تاريخ شواهدى به دست آورد. به هر حال، اين منافقان در صدد بودند تا در اولين فرصت منويات خود را عملى سازند. از اين رو بلافاصله پس از رحلت پيامبر اكرم (صلّى الله عليه وآله) دست به كار شدند و عَلَم مخالفت با اميرالمؤمنين على (عليه السلام) و توطئه بر عليه آن حضرت را بلند كردند.

3. اختلافات عشيره اى

بعضى از كسانى كه ايمان آورده بودند و جزو مسلمان ها به حساب مى آمدند ـ و هنوز هم شايد اكثريت مسلمان ها براى آنها احترام فراوانى قايلند ـ با بنى هاشم اختلاف قومى و طايفه اى داشتند. اين اختلاف موجب ايجاد تنش و نوعى عداوت و دشمنى بين اين دو طايفه شده بود و در موارد زيادى خود را نشان مى داد. از گفتارها و رفتارهايى كه بعدها در مواقع حساسى از آنها سر زد، معلوم شد كه عمق اين دشمنى تا چه اندازه بوده است. براى نمونه، سران اصحاب جمل را كه با حضرت على (عليه السلام) مخالفت كردند همه مى شناسيم و مى دانيم كه كسانى جز طلحه و زبير و عايشه نبودند. زبير پسر عمه حضرت على (عليه السلام) و پيغمبر (صلّى الله عليه وآله) بود. او هم چنين داماد ابوبكر بود و پسرى به نام عبدالله داشت. اين عبدالله از كسانى بود كه از همان دوران نوجوانى، دشمنى خاصى با بنى هاشم داشت و به طور علنى به بنى هاشم ناسزا مى گفت. يكى از عوامل مؤثر در راه اندازى جنگ جمل نيز هم او بود. او پدرش را براى جنگ تحريك كرد و حتى زمينه حركت عايشه را نيز در اصل او فراهم ساخت و وى را روانه بصره نمود. به هر حال، عبدالله بن زبير در جنگ جمل نقش بسيار زيادى داشت. او تا زمان شهادت اميرالمؤمنين (عليه السلام) و نيز تا عهد امام حسن (عليه السلام) و شهادت امام حسين (عليه السلام) زنده ماند؛ تا اين كه پس از مرگ يزيد، در مكه ادعاى خلافت كرد و با مقدماتى كه فراهم كرده بود عده زيادى نيز به او گرويدند. وى تمام حجاز را گرفت و مدتى در آن جا حكومت كرد. اكنون موقعيت را در نظر بگيريد: كسى كه نوه عمه پيغمبر (صلّى الله عليه وآله) و نيز نوه خليفه اول است و با عنوان جانشين پيغمبر (صلّى الله عليه وآله) و خليفه مسلمين در مكه و مدينه حكومت مى كند.

طبيعتاً چون، به اصطلاح، امام مسلمين بود، نماز جمعه مى خواند. در خطبه هاى نماز جمعه بايد آداب اسلامى را رعايت كرد؛ از جمله، بايد حمد و سپاس خدا را گفت و صلوات و درود بر پيغمبر اكرم (صلّى الله عليه وآله) فرستاد و بعد مردم را به تقوا امر كرد. اينها اركان خطبه نماز جمعه و از واجبات آن است. در تاريخ نوشته اند كه وى چهل جمعه در مكه نماز جمعه اقامه كرد و در هيچ خطبه اى اسم پيغمبر (صلّى الله عليه وآله) را نياورد!! مردم اعتراض كردند كه اين چه رسمى است؟ تو جاى پيغمبر (صلّى الله عليه وآله) نشسته اى و به عنوان خليفه پيغمبر (صلّى الله عليه وآله) حكومت مى كنى، آن گاه چطور اسم پيغمبر (صلّى الله عليه وآله) را نمى برى؟ او در پاسخ گفت:

«ما يَمْنَعُونى أنْ أُصَلِّىَ عَلَيْهِ إِلاّ هُناكَ رِجالا يَشْمُخُونَ بِأنفِهِمْ»؛ (112) چيزى مانع من نمى شود از اين كه اسم او را ببرم جز اين كه اين جا كسانى هستند كه وقتى من اسم پيغمبر (صلّى الله عليه وآله) را مى آورم باد به دماغشان مى اندازند!

منظورش بنى هاشم بود. مى گفت: وقتى من اسم پيغمبر (صلّى الله عليه وآله) را مى آورم اينها به خودشان مى بالند كه بله، پيغمبر (صلّى الله عليه وآله) از طايفه ما است. همين اندازه كه بنى هاشم، وقتى اسم پيغمبر (صلّى الله عليه وآله) را مى شنوند خوشحال مى شوند و افتخار مى كنند، مانع است از اين كه من اسم پيغمبر (صلّى الله عليه وآله) را بياورم! من نبايد سخنى بگويم كه بنى هاشم خوشحال شوند!

تصور كنيد كه دشمنى چقدر بايد عميق باشد كه حتى براى رعايت ظاهر هم كه شده اسمى از پيامبر (صلّى الله عليه وآله) نبرد! او از اميرالمؤمنين على (عليه السلام) نيز نه تنها اسم نمى برد، بلكه ـ نعوذ بالله ـ لعن هم مى كرد. از پيامبر (صلّى الله عليه وآله) ـ كه بانى اسلام بود و او به عنوان جانشينى آن حضرت حكومت مى كرد ـ براى اين كه مبادا اقوام پيغمبر (صلّى الله عليه وآله) خوشحال شوند نامى نمى برد و نسبت به اميرالمؤمنين (عليه السلام) به طريق اولى چنين مى كرد!

اين مسايل افسانه و شوخى نيست، بلكه واقعيت هاى تاريخ است. درست است كه يك نفر چنين عداوتى در دل داشته، ولى همين يك نفر باعث گرديده امتى از سعادت محروم شوند، خون هاى پاكى ريخته شود، و مصالح امت اسلامى تا هزاران سال تقويت شود.

4. حسادت

اميرالمؤمنين (عليه السلام) در جايى مى فرمايد: وَاللّهِ ما تَنْقِمُ مِنّا قُرَيشٌ اِلاّ اَنَّ اللّهَ اْختارَنَا عَلَيْهِمْ؛ (113) مخالفت طوايف ديگر قريش با ما (بنى هاشم) هيچ دليلى ندارد مگر حسد! چرا كه خداوند ما را بر ساير عرب برترى داده است (اشاره به اين كه پيامبر (صلّى الله عليه وآله) و تمامى ائمه (عليهم السلام) از بنى هاشم هستند). قرآن كريم در اين زمينه مى فرمايد:

أَمْ يَحْسُدُونَ النّاسَ عَلى ما آتاهُمُ اللّهُ مِنْ فَضْلِهِ فَقَدْ آتَيْنا آلَ إِبْراهِيمَ الْكِتابَ وَ الْحِكْمَةَ وَ آتَيْناهُمْ مُلْكاً عَظِيماً؛ (114) آيا به مردم، به سبب آنچه خدا از فضل خود به آنان عطا كرده حسد مى ورزند؟ در حقيقت، ما به خاندان ابراهيم كتاب و حكمت داديم، و به آنان ملكى بزرگ بخشيديم.

هر كس هر آنچه لياقت داشته به او داده ايم، و بر همين اساس به آل ابراهيم (عليه السلام) كتاب، حكمت و نبوت داديم؛ آيا ساير مردم بايد با آنها دشمنى كنند كه چرا خدا اين نعمت ها را به آنها داد و به ما نداد؟ اين امر به سبب لياقت آنها بود: اللّهُ أَعْلَمُ حَيْثُ يَجْعَلُ رِسالَتَهُ؛ (115) خداوند بهتر مى داند رسالت خود را در كدام خانواده و در كدام شخص قرار دهد. اما انسانى كه مبتلا به حسد مى شود اين مسايل را نمى فهمد! اين احساس شيطانى وقتى در انسان پيدا شود، همه خوبى ها را زشت مى نماياند. هر حُسنى به نظر او عيب مى آيد و هر زيبايى در نظر او زشت جلوه مى كند. شخص حسود حتى حاضر مى شود جان خودش را بدهد تا كسى كه نعمتى دارد از آن نعمت محروم شده و آسيبى به او برسد! همين عبدالله بن زبير كه ذكرش گذشت، در جنگ جمل مى گفت: بياييد مرا بكشيد، اما مالك را هم بكشيد! من حاضرم كشته شوم در صورتى كه مالك هم كشته شود: اُقْتُلُونى و مالكاً معاً. حاضر بود خودش كشته شود تا مالك هم كشته شود! اين نتيجه حسد است.

بنابراين يكى از عواملى كه موجب مخالفت خواص با اميرالمؤمنين (عليه السلام) و به طور كلى با اهل بيت (عليهم السلام) شد مسأله حسد بود. ما بايد از اين امر عبرت بگيريم و سعى كنيم هر اندازه كه مى توانيم خود را از اين آفت دور نگه داريم. به طور كلى بايد تلاش كنيم حب دنيا و دل بستگى به آن را در خود كاهش داده و سعى كنيم در دل ما ريشه پيدا نكند؛ تا در صورتى كه با وظيفه شرعى تعارض پيدا كرد، نتواند مانع از انجام وظيفه شرعى شود. اين كمترين حدى است كه بايد با حب دنيا مبارزه كنيم.

در آن زمان برخى كه خودشان فقط پول و مقام و لذايذ دنيوى را مى شناختند و جنگ و صلحشان تنها بر سر همين مسايل بود، مى پنداشتند على (عليه السلام) نيز به دنبال دنيا و رياست است! بر اين اساس مى گفتند، حضرت على (عليه السلام) هم كه جنگ به راه انداخته و يك روز با اصحاب جمل، روزى با معاويه و روزى نيز با نهروانيان مى جنگد، براى رسيدن به دنيا است! اميرالمؤمنين (عليه السلام) خود در اين باره مى فرمايد:

فَاِنْ اَقُلْ يَقُولُوا حَرَصَ عَلَى المُلْكِ وَ اِنْ اَسْكُتْ يَقُولُوا جَزَعَ مِنَ المَوْتِ؛ (116) اگر حرف بزنم، مى گويند براى حرص خلافت است و اگر سكوت كنم، مى گويند از مرگ مى ترسد!

امروزه نيز در جامعه خودمان شاهديم كه برخى افراد همين گونه اند و تمامى رفتارها و گفتارهاى ديگران را بر جناحى بودن، استفاده ابزارى از دين، رياست طلبى و... حمل مى كنند. اين گونه قضاوت بدان سبب است كه اينان خودشان غير از دنيا و حكومت و مقام چيزى نمى شناسند. آنان باور نمى كنند كسى براى خدا و براى انجام وظيفه شرعى حرفى بزند و كارى انجام دهد. خيال مى كنند هر كس حرفى مى زند، يا پول گرفته و يا به دنبال رياست و مقامى است! از اين رو اگر كسى از دين هم سخن بگويد، او را متهم مى كنند كه از دين استفاده ابزارى مى كند. اينان نظير همان كسانى هستند كه حاضر بودند خودشان كشته شوند تا امثال مالك و حضرت على (عليه السلام) نيز كشته شوند؛ كسانى كه غير از حكومت و پول و مقام چيزى نمى شناختند.

در هر حال در مورد خصوص حسد نيز بايد مراقب باشيم و بدانيم كه حسد، گرچه در دل يك نفر باشد، مى تواند ملت و امتى را به آتش بكشاند. اين تجربه يك بار در مورد اميرالمؤمنين على (عليه السلام) اتفاق افتاده و پس از آن نيز بارها تكرار شده است. عبدالله بن زبير يك نفر بود، نه صد هزار نفر! حسد در دل او بود، نه در دل صد هزار نفر، اما اين حسد شخصى چه آفت ها كه به بار نياورد! اگر فعلا حسد ما منشأ فسادى نمى شود براى اين است كه دست ما به جايى نرسيده است. اين مارى است كه در آستين است و وقتى كه زمينه پيدا شود زهر خود را خواهد ريخت. همه، به خصوص جوانان و نوجوانان كه هنوز در آغاز زندگى هستند و به آفت هاى اخلاقى كمتر مبتلا شده اند، بايد سعى كنيم خود را از اين رذيله بسيار خطرناك دور نگاه داريم. حسد جداً آفتى بسيار بد و خطرناك است. اين آفت نه تنها براى خود انسان مضرّ است و ايمان انسان را از بين مى برد، بلكه مى تواند بلاهاى اجتماعى بزرگى را نيز به وجود آورد. اگر نگوييم بزرگ ترين عامل راه اندازى جنگ جمل، دست كم يكى از بزرگ ترين آنها حسد عبدالله بن زبير بود.

5. انتقام جويى و كينه توزى

عامل ديگر در مخالفت با اميرالمؤمنين (عليه السلام) كينه توزى و حس انتقام جويى بود. در آغاز رشد اسلام، وقتى كه جامعه اسلامى در مدينه تشكيل گرديد مسلمان ها هم از لحاظ افراد و هم از لحاظ امكانات در نهايت ضعف بودند. در چنين شرايطى جنگ بدر شروع شد. در يك سو، در جبهه كفار و مشركان، قوى ترين يلان و شجاعان عرب قرار داشتند و در سوى ديگر، عده اى مسلمان آواره، فقير و ضعيف، كه از نظر تعداد و امكانات بسيار كمتر و ضعيف تر بودند.

در اين جنگ اميرالمؤمنين (عليه السلام) مهم ترين نقش را ايفا كرد و به تنهايى عده زيادى از پهلوانان سپاه دشمن را به قتل رساند؛ از جمله، برادر، دايى و جد معاويه به دست حضرت على (عليه السلام) كشته شدند. اين سه تن عبارت بودند از: حنظلة بن ابى سفيان، (برادر معاويه)، وليد (دايى معاويه) و عُتْبه (جد معاويه). كسى كه سه نفر از نزديكانش در يك جنگ به دست على (عليه السلام) كشته شده اند آيا به حكومت على (عليه السلام) و اطاعت آن حضرت تن مى دهد؟ مگر ايمانى قوى وجود داشته باشد كه حساب را حساب ايمان و كفر ببيند و نگاهش به اين قضيه اين گونه باشد كه كفار كشته شدند و اسلام پيروز شد. اما چنين ايمانى در دل مثل معاويه اى پيدا نمى شود. چنين ايمان هايى را بايد در امثال على (عليه السلام) جستجو كرد كه مى فرمود:

وَ لَقَدْ كُنّا مَعَ رَسولِ اللّهِ (صلّى الله عليه وآله) نَقْتُلُ آبائَنا وَ اَبْنائَنا و اِخْوانَنا و اَعْمامَنا؛ (117) و ما در ركاب پيامبر خدا (صلّى الله عليه وآله) پدران و پسران و برادران و عموهايمان را مى كشتيم.

نگاه نمى كرديم چه كسى طرف ما است، بلكه به تبعيت از منطق قرآن چون در جبهه كفر بود با او مى جنگيديم:

قُلْ إِنْ كانَ آباؤُكُمْ وَ أَبْناؤُكُمْ وَ إِخْوانُكُمْ وَ أَزْواجُكُمْ وَ عَشِيرَتُكُمْ وَ أَمْوالٌ اقْتَرَفْتُمُوها وَ تِجارَةٌ تَخْشَوْنَ كَسادَها وَ مَساكِنُ تَرْضَوْنَها أَحَبَّ إِلَيْكُمْ مِنَ اللّهِ وَ رَسُولِهِ وَ جِهاد فِي سَبِيلِهِ فَتَرَبَّصُوا حَتّى يَأْتِيَ اللّهُ بِأمْرِهِ؛ (118) اگر پدر، مادر، همسر، مال و اموال، كسب و كار و خانه هايتان را از خدا و جهاد در راه او دوست تر مى داريد، منتظر عذاب خدا باشيد. براى مسلمان، در مقابل خدا هيچ چيز ديگرى نبايد مطرح باشد. پدر، مادر، فرزند، همسر و يا هر كس ديگر وقتى كافر بود، دشمن خدا است و بايد با او مقابله كرد.

اما معاويه چنين ايمانى نداشت. كينه كشته شدن جد، دايى و برادرش در يك جنگ به دست على (عليه السلام) هيچ گاه از دل او بيرون نمى رفت. امثال او نيز كم نبودند؛ كسانى كه نزديكانشان به دست حضرت على (عليه السلام) كشته شده بودند. از اين رو اميرالمؤمنين (عليه السلام) خود مى فرمايد: أَلا اِنَّها اِحَنٌ بَدْرِيَّةٌ وَ ضَغايِنُ اُحُدِيَّةٌ وَ اَحْقادٌ جاهِلِيَّةٌ؛ (119) آنچه باعث مى شود اينان با من بجنگند كينه هاى بدر، خيبر، حنين، احد و كينه هاى جاهلى است كه در دل هاى آنها است. در دعاى ندبه نيز مى خوانيم: اَحْقادَاً بَدْرِيَّةً وَ خَيبَرِيَّةً وَ حُنَيْنِيَّةً وَ غَيْرَهُنَّ فَاَضَبَّتْ عَلى عَداوَتِهِ وَ اَكَبَّتْ عَلى مُنابَذَتِهِ. گرچه هر كدام از اين كينه ها در دل يك نفر بود، اما آنان در مجموع دست به دست هم دادند و تصميم گرفتند كه مانع حكومت حضرت على (عليه السلام) شوند.

ملاك حب و بغض در اسلام

نكته اى كه مناسب است در اين جا به آن اشاره كنيم اين است كه مسلمان واقعى بايد ملاك دوستى و دشمنى هايش فقط خدا، دين و ايمان باشد. بر اساس اين ملاك، در اين زمان ما بايد كسانى را كه موافق اسلام و نظام اسلامى هستند ـ چه خويش و چه بيگانه ـ مثل جان خود دوست داشته و از ايشان حمايت كنيم، و كسانى را هم كه با اين نظام مخالفند و در صدد براندازى آن هستند و عليه آن توطئه مى كنند دشمن بداريم و با آنان مخالفت كنيم؛ كسانى كه نمى خواهند احكام اسلامى اجرا شود و با صراحت مى گويند ما طرفدار سكولاريزم و تفكيك دين از سياست هستيم. آنان دين را به حاشيه مى رانند و معتقدند دين نبايد در متن زندگى مردم جايى داشته باشد.

علت مخالفت اين گونه افراد با ولايت فقيه و شوراى نگهبان نيز اين است كه اين دو، با دموكراسى مورد نظر آنها سازگار نيستند. البته مشكل اصلى آنها اسلام است و گاهى نيز تصريح مى كنند كه در مورد دموكراسى، مشكل ما با اسلام است و بايد اسلام را برداريم تا بتوانيم كشورى دموكراتيك داشته باشيم! مبلّغ و مظهر اسلام نيز روحانيت است. از اين رو براى كنار زدن اسلام بايد با روحانيت مقابله كرد و آن را كنار زد. يكى از پايگاه هاى مهم اجرايى روحانيت نيز شوراى نگهبان است كه مانعى مهم بر سر راه اسلام زدايى و سكولاريزه كردن جامعه است. بنابراين براى كنار زدن اسلام حتماً بايد كارى كرد كه بساط شوراى نگهبان برچيده شود. هم چنين به طور كلى بايد موادى از قانون اساسى، نظير اصل ولايت فقيه، را كه به نحوى متضمن حفظ اسلاميت نظام است به چالش كشيد و براى حذف يا تغيير آنها تلاش كرد. از اين رو اصلاحات مورد نظر آقايان در حقيقت اين است كه اسلام را كنار بزنند و فرهنگ و شيوه زندگى مردم ما را به شكل غربى درآورند و كشورى ايده آل مثل آمريكا بسازند!! آمريكا نيز هم چنان كه در انتخابات رياست جمهورى اخير اين كشور (سال 2000) ديديم، يعنى همان كشور رسوايى كه مردم آن چنان در تعيين حكومت نقش دارند كه مى توان با تقلب و جا به جا كردن فقط چند رأى، يك نفر را بر سرنوشت 250 ميليون نفر حاكم كرد! آيا دموكراسى از اين بهتر مى شود؟! و ما براى رسيدن به چنين حكومت ايده آلى بايد اسلام را كنار بگذاريم!

دموكراسى و آزادى مورد نظر اين عده بدين معنا است كه ولايت فقيه و شوراى نگهبان كنار بروند و افراد لاابالى با دريدن پرده هاى حيا و شرم و عفت بتوانند آزادانه به مشروب خوارى و فساد و فحشا و رواج منكرات بپردازند و هر كس هر كارى خواست، انجام دهد! متأسفانه در اين چند سال كه بر اجراى اين نوع دموكراسى بيشتر تأكيد گرديده، نتيجه آن شده كه دين بيشتر به حاشيه رفته، شخصيت هاى دينى تضعيف شده اند و روز به روز فحشا و فساد بيشتر شده است. اگر اين روند ادامه پيدا كند كم كم به همان حكومت ايده آل آمريكايى مى رسيم!

در هر حال، اگر مى خواهيم اسلام باشد، بايد دوستى ها و دشمنى هايمان را بر محور خدا قرار دهيم. هر كس بايد به دلش مراجعه كند و ببيند اين كه كسى را دوست مى دارد، آيا براى اين است كه مؤمن و خداپرست است يا صرفاً بر اساس منافع شخصى و مسايل باندى و حزبى و جناحى است؟ و آيا چون در جهت هوا و هوس هاى من گام برمى دارد به او رأى مى دهم يا چون مى خواهد احكام اسلام را اجرا كند؟

مال و مقام، عامل عمده مخالفت خواص با اميرالمؤمنين (عليه السلام)

در يك تحليل كلى، علت اصلى مخالفت ها با اميرالمؤمنين (عليه السلام) را بايد در حب دنيا، و در رأس آن حب مال و حب رياست جستجو كرد. البته شدت اين عامل در تمام مردم به يك اندازه نبود و در برخى افراد بسيار بيشتر از ديگران بود. همان گونه كه در ابتداى اين بحث اشاره كرديم، به طور طبيعى در هر جامعه اى معدودى از افراد هستند كه نقش اول را در سرنوشت آن جامعه بازى مى كنند. در ادبيات سياسى و اجتماعى معمولا از اين افراد به «نخبگان» تعبير مى شود گرچه معمولا فعاليت هاى اجتماعى به ملت و توده مردم نسبت داده مى شود، اما اگر روند انجام اين امور مورد بررسى و تجزيه و تحليل قرار گيرد، اين نتيجه حاصل خواهد شد كه سر منشأ آنها در اصل به چند نفر باز مى گردد. اين قبيل افراد نوعاً از هوش، خلاقيت و قدرت طراحى و برنامه ريزى بالايى برخوردارند. در اين بين، برخى نخبگان ـ كه تعدادشان كم هم نيست ـ به دليل عدم پاى بندى به تقيدات، اصول و ارزش هايى خاص، از انعطاف پذيرى بالايى نيز برخوردارند و مى توانند افراد مختلف را با هر تفكر و مسلك و مرامى، اعم از شيطانى و الهى، به خود جذب كنند و به سرعت خود را با هر طرح و برنامه اى تطبيق دهند و همراه كنند.

در صدر اسلام نيز اوضاع اين گونه بود كه عده اى محدود، طراح حوادث بودند و در جريانات، نقش اصلى را ايفا مى كردند و اكثريت مردم نيز تحت تأثير عواملى خاص از آنها تبعيت مى كردند. اين سردمداران نيز عمدتاً عاشق پول يا مقام بودند.

از ديد روان شناختى، از بين پول و مقام، كسانى كه عاشق مقام هستند، بايد از رشد فكرى بيشترى برخوردار باشند؛ چرا كه علاقه به مال امرى عمومى است و روشن است كه با پول و مال دنيا بهتر مى توان وسايل ارضاى شهوات و خواسته هاى نفسانى را فراهم كرد. از اين رو همه، پول و مال دنيا را دوست دارند. اما در اين ميان، عده اى حاضرند با تظاهر به زهد و ساده زيستى، حتى از مال دنيا و زندگى راحت صرف نظر كنند تا به پست و مقام و محبوبيت برسند. كسانى تمام اموال خود را براى رسيدن به رياست خرج مى كنند، و حتى بعد از رسيدن به مقام نيز در پى جمع كردن مال دنيا نيستند و نفس رئيس بودن و برخوردارى از مقام براى آنها اهميت دارد. اصولا عشق به رياست بالاتر از عشق به پول است.

در هر صورت، اصلى ترين عامل مخالفت با اميرالمؤمنين (عليه السلام)، بلكه مخالفت با حق را در طول تاريخ مى توان حب دنيا، حب مال و حب رياست دانست. در اين جا مناسب است در اين زمينه به شواهدى نيز اشاره كنيم تا بحث صرفاً مبتنى بر ادعا و تحليل ذهنى نباشد.

اميرالمؤمنين (عليه السلام) در خطبه سوم نهج البلاغه كه به «خطبه شقشقيه» معروف است، ضمن گلايه از كارهايى كه بعد از رحلت پيغمبر اكرم (صلّى الله عليه وآله) انجام گرفت و مصيبت هايى كه بر حضرت امير (عليه السلام) وارد شد، مى فرمايند: فَصَبَرْتُ وَ فِى الْعَيْنِ قَذىً وَ فِى الْحَلْقِ شَجاً؛ بر تمام اين مصايب صبر كردم در حالى كه گويا خارى در چشم و استخوانى در گلو داشتم. سپس آن حضرت ادامه مى دهند: بعد از بيعت مردم با من نيز عده اى بيعت را شكسته و بناى مخالفت و جنگ با مرا گذاشتند؛ مگر ايشان اين آيه شريفه را نشنيده بودند كه: تِلْكَ الدّارُ الْآخِرَةُ نَجْعَلُها لِلَّذِينَ لا يُرِيدُونَ عُلُوًّا فِي الْأَرْضِ وَ لا فَساداً وَ الْعاقِبَةُ لِلْمُتَّقِينَ. (120) سپس خود آن حضرت پاسخ مى دهند: بَلى! وَاللّهِ لَقَدْ سَمِعُوها وَ وَعَوْها وَ لكِنَّهُمْ حَلِيَتِ الدُّنْيا فى أَعْيُنِهِمْ وَ راقَهُمْ زِبْرِجُها؛ آنها اين آيه را به خوبى شنيده و آن را درك كرده بودند؛ معناى آن را نيز به خوبى مى دانستند و حجت بر آنها تمام بود؛ اما دنيا در چشم آنها زيبا جلوه كرد و زيورهاى دنيا مايه اعجاب آنها شد.

با توجه با اين فرمايش اميرالمؤمنين (عليه السلام)، اكنون خوب است ما به درون خود مراجعه كرده و ببينيم چه اندازه شيفته دنيا هستيم؟ آيا زر و زيور دنيا چشم ما را خيره نكرده است؟ دل بستگى به دنيا نشانه هايى دارد كه با جستجوى آنها در حالات و رفتارمان مى توانيم پاسخ اين سؤال را پيدا كنيم. آيا اگر انجام وظيفه موجب محروميت ما از بعضى امور دنيوى شود، حاضريم وظيفه خود را انجام دهيم؟ آيا اگر انجام وظيفه موجب فقر و محروميت، از بين رفتن احترام و ناسزا شنيدن از ديگران شود، آمادگى انجام وظيفه را داريم يا اين كه به بهانه هاى مختلف، از زير بار وظيفه شانه خالى مى كنيم و در جايى كه منافع دنيوى ما به خطر بيفتد، آن را فراموش مى كنيم؟ آيا دنيا در چشم ما نيز مانند كسانى كه با حضرت على (عليه السلام) مخالفت كردند، زيبا جلوه كرده و ما را شيفته خود ساخته است؟

ما بايد خود را بيازماييم و ببينيم رفتارهاى گذشته مان چگونه بوده است. صرف نظر از گذشته، بايد مراقب باشيم كه در آينده فريب دنيا را نخوريم. بايد در هر جريانى به دنبال تشخيص وظيفه خود باشيم و حتى اگر به ضرر دنياى ما تمام مى شود، آن را انجام دهيم. اين نشانه اى است براى اين كه بفهميم آيا ما نيز در رديف مخالفان حضرت على (عليه السلام) هستيم يا راه ما از آنها جدا است.

مشكل اصلى مخالفان حضرت على (عليه السلام) و همه مخالفان حق را بايد در حب دنيا و دل بستگى به آن جستجو كرد. البته نتيجه اين سخن آن نيست كه انسان با هر چه در دنيا است دشمنى بورزد و از نعمت هاى خداوند به خوبى استفاده نكند. دل بستگى به دنيا غير از استفاده مناسب از نعمت ها است. تمتع از دنيا و نعمت ها و لذت هاى آن هميشه مذموم و ناپسند نيست، بلكه در مواردى حتى واجب يا مستحب است. «استفاده» از نعمت هاى دنيا به معناى «حب دنيا» نيست. انسان به مقتضاى طبيعت خود امور لذيذ را دوست دارد. از اين رو نفس لذت بردن از دنيا و مواهب آن مورد نكوهش نيست. آنچه مذموم است دل بستگى به امور دنيا است به گونه اى كه نتواند از آنها جدا شود و اگر وظيفه شرعى ايجاب كرد، وظيفه را فداى لذت دنيا كند.

در مورد اميرالمؤمنين (عليه السلام) «ناكثان» نمونه اى هستند از كسانى كه حب دنيا موجب گرديد حق را فراموش كنند و با آن حضرت به مخالفت برخيزند. آنها اولين كسانى بودند كه به مخالفت با آن حضرت پرداختند. در رأس اين گروه نيز سه نفر بودند كه آتش جنگ جمل به دست آنان برافروخته شد: زبير، پسر عمه پيغمبر (صلّى الله عليه وآله) و على (عليه السلام) و داماد ابوبكر؛ عايشه، همسر پيامبر (صلّى الله عليه وآله) و طلحه، پسر عمه عايشه. زبير از كسانى بود كه در زمان خلافت ابوبكر ابتدا با او بيعت نكرد و مى خواست با حضرت على (عليه السلام) بيعت كند. او پسر عمه حضرت على (عليه السلام) بود و در جنگ ها در كنار پيامبر (صلّى الله عليه وآله) فداكارى ها و رشادت هاى بسيارى از خود نشان داده بود. پس از كشته شدن خليفه سوم، طلحه و زبير از اولين كسانى بودند كه با حضرت على (عليه السلام) بيعت كردند. آنان پس از بيعت، دو درخواست از آن حضرت داشتند:

اول اين كه سهم آنها را از بيت المال به همان اندازه اى قرار دهد كه عمر تعيين كرده بود. عمر طبقه بندى خاصى براى مسلمانان تعريف كرده بود و بر آن اساس بيت المال را تقسيم مى كرد. مهاجرينِ اول و شخصيت هاى سرشناس، سهم بيشترى داشتند و كسانى كه از مراتب پايين ترى برخوردار بودند و اسم و رسمى نداشتند سهم كمترى مى گرفتند.

اميرالمؤمنين (عليه السلام) از ابتدا با اين تصميم مخالف بودند و فرمودند: پيغمبر اكرم (صلّى الله عليه وآله) بيت المال را به طور يكسان تقسيم مى كرد. هم چنين هنگامى كه مردم با ايشان بيعت كردند، گفتند من بيعت شما را مى پذيرم به اين شرط كه بر اساس سنّت پيغمبر (صلّى الله عليه وآله) رفتار كنم.

طلحه و زبير پس از بيعت با اميرالمؤمنين (عليه السلام) به آن حضرت گفتند: ما از سابقينِ مؤمنان و از نزديكان پيغمبر (صلّى الله عليه وآله) هستيم و به اسلام خدمات فراوانى كرده ايم؛ بنابراين در تقسيم بيت المال همان گونه كه خليفه دوم عمل مى كرد، براى ما سهم بيشترى قرار بده! اميرالمؤمنين (عليه السلام) در پاسخ اين درخواست فرمودند: آيا شما زودتر ايمان آورده ايد يا من؟ آنها گفتند: البته شما! دوباره آن حضرت از آنها پرسيدند: آيا شما به پيغمبر (صلّى الله عليه وآله) نزديك تر هستيد يا من؟ آنها گفتند: البته شما! حضرت فرمودند: سهم من از بيت المال همان است كه به ديگر مسلمانان مى دهم؛ بنابراين نمى توانم به شما بيش از آن بدهم. من بايد سنّت پيغمبر (صلّى الله عليه وآله) را عمل كنم و نمى توانم طبقه بندى عمر را بپذيرم؛ زيرا خلاف شرع و بدعت است.

و اما درخواست دوم آنان اين بود كه حكومت عراق به زبير و حكومت يمن به طلحه واگذار شود. اميرالمؤمنين (عليه السلام) در پاسخ اين درخواست نيز فرمودند: بايد در مورد اين پيشنهاد بينديشم و بررسى كنم كه مصلحت چگونه اقتضا مى كند؛ هر كس اصلح باشد، او را تعيين خواهم كرد. با اين دو پاسخ اميرالمؤمنين (عليه السلام)، آنها به اين نتيجه رسيدند كه نمى توان آن حضرت را به سازش واداشت. از اين رو غائله جمل را به راه انداختند.

بنابراين انگيزه اصلى سران جمل «سهم بيشتر از بيت المال» و «رياست» بود. البته اين كه آيا رياست را نيز براى به دست آوردن كسب اموالِ بيشتر مى خواستند و يا خود رياست براى آنها مطلوبيت داشت؛ براى ما روشن نيست. اما در همين باره توجه به اين نكته جالب است كه آنچه آنها از اميرالمؤمنين (عليه السلام) مى خواستند اين بود كه براى دنياى آنان از دين خود بگذرد! و چه خيال باطلى! على (عليه السلام) كه حتى ذره اى به فكر دنيا و رياست براى خودش نبود، چگونه ممكن بود كه دين خود را براى دنيا و رياست ديگران فدا كند؟! و به راستى بدا به حال كسى كه دين خود را از دست مى دهد تا ديگرى به نان و نوايى برسد! گاهى ممكن است كسى از دين خود صرف نظر كند و گناهى را مرتكب شود تا خودش لذتى ببرد؛ اين كار نادانى و حماقت است و از ضعف ايمان ناشى مى شود؛ اما نهايت حماقت اين است كه انسان دين خود را براى دنيا و رياست و هوس هاى ديگران فدا كند! گاهى كسانى زنده باد و مرده باد مى گويند براى اين كه ديگران به مال و مقامى برسند، حقى را ناحق كنند، بيت المال را با تبذير و اسراف مصرف كنند و احكام خدا را تعطيل نمايند!

اين نهايت حماقت است كه انسان براى رسيدن ديگران به تمايلات و آرزوهايشان آخرت خود را فدا كند! در طول تاريخ اين گونه اشخاص كم نبوده اند. آيا من و شما اين گونه نيستيم؟ آيا ما حاضر نيستيم دين خود را براى دنياى ديگران بفروشيم؟ پاسخ اين سؤال آسان نيست. ممكن است امروز پاسخ منفى به اين سؤال بدهيم، اما زمانى نوبت امتحان ما نيز خواهد رسيد.

در هر صورت، مى توان گفت علت اصلى مخالفت با حضرت على (عليه السلام) در بين سران و بزرگان قوم، چيزى جز «حب دنيا» و در رأس آن، علاقه به مال و مقام نبود. طلحه و زبير از خواص و نخبگان جامعه اسلامى آن زمان بودند. آنها از جمله اعضاى شوراى شش نفره اى بودند كه عمر براى انتخاب خليفه بعد از خود تعيين كرده بود. مى دانيم كه يكى از اعضاى آن شورا نيز حضرت على (عليه السلام) بود. از اين رو در جامعه آن روز، طلحه و زبير هم تراز حضرت على (عليه السلام) شمرده مى شدند. اما بعد از سال ها جهاد و فداكارى براى اسلام و خدمت به مسلمين، عاقبتِ آنها اين شد كه به سبب علاقه به مال و رياست، به مخالفت و جنگ با حضرت على (عليه السلام) برخاستند.

اكنون ما بايد در احوال خود بينديشيم كه وضعمان چگونه است؟ آيا حب مال و مقام در قلب ما ريشه ندارد؟ به راستى اگر ما به جاى زبير بوديم چه مى كرديم؟ در مورد زبير جالب است كه بدانيم بر اساس نقلى، فاطمه زهرا (عليها السلام) به اميرالمؤمنين (عليه السلام) عرضه داشتند، اگر شما وصيت مرا نمى پذيريد، انجام آن را از زبير درخواست كنم! آرى، چنين كسى حاضر شد رو در روى على (عليه السلام) بايستد و با آن حضرت بجنگد! و آيا من و شما مطمئنيم كه ايمانمان از زبير محكم تر است؟!

دل بستگى به پول و رياست، نامطلوب و موجب هلاكت انسان است. اگر انسان به جمع كردن مال بپردازد و آن را به دست اهلش نرساند، مال پرستى است؛ و اگر كسى مقامى را كه لياقت آن را ندارد اشغال كند و آن را در اختيار كسانى كه بهتر از او توانايى اداره آن را دارند قرار ندهد، حب مقام در قلب او رسوخ كرده است. چنين كسى مصلحت امت را فداى مصلحت و منفعت خود مى كند. البته از سوى ديگر نيز انسان مى تواند با بهره گيرى از مال و مقام به ديگران خدمت كند و از آنها به عنوان وسيله اى براى عبادت استفاده كند. اگر اين گونه باشد، مال و مقام مطلوب است و بهره گرفتن از آن ايرادى ندارد.

يك نكته

نبايد فراموش كنيم كه سنّت الهى بر اين قرار گرفته است كه همه انسان ها امتحان شوند، و هيچ كس از اين امر استثنا نيست. گاهى برخى افراد ساده دل مى گويند: چرا بعد از رحلت پيامبر (صلّى الله عليه وآله) خداوند مقدمات را به گونه اى فراهم نياورد كه حضرت على (عليه السلام) خليفه شود و چرا با معجزه اى از على (عليه السلام) حمايت نكرد؟ اين سخنان از سر ساده انديشى و از اين رو است كه به حكمت خداوند توجه نداريم. خداى متعال اين عالم را براى امتحان من و شما آفريده است: الَّذِي خَلَقَ الْمَوْتَ وَ الْحَياةَ لِيَبْلُوَكُمْ؛ (121) با اين وجود آيا ممكن است از امتحان منصرف شود؟ البته مقصود خداوند از امتحان انسان ها اين نيست كه از باطن آنها آگاه شود. خداوند از درون همه ما مطلع است. مقصود خداوند از امتحان، فراهم كردن زمينه براى انسان ها است تا هركس جوهره خود را نشان دهد و آگاهانه راهى را انتخاب كند. از اين رو بايد شرايط به گونه اى مهيا شود كه هر كس بتواند با شناخت كافى راهى را انتخاب و با اراده خود از اوامر و نواهى خداوند اطاعت و يا با آنها مخالفت نمايد. اگر راه مخالفت بسته شود و فقط امكان پيروى از حق و حقيقت وجود داشته باشد، در اين صورت امتحان معنى ندارد و مؤمن واقعى از منافق، و نيز درجات ايمان افراد مختلف بازشناخته نمى شود.

خلاصه اين كه، علت مخالفت خواص و نخبگان با حضرت على (عليه السلام) حب دنيا بود. آنان هنگامى كه متوجه شدند على (عليه السلام) دين خود را فداى هوس هاى ديگران نمى كند، با او به مخالفت برخاستند. آرى، آن حضرت حتى به فكر لذت و مقام براى خودش نبود، چه رسد به اين كه دين خود را براى لذت ديگران فدا كند.