وحدت وجود
اين نظريه با اين شكل كه با توجه باعتباريت ماهيات ابراز شده منسوب به
عرفا است .
عرفا در نظريات خود براهين و استدلالات عقلانى را كه مورد اعتماد فلاسفه
است راهنماى خود قرار نمىدهند و يگانه راهنماى قابل اطمينان را مكاشفه و
شهود مىدانند و صحت نظريههاى خويش را از همان راه تضمين مىكنند و از
اينكه آن نظريهها با قواعد عقلانى وفق ندهد چندان ابائى ندارند زيرا
معتقدند كه مرحله كشف فوق مرحله عقل است و خطاهاى عقل را در مرحله كشف
مىتوان تصحيح كرد همان طورى كه مرحله عقل فوق مرحله حس است و ما خطاهاى
بىحد و حصر حس را با عقل تصحيح مىكنيم .
عرفا در نظريه وحدت وجود نيز به همان اصول تكيه مىكنند و ملتزم نيستند
كه با اصول عقلى يا حسى سازگار در آيد لكن گاهى براى الزام و افحام فلاسفه
با اصول و قواعد عقلانى فلسفى نظريه فلاسفه را نقض و نظريه خويش را تاييد
مىكنند و احيانا با طرز استدلال محكمى وارد ميدان مبارزه مىشوند كه
فلاسفه را بزانو در مىآورند ما نحن فيه يكى از آن موارد است و روى همين
جهت است كه ما نظريه عرفا را در اينجا آورديم .
استدلال عرفا بر وحدت وجود از راه مساوى بودن وجود با وجوب ذاتى و مساوى
بودن وجوب ذاتى با وحدت من جميع الجهات است در حقيقت استدلال عرفا از دو
مقدمه و يك نتيجه تشكيل شده باين ترتيب: 1- وجود مساوى با وجوب ذاتى است 2-
وجوب ذاتى مساوى با وحدت من جميع الجهات است نتيجه پس وجود مساوى با وحدت
من جميع الجهات است .
بلا ترديد هر دو مقدمه جالب تامل و تعمق بسيارى است راجع به اينكه آيا
وجود مساوى با وجوب ذاتى است مقدمه اول يا نه در آخر اين مقاله اشارهاى
شده و در مقاله هشتم كه از ضرورت و امكان بحث مىشود و مخصوصا در مقدمه
مفصلى كه براى آن مقاله نوشته شده مشروحا بحثخواهد شد و راجع به اينكه آيا
وجوب ذاتى مساوى با وحدت است مقدمه دوم يا نه يعنى اينكه لازمه وجوب ذاتى
وحدانيت است در مقاله 14 آنجا كه در توحيد واجب الوجود بحث مىكنيم تحقيق
خواهد شد .
و عمده چيزى كه استدلال عرفا را ضعيف مىكند همانا مطالبى است كه در
مقاله هشتم راجع بمساوقت وجود با وجوب ذاتى خواهد آمد و البته در ضمن بيان
نظريههاى دوم و سوم راههاى اشكالات خاصى كه بر استدلال عرفا وارد است
توضيح داده خواهد شد .
يكى از جهاتى كه موجب شده شيخ اشراق باعتباريت وجود راى بدهد همان است
كه زمينه مقدمه اول استدلال عرفا را تشكيل مىدهد يعنى شيخ اشراق ديده اگر
وجود را اصيل و عينى بداند ناچار است كه وجود را مساوى با وجوب ذاتى داند و
چون مساوى بودن وجود با وجوب ذاتى برايش غير قابل قبول بوده باعتباريت وجود
نظر داده .
ولى حقيقت اينست كه اصالت وجود مطلبى نيست كه قابل انكار باشد و موضوع
مساوى بودن وجود با وجوب ذاتى راه حل ديگرى دارد كه در مقدمه مقاله هشتم
مشروحا خواهد آمد
تباين و كثرت وجودات
نظريه تباين و كثرت وجودات نظريهاى است كه ابتداء براى هر كس تنها
نظريه قابل قبول جلوه مىكند حكما مىگويند مردم عوام بحسب نظر عاميانه
خويش اين نظريه را انتخاب مىكنند .
اين نظريه را معمولا بحكماء مشاء و اتباع ارسطو نسبت مىدهند ولى از
آنجايى كه اين مسئله باين صورت در نزد حكماء پيشين مطرح نبوده و بعد از
پيدايش نظريه عرفا اين نظريه باين صورت پيدا شده نمىتوان دستهاى را مدافع
اين نظريه معرفى كرد در كلمات ابن سينا كه رئيس المشائين لقب يافته
جملههائى يافت مىشود كه درست مخالف اين نظريه است اساسا اين مسئله اين
صورت را از ناحيه اصالت وجود يافته و مسئله اصالت وجود و اعتباريت ماهيات
چنانكه عن قريب توضيح داد در نزد حكماء پيشين مطرح نبوده پس چگونه ممكن است
آن دسته از حكما در اين مسئله نظريهاى را صريحا انتخاب كرده باشند .
بهر حال مطابق اين نظريه ملا خارج را وجودات تشكيل داده است و به عدد
انواع ماهيات بلكه به عدد افراد انواع ماهيات كه بر ذهن نمودار مىشود
وجودات است و هر وجودى بالذات مباين استبا وجود ديگرى و هيچگونه جنسيت و
سنخيت و وجه اشتراكى بين وجودات نمىتواند بوده باشد و تنها وجه اشتراكى كه
در كار هست اين است كه از همه اين امور متكثره مختلفه كه هيچگونه تناسب و
تجانس و سنخيتى بين آنها نيست ذهن ما مفهوم واحدى بنام مفهوم وجود انتزاع
كرده است و الا بين حقايق وجوديه هيچ وجه تشابهى در كار نيست .
اين نظريه شامل دو جهت است :
1- وجود امر واحد من جميع الجهات نيست كه هيچگونه كثرتى در ذات او نباشد
بخلاف نظريه اول بلكه كثير و مختلف استيعنى وجودات است كه خارج را تشكيل
دادهاند نه وجود .
2- اين وجودات متكثره همه با يكديگر متباينند و هيچگونه وجه مشابهت و
سنخيت و جنسيتى بين آنها در كار نيستبخلاف نظريه سوم .
دليل بر قسمت اول اينكه هر چند ماهيات متكثرهاى كه بر ذهن ما نمودار
مىشوند امورى اعتبارى هستند ولى بطور قطع كثرت ذهنى نماينده كثرت واقعى
خارجى است زيرا ماهيت ذهنى نماينده وجود خارجى است و همان طورى كه امكان
ندارد واقعيتخارجى در كار نباشد و ذهن به گزاف تصورى از واقعيتخارجى پيش
خود اختراع كند چنانكه در مقاله 4 گذشت همچنين امكان ندارد كه واقعيتخارج
واحد محض باشد و ذهن به گزاف ماهيات كثيره از آن واحد حقيقى انتزاع نمايد و
اگر وجود كه تنها حقيقت عينى است واحد محض بود تصورات مختلف حسى و عقلى ما
گزاف و بلا جهتبود پس قبول نظريه وحدت وجود مستلزم تكذيب عقل و حس و انكار
يكى از بديهىترين بديهيات است .
دليل بر قسمت دوم همانا بساطت وجود است توضيح مطلب اينكه اگر بين دو
شىء يا بيشتر وجه مشترك و ملاك وحدتى باشد ناچار بايد وجه امتياز و ملاك
كثرتى نيز در كار باشد پس بايد حقيقت آن شىء مؤلف باشد از مجموع آن ما به
الاشتراك و ما به الامتياز و البته اين مطلب در امور مركبه صادق است نه در
بسائط و چنانكه با برهان اثبات شده و مورد قبول جميع حكماء نيز هست وجود
بسيط است و امكان ندارد مركب از ما به الاشتراك و ما به الامتياز باشد و
اينگونه تركيبات از خواص مخصوص ماهيات است پس ممكن نيستبين وجودى و وجود
ديگر وجه مشترك و متشابهى در كار باشد پس حقايق وجوديه بسيطه هر يك حقيقتى
است جدا و مستقل و مباين با ساير وجودات و هيچ سنخيتى بين آنها در كار نيست
اين بود استدلالى كه بر تباين و كثرت وجودات مىتوان اقامه كرد .
اين استدلال صحيح نيست و پاسخ آن در ضمن بيان نظريه سوم كه يگانه
نظريهاى است كه خالى از اشكال و در عين حال بسيار دقيق است روشن خواهد شد
وحدت در عين كثرت و كثرت در عين وحدت
مطابق اين نظريه وجود كه تنها امر عينى و اصيل استحقيقت واحد است ولى
داراى درجات و مراتب مختلفه است ماهيات متكثره و مختلفى كه بر عقل و حس
نمودار مىشود گزاف و بلا جهت نيست از مراتب و درجات وجود انتزاع مىشود .
وجود به همان دليلى كه ضمن تقرير نظريه بالا گذشت واحد محض نيست و
وجودات در كار استيعنى نظريه عرفا قابل قبول نيست اين وجودات متباينات
نيستند بلكه مراتب حقيقت واحداند و وجه مشترك و ملاك وحدت دارند لكن داشتن
وجه مشترك و ملاك وحدت هر چند مستلزم داشتن وجه امتياز و ملاك كثرت است ولى
مستلزم اين نيست كه وجه امتياز مغاير وجه اشتراك باشد تا با بساطت وجود كه
امرى مسلم و قطعى است منافات داشته باشد در حقايق وجوديه ما به الاشتراك از
سنخ ما به الامتياز است و اختلاف وجودات از يكديگر بشدت و ضعف و كمال و نقص
است و اساسا شدت و ضعف تنها در مورد مراتب حقيقت واحده صادق است و در غير
آن صادق نيست .
حقيقت اينست كه ادعاى طرفداران نظريه دوم مبنى بر اينكه ما به الامتياز
بايد مغاير ما به الاشتراك باشد از قياس وجود به ماهيت ناشى شده و بعبارت
ديگر از قياس گرفتن واقعيت عينى بمفاهيم و معانى ذهنى ناشى شده و حال آنكه
تجزيه و تحليل و تكثير معانى و مفاهيم بصورت ما به الاشتراكها و ما به
الامتيازهاى متغاير از خواص مخصوص ذهن و معلول خاصيت محدود ساختن ذهن است .
خاصيت ذهن محدود ساختن واقعيت عينى است و از لحاظى مىتوان گفت ادراك
كردن جز محدود ساختن واقعيت عينى در ظرف ذهن چيزى نيست همچنانكه مكرر
يادآورى كردهايم مطالعه فلسفى در باره واقعيت قبل از شناختن ذهن و كيفيت
مفهوم سازى ذهن ميسر نيستبايد اول جنبههايى كه روى خاصيت مخصوص ذهن براى
مفاهيم پيدا مىشود تشخيص دهيم تا بتوانيم با در نظر گرفتن آن جنبه
بدريافتحقيقى واقعيت نائل شويم ذهن فى المثل روى خاصيت مخصوص خود مفهوم
عدم را مىسازد و اين مفهوم را باشيائى در ظرف خارج نسبت مىدهد و اين
نسبتها با واقع و نفس الامر مطابقت دارند ولى به طورى كه مىدانيم عدم در
واقع و نفس الامر واقعيتى ندارد و از نسبت دادن مرتبهاى از مراتب وجود به
مرتبهاى غير از مرتبه واقعى خودش انتزاع مىشود و همان طورى كه در متن
بيان شده عدم در خارج نسبى است و از نسبت دادن وجودى كه در يك ظرف متحقق
استبظرف ديگر عدم پيدا مىشود پس عدم در ظرف ذهن به نحوى است و در خارج به
شكل ديگر است .
همچنين است كثرت و تباين مفاهيم و ماهيات در ذهن ذهن كارش محدود ساختن
واقعيت است و يا بتعبير ديگر كارش حدود ساختن از براى واقعيت است و البته
اين حدود كه در ظرف ذهن به شكل حدى ظاهر مىشوند از هم جدا هستند يعنى هيچ
حدى به حد ديگر قابل انطباق نيست و كثرت و تباين حقيقى بين آنها حكمفرما
استحكما گفتهاند ماهيات مناط كثرتاند و بين آنها بينونت عزلى حكمفرما
است ولى واقعيت عينى در ظرف خويشتن همه آن امور متباينه را به شكل ديگر در
خود گنجانيده است در مقام تمثيل مىتوان بدريا و امواج و اشكالى كه در سطح
دريا پيدا مىشود متمثل شد هر يك از اشكالى كه در سطح دريا پيدا مىشود با
شكل ديگر متباين است ولى خود دريا كه اين اشكال و امواج مظاهر و مجالى او
هستند يك حقيقت واحد است و در عين وحدت با حركات جزرى و مدى و كمون و
بروزهائى اشكال و امواج مختلفى را پديد آورده استبهر حال اين خاصيت وجود
را ما بنام تشكيك مىناميم و چون از مختصات وجود است مشابه و نظير واقعى
ندارد كه بعنوان مثال و نمونه ذكر شود ولى از چند مثال تقريبى بمنظور رفع
استيحاش از اينكه ما به الاشتراك از سنخ ما به الامتياز باشد مىتوان
استفاده كرد .
1- مراتب اعداد كه كثرت غير متناهى را تشكيل مىدهند ما به الامتيازشان
از سنخ ما به الاشتراك است زيرا اعداد از 2 تا لا نهايت ما به الاشتراكشان
همان عدديت است و عدد يعنى مجموعهاى از وحدات پس هر عددى با عدد ديگر در
اين جهتشريك است كه هر دو مجموعهاى از وحدتها هستند و البته هر عددى از
عدد ديگر متمايز است زيرا واضح است كه عدد چهار غير از عدد پنج و عدد شش
غير از عدد هفت است و همچنين . . . اما ما به الامتياز هر عددى از عدد ديگر
با ما به الاشتراك آنها مغاير نيستيعنى از دو سنخ و از دو جنس نيست زيرا
امتياز هر عددى از عدد ديگر به اضافه شدن واحد يا يا واحدهائى استيعنى
همان چيزى كه مناط عدديت و مناط اشتراك اعداد است مناط اختلاف و كثرت و
امتياز آنها واقع شده و روى همين خاصيت است كه اعداد بالطبع در طول يكديگر
قرار مىگيرند نه در عرض و مراتب تشكيل مىدهند و هر عددى مرتبهاى را
اشغال مىكند كه فوق بعضى و دون بعضى ديگر استيعنى افراد ماهيت عدد افراد
طولى است نه عرضى و البته اگر ما به الامتياز از غير سنخ ما به الاشتراك
بود افراد طولى معنا نداشتبلكه هيچگاه كمال و نقص در افراد نوع واحد معنا
نداشتبلكه مىتوان گفت كمال و نقص در هيچ موردى مصداق نداشت .
2- از مثال عدد نزديكتر مثال نور قوى و ضعيف است نور قوى و ضعيف در اصل
حقيقت نوريتبا هم شريكند و در عين حال نور قوى و ضعيف با هم فرق دارند و
از يكديگر متمايزند اين تمايز بشدت و ضعف است ولى شدت و ضعف نور خارج از
حقيقت نور نيستيعنى نه اينست كه نور در اثر اختلاط غير نور به نور داراى
شدت يا ضعف شده و نور شديد مركب است از نور و غير نور يا نور ضعيف مركب است
از نور و غير نور پس ما به الاشتراك نور قوى و ضعيف همانا خود نوريت است و
ما به الامتياز آنها نيز تراكم و عدم تراكم نور است و تراكم نور امرى خارج
از نور نيست كه با نور مختلط شده باشد .
3- از مثال نور بهتر و خالى از مناقشهتر مثال حركتسريع و بطىء
استحركتسريع و بطىء هر دو حركتند و وجه مشتركشان همانا حركت و انتقال
است و بالضروره حركتسريع مغاير استبا حركتبطىء و ما به الامتياز
حركتسريع از حركتبطيئىتر از خود بسرعت است ولى وقتى كه سرعت را تحليل
مىكنيم مىبينيم از غير جنس حركت نيستيعنى مثلا از قبيل گرمى و سفيدى و
شكل نيست كه ضميمه جسم و ملحق به جسم شده باشد بلكه رعتحركت افزايش و وفور
حركت است و بديهى است كه وفور يك شىء هر چند مفهوما غير خود آن شىء است و
ذهن بانها حالت صفت و موصوف مىدهد ولى مصداقا مغاير با او نيست مثال حركت
نزديكترين مثالها بمطلب است و مىتوان گفت كه مثال از نوع ممثل است در
مقاله 10 كه از حركتبحثخواهد شد اين حقيقت نيز روشن مىشود .
على هذا دليلى كه براى اثبات تباين وجودات اقامه شده از راه اينكه جهت
اشتراك همواره بايد مغاير جهت امتياز باشد ناتمام است گذشته از ناتمامى آن
دليل ادلهاى نيز هستبر اينكه فرضيه تباين وجودات غلط است و تنها نظريه
قابل قبول همانا نظريه سوم است كه ما از آن به نظريه وحدت در عين كثرت و
كثرت در عين وحدت يا تشكك وجود تعبير مىكنيم آن ادله از اين قرار است :
1- اگر وجودات حقائق متباينه بوده باشد هيچگونه مناسبت و ارتباط واقعى
بين وجودات نخواهد بود زيرا طبق آن فرض وجودات همه نسبتبه يكديگر بيگانه
محض هستند و نسبت تمام وجودات با يكديگر متساوى است و آن نسبت متساوى همانا
نسبت نداشتن با يكديگر است و حال آنكه در ميان وجودات ارتباط واقعى و نظام
حقيقى در كار است و بعضى از وجودات با بعضى ديگر نسبت و رابطه واقعى دارند
كه آن نسبت و رابطه را با بعضى ديگر ندارند در ميان وجودات رابطه على و
معلولى در كار است و اين رابطه واقعى است نه ذهنى و اين رابطه واقعى چنانكه
واضح است و در مقاله 9 كه از علت و معلول بحث مىشود توضيح بيشترى خواهد
آمد خارج از وجودات اشياء نيست و حال آنكه طبق نظريه تباين وجودات مىبايست
هيچ نسبتى بين آنها در كار نباشد پس نظريه تباين وجودات مستلزم انكار نظام
قطعى و روابط على و معلولى اشياء است .
2- ما ماهيات را دستهبندى مىكنيم و آنها را در ده مقوله يا بيشتر يا
كمتر جمع مىكنيم يعنى براى ماهيات وجه مشترك يا وجوه مشترك پيدا مىكنيم و
هر يك از مقولات ما به الاشتراك عده كثيرى از انواع و اجناس است همان طورى
كه هر يك از اجناس ما به الاشتراك عدهاى از انواع و هر يك از انواع ما به
الاشتراك عدهاى از افراد است هر چند ماهيات ساخته ذهن مىباشند و اين
دستهبنديها با اين شكل روى خاصيت مخصوص مفهوم سازى ذهن صورت مىگيرد و
واقعيت عينى را نمىتوان به اين ترتيب و با اين شكل پنداشت ولى بالضروره
اين جهت كه هر دستهاى از ماهيات تحتيك جنس در مىآيند و عدهاى از اجناس
تحتيك مقوله در مىآيند گزاف و بلا جهت نيستبلكه يك منشا خارجى از وجود
دارند و اگر وجودات متباينات صرف باشند مىبايست تمام ماهيات نيز متباين با
يكديگر باشند و هر مفهومى مستقلا مقولهاى بوده باشد و بعبارت ديگر همان
طورى كه كثرت و تمايز ماهيات از يكديگر نماينده يك نوع كثرتى در وجود است و
روى همين جهت نظريه عرفا را مبنى بر وحدت محض وجود باطل شناختيم اتحاد و
اشتراك ماهيات در جنس واحد و در مقوله واحد نماينده يك نوع اشتراك و وحدتى
در وجود و واقعيت است .
البته نحوه اشتراك و اختلاف در وجودات با نحوه اشتراك و اختلاف در
ماهيات مختلف است ولى اشتراك و اختلاف در وجودات است كه در ذهن روى خاصيت
مخصوص ذهن بصورت ديگرى جلوه مىكند .
3- در مبحثحركت تحقيق خواهد شد كه فرض اصالت ماهيت و همچنين فرض تباين
وجودات با حركات اشتدادى و استكمالى كه در واقعيت هست منافى است و چون وقوع
حركت و وقوع استكمال و اشتداد در حركت امرى قطعى و غير قابل ترديد است پس
از فرض اصالت ماهيت و همچنين از فرض تباين وجودات براى هميشه بايد دست كشيد
.
4- ما در ذهن خود از وجود مفهوم واحدى داريم كه بر همه وجودات عينى قابل
انطباق است و بديهى است كه انطباق مفهومى بر مصداقى گزاف و بلا مناط امكان
پذير نيستيعنى مىبايستيك جهتى در مصداق باشد كه به اعتبار آن جهت آن
مفهوم بر آن مصداق منطبق مىشود و الا مىبايست هر مفهومى بر هر مصداقى
قابل انطباق باشد و يا هيچ مفهومى بر هيچ مصداقى قابل انطباق نباشد مفهوم
وجود مفهومى است كه بالضروره بر همه وجودات عينى قابل انطباق است و اگر اين
وجودات هر يك حقيقتى مباين و بيگانه مطلق از ساير وجودات باشد يك جهت
مشتركى كه مناط انطباق مفهوم وجود بر مصاديق وى باشد در كار نبود و قهرا
اين مفهوم بر آن مصاديق قابل انطباق نبود و حال آنكه بالضروره قابل انطباق
هست .
پس در مسئله تحقيق در وحدت و كثرت واقعيت عينى يگانه نظريهاى كه قابل
قبول است هم نظام خارجى عينى موجودات را مىتواند توجيه كند و هم نظام ذهنى
مفاهيم و ماهيات را هم با عقل سازگار است و هم با حس همانا نظريه تشكك وجود
است و اينكه ما اين نظريه را بنام نظريه وحدت در عين كثرت و كثرت در عين
وحدت ناميديم از آن جهت است كه ملاك كثرت بيرون از ملاك وحدت و ملاك وحدت
بيرون از ملاك كثرت نيست روى اين نظريه حقيقت وجود هم واحد شخصى است و هم
كثير شخصى اگر نظر به اصل قيقتسازى در جميع مراتب بيندازيم واحد بالشخص
است و اگر نظر بمراتب و درجات بيندازيم كثير بالشخص است .
در اين مقاله مجموعه مسائلى كه بنام مسائل وجود ذكر شده 12 مسئله است و
ما هفت مسئله آنها را كاملا توضيح داديم .
از هفت مسئله گذشته دوتاى آنها فوق العاده با اهميت است و از نظر دخالتى
كه آن دو مسئله در سرنوشت فلسفه دارند هيچ مسئلهاى به پايه آنها نمىرسد
آن دو عبارت بود از اصالت وجود و تشكك وجود اهميت پنج مسئله ديگر بداهت
وجود تحليل ذهن هر اقعيتخارجى را بدو مفهوم ماهيت و وجود مغايرت مفهوم
وجود يا ماهيت اشتراك معنوى وجود حقيقت وجود با علم حصولى قابل معلوم شدن
نيست از لحاظ دخالت و جنبه مقدميتى است كه نسبتبدو مسئله نامبرده دارند .
از مسائل دوازدهگانه وجود پنج مسئله ديگر باقى ماند كه عبارت است از:
1- خواص ذهنى وجود در ماهيات جارى نيست .
2- خواص خارجى ماهيات از آن وجود است و در وجود به شكل ديگر مغاير با
شكلى كه اين خواص در ذهن با ماهيات دارند در مىآيد .
3- موجود هيچگاه معدوم نمىشود .
4- تحقق عدم در خارج نسبى است .
5- مطلق هستى قابل زوال و انعدام نيست .
خواننده محترم اگر وارد باشد مىداند كه اين پنج مسئله چه نقش مهمى در
عالم فلسفه دارند اين پنج مسئله بمنزله نتيجه دو مسئله اساسى فوق الذكر
اصالت وجود تشكك وجود و بالاخص مسئله اصالت وجود مىباشند پس در حقيقت از
دوازده مسئله وجود برخى به منزله مقدمه اصالت وجود و برخى به منزله نتيجه
آن است .
ما در مورد پنج مسئله اخير عجالتا توضيحى نمىدهيم و به همان اندازه كه
در متن بيان شده قناعت مىكنيم زيرا آنچه قبلا در مورد اصالت وجود و تشكك
وجود گفته شد و مخصوصا آنچه در ضمن مسئله تشكك وجود در مورد كيفيت مفهوم
سازى ذهن و اختلافى كه قهرا روى خاصيت مخصوص ذهن بين مفاهيم و مصاديق آنها
پيدا مىشود بيان كرديم براى پى بردن باين پنج مسئله كافى است .
بعلاوه در مقالات 8 و 9 و 10 مطالبى خواهد آمد كه در آنجا خواه و ناخواه
مسائل بالا توضيح داده خواهد شد و مخصوصا در مقدمه مقاله 8 كه از ضرورت و
امكان بحث مىشود درباره دو مسئله از اين مسائل پنجگانه كه اهميتبيشترى
دارد يعنى اينكه موجود معدوم نمىشود و اينكه تحقق عدم در خارج نسبى است
مفصلا بحثخواهد شد و اگر بخواهيم به توضيح كامل اين مسائل پنجگانه
بپردازيم با در نظر گرفتن اينكه قسمتى از مطالب مقالات آينده را بايد به
اينجا بياوريم دنباله مطلب بسيار طولانى خواهد شد على هذا عجالتا صرف نظر
مىكنيم .
چيزى كه لازم است مجددا يادآورى كنيم اين است كه اصل عمدهاى كه همه اين
مسائل و عده ديگر از مهمات فلسفه را حل مىكند همانا مسئله اصالت وجود و
اعتباريت ماهيت است و اين مسئله است كه قيافه عمومى فلسفه را يكباره تغيير
مىدهد و به حل مشكلات زيادى كمك مىكند .
خواننده محترم بايد ذهن خود را براى درك و فهم و قبول اين مسئله آماده
كند و در مقدمات و نتائج آن تدبر نمايد ما در مقالات آيند نيز هر جا كه
مناسبتى پيش آيد براى آنكه ذهن خوانندگان محترم را بيشتر روشن كنيم با
عبارات ديگر و طرز تقريرهاى ديگرى اين مسئله را بيان خواهيم كرد و مطمئن
هستيم كه در مورد اين مسئله هر اندازه كوشش بخرج دهيم زياد نخواهد بود صدر
المتالهين كه قهرمان اين مسئله است در كتب خويش مكرر از اين مسئله ياد
مىكند و در ابواب مختلف با طرز تقريرها و دلائل متعدد آن را ذكر مىكند در
يكى از تعليقات حكمه الاشراق كه نسبتا بسط زيادترى در اطراف اين مطلب
مىدهد مىگويد : ما سخن را در اطراف اين مطلب بسط داديم هر چند آنچه
نگفتيم بيش از آن چيزى است كه گفتيم بجهت آنكه بسيار شريف و ذى قيمت و فوق
العاده غامض است و از مهمترين مقاصد و سزاوارترين آنها است كه بذل مساعى در
تحصيل آن بشود سپس مشار اليه باين شعر عربى متمثل مىشود لئن كان هذا الدمع
يجرى صبابه على غير ليلى فهو دمع مضيع
خواننده محترم از آنچه گذشت دريافت كه مسئله اصالت وجود هم جنبه علم
النفسى دارد هم جنبه فلسفى زيرا هم جنبه عينى دارد هم جنبه ذهنى از يك طرف
تحقيق درباره واقعيت عينى است و از طرف ديگر درباره قوه عقل و ادراك و
كيفيت تحليل و انتزاع ذهن .
مكرر گفتهايم كه مطالعه فلسفى درباره واقعيت عينى قبل از شناختن ذهن و
كيفيت مفهوم سازى ذهن ميسر نيست و ما تا ذهن را از اين جهت نشناسيم
نمىتوانيم فلسفه داشته باشيم روانشناسى جديد با همه پيشرفتهاى ارجمند و ذى
قيمتى كه در قسمتهاى مختلف اين علم نصيبش شده متاسفانه تا آنجا كه ما
مطالعاتى كرده و اطلاعاتى بدست آوردهايم در اين قسمت كه ما آن را فصل
فلسفى روانشناسى مىخوانيم بسيار كوتاه و ناتوان است علت مطلب هم واضح است
و آن اين است كه متودى كه مورد استفاده روانشناسى است و در ساير قسمتها
مفيد است در اين قسمت مورد استفاده نيست در اين قسمت از متود و طرز تحليل
ديگرى بايد استفاده كرد كه نمونه آن را خواننده محترم در اين مقاله مىبيند
.
بخش روانشناسى فلسفه اختصاصى به مسائل وجود ندارد در ساير قسمتها نيز
هست و هر يك در مورد خود شرح داده خواهد شد.
جنبه تاريخى مسائل وجود
در خاتمه بى مناسبت نيست از جنبه تاريخى مسائل وجود نيز بحث مختصرى
بكنيم سابقا معمول نبود كه در كتب فلسفه از جنبه تاريخى مسائل نيز بحثى به
ميان آورند و تاريخ مسائل يعنى ابتداء پيدايش نظريهها و تحولاتى كه در
دورههاى مختلف در نظريهها پيدا شده بيان نمايند مخصوصا در مشرق زمين اين
جهتبكلى مهجور و متروك و مورد غفلت اهل نظر بود اين قسمت اختصاص به فلسفه
ندارد در ساير قسمتها از طب و منطق و رياضيات و ادبيات و فقه و اصول و حديث
نيز همينطور بود علماء مشرق زمين كه در فنى وارد مىشدند فقط به جنبههاى
نظرى مسائل مىپرداختند و نظر به جنبههاى تاريخى آنها نداشتند روى اين جهت
نظريهها در كتب طرح مىشد ولى روشن نبود كه اين نظريه را چه كسى ابراز
داشته و چه كسى آنرا تكميل كرده است و اگر احيانا نام كسى در ضمن مسائل
برده مىشد نه از نظر تحقيق درباره مبدا نشو و نمو يك فكر بود بلكه از
نظرهاى ديگرى بود چنانكه بر كسانى كه واردند پوشيده نيست و روى اين جهت
تاريخ حيات علوم و فنون روشن نمىشد در تحولات جديد اروپائى يكى از موضوعات
مفيدى كه نظر دانشمندان را جلب كرد مطالعه تاريخ حيات علوم و فنون بود در
دوره جديد علاوه بر اينكه كتب و رسالات مستقل در اين موضوعات نوشته مىشود
معمول اين است كه در متن كتب علمى و حتى كتب درسى انتساب مسائل به پديد
آورندگان و تكميل كنندگان آنها روشن مىشود .
عدم توجه به جنبههاى تاريخى مسائل موجب شده كه متخصصين فنون نيز از اين
قسمتها بى خبر بمانند و احيانا اشتباهات عظيمى بانها دستبدهد مثلا اگر كسى
بكتب فلسفه از قبيل شرح منظومه حكيم سبزوارى و غيره مراجعه كند و مسائل
وجود را مورد نظر قرار دهد چنين مىپندارد كه از دو هزار و چهار صد سال پيش
كه مكتب مشاء و مكتب اشراق تاسيس شده مسئله اصالت وجود و اصالت ماهيت مطرح
بوده و مشائين اصالت وجودى و اشراقيين اصالت ما هوى بودهاند و همچنين از
همان زمانها مسئله وحدت و كثرت وجود بهمين صورتى كه امروز مورد مطالعه
استيعنى با توجه باصالت وجود و اعتباريت ماهيت مطرح بوده و حكماء مشاء
قائل بكثرت وجود بودهاند و حكماء ايران باستان قائل به تشكك وجود بودهاند
و حال آنكه وقتى انسان بكتب فلسفه از چهار قرن پيش به آن طرف مراجعه مىكند
اسمى از اصالت وجود و اصالت ماهيت نمىيابد و اگر احيانا در بعضى كتب كه از
دوره ابن سينا به بعد تاليف يافته بحثى از اعتباريت وجود و اينكه وجود از
معقولات ثانيه استبه ميان آمده و دلائلى آورده شده نه بان معنى و مفهومى
است كه اخيرا در مبحث اصالت وجود و اصالت ماهيت قصد مىشود چنانكه عن قريب
توضيح خواهيم داد در دورههاى قبل از آن دوره حتى اين قدر هم بحث نشده است
در دورههاى اوليهاى كه فلسفه يونان به عربى ترجمه شده مسائل وجود خيلى
محدود بوده و بحثى از مسائل اساسى به ميان نبوده است در رساله ما وراء
الطبيعه ارسطو كه بكتاب الحروف معروف است و سرچشمه اصلى فلسفى اولى محسوب
مىشود از مسائل وجود تنها مسئلهاى كه ديده مىشود مسئله اشتراك معنوى و
اشتراك لفظى وجود است .
در رسالات ابو نصر فارابى مسئله مغايرت وجود با ماهيت نيز كه بنام زيادت
وجود بر ماهيت معروف است عنوان مىشود و على الظاهر بحثحكما از زيادت وجود
بر ماهيت عكس العمل نظريهاى است كه برخى متكلمين در مورد عينيت وجود يا
ماهيت داشتهاند و همين بحث زيادت وجود بر ماهيت منجر به پديد آمدن مبحث
اصالت ماهيت و اصالت وجود شده نظريه عينيت وجود با ماهيت منسوب به ابو
الحسن اشعرى و ابو الحسين بصرى از متكلمين است و مخصوصا نام ابو الحسن
اشعرى در اينجا زياد برده مىشود از كتب و رسالات شيخ اشعرى عجالتا چيزى در
دست ما نيست كه مستقيما حال را تحقيق كنيم ولى صاحب مواقف قاضى عضدايجى
مدعى است كه انتساب اين نظريه به شيخ اشعرى صحيح نيست چيزى كه ستشيخ اشعرى
با حكما در مسئله وجود ذهنى مخالف است و مدعى است كه عين ماهيات اشياء در
اذهان حاصل نمىشوند بر خلاف نظريه حكماء پس در ذهن ماهيتى نيست كه با وجود
مغاير باشد يا نباشد .
بهر حال چه اين نسبتبه شيخ اشعرى صحيح باشد و چه نباشد بحثحكماء از
زيادت وجود بر ماهيت در ذهن عكس العمل بحثهاى كلامى دائر بر عينيت وجود با
ماهيت در ظرف ذهن است .
بعدا اين مسئله مسئله ديگرى را بدنبال خود كشانيده و آن اينكه بعد از
اينكه مسلم شد كه وجود در ظرف ذهن نه عين ماهيت است و نه جزء آن بلكه مغاير
و زائد بر آن و بعبارت ديگر عارض آن است آيا در ظرف خارج چگونه است آيا
وجود در خارج نيز امرى زائد و علاوه بر ماهيت استيا آنكه در خارج عين آن
است در پاسخ اين سؤال البته حكما پاسخ دادهاند كه وجود در خارج عين ماهيت
است و ممكن نيست كه وجود و ماهيت در خارج مغايرت داشته باشند بعدا سؤال
ديگرى پيش آمده كه دو چيزى كه در ذهن نه عين يكديگرند و نه يكى از آنها جزء
ديگرى است چگونه ممكن است در خارج عين يكديگر بوده باشند در پاسخ اين سؤال
بحث انتزاعى بودن وجود و اينكه وجود از معقولات ثانيه استبه ميان آمده و
دلائلى آورده شده كه وجود مفهومى انتزاعى است و مفاهيم انتزاعى ما بحذاء
جداگانه از منشا انتزاعشان ندارند در اين مرحله است كه سخن انتزاعى بودن و
اعتبارى بودن وجود به ميان مىآيد شيخ اشراق در حكمه الاشراق دلائل بسيارى
اقامه مىكند كه وجود مفهومى انتزاعى و اعتبارى است ولى همچنانكه گفتيم شيخ
اشراق نيز اين مطلب را تحت عنوان زيادت وجود بر ماهيت در خارج عنوان مىكند
نه تحت عنوان اصالت وجود و اصالت ماهيت در اين مرحله هنوز سخن از اين است
كه وجود در خارج امرى علاوه بر ماهيت نيست زيرا امرى اعتبارى است و چنين
تصور مىشده كه اگر وجود امرى اعتبارى و انتزاعى نباشد لازم مىآيد كه در
خارج امرى علاوه بر ماهيتبوده باشد يعنى اين مسئله بصورت دوران امر بين
اصالت ماهيت و اصالت وجود مطرح و مفهوم نبوده در مرحله ديگر اين بحث دقيقتر
مىشود و آن مرحله در كتب محقق مير محمد باقر داماد متوفى در سال 1040 هجرى
ديده مىشود در اين مرحله بحث از اين است كه اگر وجود امرى اعتبارى نباشد و
امرى حقيقى باشد لازمهاش اين نيست كه در خارج علاوه بر ماهيتباشد بلكه
لازمهاش اين است كه ماهيت امرى اعتبارى و ذهنى باشد در اين مرحله رسما بحث
اصالت وجود و اصالت ماهيتبهمين صورتى كه امروز مورد مطالعه ما است طرح
مىشود و محقق داماد كه خودش قائل باصالت ماهيت است رسما از اصالت ماهيت در
تحقق و در جعل نام مىبرد و از آن دفاع مىكند و بعدا نوبتبه شاگرد وى صدر
المتالهين مىرسد و او ابتداء از استاد خويش پيروى مىكند و قائل باصالت
ماهيت مىشود ولى بعدا متوجه مىشود كه اصالت ماهيت قابل قبول نيست و يگانه
راهى كه قابل قبول است و براهينى نيز آن را تاييد مىكند و بعلاوه مشكلات
عظيم فلسفه را حل مىكند اصالت وجود است و براهين متعددى بر اصالت وجود
اقامه مىكند و بعد از وى اين مطلب بصورت قطعى و غير قابل ترديد در مىآيد
و بواسطه اهميتى كه دارد سرنوشت فلسفه را تغيير مىدهد .
على هذا پس در رساله ماوراء الطبيعه ارسطو تنها بحث از اشتراك معنوى
وجود به ميان بوده و در قرن سوم و چهارم هجرى در مقابل عقائد متكلمين بحث
زيادت وجود بر ماهيتبه ميان آمده و بتدريج از اينكه وجود ذاتى ماهيت
نيستيعنى جزء ماهيت نيستبحثشده ابن سينا اين قسمت را بحث كرده و بعد
موضوع عينيت و مغايرت وجود با ماهيت در خارج جلب نظر كرده اين قسمت نيز از
مطاوى كلمات ابن سينا استفاده مىشود و سپس درباره انتزاعى بودن و اعتبارى
بودن وجود بحثشده بدون آنكه ملازمه اعتباريت وجود با اصالت ماهيت و ملازمه
اصالت وجود با اعتباريت ماهيت مورد توجه واقع شده باشد همانطورى كه از
بحثهاى شيخ اشراق استفاده مىشود بعدا در دوره محقق داماد رسما از اصالت
ماهيت و اصالت وجود بحثشده و بوسيله صدر المتالهين اصالت وجود بصورت قطعى
در آمده است .
صدر المتالهين سخت اظهار تعجب مىكند از اينكه شيخ اشراق از يك طرف قائل
باصالت ماهيت و اعتباريت وجود مىشود و از طرف ديگر تحت عنوان نور اظهاراتى
مىكند كه هيچگونه با اصالت ماهيتسازگار نيستبلكه آنچه را او تحت عنوان
نور براى حقيقت نور بيان مىكند همان است كه يك فيلسوف اصالت وجودى براى
حقيقت وجود مىتواند بگويد .
ولى حقيقت اين است كه با توجه به كيفيت تحول و تكامل مسائل وجود و اينكه
مفهوم شيخ اشراق از انتزاعى بودن وجود با آنچه بعدا از اصالت ماهيت قصد
كرده و مىكنند فرق مىكند و همچنين آنچه شيخ اشراق يا پيشينيان نسبتبه
نور اظهار داشتهاند با آنچه يك فيلسوف اصالت وجودى كه ماهيات را اعتبارات
ذهن مىداند از حقيقت وجود قصد مىكند فرق مىكند اين تعجب خود بخود رفع
مىشود .
بطور قطع مسئله اصالت وجود و اصالت ماهيتبه اين صورتى كه امروز مورد
مطالعه حكما است در سابق مطرح نبوده اگر ما از انتسابات سربستهاى كه
متاخرين دادهاند صرف نظر كنيم و آنها را حمل به عدم توجه به تاريخ تحول
علوم بكنيم و شخصا بمتون كتب فلاسفه مراجعه كنيم و دوره بدوره مسائل مورد
نظر را مقايسه كنيم حقيقتبالا روشن مىشود .
متاخرين حكما سربسته اصالت وجود را به مشائين نسبت مىدهند اگر مشائين
از قديم چنين عقيدهاى داشتهاند مىبايست ابن سينا كه رئيس المشائين لقب
يافته صريحا اين عقيده را قبول يا لااقل نقل كرده باشد و حال آنكه هر كسى
در اين باب يك نوع عقيده براى ابن سينا قائل است صاحب مواقف در مسئله زياده
وجود بر ماهيت كه موضوع انتزاعى بودن وجود را بيان مىكند مىگويد ابن سينا
در شفا تصريح دارد كه وجود از معقولات ثانيه است و ما بحذائى در خارج علاوه
بر ماهيات كه معقولات اوليهاند ندارد ايضا نامبرده در بحثبداهت وجود
مىگويد حق در نزد حكما اين است كه وجود و نقيض وى متصف به عدم مىشوند و
وجود از معقولات ثانيه است كه در خارج واقعيت ندارد و موجود نيست و هر چيزى
كه موجود نيست معدوم است زيرا واسطهاى بين موجود و معدوم در كار نيست .
و اگر مشائين رسما قائل باصالت وجود بودند و در آن عهدها رسما اين مسائل
مطرح بود ممكن نبود كه صاحب مواقف چنين استنباط كند كه جميع حكما قائل به
انتزاعى بودن وجود هستند .
خود صدر المتالهين در اسفار مىگويد من خودم در سابق قائل باصالت
ماهيتبودم و شديدا از قدما دفاع مىكردم و معتقد بودم كه همه آنها قائل
باصالت ماهيتبودهاند تا آنكه خدا مرا هدايت كرد و بطور وضوح بر من
ثابتشد كه اصالتبا وجود است مشار اليه بعدا كه اصالت وجود مىشود عينا
روشن سابق خويش را تكرار مىكند يعنى بشدت از قدماء دفاع مى كند و مىگويد
همه آنها اصالت وجودى بودهاند و بپارهاى از جملهها كه در مواردى گفته
شده و بوى اصالت وجود از آنها استشمام مىشود استناد مىكند و البته اين
خود دليل واضحى استبر مطلب ما زيرا اگر مسئله اصالت وجود مثل پارهاى از
مسائل در نزد قدما مطرح بود خود صدر المتالهين كه در دو زمان دو عقيده دارد
درباره قدما دو عقيده متضاد پيدا نمىكرد بطور قطع مسئله اصالت وجود و
اصالت ماهيت و همچنين مسئله وحدت و كثرت وجود بصورت دو مسئله روشن كه حدود
و مقدمات و لوازم آنها كاملا در نظر گرفته شده باشد در قديم موجود نبوده
چيزى كه هست اين است كه احيانا در كتب بعضى از حكما كلماتى يافت مىشود كه
دلالتبر اصالت وجود مىكند مثل برخى كلمات ابن سينا يا كلمات خواجه نصير
الدين طوسى ولى با توجه به ساير عقايدى كه اين دانشمندان در ساير مسائل
اظهار داشتهاند روشن مىشود كه اگر احيانا در مورد بخصوصى وجود را بصورت
امرى اصيل و ماهيت را بصورت امرى اعتبارى تلقى كردهاند بجميع مقدمات و
نتائج و لوازم اين مطلب توجه نداشتهاند .
لازم است گفته شود كه در طول زمانى كه حكما درباره وجود بحث كردند عرفا
از راه ديگرى درباره وجود بحث كردند عرفا وجود را با نظر يك مفهوم اعتبارى
و انتزاعى نگاه نمىكردند بلكه وجود را يگانه حقيقت مىپنداشتند البته سخن
عرفا روى اصول ديگرى كه مبتنى بر كشف و شهود بود ادا مىشد يعنى عرفا بحث
عقلى بعنوان اصالت وجود و اعتباريت ماهيت نداشتند فقط سخنانى داشتند كه با
اصالت وجود سازگار بود صدر المتالهين كه قائل به اصالت وجود شد و آنرا با
براهين عقلى و فلسفى اثبات كرد از آراء و عقائد عرفا الهام مىگرفت چيزى كه
هست مشار اليه براى نظريه آنان مبناى عقلى و فلسفى پيدا كرد همانطورى كه در
بسيارى از موارد ديگر نيز نظريه عرفا را تاييد كرده و براى آنها مبانى عقلى
و فلسفى محكمى تاسيس كرده است على هذا صدر المتالهين را نمىتوان مبتكر
اصالت وجود دانست ولى قطعا يگانه كسى كه نظريه اصالت وجود را بصورت يك
نظريه قطعى فلسفى در آورد و مقدمات و مبادى آن را بدست آورد و تا حد زيادى
از لوازم و نتائج آن استفاده كرد صدر المتالهين است .
از مجموع آنچه تا كنون گفته شد معلوم شد كه مسائل وجود و بالاخص دو
مسئله اساسى آنها اصالت وجود و تشكك وجود بيش از آن اندازه كه مستند به
فلسفه قديم يونان است از يكطرف مستند به نظريه عرفا است و از طرف ديگر در
نتيجه مبارزه با عقائد متكلمين پيدا شده .
آنچه تا كنون گفته شد مختصرى بود از تاريخ تحول مسائل وجود و اگر بنا
بشود دقيقا حثشود با استناد به اقوال و آراء فلاسفه هر زمانى بسيار طولانى
خواهد شد .
اينجانب در نظر دارد تحت عنوان تحول منطق و فلسفه در اسلام مسائل منطق و
فلسفه را يكايك مورد بررسى قرار دهد و ميراث قديم يونان را از آنچه بعد
افزوده شد روشن كند و ضمنا ارزش واقعى نظريهها را بيان نمايد مقدمات اين
كار تا اندازه زيادى فراهم شده و يادداشتهاى مفيدى نيز در اين زمينه تهيه
شده اين مختصرى كه در اينجا راجع به تحول مسائل وجود بيان شد نمونهاى بود
از اين موضوع و مطمئن است كه با روشن شدن اين موضوع ابتكارى حقائق زيادى
روشن خواهد شد .
در اينجا چند قسمت ديگر نيز مربوط به موضوع باقى ماند كه مجال بحث از
آنها نيستيكى موضوع انتساب نظريه تشكك وجود به حكماء ايران باستان فهلويون
يكى ديگر انتساب اين نظريه بهافلاطونيان جديد و بالاخص شخص افلوطين و يكى
تجزيه و تحليل بحث جديدى كه اخيرا در اروپا بنام ازيستانسياليسم شايع است و
آن نيز بعنوان اصالت وجود خوانده
مىشود اميد است توفيقى حاصل شود و در جاى ديگر اين موضوعات محل بحث قرار
گيرد)
واقعيت هستى بحسب تمثيل مانند نور مىباشد كه بنظر سطحى از جهت قوت و
ضعف گوناگون است .
نه مرتبه ضعيف وى نور آميخته بظلمت است و نه مرتبه قوى او نور و چيزى
ديگر .
بلكه مرتبه بالائى نور است و بس و مرتبه پائينى نيز نور است و بس و هر
دو نورند با اينكه مختلف هستند همچنين حقيقت هستى را اگر به جلوههاى
گوناگون خودش نسبت دهيم هم بسيار است و هم يكى .
البته نبايد تصور كرد كه اين كثرت كثرت عددى است زيرا عدد و شماره نيز
يكى از جلوههاى گوناگون هستى مىباشد .
3- ماهيات حقيقيه كه ما آنها را جلوههاى گوناگون واقعيتخارج در ذهن
ناميديم در عين اينكه نسبتبواقعيتخارج اعتبارى و پندارهاى بى اثر هستند
نسبتبه همديگر مختلف هستند چنانكه هر دو مطلب دانسته شد و اين اختلاف و
تباين از خارج سرچشمه مىگيرد ولى اختلاف خارجى چون اصيل و عين واقعيتخارج
مىباشد ديگر پندارى و اعتبارى نخواهد بود .
و از سوى ديگر همه ماهيات و احكام و آثار آنها از آن وجود و واقعيت هستى
است زيرا اهيتبواسطه وجود همان ماهيتشده و حكم و اثر بواسطه وجود حكم و
اثر شده و گرنه هيچ و باطل بوده و از اين مقدمات بايد نتيجه گرفت كه:
اولا ماهيات و احكام و آثار ذهنى ماهيات در وجود و واقعيت هستى جارى
نيست مانند اينكه ماهيتخود بخود بالذات كلى بوده و بر افراد غير متناهى
بحسب فرض صادق است مثل انسان كه بر هر فرد انسان خارجى و مفروض صادق است
ولى وجود اينگونه نيست و عين خارجيت و شخصيت مىباشد اساسا وجود به چيزى
صدق نمىنمايد و از ماوراى خود حكايت نمىكند بلكه وجود هر چيز عين واقعيت
و خود اوست .
و مانند اينكه ماهيت كليه بواسطه انضمام قيود از كليت و عموم اولى خود
مىافتد مثل انسان و انسان دانشمند و انسان دانشمند نويسنده كه هر اندازه
قيود زيادتر مىشود دايره مفهوم تنگتر مىگردد ولى وجود اين حال را ندارد
زيرا قيد خارج از وجود كه بوجود ضم شود تصور ندارد چنانكه گذشت .
و مانند اينكه تركيب ذاتى عرضى جوهر عرض نوع جنس فصل و غير اينها از
خواص اهيتبوده و در وجود جارى نيست و همچنين وجود هيچ گونه تركيب خارجى
نمىشود داشته باشد زيرا هر جزئى كه براى وجود فرض شود باز همان وجود و
واقعيت است .
و از اين نكته بايد نتيجه گرفت كه وجود بسيط محض و خالص است .
ثانيا حقايق گوناگون ماهيات و خواص و آثار خارجى آنها اگر چه حقيقتا از
آن وجود و در وجودند ولى در مرحله واقعيتشكل ديگر بخود مىگيرند مثلا آتش
چوب را مىسوزاند و انسان سيب را به خون تبديل مىنمايد ولى اگر از اين
ماهيتها صرفنظر كرده و بسوى متن واقعيت هستى برگرديم واقعيت از واقعيت
ديگر سلب واقعيتيا تغيير واقعيت نمىدهد زيرا واقعيت از خودش سلب نمىشود
و چيز ديگرى جز خود واقعيت نيست كه بوى تبديل شود .
ثالثا اگر چه اشياء واقعيتدار ماهيات موجوده نظر بذاتشان غير از واقعيت
هستى هستند و نسبتشان بواقعيت و ارتفاع واقعيت وجود و عدم مساوى است و
مىشود با هر يك از دو صفت هستى و نيستى متصف شوند مثلا بگوئيم انسان هست و
انسان نيست ولى خود واقعيت هستى مقابل خود را نيستى بالذات نپذيرفته و هرگز
با وى متصف نمىشود يعنى هستى نيستى نمىشود با حفظ وحدت در جميع شرايط .
البته مراد ما نه اينست كه چيزى كه روزى موجود شد روز ديگر معدوم
نمىشود چنانكه جهان هستى پر از اين حوادث استبلكه مراد اينست كه چيزى كه
با شرايط معينى واقعيت هستى را يافت ديگر با حفظ عين شرايط محال است كه
نيست و نابود شود مثلا درختبيد معينى كه در آب معين و هواى معين و زمين
معين و در زمان معين سبز و موجود شد هرگز همين قطعه معين زمان را با حفظ
بقيه شرايط از وجود وى تهى و خالى نمىشود فرض كرد چنانكه اين نظر در حوادث
گذشته و سپرى شده پيش ما قابل ملاحظه مىباشد ما بى تامل مىگوئيم حوادثى
را كه مثلا ديروز اتفاق افتاده نمىشود تغيير داده و يا از جاى خود تكان
داد .
و از همينجا بايد نتيجه گرفت كه تحقق عدم در خارج نسبى استيعنى از نسبت
دادن وجودى كه در يك ظرف متحقق استبظرف ديگر عدم پيدا مىشود مثلا ما
نمىتوانيم بگوئيم فلان شىء كه ديروز بود ديروز نبود ولى مىتوانيم بگوئيم
فلان شىء كه ديروز بود فردا نيستيا فلان شىء كه در اين اطاق است در اطاق
ديگر نيست