تطبيق و توضيح
اكنون بايد ديد كدام بيان منطقى يا برهان اطمينان بخشى استكه بثبوت
رساند كه استقلال هستى اجزاء جهان كه در برابر ديدگانما هستند حال محتويات
آيينه تمثيل سابق را ندارند و با پشت گرمىكدام دليل مىتوان اين احتمال را
نفى كرد و گفت استقلال هستىهائىكه در جهان مشهود هستند نه اصل هستىها از
آن چيزى ديگرى كهما نمىبينيم نيست بلكه هر واحد موجود يك استقلال جداگانه
دارد .
در حالى كه اينگونه اشتباهات حتى در زندگى روزانه بسياردامنگير مىشود
مگر ما افراد بشر نبوديم كه هزارها سال با اين گمانبسر مىبرديم كه در
زمينى آرام و بىحركت آرميده و خزيده لانه داريم وگنبدهاى نيلگون افلاك با
قنديلهاى فروزان خود بدور سرما گردشمىكنند .
چگونه يكباره بخود آمده و فهميديم كه بر خلاف انتظار حتىيك لحظه نيز
آرام نداشته و در هر شبانه روز هزارها فرسنگ در نقاطاستوائى زمين معادل
چهل هزار كيلو متر تقريبا راه پيمائى مىكنيم .
و باين نيز قناعت نكرده و با حركت انتقالى در هر سال صدها ميليون
كيلومتر مساحت تكاپو مىنمائيم .
و در عين حال آنچه اكنون از جهان بيرون از خود مىبينيم هماناست كه
هزار سال پيش زمانى كه با گمان سكون زمين بسر مىبرديممىديديم و كمترين
تغييرى در قيافه و جلوه حسى عالم محسوس پيدانشده است .
همان زمينى است كه حس حركت او را نمىفهميد و باز هم نمىفهمدهمان است
كه مىپنداشتيم و باز هم مىپنداريم كه مىچرخد و همانستارگانند كه طلوع و
غروب داشتند و اكنون نيز دارند .
البته به ذهن هر شنوندهاى خطور خواهد كرد كه اين دو مورد فرقدارند
زيرا اشتباه سكون زمين از راه استدلال رياضى كه بحس منتهىاست مرتفع شده
ولى اشتباه نفى صانع اين نحو نيست .
ولى بايد متذكر شد كه تمثيل و مقايسه نامبرده مربوط به تحققيا احتمال
اشتباهى است كه دليلى بر نفى او نداريم نه به اينكه هر دو اشتباهعقلى
هستند يا حسى يا مختلف انسان در برابر احتمالى كه دليل بر نفىآن ندارد
نبايد با نفى يا استبعاد به ستيزه جاهلانه بپردازد .
پس در زمينه آغاز و انجام بيان گذشته اين پرسش كاملا درست ومنطقى است
كهآيا واقعيت اين جهان گذران و هر يك از اجزاى وى با اينكهاصل واقعيت
هرگز نابود نمىشود از آن خود اوستيا واقعيت همه ازآن يك واقعيت ديگر پا
بر جا و استقلال بوده و همه از آن سرچشمهمىگيرند .
الهيون باين پرسش پاسخ مثبت داده و چنين سر چشمه هستى رااز براى جهان
اثبات مىكنند و چنانكه هر متتبعى مىداند بيانات و ادلهبىشمارى در اين
مقام ذكر كردهاند ولى ما نظر بزمينهاى كه با سخنانگذشته ما آماده شده به
دو بيان زيرين اكتفا مىنماييم:
بيان اول براى اثبات سرچشمه هستى (برهان صدرايى)
واقعيت هستى كه در ثبوت وى هيچ شك نداريم هرگز نفىنمىپذيرد و نابودى
برنمىدارد.
بعبارت ديگر: واقعيت هستى بىهيچ قيد و شرط واقعيت هستى است و باهيچ قيد
و شرطى لا واقعيت نمىشود و چون جهان گذرانو هر جزء از اجزاء جهان نفى را
مىپذيرد پس عين همانواقعيت نفى ناپذير نيست .
«ح (اكنون مىخواهيم برهان معروف به برهان صديقين را طبق مشرب
فلسفىصدرائى توضيح دهيم.
اين برهان با ساير براهين اين تفاوت را دارد كه در اين برهان چيزىبراى
اثبات ذات حق واسطه قرار نگرفته است طبق قاعده در هر برهانىبايد يك چيزى
رابط و حد وسط براى اثبات مطلوب قرار گيرد .
متكلمان معمولا از طريق حدوث عالم استدلال مىكنند و حدوث عالمرا واسطه
براى اثبات وجود خداوند بعنوان پديد آورنده اشياء قرار ميدهندارسطو و
ارسطوئين از طريق حركت وارد و باتكاء به اينكه هر حركتى مستلزم محرك است و
همه محركها بايد منتهى شوند به محركى كه متحرك نيست واردمىشوند و وجود
خداوند را بعنوان محرك اول اثبات مىكنند در همه ايناستدلالها عالم و
مخلوقات واسطه قرار داده شده و از شاهد بر غائب و از عيانبر نهان استدلال
شده است .
اينجا پرسشى به ميان مىآيد و آن اينكه آيا در برهانها و استدلالها
لزومابايد عالم و مخلوقات واسطه قرار گيرند و از عالم بعنوان ظاهر و شاهد و
ازخداوند بعنوان باطن و غائب استدلال شود يا لزومى ندارد و اينگونه
استدلالهامخصوص بعضى از افراد آدميان است كه بصيرت عقلى كامل ندارند و ديده
باطنىقلبى آنها هم باز نشده است .
حقيقت اينست كه در معارف اسلامى بابى هست كه مىرساند خداوند درعين
اينكه باطن است ظاهر است هم باطن است و هم ظاهر در سوره مباركهحديد
مىفرمايد (هو الاول و الاخر و الظاهر و الباطن) او هم اول است و هم آخرهم
ظاهر است و هم باطن در سوره نور مىفرمايد(الله نور السموات و الارض)يعنى
ظهور همه اشياء بذات او است در سوره آل عمران مىفرمايد: (شهد الله انه لا
اله الا هو و الملائكه و اولو العلم) يعنى ذات خدا و فرشتگانو دانشمندان
بر وحدانيتخدا گواهى ميدهند .
در اين آيه سه نوع گواهى دلالت ذكر شده است و نوع اول كه اشرفو عاليتر
است گواهى و دلالت ذات حق بر ذات خود و بر وحدانيتخود استبعدا بيان
خواهيم كرد كه دليل بر ذات حق و دليل بر وحدانيت او عين يكديگرندو نيز در
سوره بقره مىفرمايد (اينما تولوا فثم وجه الله) بهر طرف رو كنيدآنجا چهره
خدا است على ع در خطبه 63 نهج البلاغه مىفرمايد: و كل ظاهر غيره غير باطن
و كل باطن غيره غير ظاهر هر ظاهرى غير خدا باطن نيست وهر باطنى غير او ظاهر
نيست. اين خدا است كه در عين اينكه ظاهر است باطناست و در عين اينكه باطن
است ظاهر است.
در خطبه 193 مىفرمايد: لا يجنه البطونعن الظهور و لا يقطعه الظهور عن
البطون.
در خطبه 161 مىفرمايد: الظاهرلا يقال مما و الباطن لا يقال فيما؟ يعنى
او نمايان است اما صحيح نيست گفتهشود از چه نمايان است؟ و پنهان است اما
صحيح نيست گفته شود در چهپنهان است؟.
در حكمت متعاليه ثابتشده است كه جهت ظهور و جهت بطون در ذاتحق عين
يكديگر استيعنى او داراى دو حيثيت و دو جهت نيست كه يكى ازآنها ظاهر و
ديگرى باطن باشد حيثيت واحد است كه هم منشا ظهور و هممنشا بطون است و آن
حيثيت واحد عبارت است از كمال فعليت و لا نهائىشدت وجود حاجى سبزوارى در
منظومه معروف خود مىگويد:
يا من هو اختفى لفرط نوره الظاهر الباطن فى ظهوره
و هم او در اشعار فارسى خود مىگويد:
پرده ندارد جمال غير صفات جلال نيست بر آن رخ نقاب نيست بر آن مغز پوست
با همه پنهانىاش هست در اعيان عيان با همه بىرنگىاش در همه زو رنگ و
بو است
ديگرى مىگويد: جمالك فى كل الحقائق سائر و ليس له الا جلالك ساتر
ديگرى مىگويد: حجاب روى تو هم روى تو است در همه حال نهان ز چشم جهانى
ز بس كه پيدائى
عرفاى اسلامى فلاسفه را كه از طريق مخلوقات و مصنوعات بر ذاتبارى
استدلال مىكنند و جهان را عيان و خداوند را نهان مىپندارند سخت تحقيرو
مورد سرزنش قرار ميدهند محيى الدين عربى مىگويد الله تعالى ظاهرما غاب قط
و العالم غائب ما ظهر قط .
مولوى مىگويد: آفتاب آمد دليل آفتاب گر دليلت بايد از وى رو متاب
از وى ار سايه نشانى مىدهد شمس هر دم نور جانى مىدهد
سايه خواب آرد تو را همچون سمر چون برآيد شمس انشق القمر
عارف شبسترى مىگويد: زهى نادان كه او خورشيد تابان به نور شمع جويد در
بيابان
اگر خورشيد بر يك حال بودى شعاع او بيك منوال بودى
ندانستى كسى كان پرتو او است نبودى هيچ فرق از مغز تا پوست
جهان جمله فروغ نور حق دان حق اندر وى ز پيدائى است پنهان
چه نور حق ندارد نقل و تحويل نيايد اندر او تغيير و تبديل
گويند از جنيد بغدادى پرسيدند: ما الدليل على وجود الصانع؟ چه دليلى بر
وجود خدا هست؟ گفت: اغنى الصباح عن المصباح. يعنى روشنى صبح ما را از
چراغبىنياز كرده است .
حكماى اسلامى كوشيدهاند به استدلالى عقلى راه يابند كه در آن
استدلالمخلوقات واسطه اثبات نباشند بوعلى سينا برهان معروف خود را كه از
راه تقسيمموجود بواجب و ممكن و نيازمندى ممكن در وجود به مرجح و امتناع
دور وتسلسل علل وارد شده است برهان صديقين مىخواند و مدعى است اين
برهانبر ساير براهين شرافت دارد زيرا اشياء و مخلوقات واسطه براى اثبات
حققرار نگرفته است .
در برهان بوعلى اشياء واسطه اثبات ذات واجب قرار نگرفتهاندآنچنانكه
متكلمان و ارسطوئيان اشياء را از اين جهت كه حادث يا متحركندواسطه قرار
دادهاند آنچه در برهان بوعلى وجودش مسلم و قطعى گرفته شدهاست مطلق موجود
است كه نقطه مقابل آن انكار هستى بطور مطلق استپس از آنكه در اصل وجود
موجودات ترديد نكرديم يعنى همين قدر كهسوفسطائى نشديم يك تقسيم عقلى بكار
مىبريم كه موجود يا واجب است و ياممكن شق سوم محال استسپس نيازمندى ممكن
را به مرجح كه بديهىاولى است مورد استناد قرار مىدهيم آنگاه با امتناع
دور و تسلسل كهمبرهن است نتيجه نهائى را مىگيريم چنانكه پيدا است در اين
برهان مخلوقاتو موجودات جهان واسطه اثبات قرار نگرفته استيك محاسبه صرفا
عقلانىما را به نتيجه رسانيده است.
بوعلى در نمط چهارم اشارات پس از بيان اين برهان بر وجود خداوندو براهين
ديگرى كه از اين برهان نتيجه مىشود بر وحدانيت و صفاتخداوند چنين بخود
مىبالد: تامل كيف لم يحتج بياننا لثبوت الاول و وحدانيته و برائته
عنالصمات الى تامل لغير نفس الوجود و لم يحتج الى اعتبار من خلقهو فعله و
ان كان ذلك دليلا عليه لكن هذا لباب اوثق و اشرف اى اذااعتبرنا حال الوجود
يشهد به الوجود من حيث هو وجود و هو يشهد بعد ذلك على سائر ما بعده فى
الواجب و الى مثل هذا اشير فى الكتابالالهى (سنريهم آياتنا فى الافاق و فى
انفسهم حتى يتبين لهم انه الحق)اقول ان هذا حكم لقوم ثم يقول(ا و لم يكف
بربك انه علىكل شىء شهيد) اقول ان هذا حكم للصديقين الذين يستشهدونبه لا
عليه .
يعنى دقت كن و ببين كه چگونه بيان ما در اثبات وجود ذات حق ويگانگىاش و
مبرا بودنش از نقصها نيازمند به چيزى جز تامل درحقيقت وجود نيست هيچ لزومى
ندارد مخلوقات و افعال ذات بارىرا واسطه قرار دهيم هر چند آن راه نيز درست
است و مخلوقاتدليل بر وجود خداوند مىباشند اما اين راه كه ما رفتيم
مطمئنترو عاليتر است ما چون وجود را از جهت كه وجود است موردنظر قرار
داديم خود وجود از آن جهت كه وجود است گواه ذات حققرار گرفت و ذات حق گواه
ساير اشياء واقع شد و به مثل آنچهگفتيم در كتاب خدا اشاره شده است آنجا كه
مىفرمايد آياتو نشانههاى خود را در جهان و انسان به زودى ارائه خواهيم
داد تابرايشان روشن گردد كه تنها او حق است البته اينگونه حكم واستدلال
مخصوص يك دسته و يك طبقه استسپس كتاب خدا چنينمىفرمايد آيا پروردگار تو
كه بر هر چيز گواه ستخودشبس نيست اينگونه حكم و استدلال از آن صديقين است
كه به خدااستدلال مىكنند نه بر خدا .
بوعلى به اين طرز بيان و استدلال كه پيش از او در ميان حكما
سابقهنداشته استسخت به خود مىبالد و افتخار مىكند و انصاف كه بديع
وابتكارى است .
لكن صدرالمتالهين اين برهان را كمال مطلوب نيافته است زيراهر چند در اين
برهان مخلوقات و آثار واسطه قرار نگرفتهاند ولى از جهتىمانند برهان
متكلمان برهان از طريق حدوث و برهان طبيعيون برهان ازطريق حركت است زيرا در
واقع در اين برهان امكان كه از خواصماهيات است واسطه واقع شده است .
لهذا در كتبش برهان بوعلى را در رديف ساير براهين قرار مىدهد در خاتمه
مشاعر پس از اشاره به برهانى كه خود آنرا برهان صديقين مىنامدمىگويد: و
غير هؤلاء الصديقين يتوسلون فى السلوك الى معرفته تعالىو صفاته بواسطه امر
آخر غيره كجمهور الفلاسفه بالامكان و الطبيعيينبالحركه للجسم و المتكلمين
بالحدوث للخلق او غير ذلك .
يعنى ديگران غير صديقين در راه معرفتخدا و صفات خداوندبه واسطهاى توسل
مىجويند جمهور فلاسفه به امكان طبيعيون بهحركت متكلمان به حدوث يا غير آن
.
صدرا آنجا كه مىگويد جمهور فلاسفه به امكان نظرش بهبوعلى و اتباع او
است.
در اسفار نيز به همين مطلب اشاره مىكند و ضمنا مىگويد آنبرهان
نزيدكترين برهانها به برهان صديقين است اما خورد آننيست .
اكنون ببينيم خود صدرالمتالهين برهان صديقين را چگونه تقريرمىكند براى
درك و فهم اين برهان بايد اصولى را كه بعضى از آنها بديهىيا قريب به بديهى
است و بعضى از آنها در مقالات پيشين اثبات شده استدر نظر بگيريم: الف-
اصالت وجود آنچه تحقق دارد حقيقت وجود است ماهياتموجود بالعرض و المجاز
مىباشد .
ب- وحدت وجود باين معنى كه حقيقت وجود قابل كثرت تباينىنيست و اختلافى
را كه مىپذيرد تشكيكى و مراتبى استيا مربوط است به شدتو ضعف و كمال و
نقص وجود و يا مربوط است به امتدادات و اتصالات كهنوعى تشابك وجود و عدم
است و بهر حال كثرتى كه در وجود متصور استكثرتى است كه توام با وحدت است و
از نظرى عين وحدت است وحدتدر عين كثرت و كثرت در عين وحدت .
ج- حقيقت وجود عدم را نمىپذيرد هرگز موجود از اين جهت كهموجود است
معدوم نمىشود و معدوم از اين جهت كه معدوم است موجود نمىشودحقيقت معدوم
شدن موجودات عبارت است از محدوديت وجودات خاصه نهاينكه وجود پذيرنده عدم
گردد به عبارت ديگر عدم نسبى است . اين سه اصل در مقاله هفتم بيان شده است
.
د- حقيقت وجود بما هو هو قطع نظر از هر حيث و جهتى كه بان ضميمهگردد
مساوى است با كمال و اطلاق و غنا و شدت و فعليت و عظمت و جلال ولا حدى و
نوريت اما نقص تقيد فقر ضعف امكان كوچكى محدوديتو تعيين همه اعدام و
نيستيها مىباشد و يك موجود از آن جهت متصف بهاين صفات مىگردد كه وجودى
محدود و توام با نيستى است پس اينهاهمه از عدم ناشى مىشود حقيقت وجود نقطه
مقابل عدم است و آنچه از شئونعدم است از حقيقت وجود بيرون استيعنى از
حقيقت وجود منتفى است و ازآن سلب مىشود .
ه- راه يافتن عدم و شئون آن از نقص و ضعف و محدوديت و غيرههمه ناشى از
معلوليت ستيعنى اگر وجودى معلول شد و در مرتبه متاخر ازعلتخويش قرار گرفت
طبعا داراى مرتبهاى از نقص و ضعف و محدوديت استزيرا معلول عين ربط و تعلق
و اضافه بعلت است و نمىتواند در مرتبه علت باشدمعلوليت و مفاض بودن عين
تاخر از علت و عين نقص و ضعف و محدوديت است.
اكنون مىگوئيم حقيقت هستى موجود است به معنى اينكه عين موجوديتاست و
عدم بر آن محال است و از طرفى حقيقت هستى در ذات خود يعنى درموجوديت و در
واقعيت داشتن خود مشروط به هيچ شرطى و مقيد به هيچ قيدى نيستهستى چونكه
هستى است موجود است نه به ملاك ديگر و مناط ديگر و هم نه به فرضوجود شىء
ديگر يعنى هستى در ذات خود مشروط بشرطى نيست و از طرفديگر كمال و عظمت و
شدت و استغنا و جلال و بزرگى و فعليت و لا حدى كه نقطهمقابل نقص و كوچكى و
امكان و محدوديت و نياز مىباشند از وجود و هستىبرمىخيزند يعنى جز وجود
حقيقتى ندارند پس هستى در ذات خود مساوىاست با نامشروط بودن به چيز ديگر
يعنى با وجوب ذاتى ازلى و هم مساوىاست با كمال و عظمت و شدت و فعليت .
نتيجه مىگيريم كه حقيقت هستى در ذات خود قطع نظر از هر تعينى كه ازخارج
به آن ملحق گردد مساوى است با ذات لا يزال حق پس اصالت وجودعقل ما را
مستقيما به ذات حق رهبرى مىكند نه چيز ديگر غير حق را كهالبته جز افعال و
آثار و ظهورات و تجليات او نخواهد بود با دليل ديگر بايدپيدا كنيم .
از طرف ديگر با ديده حسى و علمى به جهان مىنگريم جهان را گذران
وپذيرنده عدم مىبينيم يعنى واقعيتها را محدود و مشروط مىبينيم باوجوداتى
بر خورد مىكنيم كه يك جا هستند و جاى ديگر نيستند و يا گاهىهستند و گاهى
نيستند با نقص و خردى و امكان و محدوديت و مشروطيت ووابستگى توامند ناچار
همانطور كه در متن آمده حكم مىكنيم كه: پس جهان عين همان واقعيت نفى
ناپذير نيست بلكه بواسطهآن واقعيت واقعيتدار و بدون آن بى واقعيتخواهد
بود يعنى حكم مىكنيم كه جهان عين حقيقت هستى نيست جهان ظلهستى است جهان
هستى توام با نيستى است پس جهان معلول و اثر استظهور و تجلى استشان و اسم
است .
خلاصه اينكه عقل فلسفى متكى به وجود شناسى از آن جهت كه وجود وجوداست
همان نوع شناسائى كه تنها در صلاحيت فلسفه است نه علوم ما را قبلاز هر
چيزى به خدا رهبرى مىكند اولين موجودى كه به ما مىشناساند خدااست اما
مطالعات حسى و علمى ما را به وجودات محدود و مقيد و مشروط وممكن كه آثار و
افعال و شؤون و تجليات او است رهبرى مىكند و به اين ترتيبهم واجب را كشف
مىكنيم و هم ممكن را .
البته در الهيات ثابتشده است كه راه كشف ممكن منحصر به اين نيستممكن
را مىتوان به وسيله واجب كشف كرد همچنانكه راه كشف واجبمنحصر به اين نيست
مىتوان واجب را از طريق ممكن كشف كرد .
ممكن است توهم شود كه اينكه نتيجه گرفتيم كه آنچه موجود استذات واجب و
شؤون و ظهورات و تجليات او است مستلزم اينست كه سخن عرفارا بپذيريم كه
اساسا عليت و معلوليتى در كار نيست بلكه ممكن و امكانى دركار نيست زيرا فرض
اينست كه جز ذات حق و شؤون و اسماء حق چيزى در كارنيست .
ولى اين توهم باطل است اين توهم ناشى از عدم درك مفهوم صحيحعليت و
معلوليت است ناشى از اينست كه عليت را يك نوع زايش براى علت فرضكردهاند
كه از خود چيزى را بيرون مىفرستد و نياز معلول را به علت ازنوع نياز فرزند
به مادر فرض كردهاند اما تحقيقات عميق صدرالمتالهين دراين زمينه كه شاهكار
اين مرد بزرگ است و منحصر به شخص خود او است و ! از عاليترين انديشههاى
بشرى است ثابت كرده كه معلول عين نياز و عين ارتباطو عين تعلق و وابستگى به
علت است علت مقوم وجود معلول است و بنا بر اينمعلوليت مساوى است با ظهور و
تشان و جلوه بودن پس هيچ منافاتى مياناين دو نظر نيست .
در مقاله و مقاله در اين باره باز هم بحثشده است .
مقايسه برهان «آنسلم» و نقض آن
حكماى اروپا از قرن يازدهم ميلادى پنجم هجرى برهان معروفىبراى اثبات
خداوند ذكر كردهاند كه به برهان وجودى معروف است مبتكراين برهان سنت آنسلم
است كه او را آنسلم مقدس مىنامند و از اولياء دين مسيحمىشمارند افراد
زيادى از قبيل دكارت و لايپ نيتس و اسپينوزا با تقريرهاىمختلف آنرا تاييد
كردهاند ولى كانت بر آن انتقاد كرده و آنرا نارسادانسته است .
ممكن است كسى توهم كند كه برهان وجودى آنسلم عينا همان برهانصديقين
صدرالمتالهين است ما براى اينكه اجمالا مقايسهاى ميان طرزتفكر فلسفى
اسلامى و طرز تفكر فلسفى مسيحى بعمل آيد آنرا نقل و انتقادمىكنيم .
فروغى در جلد اول سير حكمت در اروپا چنين مىگويد: از همه برهانها كه
آنسلم براى ذات بارى آورده آنكه بيشتر مذكورمىشود و موضوع مباحثات بسيار
واقع شده آن است كه معروف استبه برهان وجودى يا ذاتى از اين قرار همه كس
حتى شخص سفيهتصورى دارد از ذاتى كه از آن بزرگتر ذاتى نباشد و چنين
ذاتىالبته وجود دارد زيرا اگر وجود نداشته باشد بزرگترين ذاتى كهوجود
داشته باشد از آن بزرگتر است و اين خلف است پس يقيناذاتى هست كه هم در تصور
و هم در حقيقت بزرگترين ذات باشد وآن خدا است .
نكته اساسى در اين برهان همچنانكه ازوالد كولپه در مقدمهاى برفلسفه
مىگويد اينست كه شىء در اينجا وجود خداوند از تصورى استنتاجمىشود .
اين برهان از نظر شكل قياسى از نوع برهان خلف است كه در منطقمعروف است
.
گذشته از اينكه نقطه ضعف اساسى اين برهان همان است كه آنرا نكتهاساسى
مىنامند ما اين برهان را از نظر انطباق با برهان خلف تجزيه و
تحليلمىكنيم .
برهان خلف استدلال بر مدعا است از راه غير مستقيم يعنى از راه
ابطالنقيض مدعا و چون ارتفاع نقيضين محال است پس خود مدعا حق است. على هذا
يكى از پايههاى برهان خلف امتناع ارتفاع نقيضين است .
در اين برهان آن چيزى كه مدعا قرار مىگيرد به دو نحو قابل تقرير
استيكى آنكه مدعا نفس تصور ذات برتر و بزرگتر باشد پس صورت برهانچنين
مىشود ما ذات بزرگتر يا وجود كامل را تصور مىكنيم و بايد آنچهما تصور
مىكنيم وجود داشته باشد زيرا اگر وجود نداشته باشد ما ذاتبزرگتر را تصور
نكردهايم .
اگر برهان را اين چنين تقرير كنيم ملازمه غلط استيعنى لازمه وجودنداشتن
آن ذات اعلى و اكمل اين نيست كه ما او را تصور نكرده باشيم و تصورما از ذات
بزرگتر تصور ذات بزرگتر نباشد پس از اين نظر خلفى لازم نمىآيدذات بزرگتر
چه وجود داشته باشد و چه وجود نداشته باشد تصور ما از ذاتبزرگتر تصور از
ذات بزرگتر است پس نمىتوان از تصور ذات بزرگتروجود خارجى ذات بزرگتر را
استنتاج كرد پس شىء از تصور استنتاجنمىشود .
ديگر آنكه مدعا واقعيت ذات بزرگتر باشد پس بايد چنين بگوئيمكه ما ذات
بزرگتر را در خارج در نظر مىگيريم آنگاه مىگوئيم اينذات بزرگتر خارجى
بايد وجود هم داشته باشد و الا ذات بزرگتر نيستزيرا ذات بزرگتر موجود از
اين بزرگتر مفروض بزرگتر خواهد بودپس ذات بزرگتر مفروض ذات بزرگتر نخواهد
بود.
بديهى است كه در اين تقرير وجود به منزله يك صفت و عارض خارجى برذات
اشياء فرض شده استيعنى براى اشياء و در ما نحن فيه براى ذات اعلىو اكمل
قطع نظر از وجود ذات و واقعيتى فرض شده است آنگاه گفته ! شده است كه وجود
لازمه ذات بزرگتر است چه اگر ذات بزرگتر وجودنداشته باشد ذات بزرگتر نخواهد
بود زيرا ذات بزرگتر موجود ازذات بزرگتر غير موجود بزرگتر خواهد بود .
تفكيك ذات اشياء از وجود در ظرف خارج و توهم اينكه وجود براىاشياء از
قبيل عارض و معروض و لازم و ملزوم است اشتباه محض است اشياءقطع نظر از وجود
ذاتى ندارند اينكه ذهن براى اشياء ذات و ماهيتىانتزاع مىكند و وجود را به
آن ذات نسبت مىدهد و حمل مىكند اعتبارىاز اعتبارات ذهن است و بس .
على هذا راه صحيح فقط اينست كه بگوئيم بديهى است كه حقيقتى ما وراءذهن
موجود ستيعنى بر خلاف نظر سوفسطائيان همه چيز خيال اندر خيالنيست آنگاه
بگوئيم آنچه حقيقتا موجود است و واقعى است و اصيل استخود وجود و هستى است
نه چيزهاى ديگر كه ذهن آنها را فرض مىكند وهستى را به آنها نسبت مىدهد
بلكه واقعى بودن هر چيز به ميزان بهرهاىاست كه از هستى دارد و بلكه واقعى
بودن هر چيز عين بهرهور بودن آن ازهستى است .
آنگاه بگوئيم هستى كه خود حقيقت است عين بزرگى جلال عظمتكمال وجوب
استقلال است زيرا همه اينها امور واقعى و حقيقى مىباشدو اگر عين هستى
نباشند يا از سنخ نيستى مىباشند پس واقعى نيستند و يا از سنخماهيات
مىباشند كه باز هم اعتبارى و غير واقعى خواهند بود پس وقتى كهخود هستى را
با ديده عقل در مىيابيم به چيزى جز ذات واجب الوجودنمىرسيم .
از طرف ديگر به هستىهائى برمىخوريم كه آن هستيها بطور نسبى فاقدبزرگى
جلال عظمت كمال ثبات و استقلالند پس مىفهميم اينها غير آن چيزىمىباشند
كه حقيقت هستى ايجاب مىكند اينها هستى صرف نمىتوانند باشندهستىهائى
هستند توام با عدم محدوديت نقص عدم و نقص و محدوديت ازمعلوليت ناشى مىشود
يعنى تاخر از مرتبه ذات هستى .
از طرف ديگر معلول چيزى نيست كه از علتخارج شده باشد و مانندمولودى از
مادر زائيده شده باشد تا دومى براى او محسوب گردد معلولعين ارتباط و نياز
به علت است عين تجلى و ظهور علت است او بودنش بهعلتخويش است پس ثانى علت
محسوب نمىشود .
نتيجه اينكه طبق برهان فوق آنچه وجود دارد تنها ذات لا يزال الهى است با
افعالش كه تجليات و ظهورات و شؤونات او مىباشند .
معلوم شد در برهان صديقين صدرائى مساله اتحاد وجود و ماهيت درخارج و به
اصطلاح عدم زيادت وجود بر ماهيت در ظرف خارج قطعى و مسلمگرفته شده است و
البته قطعى و مسلم هم هستحتى از نظر قائلين باصالتماهيت چنانكه در مقاله
روشن شده است و سپس با اتكاء به اصل اصيل وعميق و زير و رو كن فلسفه يعنى
اصالت وجود و اصول وحدت حقيقت وجودوجوب ذاتى وجود مساوقت وجود با فعليت و
اطلاق و كمال برهاناقامه شده است اما در برهان وجودى آنسلم يكى از
اولىترين و بديهىترينمسائل وجود يعنى عدم زيادت وجود بر ماهيت در ظرف
خارج مورد غفلتواقع شده است .
دكارت و لايپ نيتس و اسپينوزا برهان آنسلم را با تغييرات مختصرىكه هر
يك در آن دادهاند پذيرفتهاند و بر سخن هر يك آنها نظير ايرادى كهبر
آنسلم وارد كرديم وارد است كانت به حق بيان آنها را ناقص دانستهاست ما
براى پرهيز از اطاله بيشتر از ذكر و نقل آنها خوددارى مىكنيم.) ح»
بلكه با آن واقعيت واقعيتدار و بىآن از هستى بهرهاى نداشتهو منفى
است .
البته نه باين معنى كه واقعيت با اشياء يكى شود و يا در آنها نفوذ يا
حلول كند و يا پارههائى از واقعيت جدا شده و باشياء بپيوندد بلكه مانند
نور كه اجسام تاريك با وى روشن و بى وى تاريك مىباشند و در عين حال همين
مثال نور در بيان مقصود خالى از قصور نيست .
و بعبارت ديگر او خودش عين واقعيت است و جهان و اجزاء جهان با او
واقعيتدار و بى او هيچ و پوچ مىباشد .
نتيجه جهان و اجزاء جهان در استقلال وجودى خود و واقعيتدار بودن خود
تكيه بيك واقعيتى دارند كه عين واقعيت و بخودى خود واقعيتاست... .
بيان دوم براى اثبات سرچشمه هستى (برهان سينوى)
مشاهده ابتدائى بثبوت مىرساند و هم با كنجكاوى علمى بدستمىآيد كه
اجزاء جهان با همديگر ارتباط وجودى دارند.
«ح ( اين برهان با دو تقريرى كه در متن از آن شده منطبق است با
برهانحدوث متكلمان و برهان امكان و وجوب فلاسفه اسلامى كه قبلا از ابن
سينا نقلكرديم .
با يك تفاوت كه در بيان اين مقاله يك مقدمه علاوه بكار رفته است و
آناينست كه جهان با همه اجزاء و اجرام و عناصر و مركبات خود مجموعا
يكواحد طبيعى و شخصى است و بتعبير اين مقاله يك واحد خارجى است .
بديهى است كه با علاوه شدن اين مقدمه كار برهان سهلتر و سادهترمىشود .
خلاصه اين برهان اينست جهان بحكم قانون عمومى حركتخصوصابا توجه بحركت
جوهرى ذاتى دائما در حال حدوث است و چون مجموعايك وجود خارجى است پس يك
واحد حادث است البته حادثى كه حدوثشتدريجى است و دائما در حال حدوث و زوال
است و هر واحد حادث نيازمندبه علت محدث است پس جهان به عنوان يك واحد حادث
و به عنوان پديدهواحد نيازمند به محدث و پديد آورنده است .
اگر كسى حركت عمومى جهان را منكر شود امكان ذاتى جهان و اجزاء جهان را
نمىتواند منكر شود زيرا جهان داراى ماهيت است و لازمه ماهيتداشتن امكان
ذاتى است و چون همه جهان يك واحد شخصى است پس همه جهانيك واحد ممكن است و
هر ممكنى در وجود خود نيازمند بعلتى ما وراء وجودخود است پس جهان نيازمند
بعلت موجده است .
فائده اين مقدمه علاوه اينست كه اگر جهان را مجموعا يك واحد
خارجىندانيم ممكن است كسى عليت وجودى اجزاء جهان را با خود اجزاء
توجيهكند و بگويد در جهان غير متناهى حادث و ممكن و معلول وجود دارد وغير
متناهى محدث و موجد و علت وجود دارد هر حادثه قبلى محدث و موجدو علتحادثه
بعدى است پس نيازى بعلتى ما وراء اجزاء جهان نيست .
معمولا مادى مسلكان عليت اشياء را نسبت بيكديگر بهمين ترتيب
توجيهمىكنند .
اما پس از آنكه دانستيم جهان مجموعا يك واحد طبيعى واقعى شخصىرا تشكيل
مىدهد حكم مىكنيم كه جهان يك واحد نيازمندى است و قهراعلتى ما وراء خود
ايجاب مىكند .
پس اين برهان آنگاه تمام است كه آن مقدمه علاوه اثبات شود اكنونببينيم
از چه راه مىتوان خود آن مقدمه را اثبات كرد .
دو مطلب را بايد يادآورى كنيم: الف- فرضا مسئله وحدت شخصى جهان اثبات
نشود خود اجزاءجهان براى توجيه عليت اشياء كافى نمىباشد زيرا اجزاء جهان
كه علتيكديگر فرض مىشوند نسبت بيكديگر تقدم و تاخر زمانى دارند
همزماننمىباشند در مباحث علت و معلول و ضرورت و امكان ثابتشده است كه
علتموجده اشياء الزاما معيت وجودى دارد با اشياء آن چيزى كه از
معلولانفكاك مىپذيرد علت معده است نه علت موجده و موجبه حوادث مادى
علتاعدادى يكديگرند و در واقع مجراى وجود يكديگرند نه ايجاد كننده يكديگر
مثلا پدر مجرا و علت اعدادى فرزند است نه ايجاد كننده و علتايجادى و
ايجابى او پدر تنها علت ايجادى و ايجابى حركاتى است كه از او سرمىزند نه
علت ايجابى فرزند كه نطفه او در وجودش متكون و سپس از او افرازمىشود پس
فرزند در همه مراحل وجود اگر واقعا حادث و ممكن و معلولباشد معلول يك
حقيقت و واقعيتى است كه بر او احاطه دارد و در همه حال بااو هست و از وجود
او انفكاك نمىپذيرد (هو الله الخالق البارىء المصور).
و اما آنچه در اصطلاح علوم طبيعى امروز آنها را علت مىنامند جز
يكسلسله شرائط و مقدمات نمىباشند و ما نيز كه در تعبيرات خود كلمه عليت
رادر باره حوادث جهان نسبت بيكديگر بكار مىبريم مقصودمان عليت اعدادىاست
نه عليت ايجابى و بهتر اين است كه در باره اينها بجاى كلمه علت كلمهعامل
يا شرط يا مقدمه بكار برده شود .
در مقاله علت و معلول در اين باره بحثشده است و بعد در متن نيز
اشارهخواهد شد.
جهان يك واحد است
ب- حكماء الهى از دير زمانى اين انديشه را ابراز مىداشتهاند كه
تمامجهان شخص واحد است همه جهان در عين اينكه اعضاء و اجزاء مختلفى دارديك
واحد است و يك صورت و فعليت طبيعى دارد و همه قوا و اجزايش وابستهو طفيلى
آن صورت واحد است همچنانكه انسان با همه اعضاء و اجزاء مختلفيك واحد واقعى
است و يك تشخص واقعى دارد ملاك وحدت و تشخص انسانصورت او يعنى نفس او است
همه قوا و اجزاء انسان وابسته و طفيلى صورتانسان است و همان صورت است كه
ملاك تشخص انسان به شمار مىرود .
اگر فرض كنيم سلولهائى كه در داخل جهان بدن انسان فعاليت مىكنندبخواهند
در باره جهان خودشان يعنى بدن انسان بينديشند هر جهازى را ازجهاز ديگر جدا
بلكه هر عضوى را مستقل از عضو ديگر خواهند پنداشتجهانى مىبينند داراى
قسمتهاى مختلف هر قسمتى به كارى مخصوص خودمشغول است براى اين سلولها كه در
جهان بدن انسان محبوسند امكان اين تصور نيست كه همه اين اعضاء و اجزاء و
جهازات طفيلى وجود يك واحداست به نام انسان و يك حيات كلى همه اينها را
تدبير و اداره مىكند .
طبق فرضيه بالا ما در درون جهان طبيعت همانند آن سلولها هستيم دردرون
بدن انسان حياتى كه بر كل جهان طبيعتحكمفرما است همانندحياتى است كه بر كل
بدن انسان حكمفرما است كه جانهاى فردى و جزئىطفيلى آن هستند و بهمين جهت
جهان را انسان كبير و انسان را جهانصغير خواندهاند .
در كتب فلسفه اين نظريه وحدت شخصى عالم به ارسطو نسبت دادهمىشود بدون
آنكه برهانى از او نقل شود و فلاسفه معمولا در مباحث الهياتتحت عنوان وحده
آله العالم بيان مىكنند .
آنچه در آنجا بيان مىشود دو مطلب استيكى اينكه آيا تنها يك عالموجود
دارد يا بيش از يك عالم وجود دارد و با توجه به اينكه به عقيده قدماءبه
پيروى از هيئت بطلميوسى همه عالم را زمين و نه فلك تشكيل مىدهدو فلك نهم
محدد الجهات است معنى اين سؤال روشن است .
مطلب ديگر اينكه آيا عالم موجود وحدت طبيعى و شخصى دارد يا نهحكماء
براى مدعاى دوم دليلى مىآورند كه قسمتى از آن بر فلكيات قديممبتنى است .
ولى مسئله وحدت طبيعى و شخصى عالم مبتنى بر چنان فرضياتى نيستاز راههاى
ديگر نيز مىتوان تاييد و بلكه اثبات كرد .
يكى از راهها فرضيهاى است قديمى كه احيانا در جديد نيز تاييد مىشودو
آن وحدت و اتصال واقعى اجسام است ما اجسام را بحسب حس منفصل وجدا و متكثر
مىبينيم ولى اين احتمال هست كه تمام اجسام جهان جسم واحدباشند و خلاء
انفصالى در بين نباشد آنچه را ما خلاء يا جدائى دو جسممىپنداريم در واقع
چنين نيست .
البته اين فرضيهاى بيش نيست و اثبات آن خالى از اشكال نمىباشديكى ديگر
از راه ارتباط غائى نظام عالم است: قبلا كه در باره دليل نظم بحث مىكرديم
ثابت كرديم كه نوعى هم آهنگىدر هدف ميان اجزاء جهان مشاهده مىشود مثلا در
قسمتى از جهان كه مازندگى مىكنيم اوضاع و احوال نشان مىدهد كه زمين
گازهاى مجاور زمينآبهاى زمين گياهها حيوانها ماه كه بدور زمين مىگردد و
خورشيدكه زمين بدور او مىگردد با يكديگر نوعى هم آهنگى و انطباق دارند و
مجموعاهدف يا هدفهائى مشخص را تامين مىكنند .
اين ارتباط هدفى را به سه نحو مىتوان تصوير كرد: يكى اينكه فرض كنيم
جهان را صانع بزرگ مانند يك ماشين ساختهاست و طورى آنرا منظم ساخته است كه
بطور خودكار همه اجزاء هدفواحدى را تامين مىكنند .
ديگر آنكه فرض كنيم در ساختمان جهان چنين انتظامى بكار نرفته استبلكه
دائما دستهاى غيبى در كار جهان مداخله و جهان را اداره مىكنند نظيراداره
كردن انسانها مؤسسهها را آن ارادههاى غيبى طورى حركات اجزاءجهان را
مىگردانند كه بنظر مىرسد خود اجزاء جهان با يكديگر هم هدفمىباشند .
سوم اينكه فرض كنيم جهان مجموعا يك واحد واقعى طبيعى استهمه جهان داراى
صورت واحد نفس واحد حيات واحد است نظير يكفرد انسان كه در عين جهازات
مختلف و با وجود صدها مليون سلول يك واحدواقعى است و يك شخص و حيات واحد
دارد و همان حيات و يا نفس مدبراجزاء و ابعاض ساختمان بدن او است روابط
غائى و هدفى اين پيكر را هماننيروى واحد انتظام مىبخشد آن نيروى مدبر
حياتى هم به انسان وحدتواقعى بخشيده است و هم روابط اجزاء انسان را تنظيم
مىكند و همه نيروهاىموجود را تحت تسخير و تسلط خود در آورده است .
شخصى در نقطهاى از جهان نيكى مىكند و در نقطه ديگر از جهان
پاداشمىگيرد در دجله نيكى مىكند و در بيابان پاداش مىگيرد و بر عكس به
شخص معينى بدى مىكند و به شخص ديگرى مكافات پس مىدهد تكرار و وضع خاص
اينجريانات طورى نيست كه قابل حمل بر تصادف باشد .
اكنون چه بگوئيم بگوئيم جهان بصورت ماشينى منظم ساخته شده است و
مكانيسمآن طورى است كه بدون اراده عكس العملهاى مناسبى نشان مىدهد و يايك
سلسله موجودات صاحب اراده هستند كه عليرغم جريان طبيعى جهانماموريت دارند
اين گونه حوادث را بوجود بياورند و يا اراده ذات بارىمستقيما اين حوادث را
خلق مىكند بدون آنكه با مكانيسم جهان ارتباطداشته باشد .
در محل خود مبرهن است كه رابطه اجزاء جهان را تنها از راه
مكانيسمنمىتوان توجيه كرد و مصنوع خداوند را به مصنوع بشر نمىتوان قياس
گرفتهمچنانكه دخالت ارادههاى موجودات نامرئى را به صورت خارج از نظام
عالمنمىتوان پذيرفت و همچنين در محل خود ثابت است كه دخالت مستقيم
ارادهذات بارى بدون وساطتشىء ديگر نيز نامعقول است .
على هذا اگر انتظام و هماهنگى هدفى اجزاء جهان لا اقل بمقياسزمين و
سياراتى كه ما مىشناسيم بپذيريم چارهاى جز پذيرفتن وحدت طبيعىجهان
نداريم.) ح»
و اين ارتباط و بهم بستگى نه تنها در ميان يك دسته ويژهاى از اجزاء
جهان مىباشد بلكهتا هر جا باريكبين شده و پيش رفته و به بررسى پردازيم
رشته ارتباطنامبرده را تابيدهتر و محكمتر مىيابيم حتى آنان كه براى فرار
از اثباتغايت و غرض در وجود به دامن قانون تبعيت محيط چسبيدهاند از
اثباتارتباط اجزاء جهان گريزى نديدهاند البته اين ارتباط ارتباط وهمى و !
پندارى نيست بلكه ارتباطى است واقعى و مستقل از ذهن ما و در اثر آنجهان با
اجزاء خود يك واحد خارجى است .
و اين واحد خارجى در وجود خود متغير و متحول مىباشد يعنىپس از نيستى
هستى مىپذيرد زيرا از هر راهى به محاسبه حوادث جهان پردازيم سر انجام
بحركت عمومى حركت وضعى و مكانى و يا حركتجوهرى خواهيم رسيد و حركت چنانكه
گذشت هستى است پس از نيستىو وجودى است آغشته به عدم چنانكه در مقاله 10
گذشت .
و بمقتضاى قانون علت و معلول هر موجود حادثى موجودى كهنبوده پس از آن
شد علت وجود مىخواهد .
و اگر اجزاء جهان را يا بخشى از آنها را متغير فرض نكنيم بازاز اثبات
علت وجود براى آنها گريزى نيست زيرا در مقاله اثبات كرديم كه هر موجود ممكن
اگر چه متغير نبوده باشد نيازمند بعلت وجود مىباشد .
نتيجه
براى جهان هستى علت وجودى بيرون از خودش هست .
توضيح
اولا: بايد دانست كه نتيجه اين دو برهان يكى است زيرا برهاناولى كه
براى موجودات اين جهان كه واقعيت مطلق نداشته و با شرائطمخصوص و تقدير معين
واقعيتدار و بى آن شرائط و تقدير بى واقعيتو نابود هستند يك واقعيت مطلق
بى قيد و شرط اثبات مىنمايد .
و آن همان علت مطلقه است كه بموجب برهان دوم از براى معلولاتجهان اثبات
مىشود زيرا معلول همان موجودى است كه وجودش درتقدير معين و شرائط مخصوص كه
علت وجود باشد بود مىگردد .
پس در حقيقت علت مطلقه همان واقعيت مطلقه و معلولهمان واقعيت مقيد
خواهد بود .
و ثانيا: بايد دانست كه بيان گذشته دو برهان اگر چه با اصطلاحاتفنى
فلسفى تقرير شده در عين حال بحسب معنى بسيار ساده و قابلفهم است .
انسان گاهى كه مرگ ديگران يا نابودى چيزى را مىبيند با ذهنساده و با
زبان بى آلايش خود مىگويد: اگر هستى او در دستخودش بود از دست نمىداد هر
چه در اين جهان بيابيم همين حال را داردهستيش در دستخودش نيست و بديهى است
هستى ديگران نيز در دستاو نيست پس ناچار دستى هست كه هستى خودش از خودش
بوده وهستى ديگران در وى و از وى مىباشد
تنبيه و تذكر
ماديين در زمينه بحث گذشته سخنان بى پايه بسيارى گفتهاند و مادر
مقالههاى گذشته به همه آنها پاسخ دادهايم .
و اگر سخنان ايشان تحليل شود روشن خواهد شد كه همه اشكالاتآنها ناشى از
سوء فهم است اشكال كنندگان بالاخره در فهم يكى از مقدماتبرهان لنگ
مىباشند: 1- مانند كسانى كه ارتباط اجزاء جهان را فراموش نموده
گفتهاندجهان در حقيقت مجموعهاى است از متفرقات كه هر يك از آنهاعلتى مادى
داشته و دارد و اين سلسلههاى متفرقه پهلوى همقرار گرفته و تا لا نهايت
پيش مىروند .
اشكال كننده فراموش كرده كه جهان يك واحد است و چنانكهگذشتحادث و
نيازمند بعلت مىباشد .
2- و مانند كسانى كه ارتباط اجزاء جهان را حفظ كردهاند ولىاز اينكه
اين ارتباط سرانجام مستلزم بوجود آمدن يك واحد واقعى خواهدبود غفلت ورزيده
گفتهاند: نيازى كه هر پديدهاى بعلت پيدا مىكند با پديده ديگر
تامينمىشود نياز تخم مرغ با مرغ رفع مىشود و نياز مرغ با تخممرغ و
همچنين ديگر نيازى بعلتى بيرون از جهان نيست .
اينان اين نكته را نرسيدهاند و يا نخواستهاند برسند كهجهان با رابطه
وجودى خود يك واحد نيازمندى را تشكيل مىدهد و ايننياز با چيزى بيرون از
جهان بايد رفع شود .
3- و مانند كسانى كه به نظريه حركت عمومى عرضى يا جوهرىپى نبردهاند و
نظريه فلسفى لزوم مرجح را ممكن در وجود خود مرجحمىخواهد نيز درست تعقل
نكرده گفتهاند: ماده جهان قديم است و در وجود خود نيازمند بعلت نمىباشدو
صور و تركيبات ماده و خواص آنها نيز مستند به ماده مىباشدبعلت ديگرى .
اينان از نتائج نظريه حركت عمومى بى خبرند هر مادهاى كهزائيده تراكم
شماره زيادى انرژى مىباشد بنا بحركت عمومى فيزيكىهرگز نمىتواند قديم
بوده باشد و همچنين اگر ماده مساوى حركت بودهباشد هرگز نام ثبات و دوام را
نمىتواند بخود گيرد .
و گذشته از اين مادهاى كه تنها امكان تركيبات و صور و خواص رادارد و بس
با مجرد جواز و امكان فعليت آنها را نمىتواند واجد شودمانند پنبهاى كه
قابليت رختشدن را دارد به مجرد اين قابليت رختنمىشود و نمىشود پنبه را
پوشيد بلكه دستهاى ديگرى نيز مانند كارخانهريسندگى و بافندگى و خياطى بايد
به ميان بيايد .
4- و مانند كسانى كه بواسطه تميز ندادن ميان فعل و قبول كنشو پذيرش به
انكار علت فاعلى و قناعت بعلت مادى گرفتار شده و در اينجاگفتهاند: درست
است جهان علت مىخواهد ولى علت وى همان مادهاىمىباشد كه با تجزيه و
تركيب خود با شرائط گوناگون پديدههاىرنگارنگ مىآفريند .
اينان چنانكه در مقاله 9 بيان شد ميان تاثير و تاثر فرق نگذاشتهانددر
حالى كه تاثير معنى از موجودى خود دادن و تاثر معنى از موجودىديگران گرفتن
دارد و بعبارت ديگر در مورد تاثير لازم است مؤثر اثر راواجد باشد و در مورد
تاثر متاثر بايد فاقد اثر باشد و البته فقدان نمىتواند وجدان شود و بهمين
جهت ماده كه حامل امكان و قابليتشيئى است نمىتواندفعليت همان شىء را كه
ندارد بخود بدهد.
درست است كه فعليتهائى كه در ماده بوجود مىآيند با تجزيه وتركيب و
پيدايش شرائط مناسبه بوجود مىآيند ولى بايد ديد كه آياتنها امكان تجزيه و
تركيب در ماده ميتواند فعليت تجزيه و تركيب رابوجود آورد؟ و آيا امكان
شرائط همان فعليتشرائط مىباشد؟ و آيا فعليت تجزيه و تركيب و پيدايش شرائط
كه همه از سنخحركت مىباشند محرك كه يكنوع علت فاعلى است نمىخواهدبا
اينكه حركت بىمحرك نمىشود .
آرى اينان اول در ماده حركت دائمى اثبات كرده و مىگويندانبوه بىشمارى
از اجزاء در فضا بهمديگر برخورد نموده و جهانى تشكيلميدهند و پس از آن كه
اين كار را با اتفاق ساختند مىگويند اتفاقى نيستو علتيعنى علت مادى ثابت
است و هر جا علتى فاعلى روشن مىبينندنام شرط بوى داده و آهسته رد مىشوند
در صورتى كه ما ميدانيم واقعيتاشياء با نام گذارى تغيير نمىپذيرد و بحث
فلسفى هم تئورى خالى را كههيچ اثبات نشود برنمىدارد