اصول فلسفه و روش رئالیسم ، جلد پنجم

متفكر شهيد استاد مرتضى مطهرى

- ۱۳ -


قضا و قدر

اصولى چند:

1- در مقاله‏هاى 8 و 9 مبرهن ساختيم كه چيزهائى كه داراى واقعيت‏بوده و در خارج هستند از ضرورت و وجوب وجود خالى نيستند .

«ح (اين مسئله سومين مسئله از مباحث مربوط به افعال الهى است در اين مسئله‏قضا و قدر يعنى نوع رابطه و پيوند اشياء و مخلوقات از نظر حتميت و قطعيت‏و از نظر حدود و اندازه‏ها و از نظر ميزان دخالت‏ساير عوامل در پديد آوردن‏اشياء و مخصوصا ميزان استقلال و اختيار و آزادى انسان مورد بحث قرارمى‏گيرد .

در اين مبحث‏يك مساله بالخصوص مورد توجه واقع مى‏شود و آن مساله‏وقوع شرور در نظام عالم و كيفيت استناد آنها بذات واجب الوجود است .

البته مباحث زيادى در باره قضا و قدر الهى هست مخصوصا از جنبه‏معارف اسلامى در معارف اسلامى يعنى در آيات و روايات اسلامى حقائق‏زيادى در اين زمينه گفته شده و همانها الهام بخش حكما و فلاسفه الهى شده است.

بطور كلى در الهيات بالمعنى الاخص فلسفه اسلامى فوق العاده تحت‏تاثير ماثر اسلامى است و اين تاثر بر خلاف ادعاى مستشرقان باين صورت‏نيست كه عقائد مذهبى اسلامى چيزى را بر حكمت اسلامى تحميل كرده باشد بلكه الهام بخش فلسفه اسلامى شده است‏يعنى فلسفه و حكمت اسلامى درعين حال كه آزادى خود را حفظ كرده و صرفا در چهار چوب براهين عقلى‏طى طريق كرده است از كتاب و سنت الهامهاى ذى قيمتى گرفته است و همين‏الهامها سبب شده است كه ميان الهيات اسلامى و الهيات غير اسلامى اعم ازيونانى و مسيحى و يهودى و غيره تفاوتى از زمين تا آسمان پيدا شود .

اصول مسائلى كه در بحث قضا و قدر لازم است مورد توجه قرار گيردعبارت است از: 1- معنى لغوى و اصطلاحى قضا و قدر 2- مفهوم قضا و قدر و لوح و قلم و كتابت و غيره در آثار اسلامى 3- تاريخچه قضا و قدر در دنياى قبل از اسلام 4- تاريخچه آن مساله در دنياى اسلام 5- تفاوت مفهوم قضا و قدر اسلامى با ساير مكتبها 6- اقسام قضا و قدر: علمى و عينى حتمى و غير حتمى 7- مساله بدا و تغيير قضا و قدر از جانب خدا 8- امكان و يا عدم امكان تغيير و تبديل قضا و قدر بوسيله انسان 9- نقش عوامل طبيعى و غير طبيعى در حوادث از نظر قضا و قدر 10- مسئله اجبار يا اختيار انسان از نظر قضا و قدر و آثار سوء عقيده جبر 11- شرور و نقصانات از نظر ارتباط با قضا و قدر 12- قضا و قدر و جبر و اختيار در مكاتب مادى .

بحث در باره همه اينها خود يك رساله مستقلى خواهد بود ما در كتاب‏انسان و سر نوشت در باره اكثر اين مسائل بحث كرده‏ايم .

آنچه در اين مقاله بحث‏شده است پس از ذكر مقدمه‏اى در باره اينكه‏نظام عالم نظام ضرورى است و اشياء در ضرورت خود مستند به واجب الوجودمى‏باشند و اشياء از آن جهت كه به علل تامه خود منسوبند ضرورى و غير قابل‏تغييرند و از آن جهت كه به علل ناقصه خود منسوبند ممكن و قابل تغيير مى‏باشند عبارت است از: 1- معنى قضا و قدر 2- قضا قابل تغيير نيست و قدر قابل تغيير است 3- شرور به خداوند نسبت ندارد 4- ما در اينجا تنها در باره اين مطالب توضيحاتى مى‏دهيم

معنى قضا و قدر

كلمه قضا بحسب اصل لغت همانطور كه راغب در مفردات القرآن‏مى‏گويد بمعنى فيصله دادن است‏خواه فعلى باشد و خواه قولى خواه به خداوندنسبت داده شود و يا بغير خداوند .

كلمه قضا در مورد حكم زياد استعمال مى‏شود ظاهرا اين بدان جهت‏است كه حكم پايان دهند و قطعى كننده يك جريان است كلمه قضا مرادف‏با حكم نيست زيرا در مواردى بكار برده مى‏شود كه استعمال كلمه حكم در آن‏موارد به هيچ وجه صحيح نيست مثل(فقضاهن سبع سماوات) و يا (فاذا قضيتم‏مناسككم)و يا(قضى الامر) در همه اين موارد مفهوم فيصله دادن و پايان بخشيدن‏و قطعى كردن را مى‏دهد ولى صحيح نيست كه در اين موارد بجاى كلمه قضاكلمه حكم بكار برده شود البته بسيارى از موارد هم هست كه صحيح است‏بجاى اين كلمه كلمه حكم بكار برده شود و آنها همان مواردى است كه حكمى‏تشريعى يا تكوينى سبب فيصله دادن و قطعى شدن يك چيز شده است مثل(و الله يقضى بالحق و الذين يدعون من دونه لا يقضون بشى‏ء)و يا(و كان امرا مقضيا)

كلمه قدر بمعنى اندازه است موارد استعمال اين كلمه همين مفهوم رامى‏رساند مثل(و كل شى‏ء خلقناه بقدر) على هذا كلمه تقدير بمعنى اندازه گيرى‏كردن و يا تعيين و تشخيص اندازه يك شى‏ء است .

در تجريد و شروح آن در مبحث افعال بارى ادعا شده است كه هر يك‏از قضا و قدر به سه معنى اطلاق شده است: خلق الزام و ايجاب اعلام

ولى بنظر مى‏رسد كه اين مطلب صحيح نيست همه مواردى كه ادعاشده است كه به معنى خلق يا اعلام استعمال شده است همان مفهوم فيصله دادن‏و قطعى كردن را مى‏دهد ادعاى اينكه اين كلمه مفهوم خلق يا اعلام دارداز باب اشتباه مفهوم با مصداق است و يا نوعى تاويل و توجيه كلامى است‏متكلمين معمولا هنگامى كه با تعبيرى در قرآن مواجه مى‏شوند كه با اصول‏مسلم خودشان جور نمى‏آيد دست به توجيه و تاويل مى‏زنند لزومى ندارددر اين باره زياد بحث كنيم .

بنا بر اين معنى قضاء الهى در باره حوادث جهان اينست كه اين حوادث‏از ناحيه ذات حق قطعيت و حتميت‏يافته‏اند حكم قطعى حق در باره آنهاچنين و يا چنان است و معنى تقدير الهى اينست كه اشياء اندازه خود رااز آن ناحيه كسب كرده‏اند و چون خداوند فاعل بالعلم و بالمشيه و بالاراده‏است باز گشت قضا و قدر به علم و به اراده و مشيت الهيه است .

صاحب مواقف كه از مشاهير متكلمين است در باره معنى و مفهوم قضاو قدر مى‏گويد: قضاء الهى از نظر اشاعره عبارت است از اراده ازلى حق كه بوجوداشياء در ظرف خود تعلق گرفته است و قدر الهى عبارت است از ايجاداشياء به وجه خاص و اندازه معين از نظر ذات و صفات .

از نظر اشاعره قضا و قدر الهى عام است‏يعنى شامل همه چيز مى‏شودهيچ چيزى نيست كه از حيطه قضا و قدر الهى خارج باشد ولى از نظر معتزله‏بعضى چيزها و مخصوصا افعال اختيارى انسانها از حيطه قضا و قدر الهى خارج‏است معتزله عقيده اشاعره را بر عموميت قضا و قدر الهى مستلزم جبر ومخالف عدل الهى مى‏دانند و اشاعره عقيده معتزله را بر عموميت قضا و قدرشرك مى‏دانند .

در كتب كلاميه مى‏نويسند كه قاضى عبد الجبار معتزلى به محضرصاحب بن عباد وزير معروف وارد شد در حالى كه ابو اسحاق اسفرائنى كه‏اشعرى مسلك بود آنجا حاضر بود به محض اينكه چشم قاضى به ابو اسحاق‏افتاد گفت: سبحان من تنزه عن الفحشاء يعنى منزه است‏خدائى كه دامن عزتش از اراده كارهاى زشت‏پاك است اشاره به اينكه تو با اعتقاد به عموميت قضا و قدر كارهاى زشت را نيز ازقضاء الهى مى‏دانى و حال آنكه خداوند از كار زشت منزه است و به عبارت ديگرعقيده تو مخالف اصل عدل الهى است

ابو اسحاق فورا گفت: سبحان من لا يجرى فى ملكه الا ما يشاء يعنى منزه است‏خدائى كه در ملك او ملك آفرينش چيزى جز به مشيت‏او جارى نمى‏شود اشاره به اينكه تو با اعتقاد به عدم عموميت قضا و قدر معتقد هستى كه درملك خداوند امورى حادث مى‏شود بر خلاف مشيت او و به عبارت ديگرعقيده تو مخالف اصل توحيد توحيد در افعال الهى است .

اشاعره و معتزله همواره يك ديگر را مورد انتقاد قرار مى‏دادند معتزله‏به اصل عدل تمسك كرده و اشاعره را ضد عدل مى‏دانستند و اشاعره به اصل‏توحيد توحيد در خالقيت و در افعال چسبيده و معتزله را ضد توحيد مى‏دانستند وباز متقابلا معتزله در مسئله توحيد صفات اشاعره را مشرك و ضد توحيد مى‏خواندندزيرا اشاعره معتقد به مغايرت صفات با ذات و تعدد قدما بودند و معتزله‏منكر صفات بودند لهذا معتزله خود را اهل العدل و التوحيد مى‏ناميدند .

ولى حقيقت اينست تنها مكتبى كه توانست كه هم اهل العدل باشد و هم‏اهل التوحيد و در توحيد جمع كند ميان توحيد ذات و صفات و افعال مكتب ائمه اهل بيت (ع) بود و در اين مكتب تضادى كه ميان اصل عدل و اصل توحيددر خالقيت متصور است و هيچ صاحب مكتبى نتوانسته است آن را حل كند حل‏شده است .

بهر حال معتزله كه منكر عموميت قضاء الهى مى‏باشند براى اينكه آيات‏و رواياتى كه در زمينه عموميت قضاء الهى آمده است بتوانند توجيه كنندمى‏گويند.

يكى از معانى قضاء الهى اعلام است و قضاء عام الهى بمعنى اعلام عام‏الهى است نه بمعنى خلق و ايجاد و نه به معنى الزام و ايجاب .

حكماء و فلاسفه اسلامى قضاء الهى را به گونه‏اى ديگر تفسير مى‏كنندآنها اولا قضاء الهى را فعل الهى مى‏دانند و ثانيا عبارت از نوعى وجودعلمى اشياء در مرتبه‏اى از مراتب وجود مى‏دانند و ثالثا آنرا عام و شامل همه‏چيز مى‏دانند معمولا در تعريف قضاء الهى مى‏گويند: القضا عباره عن وجود جميع الموجودات فى العالم العقلى ومجتمعه و مجمله على سبيل الابداع يعنى قضاء الهى عبارت است از وجود جميع اشياء بنحو بسيط درعالم عقل.

عالم عقل اولا مخلوق بارى تعالى است ولى بنحو ابداع نه به نحوتكوين ثانيا نسبت آن عالم با عالم تكوين نسبت علت به معلول است وثالثا هيچ حادثه‏اى نيست مگر آن كه در آن عالم وجود علمى و عقلى دارد ووجود عينى آن ناشى از همان وجود عينى است‏حكماء اسلامى آيه كريمه: (و ان من شى‏ء الا عندنا خزائنه و ما ننزله الا بقدر معلوم) هر چيزى ريشه و مخزنى بلكه مخازنى دارد و از آن مخازن‏بدين جهان فرود مى‏آيد .

اشاره به عالم قضاء مى‏دانند.

و همچنين آيه كريمه: (و عنده مفاتح الغيب لا يعلمها الا هو و يعلم ما فى البر و البحر و ماتسقط من ورقه الا يعلمها و لا حبه فى ظلمات الارض و لا رطب ولا يابس الا فى كتاب مبين) .

كه اشاره مى‏كند به حقايقى كه مفتاح غيب بشمار مى‏روند و همانها مناطكشف اشياء مى‏باشند و هم اشاره مى‏كند به حقيقتى كه آنرا كتاب مبين‏بايد خواند .

در قرآن از حقيقتى ياد شده است كه آنرا ام الكتاب مى‏خواند و ازحقيقتى كه آنرا قلم و حقيقتى كه آنرا لوح محفوظ مى‏خواند همه‏اينها اشاره به حقايقى است غيبى و مجرد از ماده .

و اما قدر بمعنى اندازه است قدر الهى عبارت است از نسبتى كه حدوداشياء به ذات بارى تعالى دارند .

همان اختلاف نظرى كه در باره عموميت قضاء الهى هست در باره قدر الهى‏نيز هست از نظر كسانى كه معتقدند به عموميت قدر الهى حدود و اندازه همه‏اشياء منتسب است به علم و مشيت و اراده الهى همچنانكه وجود و وجوب وضرورت آنها به علم و مشيت الهى منتسب است .

بديهى است كه علم و يا اراده الهى خواه علم در مرتبه ذات و يا علم‏در مرتبه فعل آنچنانكه حكما معتقدند از آن جهت قضاء الهى ناميده مى‏شودكه مؤثر در وجود و ايجاد اشياء است و حكم بوجود اشياء است و اشياء به‏موجب آن ضرورت و حتميت پيدا مى‏كنند و همچنين علم الهى و يا مرتبه‏اى‏از علم الهى از آن جهت قدر ناميده مى‏شود كه حدود اشياء و اندازه آنهابدان منتسب است .

على هذا قضاء علمى عبارت است از علمى الهى كه منشا حتميت و ضرورت‏اشياء است و قدر علمى عبارت است از علمى كه منشا حدود و اندازه اشياء است .

قضاء و قدر احيانا در مورد اعيان موجودات نيز اطلاق مى‏شود و قضاو قدر عينى ناميده مى‏شود و در اين صورت قضاء الهى عبارت است از نفس ضرورت‏و حتميت اشياء از آن جهت كه منتسب است به واجب الوجود و قدر الهى‏عبارت است از نفس تعين وجود و اندازه وجود اشياء از آن جهت كه منتسب‏است به واجب الوجود .

در متن همين معنى ملحوظ شده كه گفته شده است: از راه نظر اول نسبت ضرورت جهان و اجزاء جهان را به‏واجب الوجود نسبت داده و ضرورت هستى آنها را قضاء مى‏ناميم‏كه به معنى حكم قطعى است و از راه نظر دوم نسبت امكان‏تعين وجود و مشخص شدن راه پيدايش آنها را قدر مى‏ناميم كه‏به معنى اندازه وجود است.

آيا قضا و قدر قابل تغيير است

در محل خود ثابت‏شده است كه نظام جهان نظام علت و معلول است وهر معلول خاص لت‏خاص دارد و هم ثابت‏شده است كه معلول ضرورت وجودخود را از علت‏خود كسب مى‏كند همچنانكه تعين و تقدر وجود خود را ازعلت و يا علل خود كسب مى‏كند و ثابت‏شده است كه علم و اراده و قضاء الهى‏وجود هر چيزى را از طريق علت‏خاص خود ايجاب مى‏نمايد .

از طرف ديگر ثابت‏شده است كه موجودات مجرد و موجودات مادى‏اين فرق را با هم دارند كه مجردات مستندند به علتى بسيط و هيچگونه شرائطفاعلى و يا قابلى ندارند ولى امور مادى علاوه بر علت بسيط موجد وابسته‏بيك سلسله شرائط اعدادى و قابلى مى‏باشند و اين شرائط ممكن است تغييركند و وضع وجود شى‏ء مورد نظر را تغيير دهد .

در كتاب انسان و سر نوشت گفته‏ايم: موجودات جهان بر دو قسم است برخى از آنها امكان بيشتر از يك نوع خاص از وجود در آنها نيست مانند مجردات علوى برخى ديگرامكان بيش از يك نوع خاص از وجود در آنها هست و آنها ماديات‏مى‏باشند ماده طبيعى استعداد دارد كه با علل و عوامل مختلف مواجه‏شود و قهرا تحت تاثير هر كدام از آنها يك حالت و كيفيت و اثرى پيدامى‏كند مخالف با حالت و كيفيت و اثرى كه از آن ديگرى مى‏توانست‏پيدا كند براى يك ماده طبيعى هزارها اگر وجود دارد...در مجردات كه بيش از يك نحو وجود نمى‏توانند داشته باشند وتحت تاثير عوامل مختلف قرار نمى‏گيرند قضا و قدر حتمى است و غيرقابل تبديل است زيرا با بيش از يك سلسله از علل سر و كار ندارندو سر نوشت معلول بدست علت است و چون امكان جانشين شدن‏سلسله‏اى از علل بجاى اين سلسله نيست پس سر نوشت آنها حتمى‏است اما در غير مجردات كه امكان هزاران نقش و رنگ را دارندو تحت قانون حركت مى‏باشند و همواره بر سر دو راهيها و چهارراهيها مى‏باشند قضا و قدرهاى غير حتمى وجود دارد يعنى يكنوع قضاو قدر سر نوشت نها را معين نمى‏كند سرنوشتهاى مختلف در انتظارآنها است و چون هر سلسله از علل را در نظر بگيريم امكان جانشين‏شدن يك سلسله ديگر در كار هست پس سر نوشت آنها غير حتمى است‏بهر اندازه كه اگر در باره آنها صحيح است قضا و قدرها هست‏و امكان تغيير و تبديل وجود دارد .

اگر از نظر آنچه در جهان هستى واقع شده و مى‏شود نگاه كنيم يكنوع‏قضا و قدر بيشتر وجود ندارد يعنى اشياء آن طور كه هستند و با استناد به علل‏و اسباب تامه‏اى كه به آنها استناد دارند قضا و قدرشان حتمى است ولى در عين‏حال نوعى ضرورت مشروط و قدر مشروط هم در باره موجودات مادى واقعاصادق است كه اگر چنين مى‏شد امكان چنان شدن در كار بود .

اين مطلب را مى‏توانيم بصورت ديگر بيان كنيم و آن اينكه بگوئيم قضا حتمى و لا يتغير است و اما قدر غير حتمى و قابل تغيير است توضيح‏مطلب اينكه نسبت وجود اشياء به علل تامه خود ضرورى و قطعى است ولى‏نسبت وجود آنها بذات آنها و بعلل ناقصه آنها غير ضرورى يعنى ممكن است‏نسبت وجود اشياء به علل موجده‏شان فعليت و كمال است و نسبت وجود آنهابه علل و شرائط اعدادى و قابلى نقصان و محدوديت است بعبارت ديگر اشياءهر كمالى را كه دارند از ناحيه علل مفيضه و موجده خود دارند و هر نقصان‏و حد و اندازه‏اى كه دارند از ناحيه شرائط قابلى است پس قدر و اندازه ازشرائط قابلى پديد مى‏آيد و از طرفى قبلا گفتيم كه شرائط قابلى و مادى بعضى‏جانشين بعضى ديگر مى‏گردند پس آنچه تغيير مى‏پذيرد قدر اشياء است نه‏قضاء آنها كه حتمى و لا يتخلف است .

در روايت آمده است كه: على (ع) در سايه ديوار كجى نشسته بود و چون آنرا مشرف به خرابى‏ديد از آنجا حركت كرد و در زير سايه ديگرى نشست‏شخصى بان‏حضرت عرض كرد تفر من قضاء الله؟ آيا از قضاء الهى فرار مى‏كنى؟ فرمود: افر من قضاء الله الى قدر الله يعنى از قضاء الهى به قدرالهى فرار مى‏كنم اين روايت به همين مطلب دلالت مى‏كند .

اما مساله انتساب يا عدم انتساب شرور به ذات بارى تعالى در گذشته‏در باره‏اش در سه فصل بحث كرده‏ايم: يكى اينكه شر امر عدمى است ديگر اينكه اين اعدام كه شرور ناميده‏مى‏شوند از لوازم ضرورى و لا ينفك جهان طبيعت‏اند سوم فوائد و آثار شرور.

آنچه در اينجا بحث‏شده در دو جهت است‏يكى عدمى بودن شرورو اينكه چون عدمى مى‏باشند و به جنبه‏هاى قدرى اشياء مربوط مى‏شوند پس‏منتسب بذات بارى تعالى نمى‏باشند ديگر اينكه عالم طبيعت از اين اعدام وشرور منفك نيست و ما در گذشته در باره هر دو جهت بحث كرده‏ايم.) ح‏»

هر چه در خارج است از آن جهت كه در خارج هست محال است‏كه نيست و نابود شود چنانچه براى آن عدم و نيستى فرض شود نسبت‏به يك امر خارجى ديگر يا نسبت بغير زمان يا مكان وجود آن فرض‏خواهد شد .

مثلا امروز با حوادث ويژه‏اش امروز هست و از فردا و حوادث‏آن منفى است و همچنين حوادث شهر تهران در تهران است و در لندن‏نيست و همچنين اين انسان اين انسان است و انسان ديگر نيست .

2- در همين مقاله ثابت‏شد كه سلسله هستى در هستى خود و همچنين در ضرورت وجود خود مستند بواجب الوجود مى‏باشد ولى‏مجموع جهان هستى كه يك واحد است.

و از اينجا معلوم مى‏شود كه موجودات جهان هستى را با يكى ازدو راه مى‏توانيم نسبت بواجب الوجود دهيم .

اول- از اين راه كه مجموع موجودات جهان كه يك واحد متلائم‏الاجزاء مى‏باشد موجود و ضرورى الوجود و مستند بواجب الوجود است .

دوم- از اين راه كه يك موجود جزء را با جميع علل و شرائطوجود وى كه در تحققش لازم مى‏باشد يعنى همه اجزاء حاضر و گذشته عالم را قيد وجودش فرض نموده و بواجب الوجود منسوب سازيم .

يعنى بحسب حقيقت همه اجزاء جهان را بحسب فرض چيده وانگشت به روى يكى از آنها گذاشته و واجب الوجود را براى آن علت‏فرض كنيم .

و پر روشن است كه با هيچ يك از اين دو راه كه گفته شد موجودى رابغير آنچه هست نمى‏توان فرض نمود نمى‏توان گفت مى‏توانست فلان‏جور شود و نشد يا فلان جور نشود و شد .

در مقاله و گذشت كه هر معلولى در وجود خود نسبتى بعلت تامه خود دارد كه نسبت ضرورت مى‏باشد و نسبتى با غير علت تامه‏دارد كه نسبت امكان است .

و در نتيجه اين دو نظريه جهان از نظر اول نسبت ضرورت ازيك سلسله موجودات ضرورى الوجود چيده شده كه با غير آن وضع كه دارد محال است قرار گيرد .

و از نظر دوم (نسبت امكان) جهان از يك سلسله موجوداتى كه امكان‏هر گونه تغيير و تبدل در آنها هست تاليف شده است .

و اگر درست تامل شود از اين نظر موجودات جهان از علل وجودات خود اندازه وجود مى‏گيرند مانند يك كالاى صنعتى كه از قالب‏و ماشين و ابزارهاى ديگر و مواد اوليه خود چگونگى وجود از مقدارو شكل و رنگ و خوبى و بدى جنس و مهيت كسب كرده و اندازه مى‏گيرد .

نتيجه

از راه نظر اول جهان و اجزاء آنرا بواجب الوجود نسبت داده‏ضرورت هستى آنها را قضا مى‏ناميم كه بمعناى حكم قطعى است .

و از راه نظر دويم تعين وجود و مشخص شدن راه پيدايش آنها راقدر مى‏ناميم كه بمعناى اندازه وجود است .

پس قضا قابل تغيير نيست ولى قدر تغيير مى‏پذيرد

خير و شر و سعادت و شقاوت

شك نيست كه در جهان ماده شر و فساد و بدبختى‏ها و ناكامى‏هاى‏بسيارى موجود است كه هيچگونه ترديدى در واقعيت آنها نمى‏توان‏داشت و از سوى ديگر جهان و اجزاى جهان در واقعيت و هستى خودمستند به خداى جهان است‏خدائى كه همه براهين وجودش او را وجودى‏آراسته با هر كمال و پاك از آلايش هر ناروائى معرفى مى‏كند .

و روشن است كه اين دو مطلب واقعيت‏شر و فساد و تنزه واجب‏در بادى نظر با هم وفق نمى‏دهند يا خدائى بايد در كار نباشد يا اگر باشدهستى‏هاى پر از شر و فساد بوى مستند نبايد باشد اين مطلب را در صورت‏اشكال با يكى از دو تقرير مى‏توان در آورد .

اشكال

اگر آفرينش خداى آفريدگارى داشت اين همه شر و فساد را نمى‏آفريد .

پاسخ

شر و فساد و نظائر آنها روى هم رفته بديها و ناروائيهائى هستند كه‏در جهان ماده پيدا مى‏شوند و مفهوم بد و ناروا مفهومى است كه با مقايسه‏بخوب و روا محقق مى‏گردد اگر تندرستى كه خواسته نفس و ملائم‏طبع ما است نبود هرگز بيمارى را بد نمى‏شمرديم و اگر آسايش و امن‏و هر يك از لذائذ حواس و حظوظ نفس نبود هيچگاه از دست دادن آنهابراى ما تلخ نبود و بدبختى خوانده نمى‏شد .

چنانكه هرگز زوجيت را براى عدد چهار و فرديت را براى‏عدد سه خوب يا بد خوشبختى يا بدبختى نمى‏شماريم زيرا قياس‏در كار نيست .

و از اين جا پيدا است كه شر امرى است قياسى و مفهومى است عدمى‏در مقابل يك امر وجودى ممكن الحصول يعنى در مورد شر موضوعى‏بايد باشد داراى صفتى وجودى كه مطلوب موضوع مفروض بوده باشدتا نداشتن اين صفت مطلوبه براى آن شر شمرده شود .

چنانكه داشتن چشم براى انسان كه طبعا چشم مى‏خواهد و ممكن‏هم هست نداشته باشد خير بوده نابينائى براى وى شر شناخته مى‏شود.

در نتيجه اين كاوش باين نكته بر مى‏خوريم كه شر هر جا باشد اولا امر عدمى و ثانيا امرى امكانى است .

و در بالا گفتيم چيزى را كه به خداى جهان نسبت مى‏دهيم اولابايد امرى وجودى و ثانيا داراى نسبت ضرورت و وجوب بوده باشدو تا در مورد شر قياس نكرده و امرى عدمى فرض نكنيم مانند مرض‏با صحت فقر با غنى ذلت با عزت ظلم با عدل و همچنين خير و شرهر دو را ممكن فرض نكنيم شر محقق نخواهد شد پس شر به خدا نسبت‏ندارد .

اشكال

درست است كه شر امرى قياسى و امكانى است ولى چرا خداآفرينش جهان را به نحوى نيافريده و نچيده كه قياس و امكان در كارنباشد؟

و بعبارت ديگر چرا هر موجودى را هم آغوش با خوشبختى وكامروائى خودش نيافريد كه روى بدى و بدبختى و ناكامى را نبيندچنانكه عدد چهار هرگز روى فرديت و عدد سه هرگز روى زوجيت‏نمى‏بيند .

پاسخ

معنى اين سخن بحسب تحليل اينست كه چرا خداى ماده وطبيعت ماده و طبيعت را لا ماده و لا طبيعت قرار نداد .

زيرا قياس و امكان نامبرده لازمه معنى ماده است و اگر موجودى‏امكان داشتن و نداشتن كمال را نداشته باشد مادى نخواهد بود .

اگر اين جهان اين خاصه را نداشت كه هر يك از اجزاء آن قابل‏تبديل بديگرى است و با اجتماع شرائط منافع وجودى خود را مى‏يابدو بى آن تهى دست و بد بخت مى‏ماند اساسا جهان ماده نبود .

پس روشن شد كه هر شر و فساد از آن جهت كه شر و فساد است‏نسبتى بواجب الوجود ندارد و از آن جهت كه نسبت بواجب الوجوددارد شر و فساد نيست

پايان جهان

در مقاله 10 روشن ساختيم كه: جهان طبيعت‏يك واحد حركت‏مى‏باشد كه بعينه متحرك نيز هست و همچنين اثبات كرديم كه حركت‏بى‏مقصد تصور ندارد .

و از اين دو نظريه نتيجه گرفته مى‏شود كه: عالم ماده مقصدى دارد كه بسوى او متوجه است و چون هدفى‏است كه مجموع جهان با همه اجزاء و شرائط و علل داخلى خود بسوى‏او رهسپار مى‏باشد ديگر هيچ مانعى در راه انجام گرفتن آن معنى ندارد. ناچار ضرورى التحقق و حتمى الوقوع خواهد بود

«ح (اشاره‏اى اجمالى به مساله فوق العاده مهم معاد است در باب معاد مسائل‏زيادى هست كه بايد بحث‏شود و در خور يك كتاب است اولين بحث علمى‏در باره معاد اينست كه آيا معاد حقيقتى است موافق با قوانين خلقت و آفرينش‏و يا يك قانون استثنائى است و با هيچ قانونى از قوانين خلقت وفق نمى‏دهدو بر فرض اول آيا معاد از لوازم تجرد روح است و يا ربطى به تجرد روح نداردو بر فرض دوم آيا قبول معاد بر اساس تعبد محض است و يا قانون عقل عقل‏عملى كه مورد استناد متكلمين است‏يعنى مسائل مربوط به حسن و قبح آنراايجاب مى‏كند .

از نظر اسلامى بايد در درجه اول كلماتى كه در قرآن و سنت در باره‏معاد بكار رفته است از قبيل حشر نشر ماب و غيره مورد بررسى قرارگيرد .

ظاهرا خود كلمه معاد در تعبيرات اسلامى استعمال نشده است واين كلمه از مصطلحات متكلمين است .

سپس بايد بياناتى كه در شكل و كيفيت معاد رسيده است مورد بررسى‏قرار گيرد و پس از آن از نظر علمى و عقلى عقل نظرى نه عقل عملى به جستجوپرداخته شود كه آيا معاد مقتضاى قانون خلقت است و يا استثنائى است درخلقت .

مبناى اين اشاره اجمالى كه در اين مقاله آمده است اين است كه معادلازمه قانون عمومى و مخصوصا حركت جوهرى جهان طبيعت است موجودات‏جهان از همان اصلى كه پديد آمده‏اند به همان باز مى‏گردند .

جزءها را رويها سوى كل است بلبلان را عشق با روى گل است

آنچه از دريا بدريا ميرود از همان جا كامد آنجا ميرود

از سر كه سيل‏هاى تيز رو و ز تن ما جان عشق آميز رو

(كما بداكم تعودون) (و ان الى ربك المنتهى)) ح‏»

مسائلى كه در اين مقاله به ثبوت پيوسته است:

1- بحث از خداى جهان فطرى انسان است 2- اين بحث به نتيجه مى‏رسد 3- فوائد اين بحث و آثارش روشن است 4- جهان آفرينش آفريدگارى دارد 5- ما خدا را چگونه تصور مى‏كنيم 6- خدا يكى است 7- خداى هستى همه كمالات هستى را دارد 8- صفاتى كه با تحليل بسوى وجود بر مى‏گردند براى خدا ثابت‏اند 9- صفاتى كه به عدم تحليل مى‏شوند از خدا منفى هستند 10- صفاتى ثبوتى عين ذاتند 11- نوعى ديگر از صفات هستند كه از ذات خارج هستند و آنهاصفات نسبيه مى‏باشند 12- آفرينش جهان از خدا است 13- آفرينش جهان و خاصه ماده را چگونه بايد تصور كرد؟ 14- جهان آفرينش مركب است از سه مرتبه ماده مثال عقل‏كه به ترتيب رويهم چيده شده‏اند 15- پديده‏هاى هر يك از اين سه مرتبه معلول هم سنخ خودمى‏باشند 16- مجموع هر يك از اين مراتب معلول ما فوق خود مى‏باشند 17- مجموع همه اين مراتب معلول خدا و نسبت علل جزء بوى‏نسبت وسائط مى‏باشد 18- فعليت نظام آفرينش و فعليت هر جزء وى به روى قضا استواراست و شر به قضا منسوب نيست 19- حوادث جهان ارتباط بقدر نيز دارند و آن اندازه دهنده‏حوادث است 20- عالم پايانى دارد .

پايان