اصالت وجود و واقعيت
اكنون بايد ديد با در نظر گرفتن اينكه هر چيز در خارج يك واحد
واقعيتدار بيش نيست و ما دو مفهوم مختلف ماهيت و هستى از وى مىگيريم
اصالت از آن كدام يك از اين دو جهت استيعنى آيا مفهوم انسان از واقعيت كه
مبغوض ايدهآلسيت مىباشد حكايت مىكند يا مفهوم هستى .
(اين همان سؤال سومى است كه در پا ورقى پيش گفتيم
كه پس از پيمودن مرحله دوم و اذعان به اينكه مثلا انسان هست درخت هستسفيدى
هست . . .يعنى پس از توليد و تكثير اصل كلى واقعيتى هست و يافتن امور
واقعيتدار متعددى براى ذهن پيش مىآيد .
ما بعد از قبول اصل كلى واقعيتى هست كه حد فاصل رئاليسم و ايدهآليسم و
قدم اول جدا شدن از عالم خيال بينى و دخول در عالم واقع بينى بود به توليد
و تكثير اين اصل پرداختيم و امور واقعيتدار گوناگونى يافتيم و ديديم كه
امورى چند از قبيل انسان و درخت و جسم و خط و سطح و حجم و سفيدى و گرمى و
غيره هست و در ذهن خويش اذعان و تصديق قطعى بواقعيت داشتن اين امور را
يافتيم سپس به بررسى حال ذهن خود پرداختيم و ديديم كه اولا ذهن از هر يك از
اين امور واقعيتدار صورتى پيش خود دارد مغاير با صورتى كه از وجود و هستى
پيش خود دارد زيادت وجود بر ماهيت و ثانيا مفهوم وجود يا هستى يك مفهوم عام
و مشتركى است كه بمعناى واحد و مفهوم واحد بر همه اين امور واقعيتدار
منطبق مىشود اشتراك معنوى وجود پس از اين بررسى مختصر ذهنى نتيجه سومى نيز
گرفتيم و آن اينكه پس ما از هر چيز واقعيتدار كه اذعان و تصديق بواقعيت
داشتنش داريم دو مفهوم در ذهن خويش داريم يكى همان مفهوم عام و مشترك يعنى
وجود كه به همه اين امور واقعيتدار منطبق است و مشترك فيه همه آنها است و
يكى هم يك مفهوم اختصاصى در مورد هر يك علىحده كه فقط بمورد معين اختصاص
دارد مثل مفهوم انسان و مفهوم آتش و مفهوم سنگ كه هر يك بمورد معين قابل
انطباق است كه اصطلاحا ماهيت ناميده مىشود .
در اينجا دو سؤال پيش مىآيد يكى اينكه منشا پيدايش هر يك از آن مفاهيم
اختصاصى و همچنين منشا پيدايش آن مفهوم عام و مشترك در اذهان چيست و چگونه
و از چه راه اين مفاهيم و تصورات در ذهن نقش مىبندد اين سؤال بيشتر جنبه
علم النفسى دارد و در مقاله 5 مشروحا بان پاسخ داده شده است و ديگر اينكه
پس از اينكه دانستيم از هر امر واقعيتدارى كه اذعان بواقعيت داشتنش داريم
در ذهن خود دو مفهوم و دو تصور داريم ماهيت وجود كداميك اصيل و كداميك
اعتبارى است آيا هر دو اصيل استيا هر دو اعتبارى استيا آنكه وجود اصيل
است و ماهيت اعتبارى و يا بعكس ماهيت اصيل است و وجود اعتبارى اين مسئله
است كه در عين اينكه جنبه ذهنى دارد صد در صد فلسفى است و جنبه عينى دارد و
شناخت واقعيت موقوف بانستبلكه اساسىترين مسئله شناخت واقعيت همين مسئله
است .
مقدمتا بيان چند مطلب لازم است:
1- اصالتى كه در اينجا مورد نظر استبمعناى عينيت و خارجيت است در مقابل
اعتباريت كه بمعناى عدم عينيت و خارجيت و محصول ذهن بودن است معمولا در
اصطلاحات فلسفى جديد اصالتبمعناى تقدم و اصل بودن در مقابل نتيجه بودن و
فرع بودن استعمال مىشود مثلا مىگويند آيا اصالتبا ماده استيا با روح
بديهى است كه مقصود نه اينست كه كداميك عينيتخارجى دارد و كداميك اعتبار
ذهن استبلكه مقصود اينست كه آيا ماده به منزله اساس است و روح خاصيت و
نتيجه تركيبات آن استيا آنكه روح به منزله اساس است و ماده نتيجه او است .
اصالت وجود يا ماهيت
در مبحث اصالت وجود يا ماهيت مقصود اين نيست كه آيا وجود اساس است و
اهيتخاصيت و يا ماهيت اساس است و وجود خاصيتبلكه مقصود اينست كه ما
نسبتبهر امر واقعيتدار كه حكم بواقعيت داشتنش مىكنيم دو تصور و دو مفهوم
داريم از اين دو مفهوم كداميك جنبه عينى و خارجى دارد و كداميك جنبه ذهنى و
اعتبارى .
هر يك از وجود يا ماهيت را كه ما امر اعتبارى بدانيم به هيچ وجه براى او
جنبه عينى و خارجى قائل نيستيم نه بعنوان اصل و اساس بودن و نه بعنوان فرع
و نتيجه بودن بهر حال نبايد بحث از اصالت و عدم اصالت اينجا را از نوع بحث
اصالت و عدم اصالت در فلسفه جديد گرفت هر چند در آن فلسفه گاهى اصطلاحات
بيكديگر مخلوط مىشود و ممكن است در يك مورد معين از عدم اصالت اعتباريت را
قصد كنند .
2- لازم است توضيح داده شود كه ماهيت كه در مقابل وجود قرار مىگيرد و
بحث از اصالت و عدم اصالتش در ميان استيعنى چه .
خواننده محترم توجه دارد كه ما اين بحث را بعد از توجه به اينكه بواقعيت
امورى چند تصديق قطعى داريم به ميان آورديم يعنى واقعيت داشتن امورى چند را
مقدمه ورود در اين مطلب قرار داديم و البته اينكه اجمالا اشياء واقعيتدارى
در جهان هستى هستيك فرضيه احتمالى نيستبلكه يك امر قطعى و بديهى و مورد
اذعان و تصديق تمام اذهان بشريست .
حالا فرض كنيد كه بواقعيت اين سه چيز خط و عدد و انسان تصديق قطعى پيدا
كردهايم و هر سه را امرى واقعيتدار ميدانيم و حكم مىكنيم خط موجود است
عدد موجود است انسان موجود است اين سه چيز در موجود بودن و واقعيت داشتن
مانند يكديگرند و اختلافى ندارند ولى در عين حال ميدانيم كه سه چيز
واقعيتدار هستند .
براى ذهن ما چنين نمودار مىشود كه در هر يك از اين موارد وجود بيك چيز
تعلق گرفته و در هر موردى يك چيز است كه متلبس بلباس وجود شده و بعبارت
ديگر براى ذهن ما چنين نمودار مىشود كه در هر يك از اين موارد وجود يك چيز
معين را از كتم عدم خارج و از پرده ابهام و ظلمت نيستى ظاهر كرده در يك جا
وجود به چيزى تعلق گرفته كه آنرا كميت متصل مىخوانيم و در يك جا بچيز
ديگرى كه آن را كميت منفصل و يك جا به چيز ديگرى كه آنرا جوهر عاقل
مىخوانيم .
آنچه در ذهن بصورت معروض و متلبس جلوه مىكند و مثل اينست كه چيزى است
كه لباس هستى پوشيده يا چيزى است از كتم عدم و ظلمت نيستى خارج شده ماهيت
است مثلا در مثال بالا كه حكم مىكنيم خط يا عدد يا انسان موجود استخط و
عدد و انسان ماهيتهاى مختلفى هستند كه واقعيتدار شدهاند .
ماهيات منشا كثرت و تعددند و وجود منشا وحدت يعنى اينكه اين سه امر
واقعيتدار سه امر هستند نه يكى از اين جهت است كه يكى خط است و ديگرى عدد
و سومى انسان و الا از جنبه موجوديت و واقعيت داشتن همه مانند يكديگرند .
البته ممكن است كسى در اينكه ما آنچه از اشياء درك مىكنيم عين ماهيت
اشياء است ترديد روا دارد و صورت ذهنى خط يا عدد يا انسان را عين ماهيت
متلبس بوجود خارجى نداند يعنى در مسئله وجود ذهنى يا ارزش معلومات راه
ترديد يا انكار پيش گيرد ولى بهر حال با قبول اينكه اين سه چيز سه امر
واقعيتدار هستند جاى ترديد باقى نيست كه هر يك از اين سه يك شىء بخصوص
است كه وجود به او تعلق گرفته و آن چيز كه مورد تعلق وجود است همان ماهيت
آن شىء استخواه آنكه ما بكنه وى رسيده باشيم يا نرسيده باشيم .
3- در برخى موارد كه محمولى را بر موضوعى حمل مىكنيم همانطورى كه هر يك
از موضوع و محمول در ذهن تصورى مخصوص بخود دارند در خارج و واقع نيز هر يك
واقعيتى مخصوص بخود دارند .
مثلا هنگامى كه حكم مىكنيم اين كاغذ سفيد استيا اين اطاق مربع استيا
اين قند شيرين است در اينجا همانطورى كه هر يك از كاغذ و سفيدى يا اطاق و
شكل مربع يا قند و شيرينى تصورى مخصوص بخود در ذهن دارد در خارج و واقع نيز
هر يك واقعيتى علىحده و ما بحذاء علىحده دارد واقعيت كاغذ و واقعيتسفيدى
واقعيت اطاق و واقعيتشكل مربع واقعيت قند و واقعيتشيرينى .
هر چند در اين موارد واقعيتيكى وابسته بواقعيت ديگرى است مثل آنكه
واقعيتسفيدى وابسته بواقعيت كاغذ است و . . . ولى در عين حال هر يك واقعيت
و مصداق واقعى و بالاخره ما بحذاء مخصوص بخود دارند .
ولى در برخى موارد كه محمولى را بر موضوعى حمل مىكنيم اينطور نيستيعنى
موضوع و محمول هر يك واقعيت علىحده ندارند و در خارج بين موضوع و محمول
هيچگونه اثنينيت و كثرتى حكمفرما نيستبلكه وحدت حكمفرما است و كثرت صرفا
مستند به ذهن است و بعبارت ديگر ذهن با يك نوع قدرت تجزيه و قوه تحليلى كه
دارد يك واحد خارجى را در قرع و انبيق مخصوص خود منحل مىكند بامور متعدده
و از يك واقعيتخارجى كه در خارج هيچگونه كثرتى ندارد معانى و مفاهيم
متعدده مىسازد .
قدرت تجزيه و قوه تحليل ذهن قابل انكار نيست هزارها شواهد واضح دارد شما
يك نظرى به تعريفات بيندازيد و ببينيد كه چگونه ذهن براى يك شىء بسيط
خارجى در ظرف خويش معانى و مفاهيم متعدده ميسازد و جنبههاى مشترك و
جنبههاى اختصاصى براى آن ميسازد به طورى كه همه آن معانى و مفاهيم متكثره
بر آن شىء بسيط خارجى منطبق است مثل آنكه در مقام تعريف خط ذهن حكم مىكند
كه كميتى است متصل كه داراى بعد واحد است .
در اينجا ذهن خط را در قرع و انبيق خود منحل كرده استبكميت و اتصال و
داراى بعد واحد بودن و مفاهيم سهگانه كميت و اتصال و داراى بعد واحد بودن
را بر خط منطبق مىكند بديهى است كه وجود خارجى خط مركب از سه جزء
نيستيعنى قسمتى از وجودش كميت و قسمتى اتصال و قسمتى بعد واحد نيستبلكه
هر سه مفهوم در خارج داراى يك واقعيتند و بوجود واحد موجودند و اين ذهن است
كه از براى يك واقعيت وحدانى چندين مفهوم مختلف انتزاع مىكند و همه را بر
آن منطبق ميسازد .
بهر حال قدرت ذهن براى اينكه از يك واقعيت واحد مفاهيم و معانى متعدده
بسازد قابل انكار نيست .
يكى از مواردى كه محمولى را بر موضوعى حمل مىكنيم و آن موضوع و محمول
هر يك واقعيت علىحده ندارند مبحث ماهيت و وجود استيعنى مواردى است كه
ماهيتى از قبيل خط يا عدد يا انسان يا چيز ديگر را موضوع و وجود را محمول
قرار مىدهيم و قضايائى درست مىكنيم و حكم مىكنيم كه مثلا خط موجود
استيا عدد موجود استيا انسان موجود است . . . .
در اين گونه موارد موضوع و محمول مفهوم انسان و مفهوم وجود مثلا در ظرف
ذهن بطور مسلم كثرت دارند و بين آنها مغايرت حكمفرما است و باصطلاح وجود
زائد بر ماهيت ستبلكه چنانكه گفتيم در نمايش اولى براى ذهن وجود چيزى است
كه تعلق به ماهيت گرفته و خارج كننده او از كتم عدم و ظاهر كننده وى از زير
پرده ابهام و ظلمت نيستى است و يا به منزله لباسى است كه ماهيت متلبس بوى
شده باشد ولى بطور قطع و مسلم در خارج وجود و ماهيت دو چيز نيستند كه يكى
ظاهر كننده و ديگرى ظاهر شده يكى متعلق و ديگرى متعلق به يكى لباس و ديگرى
متلبس بوده باشد اين ذهن است كه از يك ينيتخارجى دو مفهوم ساخته است و از
اين دو مفهوم يكى را عارض و ديگرى را معروض و يكى را متعلق و ديگرى را
متعلق به اعتبار مىكند در خارج انواع تركيبات ممكن است ولى تركيب خارجى از
ماهيت و وجود معنى ندارد و بطور قطع و يقين اين كثرت يعنى تركيب شىء از
ماهيت و وجود معلول قوه تحليل و قدرت تجزيه ذهن است و در خارج وجود و ماهيت
و فى المثل انسان و وجود انسان يا خط و وجود خط يا زمين و وجود زمين دو امر
واقعيت دار نيستند و باصطلاح دو ما بحذاء خارجى ندارند اساسا چگونه ممكن
استيك واحد واقعيتدار هر چيز كه ميخواهيد فرض كنيد واحد انسان يا واحد خط
يا واحد ذره خودش و واقعيت و وجودش هر كدام واقعيت علىحده داشته و مجموعا
دو واحد واقعيتدار بوده باشند .
اينكه هر چيزى با وجود و واقعيتخودش يك واحد را تشكيل ميدهند و اختلاف
و تعدد ماهيت و وجود بحسب ظرف ذهن و معلول قوه تحليل ذهن است احتياج به
اقامه برهان ندارد و اگر كسى بتواند مطلب را تصور كند بى درنگ تصديق خواهد
كرد .
ولى در عين حال ما براى كسانى كه مايل هستند برهان نيز اقامه مىكنيم به
اين ترتيب اگر هر چيزى با وجود و واقعيتخودش دو امر واقعيتدار بوده باشند
لازم مىآيد كه هر امر واقعيتدارى از امور واقعيتدار غير متناهى تشكيل
شده باشد و بعلاوه لازم مىآيد كه اساسا آن شىء موجود و واقعيتدار نبوده
باشد زيرا اگر هر يك از ماهيت و وجود يك امر واقعيتدار بوده باشد پس وجود
واقعيتى دارد و ماهيت واقعيتى و هر يك از اين دو بخودى خود يك واحد
واقعيتدار است آنگاه نقل كلام مىكنيم بهر يك از اين دو واحد واقعيتدار
ماهيت و وجود و چون هر يك از اين دو واحد واقعيتدار يك امر واقعيتدار است
و هر امر واقعيتدارى بحسب فرض با واقعيتخودش دو امر واقعيتدار استيعنى
بين خودش و واقعيتش دوگانگى حكمفرما است و مجموعا يك واحد را تشكيل
نمىدهند پس هر يك از ماهيت و وجود نيز مجموعا دو امر واقعيتدار استبراى
مرتبه دوم نقل كلام مىكنيم بدو امر واقعيتدارى كه واقعيت ماهيت را تشكيل
ميدهند و بدو امر واقعيتدارى كه واقعيت وجود را تشكيل دادهاند و چون هر
يك از اين چهار يك امر واقعيتدارى است و هر امر واقعيتدارى بحسب فرض از
مجموع دو امر واقعيتدار كه بين آنها دوگانگى خارجى حكمفرما است تشكيل شده
پس هر يك از آنها نيز مجموعا دو امر واقعيتدار است و هم چنين براى مرتبه
سوم و چهارم . . . و تا بى نهايت كه پيش برويم بامور واقعيتدارى مىرسيم
كه مركب است از دو امر واقعيتدار و هر يك از آن دو امر واقعيتدار نيز از
دو امر واقعيتدار ديگر و همينطور . . . و البته اين امر عقلا محال و ممتنع
است زيرا اولا يك واحد واقعيتدار مثل واحد انسان واحد انسان است نه
مجموعهاى غير متناهى از انسانها و واحد خط يك واحد خط است نه مجموعهاى
غير متناهى از واحد خطها قابليت انقسام خط باجزاء غير متناهى با اين مطلب
اشتباه نشود و واحد آتم يك واحد آتم است نه غير متناهى آتمها و اساسا چگونه
ممكن است كه يك واحد از يك شىء در عين يك واحد بودن بالفعل واحدهاى غير
متناهى باشد و ثانيا غير متناهى مفروض ما از نوع كثيرى است كه بالاخره
بوحداتى منتهى نمىشود زيرا چنانكه ديديم تا بى نهايتشىء مركب است از دو
امر واقعيتدار و هيچگاه بيك امر واقعيتدارى كه مجموعهاى از دو امر
واقعيتدار نبوده باشد منتهى نمىشود و كثيرى كه به واحد منتهى نشود وجودش
محال است زيرا كثير از مجموع واحدها توليد مىشود و اگر واحد نباشد كثيرى
هم نخواهد بود پس لازمه اينكه شىء با واقعيتخودش دو امر واقعيتدار بوده
باشند اينست كه آن شىء اساسا موجود و واقعيتدار نبوده باشد
4- در مقدمه بالا گفتيم كه شىء با واقعيتخودش و بعبارت ديگر ماهيت و
وجود نمىتوانند دو عينيت داشته و دو امر واقعيتدار بوده باشند حالا
مىگوئيم كه همينطور هم ممكن نيست كه ماهيت و واقعيتخودش هيچكدام عينيت و
خارجيت نداشته باشند زيرا فرض اينست امور واقعيتدارى در ماوراء ذهن و
انديشه ما هست و ما اذعان داريم كه مثلا انسان يا خط يا عدد يا آتم در خارج
از ظرف ذهن ما واقعيت دارند حالا اگر بنا شود كه يك واحد واقعى مثلا انسان
و واقعيت انسان يا خط و واقعيتخط هر دو امرى غير عينى بوده و صرفا انديشه
ذهنى باشند پس معناى اينكه انسان واقعيت دارد اين مىشود كه صرفا من اينطور
انديشه مىكنم اما در ماوراء ذهن من چيزى نيست و اين خلاف اصل قطعى و بديهى
است كه ما داريم و عينا تسليم به مدعاى سوفسطائيان است .
پس از بيان اين مقدمات مىگوئيم كه از مقدمه اول دانستيم كه بحث اصالت
وجود يا ماهيت در عين اينكه بحث از تعيين و تحقيق خارج و واقع استبحث و
كاوش از ذهن نيز هست و اين بحث داراى دو جنبه است از يك جنبه ذهنى و از
جنبه ديگر خارجى است و هر دو جنبه توام با يكديگر است و از مقدمه دوم
دانستيم كه ماهيت چيست و نسبت وى با وجود بحسب اعتبار ذهن چيست و از مقدمه
سوم دانستيم كه ماهيت و وجود مجموعا يك واحد را در خارج تشكيل مىدهند و دو
امر واقعيتدار نيستند پس ممكن نيست كه هر دو اصالت و عينيت داشته باشند
يعنى هم وجود اصيل باشد و هم ماهيت و از مقدمه چهارم دانستيم كه ممكن نيست
كه ماهيت و وجود هر دو غير واقعى باشند و هر دو انديشه محض و ساختگى ذهن
باشند يعنى هر دو اعتبارى باشند .
پس از اين مقدمات نوبت طرح اين مسئله مىرسد كه آيا وجود اصيل است و
ماهيت اعتبارى يا ماهيت اصيل است و وجود اعتبارى .
براى اثبات اصالت وجود براهين زيادى اقامه شده و برخى از آن براهين متكى
به اصول موضوعهاى است كه آن اصول موضوعه را علم يا فلسفه بايد ثابت كند و
قهرا تا وقتى كه آن اصول موضوعه به مرحله اثبات نرسد برهان متكى بانها نيز
جنبه قطعيت پيدا نمىكند و برخى ديگر اينطور نيست ما در اينجا نمىتوانيم
همه براهينى كه براى اثبات اصالت وجود اقامه شده بيان و نقادى كنيم بلكه
فقط به بيان يك برهان كه جنبه فلسفى خالص دارد و از همه سادهتر و در عين
حال محكمتر و قوىتر است اكتفا مىكنيم و آن برهانى است كه از نظر كردن در
خود وجود و ماهيتبدون استعانت از مقدمات خارجى حاصل مىشود صدر المتالهين
كه تثبيت كننده پايه مسئله اصالت وجود است غالبا در كتب خود به آن برهان
استناد مىكند و آن اين است كه حالا كه امر دائر استبين اينكه يا وجود امر
واقعى است و ماهيت از قوه انتزاع ذهن پيدا شده يا ماهيت امر واقعى است و
وجود از قوه انتزاع ذهن پيدا شده ما نسبت هر يك از وجود و ماهيت را با
واقعى بودن و خارجى بودن مىسنجيم مىبينيم كه ماهيت مثلا انسان يا خط و
غيره در ذات خود به طورى است كه هم صلاحيت موجود بودن و هم صلاحيت موجود
نبودن را دارد و نظر بذاتش نسبتش با واقعيت و لاواقعيتيعنى با وجود و عدم
على السويه است ماهيتبواسطه توام شدن با وجود و واقعيت است كه ذهن او را
صالح براى حكم به واقعيتدار شدن مىداند و اما وجود و واقعيت عين واقعى
بودن و موجود بودن و خارجى بودن است و فرض واقعيت غير واقعى و وجود غير
موجود فرض امر محال است پس وجود است كه عين واقعى بودن و عينيت است و تشكيل
دهنده خارج و عالم عين است اما ماهيتيك قالب ذهنى استبراى وجود كه ذهن
روى خاصيت مخصوص خود در اثر ارتباط با واقعيتخارجى آن قالب را تهيه مىكند
و او را بواقعيتخارجى منتسب مىكند و اينست معناى جمله متن هر چيزى يعنى
هر واحد واقعيتدار خارجى در سايه واقعيت واقعيتدار مىشود و اگر فرض كنيم
كه واقعيت هستى از وى مرتفع شده نيست و نابود گرديده يك پندارى پوچ بيش
نخواهد بود.
اصالت وجود در فلسفه نتائج زيادى دارد و كمتر مسئلهاى است كه سرنوشتش
با اصالت وجود بستگى نداشته باشد و مخصوصا در باب حركت نتائج زيادى از اين
مسئله گرفته مىشود و ما در اينجا از شمارش نتائج اين مسئله معذوريم و هر
يك را بجاى خود موكول مىكنيم در خاتمه نكته ذيل را يادآورى مىكنيم .
چنانكه خواننده محترم ملاحظه كرد ما بحث اصالت وجود را بعد از قبول اصل
كلى واقعيتى هست و پس از اذعان و تصديق بواقعيت داشتن امورى چند و پس از
توجه بزيادت وجود بر ماهيت و پس از قبول اشتراك معنوى وجود به ميان آورديم
و از لحاظ ترتيب فنى اين مسئله را متاخرتر از چند مسئله قرار داديم ولى
لازم است توضيح دهيم كه لزومى ندارد ما اين ترتيب را رعايت كنيم و ممكن است
راه را نزديكتر كرده و پس از قبول اصل كلى واقعيتى هست كه سر حد سفسطه و
فلسفه است وارد اين مبحثبشويم و آنرا اولين مسئله فلسفى خود قرار دهيم و
به اين ترتيب مطلب را ادا كنيم كه روى آن اصل كلى پس امر واقعيتدارى هست و
موجودى داريم و آن موجود واقعى يا خود وجود استيا چيزى كه داراى وجود
ستيعنى يا اينست كه آن واقع ماوراء ذهن طورى نيست كه براى ذهن صالح باشد
كه حكم كند فلان ماهيت از كتم عدم خارج شده يا فلان ماهيت ديگر و يا اينست
كه واقع ماوراء ذهن طورى است كه قابل حكم ذهن به اين كه فلان شىء از كتم
عدم خارج شده هست .
بفرض اول اساسا ماهيتبه هيچ وجه پايش در كار نيست و بفرض دوم ماهيت
معروض وجود و متعلق به وجود است و روى اين فرض برهان فوق را به طريقيكه
گفته شد اجرا مىكنيم و اگر اين راه را پيش بگيريم زودتر به مقصد مىرسيم و
كمتر احتياج به رفع شبهات داريم از اينجا واضح مىشود كه كسانى كه مانند
حكيم سبزوارى قاعده زوج تركيبى بودن ممكن را كه مشعر به تقسيم موجود بواجب
و ممكن و بساطت واجب و تركب ممكن است مقدمه اين مسئله قرار دادهاند راه
دورى پيش گرفته و از نظم و ترتيب منطقى خارج شدهاند زيرا انقسام
موجود بواجب و ممكن بسى
متاخرتر از مسئله اصالت وجود است)
روشن است كه هر چيزى يعنى هر واحد واقعيتدار خارجى در سايه واقعيت
واقعيتدار مىشود و اگر فرض كنيم كه واقعيت هستى از وى مرتفع شده نيست و
نابود گرديده يك پندارى پوچ بيش نخواهد بود نتيجه گرفته مىشود كه: اصل
اصيل در هر چيز وجود و هستى اوست و ماهيت وى پندارى استيعنى واقعيت هستى
بخودى خود بالذات و بنفسه واقعيتدار يعنى عين واقعيتبوده و همه ماهيات با
وى واقعيتدار و بى وى بخودى خود پندارى و اعتبارى مىباشند بلكه اين
ماهيات تنها جلوهها و نمودهائى هستند كه واقعيتهاى خارجى آنها را در ذهن و
ادراك ما بوجود مىآورند و گرنه در خارج از ادراك نمىتوانند از وجود جدا
شده و به وجهى مستقل شوند
نكاتى چند يا نتايجى چند
1- ما بحقيقت هستى نمىتوانيم پى ببريم زيرا چنانكه در مقاله پنجبيان
كرديم شناختن هر چيزى يا بواسطه ماهيت وى مىباشد و يا بواسطه خواص وى و در
حقيقت هستى هيچكدام از اين دو چيز حقيقتا تحقق ندارد .
اما ماهيتبراى اينكه ماهيت چيزى آن است كه با يافتن واقعيت واقعيتدار
و موجود و با نيافتن واقعيت معدوم مىشود و فرض يافتن و نيافتن واقعيت از
براى خود واقعيت هستى تصور ندارد .
چنانكه مثلا انسانيت انسان كه ماهيت انسان مىباشد به طورى است كه اگر
موجود شود چيزى در خارج پيدا خواهد شد كه از اسب و درخت و چيزهاى ديگر
متميز مىباشد و اگر موجود نشود هيچ و پندارى است ولى براى واقعيت انسان
نمىشود واقعيت ديگرى فرض نمود .
و اما خواص براى اينكه خاصيت و اثر يك پديدهاى است كه طفيلى پديده ديگر
بوده و در هستى خود تكيه بوى دهد چنانكه جاذبه اثر جسم و تيزى اثر زاويه
مىباشد پس اثر و خاصه پيوسته از موضوع خود كنار و بوى نيازمند و پيوسته
مىباشد و اين سخن در مورد واقعيت هستى صادق نيست زيرا چيزى كه از هستى
كنار بيفتد پوچ و باطل خواهد بود و اگر كنار نيفتد اثر و خاصه نخواهد بود
پس واقعيت هستى خاصه خارج ندارد و اگر چنانچه به برخى از خصوصيات واقعيت
اوصاف و خواص اطلاق كنيم يكنوعى عنايت مجازى بكار بردهايم پس از اين روى
بايد گفت ما به هيچ وسيلهاى واقعيت هستى را نمىتوانيم بشناسيم .
و از همين جا روشن است كه واقعيت هستى بايد يا بالذات و خود بخود معلوم
و يا شناختن وى محال بوده باشد و چون ما بواقعيت پى بردهايم بايد اينگونه
نتيجه گرفت كه اقعيتبالذات معلوم است و هرگز مجهول نمىشود يعنى فرض
واقعيت مجهوله عينا فرض واقعيتبىواقعيت است .
(در اينجا بحث از اينست كه آيا وجود را مىتوان
تعريف كرد يا نه و بر فرض دوم آيا عدم امكان تعريف از آن جهت است كه وجود
بديهى و معلوم بالذات و مستغنى از تعريف است و يا از آن جهت است كه تعلق
علم بوى محال و ممتنع است پاسخ قسمت اول مشروحا در متن داده شده و چندان
احتياجى به توضيح ندارد و بعلاوه در آينده نزديك در همين مقاله مطالبى
خواهد آمد كه مطلب را بيشتر توضيح دهد
مفهوم وجود مفهومى استبسيط و مستغنى از تعريف است
و راجع بقسمت دوم اضافه مىكنيم كه مفهوم وجود مفهومى استبسيط و هر
مفهوم بسيطى معلوم بالذات و مستغنى از تعريف است اما بسيط بودنش امرى واضح
و روشن است و مىتوان برهان نيز بر بسيط بودنش از راه اعم بودنش اقامه كرد
زيرا وجود از مفاهيم عامه است و به وجهى شامل مفهوم عدم نيز هست و مفهومى
اعم از مفهوم وجود قابل فرض نيست و بهمين دليل مركب نيست زيرا همانطورى كه
در منطق مبرهن است هر مفهوم مركبى خواه ناخواه بايد مركب شود از دو جزء كه
يكى اعم از خود آن مفهوم و يكى مساوى بوده باشد و فرض اين است كه اعم از
مفهوم وجود امكان ندارد و اما اينكه هر مفهوم بسيط بديهى استبجهت آنكه
مفهوم غير بديهى آن مفهومى است كه عارض ذهن شده باشد و لكن اجمال و ابهام
داشته باشد و بايستبوسيله تجزيه و تحليل ذهن اجزاء تشكيل دهنده وى را روشن
كرد و به اين وسيله ابهام و اجمال آن را رفع كرد و آن را بصورت معلوم
بالتفصيل در آورد و اين در مفاهيم مركبه كه اجزاء تشكيل دهندهاى دارد و آن
اجزاء بر ذهن مجهول است معنى دارد اما مفهوم بسيط هر چه هست همان است كه
عارض ذهن شده و هيچگونه ابهام و اجمالى در آن متصور نيست و بالذات از غير
خود متميز است در مقدمه مقاله 8 مفصلتر در اين باره بحثخواهد شد .
على هذا مفاهيم بسيط يا اصلا عارض ذهن نمىشوند و ذهن نسبتبانها بكلى
بى خبر است و يا آنكه عارض ذهن مىشوند در حالى كه هيچگونه ابهام و اجمالى
در كار نيست و از غير خود متميزند و معناى بداهت نيز غير اين نيست اين
برهان در ساير مفاهيم عامه كه مورد استفاده فلسفه واقع مىشود نيز جارى
مىشود .در اينجا توضيح چند نكته لازم است :
1- معنى بديهى و معلوم بالذات بودن همين است كه گفتيم يعنى عدم ابهام و
اجمال و متميز بودن بخودى خود از غير بدون احتياج به تفسير و شرح و گاهى
بجاى كلمه بديهى كلمه فطرى استعمال مىشود و همين معنى مقصود است و البته
مانند بسيارى از اشخاص نبايد اشتباه كرد و پنداشت كه مفاهيم بديهى مفاهيمى
است كه ذاتى نفس است و نفس از ابتدا تكون خود آن مفاهيم را همراه دارد ما
در مقاله 5 ثابت كرديم كه معلوم فطرى باين معنى غلط و اشتباهى است كه
احيانا بعضى از حكما نيز دچار آن شدهاند در متن مقاله 5 كيفيت پيدايش
مفهوم وجود كه ابده بديهيات استبيان شد و معلوم شد كه پيدايش اين مفهوم
براى ذهن از بسى مفاهيم ديگر متاخرتر است .
2- اين بحث چنانكه ديديم جنبه منطقى دارد زيرا بحث در امكان تعريف و عدم
امكان تعريف و از استغناء تعريف و عدم استغناء تعريف وجود است .
البته مقصود اين نيست كه بحث از اين مسئله وظيفه منطق معمولى است اساسا
بحثهاى مربوط به تعريفات در هر علمى مربوط بخود آن علم نيست و در عين اينكه
جنبه منطقى دارد وظيفه منطق باصطلاح معمولى نيز نيست و چون اين بحث از
جنبهاى از جنبههاى منطقى وجود است قهرا جنبه ذهنى دارد پس اين مسئله از
مسائل وجود نيز جنبه ذهنى دارد .
3- بحث فوق مربوط به علم حصولى است كه در همه موارد ديگر نيز هر جا سخن
از تعريف يا استغناء از تعريف به ميان مىآيد همين قسم از علم مقصود است نه
علم حضورى و البته علم حصولى چنانكه در مقاله 5 معلوم شد مربوط به عالم
تصورات و مفاهيم است و اما معلوم
شدن وجود به علم حضورى كه مربوط بكنه حقيقت وجود است
مطلب ديگرى است)
2- چنانكه دانسته شد هر چيزى كه داراى واقعيت هستى است از واقعيت هستى
نمىتواند كنار بيفتد و از اين روى اختلافات واقعى كه در خارج استبخود
واقعيتبرمىگردد و از سوى ديگر ما واقعيت را براى همه اشياء واقعيتدار
بيك معنى اثبات مىنمائيم پس واقعيت هستى در عين اينكه گوناگون و مختلف
مىباشد يكى استحقيقت تشكيكى باصطلاح منطق .
نظريه وحدت در عين كثرت و كثرت در عين وحدت
(اين نظريه را كه واقعيت هستى در عين اينكه گوناگون استيكى است مىتوان
بنام نظريه وحدت در عين كثرت و كثرت در عين وحدت ناميد و چنانكه واضح است
مربوط به بيان وحدت و كثرت واقعيت است .
توجيه وحدت و كثرت واقعيت از مسائل درجه اول فلسفه است و سابقه ممتد و
طولانى در تاريخ فلسفه دارد .
از نظر ما پس از اصالت وجود اين مسئله مهمترين مسائل فلسفه است و در
غالب مسائل فلسفه و از آن جمله مسائل حركت نتيجههاى پر ارجى دارد كه در
جاى خود بيان خواهيم كرد روى اين جهت ناچاريم توضيح بيشترى در اطراف اين
مسئله بدهيم قبل از ورود بمطلب نكات ذيل را بيان مىكنيم:
1- هر چند تحقيق در وحدت و كثرت واقعيت عينى سابقه ممتد و طولانى در
تاريخ فلسفه دارد ولى از اول باين صورتى كه امروز مورد مطالعه ما است نبوده
بلكه تدريجا باين صورت در آمده و اين جهت چنانكه خواهيم ديد معلول
پيشرفتهاى ديگرى است كه در ساير مسائل رخ داده مخصوصا نظريه اصالت وجود و
اعتباريت ماهيات شكل و قيافه اين مسئله را بكلى تغيير داده است و بديهى است
كه در اين مقاله با توجه باصالت وجود نظريه بالا داده شده است .
2- گاهى در ضمن مسائل فلسفى به مسائل ديگرى بر مىخوريم كه آنها نيز كم
و بيش مربوط به بيان يكنوع وحدت و يگانگى يا كثرت و بيگانگى موجودات جهان
است مثل تحقيق در اينكه آيا همه موجودات جهان از اصل واحد بيرون آمدهاند
يا اينكه آيا بر همه موجودات نظام واحد حكومت مىكند و همه تحت قانون واحد
يا اراده واحدى اداره مىشوند يا اينكه آيا همه موجودات بسوى غايت واحد و
هدف واحدى مىشتابند آن اصل واحد يا آن نظام واحد يا آن غايت واحد چيست .
البته اين مسائل نيز به نوبه خود يك سلسله بحثهاى كلى و عمومى است و همه
مربوط به بيان يكنوع وحدت و يگانگى يا كثرت و بيگانگى واقعيتهاى عينى است و
فلسفه بايد به پاسخ آنها بپردازد ولى آنچه فعلا مطمح نظر ما است غير از
اينها است و از نظر فنى مهمتر و اساسىتر و مقدم بر آن مسائل است و اول
بايد تكليف اين مسئله روشن شود تا بعدا بانها نوبتبرسد .
3- سابقا يادآورى شد و از ضمن مسائل گذشته نيز معلوم شد كه مسائل وجود
كه در اين مقاله طرح شده بعضى صرفا جنبه ذهنى دارد و بعضى صرفا جنبه عينى و
بعضى ذو جنبتين است مسئله وحدت و كثرت واقعيت صد در صد جنبه عينى دارد و
محتاج به توضيح نيست كه اين مسئله يك مسئله كلى و عمومى است و سراسر هستى
كه ماوراء آن نيستى و عدم استيعنى ماوراء ندارد موضوع بحث آن است .
در ابتداء اين مقاله گفتيم كه يكى از دو اصل متعارف ما كه مبدا شروع سير
فلسفى ما نيز هست و سرحد فلسفه و سفسطه بايد شمرده شود اين اصل است واقعيتى
هست و موجودى داريم و جهان هيچ در هيچ و موهوم محض نيست .
اين اصل براى ما يك اصل غير قابل ترديدى بود كه به هيچ وجه نمىتوانستيم
در آن ترديد كنيم سپس گفتيم كه يك امر غير قابل ترديد ديگرى نيز داريم و آن
اينكه ذهن بتكثير اين اصل مىپردازد و مظاهر گوناگونى برايش پيدا مىكند و
امور متكثره و مختلفهاى ماهيات از قبيل انسان و درخت و خورشيد و سنگ و عدد
و مقدار و هزارها چيز ديگر را تحت عنوان موجود در مىآورد و قهرا اصل اولى
موجودى داريم بصورت موجوداتى داريم در ذهن جلوه مىكند .
حالا بايد ببينيم اين كثرتى كه بر ذهن جلوه مىكند حقيقى استيا موهوم
يعنى اين كثرت ذهنى نماينده كثرت واقعى موجودات استيا آنكه ذهن بغلط كثرات
مىبيند و موجودات فرض مىكند و اين كثرت ذهنى به هيچ وجه نماينده كثرتى در
واقع و نفس الامر نيست .
با توجه بمسئله اصالت وجود كه در پيش گذشتشكل و قيافه اين مسئله عوض
مىشود در مسئله اصالت وجود گفتيم كه ماهيات كه ذهن آنها را امورى
واقعيتدار و ذى وجود فرض مىكند همه امورى ذهنى و انتزاعى هستند و تنها
چيزى كه واقعيت دارد و ملا خارجى را تشكيل داده است همانا خود وجود و
واقعيت استبنابر اين پس هر جا كه پاى تحقيق از عينيتخارجى به ميان مىآيد
ماهيات را براى هميشه بايد از حوزه تحقيق خارج كرد و پاى وجود را به ميان
كشيد در اينجا نيز كه سخن وحدت و كثرت عينيتخارجى در ميان است قهرا بايد
وجود را موضوع بحث وحدت و كثرت قرار داد .
اگر ماهيات را ما امورى عينى و واقعى بدانيم و آنها را ملاك بحث در اين
مسئله قرار دهيم جاى گفتگو در كثرت واقعيت عينى نيست زيرا بالبداهه اين
ماهيات كه در ذهن ما جلوهگر هستند متكثر و مختلف و متباين هستند و فرض
اينست كه عينا همين امور متكثره و متباينه واقعيت عينى را تشكيل مىدهند پس
واقعيت عينى از امور متكثره متباينهاى تشكيل يافته است .
و اما اگر وجود را امرى عينى و اصيل و ماهيات را اعتبارات ذهن بدانيم
جاى اين گفتگو هست زيرا وجود از لحاظ ذهن ما مفهوم واحدى بيش نيست و بايد
تحقيق كرد كه آيا حقيقت وجود كه طارد عدم و تشكيل دهنده خارج است واحد
استيا كثير اگر واحد است چگونه امر واحد من جميع الجهات منشا انتزاع
ماهيات كثيره متباينه شده يعنى چرا ذهن ما انواع كثيره و افراد مختلفه
دريافت مىكند و اگر كثير است كثرت در وجود چه نحو است و در اين صورت چرا
وجود بيش از مفهوم واحد در ذهن ما ندارد .
با توجه به شكلى كه اين مسئله روى اصالت وجود و اعتباريت ماهيتبخود
مىگيرد و با توجه بنظريات عمدهاى كه در اينجا ابراز شده مىتوان اين
مسئله را باين صورت طرح كرد آيا وحدت محض بر واقعيت وجود حكمفرما استيا
كثرت محض يا هم وحدت و هم كثرت .
در باب وحدت و كثرت وجود سه نظريه است: 1- وحدت وجود 2- كثرت و تباين
وجودات 3- وحدت در عين كثرت و كثرت در عين وحدت تشكك وجود