اين بحث علمى استيا فلسفى
ممكن استبراى كسانى كه حدود حس و عقل و حدود علم و فلسفه را درستباز
نشناختهاند اين توهم پيش آيد كه اين مسئله را از طريق علوم مىتوان حل كرد
باين بيان كه هر علمى ما را بيك سلسله مسائل ضرورى و قوانين قطعى هدايت
مىكند مثلا اگر شيمى بما مىگويد نتيجه فلان فورمول فلان تركيب است معنايش
اينست كه بطور ضرورت و وجوب اين نتيجه را دارد و اگر فيزيك خواص ماده و قوه
و قوانين حركت را بيان مىكند بطور ضرورت و جبر و تخلف ناپذير بيان مىكند
و اگر هندسه مىگويد خاصيت فلان شكل فلان چيز استيعنى بطور ضرورت و جبر آن
خاصيت ثابت است و خلافش محال و ممتنع است و همچنين ساير علوم پس هر علمى ما
را بيك سلسله قواعد ضرورى و نواميس قطعى هدايت مىكند و ما مىتوانيم
بگوئيم طبق راهنمائى علوم و يا لااقل بگوئيم تا آنجا كه علوم نشان مىدهد
يك سلسله نظامات قطعى و نواميس ضرورى بر اين جهان حكومت مىكند .
ولى اگر خواننده محترم آنچه را در مقاله 1 در مقام فرق فلسفه و علم
گفتيم در نظر داشته باشد مىداند كه سنخ بحث علمى اينست كه همواره موضوعى
را مفروض الوجود مىگيرد و به تحقيق در باره خواص آن موضوع مىپردازد و اما
اينكه فلان چيز آيا موجود استيا موجود نيست و بفرض وجود وجودش چگونه وجودى
استبا سنخ بحث ديگرى كه نامش را فلسفه گذاشتهايم قابل تحقيق است و علم
نمىتواند به تحقيق اين امور بپردازد و اگر بپردازد خواه ناخواه سنخ بحث و
موضوع بحث و متود تحقيق و وسائل و ابزارهاى تحقيق يعنى اصول متعارفه و
موضوعهاى كه بكار برده مىشود همه عوض مىشود و تبديل بفن ديگرى مىشود كه
نامش را فلسفه گذاشتهايم .
على هذا در اينجا كه در مقام تحقيق از ضرورت و لا ضرورت موجودات هستيم
خواه ناخواه بايد از روش بحث فلسفى استفاده كنيم و با اصول متعارفه يا
موضوعه فلسفى دستبكار شويم و ثانيا فرضا كه روش مخصوص علوم بتوانند ما را
به ضرورت قسمتى از نظام موجودات واقف سازند اما از آنجايى كه حوزه تحقيقات
علوم محدود است و تنها كارى كه از علمى از علوم برمىآيد اينست كه خواص
شىء يا اشياء معينى را بيان مىكند تحقيقات ما درباره نظام موجودات محدود
خواهد شد به موضوعاتى كه علوم بانها دسترسى پيدا كردهاند و خواص آنها را
شناختهاند و اما حوزه تحقيقات فلسفى چون جنبه كلى و عمومى و احاطى دارد و
به طورى است كه ماوراء آن عدم استيعنى ماوراء ندارد قهرا شامل نظام كلى
موجودات است و قدر متيقن اينست كه اين مسئله اگر قابل تحقيق باشد تنها از
طريق فلسفى قابل تحقيق است و اگر قابل تحقيق نيست از هيچ طريقى نيست و
ثالثا هر چند همانطورى كه در ضمن اشكال بيان شد هر علمى قواعد و مسائل خويش
را بصورت ضرورى و جبرى بيان مىكند ولى از بيان اين جهت عاجز است كه چرا
ضرورى و جبرى و تخلف ناپذير است و منشا اين ضرورت و جبر چيست و اين عجز در
علوم طبيعى و تجربى آشكارتر است زيرا حد اكثر يك فرضيه و نظريه طبيعى آنست
كه حس و تجربههاى مكرر آنرا تاييد كرده است و البته آنچه حس و تجربه به ما
افاده مىكند اينست كه آنچه در طبيعت واقع شده و مىشود اينگونه است و اما
اينكه چرا و به چه جهتبايد حتما چنين باشد و خلافش محال و ممتنع است از
عهده حس و تجربه بيرون است و ناچار بايد دستبه دامان يك نوع دلائل ديگرى
شد كه همانا دلائل فلسفى است .
حقيقت اينست كه همه علوم و بالاخص علوم طبيعى با استناد ضمنى بيك اصل
موضوع مسائل خود را بصورت ضرورى و قطعى بيان مىكنند و آن اصل موضوع اصل
ضرورت نظام وجود است اين اصل كه در علوم بمنزله اصل موضوع بكار برده مىشود
جزء مسائل اصلى فلسفه است و اين خود يكى از جهات نيازمندى علوم به فلسفه
است كه در مقاله 1 اجمالا اشاره شد و اگر با روش فلسفى يعنى با تفكر عقلانى
در باره وجود و موجود در مبحثى كه فلاسفه آن را مبحث مواد سهگانه عقلى
مىخوانند ضرورى بودن نظام موجودات را نتوانيم اثبات كنيم و منشا اين ضرورت
را نتوانيم نشان دهيم قهرا نمىتوانيم مسائل علوم را ضرورى و قطعى تلقى
كنيم بلكه نمىتوانيم آن مسائل را بعنوان قانون علمى بپذيريم زيرا قانون
علمى هنگامى صورت قانون علمى بخود مىگيرد كه ذهن آنرا بصورت قطعى و خلاف
ناپذير تلقى كند و الا هيچ فرقى بين قانون علمى و فرض احتمالى نخواهد بود
پس بيان اينكه اين ضرورت و وجوب از كجا ناشى شده تنها با طرز تحقيق فلسفى
ميسر است
منشا ضرورت و امكان
در اينجا ما عقايد ديگرى كه در اين زمينه ابراز شده بيان مىكنيم و از
قديمترين زمانها شروع مىكنيم تا ضمنا سير تحولى اين مسئله را نيز فى
الجمله بيان كرده باشيم و نظريه خود را بعدا تحت عنوان اصالت وجود و ضرورت
و امكان بيان خواهيم كرد .
آنچه از زمانهاى بسيار قديم در اين زمينه رسيده اينست كه هر يك از ضرورت
و امكان و امتناع خاصيت مخصوص برخى از ماهيات و ذوات هستند يعنى ماهيات
بالذات مختلفند و خاصيتبعضى از آنها ضرورت وجود و خاصيتبعضى امكان وجود و
خاصيتبعضى امتناع وجود است و لهذا ماهيات از اين لحاظ بر سه قسماند واجب
الوجود ممكن الوجود ممتنع الوجود .
اين دسته واجب و ممكن و ممتنع را اينطور تعريف كردهاند واجب آنست كه
ذات و ماهيتش مقتضى وجودش است و ممتنع آنست كه ذات و ماهيتش مقتضى عدمش
مىباشد و ممكن آنست كه ذات و ماهيتش نسبتبوجود و عدم لا اقتضا است .
بعدا فلاسفه اندكى دقيق شدند و اين بيان را خيلى ناقص بلكه كودكانه
ديدند و گفتند ذاتى كه خودش مقتضى وجود يا مقتضى عدم خويش باشد معنا ندارد
و چگونه ممكن است كه يك چيز خودش وجود دهنده يا معدوم كننده خودش باشد و
گفتند اگر واجب الوجودى داشته باشيم باين معنا است كه ذاتى است كه وجودش از
ناحيه علتخارجى بوى نرسيده و اگر ممتنع الوجودى داشته باشد باين معنا است
كه عدمش معلول علتخارجى نيست نه اينكه واجب الوجود ذاتى است كه خودش وجود
دهنده خويش است و ممتنع الوجود ذاتى است كه خودش معدوم كننده خويش است آرى
اينقدر مىتوان گفت كه واجب الوجود ذات و ماهيتى است كه اگر عقل آنرا تصور
كند موجوديت را از حاق ذات آن ماهيت انتزاع مىكند همانطورى كه چون عدد
چهار را تصور مىكند جفتبودن را از حاق ذات وى انتزاع مىكند و خلاف آن را
محال مىداند و ممتنع الوجود ماهيتى است كه اگر عقل آنرا تصور كند معدوميت
را از حاق ذات وى انتزاع مىكند پس واجب الوجود ذاتى است كه از ناحيه غير و
معلول غير نيست و عقل از حاق ذات وى موجوديت را انتزاع مىكند و ممتنع
الوجود ذاتى است كه بخودى خود و قطع نظر از علتخارجى معدوم است و عقل از
حاق ذات وى معدوميت را انتزاع مىكند و ممكن الوجود ذاتى است كه از ناحيه
غير و معلول غير است و به طورى است كه عقل از ذات وى با قطع نظر از شىء
خارجى نه موجوديت را انتزاع مىكند و نه معدوميت را .
ولى بعدا كه فلاسفه در الهيات غور بيشترى كردند و روى براهين مخصوصى
خواص واجب را بدست آوردند ثابت كردند كه اگر واجب الوجودى داشته باشيم ممكن
نيست كه آن واجب الوجود مانند ساير اشياء مركب باشد از ماهيتى و وجودى بلكه
واجب الوجود بايد وجود محض و هويت صرف باشد و از اينرو تعريف واجب الوجود
به ماهيتى كه موجوديت از حاق ذاتش انتزاع مىشود نيز صحيح نيستبلكه تعريف
صحيح واجب الوجود اينستحقيقتى كه وجود صرف است و قائم بذات خويش مىباشد .
مطابق نظريه اين عده از فلاسفه اساس دو نظريه بالا در مقام بيان منشا
ضرورت و امكان و امتناع كه هر يك از اين سه را خاصيت ماهيتى از ماهيات
مىدانستند غلط است زيرا چنانكه ديديم وجوب ذاتى نمىتواند خاصيت ماهيتى از
ماهيات باشد بلكه اگر وجوب ذاتى داشته باشيم يعنى اگر واجب الوجود بالذاتى
داشته باشيم كه وجوب خاصيت ذاتى او است او بايد وجود محض و هويت صرف بلا
ماهيتبوده باشد .
خواننده محترم توجه دارد كه فعلا در مقام بيان نظريههاى فلاسفه درباره
منشا ضرورت و امكان هستيم و اين مطلب را مانند يك عده مطالب ديگر مقدمه
اثبات اصل ضرورت نظام موجودات قرار دادهايم و فعلا نظرى باثبات ذات واجب
الوجود و اينكه به چه دليل واجب الوجودى داريم و آيا واجب الوجود وجود صرف
است و ماهيت ندارد يا اينطور نيست و خواص واجب الوجود چه چيزهائى بايد بوده
باشد نداريم از لحاظ فلسفى مسئله اثبات واجب مؤخر است از اين مسئله و آنچه
در اين مقاله گفته مىشود مقدمه و پايه است نسبتبه آن مسئله و فهميدن آنچه
در اينجا گفته مىشود براى حل آن معما فوق العاده دخيل است و آخرين مقاله
اين سلسله مقالات به مسئله اثبات واجب و متفرعات آن اختصاص داده شده و
البته در اين مقاله بعد از آنكه ثابتشد نظام موجودات نظام وجوبى است و
ثابتشد كه هر ضرورت بالغير منتهى مىشود به ضرورت بالذات خواه ناخواه
اجمالا اين مطلب نيز به ميان خواهد آمد كه وجود ممكن منتهى بواجب الوجود
است در مقام بيان منشاء ضرورت و امكان نظريه چهارمى هست كه عن قريب گفته
خواهد شد
قانون عليت و معلوليت
قانون عليت و معلوليت عبارت از اينست كه هر حادثهاى كه پيدا مىشود
احتياج به موجد و پديد آورندهاى دارد و بعبارت ديگر هر چيزى كه هويتش كار
و حادثه بوده باشد آن چيز كننده و پديد آورنده مىخواهد مقاله 9 باين قانون
و متفرعات وى اختصاص داده شده قانون عليت و معلوليت در مقابل فرض صدفه و
اتفاق است صدفه عبارت است از اينكه فرض كنيم حادثهاى خود بخود بدون آنكه
شىءاى از اشياء دخالت داشته باشد بوجود آيد يكى از ضروريات عقل امتناع
صدفه و اتفاق است در مقاله 9 كه مستقلا از علت و معلول بحث مىشود مواردى
كه موهم وقوع صدفه و اتفاق استبا توجيه صحيح آنها خواهد آمد در ميان
دانشمندان جهان از آغاز تاريخ جهان كمتر افرادى پيدا مىشوند كه وقوع صدفه
را جايز بدانند فقط در ميان دانشمندان قديم يونان احيانا كسانى يافت
مىشوند كه منكر مبدا جهان بودهاند و وقوع صدفه را جايز مىدانستهاند ولى
حقيقت اينست كه معلوم نيست اين نسبتها كه در تاريخ داده مىشود چه اندازه
صحت دارد .
اعتقاد به صدفه و اتفاق و نفى قانون قطعى عليت و معلوليت مستلزم اينست
كه هيچگونه نظم و قاعده و ترتيبى در كار جهان قائل نشويم و هيچ چيز را شرط
و دخيل در هيچ چيز ندانيم و پيدايش هيچ حادثهاى را مربوط به هيچ امرى
ندانيم و بين هيچ چيزى و چيز ديگرى رابطهاى قائل نشويم و البته اين جهت
مستلزم اينست كه خط بطلان روى تمام علوم بكشيم زيرا هر علمى عبارت است از
بيان مجموعهاى از قواعد و نظامات جهان و اگر پيدايش يك حادثه بلا جهت و
بلا علت جايز باشد در همه وقت و تحت هر شرطى وقوع هر حادثهاى را مىتوان
انتظار داشت و در هيچ وقت و تحت هيچگونه شرايطى اطمينان به عدم وقوع هيچ
حادثهاى نمىتوان پيدا كرد .
قانون عليت و معلوليت عمومى يكى از قوانين فلسفى است كه جزء پايهها و
اركان كلى قواعد و قوانين همه علوم است