ميزان الحكمه جلد ۱۳

آيت الله محمد محمدى رى شهرى

- ۵ -


ـ عـايشه : رسول خدا(ص ) هرگاه از خديجه ياد مى كرد از تعريف و تمجيد او و طلب مغفرت براى وى خسته نمى شد يك روز از او ياد كرد ومن رشك بردم و گفتم : خداوند عوض آن پيرزن را به تو داده است ! عايشه مى گويد : ديدم رسول خدا بشدت خشمگين شد من از گفته خودپشيمان شدم و گـفـتـم : خـدايا, اگر خشم رسولت رابرطرف سازى , ديگر تا زنده هستم از خديجه به بدى ياد نخواهم كرد.
مـى گـويـد: چـون رسـول خدا(ص ) حالت مراديد, فرمود : چگونه اين حرف را زدى ؟
به خداقسم خـديـجه زمانى به من ايمان آورد كه همه مردم به من كافر بودند, زمانى كه همه مردم مرا ازخود مـى راندند او مرا پناه داد, زمانى كه همه مردم مرا تكذيب مى كردند او مرا تصديق كرد وزمانى كه شما از فرزند محروم بوديد, خداوند ازمن به او فرزند روزى كرد عايشه مى گويد :پيامبر تا يك ماه شب و روز از خديجه برايم تعريف مى كرد (يا اين جملات را برايم تكرارمى كرد).

به رنج افكندن خود در عبادت .

قرآن :.
((طا ها ما قرآن را بر تو نازل نكرديم تا به رنج افتى )).
ـ امـام عـلـى (ع ) : وقـتى آيه ((اى جامه به خويشتن فرو پيچيده , به پا خيز شب را مگراندكى )) بر پـيـامـبـر نـازل شد, آن حضرت تمام شب را به عبادت مى پرداخت تا جايى كه پاهايش ورم كرد به طـورى كـه (مـوقـع نمازخواندن ) يك پايش را بلند مى كرد و يكى راروى زمين مى گذاشت پس جبرئيل بر آن حضرت فرود آمد و گفت : ((طه )) يعنى هر دوپايت را به زمين بگذار اى محمد ((ما قـرآن را برتو نازل نكرديم كه به رنج افتى )) و نيز اين آيه رانازل كرد : ((پس , هرچه از قرآن ميسر است تلاوت كنيد)).
ـ امـام صـادق (ع ) : رسـول خدا(ص ) در شب نوبتى ام سلمه در خانه او بود ام سلمه متوجه شدكه پـيامبر(ص ) در بستر نيست و از اين بابت , بنابه خصلت زنان , دچار شك و بددلى شد لذابرخاست و در اطـراف خانه به جستجوى حضرت پرداخت , ناگاه ديد كه پيامبر درگوشه اى از اتاق ايستاده و دسـت هايش را به طرف آسمان برداشته است و گريه مى كند ومى گويد : ((بار خدايا, خوبى هايى را كـه ارزانـيـم داشته اى هرگز از من باز مگير بار خدايا, هرگزمرا چشم بر هم زدنى به خودم وا مگذار.
امـام صـادق (ع ) فـرمود : ام سلمه برگشت وشروع به گريستن كرد تا جايى كه از شنيدن صداى گـريـه او رسـول خدا برگشت و به اوفرمود : اى ام سلمه , چرا گريه مى كنى ؟
عرض كرد : پدر و مادرم فدايت باد اى رسول خدا, چراگريه نكنم , شما با آن مقامى كه نزد خدا دارى وخداوند همه گـناهان قبل و بعد تو را آمرزيده است ؟
پيامبر فرمود : اى ام سلمه , چه چيز مرادر امان مى دارد؟
خداوند يونس بن متى را يك چشم برهم زدن به خودش واگذاشت و در نتيجه ,آن شد كه شد.
ـ امـام بـاقر(ع ) : رسول خدا(ص ), در شب نوبتى عايشه , نزد او بود به پيامبر عرض كرد :اى رسول خـدا, چـرا خودت را به رنج مى اندازى ,حال آن كه خداوند گناهان گذشته و آينده تو راآمرزيده است ؟
حضرت فرمود : اى عايشه , آيابنده اى سپاسگزار نباشم ؟
.
ـ بكر بن عبداللّه : عمر بن خطاب برپيامبر(ص ) وارد شد ديد آن حضرت از رمق افتاده ـ يا گفت : تـبـدار است ـ عمر گفت : اى رسول خدا, چقدر ناخوش احوال هستيد؟
پيامبرفرمود : با اين حال , ديشب سى سوره از جمله سبع طوال   ((4)) را قرائت كردم عمر عرض كرد :اى رسول خدا, با آن كه خـداونـد گـناهان گذشته وآينده شما را آمرزيده است , اين چنين خود را به زحمت مى اندازى ؟
حضرت فرمود : اى عمر,آيا بنده اى سپاسگزار نباشم ؟
.
ـ طـاووس فـقـيـه : در حجر, امام سجاد(ع )را ديدم كه نماز مى خواند و دعا مى كند ومى گويد : بـنـده ات در درگـاه توست , اسيرت درآستان توست , بينوايت در آستان توست ,گدايت در آستان تـوسـت , از چـيزى به تو شكوه مى كند كه بر تو پوشيده نيست در خبرى آمده است : مرا از درگاه خود مران .

فـاطمه , دختر على بن ابى طالب , نزد جابر بن عبداللّه رفت و گفت : اى صحابى رسول خدا(ص ), مـا بـه گـردن شما حق و حقوقى داريم و يكى از حقوق ما به گردن شما اين است كه اگرديديد يـكـى از مـا از شدت عبادت خودش را ازبين مى برد, خدا را به ياد او آوريد و از وى بخواهيد كه به جـانـش رحـم كـنـد اينك على بن حسين , اين يادگار پدرش حسين , بينى اش (ازكثرت سجده ) مجروح شده و پيشانى و زانوها وكف دست هايش سوراخ گشته است او خودش را در عبادت ذوب كرده است .

جـابر به در خانه امام سجاد آمد و اجازه ورودخواست و چون وارد شد, ديد آن حضرت درمحرابش مـى بـاشد و عبادت او را فرسوده است على بن الحسين برخاست و با بزرگوارى حال اورا پرسيد و آن گاه جابر را در كنار خود نشانيدجابر رو به حضرت كرد و گفت : يابن رسول اللّه ,مگر نمى دانى كه خداوند بهشت را در حقيقت براى شما و دوستداران شما خلق كرده و دوزخ ‌را براى دشمنان و مـخـالـفـان شـمـا آفـريـده اسـت ؟
پـس , ايـن چـه رنـج و مشقتى است كه به خودتان مى دهيد؟
عـلى بن الحسين به اوفرمود: اى صحابى رسول خدا, مگر نمى دانى كه جدم رسول خدا(ص ), با آن كه خـداونـد گـناهان گذشته و آينده او را بخشيده بود, از سختكوشى درعبادت خدا باز نايستادو ـ پدرومادرم فدايش بادـ چندان عبادت كرد كه ساق و كف پاهايش ورم كرد و وقتى به ايشان گفته شـد : بـا آن كه خداوندگناهان گذشته و آينده تو را آمرزيده است , بازاينچنين عبادت مى كنى ؟
فرمود : آيا بنده اى سپاسگزار نباشم .

جابر كه ديد هيچ حرفى در آن حضرت اثرنمى گذارد, عرض كرد : يابن رسول اللّه , به جان خودت رحـم كن , زيرا شما از خاندانى هستى كه مردم با واسطه قرار دادن آن ها به درگاه الهى ازخداوند مـى خـواهند بلا را از آنان دفع كند و رنج ومحنت ها را برطرف سازد و آسمان را (از خراب شدن بر سـر آن هـا) نـگـه دارد حضرت فرمود : اى جابر, من همچنان به روش پدرانم ادامه خواهم داد و به آن هـا اقـتدا خواهم كرد تا آن كه به ديدارشان بشتابم در اين هنگام جابر رو به حضار كرد و گفت : در مـيان فرزندان پيامبران كسى مانند على بن الحسين ديده نشده است ,مگر يوسف بن يعقوب به خدا قسم كه فرزندان و ذريه على بن الحسين برتر از فرزندان و ذريه يوسف هستند.

متهم شدن پيامبر از سوى دشمنان .

قرآن :.
((و نـيـك مى دانيم كه آنان مى گويند : جز اين نيست كه بشرى به او مى آموزد (نه , چنين نيست , زيرا) زبان كسى كه (اين ) نسبت را به او مى دهند غير عربى است و اين (قرآن ) به زبان عربى روشن است در حقيقت كسانى كه به آيات خدا ايمان ندارند, خدا آنان را هدايت نمى كند وبرايشان عذابى دردناك است )).
((پس , از او روى برتافتند و گفتند : تعليم يافته اى ديوانه است )).
((پـس , انـدرز ده كه تو به لطف پروردگارت نه كاهنى و نه ديوانه يا مى گويند : شاعرى است كه انتظار مرگش را مى بريم (و چشم به راه بد زمانه بر اوييم ) بگو : منتظرباشيد كه من نيز با شما از منتظرانم آيا پندارهايشان ,آنان را به اين (موضعگيرى ) وا مى دارد يا (نه ) آن هامردمى سركشند؟
يا مـى گـويـنـد : آن را بر بافته است ؟
(نه )بلكه باور ندارند پس اگر راست مى گويند, سخنى مثل آن بياورند)).
(((قـرآن ) قـطعا گفتار فرستاده اى بزرگوار است و آن گفتار شاعرى نيست (كه ) كمتر (به آن ) ايـمان داريد و نه گفتار كاهنى كمتر پند مى گيريد (پيام ) فرود آمده اى است از جانب پروردگار جهانيان و اگر (او) پاره اى گفته ها برما بسته بود, دست راستش را سخت مى گرفتيم سپس رگ قلبش را پاره مى كرديم و هيچ يك از شما مانع از(عذاب ) او نمى شد)).
((و گفتند : اى كسى كه قرآن بر او نازل شده است , به يقين تو ديوانه اى اگر راست مى گويى چرا فـرشته ها راپيش ما نمى آورى ؟
فرشتگان را جز به حق فرونمى فرستيم و در آن هنگام ديگر مهلت نيابند)).
((و مى گفتند : آيا ما براى شاعرى ديوانه , دست ازخدايانمان برداريم ؟
ولى نه ! او حقيقت را آورده وفرستادگان را تصديق كرده است )).
((و هـنـگـامـى كـه عيسى پسر مريم گفت : اى فرزندان اسرائيل , من فرستاده خدا به سوى شما هـسـتم تورات راكه پيش از من بوده تصديق مى كنم و به فرستاده اى كه پس از من مى آيد و نام او احمد است بشارتگرم پس وقتى براى آنان دلايل روشن آورد, گفتند : اين سحرى آشكاراست )).
((نـزديك شد قيامت و شكافته شد ماه و هرگاه نشانه اى ببينند روى بگردانند و گويند : سحرى دائم است )).
((آن گاه پشت گردانيد و تكبر ورزيد و گفت : اين (قرآن ) جز سحرى كه (به برخى ) آموخته اند, نيست )).
((بـديـن سان بر كسانى كه پيش از آن ها بودند, هيچ پيامبرى نيامد جز اين كه گفتند : ساحرى يا ديوانه اى است )).
تفسير:.
ابن عباس مى گويد : قريش گفتند : اين قرآن ازنزد خدا نيست , بلكه بلعام آن را تعليم مى دهد و بلعام آهنگرى بود مسيحى و اهل روم كه در مكه به سرمى برد ضحاك مى گويد : مقصود قريش از آن شخص , سلمان بود مجاهد مى گويد : مقصود بنده اى از بنى حضرمى است به نام يعيش با وارد شـدن اين اتهام از سوى قريش , اين آيه نازل شد : ((و ما نيك مى دانيم كه آنان مى گويند : جز اين نيست كه آن رابشرى تعليم مى دهد )).
علامه طباطبائى در تفسير اين آيه مى گويد.
آيه ((و لقد نعلم انهم يقولون انما يعلمه بشر))افتراى ديگرى است از طرف مشركان به پيامبر(ص ) آن ها مى گفتند : ((جز اين نيست كه آن را بشرى تعليم مى دهد)) چنان كه از سياق اعتراض آنان و جـوابى كه به آن ها داده شده است برمى آيد, مردى غيرعرب و بى بهره از فصاحت درگفتار وجود داشته است كه درباره اديان و موضوع پيامبرى و سرگذشت انبيا اطلاعاتى داشته و گاهى اوقات پـيامبر(ص ) با او ديدار مى كرده است بنابراين , پيامبر را متهم كردند كه آن چه را ادعامى كند وحى اسـت كـه از آن مـرد مـى گيرد و همين مرد است كه او را تعليم مى دهد و او همان كسى است كه خداى متعال به نقل از مشركان مى فرمايد :((جز اين نيست كه آن را بشرى تعليم مى دهد))تقدير ايـن جـمـلـه مـوجـز و خـلاصه شده چنين است :جز اين نيست كه آن را بشرى تعليم مى دهد و اومطالبى را كه از وى تعليم مى گيرد به دروغ به خدانسبت مى دهد.
پيداست كه صرف اين جواب كه زبان آن مردغير عربى است در حالى كه زبان قرآن عربى روشن (و فـصـيـح ) مـى بـاشـد, نـمـى تواند شبهه مشركان را ازبيخ و بن بركند, زيرا مى توان گفت كه آن مـردمـطـالـب را با همان زبان غير عربى خود به پيامبرتعليم مى داده و سپس پيامبر با بلاغتى كه داشـتـه آن مـطالب را در قالب عربى فصيح مى ريخته است اين نكته اى است كه از جمله ((جز اين نـيـسـت كـه آن رابشرى تعليم مى دهد)) پيش از هر مطلب ديگرى به ذهن مى رسد, چرا كه آنان تعبير تعليم را آورده اند نه تلقين و ديكته كردن را و واژه تعليم به معانى نزديكتر است تا به الفاظ و واژگان .

بـديـن تـرتيب معلوم مى شود كه جمله ((لسان الذى يلحدون اليه مبين )) به تنهايى جواب شبهه آنان نيست , بلكه دنباله آن تا پايان آيه دوم , جواب كامل شبهه مى باشد خلاصه جواب , كه از مجموع سـه آيـه گـرفـتـه مى شود, اين است كه تهمتى كه شما به اومى زنيد و مى گوييد يك نفر انسان مـطـالـب قـرآن رابه پيامبر تعليم مى دهد و سپس او به دروغ آن ها را به خدا نسبت مى دهد, اگر مـنـظورتان اين است كه آن مرد الفاظ و عبارات قرآن را به او تلقين و آموزش مى دهد و قرآن كلام آن مرد است نه كلام خدا,جوابش اين است كه آن مرد زبانش غير عربى است در حالى كه اين قرآن عـربـى روشن (و فصيح ) است و اگر مقصودتان اين است كه آن مرد معانى قرآن رابه پيامبر تعليم مـى دهـد ـ و الـفـاظ و عـبـارات از خـودپيامبر(ص ) مى باشد ـ و او به دروغ آن ها را به خدانسبت مـى دهـد, جـوابـش ايـن اسـت كـه آن چه در قرآن آمده , معارف حقه اى است كه هيچ خردمندى درحـقانيت آن ها شك نمى كند و خردها ناچار آن ها رامى پذيرند و خداوند پيامبر را به آن ها هدايت كرده است بنابراين , او به آيات خدا ايمان دارد, زيرا اگرايمان نداشت خداوند او را هدايت نمى كرد و خـداكسى را كه به آياتش ايمان نداشته باشد, هدايت نمى فرمايد و چون پيامبر به آيات خدا ايمان دارد,بـنابراين به خداوند دروغ نمى بندد چه آن كه فقطكسى به خدا دروغ مى بندد كه به آيات او ايـمان نداردپس , اين قرآن نه دروغ و افتراست و نه از بشرى گرفته و به دروغ به خدا نسبت داده شده است .

بـنـابـرايـن , جـمـلـه ((لـسان الذى يلحدون اليه اعجمى و هذا لسان عربى مبين )) پاسخ قسمت اول شبهه است و آن اين كه قرآن با الفاظ و عباراتش ازطريق تلقين از يك بشر گرفته شده است .

و مـعـنـاى آيـه ايـن اسـت كـه زبـان آن مـردى كه مورد نظر مشركان است و مى گويند : ((انما يعلمه بشر)) اعجمى , يعنى ناشيوا و مبهم است , در حالى كه اين قرآنى كه بر شما تلاوت مى شود به زبـانى عربى روشن مى باشد و چگونه ممكن است يك زبان وبيان عربى بليغ و شيوا از يك مرد غير عربى زبان صادر شود.
جـمـلـه ((ان الـذيـن لا يـؤمـنـون )) تا آخر دو آيه ,پاسخ بخش دوم شبهه مى باشد, يعنى اين كه پيامبرمعانى را از آن مرد فرا مى گيرد و سپس به دروغ آن ها را به خدا نسبت مى دهد.
مـعـنـاى آيـات ايـن اسـت : كسانى كه به آيات خداايمان ندارند و به آن ها كافرند, خداوند آن ها را بـه قـرآن و مـعارف آشكار ان , هدايت نمى كند و عذابى دردناك در انتظارشان مى باشد و پيامبر به آيات خدا ايمان دارد, چون رهيافته به هدايت و راهنمايى خدا مى باشد تنها كسانى دروغ مى بافند و آن را بـه خـدا نـسـبت مى دهند كه به آيات خدا ايمان ندارند واينان همان دروغگويانى هستند كه دائمـا دروغ مـى گـويند اما شخصى چون پيامبر(ص ) كه به آيات خدا مؤمن است دروغ نمى بافد و دروغ نـمى گويدبنابراين , دو آيه مذكور كنايه از اين هستند كه پيامبر(ص ) هدايت شده به هدايت خداست و به آيات او ايمان دارد و چنين كسى افترا نمى بندد ودروغ نمى گويد.
مـفـسـران دو آيـه يـاد شـده را از آيـه اول جـداكـرده انـد و هـمـان آيـه نـخست را جواب كامل شبهه دانسته اند, در حالى كه گفتيم اين آيه پاسخگوى كامل شبهه مشركان نمى باشد.
مـفسران سپس جمله ((و هذا لسان عربى مبين ))راحمل بر تحدى به اعجاز بلاغى قرآن كرده اند, درحـالى كه شما مى دانيد در لفظ آيه نه خبرى از اين است كه قرآن به لحاظ بلاغت معجزه است و نـه اثـرى از تـحدى به چشم مى خورد تنها چيزى كه درآن هست اين است كه قرآن به زبان عربى آشكار(و فصيح ) مى باشد و امكان ندارد يك نفر غير عرب آن را با اين فصاحت بيان كند.
مـفـسـران دو آيـه بـعـد را حـمـل بر تهديد آن كسانى كرده اند كه به آيات خدا كافرند و به پيامبر تـهـمـت دروغ بـسـتـن بـه خدا مى زنند و آنان را به عذابى دردناك وعده مى دهد و افترا بستن و دروغگويى رابه خود آنان بر مى گرداند و مى فرمايد كه اينان به افترا زدن و دروغگويى سزاوارترند, چرا كه به آيات خدا ايمان ندارند بنابراين خدا هدايتشان نكرده است .

مـفـسـران بـر اسـاس ايـن بـرداشـت خـود, مفردات وواژه هاى دو آيه را طورى معنا كرده اند كه باعث دورتر شدن هر چه بيشتر از حقيقت معنا مى شود.
و مـا گـفـتـيـم كـه ايـن گـونـه تـفـسـير از آيات موردبحث منجر به ناكافى بودن جواب براى ريشه كن كردن اشكال مى شود.
عـلامـه طـبـاطـبـائى در مبحث اثبات معجزه بودن قرآن از طريق تحدى به كسى كه قرآن بر او نازل شده است , مى نويسد : قرآن به پيامبر مكتب نرفته ودرس ناخوانده اى كه قرآن را كه در لفظ و معنامعجزه است , آورد بدون آن كه نزد معلم و مربيى تعليم و تربيت يافته باشد, تحدى كرده است ومـى فـرمـايـد : ((بـگـو : اگـر خدا مى خواست من اين قرآن را بر شما نمى خواندم و شما را از آن آگـاه نـمـى سـاخـت مـن پـيـش از (آوردن ) آن روزگـارى رادر ميان شما به سر برده ام آيا فكر نـمـى كـنـيد؟
))پيامبر(ص ) مدت چهل سال , يعنى دو سوم عمرخود را, در ميان مردم به سر برد, بـدون آن كـه برترى محسوسى از نظر اطلاعات بر ديگران داشته باشد يااز علم و دانشى سخن به مـيـان آورده باشد و حتى كمترين شعر يا نثرى از ايشان شنيده نشد اما ناگهان كلمات و حقايقى آورد كـه افـراد بـرجسته آنان ازآوردن چنان مطالبى عاجز ماندند و زبان سخنورانشان در برابر آن لال شد و چيزى نگذشت كه پيامبر آن مطالب را در همه جا منتشر ساخت وهيچ دانشمند و فرزانه و خردمند و هوشمندى جرات عرض اندام در برابر آن ها را به خود نداد.
بـالاتـريـن ايـرادى كه به پيامبر گرفتند اين بودكه : او براى تجارت به شام رفت و اين داستان ها وسرگذشت ها را از راهبان آن سرزمين فرا گرفت درحالى كه پيامبر يك مرتبه پيش از سن بلوغ با عموى خود ابوطالب به شام سفر كرد و يك بار هم باميسره , غلام خديجه , كه در آن وقت حضرت بـيـسـت و پنج سال داشت و در اين سفر نيز شب و روز باهمسفران خود بوده و از آن ها جدا نشده اسـت بـه فـرض مـحـال هـم كه چنين باشد (و پيامبر در اين سفرهاى خود داستان هاى قرآن را از راهـبان شامى فرا گرفته باشد) اين معارف و علوم و اين حكمت هاو حقايق را از كجا آورده ؟
و اين بـلاغـت در بـيـان وسـخـن را كه گردن ها در برابر آن فرود آمده وزبان هاى فصيح و سخنور در مقابلش لال شده است ,از چه كسى گرفته شده است .

ايـراد ديـگـرى كـه بـه پـيامبر گرفتند اين است كه گفتند آن حضرت پيش آهنگرى در مكه كه اهـل روم بـود و شـمـشير مى ساخت و مى فروخت , رفت وآمد مى كرده است و خداوند سبحان در هـمـيـن باره اين آيه را فرو فرستاد : (( وما مى دانيم كه مى گويند :جز اين نيست كه آن را بشرى تـعليم مى دهد (حال آن كه ) زبان كسى كه (اين كار را) به او نسبت مى دهند غير عربى است و اين قرآن به زبان عربى روشن است )).
تـهـمـت ديـگـرى كـه بـه پيامبر زدند اين بود كه وى پاره اى مطالب خود را از سلمان فارسى فرا مـى گـيرد,زيرا سلمان از دانشمندان ايران بود و نسبت به مذاهب و اديان آگاهى داشت در حالى كه سلمان درمدينه به پيامبر ايمان آورد و بيشتر قرآن در مكه نازل شد و كليه معارف و قصصى كه در سـوره هاى مدنى وجود دارد و بلكه بيشتر از آن در سوره هاى مكى نيز هست بنابراين , سلمان و ديگر اصحاب چه مطلب تازه اى را آوردند.
وانـگـهـى , كـسـى كـه عهدين (تورات و انجيل ) رامطالعه و در آن ها دقت كند و سپس به آن چه ازسـرگـذشت پيامبران گذشته و امت هاى آنان كه قرآن بازگو كرده است مراجعه نمايد, خواهد ديد كه ميان سرگذشت هاى پيامبران و داستان هاى تورات وانجيل با آن چه در اين زمينه در قرآن آمده است تفاوت بسيارى وجود دارد, زيرا در كتب عهدين گناهان و لغزش هايى به پيامبران پاك و درسـتـكـارخدا نسبت داده شده است كه فطرت هيچ انسانى اجازه نمى دهد آن ها را حتى به افراد پـاك و خردمندمعمولى نسبت دهد (چه رسد به پيامبران وفرستادگان الهى ), اما قرآن آن مردان الـهى را از اين نسبت ها مبرا دانسته است به علاوه , درباره آنان مطالب ديگرى را آورده اند كه هيچ گونه معرفت حقيقى و فضيلت اخلاقى در پى ندارند, در صورتى كه قرآن از سر گذشت پيامبران تـنها نكاتى را بازگوكرده كه در راه معرفت و اخلاق مردم سودمندند وبقيه آن ها را كه بيشتر هم هستند, رها كرده است .

ـ امـام بـاقـر(ع ) : ابـو جـهـل بن هشام به همراه عده اى از قريش پيش ابو طالب رفتندو گفتند : بـرادرزاده تـو مـا و خـدايانمان رامى آزارد او را بخواه و به او بگو از خدايان مادست بردارد تا ما هم كـارى بـه خـداى اونـداشته باشيم ابوطالب در پى رسول خدا(ص )فرستاد و او را فرا خواند وقتى داخـل شـد ديـد دراتـاق به غير از مشركان كسى نيست لذا فرمود :سلام بر كسى كه از راه راست پـيروى كند آن گاه نشست ابوطالب به آن حضرت اطلاع داد كه اين افراد به چه منظورى پيش او آمده اند پيامبرفرمود : آيا اينان حاضرند كلمه اى بگويند كه برايشان بهتر از اين پيشنهاد آن هاست و بـه وسـيـلـه آن سـالار عـرب هـا شوند و گردن هايشان راخاضع كنند؟
ابو جهل گفت : آرى , آن كـلـمه چيست ؟
پيامبر فرمود : بگوييد : خدايى جز اللّه نيست امام باقر فرمود : آنان دست هايشان را درگـوش هـاى خود كردند و سراسيمه بيرون رفتند ومى گفتند : ما در آيين اخير (عيسوى ) هم چـنـيـن چيزى نشنيده ايم اين برساختن است اين جا بودكه خداوند درباره سخن ايشان اين آيه را نازل فرمود : ((ص والقرآن ذى الذكر ـ تا جمله ـ الااختلاق )).
ـ در تـفـسـير قمى آمده است : آيه ((وعجبواان جاهم منذر منهم )) در مكه نازل شد وقتى رسول خـدا(ص ) دعـوت خـود را در مكه آشكارساخت , قريش نزد ابوطالب رفتند و گفتند اى ابوطالب , بـرادرزاده تـو مـا را نـابـخـرد مى خواند وبه خدايانمان بد مى گويد و جوانانمان را فاسد وگمراه مـى سازد و اتحاد ما را از هم مى پاشد اگرنادارى او را وا مى دارد كه چنين سخنانى رامطرح كند, مـا حـاضـريم برايش پولى جمع كنيم به طورى كه ثروتمندترين مرد قريش شود و او رافرمانرواى خـود قـرار مى دهيم ابوطالب اين سخن قريش را به اطلاع پيامبر(ص ) رسانيد,ايشان فرمود : اگر خـورشـيد را در دست راست من بگذارند و ماه را در دست چپم , چنين چيزى را نمى خواهم , بلكه يك كلمه به من بدهند تا به وسيله آن بر عرب ها پادشاهى كنند و غيرعرب ها در برابرشان سر فرود آورنـد وشـهـريـاران بـهـشـت باشند ابوطالب اين سخن را به اطلاع قريش رسانيد آن ها گفتند : حـاضـريـم ده كـلمه به او بگوييم رسول خدا(ص ) به آنان فرمود : گواهى دهيد كه خدايى جز اللّه نـيـسـت ومـن فـرستاده خدا هستم آنان گفتند : ما سيصد وشصت خدا را بگذاريم و يك خدا را بـپـرسـتـيم ؟
!در اين هنگام خداوند سبحان اين آيه را فروفرستاد : ((وعجبوا ان جاهم منذر وقال الكفارهذا ساحر كذاب ـ تا آيه ـ الا اختلاق )), اختلاق به معناى هذيان گويى است .

ـ در قـصص الانبيا آمده است : پيامبرخدا(ص ) از خرده گيرى بر خدايان مشركان بازنمى ايستاد و قـرآن را بر آنان مى خواند وليد بن مغيره از داوران عرب بود و عرب ها براى داورى در كارهاى خود به او مراجعه مى كردند اوده غلام داشت كه به هر غلامى هزار دينار داده بود تا برايش تجارت كنند او ثـروت زيـادى داشـت و عـمـوى ابـوجـهـل بود مشركان به اوگفتند : اى عبد شمس , اين چه حـرف هـايى است كه محمد مى گويد؟
شعر است يا پيشگويى ياخطابه ؟
او گفت : مهلتى دهيد تا سـخـنـان او رابـشـنـوم پـس نـزديك رسول خدا(ص ) كه درحجر نشسته بود رفت و گفت : اى مـحـمـد,شـعـرت را برايم بخوان پيامبر فرمود : اين ها شعرنيست , بلكه سخن خداوندى است كه پيامبران ورسولان خود را مى فرستد وليد گفت : تلاوت كن پيامبر چنين خواند : بسم اللّه الرحمن الرحيم وليد چون كلمه رحمان را شنيد با تمسخر گفت :تو به سوى مردى در يمامه به نام رحمان دعـوت مـى كـنـى ؟
پـيـامبر فرمود : نه , بلكه به سوى خدادعوت مى كنم و اوست رحمان و رحيم سـپـس سـوره حـم سـجـده را از آغـاز شـروع بـه تـلاوت كـردتا رسيد به آيه ((فان اعرضوا فقل انـذرتـكـم صـاعـقة مثل صاعقة عاد و ثمود)) وليد با شنيدن آن پوست بدنش به لرزه افتاد و مو بر بدنش راست شد و برخاست و به خانه اش رفت و نزد قريش برنگشت قريش غمگين شدندصبح روز بعد, ابوجهل پيش او رفت و گفت :رسوايمان كردى , عموجان وليد گفت : اى پسربرادرم , طورى نشده است من همچنان بر دين وآيين قوم خود هستم اما سخن دشوارى شنيدم كه پوست انسان از شـنـيدن آن به لرزه مى افتدابوجهل گفت : سخنانش شعر است ؟
وليد گفت :شعر نيست پرسيد : خـطـابـه اسـت ؟
گفت : نه ,خطابه سخنى پيوسته است اما سخنان او نثرى است كه اجزاى آن به يـكـديـگـر شباهت ندارند واز زيبايى خاصى برخوردار است پرسيد : پس پيشگويى و كهانت است ؟
گـفت : نه پرسيد :پس چيست ؟
وليد گفت : اجازه بده درباره آن بينديشم فردا كه شد, گفتند : اى عـبـد شمس , چه مى گويى ؟
گفت : بگوييد : اين سحر و جادوست ,زيرا دل هاى مردم را تصرف مـى كـند پس خداى متعال اين آيه را درباره او فرو فرستاد : ((ذرنى ومن خلقت وحيدا وجعلت له مالا ممدودا و بنين شهودا ـ تا آيه ـ عليها تسعة عشر)).
در حـديـث حمادبن زيد از ايوب از عكرمه آمده است كه وليد بن مغيره نزد رسول خدا(ص ) آمد و گـفـت : بـرايم بخوان پيامبرگفت : ((ان اللّه يامر بالعدل و الاحسان و ايتا ذى القربى و ينهى عن الـفحشا و المنكر و البغى يعظكم لعلكم تذكرون )) وليد گفت : تكرارش كن حضرت دوباره خواند ولـيـد گـفـت : بـه خداقسم كه از حلاوت و زيبايى خاصى برخورداراست , بالايش پرميوه است و پايينش پر نعمت و اين سخن بشر نيست .

ـ ابـن عـبـاس : ولـيـد بـن مغيره نزد قريش رفت و گفت : مردم , فردا در موسم جمع مى شوند و موضوع اين مرد هم در همه جاپيچيده است و آن ها درباره او از شما سؤال خواهند كرد چه خواهيد گـفـت ؟
ابوجهل گفت :من مى گويم : او جن زده است ابولهب گفت :من مى گويم : او كاهن است وليد گفت : اما من خواهم گفت : او جادوگر است , ميان زن وشوهر و برادر با برادر و پسر و پدر جدايى مى افكند پس خداوند فرو فرستاد : ((ن و القلم )) و ((ما هو بقول شاعر )).
در بـحـار الانوار به نقل از مناقب ابن شهرآشوب آمده است : از اين كه قريش گفتند : اوجادوگر اسـت مى فهميم كه پيامبر چيزهايى به آنان نشان داده كه آنان نظير آن را نتوانستندانجام دهند و ايـن كه گفتند : ديوانه است , به خاطر آن بود كه آن حضرت كارهايى مى كرد وبه عاقبت كار خود از دسـت آنـان نـمى انديشيد واين كه گفتند : كاهن است , بدان سبب بود كه آنان را از امور غيبى خبر مى داد و اين كه گفتند :او تعليم يافته و دست آموز است , بدان سبب بودكه ايشان را از اسرار نـهفته شان آگاه مى ساخت بنابراين , با همان چيزهايى كه قريش قصدداشتند دروغگويى پيامبر را اثبات كنند,راستگويى و صدق دعوى او ثابت مى شود.

بحثى درباره تعداد همسران پيامبر:.

علامه طباطبائى در الميزان مى نويسد.
از جـمـلـه ايراداتى كه به پيامبر(ص ) گرفته اندموضوع تعدد همسران آن حضرت است گفته اند :چـنـد هـمـسـر داشـتـن به خودى خود به معناى سيرى ناپذيرى شهوى و تسليم در برابر غريزه شهوت است و پيامبر(ص ) به قانون چهار همسرى هم كه براى امتش قرار داده بسنده نكرد و نه زن اختيار كرد.
اين موضوع به آيات پراكنده و فراوانى درقرآن مربوط مى شود و بحث همه جانبه از اين موضوع بايد در هنگام سخن از آيه مربوط به آن صورت گيرد و از اين رو گفتار مفصل در اين باره رابه جاهاى مناسب آن حواله مى دهيم و در اين جافقط اشاره اى اجمالى به آن مى كنيم .

لازم اسـت تـوجـه ايـن اعـتـراض كـنـنـده خرده گير رابه اين نكته جلب كنيم كه داستان تعدد زوجـات پيامبر(ص ) به اين سادگى ها هم نيست كه بگوييم آن حضرت چنان دلباخته و شيفته زن بـود كـه تـعـدادزنان خود را به نه عدد رساند بلكه انتخاب آنان ازسوى پيامبر در طول حياتش به شـيـوه خاصى بوده است , زيرا آن حضرت براى اولين بار با خديجه ـ رضى اللّه عنها ـ ازدواج كرد و بـيست و اندى سال يعنى دو سوم عمر شريف خود بعد از ازدواج را به آن بانو بسنده كرد كه سيزده سـال آن بـه بعد از نبوتش و پيش از آن كه از مكه هجرت كند مربوط مى شودآن حضرت سپس به مدينه مهاجرت كرد و به تبليغ ‌رسالت و اعلاى كلمه دين پرداخت و بعد از آن بازنان چندى ازدواج نـمـود كه برخى از آن ها باكره بودند و برخى بيوه , برخى جوان بودند و برخى پيرو برخى ميانسال نـزديـك بـه ده سال به اين روش ادامه داد و پس از آن , به استثناى زنانى كه در عقدازدواج ايشان بـودنـد, ازدواج بـا هـر زن ديـگرى بر اوحرام شد پيداست كه اين اقدام با اين ويژگى ها, به صرف مـوضـوع زن دوستى و عشق به زنان و علاقه به ارتباط با زنان توجيه پذير نيست , زيرا شروع وپايان اين شيوه اين ادعا را نقض مى كند.
وانـگـهـى , مـعـمـولا كـسـى كـه آزمـنـد زنـان است وشيفته عشق ورزى و خلوت و هوسرانى با آن هـامـى بـاشـد, مجذوب زيور و عاشق زيبايى و مفتون نازو كرشمه و شيداى جوانى و كم سن و سـالـى و طـراوت و شادابى جسمانى (زنان ) هم هست و اين خصوصيات نيز با شيوه پيامبر انطباق نـدارد, زيـرابـعـد از باكره با بيوه ازدواج مى كند و بعد از دخترجوان با پيرزن مثلا بعد از ازدواج با كـسـى چـون عايشه و ام حبيبه , با زن مسنى مانند ام سلمه و زينب دختر حجش كه در آن هنگام بيش از پنجاه سال داشت , ازدواج مى كند و به همين ترتيب .

آن حـضـرت هـمـسـران خـود را مخير كرد كه اگرطالب دنيا و زر و زيور آن هستند حاضر است مهرآنان را بپردازد و طلاق بگيرند و چنانچه خواهان خدا و رسول او و سراى آخرت هستند, بايد به دنـيـا وزر و زيـور آن و تـجملات دنيوى پشت كنند گواه اين مطلب سخن خداى متعال است كه مى فرمايد :((اى پيامبر, به همسرانت بگو : اگر خواهان زندگى دنيا و زينت آنيد, بياييد تا مهرتان را بـدهم و (خوش و) خرم رهايتان كنم و اگر خواستار خدا و فرستاده وى و سراى آخرتيد, پس به راسـتى كه خدا براى نيكوكاران شما پاداش بزرگى آماده گردانيده است ))اين امر نيز ـ همچنان كه ملاحظه مى كنيد ـ با شرايطروحى و وضعيت يك مرد دلباخته زيبايى زنان وشيداى وصال آنان تطابق ندارد.
بنابراين , براى پژوهشگر ژرفكاو با انصاف ,راهى جز اين باقى نمى ماند كه كثرت ازدواج پيامبر(ص ) از ابـتـداى كـارش تـا انـتـهاى آن را باعوامل ديگرى غير از عامل آزمندى شهوى وشهوتپرستى و هوسرانى توجيه كند.
واقـعـيـت آن اسـت كـه هدف پيامبر(ص ) ازازدواج با برخى همسرانش كسب قدرت و زيادكردن پـشـتـيبان و عشيره بود و با بعضى ديگر جلب قلوب و جلوگيرى از پاره اى شرارت ها و گزندها و بـابـرخى ديگر به عهده گرفتن سرپرستى و تامين هزينه زندگيشان و نيز به اين منظور تا روش آن بـزرگوار سنت و شيوه اى شود در ميان مردان مؤمن براى حفظ و نجات زنان بيوه و سالخورده ازتنگدستى و فساد.
بـالاخـره هـدف از بـعـضـى ديـگر از ازدواج هاى پيامبر تثبيت يك حكم شرعى و اجراى عملى آن بـه مـنـظـور شـكـسـتـن سـنت هاى منحط و بدعت هاى نادرست رايج در ميان مردم بوده است , مـانـنـدازدواج بـا زيـنب بنت جحش او قبلا همسر زيدبن حارثه بود و زيد طلاقش داد زيد فرزند خـوانـده رسـول خدا(ص ) بود و طبق سنن جاهلى , همسرفرزند خوانده نيز به منزله همسر فرزند اصـلى به شمار مى رفت كه پدر نمى توانست با او ازدواج كنداما پيامبر با زينب ازدواج كرد و در اين باره آياتى نازل شد.
اولـيـن ازدواج پيامبر(ص ) بعد از وفات خديجه , با سوده دختر زمعه صورت گرفت شوهراو بعد از مراجعت از هجرت دوم به حبشه ,درگذشت سوده بانويى مؤمن و در زمره مهاجران به حبشه بود و اگر در آن روز به نزد خانواده اش كه كافر بودند بر مى گشت , او را نيز همچون سايرمردان و زنان مؤمن مورد آزار و شكنجه و قتل وواداشتن به كفر قرار مى دادند.
ازدواج ديگر پيامبر(ص ) با زينب دخترخزيمه بود كه بعد از كشته شدن شوهرش عبداللّه بن جحش در جنگ احد صورت پذيرفت زينب ازبانوان با فضيلت عصر جاهليت بود و او را به دليل رسيدگى فـراوان بـه تـهـيـدسـتـان و مـسـتـمـنـدان و مـهـربانى و دلسوزى نسبت به آنان , ام المساكين (مادرمستمندان ) مى گفتند رسول خدا از طريق ازدواج بااو آبرويش را حفظ كرد.
ديـگـر ازدواج پـيـامـبر با ام سلمه بود كه هند نام داشت او قبلا همسر عبداللّه پدر سلمه , پسرعمه وبـرادر رضـاعى پيامبر و از گروه نخستين مهاجران به حبشه , بود ام سلمه بانويى زاهد و فاضل و مـتدين وفهميده بود زمانى كه شوهرش از دنيا رفت , ام سلمه زنى مسن و داراى چند فرزند يتيم بود پيامبر با زنى با اين شرايط ازدواج كرد.
ازدواج ديگر رسول خدا با صفيه دختر حيى بن اخطب مهتر بنى نظير بود شوهر او در جنگ خيبر بـه قـتـل رسـيـد و پدرش با بنى قريظه صفيه در جنگ خيبر به اسارت در آمد و پيامبر او را براى خـودش بـرداشـت و آزادش كرد و به ازدواج خويش در آوردو با اين كار هم او را از خوارى اسارت رهانيد و هم بابنى اسرائيل پيوند سببى برقرار ساخت .

ديـگـر ازدواج پـيـامـبـر بـا جـويـريـه بود كه بعد ازجنگ بنى مصطلق صورت گرفت نام او بره دخترحارث , سالار بنى مصطلق , بود مسلمانان در جنگ بنى مصطلق دويست خانواده را با زنان و كـنـيزان به اسارت گرفتند وقتى پيامبر(ص ) با جويريه ازدواج كرد مسلمانان گفتند اين ها (بنى مـصـطـلق )خويشان سببى رسول خدا هستند و نبايد اسيرشان كرد, لذا همه را آزاد كردند و بدين تـرتـيـب بـنى مصطلق مسلمان شدند و همگى كه شمار فراوانى راتشكيل مى دادند, به مسلمانان پيوستند و اين كار درديگر عرب ها تاثير مثبتى گذاشت .

ازدواج ديـگـر پـيـامـبـر بـا مـيـمـونه بود كه بره نام داشت و دختر حارث هلالى بود ميمونه بعد ازدرگذشت شوهر دومش , ابو رهم بن عبدالعزى ,خودش را به پيامبر هبه كرد و رسول خدا(ص ) اورا به عقد ازدواج خود در آورد كه در اين باره آياتى از قرآن نازل شد.
ديـگـر ازدواج آن بـزرگـوار بـا ام حبيبه صورت گرفت كه اسمش رمله و دختر ابوسفيان بود او به همراه شوهر خود عبيداللّه بن جحش در مهاجرت دوم به حبشه رفت و عبيداللّه در آن جا نصرانى شـد,امـا ام حـبـيـبـه بـر اسـلام پـايدار ماند در آن زمان پدر اوابوسفيان بر ضد اسلام نيرو بسيج مى كردپيامبر(ص ) با ام حبيبه ازدواج كرد و او را ازبى سرپرستى و بى پناهى نجات داد.
ديـگر ازدواج پيامبر با حفصه دختر عمرصورت گرفت شوهرش خنيس بن حذاقه در جنگ بدر به قتل رسيده و حفصه بيوه شده بود.
بالاخره , ازدواج آن حضرت با عايشه دخترابوبكر است كه دوشيزه بود.
تـامـل و دقـت در ايـن ويـژگـى هـا و در نظر گرفتن آن چه در آغاز بحث پيرامون سيره و روش پـيامبردر ابتدا و پايان كارش و زهد و بى اعتنايى ايشان به زر و زيور دنيا و دعوت همسران خود به ايـن امرگفتيم , براى انسان جاى شك باقى نمى گذارد كه ازدواج پيامبر(ص ) با همسرانش نظير ازدواج هاى معمولى عامه مردم نبوده , بلكه انگيزه هاى خاصى داشته است .

افـزون بر اين , بايد به اين نكته نيز توجه داشت كه پيامبر(ص ) چه خدمات ارزنده اى به جامعه زنان كـرد و حـقوق آنان را كه دوران جاهليت واعصار توحش و بربريت از بين برده بود, احيا نمودو بار ديـگـر بـه زن در جـامعه انسانى قدر و قيمت بخشيد, تا جايى كه روايت شده است آخرين سخنان پيامبر(ص ) سفارش زنان به جامعه مردان بوده است چرا كه فرمود : مراقب نماز باشيد,مراقب نماز باشيد و با بردگان خود مهربان باشيد وبيش از توانشان از آن ها كار نكشيد, از خدا بترسيد ورعايت حال زنان را بنماييد, زيرا كه آنان اسير وزيردست شما هستند.
هـمـچـنـان كـه بـه خـواسـت خـدا در مباحث آينده دربحث از سيره پيامبر اشاره خواهيم كرد, رفتارعادلانه آن حضرت و خوشرفتارى ايشان باهمسرانش و رعايت جانب آنان , اختصاص به شخص پـيـامبر دارد و حكم داشتن بيش از چهارهمسر, همچون روزه وصال , از احكام مختص آن حضرت مى باشد و براى امت ممنوع شده است همين خصلت ها و شهرت داشتن آن ها در ميان مردم مانع از آن شـده بـود كه دشمنان پيامبر(ص )در اين باره بر ايشان خرده گيرى كنند, در صورتى كه براى ضربه زدن به آن حضرت همواره مترصدبهانه و فرصت بودند.
اخترشناسى .

اخترشناسى .