اصول فلسفه و روش رئالیسم ، جلد سوم

متفكر شهيد استاد مرتضى مطهرى

- ۶ -


اصالت وجود و واقعيت

اكنون بايد ديد با در نظر گرفتن اينكه هر چيز در خارج يك واحد واقعيت‏دار بيش نيست و ما دو مفهوم مختلف ماهيت و هستى از وى مى‏گيريم اصالت از آن كدام يك از اين دو جهت است‏يعنى آيا مفهوم انسان از واقعيت كه مبغوض ايده‏آلسيت مى‏باشد حكايت مى‏كند يا مفهوم هستى .

(اين همان سؤال سومى است كه در پا ورقى پيش گفتيم كه پس از پيمودن مرحله دوم و اذعان به اينكه مثلا انسان هست درخت هست‏سفيدى هست . . .يعنى پس از توليد و تكثير اصل كلى واقعيتى هست و يافتن امور واقعيت‏دار متعددى براى ذهن پيش مى‏آيد .

ما بعد از قبول اصل كلى واقعيتى هست كه حد فاصل رئاليسم و ايده‏آليسم و قدم اول جدا شدن از عالم خيال بينى و دخول در عالم واقع بينى بود به توليد و تكثير اين اصل پرداختيم و امور واقعيت‏دار گوناگونى يافتيم و ديديم كه امورى چند از قبيل انسان و درخت و جسم و خط و سطح و حجم و سفيدى و گرمى و غيره هست و در ذهن خويش اذعان و تصديق قطعى بواقعيت داشتن اين امور را يافتيم سپس به بررسى حال ذهن خود پرداختيم و ديديم كه اولا ذهن از هر يك از اين امور واقعيت‏دار صورتى پيش خود دارد مغاير با صورتى كه از وجود و هستى پيش خود دارد زيادت وجود بر ماهيت و ثانيا مفهوم وجود يا هستى يك مفهوم عام و مشتركى است كه بمعناى واحد و مفهوم واحد بر همه اين امور واقعيت‏دار منطبق مى‏شود اشتراك معنوى وجود پس از اين بررسى مختصر ذهنى نتيجه سومى نيز گرفتيم و آن اينكه پس ما از هر چيز واقعيت‏دار كه اذعان و تصديق بواقعيت داشتنش داريم دو مفهوم در ذهن خويش داريم يكى همان مفهوم عام و مشترك يعنى وجود كه به همه اين امور واقعيت‏دار منطبق است و مشترك فيه همه آنها است و يكى هم يك مفهوم اختصاصى در مورد هر يك على‏حده كه فقط بمورد معين اختصاص دارد مثل مفهوم انسان و مفهوم آتش و مفهوم سنگ كه هر يك بمورد معين قابل انطباق است كه اصطلاحا ماهيت ناميده مى‏شود .

در اينجا دو سؤال پيش مى‏آيد يكى اينكه منشا پيدايش هر يك از آن مفاهيم اختصاصى و همچنين منشا پيدايش آن مفهوم عام و مشترك در اذهان چيست و چگونه و از چه راه اين مفاهيم و تصورات در ذهن نقش مى‏بندد اين سؤال بيشتر جنبه علم النفسى دارد و در مقاله 5 مشروحا بان پاسخ داده شده است و ديگر اينكه پس از اينكه دانستيم از هر امر واقعيت‏دارى كه اذعان بواقعيت داشتنش داريم در ذهن خود دو مفهوم و دو تصور داريم ماهيت وجود كداميك اصيل و كداميك اعتبارى است آيا هر دو اصيل است‏يا هر دو اعتبارى است‏يا آنكه وجود اصيل است و ماهيت اعتبارى و يا بعكس ماهيت اصيل است و وجود اعتبارى اين مسئله است كه در عين اينكه جنبه ذهنى دارد صد در صد فلسفى است و جنبه عينى دارد و شناخت واقعيت موقوف بانست‏بلكه اساسى‏ترين مسئله شناخت واقعيت همين مسئله است .

مقدمتا بيان چند مطلب لازم است:

1- اصالتى كه در اينجا مورد نظر است‏بمعناى عينيت و خارجيت است در مقابل اعتباريت كه بمعناى عدم عينيت و خارجيت و محصول ذهن بودن است معمولا در اصطلاحات فلسفى جديد اصالت‏بمعناى تقدم و اصل بودن در مقابل نتيجه بودن و فرع بودن استعمال مى‏شود مثلا مى‏گويند آيا اصالت‏با ماده است‏يا با روح بديهى است كه مقصود نه اينست كه كداميك عينيت‏خارجى دارد و كداميك اعتبار ذهن است‏بلكه مقصود اينست كه آيا ماده به منزله اساس است و روح خاصيت و نتيجه تركيبات آن است‏يا آنكه روح به منزله اساس است و ماده نتيجه او است .

اصالت وجود يا ماهيت

در مبحث اصالت وجود يا ماهيت مقصود اين نيست كه آيا وجود اساس است و اهيت‏خاصيت و يا ماهيت اساس است و وجود خاصيت‏بلكه مقصود اينست كه ما نسبت‏بهر امر واقعيت‏دار كه حكم بواقعيت داشتنش مى‏كنيم دو تصور و دو مفهوم داريم از اين دو مفهوم كداميك جنبه عينى و خارجى دارد و كداميك جنبه ذهنى و اعتبارى .

هر يك از وجود يا ماهيت را كه ما امر اعتبارى بدانيم به هيچ وجه براى او جنبه عينى و خارجى قائل نيستيم نه بعنوان اصل و اساس بودن و نه بعنوان فرع و نتيجه بودن بهر حال نبايد بحث از اصالت و عدم اصالت اينجا را از نوع بحث اصالت و عدم اصالت در فلسفه جديد گرفت هر چند در آن فلسفه گاهى اصطلاحات بيكديگر مخلوط مى‏شود و ممكن است در يك مورد معين از عدم اصالت اعتباريت را قصد كنند .

2- لازم است توضيح داده شود كه ماهيت كه در مقابل وجود قرار مى‏گيرد و بحث از اصالت و عدم اصالتش در ميان است‏يعنى چه .

خواننده محترم توجه دارد كه ما اين بحث را بعد از توجه به اينكه بواقعيت امورى چند تصديق قطعى داريم به ميان آورديم يعنى واقعيت داشتن امورى چند را مقدمه ورود در اين مطلب قرار داديم و البته اينكه اجمالا اشياء واقعيت‏دارى در جهان هستى هست‏يك فرضيه احتمالى نيست‏بلكه يك امر قطعى و بديهى و مورد اذعان و تصديق تمام اذهان بشريست .

حالا فرض كنيد كه بواقعيت اين سه چيز خط و عدد و انسان تصديق قطعى پيدا كرده‏ايم و هر سه را امرى واقعيت‏دار ميدانيم و حكم مى‏كنيم خط موجود است عدد موجود است انسان موجود است اين سه چيز در موجود بودن و واقعيت داشتن مانند يكديگرند و اختلافى ندارند ولى در عين حال ميدانيم كه سه چيز واقعيت‏دار هستند .

براى ذهن ما چنين نمودار مى‏شود كه در هر يك از اين موارد وجود بيك چيز تعلق گرفته و در هر موردى يك چيز است كه متلبس بلباس وجود شده و بعبارت ديگر براى ذهن ما چنين نمودار مى‏شود كه در هر يك از اين موارد وجود يك چيز معين را از كتم عدم خارج و از پرده ابهام و ظلمت نيستى ظاهر كرده در يك جا وجود به چيزى تعلق گرفته كه آنرا كميت متصل مى‏خوانيم و در يك جا بچيز ديگرى كه آن را كميت منفصل و يك جا به چيز ديگرى كه آنرا جوهر عاقل مى‏خوانيم .

آنچه در ذهن بصورت معروض و متلبس جلوه مى‏كند و مثل اينست كه چيزى است كه لباس هستى پوشيده يا چيزى است از كتم عدم و ظلمت نيستى خارج شده ماهيت است مثلا در مثال بالا كه حكم مى‏كنيم خط يا عدد يا انسان موجود است‏خط و عدد و انسان ماهيتهاى مختلفى هستند كه واقعيت‏دار شده‏اند .

ماهيات منشا كثرت و تعددند و وجود منشا وحدت يعنى اينكه اين سه امر واقعيت‏دار سه امر هستند نه يكى از اين جهت است كه يكى خط است و ديگرى عدد و سومى انسان و الا از جنبه موجوديت و واقعيت داشتن همه مانند يكديگرند .

البته ممكن است كسى در اينكه ما آنچه از اشياء درك مى‏كنيم عين ماهيت اشياء است ترديد روا دارد و صورت ذهنى خط يا عدد يا انسان را عين ماهيت متلبس بوجود خارجى نداند يعنى در مسئله وجود ذهنى يا ارزش معلومات راه ترديد يا انكار پيش گيرد ولى بهر حال با قبول اينكه اين سه چيز سه امر واقعيت‏دار هستند جاى ترديد باقى نيست كه هر يك از اين سه يك شى‏ء بخصوص است كه وجود به او تعلق گرفته و آن چيز كه مورد تعلق وجود است همان ماهيت آن شى‏ء است‏خواه آنكه ما بكنه وى رسيده باشيم يا نرسيده باشيم .

3- در برخى موارد كه محمولى را بر موضوعى حمل مى‏كنيم همانطورى كه هر يك از موضوع و محمول در ذهن تصورى مخصوص بخود دارند در خارج و واقع نيز هر يك واقعيتى مخصوص بخود دارند .

مثلا هنگامى كه حكم مى‏كنيم اين كاغذ سفيد است‏يا اين اطاق مربع است‏يا اين قند شيرين است در اينجا همانطورى كه هر يك از كاغذ و سفيدى يا اطاق و شكل مربع يا قند و شيرينى تصورى مخصوص بخود در ذهن دارد در خارج و واقع نيز هر يك واقعيتى على‏حده و ما بحذاء على‏حده دارد واقعيت كاغذ و واقعيت‏سفيدى واقعيت اطاق و واقعيت‏شكل مربع واقعيت قند و واقعيت‏شيرينى .

هر چند در اين موارد واقعيت‏يكى وابسته بواقعيت ديگرى است مثل آنكه واقعيت‏سفيدى وابسته بواقعيت كاغذ است و . . . ولى در عين حال هر يك واقعيت و مصداق واقعى و بالاخره ما بحذاء مخصوص بخود دارند .

ولى در برخى موارد كه محمولى را بر موضوعى حمل مى‏كنيم اينطور نيست‏يعنى موضوع و محمول هر يك واقعيت على‏حده ندارند و در خارج بين موضوع و محمول هيچگونه اثنينيت و كثرتى حكمفرما نيست‏بلكه وحدت حكمفرما است و كثرت صرفا مستند به ذهن است و بعبارت ديگر ذهن با يك نوع قدرت تجزيه و قوه تحليلى كه دارد يك واحد خارجى را در قرع و انبيق مخصوص خود منحل مى‏كند بامور متعدده و از يك واقعيت‏خارجى كه در خارج هيچگونه كثرتى ندارد معانى و مفاهيم متعدده مى‏سازد .

قدرت تجزيه و قوه تحليل ذهن قابل انكار نيست هزارها شواهد واضح دارد شما يك نظرى به تعريفات بيندازيد و ببينيد كه چگونه ذهن براى يك شى‏ء بسيط خارجى در ظرف خويش معانى و مفاهيم متعدده ميسازد و جنبه‏هاى مشترك و جنبه‏هاى اختصاصى براى آن ميسازد به طورى كه همه آن معانى و مفاهيم متكثره بر آن شى‏ء بسيط خارجى منطبق است مثل آنكه در مقام تعريف خط ذهن حكم مى‏كند كه كميتى است متصل كه داراى بعد واحد است .

در اينجا ذهن خط را در قرع و انبيق خود منحل كرده است‏بكميت و اتصال و داراى بعد واحد بودن و مفاهيم سه‏گانه كميت و اتصال و داراى بعد واحد بودن را بر خط منطبق مى‏كند بديهى است كه وجود خارجى خط مركب از سه جزء نيست‏يعنى قسمتى از وجودش كميت و قسمتى اتصال و قسمتى بعد واحد نيست‏بلكه هر سه مفهوم در خارج داراى يك واقعيتند و بوجود واحد موجودند و اين ذهن است كه از براى يك واقعيت وحدانى چندين مفهوم مختلف انتزاع مى‏كند و همه را بر آن منطبق ميسازد .

بهر حال قدرت ذهن براى اينكه از يك واقعيت واحد مفاهيم و معانى متعدده بسازد قابل انكار نيست .

يكى از مواردى كه محمولى را بر موضوعى حمل مى‏كنيم و آن موضوع و محمول هر يك واقعيت على‏حده ندارند مبحث ماهيت و وجود است‏يعنى مواردى است كه ماهيتى از قبيل خط يا عدد يا انسان يا چيز ديگر را موضوع و وجود را محمول قرار مى‏دهيم و قضايائى درست مى‏كنيم و حكم مى‏كنيم كه مثلا خط موجود است‏يا عدد موجود است‏يا انسان موجود است . . . .

در اين گونه موارد موضوع و محمول مفهوم انسان و مفهوم وجود مثلا در ظرف ذهن بطور مسلم كثرت دارند و بين آنها مغايرت حكمفرما است و باصطلاح وجود زائد بر ماهيت ست‏بلكه چنانكه گفتيم در نمايش اولى براى ذهن وجود چيزى است كه تعلق به ماهيت گرفته و خارج كننده او از كتم عدم و ظاهر كننده وى از زير پرده ابهام و ظلمت نيستى است و يا به منزله لباسى است كه ماهيت متلبس بوى شده باشد ولى بطور قطع و مسلم در خارج وجود و ماهيت دو چيز نيستند كه يكى ظاهر كننده و ديگرى ظاهر شده يكى متعلق و ديگرى متعلق به يكى لباس و ديگرى متلبس بوده باشد اين ذهن است كه از يك ينيت‏خارجى دو مفهوم ساخته است و از اين دو مفهوم يكى را عارض و ديگرى را معروض و يكى را متعلق و ديگرى را متعلق به اعتبار مى‏كند در خارج انواع تركيبات ممكن است ولى تركيب خارجى از ماهيت و وجود معنى ندارد و بطور قطع و يقين اين كثرت يعنى تركيب شى‏ء از ماهيت و وجود معلول قوه تحليل و قدرت تجزيه ذهن است و در خارج وجود و ماهيت و فى المثل انسان و وجود انسان يا خط و وجود خط يا زمين و وجود زمين دو امر واقعيت دار نيستند و باصطلاح دو ما بحذاء خارجى ندارند اساسا چگونه ممكن است‏يك واحد واقعيت‏دار هر چيز كه ميخواهيد فرض كنيد واحد انسان يا واحد خط يا واحد ذره خودش و واقعيت و وجودش هر كدام واقعيت على‏حده داشته و مجموعا دو واحد واقعيت‏دار بوده باشند .

اينكه هر چيزى با وجود و واقعيت‏خودش يك واحد را تشكيل ميدهند و اختلاف و تعدد ماهيت و وجود بحسب ظرف ذهن و معلول قوه تحليل ذهن است احتياج به اقامه برهان ندارد و اگر كسى بتواند مطلب را تصور كند بى درنگ تصديق خواهد كرد .

ولى در عين حال ما براى كسانى كه مايل هستند برهان نيز اقامه مى‏كنيم به اين ترتيب اگر هر چيزى با وجود و واقعيت‏خودش دو امر واقعيت‏دار بوده باشند لازم مى‏آيد كه هر امر واقعيت‏دارى از امور واقعيت‏دار غير متناهى تشكيل شده باشد و بعلاوه لازم مى‏آيد كه اساسا آن شى‏ء موجود و واقعيت‏دار نبوده باشد زيرا اگر هر يك از ماهيت و وجود يك امر واقعيت‏دار بوده باشد پس وجود واقعيتى دارد و ماهيت واقعيتى و هر يك از اين دو بخودى خود يك واحد واقعيت‏دار است آنگاه نقل كلام مى‏كنيم بهر يك از اين دو واحد واقعيت‏دار ماهيت و وجود و چون هر يك از اين دو واحد واقعيت‏دار يك امر واقعيت‏دار است و هر امر واقعيت‏دارى بحسب فرض با واقعيت‏خودش دو امر واقعيت‏دار است‏يعنى بين خودش و واقعيتش دوگانگى حكمفرما است و مجموعا يك واحد را تشكيل نمى‏دهند پس هر يك از ماهيت و وجود نيز مجموعا دو امر واقعيت‏دار است‏براى مرتبه دوم نقل كلام مى‏كنيم بدو امر واقعيت‏دارى كه واقعيت ماهيت را تشكيل ميدهند و بدو امر واقعيت‏دارى كه واقعيت وجود را تشكيل داده‏اند و چون هر يك از اين چهار يك امر واقعيت‏دارى است و هر امر واقعيت‏دارى بحسب فرض از مجموع دو امر واقعيت‏دار كه بين آنها دوگانگى خارجى حكمفرما است تشكيل شده پس هر يك از آنها نيز مجموعا دو امر واقعيت‏دار است و هم چنين براى مرتبه سوم و چهارم . . . و تا بى نهايت كه پيش برويم بامور واقعيت‏دارى مى‏رسيم كه مركب است از دو امر واقعيت‏دار و هر يك از آن دو امر واقعيت‏دار نيز از دو امر واقعيت‏دار ديگر و همينطور . . . و البته اين امر عقلا محال و ممتنع است زيرا اولا يك واحد واقعيت‏دار مثل واحد انسان واحد انسان است نه مجموعه‏اى غير متناهى از انسانها و واحد خط يك واحد خط است نه مجموعه‏اى غير متناهى از واحد خطها قابليت انقسام خط باجزاء غير متناهى با اين مطلب اشتباه نشود و واحد آتم يك واحد آتم است نه غير متناهى آتمها و اساسا چگونه ممكن است كه يك واحد از يك شى‏ء در عين يك واحد بودن بالفعل واحدهاى غير متناهى باشد و ثانيا غير متناهى مفروض ما از نوع كثيرى است كه بالاخره بوحداتى منتهى نمى‏شود زيرا چنانكه ديديم تا بى نهايت‏شى‏ء مركب است از دو امر واقعيت‏دار و هيچگاه بيك امر واقعيت‏دارى كه مجموعه‏اى از دو امر واقعيت‏دار نبوده باشد منتهى نمى‏شود و كثيرى كه به واحد منتهى نشود وجودش محال است زيرا كثير از مجموع واحدها توليد مى‏شود و اگر واحد نباشد كثيرى هم نخواهد بود پس لازمه اينكه شى‏ء با واقعيت‏خودش دو امر واقعيت‏دار بوده باشند اينست كه آن شى‏ء اساسا موجود و واقعيت‏دار نبوده باشد

4- در مقدمه بالا گفتيم كه شى‏ء با واقعيت‏خودش و بعبارت ديگر ماهيت و وجود نمى‏توانند دو عينيت داشته و دو امر واقعيت‏دار بوده باشند حالا مى‏گوئيم كه همينطور هم ممكن نيست كه ماهيت و واقعيت‏خودش هيچكدام عينيت و خارجيت نداشته باشند زيرا فرض اينست امور واقعيت‏دارى در ماوراء ذهن و انديشه ما هست و ما اذعان داريم كه مثلا انسان يا خط يا عدد يا آتم در خارج از ظرف ذهن ما واقعيت دارند حالا اگر بنا شود كه يك واحد واقعى مثلا انسان و واقعيت انسان يا خط و واقعيت‏خط هر دو امرى غير عينى بوده و صرفا انديشه ذهنى باشند پس معناى اينكه انسان واقعيت دارد اين مى‏شود كه صرفا من اينطور انديشه مى‏كنم اما در ماوراء ذهن من چيزى نيست و اين خلاف اصل قطعى و بديهى است كه ما داريم و عينا تسليم به مدعاى سوفسطائيان است .

پس از بيان اين مقدمات مى‏گوئيم كه از مقدمه اول دانستيم كه بحث اصالت وجود يا ماهيت در عين اينكه بحث از تعيين و تحقيق خارج و واقع است‏بحث و كاوش از ذهن نيز هست و اين بحث داراى دو جنبه است از يك جنبه ذهنى و از جنبه ديگر خارجى است و هر دو جنبه توام با يكديگر است و از مقدمه دوم دانستيم كه ماهيت چيست و نسبت وى با وجود بحسب اعتبار ذهن چيست و از مقدمه سوم دانستيم كه ماهيت و وجود مجموعا يك واحد را در خارج تشكيل مى‏دهند و دو امر واقعيت‏دار نيستند پس ممكن نيست كه هر دو اصالت و عينيت داشته باشند يعنى هم وجود اصيل باشد و هم ماهيت و از مقدمه چهارم دانستيم كه ممكن نيست كه ماهيت و وجود هر دو غير واقعى باشند و هر دو انديشه محض و ساختگى ذهن باشند يعنى هر دو اعتبارى باشند .

پس از اين مقدمات نوبت طرح اين مسئله مى‏رسد كه آيا وجود اصيل است و ماهيت اعتبارى يا ماهيت اصيل است و وجود اعتبارى .

براى اثبات اصالت وجود براهين زيادى اقامه شده و برخى از آن براهين متكى به اصول موضوعه‏اى است كه آن اصول موضوعه را علم يا فلسفه بايد ثابت كند و قهرا تا وقتى كه آن اصول موضوعه به مرحله اثبات نرسد برهان متكى بانها نيز جنبه قطعيت پيدا نمى‏كند و برخى ديگر اينطور نيست ما در اينجا نمى‏توانيم همه براهينى كه براى اثبات اصالت وجود اقامه شده بيان و نقادى كنيم بلكه فقط به بيان يك برهان كه جنبه فلسفى خالص دارد و از همه ساده‏تر و در عين حال محكمتر و قوى‏تر است اكتفا مى‏كنيم و آن برهانى است كه از نظر كردن در خود وجود و ماهيت‏بدون استعانت از مقدمات خارجى حاصل مى‏شود صدر المتالهين كه تثبيت كننده پايه مسئله اصالت وجود است غالبا در كتب خود به آن برهان استناد مى‏كند و آن اين است كه حالا كه امر دائر است‏بين اينكه يا وجود امر واقعى است و ماهيت از قوه انتزاع ذهن پيدا شده يا ماهيت امر واقعى است و وجود از قوه انتزاع ذهن پيدا شده ما نسبت هر يك از وجود و ماهيت را با واقعى بودن و خارجى بودن مى‏سنجيم مى‏بينيم كه ماهيت مثلا انسان يا خط و غيره در ذات خود به طورى است كه هم صلاحيت موجود بودن و هم صلاحيت موجود نبودن را دارد و نظر بذاتش نسبتش با واقعيت و لاواقعيت‏يعنى با وجود و عدم على السويه است ماهيت‏بواسطه توام شدن با وجود و واقعيت است كه ذهن او را صالح براى حكم به واقعيت‏دار شدن مى‏داند و اما وجود و واقعيت عين واقعى بودن و موجود بودن و خارجى بودن است و فرض واقعيت غير واقعى و وجود غير موجود فرض امر محال است پس وجود است كه عين واقعى بودن و عينيت است و تشكيل دهنده خارج و عالم عين است اما ماهيت‏يك قالب ذهنى است‏براى وجود كه ذهن روى خاصيت مخصوص خود در اثر ارتباط با واقعيت‏خارجى آن قالب را تهيه مى‏كند و او را بواقعيت‏خارجى منتسب مى‏كند و اينست معناى جمله متن هر چيزى يعنى هر واحد واقعيت‏دار خارجى در سايه واقعيت واقعيت‏دار مى‏شود و اگر فرض كنيم كه واقعيت هستى از وى مرتفع شده نيست و نابود گرديده يك پندارى پوچ بيش نخواهد بود.

اصالت وجود در فلسفه نتائج زيادى دارد و كمتر مسئله‏اى است كه سرنوشتش با اصالت وجود بستگى نداشته باشد و مخصوصا در باب حركت نتائج زيادى از اين مسئله گرفته مى‏شود و ما در اينجا از شمارش نتائج اين مسئله معذوريم و هر يك را بجاى خود موكول مى‏كنيم در خاتمه نكته ذيل را يادآورى مى‏كنيم .

چنانكه خواننده محترم ملاحظه كرد ما بحث اصالت وجود را بعد از قبول اصل كلى واقعيتى هست و پس از اذعان و تصديق بواقعيت داشتن امورى چند و پس از توجه بزيادت وجود بر ماهيت و پس از قبول اشتراك معنوى وجود به ميان آورديم و از لحاظ ترتيب فنى اين مسئله را متاخرتر از چند مسئله قرار داديم ولى لازم است توضيح دهيم كه لزومى ندارد ما اين ترتيب را رعايت كنيم و ممكن است راه را نزديكتر كرده و پس از قبول اصل كلى واقعيتى هست كه سر حد سفسطه و فلسفه است وارد اين مبحث‏بشويم و آنرا اولين مسئله فلسفى خود قرار دهيم و به اين ترتيب مطلب را ادا كنيم كه روى آن اصل كلى پس امر واقعيت‏دارى هست و موجودى داريم و آن موجود واقعى يا خود وجود است‏يا چيزى كه داراى وجود ست‏يعنى يا اينست كه آن واقع ماوراء ذهن طورى نيست كه براى ذهن صالح باشد كه حكم كند فلان ماهيت از كتم عدم خارج شده يا فلان ماهيت ديگر و يا اينست كه واقع ماوراء ذهن طورى است كه قابل حكم ذهن به اين كه فلان شى‏ء از كتم عدم خارج شده هست .

بفرض اول اساسا ماهيت‏به هيچ وجه پايش در كار نيست و بفرض دوم ماهيت معروض وجود و متعلق به وجود است و روى اين فرض برهان فوق را به طريقيكه گفته شد اجرا مى‏كنيم و اگر اين راه را پيش بگيريم زودتر به مقصد مى‏رسيم و كمتر احتياج به رفع شبهات داريم از اينجا واضح مى‏شود كه كسانى كه مانند حكيم سبزوارى قاعده زوج تركيبى بودن ممكن را كه مشعر به تقسيم موجود بواجب و ممكن و بساطت واجب و تركب ممكن است مقدمه اين مسئله قرار داده‏اند راه دورى پيش گرفته و از نظم و ترتيب منطقى خارج شده‏اند زيرا انقسام موجود بواجب و ممكن بسى متاخرتر از مسئله اصالت وجود است)

روشن است كه هر چيزى يعنى هر واحد واقعيت‏دار خارجى در سايه واقعيت واقعيت‏دار مى‏شود و اگر فرض كنيم كه واقعيت هستى از وى مرتفع شده نيست و نابود گرديده يك پندارى پوچ بيش نخواهد بود نتيجه گرفته مى‏شود كه: اصل اصيل در هر چيز وجود و هستى اوست و ماهيت وى پندارى است‏يعنى واقعيت هستى بخودى خود بالذات و بنفسه واقعيت‏دار يعنى عين واقعيت‏بوده و همه ماهيات با وى واقعيت‏دار و بى وى بخودى خود پندارى و اعتبارى مى‏باشند بلكه اين ماهيات تنها جلوه‏ها و نمودهائى هستند كه واقعيتهاى خارجى آنها را در ذهن و ادراك ما بوجود مى‏آورند و گرنه در خارج از ادراك نمى‏توانند از وجود جدا شده و به وجهى مستقل شوند

نكاتى چند يا نتايجى چند

1- ما بحقيقت هستى نمى‏توانيم پى ببريم زيرا چنانكه در مقاله پنج‏بيان كرديم شناختن هر چيزى يا بواسطه ماهيت وى مى‏باشد و يا بواسطه خواص وى و در حقيقت هستى هيچكدام از اين دو چيز حقيقتا تحقق ندارد .

اما ماهيت‏براى اينكه ماهيت چيزى آن است كه با يافتن واقعيت واقعيت‏دار و موجود و با نيافتن واقعيت معدوم مى‏شود و فرض يافتن و نيافتن واقعيت از براى خود واقعيت هستى تصور ندارد .

چنانكه مثلا انسانيت انسان كه ماهيت انسان مى‏باشد به طورى است كه اگر موجود شود چيزى در خارج پيدا خواهد شد كه از اسب و درخت و چيزهاى ديگر متميز مى‏باشد و اگر موجود نشود هيچ و پندارى است ولى براى واقعيت انسان نمى‏شود واقعيت ديگرى فرض نمود .

و اما خواص براى اينكه خاصيت و اثر يك پديده‏اى است كه طفيلى پديده ديگر بوده و در هستى خود تكيه بوى دهد چنانكه جاذبه اثر جسم و تيزى اثر زاويه مى‏باشد پس اثر و خاصه پيوسته از موضوع خود كنار و بوى نيازمند و پيوسته مى‏باشد و اين سخن در مورد واقعيت هستى صادق نيست زيرا چيزى كه از هستى كنار بيفتد پوچ و باطل خواهد بود و اگر كنار نيفتد اثر و خاصه نخواهد بود پس واقعيت هستى خاصه خارج ندارد و اگر چنانچه به برخى از خصوصيات واقعيت اوصاف و خواص اطلاق كنيم يكنوعى عنايت مجازى بكار برده‏ايم پس از اين روى بايد گفت ما به هيچ وسيله‏اى واقعيت هستى را نمى‏توانيم بشناسيم .

و از همين جا روشن است كه واقعيت هستى بايد يا بالذات و خود بخود معلوم و يا شناختن وى محال بوده باشد و چون ما بواقعيت پى برده‏ايم بايد اينگونه نتيجه گرفت كه اقعيت‏بالذات معلوم است و هرگز مجهول نمى‏شود يعنى فرض واقعيت مجهوله عينا فرض واقعيت‏بى‏واقعيت است .

(در اينجا بحث از اينست كه آيا وجود را مى‏توان تعريف كرد يا نه و بر فرض دوم آيا عدم امكان تعريف از آن جهت است كه وجود بديهى و معلوم بالذات و مستغنى از تعريف است و يا از آن جهت است كه تعلق علم بوى محال و ممتنع است پاسخ قسمت اول مشروحا در متن داده شده و چندان احتياجى به توضيح ندارد و بعلاوه در آينده نزديك در همين مقاله مطالبى خواهد آمد كه مطلب را بيشتر توضيح دهد

مفهوم وجود مفهومى است‏بسيط و مستغنى از تعريف است

و راجع بقسمت دوم اضافه مى‏كنيم كه مفهوم وجود مفهومى است‏بسيط و هر مفهوم بسيطى معلوم بالذات و مستغنى از تعريف است اما بسيط بودنش امرى واضح و روشن است و مى‏توان برهان نيز بر بسيط بودنش از راه اعم بودنش اقامه كرد زيرا وجود از مفاهيم عامه است و به وجهى شامل مفهوم عدم نيز هست و مفهومى اعم از مفهوم وجود قابل فرض نيست و بهمين دليل مركب نيست زيرا همانطورى كه در منطق مبرهن است هر مفهوم مركبى خواه ناخواه بايد مركب شود از دو جزء كه يكى اعم از خود آن مفهوم و يكى مساوى بوده باشد و فرض اين است كه اعم از مفهوم وجود امكان ندارد و اما اينكه هر مفهوم بسيط بديهى است‏بجهت آنكه مفهوم غير بديهى آن مفهومى است كه عارض ذهن شده باشد و لكن اجمال و ابهام داشته باشد و بايست‏بوسيله تجزيه و تحليل ذهن اجزاء تشكيل دهنده وى را روشن كرد و به اين وسيله ابهام و اجمال آن را رفع كرد و آن را بصورت معلوم بالتفصيل در آورد و اين در مفاهيم مركبه كه اجزاء تشكيل دهنده‏اى دارد و آن اجزاء بر ذهن مجهول است معنى دارد اما مفهوم بسيط هر چه هست همان است كه عارض ذهن شده و هيچگونه ابهام و اجمالى در آن متصور نيست و بالذات از غير خود متميز است در مقدمه مقاله 8 مفصلتر در اين باره بحث‏خواهد شد .

على هذا مفاهيم بسيط يا اصلا عارض ذهن نمى‏شوند و ذهن نسبت‏بانها بكلى بى خبر است و يا آنكه عارض ذهن مى‏شوند در حالى كه هيچگونه ابهام و اجمالى در كار نيست و از غير خود متميزند و معناى بداهت نيز غير اين نيست اين برهان در ساير مفاهيم عامه كه مورد استفاده فلسفه واقع مى‏شود نيز جارى مى‏شود .در اينجا توضيح چند نكته لازم است :

1- معنى بديهى و معلوم بالذات بودن همين است كه گفتيم يعنى عدم ابهام و اجمال و متميز بودن بخودى خود از غير بدون احتياج به تفسير و شرح و گاهى بجاى كلمه بديهى كلمه فطرى استعمال مى‏شود و همين معنى مقصود است و البته مانند بسيارى از اشخاص نبايد اشتباه كرد و پنداشت كه مفاهيم بديهى مفاهيمى است كه ذاتى نفس است و نفس از ابتدا تكون خود آن مفاهيم را همراه دارد ما در مقاله 5 ثابت كرديم كه معلوم فطرى باين معنى غلط و اشتباهى است كه احيانا بعضى از حكما نيز دچار آن شده‏اند در متن مقاله 5 كيفيت پيدايش مفهوم وجود كه ابده بديهيات است‏بيان شد و معلوم شد كه پيدايش اين مفهوم براى ذهن از بسى مفاهيم ديگر متاخرتر است .

2- اين بحث چنانكه ديديم جنبه منطقى دارد زيرا بحث در امكان تعريف و عدم امكان تعريف و از استغناء تعريف و عدم استغناء تعريف وجود است .

البته مقصود اين نيست كه بحث از اين مسئله وظيفه منطق معمولى است اساسا بحثهاى مربوط به تعريفات در هر علمى مربوط بخود آن علم نيست و در عين اينكه جنبه منطقى دارد وظيفه منطق باصطلاح معمولى نيز نيست و چون اين بحث از جنبه‏اى از جنبه‏هاى منطقى وجود است قهرا جنبه ذهنى دارد پس اين مسئله از مسائل وجود نيز جنبه ذهنى دارد .

3- بحث فوق مربوط به علم حصولى است كه در همه موارد ديگر نيز هر جا سخن از تعريف يا استغناء از تعريف به ميان مى‏آيد همين قسم از علم مقصود است نه علم حضورى و البته علم حصولى چنانكه در مقاله 5 معلوم شد مربوط به عالم تصورات و مفاهيم است و اما معلوم شدن وجود به علم حضورى كه مربوط بكنه حقيقت وجود است مطلب ديگرى است)

2- چنانكه دانسته شد هر چيزى كه داراى واقعيت هستى است از واقعيت هستى نمى‏تواند كنار بيفتد و از اين روى اختلافات واقعى كه در خارج است‏بخود واقعيت‏برمى‏گردد و از سوى ديگر ما واقعيت را براى همه اشياء واقعيت‏دار بيك معنى اثبات مى‏نمائيم پس واقعيت هستى در عين اينكه گوناگون و مختلف مى‏باشد يكى است‏حقيقت تشكيكى باصطلاح منطق .

نظريه وحدت در عين كثرت و كثرت در عين وحدت

(اين نظريه را كه واقعيت هستى در عين اينكه گوناگون است‏يكى است مى‏توان بنام نظريه وحدت در عين كثرت و كثرت در عين وحدت ناميد و چنانكه واضح است مربوط به بيان وحدت و كثرت واقعيت است .

توجيه وحدت و كثرت واقعيت از مسائل درجه اول فلسفه است و سابقه ممتد و طولانى در تاريخ فلسفه دارد .

از نظر ما پس از اصالت وجود اين مسئله مهمترين مسائل فلسفه است و در غالب مسائل فلسفه و از آن جمله مسائل حركت نتيجه‏هاى پر ارجى دارد كه در جاى خود بيان خواهيم كرد روى اين جهت ناچاريم توضيح بيشترى در اطراف اين مسئله بدهيم قبل از ورود بمطلب نكات ذيل را بيان مى‏كنيم:

1- هر چند تحقيق در وحدت و كثرت واقعيت عينى سابقه ممتد و طولانى در تاريخ فلسفه دارد ولى از اول باين صورتى كه امروز مورد مطالعه ما است نبوده بلكه تدريجا باين صورت در آمده و اين جهت چنانكه خواهيم ديد معلول پيشرفتهاى ديگرى است كه در ساير مسائل رخ داده مخصوصا نظريه اصالت وجود و اعتباريت ماهيات شكل و قيافه اين مسئله را بكلى تغيير داده است و بديهى است كه در اين مقاله با توجه باصالت وجود نظريه بالا داده شده است .

2- گاهى در ضمن مسائل فلسفى به مسائل ديگرى بر مى‏خوريم كه آنها نيز كم و بيش مربوط به بيان يكنوع وحدت و يگانگى يا كثرت و بيگانگى موجودات جهان است مثل تحقيق در اينكه آيا همه موجودات جهان از اصل واحد بيرون آمده‏اند يا اينكه آيا بر همه موجودات نظام واحد حكومت مى‏كند و همه تحت قانون واحد يا اراده واحدى اداره مى‏شوند يا اينكه آيا همه موجودات بسوى غايت واحد و هدف واحدى مى‏شتابند آن اصل واحد يا آن نظام واحد يا آن غايت واحد چيست .

البته اين مسائل نيز به نوبه خود يك سلسله بحثهاى كلى و عمومى است و همه مربوط به بيان يكنوع وحدت و يگانگى يا كثرت و بيگانگى واقعيتهاى عينى است و فلسفه بايد به پاسخ آنها بپردازد ولى آنچه فعلا مطمح نظر ما است غير از اينها است و از نظر فنى مهمتر و اساسى‏تر و مقدم بر آن مسائل است و اول بايد تكليف اين مسئله روشن شود تا بعدا بانها نوبت‏برسد .

3- سابقا يادآورى شد و از ضمن مسائل گذشته نيز معلوم شد كه مسائل وجود كه در اين مقاله طرح شده بعضى صرفا جنبه ذهنى دارد و بعضى صرفا جنبه عينى و بعضى ذو جنبتين است مسئله وحدت و كثرت واقعيت صد در صد جنبه عينى دارد و محتاج به توضيح نيست كه اين مسئله يك مسئله كلى و عمومى است و سراسر هستى كه ماوراء آن نيستى و عدم است‏يعنى ماوراء ندارد موضوع بحث آن است .

در ابتداء اين مقاله گفتيم كه يكى از دو اصل متعارف ما كه مبدا شروع سير فلسفى ما نيز هست و سرحد فلسفه و سفسطه بايد شمرده شود اين اصل است واقعيتى هست و موجودى داريم و جهان هيچ در هيچ و موهوم محض نيست .

اين اصل براى ما يك اصل غير قابل ترديدى بود كه به هيچ وجه نمى‏توانستيم در آن ترديد كنيم سپس گفتيم كه يك امر غير قابل ترديد ديگرى نيز داريم و آن اينكه ذهن بتكثير اين اصل مى‏پردازد و مظاهر گوناگونى برايش پيدا مى‏كند و امور متكثره و مختلفه‏اى ماهيات از قبيل انسان و درخت و خورشيد و سنگ و عدد و مقدار و هزارها چيز ديگر را تحت عنوان موجود در مى‏آورد و قهرا اصل اولى موجودى داريم بصورت موجوداتى داريم در ذهن جلوه مى‏كند .

حالا بايد ببينيم اين كثرتى كه بر ذهن جلوه مى‏كند حقيقى است‏يا موهوم يعنى اين كثرت ذهنى نماينده كثرت واقعى موجودات است‏يا آنكه ذهن بغلط كثرات مى‏بيند و موجودات فرض مى‏كند و اين كثرت ذهنى به هيچ وجه نماينده كثرتى در واقع و نفس الامر نيست .

با توجه بمسئله اصالت وجود كه در پيش گذشت‏شكل و قيافه اين مسئله عوض مى‏شود در مسئله اصالت وجود گفتيم كه ماهيات كه ذهن آنها را امورى واقعيت‏دار و ذى وجود فرض مى‏كند همه امورى ذهنى و انتزاعى هستند و تنها چيزى كه واقعيت دارد و ملا خارجى را تشكيل داده است همانا خود وجود و واقعيت است‏بنابر اين پس هر جا كه پاى تحقيق از عينيت‏خارجى به ميان مى‏آيد ماهيات را براى هميشه بايد از حوزه تحقيق خارج كرد و پاى وجود را به ميان كشيد در اينجا نيز كه سخن وحدت و كثرت عينيت‏خارجى در ميان است قهرا بايد وجود را موضوع بحث وحدت و كثرت قرار داد .

اگر ماهيات را ما امورى عينى و واقعى بدانيم و آنها را ملاك بحث در اين مسئله قرار دهيم جاى گفتگو در كثرت واقعيت عينى نيست زيرا بالبداهه اين ماهيات كه در ذهن ما جلوه‏گر هستند متكثر و مختلف و متباين هستند و فرض اينست كه عينا همين امور متكثره و متباينه واقعيت عينى را تشكيل مى‏دهند پس واقعيت عينى از امور متكثره متباينه‏اى تشكيل يافته است .

و اما اگر وجود را امرى عينى و اصيل و ماهيات را اعتبارات ذهن بدانيم جاى اين گفتگو هست زيرا وجود از لحاظ ذهن ما مفهوم واحدى بيش نيست و بايد تحقيق كرد كه آيا حقيقت وجود كه طارد عدم و تشكيل دهنده خارج است واحد است‏يا كثير اگر واحد است چگونه امر واحد من جميع الجهات منشا انتزاع ماهيات كثيره متباينه شده يعنى چرا ذهن ما انواع كثيره و افراد مختلفه دريافت مى‏كند و اگر كثير است كثرت در وجود چه نحو است و در اين صورت چرا وجود بيش از مفهوم واحد در ذهن ما ندارد .

با توجه به شكلى كه اين مسئله روى اصالت وجود و اعتباريت ماهيت‏بخود مى‏گيرد و با توجه بنظريات عمده‏اى كه در اينجا ابراز شده مى‏توان اين مسئله را باين صورت طرح كرد آيا وحدت محض بر واقعيت وجود حكمفرما است‏يا كثرت محض يا هم وحدت و هم كثرت .

در باب وحدت و كثرت وجود سه نظريه است: 1- وحدت وجود 2- كثرت و تباين وجودات 3- وحدت در عين كثرت و كثرت در عين وحدت تشكك وجود