گفتگوى تمدن‌ها در قرآن و حديث

محمّد محمّدى رى شهرى

- ۷ -


نمونه هايى از گفتگوها

نمونه هايى از گفتمان پيامبران

قرآن

و به راستى نوح را به سوى قومش فرستاديم . [گفت :] «من براى شما هشداردهنده اى آشكارم كه جز خدا را نپرستيد؛ زيرا من از عذاب روزى سهمگين بر شما بيمناكم» . پس سران قومش كه كافر بودند ، گفتند : ما تو را جز بشرى مثل خود نمى بينيم ، و جز [جماعتى از فرومايگان ما ، آن هم نسنجيده ، نمى بينيم كسى تو را پيروى كرده باشد؛ و شما را بر ما امتيازى نيست ، بلكه شما را دروغگو مى دانيم . گفت : «اى قوم من ! به من بگوييد اگر از طرف پروردگارم حجّتى روشن داشته باشم ، و مرا از نزد خود ، رحمتى بخشيده باشد كه بر شما پوشيده است . آيا ما [بايد] شما را در حالى كه بدان اكراه داريد ، به آن وادار كنيم؟ و اى قوم من ! بر اين [رسالت ، مالى از شما درخواست نمى كنم . مزد من ، جز بر عهده خدا نيست و كسانى را كه ايمان آوردند ، طرد نمى كنم . قطعاً آنان پروردگارشان را ديدار خواهند كرد؛ ولى شما را قومى مى بينم كه نادانى مى كنيد ؛ و اى قوم من ! اگر آنان را برانم ، چه كسى مرا در برابر خدا يارى خواهد كرد؟ آيا عبرت نمى گيريد؟ و به شما نمى گويم كه گنجينه هاى خدا پيش من است ، و غيب مى دانم و نمى گويم كه من فرشته ام ، و درباره كسانى كه ديدگان شما به خوارى در آنان مى نگرد ، نمى گويم خدا هرگز خيرشان نمى دهد . خدا به آنچه كه در دل آنان است ، آگاه تر است . [اگر جز اين بگويم ، من در آن صورت ، از ستمكاران خواهم بود» .
گفتند : اى نوح ! واقعاً با ما جدل كردى و بسيار [هم] جدل كردى . پس اگر از راستگويانى ، آنچه را [از عذاب خدا] به ما وعده مى دهى ، براى ما بياور . گفت : «تنها خداست كه اگر بخواهد ، آن را براى شما مى آورد و شما عاجز كننده [او] نخواهيد بود و اگر بخواهم شما را اندرز دهم ، در صورتى كه خدا بخواهد شما را بيراه گذارد ، اندرز من شما را سود نمى بخشد . او پروردگار شماست و به سوى او بازگردانيده مى شويد» .
يا [درباره قرآن مى گويند : آن را بربافته است . بگو : «اگر آن را به دروغ سرِهم كرده ام ، گناه من بر عهده خود من است؛ و[لى] من از جرمى كه به من نسبت مى دهيد ، بركنارم» .
و به سوى [قوم] عاد ، برادرشان هود را [فرستاديم . هود] گفت : «اى قوم من ! خدا را بپرستيد . جز او هيچ معبودى براى شما نيست . شما فقط دروغپردازيد . اى قوم من ! براى اين [رسالت] ، پاداشى از شما درخواست نمى كنم . پاداش من جز بر عهده كسى كه مرا آفريده است ، نيست . پس آيا نمى انديشيد؟ و اى قوم من ! از پروردگارتان آمرزش بخواهيد ، سپس به درگاه او توبه كنيد [تا از آسمان بر شما بارش فراوان فرستد و نيرويى بر نيروى شما بيفزايد ، و تبهكارانه روى برمگردانيد» . گفتند : اى هود ! براى ما دليل روشنى نياوردى ، و ما براى سخن تو دست از خدايان خود بر نمى داريم و تو را باور نداريم . [چيزى] جز اين نمى گوييم كه بعضى از خدايان ما به تو آسيبى رسانده اند . گفت : «من خدا را گواه مى گيرم و شاهد باشيد كه من از آنچه جز او شريك وى مى گيريد ، بيزارم . پس همه شما در كار من نيرنگ كنيد و مرا مهلت مدهيد . در حقيقتْ من بر خدا ، پروردگار خودم و پروردگار شما توكّل كردم . هيچ جنبنده اى نيست ، مگر اين كه او مهار هستى اش را در دست دارد . به راستى پروردگار من بر راه راست است . پس اگر روى بگردانيد ، به يقين آنچه را كه به منظور آن به سوى شما فرستاده شده بودم ، به شما رسانيدم؛ و پروردگارم ، قومى جز شما را جانشين [شما] خواهد كرد؛ و به او هيچ زيانى نمى رسانيد . در حقيقت ، پروردگارم بر هر چيزى نگاهبان است» .
و به سوى [قوم] ثمود ، برادرشان صالح را [فرستاديم] . گفت : «اى قوم من ! خدا را بپرستيد . براى شما هيچ معبودى جز او نيست . او شما را از زمين پديد آورد و در آن ، شما را استقرار داد . پس ، از او آمرزش بخواهيد ، آن گاه به درگاه او توبه كنيد كه پروردگارم نزديك [و اجابت كننده است» .
گفتند : اى صالح ! به راستى تو پيش از اين ، ميان ما مايه اميد بودى . آيا ما را از پرستش آنچه پدرانمان مى پرستيدند ، باز مى دارى؟ و بى گمان ، ما از آنچه تو ما را بدان مى خوانى ، سخت دچار شكّيم . گفت : «اى قوم من ! چه بينيد ، اگر [در اين دعوا بر حجّتى روشن از پروردگار خود باشم و او از جانب خود ، رحمتى به من داده باشد . پس اگر او را نافرمانى كنم ، چه كسى در برابر خدا مرا يارى مى كند؟ در نتيجه ، شما جز بر زيان نمى افزاييد» .
آيا از [حال] آن كسى كه چون خدا به او پادشاهى داده بود [و بدان مى نازيد ، و درباره پروردگار خود با ابراهيم محاجّه [مى]كرد ، خبر نيافتى؟ آن گاه كه ابراهيم گفت : «پروردگار من ، همان كسى است كه زنده مى كند و مى ميراند» . گفت : «من [هم] زنده مى كنم و [هم مى ميرانم» . ابراهيم گفت : «خدا[ى من] خورشيد را از خاور بر مى آورد ، تو آن را از باختر برآور» . پس آن كس كه كفر ورزيده بود ، مبهوت ماند؛ و خداوند ، قوم ستمكار را هدايت نمى كند .
و بر آنان ، گزارش ابراهيم را بخوان . آن گاه كه به پدر خود و قومش گفت : «چه مى پرستيد؟» . گفتند : بتانى را مى پرستيم و همواره ملازم آنهاييم . گفت : «آيا وقتى دعا مى كنيد ، از شما مى شنوند؟ يا به شما سود يا زيان مى رسانند؟» . گفتند : نه ! بلكه پدران خود را يافتيم كه چنين مى كردند گفت : «آيا در آنچه مى پرستيده ايد ، تأمّل كرده ايد؟ شما و پدران پيشين شما؟ قطعاً همه آنها ، جز پروردگار جهانيان ، دشمن من اند . آن كس كه مرا آفريده و همو راهنمايى ام مى كند ، و آن كس كه او به من خوراك مى دهد و سيرابم مى گرداند ، و چون بيمار شوم ، او مرا درمان مى بخشد ، و آن كس كه مرا مى ميراند و سپس زنده ام مى گرداند .
و اين گونه ، ملكوت آسمان ها و زمين را به ابراهيم نمايانديم تا از جمله يقين كنندگان باشد . پس چون شب بر او پرده افكند ، ستاره اى ديد . گفت : «اين ، پروردگار من است» و آن گاه ، چون غروب كرد ، گفت : «غروب كنندگان را دوست ندارم» و چون ماه را در حال طلوع ديد ، گفت : اين ، پروردگار من است» . آن گاه چون ناپديد شد ، گفت : «اگر پروردگارم مرا هدايت نكرده بود ، قطعاً از گروه گمراهان بودم» . پس چون خورشيد برآمده را ديد ، گفت : «اين ، پروردگار من است . اين ، بزرگ تر است» و هنگامى كه افول كرد ، گفت : «اى قوم من ! من از آنچه [براى خدا شريك مى سازيد ، بيزارم . من از روى اخلاص ، پاكدلانه روى خود را به سوى كسى گردانيدم كه آسمان ها و زمين را پديد آورده است و من از مشركان نيستم» .
بگو : آيا درباره خدا با ما بحث و گفتگو مى كنيد؟ با آن كه او پروردگار ما و پروردگار شماست؛ و كردارهاى ما از آنِ ما و كردارهاى شما از آنِ شماست و ما براى او اخلاص مى ورزيم ، يا مى گوييد ابراهيم و اسماعيل و اسحاق و يعقوب و اسباط [دوازده گانه] ، يهودى يا نصرانى بوده اند؟ بگو : آيا شما بهتر مى دانيد يا خدا؟ و كيست ستمكارتر از آن كس كه شهادتى از خدا را در نزد خويش ، پوشيده دارد؟ و خدا از آنچه مى كنيد ، غافل نيست .
و چون آيات روشن ما بر آنان خوانده شود ، آنان كه به ديدار ما اميد ندارند ، مى گويند : قرآن ديگرى جز اين بياور ، يا آن را عوض كن . بگو : «مرا نرسد كه آن را از پيشِ خود ، عوض كنم . جز آنچه را كه به من وحى مى شود ، پيروى نمى كنم . اگر پروردگارم را نافرمانى كنم ، از عذابِ روزى بزرگ مى ترسم» .
بگو : «اگر خدا مى خواست ، آن را بر شما نمى خواندم ، و [خدا] شما را بدان آگاه نمى گردانيد . قطعاً پيش از [آوردن] آن ، روزگارى در ميان شما به سر برده ام . آيا فكر نمى كنيد؟» .
و بدين گونه ، در هيچ شهرى پيش از تو هشداردهنده اى نفرستاديم ، مگر آن كه خوشگذرانان آن گفتند : ما پدران خود را بر آيينى [و راهى يافته ايم و ما از پىِ ايشان راهسپاريم . گفت : «هرچند هدايت كننده تر از آنچه پدران خود را بر آن يافته ايد ، براى شما بياورم؟» . گفتند : ما [نسبت به آنچه بدان فرستاده شده ايد ، كافريم .
بگو : اگر چنان كه مى گويند ، با او خدايانى [ديگر] بود ، در آن صورت ، حتماً در صدد جستن راهى به سوى [خداوند] صاحب عرش بر مى آمدند .
ببين چگونه براى تو مَثَل ها زدند و گمراه شدند . در نتيجه ، راه به جايى نمى توانند ببرند؛ و گفتند : آيا وقتى استخوان و خاك شديم ، [باز] به آفرينشى جديد برانگيخته مى شويم؟ بگو : «سنگ باشيد يا آهن ، يا آفريده از آنچه در خاطر شما بزرگ مى نمايد . [باز هم برانگيخته خواهيد شد]» . پس خواهند گفت : «چه كسى ما را باز مى گرداند؟» . بگو : «همان كسى كه نخستين بار شما را پديد آورد» . [باز] سرهاى خود را به طرف تو تكان مى دهند و مى گويند : آن ، كى خواهد بود؟ بگو : «شايد كه نزديك باشد» . روزى كه شما را فرا مى خواند ، پس در حالى كه او را ستايش مى كنيد ، اجابتش مى نماييد و مى پنداريد كه جز اندكى [در دنيا نمانده ايد؛ و به بندگانم بگو : «آنچه را كه بهتر است ، بگويند كه شيطان ، ميانشان را به هم مى زند؛ زيرا شيطان ، همواره براى انسان ، دشمنى آشكار است» .
و [چيزى] مردم را از ايمان آوردن ، باز نداشت . آن گاه كه هدايت برايشان آمد ، جز اين كه گفتند : آيا خدا بشرى را به سمت رسول ، مبعوث كرده است؟ بگو : «اگر در روى زمين ، فرشتگانى بودند كه با اطمينان راه مى رفتند ، البته بر آنان [نيز] فرشته اى را به عنوان پيامبر ، از آسمانْ نازل مى كرديم» . بگو : «ميان من و شما ، گواه بودن خدا كافى است؛ چرا كه او همواره به [حال بندگانش آگاهِ بيناست» .

حديث

142 .زيد بن اسلم : اوّلين ستمگرِ روى زمين ، نمرود بود و مردم براى گرفتن غذا به وى مراجعه مى كردند . ابراهيم نيز همراه ديگران پيش وى رفت . هنگامى كه مردم از برابر نمرود گذر مى كردند ، از آنان مى پرسيد : پروردگار شما كيست؟ آنان مى گفتند : تو ؛ تا آن كه ابراهيم از مقابلش رد شد . نمرود گفت : پروردگار تو كيست؟ ابراهيم پاسخ داد : «پروردگار من ، همان كسى است كه زنده مى كند و مى ميراند» . گفت : من [هم] زنده مى كنم و[هم مى ميرانم . ابراهيم گفت : «خدا [ى من] ، خورشيد را از خاور برمى آورد . تو آن را از باختر برآور» . پس آن كسى كه كفر ورزيده بود ، مبهوت ماند» .

143 .على بن محمّد بن جهم : در مجلس مأمون درآمدم . نزد وى على بن موسى الرضا عليه السّلام بود . مأمون به وى گفت : اى فرزند پيامبر ! آيا شما نمى گوييد پيامبران معصوم هستند؟ حضرت فرمود : «بلى» . مأمون ، سپس از آيات قرآن سؤال كرد و از جمله درباره اين آيه پرسيد : «پس چون شب بر او پرده افكند ، ستاره اى ديد . گفت : اين ، پروردگار من است» .
امام رضا عليه السّلام فرمود : «وقتى ابراهيم از سردابى كه مخفى شده بود ، خارج شد ، با سه گروه رو به رو گشت . گروهى ستاره زهره را مى پرستيدند ، گروهى ماه را مى پرستيدند و گروهى خورشيد را مى پرستيدند . هنگامى كه تاريك شد و زهره را ديد ، به شيوه انكار و پرسش گفت : «اين ، پروردگار من است» . وقتى ستاره غروب كرد . گفت : «من غروب كننده ها را دوست ندارم» ؛ چون غروب ، از ويژگى پديده ها است نه [موجود] قديم و پايدار . وقتى ماه را ديد كه آشكار شده ، باز به شيوه انكار و پرسش گفت : «اين ، پروردگار من است» . وقتى غروب كرد ، گفت : «اگر پروردگارم مرا راهنمايى نكند ، هرآينه از گمراهان خواهم شد» . چون صبح شد و خورشيد طلوع كرد ، باز به شيوه انكار و پرسش ، و نه اخبار و پذيرش گفت : «اين ، پروردگارم است . اين ، بزرگ تر از زهره و ماه است» . وقتى غروب كرد ، خطاب به سه گروه پرستندگانِ زهره ، ماه و خورشيد گفت : «اى قوم من ! من از آنچه [براى خدا شريك مى سازيد ، بيزارم . من از روى اخلاص ، پاكدلانه روى خود را به سوى كسى گردانيدم كه آسمان ها و زمين را پديد آورده است؛ و من از مشركان نيستم» .
ابراهيم با سخن خود مى خواست بطلان دين آنان را روشن كند و در پيش آنان ، مقرّر گردد كه آنچه ويژگى زهره ، ماه و خورشيد را دارد ، شايسته پرستش نيست و پرستش ، شايسته خالق آنها و خالق آسمان ها و زمين است . اين ، استدلالى بود كه خداوند به وى الهام كرد . همان گونه كه خدا مى فرمايد : «و آن ، حجّت ما بود كه به ابراهيم در برابر قومش داديم» . مأمون گفت : چه پُر بركتى اى فرزند رسول خدا !

نمونه هايى از گفتمان پيامبر خاتم

144 .امام صادق عليه السّلام : پدرم امام باقر ، از جدّم على بن حسين و وى از پدرش حسين بن على ، سرور شهيدان و وى از پدرش اميرالمؤمنين عليهم السّلام برايم نقل كرد كه روزى پيروان دين هاى پنجگانه : يهود ، مسيحيّت ، طبيعت پرستان ، دوگانه پرستان و مشركان عرب ، با رسول خدا نشستى داشتند .
يهوديان گفتند : ما مى گوييم عُزَير ، پسر خداست . آمده ايم ببينيم تو چه مى گويى؟ اگر سخن ما را بگويى ، پس در دستيابى به حقيقت ، از تو پيشى گرفته ، برتريم و اگر با ما مخالفت كنى ، با تو مجادله مى كنيم .
مسيحيان گفتند : ما مى گوييم مسيح ، پسر خداست و با او يكى است . آمده ايم ببينيم تو چه مى گويى؟ اگر از رأى ما پيروى كنى ، در باور به اين حقيقت ، بر تو پيشى گرفته ، برتريم و اگر مخالفت كنى ، با تو مجادله خواهيم كرد .
طبيعت گرايان گفتند : ما مى گوييم اشيا بايد باشند و آنها همواره و دائم هستند . آمده ايم ببينيم تو چه مى گويى؟ اگر حرف ما را قبول داشته باشى ، ما در باور به اين حقيقت ، از تو پيشى گرفته ، برتريم و اگر مخالف باشى ، با تو مجادله مى كنيم .
دوگانه پرستان گفتند: ما مى گوييم نور وتاريكى، چرخانندگان [هستى]اند. آمده ايم ببينيم تو چه مى گويى؟ اگر حرف ما را قبول داشته باشى ، در باور به اين حقيقت ، بر تو پيشى گرفته ، برتريم و اگر مخالفت كنى ، با تو مجادله مى كنيم .
مشركان عرب گفتند : ما مى گوييم بت هاى ما خدايان اند . آمده ايم ببينيم تو چه مى گويى؟ اگر حرف ما را قبول داشته باشى ، در باور به اين حقيقت ، بر تو پيشى گرفته ، برتريم و اگر مخالفت كنى ، با تو مجادله مى كنيم .
رسول خدا فرمود : «من به خداوند بى شريك ، ايمان دارم و به بت ، طاغوت و به هر معبودى غير او كافرم» .
آن گاه خطاب به آنان گفت : «خداوند ، مرا براى همه به عنوان بشارت دهنده وانذار كننده وحجّت بر جهانيان، برانگيخته است؛ وبسيار زود است كه نيرنگ كسانى را كه در دين او نيرنگ كنند، به حلقومشان برگرداند».
آن گاه ، خطاب به يهوديان فرمود : «آيا آمده ايد كه من سخن شما را بى دليل بپذيرم؟» .
گفتند : نه .
فرمود : «چه چيز باعث شده كه شما باور داشته باشيد كه عُزَير ، پسر خداست؟» .
گفتند : چون وى پس از آن كه تورات از بين رفته بود ، آن را براى بنى اسرائيل ، بازسازى كرد و اين كار را انجام نداد ، مگر از آن رو كه پسر خدا بود .
پيامبر صلّى الله عليه و آله فرمود : «چرا عُزَير ، پسر خدا شد و موسى كه تورات را براى شما آورد و معجزه هايى كه خود شما هم مى دانيد ، از وى ديده شد ، پسر خدا نشد؟ و اگر عُزير ، به خاطر بزرگوارى در بازسازى توراتْ پسر خدا شد ، موسى بايد به پسرِ خدا بودن ، اولى و سزاوارتر باشد . اگر اين مقدار از بزرگوارى براى عُزَير ، موجب شود كه وى پسر خدا گردد ، چندين برابر اين بزرگى كه براى موسى بود ، درجه وى بايد برتر از پسرِ خدا بودن باشد . اگر منظور شما از پسر خدا بودن ، همان مفهومى باشد كه در دنيا در پى رابطه جنسى پدر با مادر ، مادران ، بچّه به دنيا مى آورند ، به خدا كفر ورزيده ايد و او را به آفريده اش تشبيه كرده ايد و ويژگى پديده ها را براى وى اثبات كرده ايد. بنابراين، بايد خدا از نظر شما پديد آمده و خلق شده اى باشد كه خالقى دارد كه وى را ساخته و به وجود آورده است» .
يهوديان گفتند : منظورمان اين نيست ، همان طور كه گفتى ، اين كفر است؛ بلكه منظورمان آن است كه وى از نظر قدر و منزلت ، پسر خداست؛ گرچه تولّدى هم در كار نبود؛ درست مثل آن كه برخى دانشمندان ، خطاب به كسانى كه مى خواهند آنان را اكرام كنند و ارزش آنان را نسبت به ديگران نشان دهند ، مى گويند : «پسرم !» يا «اين ، پسرم است» كه اين سخن براى اثبات به دنيا آمدن وى از او نيست . چون در اين صورت ، به وى گفته خواهد شد كه اين شخص ، با تو بيگانه است و رابطه نَسَبى بين آن دو نيست . كار خدا درباره عُزَير نيز چنين است كه وى به خاطر احترام گذاشتن و نه به دليل تولّد ، وى را فرزند خود قرار داده است .
پيامبر صلّى الله عليه و آله فرمود : «اين ، همان سخنى است كه من به شما گفتم . اگر بر اين پايه ، عُزَير پسر خدا مى گردد ، اين مقام براى موسى مناسب تر است . خداوند ، هر باطلگرايى را با اقرار خودش رسوا مى كند و دليل او را عليه خود او به كار مى برد . دليلى كه شما آورديد ، شما را به چيزى بزرگ تر از آنچه گفتم ، مى كشاند . شما گفتيد كه يكى از بزرگان شما به فرد بيگانه اى كه رابطه سببى بين آن دو نيست ، مى گويد : پسرم ! يا اين ، پسرم است ، امّا نه به معناى از او به دنيا آمدن . گاه شما مى بينيد همين بزرگ ، به فرد بيگانه اى براى احترام مى گويد : اين ، برادرم است و به ديگرى مى گويد : اين ، استادم و پدرم است و به شخص ديگرى مى گويد : اين ، آقاى من است و يا خطاب مى كند آقايم ! و هر چه احترامگذارى اش بيشتر باشد ، از اين گونه تعبيرها بيشتر بهره مى گيرد . بنابراين ، از نظر شما رواست كه موسى ، برادر خدا ، شيخ خدا ، و يا آقاى خدا باشد ، چون وى را بيشتر از عُزَير ، اكرام كرده است؟ همان طور كه اگر كسى ديگرى را بيشتر اكرام كند ، براى احترام ، به وى مى گويد : اى آقايم ! ، اى شيخم ! ، اى عمويم ! ، اى رئيسم [و اى اميرم]! و هر آنچه در احترام بيفزايد ، در اين قبيل تعبيرها مى افزايد .
آيا از نظر شما رواست كه موسى ، برادر خدا ، شيخ خدا ، عموى خدا ، رئيس خدا ، آقاى خدا و يا امير خدا باشد؛ چون خدا وى را بيشتر بزرگ داشته و بر كسانى كه آنان را اى شيخم ! ، اى آقايم ! ، اى عمويم! ، اى رئيسم ! و يا اى اميرم ! خطاب مى كنند؟» .
[على عليه السّلام ] مى فرمايد : آنان ، متحيّر و مبهوت شدند و گفتند : اى محمّد ! به ما فرصت بده تا درباره آنچه كه به ما گفتى، بينديشيم . رسول خدا فرمود : «در اين باره ، با دلى منصفانه بينديشيد . خدا شما را هدايت مى كند» .
آن گاه ، رو به مسيحيان كرد و فرمود : «شما گفتيد [خداوندِ] قديم ـ عزّوجلّ ـ با مسيح ، پسرش يكى شده است . منظورتان از اين سخن چيست؟ آيا منظورتان اين است كه [خداوند] قديم ، براى آن كه با اين پديد آمده ، يعنى عيسى عليه السّلام يكى شده ، حادث است؟ يا عيسى كه حادث است ، به خاطر وجود قديم كه همان خدا باشد ، قديم شده است؟ و يا مفهوم سخن شما از اين كه وى با خدا متّحد شده ، اين است كه وى از كرامتى برخوردار شده است كه هيچ كس غير از وى ، از چنين كرامتى برخوردار نگشته است؟ اگر منظورتان اين است كه قديم ، پديده شده است كه خودتان ، خودتان را باطل كرده ايد؛ چون قديم ، محال است كه منقلب شود و پديده گردد ، و اگر مقصودتان اين است كه عيسى عليه السّلام قديم شده است كه حرف محالى گفته ايد؛ زيرا حادث ، محال است كه قديم گردد .
و اگر منظورتان از اتّحاد مسيح با خدا اين است كه خداوند ، وى را از بين ديگر بندگان برگزيده و ويژه خود ساخته است ، پس به حادث بودن عيسى و مفهومى كه به خاطر آن با خدا يكى شده است ، اقرار كرده ايد؛ زيرا هنگامى كه عيسى حادث باشد و خداوند با وى يكى شده باشد ـ يعنى معنايى را آفريده كه به خاطر آن ، عيسى برترين خلق خداوند شده ـ ، در اين صورت ، هم عيسى و هم آن معنى حادث اند و اين ، برخلاف سخنى است كه در آغاز گفتيد» .
[ على عليه السّلام ] مى فرمايد : مسيحيان گفتند : اى محمّد ! ، چون خداوند به دست عيسى عليه السّلام چيزهاى شگفتى نمايان ساخت ، وى را به جهت احترام ، فرزند خود قرار داد .
رسول خدا به آنان فرمود : «آنچه كه در اين باره با يهوديان گفتم ، شنيديد؟» .
آن گاه همه آن بحث را تكرار كرد . همه ساكت شدند ، جز يك نفر از آنان كه گفت : اى محمّد ! آيا شما نمى گوييد ابراهيم ، خليل الله (دوست خدا) است؟
پيامبر صلّى الله عليه و آله فرمود : «چنين مى گوييم» .
وى گفت : اگر اين را مى گوييد ، چرا ما را از اين كه بگوييم عيسى پسر خداست ، منع مى كنيد؟ پيامبر صلّى الله عليه و آله فرمود : «اين دو مانند هم نيستند . چون وقتى مى گوييم : ابراهيم «خليل الله» است ، بدان جهت است كه «خليل» مشتق از «خَلّه» يا «خُلّه» است . معناى خَلّه ، نياز و احتياج است و ابراهيم ، نيازمند پروردگارش بود و تنها به وى وابسته بود و از ديگران ، كناره گير و روگردان و بى نياز بود . چون وقتى كه تصميم گرفته شد وى را در آتش نهند و با منجنيق در آتش افكندند ، خداوند ، جبرئيل را فرستاد و گفت : بنده ام را درياب . جبرئيل آمد و وى را در هوا گرفت و گفت : گرفتارى هايت را بر عهده من بگذار . خداوند ، مرا براى يارى تو فرستاده است .
ابراهيم گفت : «نه ، خداوند براى من بس است و بهترين وكيل است . من از ديگران چيزى نمى خواهم و جز به وى ، نيازمند نيستم» . پس خداوند ، وى را خليل خود ، يعنى نيازمند ، محتاج و وابسته به او و بريده از ديگران خواند .
واگر از خُلّه [به معناى آگاه] گرفته شود . يعنى به آن امر ، آگاه شده و به اسرارى رسيد كه ديگران به آن نرسيده اند . در اين صورت ، معناى خليل ، عالِم به خدا و امور الهى است و اين ، موجب تشبيه خدا به خلق نمى گردد . نمى انديشيد كه اگر وى وابسته به خدا نمى شد ، خليل وى نمى گشت و اگر به اسرار وى آگاهى نمى يافت ، خليل وى نمى شد؛ ولى اگر كسى فرزندى به دنيا آورد ، هر چه او را از خودش دور كند ، يا تحقيرش كند ، باز هم فرزند وى است ، چون به دنيا آمدن ، قائم به اوست .
از سوى ديگر ، اگر شما به خاطر اين كه خدا به ابراهيم گفته «خليلى (دوست من)» قياس كرده و بگوييد : عيسى پسر خداست ، بايد بگوييد موسى نيز پسر اوست . چون معجزه هايى كه موسى داشت ، پايين تر از معجزه هاى عيسى نبود . بنابراين ، بگوييد موسى نيز پسر خداست . بر اين اساس ، بايد بگوييد كه وى ، استاد ، آقا ، عمو ، رئيس ، و فرمانرواى خداست ، به همان شكل كه براى يهوديان گفتم!» .
آنان به يكديگر گفتند كه در انجيل آمده است كه عيسى گفت : به سوى پدرم مى روم .
رسول خدا فرمود : «اگر به آن كتاب عمل مى كنيد ، در آن آمده است : به سوى پدر خودم و شما مى روم» .
آنان گفتند : از همان روى كه عيسى پسر خداست ، همه آنانى را كه عيسى مورد خطاب قرار داده ، فرزندان خدا هستند .
[رسول خدا فرمود :] «در اين كتاب ، چيزهايى است كه ادّعاى شما بر اين كه عيسى به خاطر ويژگى اش به خدا پسر او شده است ، رد مى كند؛ چون شما گفتيد : ما از آن روى به عيسى پسر خدا مى گوييم كه خدا به وى چيزهايى اختصاص داده كه به ديگران ، اختصاص نداده است و شما مى دانيد آنچه را به عيسى اختصاص داد ، به آنانى كه عيسى خطاب به آنان گفت به سوى پدرم و پدر شما مى روم اختصاص نداده است . بنابراين ، ادّعاى ويژگى به عيسى باطل شد؛ چون به نظرش ، مثل ويژگى عيسى براى كسانى كه مثل وى نبودند ، طبق كلام عيسى ثابت شد . شما كلام عيسى را نقل مى كنيد و بر غير مفهوم آن تأويل مى كنيد؛ چون هنگامى كه وى گفت : پدرم و پدر شما ، بجز آنچه كه شما فهميديد و روى آورديد ، منظورش بود. شايد وى مقصودش آن بود كه به سوى آدم و يا نوح رفتم و خداوند ، مرا پيش آنان مى برد و با آنان يكجا گرد مى آورد و آدم و نوح ، پدر من و شما هستند . عيسى ، جز اين را اراده نكرده بود» .
[على عليه السّلام ] فرمود : مسيحيان ، سكوت كردند و گفتند : تاكنون ، مجادله گر و گفتگوگرى چون تو نديده بوديم . درباره كارهاى خويش مى انديشيم .
آن گاه پيامبر صلّى الله عليه و آله روى به طبيعت پرستان كرد و فرمود : «چه چيز موجب شده است به اين باور فرا خوانيد كه چيزها بايد باشند و آنها همواره هستند ، از بين نرفته و نخواهند رفت؟» .
آنان گفتند : ما جز طبق آنچه كه مى بينيم ، حكم نمى كنيم و ما نديديم كه اشيا پديد آمده باشند . بنابراين ، مى گوييم از بين نرفته اند و نديديم كه از بين بروند و پايان بپذيرند . پس گفتيم : از بين نخواهند رفت .
رسول خدا فرمود : «آيا چيزها را قديم يافته ايد و يا آنها را تا ابد پايدار يافته ايد؟ اگر بگوييد آنها را چنين يافته ايم ، ادّعا كرده ايد كه همواره بر همين شكل و بر همين خِرَد بوده ايد و باقى خواهيد ماند . اگر اين را بگوييد ، واقعيت خارجى را منكر شده ايد و همه مردمى كه شما را ديده اند ، دروغگويتان مى شمارند» .
گفتند : ما همواره بودن و همواره ماندن را براى اشيا نديده ايم .
رسول خدا فرمود : «پس چرا به بودن و ماندنِ همواره حكم مى كنيد؟ براى آن كه [چون] شما پديدار شدن و پايان يافتن چيزها را نديده ايد ، بهتر است تميز بين آن دو را به ديگران واگذاريد تا بر حدوث ، پايان پذيرى و از بين رفتن آن ، حكم كنند؛ چون آنان نيز بودن و ماندنِ همواره اشيارا نديده اند .
آيا شما شب و روز را نديده ايد كه يكى پس از ديگرى است؟» .
گفتند : آرى .
فرمود : «آيا بر اين باور هستيد كه آن دو بوده اند و خواهند بود؟» .
گفتند : آرى .
فرمود : «به نظر شما شب و روز قابل جمع هستند؟» .
گفتند : نه .
رسول خدا فرمود : «بنابراين ، يكى ديگرى را قطع مى كند؛ يكى پيشى مى گيرد و ديگرى در پى آن مى رود» .
گفتند : همين طور است .
فرمود : «شما به پيش گيرنده از شب و روز ، حكم پديدار شدن كرديد ، در حالى كه پيدا شدن آن دو را نديده بوديد . قدرت خدا را منكر نشويد» .
آن گاه فرمود : «شب و روزهاى پيش از شما پاياندار يا بى پايان بود؟ اگر بگوييد بى پايان بودند ، چگونه پيش از آن كه يكى از شب و يا روز پايان پذيرد ، ديگرى به شما رسيده است؟ و اگر بگوييد پاياندار بودند ، معنايش اين است كه زمانى وجود داشت كه هيچ كدام نبودند» .
گفتند : درست است .
فرمود : «شما مى گوييد كه هستى قديم است و پديدار نيست . آيا شما به مفهومى كه بدان اقرار مى كنيد ، آگاه هستيد و آنچه را كه منكر مى شويد ، مى دانيد؟» .
گفتند : آرى .
فرمود : «چيزهايى را كه مى بينيد ، بعضى از آنها به بعضى ديگر ، نيازمند هستند؛ زيرا پاره اى جز به اتّصال به پاره اى ديگر ، پايدار نمى مانند . آيا ساختمان را نمى بينيد كه بخشى از اجزاى آن ، نيازمند بخش ديگر است و بدون آن ، استوار نمى گردد و پايدار نمى شود؟ ديگر اشيا نيز چنين هستند» .
آن گاه افزود : «اگر اين نيازمندى بخشى از آن بر بخش ديگر ، در استحكام و تكميل قديم است ، به من بگوييد اگر پديدار مى بود ، چگونه مى بود و ويژگى اش چه سان مى بود؟» .
[على عليه السّلام ] فرمود : آنان ، درمانده شدند و فهميدند كه نمى توانند براى پديدار ، ويژگى پيدا كنند و به آن توصيف كنند ، جز آنچه در همين امورى كه فكر مى كردند قديم است ، وجود دارد . از اين روى ، زبانشان بند آمد[1] و گفتند درباره خويش خواهيم انديشيد .
آن گاه رسول خدا روى به دوگانه پرستان كرد ؛ آنانى كه مى گفتند نور و تاريكى تدبير كنندگان هستند ، و فرمود : «چه انگيزه اى موجب شده كه شما چنين بگوييد؟» .
گفتند : ما دنيا را به دو شكل خير و شر ديديم و ديديم كه خير ، ضدّ شرّ است . از اين روى ، انكار كرديم كه يك كننده ، كارى و ضد آن را انجام دهد؛ بلكه هر كدام ، كننده اى مستقل دارند . نمى بينى كه برف ، محال است بسوزد ، چنان كه آتش ، محال است سرد باشد . بنابراين ، دو آفريننده قديم : نور و ظلمت را پذيرا شديم .
رسول خدا به آنان گفت : «آيا سياهى و سفيدى ، قرمزى و زردى ، و سبزى و آبى را نديده ايد كه هر كدام ، ضد ديگرى است؟ چون دو تاى از آنها در يك جا جمع نمى شوند؛ همان گونه كه سردى و گرمى دو ضد هستند؛ چون هر دو در يك جا جمع نمى شوند؟» .
گفتند : آرى .
فرمود : «چرا به تعداد هر رنگ ، آفريننده اى قديمى اثبات نمى كنيد تا كننده هر ضدّى از اين رنگ ها غير از كننده ضد ديگر باشد؟» .
[على عليه السّلام ] فرمود : همه ساكت شدند .
آن گاه رسول خدا فرمود : «چگونه نور و ظلمت درهم آميزند كه سرشت يكى بالا رونده و ديگرى پايين رونده است؟ اگر دو نفر ، يكى به سوى شرق و ديگرى به سوى غرب همواره در رفتن باشند ، آيا به نظر شما همديگر را خواهند ديد؟» .
گفتند : نه .
فرمود : «بنابراين ، لازم است كه نور و ظلمت ، با هم درنياميزند؛ چون هر كدام در غيرِ جهت ديگرى حركت مى كنند . بنابراين ، چگونه اين جهان ، از درهم آميزى دو چيزى كه محال است درهم آميزند ، به وجود آمده است؟ بلكه آن دو تدبير شده و آفريده شده اند» .
آنان گفتند : درباره خويش ، خواهيم انديشيد .
آن گاه رسول خدا رو به سوى مشركان عرب كرد و گفت : «شما چرا بتان را به جاى خدا مى پرستيد؟» .
گفتند : با اين پرستش ، به خداوند نزديكى مى جوييم .
فرمود : «آيا اين بتان به پروردگارشان گوش كرده ، از او پيروى مى كنند؟ خدا را عبادت مى كنند تا با بزرگداشت آنها به خدا نزديك شويد؟» .
گفتند : نه .
فرمود : «آيا شما به دست خود آنها را تراشيده ايد؟» .
گفتند : آرى ! فرمود : سزاوار بود به جاى آن كه شما آنها را بپرستيد ، آنها شما را مى پرستيدند [چنانچه آنها مى توانستند پرستش كنند] ، اگر دستور تعظيم آنها را كسى كه نسبت به مصلحت و فرجام شما آگاه است و در آنچه كه شما را بدان تكليف مى كند ، حكيم است ، صادر نكرده باشد .
[على عليه السّلام ] فرمود : وقتى رسول خدا چنين گفت ، آنان ، اختلاف كردند . گروهى گفتند : خداوند ، در هيكل مردمانى كه به اين شكل ها بودند ، حلول كرده و ما اين شكل ها را ساخته ايم و به خاطر اين كه چهره هايى كه پروردگارمان در آنها حلول كرده تعظيم كنيم ، اين شكل ها را بزرگ مى داريم .
و گروه ديگر گفتند : اين چهره ها چهره اقوام پيشين است؛ اقوامى كه مطيع خدا بودند . چهره آنان را درست كرده ايم و آنها را براى تعظيم خداوند ، پرستش مى كنيم .
گروه ديگر گفتند : آن گاه كه خدا آدم را آفريد ، به فرشتگانْ فرمان سجده به وى داد . آنان ، آدم را براى نزديكى به خدا سجده كردند . ما به سجده بر آدم ، از فرشتگانْ سزاوارتر بوديم و چون آن وقت نبوديم ، سيماى او را ساخته ايم و بدان ، براى نزديكى به خدا سجده مى كنيم ، همان گونه كه فرشتگان با سجده به آدم ، به خدا تقرّب جستند . همان گونه كه شما به پندار خودتان دستور يافته ايد كه به سوى كعبه سجده كنيد و چنين كرديد وآن گاه، در ديگر شهرها بادست خود، محراب هايى ساخته ايد كه به سوى آنها سجده مى كنيد و قصد كعبه مى كنيد ، نه محراب هاى خودتان ، و قصد كعبه هم براى خداى ـ عزّوجلّ ـ است نه خود كعبه .
رسول خدا فرمود : «راه را گم كرده ايد و گمراه شده ايد» . وى خطاب به آنانى كه مى گفتند : خداوند ، در هيكل مردمانى به شكل هايى كه تصوير كرده ايم ، حلول كرده و با اين چهره ها را ساخته ايم و بزرگداشتِ ما از اين صورت ها در واقع ، تعظيم صورت هايى است كه پروردگارمان در آنها حلول كرده اند ، فرمود : «شما پروردگارتان را با ويژگى مخلوقات توصيف كرده ايد . آيا پروردگار شما در چيزى حلول مى كند ، به گونه اى كه آن شى ء فراگير خدا باشد؟ در اين صورت ، چه فرقى بين آن چيز و امور ديگرى چون رنگ، طعم، بو، نرمى ، خشنى ، سنگينى و سبكى كه خداوند در آن حلول مى كند ، وجود دارد؟ چرا رنگ ، طعم ، مزه و . . . ، حادث و آن ديگرى قديم باشد و چرا عكس آن نباشد؟ چگونه آن كه پيش از حلول شده (محلّ حلول) وجود داشت ، نيازمند حلول است ، در حالى كه خدا همواره بوده و خواهد بود؟ وقتى خدا را به ويژگى پديده ها در خصوص حلول پذيرى توصيف كرديد، لازم است به ويژگى زوال پذيرى هم توصيفش كنيد و اگر او را به ويژگى زوال و حدوث توصيف كرديد ، در واقع ، به صفت پايان پذيرى توصيف كرده ايد؛ زيرا اين صفت ، ويژگى حلول كننده و حلول شونده است و اينها ذات شى ء را تغيير مى دهند . اگر ذات خداوند با حلول در چيزى تغيير نكند ، بايد با حركت ، سكون ، سفيد و سياه و سرخ و زرد شدن هم تغيير نكند و همه ويژگى هايى كه بر اشياى متّصف به اين صفت ها وجود دارد ، بر خداوند هم كه در آنها حلول كرده وجود داشته باشد تا همه ويژگى هاى پديده ها در آن باشد و در اين صورت ، خداوند متعال هم حادث باشد !» .
رسول خدا آن گاه فرمود : «وقتى گمانتان در اين كه خدا در چيزى حلول كرده باطل شد ، زيربناى سخنتان از بين رفت» .
[على عليه السّلام] فرمود : آنان ساكت شدند و گفتند : در كارمان خواهيم انديشيد .
آن گاه رسول خدا رو به سوى گروه دوم كرد و به آنها فرمود : «به من بگوييد هنگامى كه شما صورت كسانى را كه خداوند را عبادت كرده اند ، مى پرستيد و براى آنها سجده مى كنيد و نماز مى گزاريد و براى سجده به آنها پيشانى هاى ارزشمند را بر خاك مى نهيد ، چه چيزى براى خداى جهانيان نگه مى داريد؟ آيا نمى دانيد حقّ كسى كه لازم است عبادت شود و بزرگ داشته شود ، اين است كه بنده اش هم رديف وى قرار نگيرد؟ آيا فكر مى كنيد درست است شهروندان ، پادشاه يا رئيسى را در بزرگداشت ، كُرنش و فروتنى ، همپاى وى قرار دهيد؟ آيا اين كار ، كوچك كردن حق بزرگ تر و بزرگ كردن حقّ كوچك تر نيست؟» .
گفتند : آرى .
فرمود : «آيا نمى دانيد شما با تعظيم خداوند از راه تعظيم صورتِ بندگانِ مطيع خدا ، خداى جهانيان را كوچك مى كنيد؟» .
[على عليه السّلام ] فرمود : آنان پس از اين كه گفتند : در كار خويش خواهيم انديشيد ، سكوت كردند .
سپس رسول خدا به گروه سوم فرمود : «براى ما نمونه اى ذكر كرديد و ما را شبيه خود شمرديد ، در حالى كه ما مثل هم نيستيم؛ چون ما بندگان خدا ، مخلوق و تربيت شده هستيم . در هر چه كه امر كند ، امرپذيريم و از هر چه منع كند ، منع پذيريم و آن گونه كه از ما مى خواهد ، پرستشش مى كنيم . اگر ما را به گونه اى از گونه ها دستور دهد ، پيروى اش مى كنيم و از گونه اى كه بدان دستور و اجازه نداده ، تجاوز نمى كنيم؛ چون نمى دانيم .
شايد وى اوّلى را خواسته و از دومى راضى نيست ، و ما را نهى كرد كه بر او پيشى بگيريم . هنگامى كه به ما دستور داد روى به كعبه كنيم ، پيروى اش كرده ايم . آن گاه به ما دستور داد در ديگر شهرها به سوى كعبه روى كنيم و ما هم اطاعت كرده ايم و در هيچ كدام از اين كارها از دستور وى خارج نشده ايم و خداوند ، هنگامى كه دستور به سجده براى حضرت آدم كرد ، دستور به سجده براى چهره اش كه غير اوست ، نكرد . بنابراين ، نبايد شما اين را به آن قياس كنيد؛ چون شما نمى دانيد . شايد وى چون امر نكرده ، از كارهاى شما ناراضى است» .
آن گاه رسول خدا افزود : «به نظر شما اگر كسى اجازه ورود به خانه اش را در يك روز خاص داد ، آيا مى توانيد بعداً بدون دستور وى داخل خانه اش شويد؟ آيا مى توانيد بدون فرمان وى به خانه ديگر او داخل شويد؟ اگر كسى لباسى از لباس هايش ، بنده اى از بندگانش يا چارپايى از چارپايانش را به شما داد ، آيا مى توانيد آن را از وى بگيريد؟» .
گفتند : آرى .
فرمود : «اگر آن را نگرفتيد ، مى توانيد يكى ديگر مثل آن را برداريد؟» . گفتند : خير؛ چون وى آن گونه كه در اوّلى اجازه داه بود ، براى دومى اجازه نداده است .
آن گاه فرمود : «به من بگوييد آيا خداوند ، سزاوارتر است كه بدون فرمانش در مِلكش تصرّف نشود ، يا بعضى از بندگان؟» .
گفتند : خدا سزاوارتر است كه در مِلكش بدون اجازه او تصرّف نشود .
فرمود : «پس چرا چنين كرديد و او كِى به شما فرمان داده كه اين صورت ها را پرستش كنيد؟» .
[على عليه السّلام ] فرمود : آنان گفتند كه درباره كارهايمان خواهيم انديشيد و ساكت شدند .
امام صادق عليه السّلام مى فرمايد : قسم به آن كه محمّد را به پيامبرى برانگيخت ، سه روز بر اين گردهمايى نگذشته بود كه همه خدمت رسول خدا رسيدند و اسلام آوردند . آنان بيست و پنج نفر و از هر گروهى پنج نفر بودند و گفتند : اى محمّد ! ما دليلى چون دلائل تو نديديم . گواهى مى دهيم كه تو رسول خدايى .

145 .امام عسكرى عليه السّلام : به پدرم امام هادى عليه السّلام گفتم : آيا رسول خدا با يهوديان و مشركان ، زمانى كه وى را مورد عتاب قرار مى دادند ، مناظره مى كرد و آيا [هنگامى كه آنان محاجّه مى كردند] با آنان محاجّه مى نمود؟ فرمود : «بلى ، بارها و بارها ! از جمله آنها همانى است كه خدا از قول مشركان نقل كرده است : و گفتند : اين چه پيامبرى است كه غذا مى خورد و در بازارها راه مى رود . چرا فرشته اى به سوى او نازل نشده؟ تا آن جا كه مى فرمايد : مردى افسون شده ؛ و گفتند : چرا اين قرآن ، مردى بزرگ از [آن] دو شهر ، فرود نيامده است .
و نيز قول خداوند ـ عزّوجل ـ كه مى فرمايد : و گفتند : تا از زمين ، چشمه اى بر ما نجوشانى ، هرگز به تو ايمان نخواهيم آورد تا آن جا كه مى فرمايد : كتابى بخوانيم آن را .
و در پايان به وى گفته شد : اگر تو همچون موسى ، پيامبر هستى ، در خصوص پرسش هايمان از تو بايد بر ما صاعقه اى فرود مى آمد ؛ چون پرسش هاى ما از پرسش هاى قوم موسى سخت تر است» .
[امام هادى عليه السّلام ] فرمود : جريان چنين بود كه روزى رسول خدا در مكّه در كنار كعبه نشسته بود . گروهى از رؤساى قريش ، از قبيل : وليد بن مغيره مخزومى ، ابو البخترى بن هشام ، ابو جهل ، عاص بن وائل سهمى ، عبدالله بن اميّه مخزومى و تعداد زيادى كه دنباله رو آنان بودند ، گرد ايشان جمع شدند و رسول خدا با تعدادى از ياران خود بود و بر آنان ، قرآن مى خواند و امر و نهى الهى را بيان مى كرد .
گروهى از مشركان به همديگر گفتند : جريان محمّد ، شدّت يافته[2] و خواسته هاش بالا گرفته است . بياييد شروع به سرزنش ، بى تاب ساختن ، توبيخ و استدلال عليه او كنيم و آنچه را كه آورده ، باطل سازيم تا قَدرَش بين يارانش كم شود و ارزشش در نزد آنان ، كوچك گردد . شايد از گمراهى ، باطل ، طغيانگرى و سرپيچى اى كه در آن گرفتار است ، جدا شود . اگر دست شست ، چه بهتر و اگر نه ، با شمشيرهاى برّان با وى برخورد خواهيم كرد .
ابوجهل گفت : چه كسى كلامش را پى مى گيرد و مجادله مى كند . عبدالله بن ابى اميّه مخزومى گفت : من به اين كار مى پردازم . آيا مرا براى شاخ به شاخ شدن و مجادله گرى با وى كافى نمى بينيد؟ ابوجهل گفت : چرا . همه با هم نزد رسول خدا آمدند . عبدالله بن ابى اميّه مخزومى با اين بيان شروع كرد : اى محمّد ! ادّعاى بزرگى كرده اى و سخنان عظيمى به زبان رانده اى . پنداشتى كه تو فرستاده خداى جهانيان هستى؟ روا نيست فردى مثل تو كه چون ما بشرى ، مثل ما مى خورى ، مثل ما مى نوشى و همچون ما در بازار قدم مى زنى ، فرستاده پروردگار جهانيان و خالق همه مخلوقات باشى . پادشاه روم و ايران ، هيچ وقت جز پولداران و با شخصيّت ها را [به عنوان نماينده نمى فرستند . افرادى كه داراى قصرها ، خانه ، بارگاه ها ، خيمه ها ، بردگان و نوكران اند . خداوند عالميان ، برتر از همه اينان است و اينان ، بندگان اويند . اگر تو پيامبر بودى ، بايد در كنارت فرشته اى بود كه ما مى ديديم و او تو را تصديق مى كرد؛ بلكه بالاتر ، اگر خدا مى خواست پيامبرى براى ما بفرستد ، بايد فرشته اى مى فرستاد نه انسانى مثل خودمان . اى محمّد ! تو جز مردى سِحر شده نيستى و پيامبر نيستى .
رسول خدا فرمود : «آيا چيز ديگرى هم براى گفتن دارى؟» . گفت : بلى . اگر خدا مى خواست پيامبرى براى ما بفرستد ، بايد آن كه بين ما مالدارتر و زندگى اش بهتر است ، مى فرستاد . اين قرآنى كه تو مى پندارى خداوند بر تو نازل كرده و تو را به عنوان پيامبر برگزيده ، بايد به يكى از بزرگان اين دو شهر (مكّه و طائف) فرو مى فرستاد : وليد بن مغيره در مكّه و يا عروة بن مسعود ثقفى در طائف .
رسول خدا فرمود : «اى عبدالله ! حرف ديگرى هم دارى؟» . گفت : آرى . به تو ايمان نمى آوريم ، مگر آن كه در اين مكّه چشمه اى از زمين بجوشانى . مكّه زمينى كوهى با سنگ هاى ناهموار است . زمينش را صاف كن و حفّارى كن تا چشمه ها در آن جارى شود . ما به اين چشمه ها نيازمنديم؛ يا باغى از خرما و انگور داشته باش و از آن بخور و ما را هم بخوران و در بين آن نخل ها و انگورها رودهايى جارى ساز؛ يا آسمان را چون پاره سنگى بر ما فرود آر ، چنان كه به ما گفتى : «و اگر پاره سنگى را در حال سقوط از آسمان ببينند ، مى گويند : ابرى متراكم است» . شايد ما همين را بگوييم .
آن گاه گفت : [به تو ايمان نمى آوريم] يا خدا و همه فرشتگان را بياور . خدا و فرشتگان را روبه روى ما قرار بده ، يا خانه اى از گنج داشته باش و به ما هم از آن بده و ما را از آن ، بى نياز گردان . شايد ما طغيان كنيم ، چون تو به ما گفتى : «حقّاً كه انسان ، سركشى مى كند ، همين كه خود را بى نياز پندارد» .
آن گاه افزود : يا به آسمان برو و ما ايمان به صعود تو نمى آوريم ، مگر كه نامه اى براى ما بياورى كه در آن بخوانيم از خداوند عزيز و حكيم به عبدالله بن ابى اميّه مخزومى و كسانى كه با وى هستند ، مبنى بر اين كه به محمّد بن عبدالله بن عبد المطّلب ، ايمان بياوريد؛ چون او فرستاده من است و حرف هايش را بپذيريد كه از طرف من است .
تازه اى محمّد ! نمى دانم اگر همه اينها را انجام دادى ، به تو ايمان بياورم يا نه؛ بلكه اگر ما را به آسمان ببرى و درهاى آن را باز كنى و ما را در آن واردكنى ، خواهيم گفت : ديدگان ما را مست ساختى و سِحرمان كردى .
رسول خدا فرمود : «اى عبدالله ! حرف ديگرى هم دارى؟» .
گفت : اى محمّد ! آنچه كه گفتم ، بسنده و رساننده نيست؟ چيزى نمانده . نظرت را بگو و اگر دليلى دارى بيان كن و آنچه را خواستيم ، برايمان انجام ده .
رسول خدا فرمود : «پروردگارا ! تو شنونده هر صدايى و آگاه بر همه چيز هستى و مى دانى آنچه را كه بندگانت مى گويند .
خداوند به وى چنين نازل كرد كه : اى محمّد ! «گفتند اين چه پيامبرى است كه غذا مى خورد» تا آن جا كه مى گويد : «مردى سحر شده» . آن گاه خداوند فرمود : «ببين چگونه براى تو مثلها زدند و گمراه شدند و در نتيجه راه به جايى نمى توانند ببرند» . آن گاه خداوند فرمود : اى محمّد ! «بزرگ [و خجسته است كسى كه اگر بخواهد ، بهتر از اين را براى تو قرار مى دهد . باغ هايى كه جويبارها از زير [درختان] آن روان خواهد بود ، و براى تو كاخ ها پديد مى آورد» . همچنين به وى فرو فرستاد : اى محمّد ! «و مبادا تو برخى از آنچه را كه به سويت وحى مى شود ، ترك كنى و سينه ات بدان تنگ گردد» تا آخر آيه . خطاب به وى فرو فرستاد اين آيه را «و گفتند : چرا فرشته اى بر او نازل نشده است؟ و اگر فرشته اى فرود مى آورديم ، قطعاً كارى تمام شده بود» تا آن جا كه مى فرمايد : «و امر را همچنان بر آنان ، مشتبه مى ساختيم» .
رسول خدا فرمود : «اى عبدالله ! آنچه كه گفتى من مثل شما غذا مى خورم و پنداشتى به خاطر اين نبايد فرستاده [خدا] باشم ، بدان كه اختيار ، دست خداست . هر چه بخواهد ، مى كند و به هر چه اراده كند ، حكم مى كند . او ستايش شده است ، و تو و نه هيچ كس ، حق اعتراض به چرايى و چگونگى ندارد . نمى بينى كه خداوند چگونه پاره اى را فقير و پاره اى را غنى ساخته؛ بعضى را عزيز و بعضى ديگر را ذليل كرده؛ گروهى را سالم و گروهى را بيمار گردانده؛ عده اى را شرف داده و عده اى را فرودست نموده؛ در حالى كه همه از جمله كسانى هستند كه غذا مى خورند؟
فقيران حق ندارند كه بگويند چرا ما را نيازمند و آنان را بى نياز ساختى . فرودستان هم حق ندارند كه بگويند : چرا ما را فرودست و آنان را برترى دادى . نه زمينگيران و ناتوانان مى توانند كه بگويند : چرا ما را زمينگير و ناتوان و آنان را سالم گردانيدى ، و نه ذليلان حق دارند كه بگويند : چرا ما را ذليل و آنان را عزيز گردانيدى و نه زشتْ صورتان مى توانند كه بگويند : چرا ما را زشتْ چهره و آنان را زيبا آفريدى . اگر اينان چنين گويند ، به خدا اعتراض كرده اند و با او در دستوراتش درگير شده اند و به او كفر ورزيده اند . پاسخ خدا اين خواهد بود كه : من ، پادشاهى فرود آور و بلندكننده ، بى نياز كننده و نيازمندساز ، عزيزگر و ذليل ساز ، سالم آفرين و بيمار كننده هستم وشما بنده هستيد . جز تسليم در برابر من و پذيرفتن دستور من ، چاره اى نداريد . اگر تسليم شويد ، بندگانى مؤمن خواهيد بود و اگر باور نكنيد ، به من كافر شده ايد و به كيفر من ، جزو هلاك شوندگان خواهيد شد .
آن گاه خداوند ، چنين نازل كرد كه : اى محمّد ! «بگو من بشرى همانند شمايم» ، يعنى غذا مى خورم؛ «ولى به من وحى مى شود كه خداى شما خداى يگانه است» . يعنى به آنان بگو : در بشر بودن ، مثل شمايم؛ ولى خداوند ، مرا ويژه پيامبرى قرار داده ، نه شما را . همان گونه كه بعضى انسان ها را به بى نيازى ، سلامت و زيبايى ، ويژه كرد و ديگران را ويژه نساخت . بنابراين ، ويژه ساختن من [نه شما] به نبوّت را هم منكر نشويد .
آن گاه رسول خدا فرمود : «و امّا كلام تو كه مى گويى پادشاه روم و پادشاه ايران ، جز مالدارانِ با شخصيّت را كه داراى قصرها ، خانه ها ، بارگاه ها ، خيمه ها ، بردگان و خدمتكاران هستند ، به نمايندگى نمى فرستند و خداوند جهانيان ، از همه اينان برتر است و آنان ، بندگان اويند ، [بايد بدانى كه] خداوند ، تدبير و فرمان ويژه خود دارد . به گمان و پندار تو و به پيشنهاد تو كار نمى كند؛ بلكه آنچه را كه مى خواهد ، انجام مى دهد و بر آنچه اراده مى كند ، حكم مى كند و او ستايش شونده است .
اى عبدالله ! خداوند ، پيامبرش را براى اين مى فرستد كه به مردم ، دينشان را ياد دهد ، آنان را به سوى پروردگارشان فرا خواند و جان خويش را در شب و روز به رنج اندازد . اگر پيامبر داراى قصرها باشد كه در آنها روى از ديگران بپوشاند و بندگان و خدمتكاران ، وى را از مردم بپوشانند ، آيا رسالت از بين نمى رود و كارها مختل نمى شود؟ نمى بينيد كه هنگامى كه پادشاهان خود را از مردم مى پوشانند ، چگونه فساد و زشتى بدون آن كه بدانند و احساس كنند ، گسترش مى يابد؟ اى عبدالله ! خداوند مرا در حالى كه مالى ندارم ، مبعوث كرده تا قدرت و توان او را به شما معرّفى كنم و اين كه او ياور فرستاده اش است و شما توان كشتن او و يا جلوگيرى از رسالتش را نداريد و اين موضوع ، در قدرت او و ناتوانى شما نمودى روشن دارد . به زودى خداوند ، مرا بر شما پيروز خواهد ساخت و بين شما قتل و اسارت را فزونى خواهد داد و مرا بر شهرهاى شما پيروز گردانده ، مؤمنانى را از غير شما و غير كسانى كه با دين شما موافق هستند ، بر شما مسلّط خواهد ساخت» .
سپس رسول خدا فرمود : «امّا سخن تو كه به من گفتى : اگر تو پيامبر بودى با تو فرشته اى بود كه تصديقت مى كرد و ما مى ديديم؛ بلكه اگر خدا مى خواست پيامبرى بفرستد ، فرشته اى مى فرستاد ، نه بشرى چون ما . [بدان كه] فرشته را حواس شما مشاهده نمى كرد ، چون فرشته از جنس هواست و آشكار نمى شود و اگر با افزايش قدرت ديدتان آن را مى ديديد ، مى گفتيد : اين فرشته نيست ، بلكه بشرى مثل ماست؛ چون به صورت انسان براى شما ظاهر مى شد تا با وى انس بگيريد و سخنش را بفهميد و خطابه و مقصود او را بشناسيد . چگونه مى فهميديد راستگويى فرشته را و اين كه آنچه مى گويد ، درست است؟ بلكه خداوند ، بشرى را فرستاده و به دست وى ، معجزه هايى انجام داده كه در طبيعت انسانى هايى كه درون دلشان را مى دانيد ، نيست و با ناتوانى تان در مقابل آن ، مى دانيد كه آن معجزه است و اين گواهى ، از طرف خدا بر درستى پيامبر است ؛ و اگر فرشته اى را ظاهر مى كرد و به وسيله او معجزه هايى مى نمود كه بشر از آن ناتوان بود ، در اين كار ، نشانى از آن نبود كه ديگر انواع فرشته ها از آن ناتوان هستند تا آن كه معجزه به شمار آيد .
آيا نمى بينيد كه پرندگان كه پرواز مى كنند ، پرواز آنها معجزه به شمار نمى آيد؛ چون پرندگان ، انواعى دارند كه همه مى توانند پرواز كنند؛ ولى اگر انسانى مثل پرندگان پرواز كند ، اين كار ، معجزه است . بنابراين ، خداوند ، كار را براى شما آسان ساخته است و كار را به گونه اى قرار داده كه حجّتش بر شما تمام گردد؛ ولى شما كار دشوارى كه هيچ حجّتى در آن نيست ، پيشنهاد مى كنيد» .
آن گاه رسول خدا فرمود :«امّا اين كه مى گويى تو جز مردى سِحر شده نيستى چه طور چنين مى گوييد ، در حالى كه مى دانيد در تشخيص و خِرَد ، برتر از شمايم . آيا از زمانى كه به دنيا آمدم تاكنون كه چهل سالم تمام شده ، هيچ بدنامى ، لغزش ، دروغ ، خيانت ، اشتباه گفتارى و يا كودنى اى در نظر از من ديده ايد؟ آيا مى پنداريد كسى در تمام اين مدّت به قدرت و توان خويش ، خود را نگه داشته است . يا به قدرت خداوند؟»؛ و اين ، همان است كه خدا مى فرمايد : بنگر چگونه براى تو مَثَل ها زدند و گمراه شدند ، در نتيجه ، نمى توانند راهى بيابند . يعنى همه اينها براى اين است كه با دلائل باطل فراوان كه بطلان آنها روشن است ، مى خواستند بر تو ناآگاهى را اثبات كنند .
سپس رسول خدا فرمود : «و امّا سخن تو كه اگر اين قرآن بر يكى از بزرگان دو شهر : وليد بن مغيره در مكّه و يا عروة بن مسعود ثقفى در طائف ، نازل مى شد ، بدان كه خداوند ، آن گونه كه تو مال دنيا را بزرگ مى شمارى ، بزرگ نمى شمارد . ارزشى كه [دنيا] براى تو دارد ، براى خدا ندارد؛ بلكه اگر دنيا به مقدار بال پشه اى باشد ، جرعه اى از آن را به كافر و مخالف او نمى نوشاند. تقسيم رحمت خدا به دست تو نيست؛ بلكه او خود، تقسيم كننده رحمت هايش است و با اراده خود ، در بين بندگان و كنيزكان، كار مى كند. خداوند، چون تو كه به خاطر مال وموقعيّت از شخصى مى هراسى ، از هيچ كس نمى ترسد و آن گونه كه تو در مال و مقام كسى طمع دارى و به اين انگيزه او را ويژه نبوّت مى سازى ، طمع ندارد و چون تو كه از روى هوا كسى را دوست مى دارى و آن را كه شايسته نيست ، مقدّم مى دارى ، دوست ندارد . او به عدل ، كارها را انجام مى دهد و براى برترين موقعيّت و جايگاه دينى ، كسى را جز آن كه در پيروى اش برتر و در خدمت كردن به او جدّى تر است ، برنمى گزيند و در موقعيّت و رتبه دينى ، جز آن را كه در طاعت سست تر است ، عقب نمى اندازد .
وقتى كه ويژگى اش چنين است ، به مال و به جاه نمى نگرد؛ بلكه اين مال و موقعيّت ، از لطف اوست و هيچ كس از بندگانش نمى توانند بر وى ضربه جدّى[3] وارد كنند . بنابراين ، نبايد به وى گفته شود : وقتى بنده اى را به وسيله مال برترى دادى ، بايد به سبب نبوّت هم برترى بدهى؛ چون هيچ كس نمى تواند وى را بر خلاف اراده اش مجبور كند و نمى توان به خاطر دادن نعمتى در گذشته ، او را به دادن نعمت جديد ، ملزم ساخت .
اى عبدالله ! نمى بينى كه خدا چگونه كسى را ثروتمند مى كند؛ ولى چهره اش را زشت مى سازد؟ و چگونه چهره يكى را نيكو مى سازد؛ ولى نيازمندش مى كند؟ و چگونه يكى را شرف مى بخشد و با اين حال نيازمند مى سازد؟ و چگونه يكى را بى نياز مى كند، ولى فرودست مى سازد؟ اين ثروتمند ، نمى تواند بگويد : بايد زيبايى فلانى هم به گشادگى زندگى ام افزوده شود و زيبا نيز نمى تواند بگويد : به زيبايى ام ، ثروت فلانى هم افزون شود . شريف هم نمى تواند بگويد مال فلانى به شرفم افزوده شود . فرودست هم نمى تواند بگويد به دارايى ام شرف فلانى اضافه شود .
حكم و دستور ، با خداست . هر گونه بخواهد ، تقسيم مى كند و به هر شكل كه اراده كند ، انجام مى دهد . او در اراده اش حكيم و در كارهايش ستوده است و اين ، مفهوم كلام خداست كه مى فرمايد : و گفتند چرا اين قرآن ، بر مردى بزرگ از [آن] دو شهر فرود نيامده است؟ . خداوند مى فرمايد : [اى محمّد آيا آنان اند كه رحمت پروردگارت را تقسيم مى كنند؟ ما [وسائل معاش آنان را در زندگى دنيا ميانشان تقسيم كرده ايم . پس بعضى از ما را به بعضى ديگر ، نيازمند ساخته است؛ اين را به مال آن و آن را به جنس يا خدمت ديگرى نيازمند كرده است . مى بينى كه برترين پادشاهان و ثروتمندترين ثروتمندان ، به نوعى به فقيرترينِ فقيران ، نيازمند هستند : يا جنسى در نزد فقير است كه نزد او نيست و يا خدمتى كه توان انجام آن را دارد و براى پادشاه ، امكان ندارد كه جز با فقير ، بى نياز گردد و يا دانش و حكمتى است كه پادشاه ، نيازمند است از فقير ياد بگيرد . پس اين فقير ، به مال پادشاه ثروتمند ، نياز دارد و پادشاه ، به دانش ، نظر و يا شناخت فقير ، محتاج است .
پادشاه نمى تواند بگويد : دانش اين فقير با مال من جمع گرد و فقير هم نمى تواند بگويد : بايد ثروت اين پادشاه ثروتمند ، به ديدگاه ، دانش و انواع حكمت هايى كه دارم ، افزوده شود .
آن گاه خدا مى فرمايد : و برخى از آنان را از [نظر] درجات ، بالاتر از بعضى [ديگر] قرار داده ايم تا بعضى از آنها ، بعضى [ديگر] را در خدمت گيرند و سپس مى فرمايد : اى محمّد ! با آنان بگو : و رحمت پروردگار تو از آنچه آنان مى اندوزند ، بهتر است ؛ يعنى از آنچه كه آنان از اموال دنيا جمع مى كنند» .
آن گاه رسول خدا فرمود : و امّا سخن تو كه به تو ايمان نمى آوريم تا آن كه چشمه اى از زمين بجوشانى تا آخر سخنت . تو چند چيز بر محمّد ، رسول خدا پيشنهاد كردى .
برخى از آنها اگر برآورده شود ، دليلى بر پيامبرى اش نيست و شأن فرستاده خدا برتر از آن است كه از نادانى نادانان ، سودجويى كند و به آنان بر چيزى استدلال كند كه دليل نيست .
پاره اى ديگر ، به گونه اى است كه اگر برآورده شود ، تو نابود مى شوى ، در حالى كه دليل و برهان براى آن است كه بدان وسيله ، ايمان در بندگان خدا ايجاد شود ، نه آن كه بدان نابود شوند . تو پيشنهاد هلاكت خود را داده اى؛ ولى پروردگار جهانيان [نسبت به بندگانش مهربان است و به خير آنها بهتر آگاه است تا اين كه آنها را با پيشنهادشان نابود كند .
پاره اى ديگر ، محال است و درست و روا نيست تا آن را رسولِ پروردگار جهان به تو معرّفى كند و بهانه تو را از بين ببرد و راه مخالفت تو را بربندد و با دلائل الهى ، تو را به تصديق خداوند وادارد ، بدون آن كه راه گريزى برايت باشد .
برخى ديگر ، اعتراف توست عليه خودت كه فردى معاند و سرپيچى كننده اى . نه دليل را مى پذيرى و نه به برهانى گوش فرا مى دهى و كسى كه چنين باشد ، چاره اش عذاب الهى است كه از آسمان نازل شود و يا آن را در دوزخ الهى ببيند و يا به شمشير اولياى خدا آن را بچشد .
امّا كلام تو اى عبدالله كه مى گويى به تو ايمان نمى آوريم ، مگر اين كه در زمين مكّه ، چشمه هايى بجوشانى ، چون مكّه داراى سنگ ها ، صخره ها و كوه هاست . زمينش را پاك كن و چاه حفر كن و در آن ، چشمه ها جارى ساز كه ما بدان محتاجيم . تو اين سؤال را مى كنى؛ ولى به راهنمايى هاى خداوند ، ناآگاهى .
اى عبدالله ! فكر مى كنى اگر چنين كارى را انجام دهم ، به خاطر آن پيامبر خواهم بود؟» . گفت : نه .
فرمود : آيا طائف را كه تو در آن باغ هايى دارى ، ديده اى؟ آيا در آن جا جاهاى سخت و بد نبود كه تو درست كردى ، نرم ساختى ، پاكيزه كردى و چشمه هايى كَندى و جارى ساختى؟» .
گفت : آرى .
فرمود : «آيا در اين كار مانندى هم دارى؟» .
گفت : بلى .
رسول خدا فرمود : «آيا تو و ديگران با اين كار ، پيامبر شديد؟» .
گفت : نه .
فرمود : «بنابراين ، اگر محمّد هم چنين كارى بكند ، اين كار ، دليل بر پيامبرى اش نخواهد بود . اين سخن تو مثل اين مى ماند كه بگويى : به تو ايمان نخواهيم آورد ، مگر آن كه برخيزى و [همان طور كه مردم راه مى روند] روى زمين راه بروى و يا همچنان كه مردم مى خورند ، تو هم غذا بخورى .
امّا سخن تو كه مى گويى يا باغى از خرما و انگور داشته باشى كه از آن بخورى و ما را از آن بخورانى و در لابه لاى آن جوى هايى جارى سازى . آيا تو و يارانت باغ هاى خرما و انگور در طائف نداريد كه از آن مى خوريد و اطعام مى كنيد و جوى هايى در لابه لاى آن جارى مى سازيد؟ آيا با اين كار شما پيامبر شديد؟» .
گفت : نه .
فرمود : «چرا بر فرستاده خدا چيزهايى پيشنهاد مى كنيد كه اگر برآورده شود ، بر راستگويى وى دلالت نمى كند؛ بلكه اگر انجام دهد ، بر دروغگويى اش دلالت كند ؛ زيرا [در اين صورت] به چيزى استدلال كرده كه دليل نيست و افراد ناتوان را در خرد و دينشان گول زده و فرستاده پروردگار جهانيان ، از چنين كارى والاتر و برتر است؟» .
آن گاه فرمود : اى عبدالله ! امّا سخنت كه گفتى آسمان ، به پندار تو ، سنگ پاره هايى ببارد . پس خودت گفتى : و اگر ببينند سنگى از آسمان فرود مى آيد ، گويند ابرى متراكم است . بدان كه در بارش سنگ ، نابودى و مرگ شماست . تو با اين درخواست ، از فرستاده خدا مى خواهى كه تو را نابود كند و فرستاده پروردگار جهانيان ، به [تو مهربان تر از اين است و تو را نابود نخواهد كرد؛ ولى دلائل الهى را براى تو بيان مى كند و حجّت هاى الهى بر پيامبرش تنها بر اساس پيشنهاد بندگانش نيست؛ چون بندگان به خير و شر ناآگاه اند و گاه پيشنهاد آنان با همديگر اختلاف پيدا مى كند و متضاد مى شود ، به گونه اى كه انجام آن محال مى گردد . [زيرا اگر پيشنهادهاى آنان انجام شود ، رواست كه تو پيشنهاد سقوط آسمان را بر سرتان كنى و ديگرى پيشنهاد كند كه آسمان سقوط نكند؛ بلكه زمين به طرف آسمان برود و آسمان به زمين بچسبد و اين دو پيشنهاد ، متضاد و متنافى است يا آن كه انجامش محال است] و خداوند ـ عزّوجلّ ـ تدبيرش را به گونه اى جارى نمى كند كه محال ، لازم آيد» .
آن گاه رسول خدا فرمود : «اى عبدالله ! آيا تاكنون پزشكى را ديده اى كه داروهايش به پيشنهاد بيمارانش باشد؟ بلكه با بيمار ، آن گونه رفتار مى كند كه مى داند صلاح وى در آن است؛ چه بيمار دوست داشته باشد و چه دوست نداشته باشد؟ شما بيمار هستيد و خدا پزشك شماست . اگر به داروى او گردن نهاديد ، شفا پيدا مى كنيد و اگر از فرمانش سرپيچى كرديد ، بيمار مى شويد .
افزون بر آن ، اى عبدالله ! كِى ديده اى حاكمى از حاكمان گذشته ، حكم راند كه مدّعى حقّى بر پايه پيشنهاد مدّعى عليه ، بيّنه اقامه كند؟ زيرا در اين صورت ، هيچ حق و يا ادّعايى براى كسى عليه كسى ثابت نخواهد شد و بين ستمگر و ستمديده و بين راستگو و دروغگو ، فرقى نخواهد ماند» .
آن گاه پيامبر صلّى الله عليه و آله فرمود : «اى عبدالله ! و امّا سخن تو كه مى گويى : خدا و فرشتگان را نزد ما بياور تا با آنان روبه رو شويم و آنان را ببينيم . اين ، از كارهاى محالِ روشن است؛ چون پروردگار ماـ عزّوجلّ ـ مثل مخلوقات نيست كه بيايد و برود ، حركت كند و در برابر چيزى بايستد ، تا آورده شود . شما اين كار محال را مى خواهيد . اين [كارى را كه مى خواهى ، از ويژگى بت هاى ضعيف و ناقص شماست كه نه مى شنوند ، نه مى بينند ، نه مى دانند و نه شما و نه كس ديگر را از چيزى بى نياز نمى كنند .
اى عبدالله ! آيا تو در طائف ، مزرعه و باغ ندارى؟ و در مكّه صاحب مِلك نيستى كه مباشرانى براى آنها برگزيده اى؟» .
گفت : بلى .
فرمود : «آيا خود بر همه آنها نظارت دارى يا نمايندگانت؟» .
گفت : به وسيله نمايندگان [نظارت دارم] .
فرمود : «به نظر تو اگر كارگران ، مزدبگيران و خدمتكاران تو به فرستاده هايت بگويند : نمايندگى شما را نمى پذيريم ، مگر آن كه عبدالله بن ابى اميّه را بياوريد تا او را ببينيم و آنچه را كه مى گوييد ، از زبان او بشنويم ، آيا به آنان چنين اجازه اى مى دهى؟ و آيا اين كار ، براى آنان رواست؟» .
گفت : نه .
فرمود : «نمايندگان تو چه بايد بكنند؟ جز اين است كه از تو نشان درستى براى آنان ببرند كه دلالت بر راستگويى آنان باشد ، تا بر آنان لازم باشد كه سخن آنها (نمايندگانت) را بپذيرند؟» .
گفت : بلى .
فرمود : «اى عبدالله ! آيا درست مى دانى كه نماينده تو هنگامى كه از آنان اين درخواست را شنيد ، به سوى تو برگردد و به تو بگويد : برخيز ، با من بيا؛ چون آنان پيشنهاد آمدن تو را به همراه من كرده اند؟ آيا اين مخالفت با تو نيست؟ و به او نمى گويى تو فقط فرستاده هستى و نه مشاور يا دستور دهنده؟» .
گفت : بلى .
پيامبر صلّى الله عليه و آله فرمود : چه طور بر فرستاده پروردگار جهان ، چيزى را پيشنهاد مى كنى كه بر كارگران و مزدبگيرانت روا نمى دانى بر فرستاده تو چنان پيشنهادى بكنند؟ چگونه از فرستاده پروردگار جهانيان مى خواهى با امر و نهى كردن به خدا ، نكوهش او را براى خود بخواهد و تو مثل آن را براى فرستاده خود به سوى مزدبگيران و كارگرانت ، روا نمى شمارى . اين دليلى است بُرنده براى باطل سازى همه آنچه پيشنهاد كردى .
امّا سخن تو كه يا خانه اى پر از طلا داشته باشى و آن طلاست . آيا نشنيده اى كه عزيز مصر ، چندين خانه از طلا داشت؟» .
گفت : آرى .
فرمود :«آيا با اين خانه ، پيامبر شد؟» .
گفت : نه .
فرمود : «بنابراين ، اين خانه ها ـ اگر هم براى محمّد وجود داشته باشد ـ باعث نمى شود كه وى پيامبر باشد و محمّد ، از نادانى تو به حجّت هاى خدايى بهره نمى جويد .
و امّا سخن تو اى عبدالله كه گفتى : يا به آسمان بروى و افزودى كه و ايمان به صعودت نمى آوريم ، مگر آن كه نوشته اى براى ما بياورى كه بخوانيم . اى عبدالله ! صعود به آسمان دشوارتر از نزول از آن است و وقتى كه تو اعتراف مى كنى كه اگر صعود كنى ، ايمان نمى آورم ، همين طور خواهد بود فرود آمدنم .
آن گاه گفتى تا كتابى براى ما بياورى كه بخوانيم و افزودى كه نمى دانم به تو ايمان مى آورم يا ايمان نمى آورم . تو ـ اى عبدالله ! اقرار مى كنى كه با حجّت خدا بر خودت دشمنى مى كنى و هيچ دارويى براى تو ، جز تأديب به دست اولياى او از انسان ها يا فرشتگان دوزخ نيست . خداوند ، به من حكمتِ رسا و جامع ، براى باطل ساختن هر آنچه گفتى ، نازل كرده است .
خداوند ـ عزّوجلّ ـ فرمود بگو : اى محمّد ! پاك است پروردگار من .آيا [من جز بشرى فرستاده هستم؟ خداى من بسيار برتر از آن است كه چيزهايى را طبق پيشنهاد جاهلان انجام دهد كه پاره اى روا و پاره اى نارواست؛ و آيا من جز بشرى فرستاده شده ام كه وظيفه اى جز اقامه حجّت هايى كه خدا به من داده ندارم؟ و من حق ندارم به پروردگارم امر يا نهى كنم و يا به وى پيشنهاد دهم و مثل فرستاده اى باشم كه پادشاهى ، وى را به سوى مخالفان خود فرستاد و او به سوى پادشاه برگشت و به وى دستور داد كه طبق آنچه مخالفان پيشنهاد كرده اند ، رفتار كند» .
ابوجهل گفت : اى محمّد ! يك چيز مانده است . آيا نمى پندارى كه قوم موسى به خاطر آن كه از وى خواستند خدا را آشكارا نشان دهد ، با برق آسمانى سوختند؟
فرمود : «آرى .» .
گفت : اگر تو پيامبرى ما هم بايد آتش بگيريم . چون پرسش هايى سنگين تر از آنچه كه قوم موسى داشتند ، مطرح كرديم؛ چرا كه آنان ، طبق گمان تو گفتند : خدا را آشكار نشانمان ده ، و ما مى گوييم : به تو ايمان نمى آوريم مگر آن كه خدا و همه فرشتگان را بياورى تا آنها را ببينيم .

ر . ك : الاحتجاج ، ج 1 ، ص 66 ـ 115؛ تاريخ الجدل ، محمّدبن أبى زهرة ، ص 42 ـ 54 .

نمونه هايى از گفتمان اهل بيت

146 .امام على عليه السّلام ـ در پاسخ يكى از احبار يهود كه پرسيده بودند : خدا كجاست؟ آيا در آسمان است يا در زمين ـ : « . . . خداوند ـ عزّوجلّ ـ مكان را به وجود آورده است ، پس مكان ندارد . او برتر از آن است كه فضايى او را فرا گيرد و او در همه مكان ها بدون تماس و مجاورتْ هست؛ به آنچه در آنهاست ، آگاهى دارد و هيچ چيزى از تدبير او بيرون نيست . من تو را از چيزى كه در يكى از كتاب هايتان آمده آگاه مى كنم كه گفته مرا تصديق مى كند . آيا اگر به آن آگاه شدى ، بدان ايمان مى آورى؟» .
يهودى گفت : آرى .
فرمود : «آيا شما در پاره اى از كتاب هايتان نديده ايد كه موسى بن
عمران عليه السّلام ، روزى نشسته بود كه فرشته اى از مشرق نزد وى آمد . موسى پرسيد : از كجا آمده اى؟ فرشته گفت : از نزد خدا . آن گاه فرشته ديگرى از مغرب آمد . موسى پرسيد : از كجا آمده اى؟ فرشته پاسخ داد : از نزد خدا . فرشته اى ديگر آمد و گفت : من از آسمان هفتم ، از نزد خدا مى آيم و فرشته اى ديگر آمد و گفت : من از زمين هفتمى در پايين ، از نزد خدا آمده ام .
موسى عليه السّلام گفت : منزّه است كسى كه هيچ جا خالى از او نيست وبه مكانى نزديك تر از مكان ديگرنيست» .
يهودى گفت : گواهى مى دهم كه اين ، همان حقّ آشكار است و تو به جايگاه پيامبرت سزاوارترى از آنانى كه بر آن دست يافتند .

147 .اُسيدى و محمّد بن مبشّر : عبدالله بن نافع ازرق مى گفت : اگر مى دانستم كه در دو سوى جهان ، كسى هست كه مركب ها مرا نزد او ببرد و در اين باره كه على در كشتن نهروانيان ستمگر نبود با من گفتگو كند ، حتماً مى رفتم . گفته شد : حتى پسرش؟ گفت : آيا بين فرزندانش دانشورى هم هست؟ ! گفته شد : اين اوّلين نادانى توست . آيا اين خاندان ، بدون دانشور مى شوند؟ ! گفت : امروز دانشورِ آنان كيست؟ گفته شد : محمد بن على بن حسين بن على عليه السّلام .
راوى مى گويد : عبدالله با بزرگان اصحابش به سوى او روان شده ، به مدينه آمدند و از امام باقر عليه السّلام اذن خواست . گفته شد : عبدالله بن نافع است . فرمود : «او كه در تمام روز از من و پدرم بيزارى مى جويد ، با من چه كار دارد؟» . ابو بصير كوفى به امام گفت : فدايت شوم ! اين مرد فكر مى كند كه اگر بداند در دو سوى جهان كسى يافت مى شود كه مركب ها وى را نزد او ببرد و او با وى درباره اين كه على عليه السّلام در كشتن نهروانيان ستمكار نبود ، گفتگو كند ، به سوى او خواهد رفت .
امام باقر عليه السّلام پرسيد : «مى انديشى براى گفتگو نزد من آمده است؟» .
ابو بصير گفت : آرى .
امام فرمود : «اى غلام ! برو و بارش را بر زمين بگذار و به وى بگو : فردا نزد ما بيا» .
راوى مى گويد : روز بعد ، عبدالله بن نافع در بين بزرگان اصحابش آمد و امام باقر عليه السّلام در پىِ همه فرزندان مهاجران و انصار فرستاد و آنها را گِرد آورد و در حالى كه دو لباس خرمايى رنگ[4] پوشيده بود ، وارد شد و چون ماه درخشان ، در برابر مردم ايستاد و فرمود : «سپاسْ خدايى را كه حيثيت بخش حيثيت و سازنده كيفيت و مكان ساز مكان است . سپاسْ خدايى را كه خواب و چرت نمى گيردش . آنچه كه در آسمان ها و آنچه در زمين است ، از آن اوست تا آخر آيه؛ و گواهى مى دهم ، خدايى جز خداى واحدِ بدون شريك نيست و گواهى مى دهم محمد صلّى الله عليه و آله ، بنده و فرستاده اوست . وى را برگزيده و به راه راست ، رهنمون ساخته است .
سپاسْ خدايى كه ما را به نبوّتش بزرگ داشت و به ولايتش ويژه مان گردانيد ، اى فرزندان مهاجر و انصار ! هر كدام از شما كه نزدش منقبتى درباره على بن ابى طالب عليه السّلام است ، برخيزد و بگويد» .
[راوى] مى گويد : مردم به پا خاستند و آن منقبت ها را گفتند . عبدالله بن نافع گفت : من اين خوبى ها را از زبان اينان نقل مى كنم؛ ولى على پس از پذيرش دو حَكَم ، كافر شد .
مردم ، خوبى هاى [على عليه السّلام ] را گفتند تا به داستان خيبر رسيدند [كه رسول خدا فرمود] : «فردا پرچم را به مردى مى دهم كه خدا و رسولش رادوست دارد و خدا و رسولش او را دوست مى دارند؛ مهاجمى بدون فرار است ، برنمى گردد تا آن كه خداوند ، به دست وى فتح كند» .
امام باقر عليه السّلام فرمود : «درباره اين روايت ، چه مى گويى؟» . وى پاسخ داد : اين حديثْ بدون ترديد ، درست است؛ ولى بعد از آن كافر شد . فرمود : «مادرت به عزايت بنشيند ! به من بگو آيا خداى ـ عزّوجلّ ـ روزى كه او را دوست مى داشت ، مى دانست كه على بن ابى طالب ، نهروانيان را مى كشد يا نمى دانست؟» . گفت : يك بار ديگر بگو . امام فرمود : «به من بگو روزى كه خداوند ـ عزّوجلّ ـ على عليه السّلام را دوست مى داشت ، مى دانست كه وى نهروانيان را مى كشد يا نمى دانست؟» و افزود : «اگر بگويى نه ، كافر مى شوى» . مرد گفت : مى دانست . امام فرمود : «آيا خدا وى را دوست مى داشت براى اين كه از او پيروى كند و يا براى اين كه مخالف با او رفتار كند؟» . ابن نافع گفت : براى اين كه به پيروى وى كار كند . حضرت فرمود : «شكست خورده ، برخيز !» . مرد در حالى كه بر مى خاست ، گفت : «و تا رشته سپيد بامداد ، از رشته سياه [شب] بر شما نمودار گردد» . «خدا بهتر مى داند رسالتش را كجا قرار دهد» .

148 .محمد بن أبى مسهر ـ از پدرش از جدش ـ : مفضّل بن عمر جُعفى به جعفر بن محمد صادق عليه السّلام نوشت : در بين اين ملّت ، كسانى پيدا شده اند كه ربوبيّت خدا را منكر هستند و بر اين عقيده استدلال مى كنند؛ و از وى خواست كه پاسخ آنها را بدهد و طبق آنچه كه بر ديگران استدلال مى كند ، درباره ادّعاهايشان بر آنان استدلال كند .
امام صادق عليه السّلام [در پاسخ] نوشت : . . . از نعمت هاى بزرگ و لطف هاى ارزشمندى كه خدا داده است ، تثبيت دل بندگانش به ربوبيّت اوست و گرفتن پيمان در شناخت او و فرستادن كتابى است كه در آن ، داروى همه بيمارى هاى دل و كارهاى مشتبه است و بر آنان و ديگر آفريده هايش نيازى به غير او نگذاشت و خود ، از آنان بى نياز است كه خدا بى نياز و ستوده است .
به جانم سوگند كه جاهلان ، از سوى پروردگارشان چنين نشده اند . آنان ، دليل هاى روشن و نشانه هاى آشكار را در خلقتشان مى بينند و آنها را در ملكوت آسمان ها و زمين و ساختار شگفت ، استوار و گواه بر سازنده مشاهده مى كنند؛ امّا آنان ، گروهى هستند كه درهاى گناه را به روى خود مى گشايند و راه هاى شهوت را براى دستيابى به گناه ، آسان مى سازند . بنابراين ، هواهاى نفسانى بر دل هايشان پيروز مى شود و به سبب ستمكارى شان ، شيطان بر آنان سيطره پيدا مى كند و خداوند ، چنين بر دل هاى تجاوزپيشگان ، مُهر مى زند .
شگفت از مخلوقى است كه مى پندارد خداوند بر بندگانش پوشيده است ، در حالى كه جاى پاى خلقت را در خودش به گونه اى كه خِرَدش را شگفت زده مى كند و در ساختارى كه حجّتش را باطل مى كند ، مى بيند .
به جان خودم سوگند مى خورم كه اگر در اين امور مهم بينديشند ، از جريان آشكار تركيب، ظرافت روشن تدبير، وجود چيزهاى آفريده شده اى كه قبلاً نبودند و تحوّل آنها از طبيعتى به طبيعتى و از ساختارى به ساختارى ديگر، چيزهايى خواهند ديد كه آنان را به آفريننده رهنمون كند. هيچ چيزى از آنها نيست كه در آن ، تدبير و تركيبى نباشد كه دلالت كند بر خالق و مدبّر و بر هم آمدن مدبّرانه اى كه به سوى واحد حكيم ، رهنمون باشد .
نوشته تو به دستم رسيد . نوشته اى براى تو نوشته ام كه در آن ، با پاره اى از اصحاب اديان كه منكر بودند ، مناظره كرده ام . پزشكى از هندوستان نزدم آمد و همواره درباره عقيده اش با من گفتگو داشت و در راستاى گمراهى اش با من مجادله مى كرد . روزى هَليله اى را نرم مى كرد تا با دارويى كه به آن نيازمند بود ، مخلوط كند . در اين هنگام ، سخنى كه همواره درباره آن با من گفتگو داشت ، يعنى اين ادّعا كه دنيا هميشه به سانِ درختى است كه سبز مى شود و آن گاه فرو مى افتد [و مانند جانى است كه به وجود مى آيد و نابود مى شود ، با وى احتجاج كردم .
مى پنداشت كه ادّعاى من به شناخت خدا ادّعايى است كه براى آن ، دليل ندارم و هيچ حجّتى براى من نيست و مى پنداشت كه اين مطلبى است كه بعدى از قبلى و كوچك از بزرگ مى گيرد و[مى پنداشت] اشياى گوناگون ، همگون و ناهمگون ، و نهان و آشكار ، تنها به حواس پنجگانه با ديدن چشم ، شنيدن گوش ، بوييدن بينى ، چشيدن دهان و لمس دست و پا شناخته مى شوند .
[براى انكار خدا] منطق خود را بر پايه اى كه خود ايجاد كرده بود ، گذاشت و گفت : هيچ كدام از حواسم ، بر خالقى كه در دلم جايگزين شود ، برخورد نكرده است .
سپس گفت : براى شناخت پروردگارت كه توان و ربوبيّتش را توصيف مى كنى ، به چه چيز استدلال مى كنى ، در حالى كه دل همه چيزها را با دلالت هاى پنجگانه اى مى شناسد كه براى تو شرح دادم؟ گفتم : به خِرَدى كه در دلم است و دليلى كه به آن براى شناخت خدا استدلال مى كنم .
گفت : آنچه مى گويى در كجاست؟ تو مى دانى كه دل ، جز از راه حواس پنجگانه ، چيزى را نمى شناسد . آيا خدايت را با چشم ديدى يا با گوش صدايش را شنيدى يا به نسيمى او را بوييدى يا با دهان چشيدى يا با دست لمس كردى كه اين شناخت به دلت راه پيدا كرده است؟
گفتم : تو بنابر پندارت كه خدا را با حواس پنجگانه ات كه به وسيله آن اشيا را مى شناسى ، حس نكردى ، منكر او شدى و نپذيرفتى و من به وجود او اقرار كردم . فكر مى كنى غير از اين است كه يكى از ما راستگو و ديگرى دروغگوست؟ گفت : نه .
گفتم : فكر نمى كنى اگر سخن تو درست باشد ، ترسى بر من از آنچه تو را از عذاب الهى مى ترسانم ، نيست؟ گفت : نه .
گفتم : فكر نمى كنى اگر واقعيت آن گونه باشد كه من مى گويم و من درست گفته باشم ، در آنچه كه در آن از مكافات خالق پرهيز دارم ، به چيز استوارى چنگ زده ام و تو در انكار و نپذيرفتنت در هلاك واقع شده اى؟ گفت : بلى .
گفتم : كدام يك از ما دو نفر ، دورانديش تر و نزديك تر به رستگارى هستيم؟ گفت : تو؛ ولى درباره عقيده ات فقط ادّعا دارى و در شبهه هستى ، ولى من بر يقين و اطمينان هستم؛ چون من مى بينم كه حواس پنجگانه ام دركش نمى كنند و آنچه را كه حواس من درك نمى كند ، به نظر من موجود نيست .
گفتم : چون حواس تو از درك خدا ناتوان است ، منكر او مى شوى و من چون حواسم از درك خداى تعالى ناتوان است ، او را قبول دارم .
گفت : چگونه چنين چيزى ممكن است؟
گفتم : هر چيزى كه در آن نشانى از تركيب باشد ، جسم است و هر چيزى كه ديده ببيند ، رنگ است و آنچه را ديده ها درك كنند و حواس به آن دسترس پيدا كند ، او غير از خداى سبحان است . چون او همانند مخلوق نمى گردد و مخلوق با تغيير و زوال ، دگرگون مى شوند و هر چيزى كه به تغيير و نابودى شبيه باشد ، مثل آن است؛ و مخلوق ، همچون خالق و پديده ، همچون پديدآورنده نيست .
گفت : اين سخنى است؛ امّا من آنچه را كه حواسم درك نكند و آن را به دلم منتقل نكند ، منكر هستم .[امام مى فرمايد :] وقتى ديدم به اين كلام تكيه كرده و اين حجّت را مى پذيرد ، گفتم : اگر جز تكيه بر نادانى را نمى پذيرى و مانع آگاهى را دليل قرار مى دهى ، در حوزه اى گام نهادى كه آن را عيب مى گيرى و چيزى را قبول كردى كه دوست ندارى؛ چون گفتى : من ادّعايى براى خود برگزيده ام كه هر چيزى را كه با حواسم درك نكنم ، از نظر من وجود ندارد .
گفت : چگونه چنين است؟ گفتم : چون تو منكر ادّعايى شده اى كه در آن غوطه ور گشته اى و ادّعاى چيزى كردى كه خبرى از آن ندارى و از آن آگاه نيستى . پس چگونه بر خويش روا داشتى كه خدا را انكار كنى و اَخبار نبوّت و حجّت هاى روشن را كنار گذاشتى و مرا سرزنش كردى؟ به من بگو : آيا همه جاها را گشته اى و به پايان هر جهت رسيده اى؟
گفت : نه .
گفتم : به آسمانى كه مى بينى ، صعود كردى؟ آيا به زمين زير پايت فرو رفته ، در مناطق آن گشتى؟ آيا در دل درياها فرو رفتى و جوّى كه در بالا و پايين آسمان تا زمين و زير زمين گسترده است ، شكافتى و همه اين جاها را از مدبّرى حكيم و دانا و آگاه ، خالى يافتى؟
گفت : نه .
گفتم : از كجا مى دانى ، شايد آنچه را كه دلت انكار مى كند ، در بعضى از آن قسمت هايى كه با حواست درك نكردى و از آن آگاهى ندارى ، وجود داشته باشد . گفت : نمى دانم . شايد در بعضى جاها كه گفتى ، مدبّرى باشد . نمى دانم . شايد در هيچ جا از آن جاها كه گفتى ، چيزى نباشد .
گفتم : وقتى از مرز انكار به جايگاه ترديد منتقل شدى ، اميدوارم به مرحله شناخت هم منتقل شوى .
گفت : از پرسش تو درباره جاهايى كه بدان آگاهى ندارم ، ترديد در من ايجاد شد؛ ولى يقين به آنچه كه حواسم درك نمى كند ، چگونه در من به وجود مى آيد؟
گفتم : از سوى همين هليله؟
گفت : در اين صورت ، حجّت به نفع تو تمام خواهد شد؛ چون هليله از آداب پزشكى است كه من به آگاهى از آن ، يقين دارم .
گفتم : من تصميم گرفته ام از ناحيه آن وارد بحث شوم؛ چون نزديك ترين چيزها به توست و اگر چيز ديگرى به تو نزديك تر از آن بود ، از سوى آن ، وارد بحث مى شدم؛ چون در هر چيزى اثرى از ساختن و حكمت است و شاهدى است كه دلالت مى كند بر ساختنى كه آن ، گواه بر كسى است كه آن را از هيچ ساخته و آن را از بين مى برد تا چيزى باقى نماند .
گفتم : آيا اين هليله را مى بينى؟
گفت : آرى .
گفتم : آنچه كه در درون آن مخفى است ، مى بينى؟
گفت : نه .
گفتم : گواهى مى دهى كه داراى هسته است ، ولى تو نمى بينى؟
گفت : چيزى به من نمى فهماند . شايد چيزى در آن نباشد .
گفتم : آيا مى انديشى كه در پسِ پوست اين هليله گوشت و يا چيز رنگ دارى مخفى باشد؟
گفت : نمى دانم . شايد پس از پوست ، غير از چيز رنگ دار يا داراى گوشت باشد .
گفتم : آيا قبول دارى كه هليله در زمينى سبز شده است؟
گفت : آن زمين و اين هليله چيزهايى هستند كه ديده ام .
گفتم : آيا با وجود اين هليله ، گواهى نمى دهى نظير آن هم وجود داشته باشد كه اكنون ناپيداست؟
گفت : نمى دانم . شايد در دنيا غير از همين هليله نباشد .
وقتى به نادانى چنگ زد ، گفتم : به من بگو آيا باور دارى كه اين هليله از درختى به وجود آمده يا مى گويى همين طورى پيدا شده؟ گفت : نه ! از درختى خارج شده است . گفتم : آيا حواس پنجگانه ات آن درختان پنهان از تو را درك كرده اند؟ گفت : نه . گفتم : جز اين نمى بينم كه به وجود درختى كه حواست آن را درك نكرده . اقرار كردى . گفت : آرى ! ولى مى گويم : هليله و درخت و اشياى گوناگون ديگر ، چيزهايى هستند كه همواره درك مى شوند . آيا در اين مورد ، چيزى دارى كه حرفم را رد كنى؟ گفتم : آرى !
به من بگو آيا پيش از آن كه اين هليله در آن درخت باشد ، درخت هليله را ديده و تجربه كرده اى؟ گفت : آرى ! گفتم : آيا اين هليله را هم ديده بودى؟ گفت : نه ! گفتم : آيا قبول دارى كه تو درخت را در زمانى كه هليله در آن نبود ، ديده اى و آن گاه ، دوباره به طرف آن برگشتى و در آن ، هليله يافتى و قبول دارى كه در آن ، چيزى به وجود آمده كه قبلاً نبوده است؟ گفت : اين را نمى توانم منكر باشم؛ ولى مى گويم كه هليله در درون درخت ، پراكنده بود .
گفتم : به من بگو آيا آن هليله كه درخت اين هليله ، قبل از غرس از آن سبز شده بود ، ديده اى؟ گفت : آرى . گفتم : آيا عقل تو باور مى كند اين درختى كه ساقه ، ريشه ، شاخه و پوست آن وهمه ميوه هايى كه به وجود مى آيد و برگ هايى كه از آن مى افتد و به هزار هزار پيمانه مى رسد ، همه اش در همان هليله موجود باشد؟ گفت : اين را نه عقل باور مى كند و نه دل مى پذيرد . گفتم : قبول دارى كه آنها در درخت به وجود مى آيند . گفت : آرى ؛ ولى نمى دانم كه آنها ساخته شده است . آيا مى توانى آن را براى من بيان كنى ؟ گفتم : آرى ؛ ولى فكر مى كنى اگر تدبير را در آن نشان دهم ، قبول خواهى كرد كه تدبير كننده اى دارد و اگر شكل گيرى آن را بنمايانم ، اقرار خواهى كرد كه شكل دهنده اى دارد؟ گفت : چاره اى در آن نيست .
گفتم : آيا نمى دانى كه اين هليله ، گوشتى بر استخوانى است كه در لاى پوسته اى متّصل بر شاخه اى قرار دارد كه به پايه اى وصل است كه آن هم بر ساقه اى قرار دارد كه از زير ، به وسيله ريشه هايى بر اجرامى كه به هم متّصل هستند ، تقويت مى شود؟ گفت : آرى .
گفتم : آيا نمى دانى كه اين هليله ، به اندازه و حساب شده ، شكل يافته و با بر هم آمدن چيزى بر چيزى و با تركيب و تفصيل ، بر هم تنيده شده است؛ لايه اى بر لايه اى ، جسمى بر جسمى و رنگى بر رنگى ، سفيدى در زردى ، نرمى در سفتى ، در سرشت هاى گوناگون ، با روش هاى مختلف و اجزايى هم انس با پوسته اى كه بدان آب مى خورد و رگ هايى كه در آنها آب جريان مى يابد و برگ هايى كه آن را مى پوشاند و مانع از سوختن با خورشيد مى گردد و پيشگيرى از نابودى به وسيله سرما مى كند و مانع از خشكى توسط باد مى گردد ؟
گفت : اگر برگ ها بر آن پيچيده بود ، بهتر نبود؟
گفتم : خداوند ، بهترين تقديرگر است . اگر آن گونه كه تو مى گويى بود ، بادى به آن نمى رسيد تا تازه اش گرداند ، و سرمايى نمى ديد تا سفت گردد و در اين صورت ، گنديده مى شد و اگر گرماى خورشيد بدان نمى رسيد ، رشد نمى كرد؛ ولى گاهى خورشيد ، گاهى باد و گاهى سرما [بدان مى خورد] . خداوند با قدرت ظريف خود ، آن را تنظيم كرده و با حكمت گيرايش تدبير نموده است .
گفت : بحث از تصويرپردازى براى من كافى است . تدبيرى را كه مى پندارى آن را مشاهده مى كنى ، براى من بيان كن .
گفتم : آيا هليله را پيش از آن كه درست شود ، در نطفه اش كه آبى است بدون هسته ، گوشت ، پوست ، رنگ ، طعم و سفتى ، ديده اى؟
گفت : آرى .
گفتم : توجّه مى كنى كه اگر خالق به آن آب ضعيف كه در كوچكى و ناتوانى مثل خَردَل است ، توجّه نمى كرد و با توان خود ، نيرومندش نمى ساخت و به حكمتش آن را شكل نمى داد و به قدرتش آن را نظم نمى بخشيد ، آيا آن آب ، بدون تركيب با جسم و نطفه و تفصيل ، افزوده مى شد؟ و اگر افزوده مى شد ، تنها آبى متراكم و بدون شكل و تدبير ، با افزايش اجزا و بدون تركيب مى شد .
گفت : شكل گيرى درخت هليله ، فراهم آمدن خلقتش ، باردارى ، افزايش اجزا و چگونگى بر هم آمدنش را با بهترين بيان برايم نشان دادى و روشن ترين نشان بر شناخت پديد آوردنده اش را آوردى و من مى پذيرم كه اشيا ساخته شده هستند؛ ولى نمى دانم ؛ شايد هليله و ديگر چيزها خودشان خودشان را ساخته باشند؟
گفتم : آيا قبول ندارى كه خالق اشيا و هليله ، حكيم و دانايى است كه آن را در قدرت تدبيرش مشاهده كردى؟
گفت : آرى .
گفتم : آيا آن كه چنين است ، مى تواند پديده باشد؟
گفت : نه .
گفتم : آيا هليله را در زمانى كه به وجود آمد ، پس از آن كه نبود و آن گاه كه از بين مى رود ، به گونه اى كه گويى اصلاً نبوده ، نديدى؟
گفت : آرى ؛ ديده ام . من پذيرفتم كه هليله به وجود آمده؛ ولى نپذيرفتم كه خالق ، حادثى نيست كه خود را نيافريند .
گفتم : آيا قبول نكردى كه خالق حكيم ، پديده نيست و پنداشتى كه هليله ، حادث است؟ تو اقرار كردى كه هليله ساخته شده است و خداوند ـ عزّوجلّ ـ سازنده آن است و اگر برگشتى كه بگويى هليله ، خودش خودش را ساخته و آفرينش خودش را تدبير كرده است ، به اقرار آنچه كه منكر بودى ، چيزى نيفزوده اى و صانع مدبّرى را با اوصاف درستش توصيف كرده اى؛ امّا چون نمى شناسى اش ، آن را به غير نام خودش نامگذارى كردى .
گفت : چه طور؟
گفتم : چون به وجود حكيمِ لطيف و مدبّر ، اقرار كردى و هنگامى كه پرسيدم او كيست ، گفتى : هليله . تو به خداوند سبحان ، اقرار كردى؛ ولى او را به غيرِ نام خودش نامگذارى كردى و اگر خردورزى كنى و بينديشى ، خواهى فهميد كه هليله ، ناتوان تر از آن است كه خودش را بيافريند و بيچاره تر از آن است كه خودش را سر و سامان دهد .
گفت : آيا بيش از اين هم مى دانى؟
گفتم : آرى . به من بگو اين هليله كه مى پندارى خودش را ساخته و كارهايش را سامان داده ، چرا خودش را كوچك ، كم توان و كم ارزش ساخته است؟ چرا از اين كه شكسته شود ، آبِ آن گرفته گردد و خورده شود ، جلوگيرى نكرده است؟ چگونه خود را دور ريختنى ، خوردنىِ تلخ ، بد منظر ، بدون جلوه و آب ، آفريده است؟
گفت : چون جز به همين شكل كه خود را آفريده ، توانا نبوده و يا آن كه جز به همين شكل كه خواسته ، نيافريده است .
گفتم : اگر جز بر كِش دادن باطل نمى پردازى ، به من بگو كِى به آفرينش خود و ساماندهى به خلقتش پرداخته است؟ قبل از آن كه باشد يا پس از آن كه بود؟ اگر مى پندارى هليله خودش را بعد از بودنش آفريده كه اين ، از روشن ترين محال هاست . چگونه موجود و ساخته شده بوده و آن گاه خود را بار ديگر ساخته است؟ لازمه سخن تو اين است كه دوبار ساخته شده باشد؛ و اگر بگويى پيش از آن كه باشد ، خودش را آفريده و خلقتش را سامان داده است ، اين از روشن ترين باطل ها و آشكارترين دروغ هاست؛ چون پيش از بودن ، چيزى نبود . چگونه نيستى ، هستى مى آفريند؟ چه طور بر من كه مى گويم چيزى ، ناچيزى را آفريده ، خُرده مى گيرى؛ ولى بر خود كه مى گويى : ناچيزى ناچيزى را آفريده ، خُرده نمى گيرى؟ ببين كدام يك از دو سخن به حق سزاوارتر است؟
گفت : سخن تو .
گفتم : پس چه چيزى مانع از پذيرفتن تو شده است؟
گفت : پذيرفتم و درستى و حقّانيت اين سخن كه چيزهاى گوناگون وهليله ، خود را نيافريده و آفرينش خود را سامان نداده اند ، برايم آشكار گشت ؛ ولى اين انديشه برايم پيدا شد كه درخت ، سازنده هليله است ، چون هليله از آن بيرون آمده است .
گفتم : چه كسى درخت را آفريده است؟
گفت : هليله ديگرى .
گفتم : براى سخن خود ، پايانى در نظر بگير كه به آن برسى . يا بايد بگويى خداوند متعال است تا از تو پذيرفته شود و يا بگويى هليله ، كه در اين صورت ، از تو سؤال خواهم كرد .
گفت : بپرس .
گفتم : به من بگو مگر نه اين است كه درخت ، بعد از نابودى و متلاشى شدن هليله سبز مى شود؟
گفت : نه .
گفتم : پس از نابودى هليله ، درختْ يكصد سال مى ماند . چه كسى آن را نگه مى دارد ، بر آن مى افزايد ، خلقتش را سامان مى دهد ، آن را مى پروراند و برگ آن را مى روياند؟ چاره ندارى جز اين كه بگويى آن كه او را آفريده است . چون اگر بگويى : هليله اى كه پيش از نابودى و متلاشى شدن و خاك گشتن زنده بود و درخت را در زمانى كه مرده بود ، پرورش داده است ، سخنى پر اختلاف گفته اى .
گفت : اين را نمى گويم .
گفتم : آيا اقرار مى كنى كه خداوند ، آفريده ها را آفريده يا هنوز در درونت چيزى باقى مانده است؟
گفت : در اين باره ، در مرز توقّفْ قرار دارم . نمى توانم راهى پيدا كنم كه مسئله را برايم جا بيندازد .
گفتم : اگر جز بر ندانستن تكيه نمى كنى و مى پندارى كه چيزها جز از راه حواس فهميده نمى شود ، تو را باخبر خواهم ساخت كه حواس ، راهنماى اشيا نيستند و هيچ آگاهى اى در آنها جز به وسيله دل نيست . قلب ، راهنما و معرّف اشيا به حواسّى هستند كه ادّعا مى كنى قلب ، جز به وسيله حواس ، چيزى نمى شناسد .
گفت : اگر دراين باره سخن بگويى ، جز با بيان و حجّت و برهان ، از عهده بحث بيرون نيايى كه از تو نخواهم پذيرفت .
گفتم : اوّلين چيزى كه با آن شروع مى كنم ، اين است كه : بدان ! چه بسا همه حواس يا پاره اى از آنها از بين مى رود و دل ، اشيايى را كه در آنها ضرر يا نفع آشكار يا نهان است ، سامان مى دهد ، بدان امر يا نهى مى كند ، در آن مورد ، دستورش را به اجرا مى گذارد و داورى اش نيز درست است .
گفت : در اين خصوص ، به گونه اى سخن مى گويى كه شبيه همان دليل است . دوست دارم موضوع را به شكل ديگرى روشن كنى .
گفتم : آيا نمى دانى كه دل پس از نابودى حواس ، باقى مى ماند؟
گفت : آرى ؛ ولى بدون رهيابى به اشيايى كه حواس بر آنها راهنمايى مى كردند . گفتم : آيا نمى دانى كه كودك را مادرش همچون تكّه گوشتى به دنيا مى آورد كه حواسش بر چيزى كه بشنود ، راهنمايى نمى كند . نه مى بيند ، نه مى چشد ، نه لمس مى كند و نه مى بويد؟
گفت : آرى .
گفتم : كدامين حس ، وى را در هنگام گرسنگى به جستجوى شير ، راهنمايى مى كند و به خنده پس از گريه در هنگام سير شدن از شير ، هدايت مى كند؟ كدام حواس ، پرندگان درنده و پرندگان دانه خوار را راهنمايى مى كند كه پيش بچّه هايش گوشت و دانه بيفكند؟ گوشتخوار آن به سوى گوشت و دانه خوار آن به طرف دانه كشانده شوند؟
از بچّه پرندگان دريا به من بگو . آيا نمى دانى كه بچّه پرنده آبى ، وقتى در آب افكنده شود ، شنا مى كند و اگر جوجه پرنده خشكى در آب افكنده شود ، غرق مى گردد ، و حال آن كه حواس هر دو يكى است؟ چگونه جوجه پرنده آبى از حواسّ خود بهره مى گيرد تا شنا كند؛ ولى جوجه پرنده خشكى از حواسش بهره نمى گيرد؟
به من بگو چرا مورى كوچك كه هيچ گاه آب را نديده ، وقتى در آب افكنده شود ، شنا مى كند؛ ولى انسان پنجاه ساله اى كه از قوى ترين و عاقل ترينِ مردان است ، اگر آموزش شنا نبيند ، غرق مى شود؟ اگر همه اين چيزها با حواس درك مى شود ، چرا خِرَد ، هوش ، تجربه و آگاهى اش به چيزها با داشتن حواس و درستى آنها كه مى تواند او را همچون آن مور كوچك راهنمايى كند ، هدايت نمى كند؟ آيا سزاوار نيست بدانى كه قلبى كه معدن خِرَد است ، در كودكى است كه شرح دادم و غير آن از آنچه درباره حيوانات شنيدى ، كودك را براى جُستن شير ، پرنده دانه خوار را براى خوردن دانه ، و گوشتخوار را براى خوردن گوشت ، تحريك مى كند؟
گفت : قلب را بدون حواس ، دانا به چيزى نيافتم . . .
[گفتم :] آيا در خواب ديده اى كه مى خورى و مى آشامى ، به گونه اى كه لذّت آن را به دل ، درك مى كنى؟ گفت : آرى .
گفتم : آيا ديده اى كه در خواب مى خندى ، گريه مى كنى و در شهرهايى كه نديده اى يا ديده اى ، مى گردى ، به گونه اى كه نشانه هاى آنچه را ديده اى مى دانى؟
گفت : آرى ؛ بى شمار .
گفتم : آيا كسى از اقوامت را مانند برادر ، پدر و يا خويشانت كه قبلاً مرده باشند ، در خواب ديده اى ، به گونه اى كه وى را همچون پيش از مرگش شناخته باشى؟
گفت : بسيار زياد .
گفتم : به من بگو در خواب ، كدام حواست اين چيزها را درك كرده و قلبت را بر ديدن مردگان و سخن گفتن با آنان خوردن غذاهايشان و يا برگشتن در شهرها ، خنديدن ، گريستن و غير آن ، راهنمايى كرده است؟
گفت : نمى توانم بگويم كدام يك از حواسم آن را يا بخشى از آن را درك كرده است . چگونه درك كنند ، در حالى كه مثل مرده هستند ، نه مى شنوند و نه مى بينند .
گفتم : بگو ببينم ، آيا وقتى بيدار مى شوى ، آنچه را كه در خواب ديده اى ، ياد ندارى؟ آن را حفظ نمى كنى و پس از بيدارى براى برادرانت نقل نمى كنى ، به گونه اى كه حتّى يك حرفش را هم فراموش نمى كنى؟
گفت : همان گونه است كه مى گويى . چه بسا چيزى را در خواب مى بينم . چندى نمى گذرد كه همان را طبق آنچه در خواب ديده ام ، در بيدارى مى بينم .
گفتم : به من بگو كدام حواست اين آگاهى را در دلت نهاده كه پس از بيدارى ، آن را به ياد مى آورى؟
گفت : در اين كار ، حواس ، نقشى ندارند .
گفتم : آيا سزاوار نيست بدانى كه در اين جا كه حواس از كار افتاده ، آنچه كه آن اشيا را در خوابت مى بيند و نگه مى دارد ، دلت است كه خداوند ، خِرَد را براى استدلال بر بندگانش در آن قرار داده است؟
گفت : آنچه كه در خواب مى بينم ، چيزى نيست . مثل سراب مى ماند كه شخص آن را مى بيند و به آن نگاه مى كند وترديدى ندارد كه آب است ، وقتى به محل رسيد ، چيزى نمى يابد . آنچه كه در خواب مى بينم ، مثل همين سراب است .
گفتم : چه طور خوابت را كه در آن ، غذاى شيرين و ترش مى خورى و شادى و غم مى بينى ، تشبيه به سراب مى كنى؟
گفت : چون وقتى به محلّ سراب رسيدى ، هيچ مى شود؛ همچنين آنچه را كه در خواب مى بينم ، وقتى بيدار شوم ، چنين مى شود .
گفتم : اگر در خواب ، موضوعى را ببينى كه از آن لذّت ببرى و قلبت براى آن بتپد ، آيا نمى دانى كه آن موضوع ، همان گونه است كه برايت بيان شده است؟
گفت : آرى .
گفتم : به من بگو آيا تاكنون محتلم شده اى كه شهوتت را در خواب با زنى كه مى شناسى يا نمى شناسى ، برآورده كنى؟
گفت : آرى ؛ بى شمار .
گفتم : آيا به همان مقدار كه در بيدارى احساس لذّت كردى ، در خواب احساس نكردى و آن گاه كه بيدار شدى ، شهوت از تو فرو افتاد و به مقدارى كه در حالت بيدارى آبِ مردى خارج مى شد ، خارج شد؟ اين موضوع ، دليل تو را در اين كه خواب مثل سراب است ، از بين مى برد .
گفت : محتلم شونده ، در خوابْ چيزى نمى بيند ، جز آنچه كه حواسش در بيدارى بدان راهنمايى مى كند .
گفتم : جز بر تقويت گفته من چيزى نيفزودى . مى پندارى كه دل ، چيزها را پس از رفتن و مرگ حواس درك مى كند و مى شناسد؛ ولى چگونه انكار مى كنى كه قلب ، هنگام بيدارى و همراه داشتن حواس نمى شناسد . . .
گفت : مى پنداشتم كه از اين پرسش رهايى پيدا نمى كنى؛ ولى چيزهايى گفتى كه نمى توانم رد كنم . گفتم : من در همين مجلس ، درستى آنچه را كه به تو خبر دادم و آنچه را كه در خواب مى بينى ، خبر مى دهم .
گفت : بگو ، چون من در اين مسئله حيران شده ام .
گفتم : آيا در دل خود بر تجارتى ، صنعتى ، ساختمان سازى يا سامان بخشى چيزى انديشيده اى و هنگامى كه در گمان خود ، چارچوب آن را استوار ساختى ، به آن اقدام كرده باشى؟
گفت : آرى .
گفتم : آيا در اين انديشه ، قلب تو حواست را سهيم ساخته است؟
گفت : نه .
گفتم : آيا نمى دانى آنچه كه قلبت به تو خبر مى دهد ، حق است؟ گفت : يقين ، همان است .

149 .الاحتجاج : از جمله پرسش هاى زنديقى[5] كه سؤال هاى فراوان از امام صادق عليه السّلام كرد ، اين بود كه گفت : مردم ، چگونه خدايى را كه نمى بينند ، پرستش كنند؟
امام صادق عليه السّلام فرمود : «خدا را دل ها با نور ايمان مى بينند و خِرَدها با آگاهىِ آشكار اثبات مى كنند و ديده ها با ديدنِ تركيب هاى زيبا و استوارى تأليف ، وى را مى بينند . آن گاه ، پيامبران و نشانه هايشان ، كتاب ها و محكماتشان [دليل است] و دانشوران ، بدون ديدن او بر عظمتى كه از او مى بينند ، بسنده مى كنند» .
گفت : آيا او توانا نيست كه براى بندگانش نمايان شود تا او را ببينند و از روى يقين ، پرستش كنند؟
امام فرمود : «براى سخن محال ، پاسخى نيست» .
گفت : از چه راه ، پيامبران و رسولان را اثبات مى كنى؟
امام فرمود : «وقتى ما ثابت كرديم كه خالقى سازنده و برتر از ما و از جميع آفريده ها وجود دارد و او حكيم است ، روا نيست بندگانش او را ببينند و به وى دست بزنند ، و [روا نيست او با بندگان ، مباشرت كند و بندگان با وى ، [چنان كه روا نيست] او با بندگان ، گفتگو كند و بندگانش با وى . [از اينها ثابت مى گردد كه او فرستادگانى در بين مخلوقات و بندگانش دارد كه آنان را به مصلحت ها و منفعت هايشان و آنچه كه بقايشان به آن است و فنايشان در ترك آن است ، راهنمايى كنند . بنابراين ، وجود آمران و ناهيانى از سوى حكيم دانا در بين خلقش ثابت مى گردد و مشخّص مى شود كه وى ، مفسّرانى دارد كه همان پيامبران و برگزيدگانِ از ميان خلقش هستند؛ حكيمانى كه به حكمت ، تربيت شده اند و فرستاده اويند كه در عين همگون بودن با مردم از نظر خلقت و تركيب ، با آنان در اوضاع و احوالشان مشاركت مى كنند؛ كسانى كه به وسيله حكمت ، دلائل و برهان ها و گواهى هايى از قبيل : زنده كردن مرده ها ، شفا دادن كور مادرزاد و پيس ، از سوى حكيم دانا مورد تأييد هستند . زمين ، هيچ گاه از حجّتى كه با وى دانشى باشد كه بر درستىِ سخن پيامبر و وجوب عدالت او دلالت كند ، خالى نمى ماند» .
سپس فرمود : «ما يقين داريم كه زمين از حجّتْ خالى نمى ماند و حجّت ، جز از نسل پيامبران نيست و خداوند ، هيچ پيامبرى را جز از نسل پيامبران برنمى گزيند . از اين رو ، خداوند براى فرزندان آدم ، راه روشنى باز كرد و از آدم ، نسل پاك و پاكيزه اى را بيرون آورد كه از آن ، نسل پيامبران و رسولان را برآورد . آنان ، برگزيده خدا و پاكْ نهادند؛ در پشت ها پاك نگه داشته شده و در زهدان ها حفاظت شده اند . زشتى جاهليت ، دامنگيرشان نگشته و نَسَب هايشان را آلوده نساخته است؛ چون خداوند ـ عزّوجلّ ـ آنان را در جايگاهى قرار داده است كه از آن ، درجه و شرفى بالاتر نيست . پس آن كه منبع دانش الهى ، امين غيبش ، امانتْ سپار رازش ، حجّت بر خلقش ، و مترجمان او و زبان اوست ، جز بر اين ويژگى نمى تواند باشد . بنابراين ، حجّت ، جز در نسل آنان نيست . با دانشى كه در وى است و آن را از رسول به ارث برده ، جانشين پيامبر است در بين بندگان . اگر مردم انكارش كنند ، سكوت مى كند . دانش كمى از رسول خدا در ميان مردم باقى مانده ، با اختلافى كه در آن دانش داشتند ، آنان ، رأى و قياس را بين خود برقرار ساختند . آنان ، اگر به وصى اقرار مى كردند و از وى پيروى مى كردند و از او دانش مى گرفتند ، عدل آشكار مى شد و اختلاف و مشاجره از بين مى رفت؛ كارها سامان مى گرفت و دين ، آشكار مى شد و يقين ، بر دودلى پيروز مى گشت؛ ولى چنين نشد كه مردم به وى اقرار كنند ، از وى پيروى نمايند و پس از رسول ، شأن او را پاس دارند . هيچ رسول و نبى اى در نگذشت ، جز آن كه بعد از وى امّتش اختلاف كردند و انگيزه اختلافشان ، مخالفت با حجّت وترك وى بود» .
[زنديق] گفت : اگر حجّت با اين اوصاف است ، چه سودى در آن است؟
فرمود : «گاه از وى پيروى مى شود و در راستاى سود و صلاح مردم ، چيزهايى در پى چيزهايى ديگر از وى تراوش مى كند . اگر در دين چيزى به وجود آورند ، به آنان مى گويد كه اگر چيزى بدان بيفزايند ، آنان را آگاه مى كند و اگر از دين كم كنند ، به آنان مى رساند» .
زنديق گفت : خداوند ، چيزها را از چه چيز آفريده است؟
فرمود : «از هيچ» .
زنديق گفت : چگونه چيز از نا چيز به وجود مى آيد؟
امام فرمود : «چيزها يا از چيز به وجود آمده اند و يا از ناچيز . اگر از چيزى آفريده شده باشند ، آن چيز ، قديم است و قديم ، نمى تواند حادث باشد ، نابود شود ويا تغيير يابد و آن چيز ، بايد داراى جوهر واحد و رنگ واحد باشد . بنابراين ، اين رنگ هاى گوناگون و جوهرهاى فراوان در اين هستى از انواع گوناگون ، از كجا آمده اند؟ از طرف ديگر ، اگر آن چيزى كه چيزها از او به وجود آمده اند ، زنده است ، پس مرگ از كجا پيدا شده؟ و اگر آن چيز مُرده بود ، زندگى از كجا آمده است؟ و نمى شود اشيا از زنده و مرده اى قديمى و پايدار به وجود آمده باشند؛ چون از زنده اى كه همواره زنده است ، مرده به وجود نمى آيد و نمى شود مرده ، با مرده بودنش قديم و جاودان باشد؛ چون مُرده ، توان و بقا ندارد» .
گفت : آيا آفريننده جهان ، پيش از آفرينش آن ، همواره به آنچه كه پديد مى آورد ، آگاه بود؟
امام فرمود : او همواره مى دانست و آنچه را مى دانست ، آفريد .
گفت : آيا او چند گون است يا همگون؟
امام فرمود : به او چند گونى و همگونى نمى سزد؛ جزء دارها گوناگون و پاره پاره ها همگون هستند . به او چند گونه يا همگون گفته نمى شود .
گفت : پس چگونه او خداى يگانه است؟
امام فرمود : «او در ذات خود ، يگانه است . هيچ يكى ، همچون يگانگى او نيست؛ زيرا ديگر يك ها جزء پذيرند و خداوند تبارك و تعالى ، يگانه اى قسمت ناپذير است و شمارش بر وى ، راست نيايد» .
گفت : به چه انگيزه اى خداوند ، آفريده ها را خلق كرد ، با آن كه به آنان نيازمند نبود و مجبور به آفرينش آنها نبود و شايسته او هم نيست كه با ما بازى كند؟
امام فرمود : «آنان را براى نمود حكمت ، به كارگيرى دانش و اجراى تدبيرش آفريد» .
گفت : چرا بر همين دنيا بسنده نكرد و آن را جهان پاداش و زندان كيفر قرار نداد؟
فرمود : «اين جهان ، جهان آزمايش است؛ تجارتكده ثواب و بازار رحمت است؛ انباشته از آفت و لايه هاى برهم آمده شهوت است ، تا در آن ، بندگانش را به پيروى كردن بيازمايد و جهان عمل ، جهان مزددهى نيست» .
گفت : آيا اين از حكمتش است كه براى خود ، دشمن قرار داده است ، در حالى كه بى دشمن بود و چنان كه مى پندارى ، «ابليس» را آفريد و او را بر بندگانش مسلّط ساخت تا آنان را به مخالفت با او فرا خواند و آنان را به گناه فرمان دهد و چنان كه مى پندارى ، به وى توانى داد كه با حيله در دل هايشان نفوذ كند و آنان را وسوسه كند تا درباره پروردگارشان به شكّشان بيندازد و دينشان را بر آنان مشتبه سازد و از راه شناخت خدا منحرف كند تا آن جا كه به خاطر وسوسه هاى او قومى پروردگارشان را منكر شدند و غير او را پرستيدند؟ چرا بر بندگانش دشمنش را مسلّط ساخت و راهى براى اغواى آنان براى شيطان گذاشت؟
امام فرمود : «اين دشمنى كه از آن ياد كردى ، دشمنى اش به وى زيانى نمى رساند و دوستى اش هم سودى براى او ندارد . دشمنى اش از مُلك او چيزى نمى كاهد و دوستى اش در آن ، چيزى نمى افزايد . از دشمن ، زمانى ترسيده مى شود كه در توانش زيان رسانى و يا نفع رسانى باشد . اگر قصد مُلكى كند ، آن را بگيرد و اگر به پادشاهى نظر داشته باشد ، وى را مقهور كند؛ ولى شيطان ، بنده اى است كه او را براى آن كه خدا را بپرستد و موحّد باشد ، آفريد و هنگام آفرينش ، مى دانست او چيست و فرجام كارش چگونه است و او همراه فرشتگان الهى ، همواره خدا را پرستش مى كرد تا آن كه به سجده كردن بر آدم ، وى را آزمود و او بر پايه حسد و بدبختى اى كه بر او چيره شد ، از آن روى برتافت و خدا در اين هنگام ، وى را لعن كرد و از گروه فرشتگان ، بيرون راند و لعن شده و شكست خورده ، به زمين فرود آورد و به همين خاطر ، دشمن آدم و فرزندان آدم گشت ؛ و او جز از راه وسوسه و فرا خواندن به غير راه راست ، بر فرزندان آدم ، تسلّطى ندارد . او با معصيت پروردگار ، باز هم به ربوبيّت او معتقد است» .
زنديق گفت : آيا سجده به غير خدا رواست؟
امام فرمود : «نه» .
زنديق گفت : پس چگونه خداوند ، فرشتگان را به سجده بر آدم ، فرمان داد وفرمود : «آن كه به دستور خدا سجده مى كند ، براى خدا سجده مى كند . بنابراين ، وقتى دستور از سوى خدا باشد ، سجده براى خدا است . . .»؟
زنديق گفت : از سِحر به من خبر بده كه اصل آن چيست؟ و چگونه سحر كننده بر شگفتى هايى كه توصيف مى كند ، توانمند مى گردد و چه كار مى كند؟
امام فرمود : «سِحر ، چند گونه است . گونه اى همچون پزشكى است . همان گونه كه پزشكان ، براى هر دردى دارويى درست مى كنند ، دانش سِحر نيز چنين است . براى هر سلامتى اى ، دردى ، براى هر خوشى اى ، ناخوشى اى ، و براى هر معنايى نيرنگى مى كنند .
نوع ديگر آن ، ربايش ، سرعت ، گولزنى و تَردستى است . نوع ديگر ، چيزى است كه ياران شيطان از وى مى آموزند» .
زنديق گفت : ابليس ها از كجا دانش سِحر را ياد گرفته اند؟
امام فرمود : «از همان جا كه پزشكان ، پزشكى را آموخته اند ؛ بخشى تجربه و بخشى ديگر ، چاره جويى است» .
زنديق گفت : درباره دو فرشته هاروت و ماروت و آنچه كه مردم مى گويند كه آن دو جادو را به مردم ياد دادند ، چه مى گويى؟
فرمود :«آن دو ، جاى آزمايش و مكان فتنه بودند . تسبيح آن دو اين بود كه امروز اگر انسان چنان كند ، چنين خواهد شد و اگر فلان چيز را چنين چاره انديشى كند ، چنان خواهد شد . مردم ، گونه هاى سحر را از آن دو به خاطر آنچه انجام مى گرفت ، فرا گرفتند ، و حال آن كه به آنان گفته بودند : ما ابزار آزمايش هستيم . از ما آنچه كه گاه زيان و گاه نفع مى رساند ، نياموزيد» .
زنديق گفت : آيا جادوگر مى تواند با جادوى خود ، انسان را به شكل سگ ، الاغ و يا غير آن درآورد؟
امام فرمود : «جادوگر ، ناتوان تر و ضعيف تر از آن است كه آفرينش خدا را تغيير دهد . كسى كه ساخته خدا را از بين ببرد ، چهره پردازى كند و تغيير دهد ، در آفرينندگى خدا شريك مى گردد و خدا از آن ، بسيار برتر است . اگر جادوگر به آنچه گفتى توانمند باشد ، از خويش پيرى ، بلا و بيمارى را دور مى كند و سفيدى را از سرش و نيازمندى را از زندگى اش بيرون مى سازد . بزرگ ترين جادوگرى ، سخن چينى است كه با آن ، بين دوستان ، جدايى مى افتد و دشمنى را براى ياران ، ارمغان مى آورد و با آن خون ها مى ريزد ، خانه ها ويران مى شود و پرده درى ها مى شود . سخن چين ، بدترين فردى است كه روى زمين گام برمى دارد . درست ترين سخنان جادوگران ، آن جايى است كه همچون پزشكى باشد . جادوگر ، مردى را مداوا كرده ، مانع از نزديكى او با زنان مى گردد و پزشك ، او را به روش ديگرى مداوا مى كند و بهبود مى بخشد» .
زنديق گفت : چرا در بين آدميزادگان ، فرادست و فرودست وجود دارد؟
فرمود : «فرادست ، اطاعت كننده و فرودست ، عصيانگر است» .
زنديق گفت : آيا بين آنان ، فاضل و مفضول نيست؟
امام فرمود : «انسان ها با تقوا بر هم برترى مى يابند» .
زنديق گفت : آيا منظورت اين است كه آدميزادگان ، همه در ريشه ، همگون هستند و جز به وسيله تقوا بر هم برترى نمى يابند؟
فرمود : «آرى ؛ من اصل آفرينش را از خاك مى دانم ، پدر ، آدم و مادر ، حوّا بود . آنان را خداى واحد آفريده و همه بنده هستند . خداوند از نسل آدم ، مردمى را برگزيد؛ تولّدشان را پاك و بدن هايشان را خوشبو ساخت و آنان را در پشتِ مردان و در رَحِم زنان ، نگه داشت؛ پيامبران و رسولان را از آنها بيرون آورد . آنان ، پاك ترين نسل آدم هستند . اين كار را براى چيزى كه از خداوند مستحقّ آن بودند ، انجام نداد . خداوند ، هنگامى كه در عالم ذر آنان را آفريد ، مى دانست كه آنان ، اطاعتش مى كنند ، او را مى پرستند و چيزى را شريك او نمى سازند . آنان با فرمانبرى از طرف خداوند ، به كرامت و جايگاه بلندى در نزد خدا دست يافتند . آنان ، كسانى هستند كه داراى فضل ، شرف و ريشه هستند . ديگرِ مردم ، همگون هستند ، جز كسى كه پرواى الهى داشته ، خدا اكرامش كرده ، و كسى كه فرمان برده و خدا دوستش داشته است؛ و آن را كه خدا دوست داشته باشد ، مجازات نمى كند» .
گفت : به من بگو با آن كه خداوند توانا بود ، چرا همه بندگان را فرمانبر و يگانه پرست نيافريد؟
حضرت فرمود : «اگر همه را فرمانبر مى آفريد ، براى آنان ، ثوابى نبود؛ چرا كه اگر فرمانبرى كار [اختيارى] آنان نبود ، بهشت و جهنّمى در كار نمى آمد؛ ولى او بندگان را آفريد و به فرمانبرى دستورشان داد و از نافرمانى خود ، نهى كرد و بر آنان ، به فرستادن پيامبرانش احتجاج كرد و با فرستادن كتاب ، بهانه را از دست آنان گرفت تا آنان خود ، كسانى باشند كه فرمانبرى مى كنند يا نافرمانى مى كنند و به فرمانبرى شان به ثواب دست مى يابند و به نافرمانى شان مكافات مى بينند» .
زنديق گفت : آيا كار درست و كار نادرست از بنده است و او خود ، انجام مى دهد؟
امام فرمود : «كار شايسته را بنده ، خود به دستور خدا انجام مى دهد و كار زشت را با آن كه خدا نهى كرد ، باز خودش انجام مى دهد» .
زنديق گفت : آيا كار وى به وسيله ابزارى نيست كه خدا در وى قرار داده است؟
فرمود : «آرى ؛ ولى با ابزارى كه بِدان ، كار شايسته انجام داد ، توانست كار ناشايستى كه خدا نهى كرده انجام دهد» .
زنديق گفت : بنده در كارها نقشى دارد؟
امام فرمود: «خداوند، بنده را از چيزى نهى نكرده ، جز آن كه مى دانست او مى تواند آن را ترك كند و فرمان به چيزى نداده ، جز آن كه مى دانست وى مى تواند انجام دهد؛ چرا كه ستمگرى ، بيهوده كارى ، ظلم و دستور بندگان به آنچه كه نمى توانند انجام دهند ، از صفات خداوند نيست» .
زنديق پرسيد : آيا آن كسى را كه خدا كافر آفريده ، مى تواند ايمان آورد و براى خدا بر او ، اگر ايمان نياورد ، حجّتى است؟
امام فرمود : خداوند ، همه بندگان را مسلمان آفريده ، به آنان فرمان داده و نهى كرده است . كفر ، نامى است كه بر بنده كافر ، هنگامى كه كفر مى ورزد ، اطلاق مى شود و خداوند ، هنگام آفرينش ، بنده اش را كافر نمى آفريند . بنده آن گاه كافر مى شود كه به مرحله اى رسيده باشد كه حجّتى از سوى خدا بر او لازم آيد و حق بر وى عرضه شود و او انكار كند و با انكار حق ، كافر گردد» .
زنديق پرسيد : آيا رواست كه خداوند ، بر بنده ، كار شرّ تقدير كند و او را بر كار خير ، فرمان دهد و وى نتواند كار خير انجام دهد و خدا بر آن ، عذابش كند؟
امام صادق عليه السّلام فرمود : «به دادگرى و مهربانى خداوند ، شايسته نيست كه بر بنده شرّ را تقدير كند و آن را از وى اراده نمايد و سپس او را دستور به چيزى دهد كه مى داند او نمى تواند انجام دهد ، و از وى تركِ كارى بخواهد كه نمى تواند آن را ترك كند ، و سپس بر ترك دستورى وى را مجازات كند كه مى داند او نمى تواند انجام دهد» .
زنديق گفت : چرا خداوند به آنانى كه بى نيازشان ساخته و گشايشى در روزى شان داده ، بى نيازى و گشايش را روا داشته و به آنانى كه مستحق فقر هستند ، گرسنگى و تنگى داده؟
امام فرمود : «بى نيازان را با آنچه كه به آنان داده ، آزموده كه چه سان شكرش كنند و نيازمندان را به آنچه كه از آن منع كرد ، آزموده تا بنگرد بردبارى شان چگونه است.
و صورت ديگر آن كه براى گروهى در زندگى دنيوى شان شتاب كرده و براى گروهى ديگر ، براى روزِ نيازمندى شان [ذخيره ساخته است] .
به بيان ديگر ، او توان هر مردمى را مى دانست و به هر كدام از آنان ، به مقدار توانشان عطا كرده است . اگر همه مردم دنيا غنى مى بودند ، دنيا خراب مى شد و نظم بر هم مى ريخت و مردم ، به سوى نابودى كشانده مى شدند؛ ولى او گروهى را براى گروهى ياور قرار داد و سبب روزى شان را در كارهاى گوناگون و انواع صنعت قرار داد ، و اين روش ، در ماندگارى ، ماندگارتر و در تدبير ، بهترين است . آن گاه ، بى نيازان را با لطف خواهى بر فقيران ، آزموده است . همه اينها لطف و رحمت از سوى حكيمى است كه در تدبيرش جاى عيبجويى نيست» .
زنديق گفت : كودك خردسال ، بدون آن كه گناهى كرده باشد و بى آن كه خلافى از او سرزده باشد ، چرا مستحقّ دردها و بيمارى هايى است كه به او مى رسد؟
امام صادق عليه السّلام فرمود : «بيمارى چند شكل دارد : بيمارى بلا ، بيمارى مكافات و بيمارى موجب مرگ ، و تو مى پندارى آنها از غذاهاى بد ، نوشيدنى مرض دار يا بيمارى مادرزاد است و فكر مى كنى اگر كسى نظام بدن را نيكو سازد و درباره خود ، دقيق بنگرد و در خوردنى ها زيانمند را از سودمند بشناسد ، بيمار نمى شود؟ در سخنت ، بر عقيده كسى گرايش دارى كه مى پندارد مرگ و بيمارى ، جز از خوردنى ها و نوشيدنى ها نيست .
ارسطو، معلّم پزشكان و افلاطون، رئيس حكيمان ، مُردند و جالينوس ، پير شد و ديدگانش كم سو گشت و هنگامى كه مرگش نزديك شد ، نتوانست آن را دفع كند ، در حالى كه براى حفظ خودشان ، از هيچ چيز فروگذار نكردند و در آنچه كه موافق [حفظ جانشان بود ، دقّت نظر كردند .
چه بسيار بيمارى كه پزشك ، چيزى جز ناخوشى به وى نيفزود ! و چه بسيار ، پزشك دانشور ، ماهر و آگاه به بيمارى ها و داروها كه مُرده است ، ولى [شخص] ناآگاه از پزشكى ، پس از وى مدّتى زندگى كرده است ! نه طبيب را پس از مهلت زندگى و آمدن مرگ ، دانش پزشكى اش سود مى رساند و نه ناآگاه به دانش پزشكى را اين ناآگاهى با بقاى حيات و تأخير مرگ ، زيانى رسانده است» .
زنديق گفت : از خدا برايم بگو . آيا شريكى در مملكت او وجود دارد و يا مخالفى با تدبيرش وجود دارد؟ امام فرمود : «نه» .
گفت : پس فساد در اين جهان چيست؛ درندگان زيانمند ، حشرات ترسناك و موجودات فراوانِ خراب كُن ، مثل : كِرم ها ، پشه ها ، مارها و عقرب ها؟ و حال آن كه مى پندارى خدا هيچ چيزى را جز به دليلى نيافريده؛ چون او كار بيهوده نمى كند؟
امام فرمود : «آيا تو نمى پندارى كه عقرب ها براى درد مثانه و سنگ مثانه و آنانى كه شب ادرارى دارند ، مفيدند؟ و بهترين پادزهر ، آن است كه از گوشت افعى ها مى سازند؛ چون هنگامى كه فرد جذامى گوشت افعى را با زاج سفيد[6] بخورد ، برايش سودمند است؟ و نمى پندارى كه كِرم قرمز كه در زير زمين يافت مى شود ، براى خوره سودآور است؟» .
گفت : آرى .
امام فرمود : «وامّا پشه ها و حشره ها؛ پاره اى از سبب آفرينش آنها اين است كه روزىِ پاره اى از پرندگان ، قرار داده شده است و خداوند به وسيله پشه ، ستمگرى كه از فرمان خدا سرپيچى كرده و تكبّر نموده ، پروردگارش را منكر شده بود ، تحقير كرد . خداوند ، ناتوان ترين آفريده اش را كه پشه باشد ، بر وى مسلّط ساخت تا قدرت و عظمت خود را به وى بنماياند . [پشه] در سوراخ بينى اش داخل شد و تا مخش رسيد و او را كُشت . آگاه باش اگر ما به چرايى هر آنچه خدا آفريده ، آگاه گرديم و بدانيم كه براى چه چيزى آفريده ، در دانش او همگون او خواهيم گشت و هر آنچه او مى داند ، خواهيم دانست و در نتيجه ، از او بى نياز خواهيم شد و ما و او در دانش ، مساوى خواهيم گشت» .
گفت : به من بگو آيا بر خلقت خدا و تدبيرش عيبى گرفته مى شود؟
امام فرمود : «نه» .
گفت : خداوند ، بنده اش را ختنه نشده[7] آفريده . آيا اين كارى بيهوده از اوست يا حكمتى در آن است؟
امام فرمود : «بلكه حكمتى در آن است» .
گفت : ولى شما خلقت خدا را تغيير داده ايد ، در قطع غلاف آلت مردى ، كار خويش را درست تر از آفرينش خدا شمرديد و بر ختنه نشده خرده گرفتيد ، در حالى كه آن را خدا آفريده ، و ختنه شدگان را ستايش كرديد كه كار خود شماست؛ يا آن كه مى گوييد اين كار ، اشتباهى بدون حكمت از سوى خداست؟
امام فرمود : «اين كار ، از طرف خدا به حكمت و درستى است ، جز آن كه او خود ، آن را سنّت كرده و بر بندگانش واجب ساخته است؛ چنان كه نوزاد ، هنگامى كه از شكم مادرش بيرون مى آيد ، نافش به ناف مادر وصل است . خداوند ، چنان آفريده و به بندگانش دستور داده تا آن را قطع كنند و در قطع نكردن آن ، زيانِ آشكارى بر كودك و مادرش است . همچنين دستور داد ناخن هاى انسان وقتى بلند شد ، كوتاه گردد ، حال آن كه مى توانست روزى كه مى آفريد ، به گونه اى بيافريند كه ناخنش بلند نشود . همچنين موى ريش و سر ، بلند مى شوند و آن گاه كوتاه مى شوند . همچنين حيوانات نر را خداوند اَخته نيافريده؛ ولى اخته كردن آنها مناسب تر است . در هيچ كدام از اينها عيبى بر تقدير الهى نيست» .
گفت : آيا نمى گويى كه خداوند تعالى فرموده : «مرا بخوانيد تا شما را اجابت كنم» و گاه مى بينيم كه انسان ، مضطر ، او را مى خواند؛ ولى پاسخ داده نمى شود و ستمديده ، درخواست كمك عليه دشمنش مى كند ، ولى يارى نمى شود؟
امام فرمود : «واى بر تو ! هيچ كس او را نخوانده ، جز اين كه او را استجابت كرده است . دعاى ظالم ، به توبه به سوى خدا وابسته است؛ ولى انسان محق ، هر گاه دعا كند ، مستجاب مى شود و از جهتى كه او نمى داند ، بلا را از او دور مى گرداند و يا آن كه ثواب فراوانى براى روز نيازمندى اش ذخيره مى سازد و اگر آنچه را كه بنده درخواست مى كند ، به ضررش باشد ، به وى داده نمى شود . مؤمن عارف به خدا چه بسا بر وى گران است چيزى را كه نمى داند آيا درست است يا اشتباه ، از خدا بخواهد ، و گاه بنده ، درخواست نابودى كسى را مى كند كه زمانش به پايان نرسيده است و گاه ، زمانى درخواست بارانى مى كند كه آن زمان ، شايسته باران نيست ، چون خداوند به تدبير آنچه كه آفريده ، آگاه تر است و نظاير اين امور ، فراوان است» .
گفت : اى حكيم ! به من خبر بده چرا از آسمان ، كسى بر زمين فرود نمى افتد و از زمين ، بشرى به سوى آسمان ، صعود نمى كند و راهى و روزنى به سوى آسمان نيست؟ اگر بندگان در هر روزگارى يكبار كسى را ببينند كه به آسمان پرواز كرده و برگشته است ، اين كار در اثبات ربوبيّت خدا و از بين بردن دودلى و تقويت يقين ، بهتر است و براى فهميدن بندگان خدا كه در آن جا مدبّرى است كه صعود كننده به سوى او صعود مى كند و فرود آينده از سوى او فرود مى آيد ، مناسب تر است .
امام فرمود : «هر تدبيرى كه در زمين مى بينى ، از آسمان فرود آمده است و از آن جا نمايان گشته است . آيا نمى بينى كه خورشيد از آن طلوع مى كند ، سبب روشنايى روز است و قوام دنيا بدان است . اگر برگرفته شود ، همه آنچه روى زمين است ، مى سوزد و هلاك مى شود . ماه نيز از آسمان طلوع مى كند و روشنايى شب است و با ماه ، شمار سال ها ، حساب ها ، ماه ها و روزها دانسته مى شود و اگر برگرفته شود ، آنچه كه در زمين است ، خواهد سوخت . در آسمان ، ستارگانى است كه در تاريكى هاى خشكى و دريا از آنها راهجويى مى شود . از آسمان ، باران مى بارد كه زندگى همه چيز در آن است . زراعت ، گياه ، چارپايان و همه آفريده هايى كه اگر باران نبارد ، زنده نمى مانند . باد اگر چند روزى بازداشته شود ، همه چيزها فاسد مى شوند و تغيير پيدا مى كنند؛ و ابرها ، رعد ، برق و صاعقه ها همه گواه است كه مدبّرى وجود دارد كه همه چيز را سامان مى دهد و از نزد او نازل مى شوند . خداوند با موسى سخن گفت و موسى با او مناجات كرد؛ عيسى بن مريم را پيش خود برد فرشتگان ، از نزد او فرود مى آيند؛ ولى تو به آنچه كه نمى بينى ، ايمان نمى آورى . اگر بفهمى و خردورزى كنى ، در آنچه كه ديدگانت مى بيند ، كفايت مى كند» .
گفت : [چه خوب بود] اگر خداوند در هر صد سال ، يك نفر از مردگان را برمى گرداند تا از وى سؤال مى كرديم كه چگونه شدند و حالشان چگونه است و پس از مرگ چه ديدند و چه كارى با آنان كردند ، تا مردم بر پايه يقين رفتار كنند و ترديد از بين برود و دودلى از دل ها رخت بربندد؟
امام فرمود : «اين سخن آنانى است كه پيامبران را منكر شدند و دروغ پنداشتند و آنچه را كه از نزد خدا آورده اند ، تصديق نكردند . چون آنان خبر داده و گفته اند كه : خداوند ـ عزّوجلّ ـ در كتابش بر زبان پيامبرانش حالِ درگذشتگان ما را خبر داده است . آيا كسى از خدا و پيامبرش راستگوتر هست؟
تعداد زيادى از كسانى كه مرده اند ، به دنيا بازگشته اند كه از جمله آنها اصحاب كهف اند . خداوند ، سيصد و نُه سال آنان را ميراند و آنان را در زمان مردمانى كه رستاخيز را منكر بودند ، برانگيخت ، تا حجّت الهى قطعى گردد و به مردم ، قدرتش را نشان دهد و بدانند كه رستاخيز ، حقّ است .
خداوند ، اِرمياى پيامبر را ميراند؛ او را كه پس از جنگ بخت النصر و ويرانى بيت المقدس و اطراف آن ، بدان نظر كرد و گفت : «چگونه خداوند ، [اهل اين [ويرانكده] را پس از مرگشان زنده مى كند؟ پس خداوند ، او را [به مدّت] صد سال ميراند» . آن گاه زنده اش كرد . به اندام هايش نگريست كه چگونه به هم مى آيند و گوشت بر آنها مى رويد و به مفاصل و عروقش نگاه كرد كه چگونه به هم وصل مى شوند و هنگامى كه راست بر زمين نشست ، گفت : « [اكنون مى دانم كه خداوند ، بر هر چيزى تواناست» .
خداوند ، قوم بى شمارى را زنده كرد كه از ترس طاعون ، از خانه هايشان فرار كرده بودند . زمان زيادى آنان را ميراند ، به گونه اى كه استخوان هايشان متلاشى شده ، بندهايشان از هم جدا و تبديل به خاك شد . خداوند ، در زمانى كه دوست داشت بندگانش قدرتش را ببينند ، پيامبرى به نام حِزقيل را مبعوث كرد . او آنان را صدا كرد . بدن هايشان بر هم آمدند ، روح هايشان به بدن ها برگشتند و به شكل روزى كه مرده بودند ، برخاستند . حتّى يك نفر از شمارِ آنان كم نشده بود . پس از آن ، مدّت زيادى زندگى كردند .
خداوند ، قومى را كه همراه موسى ـ هنگامى كه وى روى به سوى خدا كرده بود ـ خارج شدند و به موسى گفتند : خدا را آشكارا به ما بنماى ميراند و آن گاه زنده شان كرد» .
[زنديق] گفت : درباره كسانى كه به تناسخ ارواح معتقدند ، بگو كه از كجا اين حرف را مى زنند و چه دليلى بر مذهب خود ، اقامه مى كنند؟
فرمود : «تناسخيان ، روش هاى دينى را كنار انداختند و گمراهى ها را براى خويش آراستند ، خود را در شهوت ها غوطه ور[8] ساختند ، پنداشتند كه آسمان ، تهى است و هيچ چيز از آنچه توصيف مى شود ، در آن نيست و به دليل آن كه خداوند فرموده است كه آدم را به صورت خويش آفريده ، پنداشته اند كه مدبّر جهان ، به شكل مخلوقات است و مى پندارند كه بهشتى ، جهنّمى ، رستاخيزى و حشْرى در كار نيست . از نظر آنان ، قيامت ، خروج روح از تن و ورود آن به تن ديگر است . اگر [روح در بدن اوّل ْ نيكوكار بود ، به بدنى نيكوتر از آنچه بود و در بهترين درجه دنيايى بازگردانده مى شود و اگر زشتكار و يا غير عارف بود ، به بدن پاره اى از چارپايان رنجبرِ دنيوى يا حيوانات وحشى بدْ تركيب برمى گردند . نه روزه بر آنان واجب است و نه نماز . هيچ عبادتى ، جز شناخت آنچه كه شناختش بر آنان واجب است ، بر آنانْ لازم نيست . همه نوع شهوت هاى دنيوى براى آنان مباح است؛ از قبيل شرمگاه زنان و غير آن ، از خواهران ، دختران ، خاله ها و زنان شوهردار ؛ همچنين مردار ، شراب و خون . همه گروه ها سخن اينان را زشت مى شمارند و همه امّت ها آنان را لعن مى كنند و هنگامى كه از دليل پرسيده شوند ، روى برمى گردانند و خشمگين مى گردند . تورات ، سخن آنان را تكذيب كرده و قرآن ، نفرينشان نموده است . آنان مى پندارند كه خدايشان از بدنى به بدن ديگر منتقل مى شود و آنچه كه در آدم بود ، ارواح ازلى بود كه تا امروز ، يكى پس از ديگرى كشيده شده است . اگر خالق در صورت مخلوق باشد ، به چه دليلى استدلال مى شود كه يكى خالق ديگرى است؟
و مى گويند : فرشتگان ، از فرزندان آدم هستند . هر كس كه به بالاترين درجه از دين رسيد ، از مرحله آزمايش و تصفيه رها شده ، فرشته مى گردد . گاه با مسيحيان در چيزهايى دوستى مى كنند و گاه همراه طبيعت گرايان مى گويند : چيزها بر حقيقت خود نيستند . بر آنان ، واجب است كه هيچ گوشتى را نخورند؛ چون همه چارپايان به نظرشان از فرزندان آدم هستند كه از شكل هايشان درآمده اند و جايز نيست گوشت اقوام (همنوعان) را خورد» .
گفت : افرادى مى پندارند كه همراه خداوند ، همواره سرشتى آزاردهنده بود كه نمى توانست از آن رهايى پيدا كند ، جز از راه درهم آميختن با آن و ورود به آن طينت و او از همين سرنوشت ، چيزها را آفريده است .
امام فرمود : «خدا منزّه و والاتر است ! خدايى كه به توانمندى موصوف است ، چه چيز او را ناتوان كرده است تا نتواند از آن رهايى يابد . اگر آن سرشت زنده و جاويد است ، پس دو خداوند قديمى بوده اند كه در هم آميخته و جهان را از پيش خود آفريده اند . اگر چنين بود ، مرگ و نابودى از كجا آمده است و اگر آن سرشت مرده بود ، سرشت مرده ، همراه با زنده جاودان نمى توانست باقى باشد ، و از مرده ، زنده به وجود نمى آيد . اين سخنِ ديصانيه است كه در گفتار ، سرسخت ترين زنديق ها و بدترين نمونه هاى آنان هستند . در نوشته هايى مى نگرند كه پيشينيان آنان ، آنها را با تعابيرِ آراسته ، ولى بدون ريشه اى استوار و بى حجّتى كه بتواند ادّعاى آنان را اثبات كنند ، نوشته اند . همه اينها مخالفت با خدا و رسولان اوست و تكذيب هر آنچه كه آنان از سوى خداوند آورده اند .
امّا آن كه مى پندارد بدن ها تاريكى و روح ها نورند و نور ، كار شر نمى كند و تاريكى ، كار خير انجام نمى دهد ، پس نمى بايد كسى به خاطر گناه و انجام دادن و به جا آوردن بدى سرزنش شود؛ چرا كه ناشايست ها بر تاريكى ناشايست نيست ، چون كار آن ، همين است و او نمى تواند خدا را بخواند و به درگاهش لابه كند؛ چرا كه نور خداست و خدا به درگاه خود نمى نالد و به ديگرى پناه نمى جويد و هيچ كدام از طرفداران اين عقيده ، حق ندارند به انجام دهنده خوبى ، آفرين گويند و بر غير او خرده گيرند . چون بدى ، كار تاريكى است و آن كار بد هم كار اوست؛ و خوبى از نور است و نور به خويش نمى گويد : آفرين ! و در اين بين ، فرد سومى نيست . بنابر نظريه آنان ، تاريكى در كار خود ، استوارتر و در تدبير ، محكم تر و در پايه ها قوى تر از نور است؛ چون بدن ها استوار هستند . از سوى ديگر ، چه كسى اين صورت واحد را بر ويژگى هاى گوناگون ، تصوير كرده است؟
و هر چيزى كه ديده مى شود ، از قبيل گُل ها ، درخت ها ، ميوه ها ، پرندگان و چارپايان ، بايد خدايى باشند . از آن گذشته ، بر پايه سخن آنان ، نور در تاريكى محبوس شده و فرمانروايى از آنِ تاريكى است؛ و امّا آنچه كه ادّعا مى كنند كه فرجامْ از آنِ نور است ، تنها يك ادّعاست . بنابر گفته آنان ، نور نبايد كارى انجام دهد ، چون اسير است و قدرتى ندارد . بنابراين ، كارى و تدبيرى ندارد ؛ ولى اگر در كنار تاريكى ، تدبيرى براى نور است ، بنابراين ، اسير نيست؛ بلكه رها و قدرتمند است . اگر چنين نباشد و نور ، اسير ظلمت باشد ، در اين دنيا كه نيكويى و خوبى با فساد و بدى نمود پيدا مى كنند ، تاريكى بايد كار خير را بستايد و انجام دهد ، همان گونه كه كار شر را مى ستايد و انجام مى دهد و اگر اين را ناممكن بشمارند ، نه نورى ثابت مى گردد و نه تاريكى اى ؛ ادّعايشان باطل مى شود و سخن به اين برمى گردد كه خداوند ، يكى است و غير او باطل است . اين سخن و نظريه ، از آنِ مانى زنديق و ياران وى است .[9]
امّا آن كه مى گويد : بين نور و تاريكى حَكَمى وجود دارد؛ بايد بزرگ آن سه ، همان حَكَم باشد؛ زيرا جز شكست خورده ، نادان و مظلوم ، به حَكَم نياز ندارند . اين سخن ، نظريّه مانويّه است و گزارش از آنها وقت زيادى مى طلبد» .
[زنديق] گفت : چرا خداوند ، شراب را حرام كرده است ، با آن كه هيچ لذّتى برتر از [نوشيدن] آن نيست .
امام فرمود : «چون ريشه همه پليدها و سردسته همه بدى هاست . بر نوشنده آن ، ساعتى مى گذرد كه خِرَدش را مى رُبايد و پروردگارش را نمى شناسد و از هيچ گناهى فروگذار نمى كند ، جز آن كه آن را انجام مى دهد و هيچ حرمتى را نگه ندارد ، جز آن كه آن را از بين مى برد . هر رَحِم ضرورى را قطع مى كند و هر زشتى اى را انجام مى دهد . اختيار مست ، به دستِ ابليس است . اگر بر وى فرمان دهد كه بر بُتان سجده آور ، سجده مى كند و هر جايى كه ببردش مى رود» .
گفت : چرا خون ريخته را حرام مى داند؟
امام فرمود : «چون موجب قساوت مى گردد و مِهر را از دل ، بيرون مى كند؛ بدن را بدبو و رنگ را دگرگون مى سازد ، وبيشترين جذامى كه به انسان مى رسد ، از خونخورى است» .
پرسيد : خوردن غدّه ها چرا؟
امام پاسخ داد : «چون موجب جذام مى گردد» .
پرسيد : چرا خوردن ميته را حرام ساخته است؟
امام پاسخ داد : «تا بين آن و بين آنچه كه تذكيه مى گردد و نام خدا بر آن برده مى شود ، فرق باشد . در مُردار ، خون منجمد مى گردد و به بدن حيوان برمى گردد . گوشت آن سنگين و ناخوشگوار مى شود؛ چون گوشت آن ، همراه خونش خورده مى شود» .
[زنديق] گفت : ماهى مُرده چه طور؟ امام فرمود : تذكيه ماهى با خارج كردن آن به طور زنده از آب است و رها كردن آن ، تا خود بميرد ، چون داراى خون نيست . ملخ نيز چنين است» .
پرسيد : چرا زنا را حرام ساخت؟
امام فرمود : «به خاطر فساد ، از بين رفتن ارثبَرى و گسستگى خويشاوندى . چون در زنا ، نه زن مى داند چه كسى وى را باردار ساخته است و نه كودك مى داند كه پدرش كيست . بنابراين ، ارحامِ به هم پيوسته وقرابتِ شناخته شده باقى نمى ماند» .
سؤال كرد : چرا لواط را حرام ساخته است؟
امام فرمود : «چون اگر روابط با پسر نوجوان روا بود ، مردها از زنان بى نياز مى شدند و موجب قطع نسل و تعطيلى فروج (زناشويى) مى گرديد و در روا بودن آن ، فساد گسترده اى مى بود» .
گفت : چرا رابطه با چارپايان حرام شده است؟
امام پاسخ داد : «[خدا خوش ندارد كه مرد ، آبِ مردى خويش را ضايع كند و به غير روش خود ، به كار گيرد . اگر اين كار روا بود ، هر مردى با ماده الاغى رابطه مى داشت ، بر پشتش سوار مى شد و با آن ، جفت مى گشت و در اين كار ، فسادى گسترده وجود داشت . از اين روى ، سوارى بر پشتش را روا داشته و مادگى اش را بر او حرام كرده است ، و براى مردان ، زنانى آفريده تا با آنان مأنوس گردند و آرامش يابند؛ جايگاه شهوتشان باشد و مادر فرزندانشان» .
پرسيد : چرا غسل از جنابت انجام مى گيرد ، با آن كه [شخص] با حلال خود هم آغوش شده و در حلال ، ناپاكى نيست؟
امام فرمود : «جنابت ، هم پايه حيض است؛ چرا كه نطفه ، خونى است كه هنوز استوار نگشته است و نزديكى ، جز با جنبش سخت و شهوتِ چيره ، انجام نمى پذيرد . آن گاه كه [مرد] از كار بيرون آمد ، بدن تنفّس مى كند و مرد در خويش ، بوى ناخوشى مى يابد . بنابراين ، غسل واجب مى گردد . بگذريم كه غسل جنابت ، امانتى است كه خداوند نزد بنده اش به امانت نهاده تا به وسيله آن ، بندگانش را بيازمايد» .
پرسيد : چه كسانى به طبيعت باور دارند؟
امام فرمود : «قَدَريّه . اين نظريه ، از آنِ كسى است كه بقايى ندارد ، حوادث را نمى تواند از خود دور كند ، شب ها و روزها او را دگرگون مى سازد ، پيرى را از خود دور نمى كند و مرگ را دفع نمى سازد و نمى داند چه كار كند» .
گفت : درباره كسى بگو كه مى پندارد بشر ، همواره در تناسل اند ، و به دنيا مى آيند ؛ قرنى مى رود و قرنى ديگر در پى مى آيد ، آنان را بيمارى ها ، عوارض و انواع آفت ها از بين مى برد ، بعدى ها از قبلى ها خبرت مى دهند و جانشينان از گذشتگان ، آگاهت مى سازند و مردم قرنى از مردم قرن ديگر . آنان به همين شيوه ، همچون درختان و گياهان ، انسان ها را يافته اند . در هر روزگارى مردى حكيم و آگاه به مصلحت مردم و دانا به تأليف كلام ، سر برمى آورد ، كتابى را به مركّب زيركى مى نگارد و با حكمت خود ، نيكويش مى سازد و آن را بين مردم ، مانعى قرار مى دهد؛ آنان را به خوبى فرمان مى دهد و بر آن تشويق مى كند؛ از بدى و فساد نهى مى كند و مانع مى گردد تا انسان ها به جان هم بيفتند[10] و همديگر را بكشند .
امام فرمود : «واى بر تو ! آن كه ديروز از مادر متولّد شد و فردا از دنيا رخت برمى بندد ، برآنچه كه گذشته و آنچه خواهد آمد ، آگاهى ندارد . از آن گذشته ، انسان يا خود ، خويش را آفريده يا ديگرى او را آفريده است و يا همواره بوده است . آن كه هيچ چيز نبوده ، نمى تواند چيزى بيافريند ، در حالى كه هيچ چيز نيست . همچنين است آن كه نبوده و بود مى شود ، كه اگر پرسيده شود ، نمى داند آغازش چگونه بوده است.
و اگر انسانْ همواره بود ، حوادثْ چيزى در او ايجاد نمى كرد؛ چرا كه روزگار ، اَزَلى را دگرگون نمى كند و نابودى بر آن عارض نمى شود ، با آن كه ما ساخته اى را بدون سازنده ، جاى پايى را بدون جاى پاى گذارنده ، و تأليفى را بدون مؤلف نمى يابيم . اگر كسى بپندارد كه پدرش وى را آفريده است ، پرسيده خواهد شد كه پدرش را چه كسى خلق كرده است؟ اگر پدر پسرش را آفريده ، به حتم بر پايه علاقه به وى او را آفريده و بر پايه محبّتش وى را صورتگرى كرده است . پس زندگى او را مالك است و درباره او دستورش رواست؛ ولى هنگامى كه بيمار گردد ، نمى تواند سودى به وى برساند . اگر بميرد ، نمى تواند دوباره بازش گرداند ، يا آن كه كسى كه بتواند انسانى را بيافريند و در او روح بدمد تا بر دو پاى خويش گام بردارد ، مى تواند فساد را از او دور سازد» .
[زنديق] پرسيد : درباره دانش نجوم چه مى گويى؟[11]
فرمود : «دانشى است كم سود و پُر زيان؛ چرا كه توان دفع مقدّر شده را ندارد و نمى توان با آن از خطر ، پناه جست . اگر منجّم از بلا خبر دهد ، با خبر او از سرنوشت ، نمى توان پرهيز كرد و اگر از خيرى گزارش كرد ، نمى شود آن را پيش انداخت . اگر به وى بدى اى عارض شود ، نمى تواند آن را از خود دور كند . منجّم با خدا در دانشش مخالفت مى كند ، به پندار آن كه قضاى الهى را از بنده اش دور كند» .
گفت : آيا پيامبر برتر است يا فرشته اى كه بر او فرستاده مى شود؟
فرمود : «پيامبر ، برتر است» .
پرسيد : چرا فرشتگان ، مُوكِّل بر بندگان خدا هستند و خوبى و بدى هاى آنان را مى نويسند ، با آن كه خدا به اسرار و آنچه كه پوشيده شده ، آگاه است؟
فرمود : «خداوند ، آنان را بر اين كار واداشته است و به عنوان گواهان بر بندگانش قرار داده است تا بندگان خدا به خاطر مواظبت فرشتگان بر آنان ، در پيروى از خداوند ، جدّى تر باشند و در دورى از گناه و نافرمانى خدا خوددارتر شوند . چه بسيار بنده اى كه تصميم به گناهى مى گيرد . پس به ياد آن فرشتگان مى افتد و بر خود مى لرزد[12] و دست مى شويد وپيش خود مى گويد : پروردگارم مرا مى بيند و نگهبانان من ، بر اين كار ، گواهى مى دهند . خداوند نيز به مِهر و لطف خود ، آنان را بر بندگانش موكّل كرده است تا از آنان ، پيروان ابليس و خطرهاى زمينى و آفت هاى فراوانى را كه به اذن خدا نمى بينند و ناگهان فرود مى آيد ، دور كنند» .
پرسيد : خداوند ، مردم را براى رحمت يا عذاب آفريده است؟
امام فرمود : «براى مِهر و رحمت آفريده و پيش از آفرينش آنان ، آگاه بود كه گروهى از آنان ، به خاطر كارهاى پست و انكار خداوند ، عذاب مى شوند» .
وى پرسيد : خدا منكر را عذاب مى كند و منكر به خاطر انكارش مستوجب عذاب است؛ امّا موحّد و كسى كه او را مى شناسد را چرا عذاب مى كند؟
امام پاسخ داد : آن كه الهيّت خداوندى را منكر مى شود ، او را به عذاب جاودان ، مجازات مى كند؛ ولى آن كه به وى اقرار دارد ، به خاطر نافرمانى در پاره اى از آنچه كه بر وى واجب ساخته ، به عذاب عقوبتى مجازات مى كند و سپس از عذابْ بيرونش مى آورد . پروردگارت بر هيچ كس ستم روا نمى دارد» .
پرسيد : بنابراين ، آيا بين كفر و ايمان ، فاصله اى هست؟
امام فرمود : «نه» .
پرسيد : پس ايمان و كفر چيست؟
امام فرمود : «ايمان ، آن است كه خداوند را در آنچه از عظمت او آشكار و ديدنى است ، تصديق كنى و در آنچه كه ناپيداست نيز تصديق كنى؛ و كفر ، انكار است» .
پرسيد : شرك و شك چيست؟
امام پاسخ داد : «شرك ، آن است كه به خداى واحدى كه هيچ چيزى همانند او نيست ، چيز ديگرى بيفزايى و شك ، آن است كه دل شخص ، بر چيزى باور نداشته باشد» .
پرسيد : آيا عالم مى تواند جاهل باشد؟
امام فرمود : «عالم است به آنچه كه مى داند و جاهل است به آنچه كه نمى داند» .
پرسيد : خوشبختى و بدبختى چيست؟ امام فرمود : «خوشبختى ، وسيله خير است كه خوشبخت به آن چنگ مى زند تا وى را به رستگارى بكشاند و بدبختى ، وسيله شكست است كه بدبخت ، بدان چنگ مى زند و به هلاكت كشانده مى شود و همه اينها به علم خداوندى است» .
پرسيد : به من بگو وقتى چراغْ خاموش مى شود ، نورش كجا مى رود؟
امام فرمود : «مى رود و برنمى گردد» .
پرسيد : چرا منكر اين هستى كه همان گونه كه روشنايى چراغ پس از خاموش شدن هيچ گاه به آن برنمى گردد ، انسان نيز هنگامى كه بميرد و روح از بدنش جدا گردد ، هرگز بدان باز نگردد؟
امام پاسخ داد : «درست قياس نكردى؛ چون آتش در اجسام قرار داده شده و اجسام ، همچون سنگ و آهن ، بر اعيان خارجى آنها استوار است . وقتى يكى از آن دو را بر ديگرى فرو كوفتى ، آتشى از آنها مى جهد كه از آن ، روشنايى برگرفته مى شود . بنابراين ، آتش در اجسام ثابت است و نور ، رونده است؛ ولى روح ، جسم رقيقى است كه گاه قالبى سفت پيدا مى كند و همچون چراغى كه ياد شد ، نيست . آن كه جنين انسان را در رَحِم از آبى صاف مى آفريند و انواع گوناگونى از عروق ، عصب ، دندان ، مو ، استخوان و ديگر چيزها را در او تركيب مى كند ، همان ، او را پس از مرگش زنده مى كند و پس از فنا شدن ، دوباره برمى گرداند» .
پرسيد : آيا روح ، غير از خون است؟
فرمود : «بلى ؛ روح طبق آنچه كه برايت توصيف كردم ، خميرْ مايه اش از خون است و رطوبت جسم ، صفاى رنگ و خوبى صدا و فراوانى خنده از خون است . پس هنگامى كه بسته گرديد ، روح از بدن جدا مى گردد» .
پرسيد : آيا روح پس از خروج از بدن ، متلاشى مى شود يا همچنان باقى است؟
فرمود : «تا هنگامى كه در صور دميده شود ، باقى است . در آن هنگام ، چيزها باطل و فانى مى گردند ؛ نه حس باقى مى ماند و نه محسوسى . آن گاه به همان گونه كه مدبّرش در آغاز تدبير كرده بود ، اشيا برمى گردند و چهارصد سال كه فاصله دو نفخ در صور است ، انسان ها در بيهوشى[13] شبيه به مرگ هستند» .
پرسيد : [انسان چگونه برانگيخته مى شود ، در حالى كه بدن پوسيده ، اعضاى آن متفرّق گشته ، عضوى را درنده اى در منطقه اى خورده است و عضو ديگرى را حشرات در جاى ديگر . عضوى تبديل به خاك گشته و با گِل از آن ، ديوارى بنا شده است؟
فرمود : «آن كه او را از ناچيز ، ساخته و بدون نمونه قبلى چهره پردازى كرده ، مى تواند مثل بار آغازين ، باز بگرداند» .
گفت : برايم توضيح بده .
فرمود : «روح در جاى خويش ، باقى است . روح نيكوكار در روشنايى و آزادى ، و روح بدكار ، در تنگى و تاريكى ، و بدن به خاكى كه از آن آفريده شده ، تبديل مى گردد و آنچه را كه حشرات و درندگان ، خورده و له كرده اند ، در خاك ، محفوظ است؛ نزد كسى كه وزن ذرّه اى در تاريك هاى زمين از نظر او دور نمى ماند و شمار چيزها و وزن آنها را مى داند . خاك روحانيان ، همچون طلا در خاك است . هنگام برانگيختن ، بر زمينْ باران رستاخيز فرو مى بارد ؛ زمين ، پرورش مى يابد و همچون مَشك سقّايان ، تكان مى خورد[14] و خاك انسان ، چون خاك طلا كه به آب شسته شود و يا چون كره شير به هنگام كره گرفتن ، جدا مى گردد و خاك هر قالبى به قالب اصلى خود ، باز مى گردد و به قدرت الهى به آن جايى كه روح قرار دارد ، منتقل مى شود و به قدرت الهى ، صورت ها به شكل نخستينشان بر مى گردند ، روح در آن جاى مى گيرد و بر پاى ايستاده ، هيچ چيز را از خويش ، منكر نمى گردد» .
پرسيد : آگاهم كن كه آيا روز قيامت ، مردمْ برهنه محشور مى گردند؟
امام پاسخ داد : «در كفن هايشان محشور مى شوند» .
پرسيد : چگونه كفن دارند ، با آن كه آنها پوسيده شده است؟
فرمود : «آن كه تن هايشان را زنده ساخته ، كفن هايشان را دوباره باز سازد» .
پرسيد : آن كه بدون كفن مرده ، چه مى شود؟
فرمود : «خداوند ، شرمگاه او را به آنچه كه بخواهد ، مى پوشاند» .
پرسيد : آيا گروه گروه خواهند بود؟
امام عليه السّلام فرمود : «آرى ؛ مردم در آن روز ، يكصد و بيست هزار گروه بر روى زمين خواهند بود» .
پرسيد : آيا كردارها وزن نخواهند شد؟
فرمود : «نه ؛ كردارها جسم نيستند؛ بلكه ويژگى و صفت آنچه هستند كه انجام داده اند و كسى به وزن كردن چيزها نيازمند است كه به شمارش آن ناآگاه باشد و سبكى و سنگينى آنها را نداند؛ ولى بر خداوند ، هيچ چيزى پوشيده نيست» .
گفت : پس معناى ميزان چيست؟
امام فرمود : «عدل و داد» .
گفت : معناى ميزان در اين آيه قرآن كه مى فرمايد : «پس كسانى كه كفّه ميزان [اعمال] آنان سنگين است»[15] چيست؟
فرمود : «يعنى كسى كه كردارهايش برتر باشد» .
پرسيد : آيا در جهنّم ، چيزى كه خداوند بندگانش را به جاى مار و عقرب با آن عذاب كند ، وجود ندارد؟
امام فرمود : «با مار و عقرب ، كسانى را عذاب مى دهد كه مى پندارند مار و عقرب ، آفريده او نيستند؛ بلكه شريك او هستند پس خداوند عقرب ها و مارها را بر آنان چيره مى سازد ، تا نتيجه بد آنچه را كه بر او تكذيب مى كردند و آفرينش آنها را از سوى خدا منكر مى شدند ، بچشند» .
پرسيد : از كجا مى گويند كه وقتى يكى از بهشتيان ميوه اى چيد و خورد ، آن ميوه بعد از خورده شدن به شكل خود برمى گردد .
امام فرمود : «آرى ؛ شبيه چراغ است كه كسى از آن روشنايى مى گيرد و مى برد ، ولى از نور آن چيزى كاسته نمى شود و يك دنيا روشنايى از آن گرفته مى شود» .
پرسيد : آيا آنان نمى خورند و نمى آشامند ، با اين كه مى پندارى كه آنان نيازى به قضاى حاجت ندارند؟
امام فرمود : «آرى ؛ چون غذاى آنان ، رقيق و بى وزن است و از راه عرق كردن ، از بدن هايشان بيرون مى رود .

150 .محمد بن عبدالله خراسانى ـ خادم امام رضا عليه السّلام ـ : مردى از زنديق ها بر امام رضا عليه السّلام وارد شد ، در حالى كه نزد حضرت ، گروهى حضور داشتند . امام رضا عليه السّلام فرمود : «اى مرد ! به نظر شما ، اگر سخن شما درست باشد ـ كه البتّه چنان كه مى گوييد نيست ـ ما و شما همگون نيستيم؟ و بنابراين ، از نمازى كه خوانديم ، روزه اى كه گرفتيم و زكاتى كه پرداختيم و اقرارى كه كرديم ، زيانى به ما نخواهد رسيد؟» . مرد سكوت كرد .
امام رضا عليه السّلام فرمود : ولى اگر سخن ما درست باشد ـ كه چنين است ـ آيا شما نابود و ما رستگار نخواهيم گشت؟» .
وى پرسيد : خدا رحمتت كند ! به من بگو او كجا و چگونه است؟
امام عليه السّلام فرمود : «واى بر تو ! پندار تو اشتباه است . او مكان را به وجود آورد و وجود داشت ، در حالى كه مكانى نبود او چگونگى را آفريد و پيش از آن ، وجود داشت . او نه به چگونگى و كجايى شناخته مى شود ، نه به حواس درك مى گردد و نه با چيزى مقايسه مى گردد» .
مرد گفت : بنابراين ، چيزى نيست ؛ چرا كه به حسّى از حواس پنجگانه درك نمى شود» .
فرمود : «واى بر تو ! حواس تو كه از درك او ناتوان گشت . پروردگارت را منكر مى شوى ؛ ولى ما هنگامى كه حواسمان از درك او ناتوان مى شود ، يقين مى كنيم كه او پروردگار ما و بر خلاف چيزهاست» .[16]
مرد پرسيد : به من بگو كى بوده است؟
امام رضا عليه السّلام فرمود : «تو به من بگو كه كى نبوده تا من بگويم كى بوده است» .
مرد پرسيد : چه دليلى بر اوست؟
امام رضا عليه السّلام فرمود : «من وقتى بر جسم خود نگريستم كه در عرض و طول آن ، جاى هيچ زيادى و يا كمى را برايم نگذاشته ، ناگوارى ها را از آن دفع كردم و سودمندى ها را به سوى او كشانده ، فهميدم كه براى اين ساختار ، سازنده اى است . پس به او اقرار كردم ، افزون بر آنچه كه از گردش فلك به قدرت او ، ايجاد ابرها ، حركت بادها ، چرخش خورشيد ، ماه و ستارگان و ديگر نشانه هاى شگفت آور و استوار را مى بينم ، مى فهمم كه براى اين كارها برنامه ريز و پديد آورنده است» .
مرد پرسيد : پس چرا چهره پوشانده است؟
فرمود : «پرده نشينى از بندگان ، به خاطر فراوانى گناهان آنان است ؛ امّا براى او در لحظه لحظه هاى شب و روز ، هيچ پوشيده اى مخفى نيست» .
مرد پرسيد : پس چرا حسّ بينايى دركش نمى كند؟
امام فرمود : «تا بين او و بندگانش كه ديدگان آنان و غير آنان را درك مى كنند ، فرق باشد . از آن گذشته ، او برتر از آن است كه ديده اى او را ببيند ، خيالى بر او چيره گردد و يا خِرَدى او را مشخّص كند» .
گفت : چارچوب او را برايم بيان كن .
امام فرمود : «او چارچوب ندارد» .
گفت : چرا؟
فرمود : «چون هر معيّنى به مرزى منتهى مى شود و اگر چارچوب بپذيرد ، فزونى را هم قبول خواهد كرد و اگر فزونى را بپذيرد ، نقص هم قابل طرح است ، با آن كه او غيرمحدود ، زياده ناپذير ، كمى ناپذير ، غير قابل تجزيه و پندارناپذير است» .
مرد گفت : درباره اين عقيده تان كه مى گوييد او لطيف ، شنونده ، بينا ، دانا و حكيم است ، توضيح بده . آيا جز با گوش ، شنونده است و جز با ديده ، بيننده است ، و جز با كار دست ها لطيف است ، و جز با صنعت ، حكيم است؟
امام رضا عليه السّلام فرمود : «ظريفكارى از ما با دست است . مگر نديده اى كه انسان ، چيزى را پردازش مى دهد و در پردازش خود ، ظريفكارى مى كند و گفته مى شود فلانى چه قدر ظريفكار است . چگونه بر خالق بزرگ ، لطيف گفته نشود ، با آن كه آفريده اى ظريف و بزرگ آفريده و در حيوان ، روح قرار داده و هر جنسى را با جنس خود ، در شكل گوناگون آفريده ، به گونه اى كه پاره اى همگون پاره اى ديگر نيست و هر كدام در پردازش چهره اش نشانى از ظريفكارى خداوند لطيف و آگاه دارد .
به درختان و بارهاى خوش ، خوردنى و غير خوردنى آنها نگريسته ، مى گوييم : پروردگار ما لطيف است ؛ امّا نه شبيه بندگانش . مى گوييم او شنونده است و صداى هيچ يك از مخلوقاتش از عرش تا فرش ، از ذرّه به بالا ، در خشكى و دريا بر او پوشيده نيست و زبان آنها بر او مشتبه نمى شود . اين جاست كه مى گوييم او شنونده به غير گوش است . مى گوييم او بيننده به غير چشم است ؛ چرا كه در شب تاريك ، بر صخره اى سياه ، جاى پاى مورى سياه را مى بيند و جنبش مورى را در شب تاريك ، سودآورى و زيان آورى او ، نشان جفتگيرى او ، تخم او و نسل او را مى بيند . چنين است كه مى گوييم او بيناست ، امّا نه چون بينايى بندگانش» .
راوى مى گويد : وى از بحث رها نشد تا آن كه مسلمان شد .

151 .يونس بن يعقوب : گروهى از اصحاب امام صادق عليه السّلام از قبيل حمران بن اعين ، محمد بن نعمان ، هشام بن سالم ، طيّار و گروهى كه در بين آنان هشام بن حكم جوان نيز بود ، گرد ايشان بودند . امام صادق عليه السّلام فرمود : «هشام ! به من نمى گويى كه با عمرو بن عبيد ، چه كار كردى و چگونه از وى پرسيدى؟» .
هشام گفت : اى پسر رسول خدا ! من تو را بزرگ مى دانم و شرم مى كنم و زبانم در خدمت شما بند مى آيد .
امام صادق عليه السّلام فرمود : «هنگامى كه به چيزى فرمانتان دادم ، انجام دهيد» .
هشام گفت : جريان نشستن عمرو بن عبيد در مسجد بصره و كارهايش به گوش من رسيد و برايم سنگين بود . به سمت وى حركت كردم و روز جمعه به بصره رسيدم و به مسجد بصره رفتم . ديدم كه گردهمايى بزرگى است و عمرو بن عبيد ، در حالى كه پارچه سياهِ پشمى به خود پيچيده و پارچه ديگرى بر دوش انداخته بود ، نشسته و مردم از وى پرسش مى كنند . از مردم ، جاى نشستن خواستم و آنان ، جايى را به من دادند .
در قسمت آخر مجلس ، دو زانو نشستم و گفتم : اى دانشمند ! من مرد غريبى هستم . آيا اذن مى دهى پرسشى كنم؟
گفت : آرى .
پرسيدم : آيا شما چشم دارى؟
گفت : پسرم ! اين چه پرسشى است؟ چگونه از چيزى كه مى بينى مى پرسى؟
گفتم : سؤال هاى من اين گونه است .
گفت : پسرم ! گرچه پرسش هاى احمقانه اى است ، ولى بپرس .
گفتم : پاسخم را بده؟
گفت : بپرس .
گفتم : آيا چشم دارى؟
گفت : آرى .
گفتم : با چشم ، چه كار مى كنى؟
گفت : با آن رنگ ها و اشخاص را مى بينم .
گفتم : بينى دارى؟
گفت : آرى .
گفتم : با آن چه مى كنى؟
گفت : عطر را با آن مى بويم .
گفتم : آيا دهان دارى؟
گفت : آرى .
گفتم : با آن چه مى كنى؟
گفت : طعم ها را مى چشم .
گفتم : گوش دارى؟
گفت : آرى !
گفتم : با آن چه مى كنى؟
گفت : صدا را مى شنوم .
گفتم : آيا قلب دارى؟
گفت : آرى .
گفتم : با آن چه مى كنى؟
گفت : با آن هر چه از راه حواس و اعضاى بدنم به آن منتقل مى شود ، تشخيص مى دهم .
گفتم : آيا اين اعضا موجب بى نيازى از قلب نمى گردد .
گفت : نه .
گفتم : چرا ، با آن كه اين اعضا صحيح و سالم اند؟
گفت : پسرم ! اعضاى بدن ، هنگامى كه در چيزى شك كنند كه آن را بوييده يا ديده يا چشيده و يا شنيده اند ، آن را به قلب منتقل مى كنند تا يقين انسان را استوار دارد و شك را از بين ببرد .
هشام گفت : به وى گفتم : آيا خداوند ، قلب را براى شكِ اعضاى بدن قرار داده است؟
گفت : آرى .
گفتم : حتماً به قلب نياز است ؛ وگرنه اعضاى بدن ، يقين پيدا نمى كنند؟
گفت : آرى .
گفتم : اى ابو مروان ! خداوند ، اعضاى بدن تو را بدون پيشوايى ـ كه بر درست هاى آن ، صحّه بگذارد و با آن ، ترديدهايش به يقين بدل شود ـ رها نكرده است . چگونه اين مردم را در سردرگمى ، دودلى و اختلاف رها كرده است و براى آنان پيشوايى كه سردرگمى و ترديدشان را با وى مطرح كنند ، تعيين نكرده است ، با آن كه براى اعضاى بدن تو پيشوايى كه ترديد و سردرگمى آنها را رفع كند ، مشخّص كرده است .
هشام گفت : وى سكوت كرد و چيزى نگفت . آن گاه خطاب به من گفت : تو هشام بن حكم هستى؟
گفتم : نه . گفت : از همنشينان وى هستى؟
گفتم : نه .
گفت : تو از كجا هستى؟
گفتم : از مردم كوفه .
گفت : پس تو همان هشام هستى . آن گاه ، وى مرا نزد خود خواند و جايش را به من داد و خود به كنارى نشست و تا زمانى كه من نشسته بودم ، چيزى نگفت .
راوى مى گويد : امام صادق عليه السّلام خنديد و گفت : «اى هشام ! چه كسى اين مباحث را به تو آموخته است؟» .
گفت : اين چيزى است كه از شما ياد گرفته و با آن انس گرفته ام .
امام فرمود : «به خدا قسم ، اين بحث ها در صحف ابراهيم و موسى نوشته شده است» .
پروردگارا ! بر محمد و آلش درود فرست و براى ما بر آنان كه بر ما ستم كرده اند ، قدرتى ، و بر آنان كه بر ما چون و چرا كرده اند ، زبانى ، و بر آنان كه بر ما دشمنى كرده اند ، پيروزى قرار ده ! به تو از دعاى رد شده ، اميد دروغ شمرده شده ، شرمِ دريده شده ، گفتمان شكست خورده و نظر نادرست ، پناه مى جوييم . اى جايگزين كننده خوبى ها به جاى بدى ها و اى مهربان ترين مهربانان ، از ما به بهترين شكلِ پذيرش ، بپذير !

پى‏نوشتها:‌


1 . الوجوم : سكوت با غيظ (لسان العرب ، ج 12 ، ص 630) .
2 . استفحل أمر العدوّ : وقتى كه دشمن قوى و شديد گردد (لسان العرب ، ج 11 ، ص 517) .
3 . الازب : بسيار پايدار ، و گاه از واجب ، با تعبير لازب ، ياد مى شود و به ضربه چسبنده ، ضربه لازب مى گويند (مفردات ، ص 449) .
4 . المغرة: گل سرخى كه با آن، رنگرزى مى كنند؛ جامه مغره اى، يعنى به رنگ سرخ.(لسان العرب؛ «مغر»).
5 . درباره معنا و مصداق زنديق ، آراى متعدّدى بيان شده است كه از جمله آن ها دهرى ، ثَنَوى مسلك و مانوى مسلك است . وجه جامع معانى بيان شده ، انكار دين يا اسلام است . درباره ريشه اين كلمه و معانى آن ، ر . ك : تاج العروس ، ج 13 ، ص 201 ؛ لسان العرب ، ج 10 ، ص 147 .
6 . الشّب : دارويى معروف است و گفته مى شود چيزى شبيه به زاج است (لسان العرب) .
7 . غَرَلاً و غُرلَةً ، يعنى ختنه نكردن (المصباح المنير ، ج 2 ، ص 113) .
8 . المَرْجُ : جايى كه چارپايان را در آن مى چرانند و براى چرا و آميزش به آن جا مى فرستند (قاموس المحيط ، ج 1 ، ص 207) .
9 . پيروان مانى به «مانويّه» ناموَرند . آنان ، پيروان مانى بن فاتك حكيم هستند كه در زمان شاپور، فرزند اردشير ، ظهور كرد و بهرام ، فرزند هرمز ، فرزند شاپور او را كشت . اين جريان ، بعد از عيسى بن مريم بود . دينى بين مجوس و مسيحى ايجاد كرد . . . مى پنداشت جهان از دو اصل قديمى نور و تاريكى آفريده شده است و نور و ظلمت ، همواره بوده و خواهند بود (ر . ك : الملل والنحل ، الشهرستانى ، ج 1 ، ص 244) .
10 . تهارُش : به يكديگر پريدن . تهريش و تحريش ، در بين سگان واقع مى شود و افساد ، در بين انسان ها (قاموس المحيط ، ج 2 ، ص 293) .
11 . از ژرف انديشى در متن اين حديث و نظاير آن ، فهميده مى شود كه منظور از علم نجوم در اين احاديث ، دانش نجوم به مفهوم امروزى نيست؛ بلكه منظور ، شناخت نقش نجوم در سرنوشت انسان و پيشگويى از راه مطالعه در حركت كواكب ، به طور كلّى است و يا به عنوان آن كه ستارگان ، تأثيرگذار هستند .
12 . رعا ، يرعو : يعنى دست از كار كشيدن، و به آن كه از بدى ها دست مى كشد ، «قد أرعوى عن القبيح» مى گويند (مجمع البحرين ، ج 2 ، ص 712) .
13 . سُبِتَ ، فعل مجهول است و به معناى بيهوشى و نيز مرگ آمده است (المصباح المنير ، ج 1 ، ص 262) .
14 . مخض اللبن يمخضه : كره اش گرفته شد (قاموس المحيط ، ج 2 ، ص 343) .
15 . مؤمنون ، آيه 102 .
16 . در اين منبع ، روايت چنين است ؛ ولى در ديگر منابع ، اين عبارت وجود دارد : «انّه ربّنا وانّه شي ء بخلاف الأشياء ؛ او پروردگار ماست و او چيزى برخلاف چيزهاست» .