قضا و قدر
اصولى چند:
1- در مقالههاى 8 و 9 مبرهن ساختيم كه چيزهائى كه داراى
واقعيتبوده و در خارج هستند از ضرورت و وجوب وجود خالى نيستند .
«ح (اين مسئله سومين مسئله از مباحث مربوط به افعال الهى است در اين
مسئلهقضا و قدر يعنى نوع رابطه و پيوند اشياء و مخلوقات از نظر حتميت
و قطعيتو از نظر حدود و اندازهها و از نظر ميزان دخالتساير عوامل در
پديد آوردناشياء و مخصوصا ميزان استقلال و اختيار و آزادى انسان مورد
بحث قرارمىگيرد .
در اين مبحثيك مساله بالخصوص مورد توجه واقع مىشود و آن
مسالهوقوع شرور در نظام عالم و كيفيت استناد آنها بذات واجب الوجود
است .
البته مباحث زيادى در باره قضا و قدر الهى هست مخصوصا از جنبهمعارف
اسلامى در معارف اسلامى يعنى در آيات و روايات اسلامى حقائقزيادى در
اين زمينه گفته شده و همانها الهام بخش حكما و فلاسفه الهى شده است.
بطور كلى در الهيات بالمعنى الاخص فلسفه اسلامى فوق العاده
تحتتاثير ماثر اسلامى است و اين تاثر بر خلاف ادعاى مستشرقان باين
صورتنيست كه عقائد مذهبى اسلامى چيزى را بر حكمت اسلامى تحميل كرده
باشد بلكه الهام بخش فلسفه اسلامى شده استيعنى فلسفه و حكمت اسلامى
درعين حال كه آزادى خود را حفظ كرده و صرفا در چهار چوب براهين عقلىطى
طريق كرده است از كتاب و سنت الهامهاى ذى قيمتى گرفته است و
همينالهامها سبب شده است كه ميان الهيات اسلامى و الهيات غير اسلامى
اعم ازيونانى و مسيحى و يهودى و غيره تفاوتى از زمين تا آسمان پيدا شود
.
اصول مسائلى كه در بحث قضا و قدر لازم است مورد توجه قرار گيردعبارت
است از: 1- معنى لغوى و اصطلاحى قضا و قدر 2- مفهوم قضا و قدر و لوح و
قلم و كتابت و غيره در آثار اسلامى 3- تاريخچه قضا و قدر در دنياى قبل
از اسلام 4- تاريخچه آن مساله در دنياى اسلام 5- تفاوت مفهوم قضا و قدر
اسلامى با ساير مكتبها 6- اقسام قضا و قدر: علمى و عينى حتمى و غير
حتمى 7- مساله بدا و تغيير قضا و قدر از جانب خدا 8- امكان و يا عدم
امكان تغيير و تبديل قضا و قدر بوسيله انسان 9- نقش عوامل طبيعى و غير
طبيعى در حوادث از نظر قضا و قدر 10- مسئله اجبار يا اختيار انسان از
نظر قضا و قدر و آثار سوء عقيده جبر 11- شرور و نقصانات از نظر ارتباط
با قضا و قدر 12- قضا و قدر و جبر و اختيار در مكاتب مادى .
بحث در باره همه اينها خود يك رساله مستقلى خواهد بود ما در
كتابانسان و سر نوشت در باره اكثر اين مسائل بحث كردهايم .
آنچه در اين مقاله بحثشده است پس از ذكر مقدمهاى در باره
اينكهنظام عالم نظام ضرورى است و اشياء در ضرورت خود مستند به واجب
الوجودمىباشند و اشياء از آن جهت كه به علل تامه خود منسوبند ضرورى و
غير قابلتغييرند و از آن جهت كه به علل ناقصه خود منسوبند ممكن و قابل
تغيير مىباشند عبارت است از: 1- معنى قضا و قدر 2- قضا قابل تغيير
نيست و قدر قابل تغيير است 3- شرور به خداوند نسبت ندارد 4- ما در
اينجا تنها در باره اين مطالب توضيحاتى مىدهيم
معنى قضا و قدر
كلمه قضا بحسب اصل لغت همانطور كه راغب در مفردات القرآنمىگويد
بمعنى فيصله دادن استخواه فعلى باشد و خواه قولى خواه به خداوندنسبت
داده شود و يا بغير خداوند .
كلمه قضا در مورد حكم زياد استعمال مىشود ظاهرا اين بدان جهتاست
كه حكم پايان دهند و قطعى كننده يك جريان است كلمه قضا مرادفبا حكم
نيست زيرا در مواردى بكار برده مىشود كه استعمال كلمه حكم در آنموارد
به هيچ وجه صحيح نيست مثل(فقضاهن سبع سماوات) و يا (فاذا
قضيتممناسككم)و يا(قضى الامر) در همه اين موارد مفهوم فيصله دادن و
پايان بخشيدنو قطعى كردن را مىدهد ولى صحيح نيست كه در اين موارد
بجاى كلمه قضاكلمه حكم بكار برده شود البته بسيارى از موارد هم هست كه
صحيح استبجاى اين كلمه كلمه حكم بكار برده شود و آنها همان مواردى است
كه حكمىتشريعى يا تكوينى سبب فيصله دادن و قطعى شدن يك چيز شده است
مثل(و الله يقضى بالحق و الذين يدعون من دونه لا يقضون بشىء)و يا(و
كان امرا مقضيا)
كلمه قدر بمعنى اندازه است موارد استعمال اين كلمه همين مفهوم
رامىرساند مثل(و كل شىء خلقناه بقدر) على هذا كلمه تقدير بمعنى
اندازه گيرىكردن و يا تعيين و تشخيص اندازه يك شىء است .
در تجريد و شروح آن در مبحث افعال بارى ادعا شده است كه هر يكاز
قضا و قدر به سه معنى اطلاق شده است: خلق الزام و ايجاب اعلام
ولى بنظر مىرسد كه اين مطلب صحيح نيست همه مواردى كه ادعاشده است
كه به معنى خلق يا اعلام استعمال شده است همان مفهوم فيصله دادنو قطعى
كردن را مىدهد ادعاى اينكه اين كلمه مفهوم خلق يا اعلام دارداز باب
اشتباه مفهوم با مصداق است و يا نوعى تاويل و توجيه كلامى استمتكلمين
معمولا هنگامى كه با تعبيرى در قرآن مواجه مىشوند كه با اصولمسلم
خودشان جور نمىآيد دست به توجيه و تاويل مىزنند لزومى ندارددر اين
باره زياد بحث كنيم .
بنا بر اين معنى قضاء الهى در باره حوادث جهان اينست كه اين
حوادثاز ناحيه ذات حق قطعيت و حتميتيافتهاند حكم قطعى حق در باره
آنهاچنين و يا چنان است و معنى تقدير الهى اينست كه اشياء اندازه خود
رااز آن ناحيه كسب كردهاند و چون خداوند فاعل بالعلم و بالمشيه و
بالارادهاست باز گشت قضا و قدر به علم و به اراده و مشيت الهيه است .
صاحب مواقف كه از مشاهير متكلمين است در باره معنى و مفهوم قضاو قدر
مىگويد: قضاء الهى از نظر اشاعره عبارت است از اراده ازلى حق كه
بوجوداشياء در ظرف خود تعلق گرفته است و قدر الهى عبارت است از
ايجاداشياء به وجه خاص و اندازه معين از نظر ذات و صفات .
از نظر اشاعره قضا و قدر الهى عام استيعنى شامل همه چيز مىشودهيچ
چيزى نيست كه از حيطه قضا و قدر الهى خارج باشد ولى از نظر معتزلهبعضى
چيزها و مخصوصا افعال اختيارى انسانها از حيطه قضا و قدر الهى خارجاست
معتزله عقيده اشاعره را بر عموميت قضا و قدر الهى مستلزم جبر ومخالف
عدل الهى مىدانند و اشاعره عقيده معتزله را بر عموميت قضا و قدرشرك
مىدانند .
در كتب كلاميه مىنويسند كه قاضى عبد الجبار معتزلى به محضرصاحب بن
عباد وزير معروف وارد شد در حالى كه ابو اسحاق اسفرائنى كهاشعرى مسلك
بود آنجا حاضر بود به محض اينكه چشم قاضى به ابو اسحاقافتاد گفت:
سبحان من تنزه عن الفحشاء يعنى منزه استخدائى كه دامن عزتش از اراده
كارهاى زشتپاك است اشاره به اينكه تو با اعتقاد به عموميت قضا و قدر
كارهاى زشت را نيز ازقضاء الهى مىدانى و حال آنكه خداوند از كار زشت
منزه است و به عبارت ديگرعقيده تو مخالف اصل عدل الهى است
ابو اسحاق فورا گفت: سبحان من لا يجرى فى ملكه الا ما يشاء يعنى
منزه استخدائى كه در ملك او ملك آفرينش چيزى جز به مشيتاو جارى
نمىشود اشاره به اينكه تو با اعتقاد به عدم عموميت قضا و قدر معتقد
هستى كه درملك خداوند امورى حادث مىشود بر خلاف مشيت او و به عبارت
ديگرعقيده تو مخالف اصل توحيد توحيد در افعال الهى است .
اشاعره و معتزله همواره يك ديگر را مورد انتقاد قرار مىدادند
معتزلهبه اصل عدل تمسك كرده و اشاعره را ضد عدل مىدانستند و اشاعره
به اصلتوحيد توحيد در خالقيت و در افعال چسبيده و معتزله را ضد توحيد
مىدانستند وباز متقابلا معتزله در مسئله توحيد صفات اشاعره را مشرك و
ضد توحيد مىخواندندزيرا اشاعره معتقد به مغايرت صفات با ذات و تعدد
قدما بودند و معتزلهمنكر صفات بودند لهذا معتزله خود را اهل العدل و
التوحيد مىناميدند .
ولى حقيقت اينست تنها مكتبى كه توانست كه هم اهل العدل باشد و
هماهل التوحيد و در توحيد جمع كند ميان توحيد ذات و صفات و افعال مكتب
ائمه اهل بيت (ع) بود و در اين مكتب تضادى كه ميان اصل عدل و اصل
توحيددر خالقيت متصور است و هيچ صاحب مكتبى نتوانسته است آن را حل كند
حلشده است .
بهر حال معتزله كه منكر عموميت قضاء الهى مىباشند براى اينكه
آياتو رواياتى كه در زمينه عموميت قضاء الهى آمده است بتوانند توجيه
كنندمىگويند.
يكى از معانى قضاء الهى اعلام است و قضاء عام الهى بمعنى اعلام
عامالهى است نه بمعنى خلق و ايجاد و نه به معنى الزام و ايجاب .
حكماء و فلاسفه اسلامى قضاء الهى را به گونهاى ديگر تفسير
مىكنندآنها اولا قضاء الهى را فعل الهى مىدانند و ثانيا عبارت از
نوعى وجودعلمى اشياء در مرتبهاى از مراتب وجود مىدانند و ثالثا آنرا
عام و شامل همهچيز مىدانند معمولا در تعريف قضاء الهى مىگويند:
القضا عباره عن وجود جميع الموجودات فى العالم العقلى ومجتمعه و مجمله
على سبيل الابداع يعنى قضاء الهى عبارت است از وجود جميع اشياء بنحو
بسيط درعالم عقل.
عالم عقل اولا مخلوق بارى تعالى است ولى بنحو ابداع نه به نحوتكوين
ثانيا نسبت آن عالم با عالم تكوين نسبت علت به معلول است وثالثا هيچ
حادثهاى نيست مگر آن كه در آن عالم وجود علمى و عقلى دارد ووجود عينى
آن ناشى از همان وجود عينى استحكماء اسلامى آيه كريمه: (و ان من شىء
الا عندنا خزائنه و ما ننزله الا بقدر معلوم) هر چيزى ريشه و مخزنى
بلكه مخازنى دارد و از آن مخازنبدين جهان فرود مىآيد .
اشاره به عالم قضاء مىدانند.
و همچنين آيه كريمه: (و عنده مفاتح الغيب لا يعلمها الا هو و يعلم
ما فى البر و البحر و ماتسقط من ورقه الا يعلمها و لا حبه فى ظلمات
الارض و لا رطب ولا يابس الا فى كتاب مبين) .
كه اشاره مىكند به حقايقى كه مفتاح غيب بشمار مىروند و همانها
مناطكشف اشياء مىباشند و هم اشاره مىكند به حقيقتى كه آنرا كتاب
مبينبايد خواند .
در قرآن از حقيقتى ياد شده است كه آنرا ام الكتاب مىخواند و
ازحقيقتى كه آنرا قلم و حقيقتى كه آنرا لوح محفوظ مىخواند همهاينها
اشاره به حقايقى است غيبى و مجرد از ماده .
و اما قدر بمعنى اندازه است قدر الهى عبارت است از نسبتى كه
حدوداشياء به ذات بارى تعالى دارند .
همان اختلاف نظرى كه در باره عموميت قضاء الهى هست در باره قدر
الهىنيز هست از نظر كسانى كه معتقدند به عموميت قدر الهى حدود و
اندازه همهاشياء منتسب است به علم و مشيت و اراده الهى همچنانكه وجود
و وجوب وضرورت آنها به علم و مشيت الهى منتسب است .
بديهى است كه علم و يا اراده الهى خواه علم در مرتبه ذات و يا
علمدر مرتبه فعل آنچنانكه حكما معتقدند از آن جهت قضاء الهى ناميده
مىشودكه مؤثر در وجود و ايجاد اشياء است و حكم بوجود اشياء است و
اشياء بهموجب آن ضرورت و حتميت پيدا مىكنند و همچنين علم الهى و يا
مرتبهاىاز علم الهى از آن جهت قدر ناميده مىشود كه حدود اشياء و
اندازه آنهابدان منتسب است .
على هذا قضاء علمى عبارت است از علمى الهى كه منشا حتميت و
ضرورتاشياء است و قدر علمى عبارت است از علمى كه منشا حدود و اندازه
اشياء است .
قضاء و قدر احيانا در مورد اعيان موجودات نيز اطلاق مىشود و قضاو
قدر عينى ناميده مىشود و در اين صورت قضاء الهى عبارت است از نفس
ضرورتو حتميت اشياء از آن جهت كه منتسب است به واجب الوجود و قدر
الهىعبارت است از نفس تعين وجود و اندازه وجود اشياء از آن جهت كه
منتسباست به واجب الوجود .
در متن همين معنى ملحوظ شده كه گفته شده است: از راه نظر اول نسبت
ضرورت جهان و اجزاء جهان را بهواجب الوجود نسبت داده و ضرورت هستى
آنها را قضاء مىناميمكه به معنى حكم قطعى است و از راه نظر دوم نسبت
امكانتعين وجود و مشخص شدن راه پيدايش آنها را قدر مىناميم كهبه
معنى اندازه وجود است.
آيا قضا و قدر قابل تغيير است
در محل خود ثابتشده است كه نظام جهان نظام علت و معلول است وهر
معلول خاص لتخاص دارد و هم ثابتشده است كه معلول ضرورت وجودخود را از
علتخود كسب مىكند همچنانكه تعين و تقدر وجود خود را ازعلت و يا علل
خود كسب مىكند و ثابتشده است كه علم و اراده و قضاء الهىوجود هر
چيزى را از طريق علتخاص خود ايجاب مىنمايد .
از طرف ديگر ثابتشده است كه موجودات مجرد و موجودات مادىاين فرق
را با هم دارند كه مجردات مستندند به علتى بسيط و هيچگونه شرائطفاعلى و
يا قابلى ندارند ولى امور مادى علاوه بر علت بسيط موجد وابستهبيك
سلسله شرائط اعدادى و قابلى مىباشند و اين شرائط ممكن است تغييركند و
وضع وجود شىء مورد نظر را تغيير دهد .
در كتاب انسان و سر نوشت گفتهايم: موجودات جهان بر دو قسم است برخى
از آنها امكان بيشتر از يك نوع خاص از وجود در آنها نيست مانند مجردات
علوى برخى ديگرامكان بيش از يك نوع خاص از وجود در آنها هست و آنها
مادياتمىباشند ماده طبيعى استعداد دارد كه با علل و عوامل مختلف
مواجهشود و قهرا تحت تاثير هر كدام از آنها يك حالت و كيفيت و اثرى
پيدامىكند مخالف با حالت و كيفيت و اثرى كه از آن ديگرى
مىتوانستپيدا كند براى يك ماده طبيعى هزارها اگر وجود دارد...در
مجردات كه بيش از يك نحو وجود نمىتوانند داشته باشند وتحت تاثير عوامل
مختلف قرار نمىگيرند قضا و قدر حتمى است و غيرقابل تبديل است زيرا با
بيش از يك سلسله از علل سر و كار ندارندو سر نوشت معلول بدست علت است و
چون امكان جانشين شدنسلسلهاى از علل بجاى اين سلسله نيست پس سر نوشت
آنها حتمىاست اما در غير مجردات كه امكان هزاران نقش و رنگ را دارندو
تحت قانون حركت مىباشند و همواره بر سر دو راهيها و چهارراهيها
مىباشند قضا و قدرهاى غير حتمى وجود دارد يعنى يكنوع قضاو قدر سر نوشت
نها را معين نمىكند سرنوشتهاى مختلف در انتظارآنها است و چون هر سلسله
از علل را در نظر بگيريم امكان جانشينشدن يك سلسله ديگر در كار هست پس
سر نوشت آنها غير حتمى استبهر اندازه كه اگر در باره آنها صحيح است
قضا و قدرها هستو امكان تغيير و تبديل وجود دارد .
اگر از نظر آنچه در جهان هستى واقع شده و مىشود نگاه كنيم
يكنوعقضا و قدر بيشتر وجود ندارد يعنى اشياء آن طور كه هستند و با
استناد به عللو اسباب تامهاى كه به آنها استناد دارند قضا و قدرشان
حتمى است ولى در عينحال نوعى ضرورت مشروط و قدر مشروط هم در باره
موجودات مادى واقعاصادق است كه اگر چنين مىشد امكان چنان شدن در كار
بود .
اين مطلب را مىتوانيم بصورت ديگر بيان كنيم و آن اينكه بگوئيم قضا
حتمى و لا يتغير است و اما قدر غير حتمى و قابل تغيير است توضيحمطلب
اينكه نسبت وجود اشياء به علل تامه خود ضرورى و قطعى است ولىنسبت وجود
آنها بذات آنها و بعلل ناقصه آنها غير ضرورى يعنى ممكن استنسبت وجود
اشياء به علل موجدهشان فعليت و كمال است و نسبت وجود آنهابه علل و
شرائط اعدادى و قابلى نقصان و محدوديت است بعبارت ديگر اشياءهر كمالى
را كه دارند از ناحيه علل مفيضه و موجده خود دارند و هر نقصانو حد و
اندازهاى كه دارند از ناحيه شرائط قابلى است پس قدر و اندازه ازشرائط
قابلى پديد مىآيد و از طرفى قبلا گفتيم كه شرائط قابلى و مادى
بعضىجانشين بعضى ديگر مىگردند پس آنچه تغيير مىپذيرد قدر اشياء است
نهقضاء آنها كه حتمى و لا يتخلف است .
در روايت آمده است كه: على (ع) در سايه ديوار كجى نشسته بود و چون
آنرا مشرف به خرابىديد از آنجا حركت كرد و در زير سايه ديگرى
نشستشخصى بانحضرت عرض كرد تفر من قضاء الله؟ آيا از قضاء الهى فرار
مىكنى؟ فرمود: افر من قضاء الله الى قدر الله يعنى از قضاء الهى به
قدرالهى فرار مىكنم اين روايت به همين مطلب دلالت مىكند .
اما مساله انتساب يا عدم انتساب شرور به ذات بارى تعالى در گذشتهدر
بارهاش در سه فصل بحث كردهايم: يكى اينكه شر امر عدمى است ديگر اينكه
اين اعدام كه شرور ناميدهمىشوند از لوازم ضرورى و لا ينفك جهان
طبيعتاند سوم فوائد و آثار شرور.
آنچه در اينجا بحثشده در دو جهت استيكى عدمى بودن شرورو اينكه چون
عدمى مىباشند و به جنبههاى قدرى اشياء مربوط مىشوند پسمنتسب بذات
بارى تعالى نمىباشند ديگر اينكه عالم طبيعت از اين اعدام وشرور منفك
نيست و ما در گذشته در باره هر دو جهت بحث كردهايم.) ح»
هر چه در خارج است از آن جهت كه در خارج هست محال استكه نيست و
نابود شود چنانچه براى آن عدم و نيستى فرض شود نسبتبه يك امر خارجى
ديگر يا نسبت بغير زمان يا مكان وجود آن فرضخواهد شد .
مثلا امروز با حوادث ويژهاش امروز هست و از فردا و حوادثآن منفى
است و همچنين حوادث شهر تهران در تهران است و در لندننيست و همچنين
اين انسان اين انسان است و انسان ديگر نيست .
2- در همين مقاله ثابتشد كه سلسله هستى در هستى خود و همچنين در
ضرورت وجود خود مستند بواجب الوجود مىباشد ولىمجموع جهان هستى كه يك
واحد است.
و از اينجا معلوم مىشود كه موجودات جهان هستى را با يكى ازدو راه
مىتوانيم نسبت بواجب الوجود دهيم .
اول- از اين راه كه مجموع موجودات جهان كه يك واحد متلائمالاجزاء
مىباشد موجود و ضرورى الوجود و مستند بواجب الوجود است .
دوم- از اين راه كه يك موجود جزء را با جميع علل و شرائطوجود وى كه
در تحققش لازم مىباشد يعنى همه اجزاء حاضر و گذشته عالم را قيد وجودش
فرض نموده و بواجب الوجود منسوب سازيم .
يعنى بحسب حقيقت همه اجزاء جهان را بحسب فرض چيده وانگشت به روى يكى
از آنها گذاشته و واجب الوجود را براى آن علتفرض كنيم .
و پر روشن است كه با هيچ يك از اين دو راه كه گفته شد موجودى رابغير
آنچه هست نمىتوان فرض نمود نمىتوان گفت مىتوانست فلانجور شود و نشد
يا فلان جور نشود و شد .
در مقاله و گذشت كه هر معلولى در وجود خود نسبتى بعلت تامه خود دارد
كه نسبت ضرورت مىباشد و نسبتى با غير علت تامهدارد كه نسبت امكان است
.
و در نتيجه اين دو نظريه جهان از نظر اول نسبت ضرورت ازيك سلسله
موجودات ضرورى الوجود چيده شده كه با غير آن وضع كه دارد محال است قرار
گيرد .
و از نظر دوم (نسبت امكان) جهان از يك سلسله موجوداتى كه امكانهر
گونه تغيير و تبدل در آنها هست تاليف شده است .
و اگر درست تامل شود از اين نظر موجودات جهان از علل وجودات خود
اندازه وجود مىگيرند مانند يك كالاى صنعتى كه از قالبو ماشين و
ابزارهاى ديگر و مواد اوليه خود چگونگى وجود از مقدارو شكل و رنگ و
خوبى و بدى جنس و مهيت كسب كرده و اندازه مىگيرد .
نتيجه
از راه نظر اول جهان و اجزاء آنرا بواجب الوجود نسبت دادهضرورت
هستى آنها را قضا مىناميم كه بمعناى حكم قطعى است .
و از راه نظر دويم تعين وجود و مشخص شدن راه پيدايش آنها راقدر
مىناميم كه بمعناى اندازه وجود است .
پس قضا قابل تغيير نيست ولى قدر تغيير مىپذيرد
خير و شر و سعادت و شقاوت
شك نيست كه در جهان ماده شر و فساد و بدبختىها و ناكامىهاىبسيارى
موجود است كه هيچگونه ترديدى در واقعيت آنها نمىتوانداشت و از سوى
ديگر جهان و اجزاى جهان در واقعيت و هستى خودمستند به خداى جهان
استخدائى كه همه براهين وجودش او را وجودىآراسته با هر كمال و پاك از
آلايش هر ناروائى معرفى مىكند .
و روشن است كه اين دو مطلب واقعيتشر و فساد و تنزه واجبدر بادى
نظر با هم وفق نمىدهند يا خدائى بايد در كار نباشد يا اگر
باشدهستىهاى پر از شر و فساد بوى مستند نبايد باشد اين مطلب را در
صورتاشكال با يكى از دو تقرير مىتوان در آورد .
اشكال
اگر آفرينش خداى آفريدگارى داشت اين همه شر و فساد را نمىآفريد .
پاسخ
شر و فساد و نظائر آنها روى هم رفته بديها و ناروائيهائى هستند
كهدر جهان ماده پيدا مىشوند و مفهوم بد و ناروا مفهومى است كه با
مقايسهبخوب و روا محقق مىگردد اگر تندرستى كه خواسته نفس و ملائمطبع
ما است نبود هرگز بيمارى را بد نمىشمرديم و اگر آسايش و امنو هر يك
از لذائذ حواس و حظوظ نفس نبود هيچگاه از دست دادن آنهابراى ما تلخ
نبود و بدبختى خوانده نمىشد .
چنانكه هرگز زوجيت را براى عدد چهار و فرديت را براىعدد سه خوب يا
بد خوشبختى يا بدبختى نمىشماريم زيرا قياسدر كار نيست .
و از اين جا پيدا است كه شر امرى است قياسى و مفهومى است عدمىدر
مقابل يك امر وجودى ممكن الحصول يعنى در مورد شر موضوعىبايد باشد
داراى صفتى وجودى كه مطلوب موضوع مفروض بوده باشدتا نداشتن اين صفت
مطلوبه براى آن شر شمرده شود .
چنانكه داشتن چشم براى انسان كه طبعا چشم مىخواهد و ممكنهم هست
نداشته باشد خير بوده نابينائى براى وى شر شناخته مىشود.
در نتيجه اين كاوش باين نكته بر مىخوريم كه شر هر جا باشد اولا امر
عدمى و ثانيا امرى امكانى است .
و در بالا گفتيم چيزى را كه به خداى جهان نسبت مىدهيم اولابايد
امرى وجودى و ثانيا داراى نسبت ضرورت و وجوب بوده باشدو تا در مورد شر
قياس نكرده و امرى عدمى فرض نكنيم مانند مرضبا صحت فقر با غنى ذلت با
عزت ظلم با عدل و همچنين خير و شرهر دو را ممكن فرض نكنيم شر محقق
نخواهد شد پس شر به خدا نسبتندارد .
اشكال
درست است كه شر امرى قياسى و امكانى است ولى چرا خداآفرينش جهان را
به نحوى نيافريده و نچيده كه قياس و امكان در كارنباشد؟
و بعبارت ديگر چرا هر موجودى را هم آغوش با خوشبختى وكامروائى خودش
نيافريد كه روى بدى و بدبختى و ناكامى را نبيندچنانكه عدد چهار هرگز
روى فرديت و عدد سه هرگز روى زوجيتنمىبيند .
پاسخ
معنى اين سخن بحسب تحليل اينست كه چرا خداى ماده وطبيعت ماده و
طبيعت را لا ماده و لا طبيعت قرار نداد .
زيرا قياس و امكان نامبرده لازمه معنى ماده است و اگر موجودىامكان
داشتن و نداشتن كمال را نداشته باشد مادى نخواهد بود .
اگر اين جهان اين خاصه را نداشت كه هر يك از اجزاء آن قابلتبديل
بديگرى است و با اجتماع شرائط منافع وجودى خود را مىيابدو بى آن تهى
دست و بد بخت مىماند اساسا جهان ماده نبود .
پس روشن شد كه هر شر و فساد از آن جهت كه شر و فساد استنسبتى بواجب
الوجود ندارد و از آن جهت كه نسبت بواجب الوجوددارد شر و فساد نيست
پايان جهان
در مقاله 10 روشن ساختيم كه: جهان طبيعتيك واحد حركتمىباشد كه
بعينه متحرك نيز هست و همچنين اثبات كرديم كه حركتبىمقصد تصور ندارد
.
و از اين دو نظريه نتيجه گرفته مىشود كه: عالم ماده مقصدى دارد كه
بسوى او متوجه است و چون هدفىاست كه مجموع جهان با همه اجزاء و شرائط
و علل داخلى خود بسوىاو رهسپار مىباشد ديگر هيچ مانعى در راه انجام
گرفتن آن معنى ندارد. ناچار ضرورى التحقق و حتمى الوقوع خواهد بود
«ح (اشارهاى اجمالى به مساله فوق العاده مهم معاد است در باب معاد
مسائلزيادى هست كه بايد بحثشود و در خور يك كتاب است اولين بحث
علمىدر باره معاد اينست كه آيا معاد حقيقتى است موافق با قوانين خلقت
و آفرينشو يا يك قانون استثنائى است و با هيچ قانونى از قوانين خلقت
وفق نمىدهدو بر فرض اول آيا معاد از لوازم تجرد روح است و يا ربطى به
تجرد روح نداردو بر فرض دوم آيا قبول معاد بر اساس تعبد محض است و يا
قانون عقل عقلعملى كه مورد استناد متكلمين استيعنى مسائل مربوط به
حسن و قبح آنراايجاب مىكند .
از نظر اسلامى بايد در درجه اول كلماتى كه در قرآن و سنت در
بارهمعاد بكار رفته است از قبيل حشر نشر ماب و غيره مورد بررسى
قرارگيرد .
ظاهرا خود كلمه معاد در تعبيرات اسلامى استعمال نشده است واين كلمه
از مصطلحات متكلمين است .
سپس بايد بياناتى كه در شكل و كيفيت معاد رسيده است مورد بررسىقرار
گيرد و پس از آن از نظر علمى و عقلى عقل نظرى نه عقل عملى به
جستجوپرداخته شود كه آيا معاد مقتضاى قانون خلقت است و يا استثنائى است
درخلقت .
مبناى اين اشاره اجمالى كه در اين مقاله آمده است اين است كه
معادلازمه قانون عمومى و مخصوصا حركت جوهرى جهان طبيعت است
موجوداتجهان از همان اصلى كه پديد آمدهاند به همان باز مىگردند .
جزءها را رويها سوى كل است بلبلان را عشق با روى گل است
آنچه از دريا بدريا ميرود از همان جا كامد آنجا ميرود
از سر كه سيلهاى تيز رو و ز تن ما جان عشق آميز رو
(كما بداكم تعودون) (و ان الى ربك المنتهى)) ح»
مسائلى كه در اين مقاله به ثبوت پيوسته است:
1- بحث از خداى جهان فطرى انسان است 2- اين بحث به نتيجه مىرسد 3-
فوائد اين بحث و آثارش روشن است 4- جهان آفرينش آفريدگارى دارد 5- ما
خدا را چگونه تصور مىكنيم 6- خدا يكى است 7- خداى هستى همه كمالات
هستى را دارد 8- صفاتى كه با تحليل بسوى وجود بر مىگردند براى خدا
ثابتاند 9- صفاتى كه به عدم تحليل مىشوند از خدا منفى هستند 10-
صفاتى ثبوتى عين ذاتند 11- نوعى ديگر از صفات هستند كه از ذات خارج
هستند و آنهاصفات نسبيه مىباشند 12- آفرينش جهان از خدا است 13-
آفرينش جهان و خاصه ماده را چگونه بايد تصور كرد؟ 14- جهان آفرينش مركب
است از سه مرتبه ماده مثال عقلكه به ترتيب رويهم چيده شدهاند 15-
پديدههاى هر يك از اين سه مرتبه معلول هم سنخ خودمىباشند 16- مجموع
هر يك از اين مراتب معلول ما فوق خود مىباشند 17- مجموع همه اين مراتب
معلول خدا و نسبت علل جزء بوىنسبت وسائط مىباشد 18- فعليت نظام
آفرينش و فعليت هر جزء وى به روى قضا استواراست و شر به قضا منسوب نيست
19- حوادث جهان ارتباط بقدر نيز دارند و آن اندازه دهندهحوادث است 20-
عالم پايانى دارد .
پايان