امالى شيخ مفيد

محمّد بن نعمان ملقّب به (شيخ مفيد)
مترجم : حسين استاد ولى

- ۱۷ -


امير المؤمنين (ع) فرمود: ((خداوند از جانب اسلام و اهل آن بشما قبيله جزاى خير دهد، شما بدلخواه خود مسلمان شديد، و با مرتدّان جنگيديد، و آهنگ يارى رساندن به مسلمين را در خاطر داشتيد)). سعيد بن عبيد بحترى از بنى بحتر برخاست و عرضكرد: اى امير مؤمنان پاره اى از مردم مى توانند آنچه در دل دارند بر زبان برانند، و پاره اى نمى توانند، آنچه در خود مى يابند با زبان بيان كنند، پس اگر در اين باره تكلّف ورزند بزحمت افتند، و اگر از آنچه در دل دارند لب فرو بندند اندوه و دلتنگى آنان را از پا در آورد، و بخدا سوگند كه من نمى توانم آنچه در دل دارم با زبانم براى شما بازگو كنم ، و ليكن - بخدا سوگند- مى كوشم تا براى شما باز گويم - و خداوند صاحب اختيار توفيق است .- امّا من همانا در پنهان و آشكار خير خواه و دلسوز توام ، و در كنار تو در هر جبهه اى به پيكار مى پردازم ، و آنچنان حق را از آن تو مى دانم كه چنان حقّى را نه براى خلفاى پيش از تو و نه براى احدى از معاصرين تو امروزه اعتقاد ندارم ، و اين بخاطر برترى تو در اسلام و خويشاوندى نزديك تو با رسول خداست ، و هرگز از تو دست بر نمى دارم تا پيروزى شويم يا در حضورت بشهادت رسم . امير المؤمنين (ع) باو فرمود: ((خدا تو را رحمت كند، همانا زبانت آنچه در دل داشتى براى ما باز گفت : و از خداوند خواهانيم كه سلامتى روزيت كند، و بهشت را بتو پاداش دهد)). تنى چند ديگر سخن گفتند و من جز سخن اين دو مرد را بخاطر نسپردم ، سپس امير المؤمنين (ع) كوچ كرد و ششصد مرد از آنان بدنبال آن حضرت روان شدند تا به ((ذى قار)) رسيد و در ميان هزار و سيصد مرد بدان جا فرود آمد.
7- ابن عبّاس گويد:
از تفسير قول خدا- عزّ و جلّ- السّابِقُونَ السّابِقُونَ أُولئِكَ الْمُقَرَّبُونَ فِي جَنّاتِ النَّعِيمِ ((پيشى گيرندگان (بايمان ) همان پيشى گيرندگان (ببهشت ) اند، آنان مقرّبانند، در بهشت هاى پر نعمت خواهند بود)) از رسول خدا (ص) پرسيدم ، فرمود: جبرئيل بمن گفته : اينان على و شيعيان او هستند، آنانند كه به بهشت پيشى گيرند، و بجهت كرامتى كه خداوند ب آنان نموده مقرّبان درگاه خداى متعال مى باشند.
8- محمّد بن مسلم ثقفى گويد:
از تفسير قول خدا- عزّ و جلّ-: ((پس آنان كسانى هستند كه خداوند گناهانشان را به حسنات تبديل كند و خداوند آمرزنده و مهربان است )) از امام باقر (ع) پرسيدم . حضرت فرمود: روز قيامت مؤمن گنهكار را مى آورند تا در جايگاه حسابرسى بپاداشته مى شود، و خداى متعال شخصا حسابرسى او را بعهده مى گيرد و احدى از مردم را بر حساب او مطّلع و آگاه نمى سازد. خداوند تمام گناهانش را باو معرّفى ميكند تا اينكه وقتى بهمه گناهان خود اعتراف نمود خدا- عزّ و جلّ- به فرشتگان كاتب مى فرمايد: همه اين گناهان را به حسنات و نيكى بدل سازيد و بمردم نشان دهيد. در اينجا تمام مردم گويند: آيا اين بنده حتّى يك گناه هم ندارد؟! سپس خدا- عزّ و جلّ- فرمان مى دهد كه به بهشت رود. پس اين است تأ ويل اين آيه ، و اين تنها در مورد گناهكاران از شيعيان ما است .
9- ابو حمزه ثمالى گويد:
امام باقر (ع) فرمود: پدرم علىّ بن الحسين عليهما السلام مى فرمود: چهار چيز است كه در هر كس باشد ايمانش كامل بوده ، و گناهانش پاك مى گردد، و خدا را ديدار كند در حالى كه از وى خشنود و خرسند باشد: هر كس كه بخاطر خدا هر حقّى را كه براى مردم بر عهده خود نهاده بجا آورد، و با مردم سخن راست گويد، و از هر چيزى كه نزد خداوند و بندگان ، بد مى نمايد شرم بدارد، و با خانواده خويش بخوش خلقى رفتار كند.
10- قبيصه لهبى گويد:
علىّ بن حفص بن عمر بن ابى جعفر منصور (دوانيقى ) نوشت كه وى در يكى از كاروانسراها در مولتان (يكى از شهرهاى هند در سمت غزنه ) نوشته اى يافته است كه : عبد اللّه بن محمّد بن عبد اللّه بن حسن بن حسين بن علىّ بن ابى طالب عليهما السّلام (ملقّب به اشتر) گويد: چون به اينجا رسيدم در حالى كه چندان پايم غرق خون بود كه گويى از خون نعلين ساخته ام ، گفتم : (ترجمه اشعار):
((باميد آنكه سرچشمه اى كه آبى زلال دارد آدم تشنه اى را كه آبشخور تيره و آلوده بسى تشنه اش گذارده سيراب سازد)).
((باميد آنكه اندامهاى برهنه اى كه لباس پوشيده شود، و باميد آنكه خوار گشته ستمديده اى كه مورد يارى واقع شود)).
((باميد آنكه مرهم گذار استخوانهاى شكسته اى كه با لطف و مهر خود رو باستخوانهاى شكسته آورد و آنها را مرهم نهد)).
((اميد است آنكه خداوند كريم بنده اش را نوميد نسازد، كه تمام كارهاى بزرگ و پر اهميّت در برابر او ناچيز و اندك است )).
شيخ (مفيد) گويد: ابو الطيّب حسين بن محمّد تمّار اين اشعار را از ابى بكر عرزمى برايم خواند (ترجمه اشعار):
((چه بسا شخص زبونى را مى بينم كه بجهت گستاخيش او را شجاع و چابك قلمداد كنند، كه اگر او را به تقوا وادارند عملش بكندى گرايد)).
((و چه بسا پاكدامنى را كه بجهت پاكيش زبون نامند، كه اگر مكلّف به تقوا نبود راهها (ى وصول به خواسته ها) از پايش در نمى آورد)).
((و چه بسا آدم گول و كم خردى كه امورش را ديگران فراهم آورند، و برادران و نزديكانش پيوسته بزرگ جلوه اش دهند)).
((در صورتى كه نه دور انديشى در امور دارد و نه تقوى ، و نه تيزهوش و خوش فهم است نه دست و دل بازى كه بخششهايش بشمار آيد)).
((ولى همه اينها داد و ستد خداست (كه از عدّه اى مى گيرد، و به عدّه اى ديگر مى دهد) كه نه اين مى تواند با خدا بجنگد، و نه آن مى تواند بر خدا غالب آيد)).
((هر گاه خداى رحمان عقل مردى را كامل سازد، همانا اخلاق و قواى او كامل گشته و نيازهايش برطرف شده است )).
11- اسماعيل بن ابى خالد گويد: از امام صادق (ع) شنيدم كه مى فرمود:
(ابو جعفر (امام باقر) عليه السّلام ما را گرد آورده ، فرمود: فرزندانم از تعرّض ‍ براى حقوق پروا كنيد، و بر مشكلات صبور باشيد، و اگر يكى از قومتان شما را به كارى فرا خواند كه زيانش بر شما بيش از سود آن است پس اجابتش ‍ نكنيد .
مجلس سى و ششم شنبه دهم رمضان المبارك 410
1- ابو هريره گويد:
رسول خدا (ص) فرمود: اين ماه رمضان ماه مباركى است كه خداوند روزه آن را واجب شمرده ، است ، و درهاى بهشت در اين ماه گشوده ، و شياطين در اين ماه در بند و زنجيراند، و در آن شبى است كه از هزار ماه بهتر است ، پس هر كه از (فيض هاى ) آن بى بهره بماند راستى كه محروم و بى بهره مانده است - و اين سخن را سه بار تكرار فرمود- .
2- سفيان بن ابراهيم غامدى قاضى گويد:
از امام صادق (ع) شنيدم كه مى فرمود: بلاء از ما شروع مى شود سپس بشما مى رسد، و آسايش نيز از ما شروع شده آنگاه بشما خواهد رسيد. سوگند ب آن كس كه باو سوگند ياد مى شود هر آينه خداوند بدست شما پيروزى حاصل مى كند چنانچه با مشتى سنگريزه (در داستان اصحاب فيل ) پيروزى حاصل نمود.
3- مسلم غلابى گويد:
عربى بيابانگرد حضور رسول خدا (ص) آمد و گفت : اى رسول خدا، بخدا سوگند ما در حالى نزد شما آمده ايم كه نه شترى بر ايمان بجا مانده كه نعره كشد و نه گوسفندى كه صدا برآورد (كنايه از آنكه تمام شتران و گوسفندانمان تلف شده زيرا شتر و گوسفند بدون نعره و صدا وجود ندارد)، سپس اين اشعار را سرود (ترجمه اشعار):
((اى بهترين آفريدگان نزد تو آمده ايم تا نسبت به سختى قحطى و فشارى كه بر ما وارد آمده بما ترحّم كنى )).
((در حالى نزد تو آمده ايم كه از سينه هاى دختران بكر و معصوم ما (در اثر كار زياد) خون مى چكد، و مادران از كودكان خود غافل گشته اند)).
((و شخص جوان از شدت گرسنگى و ضعف ، دست ذلّت دراز كرده ، و هيچ تلخ و شيرينى بدستش نمى آيد)).
((و چيزى از آنچه مردم مى خورند در دسترس ما نيست ، بجز حنظل تلخ ، و طعام پست و مانده اى كه از خون و پشم شتر كه ب آتش برشته شده تهيه گرديده است )).
((و ما جز بسوى تو راه گريزى نداريم ، و مگر مردم بجز سوى پيامبران راه گريزى خواهند داشت ؟)). رسول خدا (ص) بيارانش فرمود: اين اعرابى از كمى باران و قحطى شديد شكايت دارند. سپس برخاست و همان طور كه عبايش را بروى زمين مى كشيد حركت كرد تا بر منبر بر آمد، پس حمد و ثناى الهى بجاى آورد، و از جمله كلماتى كه بدان ستايش پروردگارش نمود اين بود كه فرمود: ((سپاس خدائى راست كه علوّ و برترى يافت در آسمان پس عالى و بزرگ است ، و در زمين قريب و نزديك ، و او بما از رگ گردن نزديك تر است )). و دو دست مبارك به آسمان برداشت و گفت : ((بار پروردگارا ما را از بارانى تند، سيراب كننده باندازه ، رشد دهنده ، پربار، پر پشت و فراوان و فراگير و بى كاست ، سود بخش بى زيان ، سيراب فرما، بحدّى كه پستانهاى حيوانات را از آن پر شير سازى ، و زراعتها را بدان برويانى ، و زمين را پس از مردنش بدان زنده گردانى )).
پس هنوز دست مبارك از گلوگاه خويش فروتر نياورده بود كه ابر همچون دستارى مزيّن بانواع جواهر كه بر سر بندند بر سر شهر مدينه حلقه زد و ابرى متراكم همه اطراف آسمان را پوشاند، بحدّى كه اهل مكّه خدمت آن حضرت آمده و صداى ضجّه و ناله بلند كردند كه يا رسول اللّه خطر غرق شدن در پيش است . رسول خدا (ص) عرضكرد: ((پروردگارا بر حوالى و اطراف ما بباران و ديگر بر ما نه ))، پس ابر درهم پيچيد و از فراز آسمان مدينه برطرف گشت . رسول خدا (ص) لبخندى زد و فرمود: آفرين خدا بر ابى طالب كه اگر زنده بود چشمانش روشن مى شد و شاد و مسرور مى گشت . كيست كه اشعار او را بخواند؟ عمر بن خطّاب برخاست و گفت : اى رسول خدا لابد منظور شما اين شعر است (ترجمه ):
((هيچ شترى بر بالاى رحل و بنه خود كسى را حمل نكرده كه از محمّد [ص ‍ ]نيكوكارتر و وفادارتر به پيمان باشد)).
رسول خدا (ص) فرمود: اين شعر از ابى طالب نيست ، بلكه از اشعار حسّان بن ثابت است . علىّ بن ابى طالب (ع) برخاست و عرضكرد: اى رسول خدا گويا مراد شما اين اشعار است :
((و آن سپيد چهره اى كه به آبروى او از ابر طلب باران مى شود، همو كه مايه دلخوشى و پناه بيوه زنان است )).
(آن كسان از آل هاشم كه مشرف بمرگ و هلاكت اند باو پناهنده ميشوند. و همگى آنها در نزد او در نعمت و بخشش هاى فراوان بسر مى برند)).
((بخانه خدا سوگند شما (مشركين و كفّار) دروغ پنداشتيد، ما هرگز محمد را تنها نگذاريم و دست از يارى وى برنداريم ، و هميشه براى حفظ او كارزار و پيكار مى كنيم )).
((و او را تسليم شما نمى كنيم تا اينكه همگى در ميدان نبرد در اطراف او بخاك بيفتيم ، و از فرزندان و زنان خود غافل و سرگرم بمانيم )).
رسول خدا (ص) فرمود: آرى ، (منظورم همين اشعار بود). در اينجا مردى از بنى كنانه برخاست و گفت : (ترجمه اشعار):
((تو را سپاس ، و سپاس از سوى همه كسانى كه سپاس گويند و شكر كنند كه ما ب آبروى پيامبر از باران سيراب گشتيم )).
((او به پيشگاه آفريننده خود خداوند دعا نمود، و چشمان خود را بسوى خداوند خيره ساخت (و چشم از آسمان برنداشت ))).
((پس ديرى نپائيد مگر باندازه پشت و رو كردن يك عبا، و با شتاب و سرعت تمام باران بسوى ما باريد)).
((بارانى پر آب بسان آبى كه از سر مشك فرو ريزد، و آنقدر تند كه زمين را مى شكافت ، و خداوند بدان سبب به فرياد عليا مضر (نام قبيله اى است ) رسيد)).
((پس همان گونه كه عمويش ابو طالب گفته بود مردى بخشنده و كريم النفس بود)).
((خداوند ببركت وجود او از ابرهاى سنگين بارانهاى تند مى فرستد (يا ابرها را حامل آبهاى سنگين و بارانهاى تند مى گرداند)، و البتّه اين عيان است (و خودمان ديديم ) و سخن ابى طالب خبر است )).
4- معاوية بن ثعلبه گويد:
چون كار حكومت براى معاوية بن ابى سفيان استوار و پابرجا شد، بسر بن ارطاة را براى پى جوئى و دستگيرى شيعيان علىّ بن ابى طالب عليه السّلام بسوى حجاز گسيل داشت ، آن روزها عبيد اللّه بن عبّاس بن عبد المطّلب والى مكّه بود، بسر بدنبال او گشت ولى بر وى دست نيافت ، و با خبر شد كه او داراى دو پسر بچه (بنامهاى قثم و عبد الرّحمن يا سليمان و داود) است ، در جستجوى از آن دو برآمد تا آنها را پيدا كرد و آن دو را از جايى كه بودند گرفت و بيرون آورد- و آن دو كودك دو زلف پيچان مثل دو دانه مرواريد در جلو سر داشتند- و دستور داد تا آن دو را سر بريدند. اين خبر به مادرشان رسيد، نزديك بود جان از پيكرش بيرون رود سپس اين اشعار را سرود (ترجمه ):
((آى چه كسى از دو كودك من خبر دارد، آن دو كودكى كه چون دو مرواريدى هستند كه از شكاف و اندرون صدف بيرون آيند؟)).
((هلا چه كسى از دو كودك من باخبر است ، آن دو كودكى كه بمنزله گوش و ديده ام بودند، و امروز (در فراق آن دو) دلم از دست رفته است )).
((من خبر يافتم - و البتّه اين خبر را كه جز پندارى بيش نيست و گزارشى دروغين است باور نكرده ام - كه بسر)).
((شمشير تيز و برّان خود را بر رگهاى گردن طفلان من گذرانده ، و راستى كه اين ظلم و زياده روى فزون از حدّ است )).
((كيست كه زنى حيران و اشك ريزان و مصيبت زده اى را از حال طفلانش با خبر كند، كه با رفتن پيشينيانشان از دست رفته اند؟)).
راوى گويد: بعدها روزى عبيد اللّه بن عبّاس و بسر بن ارطاة هر دو نزد معاويه بودند، معاويه (اشاره به بسر نموده و) به عبيد اللّه گفت : اين پير مرد قاتل دو كودك را مى شناسى ؟ بسر گفت : بله ، من قاتل آن دو هستم حالا چه شده ؟
عبيد اللّه گفت : اگر شمشيرى مى داشتم (پاسخت مى دادم )، بسر گفت : اين شمشيرم بگير- و با دست به شمشيرش اشاره نمود- معاويه به تندى جلو او را گرفت و گفت : اف بر تو اى پير مرد، چقدر احمقى ! تو در برابر مردى كه دو طفل او را كشته اى ايستاده و شمشيرت را باو مى دهى ! گويا از (حقد و كينه اى كه
در) دلهاى بنى هاشم (عليه بنى اميّه نهفته است ) با خبر نيستى ! بخدا سوگند اگر شمشير بدست او دهى اوّل تو را مى كشد و دوّم مرا! عبيد اللّه گفت : بلكه - بخدا سوگند- نخست تو را مى كشم ، و دوّم او را بقتل مى رسانم .
5- عمران بن حصين گويد:
من و عمر بن خطّاب حضور رسول خدا (ص) نشسته بوديم و على عليه السّلام نيز كنار آن حضرت نشسته بود، كه رسول خدا (ص) اين آيه را خواند: ((أَمَّنْ يُجِيبُ الْمُضْطَرَّ ...)) ((يا آن كسى كه پاسخ درمانده را- چون او را بخواند- مى دهد و گرفتاريها را بر طرف مى سازد، و شما را خليفه هاى زمين قرار مى دهد، آيا باللّه خداى ديگرى هست ؟ بسيار كم يادآور مى شويد)). ناگهان على عليه السّلام مانند گنجشك بخود لرزيد، پيامبر (ص) باو فرمود: چه شد، نگران شدى ؟ عرضكرد: چرا نگران نباشم و حال آنكه خداوند مى فرمايد كه ما را خليفه هاى در زمين قرار خواهد داد! پيامبر (ص) فرمود:
ناراحت و نگران مباش كه بخدا سوگند تو را دوست ندارد، جز مؤمن ، و دشمن ندارد مگر منافق .
6- ابو نوفل محمّد بن اسحاق ثعلبى موصلى گويد:
از امام صادق (ع) شنيدم كه فرمود: ما برگزيدگان خدا از ميان تمام بندگانش ‍ هستيم ، و شيعيان ما برگزيدگان خدا از ميان امّت پيامبرش (ص) مى باشند.
7- محمّد بن مسلم ثقفى گويد:
از امام باقر (ع) شنيدم كه مى فرمود: دين ندارد كسى كه با اطاعت از كسى كه نافرمانى خدا ميكند ديندارى كند، و دين ندارد كسى كه با نسبت دادن باطلى بر خدا ديندارى كند، و دين ندارد كسى كه با انكار چيزى از آيات و نشانه هاى خدا و ديندارى نمايد.
8- داود بن سليمان غازى از حضرت رضا (ع) از پدران بزرگوارش عليهم السّلام روايت كند كه امير المؤمنين (ع) فرمود:
اگر بنده اى اجل و شتاب آمدن آن را بسوى خود ببيند هر آينه از همه آرزوها بدش آيد و دست از طلب دنيا بردارد.
(شيخ مفيد) گويد: ابو الفرج برقى داودى شعرى برايم خواند و گفت :
اين اشعار را شيخى دل بريده از همه چيز و واصل بخداى متعال در بيت المقدّس برايم خواند (ترجمه ):
((و كسى كه در هر لحظه در انتظار مرگ بسر مى برد با اين حال بدون وقفه سرگرم ساختن و پرداختن و محكم كارى امور دنيوى است )).
((وقتى او را آزمايش كنى داراى حقيقت يكشخص با يقين است ، ولى كارهاى او بمانند كارهاى كسى است كه هيچ يقين ندارد)).
((عيان و انكار با هم در آميخته ! و دانش او بمذهب خود در تمام آنچه يقين دارد همچون جهل و نادانى است )).
مجلس سى و هفتم شنبه 17 رمضان المبارك 410
1- ابو حمزه ثمالى گويد:
امام باقر (ع) فرمود: مؤمن دائما در حال نماز
است تا آنگاه كه ايستاده و نشسته و خوابيده بياد خدا باشد، خداى متعال مى فرمايد: ((آنان كه ايستاده و نشسته و خوابيده ياد خدا مى كنند و در آفرينش آسمانها و زمين مى انديشند (و مى گويند) اى پروردگار ما تو اينها را بيهوده نيافريده اى ! تو منزّهى ، پس ما را از عذاب دوزخ نگهدار)) .
2- ياسر گويد:
امام رضا (ع) فرمود: چون زمامداران دروغ پردازند باران قطع مى شود، و چون سلطان ستم كند پايه هاى دولتش سست مى گردد (و دولتش از چشم مردم مى افتد)، و چون زكات داده نشود چهار پايان مى ميرند.
3- عبد اللّه محمّد فزارى از امام صادق و آن حضرت از امام باقر عليهما السّلام ، و نيز جابر جعفى از امام باقر (ع) روايت كنند كه جابر بن عبد اللّه انصارى گفت :
رسول خدا (ص) به علىّ بن ابى طالب فرمود: آيا بتو بشارت ندهم ، آيا تو را مژده ندهم ؟ عرضكرد: چرا يا رسول اللّه . حضرت فرمود: من و تو از يك سرشت آفريده شديم ، و مقدارى از آن سرشت زياد آمد و شيعيان ما از آن آفريده شدند، پس چون روز قيامت شود همه مردم بنام مادرانشان خوانده شوند جز شيعيان تو كه بنام پدرانشان خوانده شوند بجهت آنكه ولادتشان پاك است (و نسبت آنان بپدران خود حتمى و صحيح است ).
4- امىّ صيرفى گويد:
از امام باقر (ع) شنيدم كه مى فرمود: خداوند بيزار باشد از آن كس كه از ما بيزارى جويد، و خداوند لعنت كند آن كس را كه ما را لعن مى كند، و خداوند هلاك سازد آن كس را كه با ما دشمن است . خداوندا! تو مى دانى كه ما سبب هدايت ايشانيم ، و آنان بخاطر تو با ما دشمنى مى ورزند، پس تو خود بحساب آنان برس و آنان را كيفر ده .
5- عبد اللّه بن سنان از امام صادق از پدرش از جدّش عليهم السّلام روايت كند كه فرمود:
چون ابرهة بن صبّاح پادشاه حبشه آهنگ ويرانى مكّه كرد، لشكريان حبشه بسوى مكّه شتافتند و بر آنجا غارت بردند و شترانى چند از عبد المطّلب بن هاشم را تاراج كردند. عبد المطّلب نزد پادشاه رفت و اجازه ورود خواست ، پادشاه اجازه داد- در حالى كه بر روى تخت خود در زير قبّه اى از ديبا آرميده بود- (عبد المطّلب وارد شد) و سلام داد، ابرهه جواب سلام داد و لحظاتى چند در صورت عبد المطّلب نگريست ، و حسن و جمال و سيماى عبد المطّلب او را بشگفت آورد. پادشاه گفت : آيا مثل اين نور و جمالى كه در تو مى نگرم در پدرانت نيز وجود داشته ؟ گفت : آرى ، اى پادشاه ، تمام پدران من داراى چنين نور و جمال و بهائى بوده اند. ابرهه گفت : همانا شما بر پادشاهان از جهت فخر و شرف سر آمده ايد، و حقّا شايسته تو است كه سرور قوم خود باشى . سپس او را در كنار خود بر روى تختش نشاند، و به فيلبان فيل بزرگ خود- كه فيلى سپيد و بزرگ جثّه بود و دو عاج مرصّع بانواع مرواريد و جواهرات داشت ، و آن پادشاه بر تمام پادشاهان زمين بدان فيل افتخار مى كرد- گفت : آن فيل را نزد من آور، وى آن را آورد در حالى كه بهر زيور زيبائى آراسته شده بود، پس چون برابر عبد المطّلب قرار گرفت و در مقابل او بسجده افتاد، و هيچ گاه براى پادشاه خود سجده نكرده بود، و خداوند زبان او را بعربى گشود و بر عبد المطّلب سلام كرد.
پادشاه از ديدن اين قضيّه هراسيد و پنداشت كه سحر و جادو باشد، گفت : فيل را به جاى خودش باز گردانيد. سپس به عبد المطّلب گفت : براى چه آمده اى ؟ همانا آوازه سخاوت و كرم و فضل تو بگوش من رسيده ، و از هيئت و جمال و جلال تو چيزهائى ديدم كه شايسته است حاجت تو را برآورم ، پس هر چه خواهى از من بخواه - و او فكر مى كرد عبد المطّلب از وى درخواست مى كند كه از مكّه بيرون برود- عبد المطّلب باو گفت : ياران تو بر چهار پايان من حمله آورده و آنها را برده اند، دستور ده شتران را بمن بازگردانند. پادشاه حبشه از اين سخن عصبانى شد و به عبد المطّلب گفت : از نظرم افتادى ! تو آمدى در باره تعدادى از شتران خود از من درخواست مى كنى در حالى كه من براى ويرانى شرف تو و قوم تو و مكرمتى كه بدان سبب براى خود بر هر گروه و طايفه اى ديگر امتياز قائل هستيد آمده ام ، و آن خانه اى است كه از هر نقطه اى از زمين آهنگ آن كنند، و تو درخواست از اين مسأ له را رها ساخته در باره شتران خود از من درخواست مى كنى ؟! عبد المطّلب گفت : من صاحب خانه اى كه تو آهنگ ويرانى آن را دارى نيستم ، من صاحب شترانى چند هستم كه ياران تو ربوده اند، و آمده ام در باره
چيزى كه صاحب آنم از تو درخواست كنم ، و اين خانه را هم صاحبى است كه خودش از تمامى آفريدگان بيشتر حافظ آن است و خود از همه ب آن سزاوارتر است . پادشاه گفت : شتران او را به او برگردانيد، و بسوى خانه بتازيد و هر سنگ سنگ آن را از جاى بر آوريد. عبد المطّلب شتران خود را گرفت و بسوى مكّه بازگشت ، و آن پادشاه با فيل بزرگ همراه سپاهيان خود براى ويرانى كعبه از پى عبد المطّلب براه افتادند. پس هر چه كردند فيل را داخل محوّطه حرم مكّه كنند فيل حركت نمى كرد و مى خوابيد، و چون آن را رها مى كردند هروله كنان به عقب بازمى گشت .
عبد المطّلب به پيشكارانش گفت : پسرم را صدا زنيد، عبّاس را آوردند، گفت : منظورم اين نيست ، پسرم را صدا زنيد، ابو طالب را آوردند، گفت : منظورم اين نيست ، پسرم را صدا زنيد، پس عبد اللّه پدر پيامبر (ص) را آوردند، چون پيش آمد عبد المطّلب گفت : پسرم ! ببالاى كوه ابو قبيس برو، و به ساحل دريا بنگر ببين چه چيز از آنجا مى آيد و بمن خبر بده .
عبد اللّه بر بالاى كوه ابو قبيس رفت ، درنگى كرد كه ناگهان ديد پرندگانى دسته دسته به سرعت سيل و سياهى شب آمدند، و بر بالاى ابو قبيس قرار گرفتند، سپس بسوى خانه كعبه رفته ، هفت دور طواف كردند، آنگاه به سوى كوه
صفا و مروه رفته و هفت دور نيز آنجا طواف نمودند. عبد اللّه - رضى اللّه عنه - نزد پدرش آمد و اين خبر را باو گزارش داد. عبد المطّلب گفت : پسر جانم ! بنگر ببين كار اينان بكجا مى انجامد، و مرا با خبر ساز. عبد اللّه نگاه كرد ديد آن پرندگان رو بسوى سپاه حبشه نمودند، عبد اللّه اين خبر را به عبد المطّلب رساند، پس عبد المطّلب [ رحمه اللّه ] بيرون شد و مى گفت : اى اهل مكّه بسوى سپاه حبشه بيرون شويد و غنائم خود را برگيريد. آنان بطرف سپاه رفتند ديدند آنان مثل چوبهاى خشك و تراشيده و پوسيده بروى زمين افتاده اند، و هيچ پرنده اى نبود جز اينكه سه دانه ريگ - دو تا بدست و يكى به منقار- گرفته و با هر ريگى يك نفر از آنها را به قتل مى رسانيد، و چون همه تا آخر كشته شدند پرندگان بازگشتند، و نه پيش از آن وقت و نه بعد از آن هرگز آن پرندگان را نديدند. و چون تمامى آن قوم بهلاكت رسيدند عبد المطّلب بنزد خانه كعبه آمد و پرده هاى آن را گرفت و اين اشعار را سرود (ترجمه ):
((اى باز دارنده فيل در ذى مغمّس (محلّى است در راه طائف )، كه او را بازداشتى مثل حيوانى كه واژگون شده است (يا مثل الاغى كه از راه مانده باشد))).
((در محبس و زندانى كه در آن جانها از پيكرها بدر رود)) و از آنجا بازگشت در حالى كه در باره فرار قريش و ترس آنان از سپاه حبشه اين رجز را مى خواند (ترجمه ):
((قريشيان همه گريختند وقتى سپاه را ديدند، و من تنها ماندم و انيس و ياورى براى خود نمى ديدم )).
((و حتّى آواى بسيار خفيف و آهسته اى هم از آنان بگوشم نمى رسيد، جز برادر بزرگوار پر ارزشى كه با من ماند)).
((آن كسى كه در ميان خانواده اش بزرگ و رئيس بود))
6- ابو المجبّر گويد:
رسول خدا (ص) فرمود: چهار چيز دلها را به تباهى مى كشاند: با زنان به خلوت نشستن ، و گوش دادن ب آنان ، و برأ ى آنان عمل نمودن ، و همنشينى با مردگان ، عرض شد: اى رسول خدا همنشينى با مردگان چيست ؟ فرمود: همنشينى با هر كسى كه از راه ايمان گمراه ، و با هر كس كه در صدور احكام و داوريها ستمكار است .
7- محمّد بن جعفر از پدرش امام صادق و آن حضرت از پدر بزرگوارش امام باقر عليهما السّلام روايت كند كه فرمود:
ابو لبابة بن عبد المنذر نزد ابو اليسر آمد تا طلب خود را از وى بازستاند، (از پشت در) شنيد كه ابو اليسر مى گفت :
بگوئيد: او اينجا نيست . ابو لبابه صدا زد: ابا اليسر! بيا بيرون ، وى بيرون آمد، ابو لبابه گفت : چه چيز تو را واداشت چنين كنى ؟ گفت : فشار و تنگدستى اى ابا لبابه . ابو لبابه گفت : تو را بخدا؟ گفت : آرى بخدا! ابو لبابه گفت : از رسول خدا (ص) شنيدم كه مى فرمود: چه كسى دوست دارد در پناه سايه اى از آتش جوشان و پر حرارت دوزخ بسر برد؟ عرضكرديم : همه ما اين را دوست داريم اى رسول خدا. فرمود: چنين كس بايد بدهكار خود را مهلت دهد يا آدم تنگدست را رها سازد (يا براى بدهكار تنگدست دعا كند).