حقيقت نسبى بتقرير طرفداران ماترياليسم ديالكتيك
احساس اثرى است كه بدنبال تاثيرى كه از شىء خارجى بر سلسله عصبى وارد
مىشود توليد مىگردد يعنى سلسله عصبى انسان و حيوان در اثر يك سلسله تكامل
تدريجى داراى اين خاصيتشده است كه بدنبال تاثيرى كه از خارج بر آن وارد مىشود
عكس العمل مادى خاصى ايجاد كند اين توليد عكس العمل همان احساس است .
طبق اصول ديالكتيك هيچ چيز در طبيعت داراى تاثير جامد يك نواخت نيست هر چيزى
بنا بوضعيت و موقعيتخاص تاثير مخصوص دارد و چون اشياء دائما تغيير وضع و
موقعيت ميدهند قهرا داراى تاثيرات مختلف خواهند بود .
اين تغيير وضع و موقعيت هم در اشياء خارجى و هم در سلسله عصبى و مغز حكمفرما
ستيعنى هم شىء خارجى محسوس كه تاثير اولى را بر اعصاب وارد مىكند و هم سلسله
عصبى و مغز حاسه كه بر روى تاثير اولى تاثير ديگرى وارد كرده احساس توليد
مىكند وضع و موقعيتشان تغيير مىكند و در نتيجه تاثيرشان نيز تغيير خواهد كرد
پس هم حس كننده و هم محسوس همواره بنا باختلاف وضع و موقعيت داراى تاثير مختلف
خواهند بود .
و چون حقيقت عبارت است از تاثيرى كه حاسه سلسله عصبى بدنبال تاثيرى كه از
محسوس مىگيرد توليد كند پس هيچيك از احساسهاى ما در مواردى كه گفته مىشود حس
خطا كرده استخطا نيست زيرا در همه آن موارد در تحتشرايط مادى معين خاصيت
مخصوص شىء خارجى كه بر اعصاب تاثير وارد كرده و خاصيت مخصوص سلسله عصبى غير از
آنكه بوده نمىتوانستبوده باشد .
و از اينجا علت اختلاف ادراكات اشخاص نسبتبيكديگر نيز روشن مىشود زيرا
اولا ممكنست تشكيلات ساختمانى اعصاب يكنفر با يكنفر ديگر فرق كند و در نتيجه
هميشه مختلف درك كنند و همچنين ممكنست اعصاب يكنفر در يك لحظه عارضه مخصوص و
وضع خاصى داشته باشد كه اين عارضه براى ديگرى موجود نباشد و بنا بتعريف فوق كه
گفتيم حقيقت عبارت است از آنچه در اثر مقابله و مواجهه با خارج حاصل شود پس هر
كسى در هر حالت هر چه احساس مىكند براى شخص او در آن حالتخاص حقيقت است پس
حقيقت هميشه نسبى است و خطاى حواس معنى ندارد ... .
دكتر ارانى در جزوه ماترياليسم صفحه 38 مىگويد : ماخ مىگويد يك مداد در
هوا مستقيم بنظر مىآيد و در آب شكسته ديده مىشود اين تقصير علم نيستبلكه نقص
در تجربه است البته واضح است كه صحبت قصور و تقصير در اينجا بى مورد استيك
مداد در شرايط مخصوص تاثير معين دارد و در تحتشرايط ديگر بايد هم تاثير ديگر
داشته باشد تجربه باعث نمىشود كه چنانكه ماخ مىگويد ما يكى از حالات را حقيقت
و ديگرى را اشتباه بدانيم بلكه بكمك تجربه است كه علت اين اختلاف و حقيقى بودن
هر دو حال را مىتوان نشان داد .
اين بود تقرر ماديين جديد در باب حقيقت نسبى و توجيه خطاى حواس واضح است كه
با اين بيان نمىتوان خطاى حواس را توجيه نمود و گفت اصلا خطائى نيست و همواره
هر چه انسان احساس مىكند بهر نحو كه باشد حقيقت است زيرا دانشمندان مادى اگر
فقط مىخواهند اصطلاح را عوض كنند و حقيقت را طور ديگرى هر چيزى كه در اثر
مقابله و مواجهه حس با خارج پيدا شود غير از معناى معروف بين دانشمندان ادراك
مطابق با واقع تعريف كنند البته بحثى نيست ولى اصل اشكال عدم مطابقت صورت حسى
با خارج بجاى خود باقى است .
و اما اگر منظور اين دانشمندان اين باشد كه بخواهند بگويند همه احساسهائى كه
در اثر مقابله و مواجهه با خارج پيدا مىشود يكنوع مطابقتبا واقع و نفس الامر
دارد واضح است كه دروغ است زيرا در مثال بالا كه دكتر ارانى از ماخ در مورد
مداد نقل مىكند هر چند خاصيت مداد از لحاظ تاثيرى كه بر چشم وارد مىكند و
كيفيت امواج نورى كه به چشم مىفرستد در هوا و آب فرق مىكند و هر چند اين مطلب
نيز صحيح است كه ما علت اين اختلاف را بوسيله تجربه و قرائن علمى مىفهميم و
اينكه ماخ مىگويد نقص در تجربه است غلط است ولى نتيجه فلسفى هم كه دكتر ارانى
و رفقايش از اين دو مطلب صحيح علمى مىگيرند و مىگويند هر دو تصوير مختلف مداد
كه در حاسه ما پديدار آمده استحقيقت است نيز غلط است زيرا يقينا خود مداد در
واقع و نفس الامر يا مستقيم استيا منكسر يا داراى قامت راست استيا شكسته و در
هر دو حالت محيط هوا و محيط آب قامت مداد تغيير نكرده پس يكى از دو احساس ما از
لحاظ واقع نمائى و نشان دادن قامت واقعى مداد خطا است ما اگر بخواهيم بطور صحيح
از جنبه فلسفى نتيجه گيرى كنيم بايد اينطور بگوئيم بكمك تجربه و از روى قرائن
علمى است كه علت اين اختلاف و علتخطاى باصره را در يكى از دو حال مىفهميم .
على هذا توجيه ماترياليسم ديالكتيك در مورد خطاى حواس قابل قبول نيست
آيا ماترياليسم ديالكتيك شكاك استيا جزمى
طرفداران ماترياليسم ديالكتيك مسلك خود را مسلك جزم و يقين معرفى مىكنند و
از اينكه شكاك يا سوفسطائى خوانده شوند بشدت احتراز دارند حتى آنكه آن رشته از
قوانين علمى علوم طبيعى كه متكى بفرضيهها است و گواهى جز انطباق با تجربيات
محدود و موجود ندارد و قاطبه دانشمندان حتى خود صاحبان فرضيهها آنها را با
احتمال و يقين اضافى تلقى مىكنند نه با جزم و يقين حقيقى دانشمندان مادى جديد
در باره آنها نيز ادعاى جزم و يقين حقيقى مىكنند و تغيير و تبديل آن فرضيهها
را كه گواه قطعى بر حقيقى نبودن آنها است از راه تغير و تكامل حقيقت توجيه
مىكنند ولى اين نكته را نبايد از نظر دور داشت ميزان سوفسطائى يا شكاك بودن و
نبودن هر شخص يا هر دسته ادعاء خود آنها نيستبلكه ميزان نظرياتى است كه در باب
ارزش معلومات اتخاذ مىكنند و الا اغلب سوفسطائيان و شكاكان از اينكه شكاك يا
سوفسطائى خوانده شوند احتراز دارند مثلا ژرژ بركلى با آنكه نظرياتش تماما مبتنى
بر عدم وجود دنياى خارج از ذهن و انكار بديهيات است از سوفسطائى بودن استيحاش
دارد كانت و بعضى ديگر با آنكه واقعا شكاك هستند و دانشمندان مادى نيز آنها را
شكاك قلمداد مىكنند ميل ندارند كه بانها شكاك اطلاق شود .
از طرف ديگر مسلك شك يك شكل و صورت معين ندارد همواره در طول تاريخ فلسفه با
اشكال متنوع ظاهر شده و هر كسى از يك راه مخصوص در گرداب شك افتاده است چنانكه
ميدانيم راهى كه مثلا كانت پيش گرفتبا راهى كه رولاتيوستها يا راهى كه شكاكان
قديم پيروهونى پيش گرفتند جدا بود و در عين حال همه يك صف واحد را از لحاظ شكاك
بودن تشكيل ميدهند .
ماترياليسم ديالكتيك نيز از راه مادى بودن فكر و ادراك و نسبى بودن حقايق و
از راههاى ديگرى كه ذيلا توضيح داده مىشود در همان گرداب افتاده و دست و پا
مىزند .
ماديون روى نظريه مادى بودن فكر و آنكه شناختن و هر ادراكى ما وراء عمل
اعصاب نيست طرز شناختن هر چيز را با نوع ساختمان اعصاب و مغز شخص شناسنده مربوط
مىدانند و مىگويند چون نوع ساختمان اعصاب اشخاص با هم متفاوت است پس اقسام
شناختنهاى حقيقى نيز نسبتبه اشخاص متفاوت خواهد بود .
دكتر ارانى در جزوه ماترياليسم ديالكتيك صفحه 24 مىگويد نوع ساختمان سلسله
عصبى بطرز مخصوصى در عمل شناختن مؤثر خواهد بود خود همين تاثير شناختن است ما
ميدانيم اعصاب انسان و حيوانات ديگر بطرز مختلف عمل مىكند بوى معين انسان را
متنفر ولى حيوان را جلب مىكند رنگ معين بنظر حيوان ديگر حال ديگر را دارد يا
اينكه آهنگ معينى به گوش يكنفر خوش و به گوش ديگرى نامطبوع است درجه حرارت معين
گاه بنظر گرم و گاه سرد جلوه مىكند خلاصه تاثير ساختمان عصبى را در شناختن
ميدانيم ولى از اينجا نبايد نتيجه بگيريم چون نوع عصب در شناختن مؤثر است پس
عين حقيقت را نمىتوان شناخت زيرا چنانچه ذكر كرديم مفهوم كلمه شناختن شامل
همين تاثير مخصوص هم هست .
دكتر ارانى شناختن عين حقيقت و حقيقت مطلق حقيقتى كه از ناحيه اعصاب شكل
مخصوصى پيدا نكند پوچ و بىمعنى مىشمارد در همان صفحه مىگويد: چقدر بى مغز
است اگر مكتبهاى مخالف ما توقع دارند كه فكر و اشياء در هم تاثير نمايند يعنى
عمل شناختن صورت خارجى پيدا كند بدون اينكه يك طرف تاثير نداشته باشد يعنى فكر
در تاثيرى كه از اشياء گرفته است تصرف نكند بالاخره همين تصرف همان شناختن است
و اگر يكى نباشد ديگرى هم نخواهد بود اينهايى كه عقب عين حقيقت و حقيقت مطلق و
مفهومهاى پوچ ديگر مىباشند مثل اينست كه مىخواهند عمل شناختن مانند عمل هضمى
صورت گيرد كه نه ماده غذائى وارد معده شود و نه معده بر روى مواد غذائى اثر كند
.
ايضا در همان جزوه صفحه 29 مىگويد: مغز از همان زمان تولد داراى يك خاصيت
اصلى است و آن خاصيت فكر كردن است ولى اين خاصيت اصلى وقتى ميتواند كار كند كه
ماده لازم را دريافت كند مثل اينكه يك معده خاصيت هضم دارد ولى وقتى هضم مىكند
كه ماده غذائى در آن داخل شود اگر بواسطه عناصر تاثر ديدن و شنيدن و غيره
موضوعى پيدا كند فكر هم كار مىكند
خلاصه نظريه ماديين جديد
از مجموع گفتههاى ماديين اين نتيجه استنباط مىشود فكر و ادراك بطور كلى از
خواص معينه تشكيلات مادى اعصاب مغزى است و اين خاصيت وقتى به ظهور مىرسد كه
تاثيرى از خارج بر اعصاب وارد شود مانند تاثير امواج نور از راه چشم و تاثير
امواج صوتى از راه گوش .
پس از آنكه تاثيرات زيادى از راه حواس بر مغز وارد شد و آثار مادى نسبتا
زيادى باقى گذاشت قدرت تفكر در مغز پيدا مىشود يعنى استدلال مىكند قضاياى
رياضى حل مىكند قوانين كلى طبيعت را كشف مىكند اصولى كلى فلسفى و منطقى را
بدست مىآورد و البته قدرت تفكر را نبايد يك عمل خارق العاده در طبيعت تلقى كرد
زيرا عمل تفكر جز يك سلسله تغييرات شيمياوى كه در مغز حاصل مىشود چيز ديگرى
نيست .
نوع ساختمان سلسله اعصاب اشخاص ممكنست متفاوت باشد و اگر مختلف بود قهرا نوع
احساسات و طرز تفكرات اشخاص هم فرق خواهد كرد و بعلاوه چون هر جزئى از اجزاء
طبيعتبنا بوضع و موقعيت مخصوص و در تحت تاثير عوامل مختلف تغيير خاصيت مىدهد
ممكنست نوع احساسات و طرز تفكرات يكنفر نيز در محيطهاى مختلف فرق كند و لهذا
نبايد انتظار داشت كه اگر يكنفر انسان در كره مريخ بزرگ شود و سنين عمر خود را
در آنجا طى كند همانطور كه ما در زمين فكر مىكنيم فكر كند زيرا ممكنست در آنجا
تمام افكار و ادراكاتش شكل ديگرى كه مقتضاى آن محيط است پيدا كند مثلا طورى
قضاياى رياضى را حل كند كه مخالف افكار ما باشد مثلا از 2 ضرب در 2 نتيجه 3
بگيرد و طور ديگرى قوانين طبيعت را كشف كند طور ديگرى منطق و فلسفه بسازد و
همچنين ... .
اين استخلاصه نظريه ماديين در باب حقيقت نسبى .
قطع نظر از اشكالات زيادى كه بر مادى بودن فكر و اداراك وارد است و ما قبلا
در مقاله 3 روشن كردهايم و قطع نظر از آنچه در مقاله 5 بيان خواهيم كرد كه در
ميان افكار ما يك سلسله افكار مطلق و غير قابل تغيير موجود است و چنانكه در متن
اشاره شده استخود ماديين نيز بدون توجه يك سلسله افكار خود را مطلق و غير نسبى
و غير قابل تغيير مىدانند آيا اينجا اين پرسش پيش نمىآيد كه پس ما بايد
بگوئيم آنچه ما از جهان چه بوسيله حس و چه بوسيله فكر عقل ادراك مىكنيم و
مىفهميم همه آن طور هستند كه ساختمان مغز ما در وضع و موقعيت مخصوص اقتضا
مىكند و اما واقع و نفس الامر چگونه است نميدانيم .
آيا لازمه همه اين مقدمات اين نيست كه ما بايد از لحاظ واقع بينى به هيچ
فكرى اعتماد نكنيم و فلسفه حتى خود ماترياليسم ديالكتيك و جميع رشتههاى علوم
طبيعى و رياضى را با ترديد و شك تلقى كنيم .
آيا شكاكان قديم و جديد قطع نظر از راه استدلال غير از اين مقصودى داشتند
آيا بين نظريه كانت و بين نظريه ماترياليسم ديالكتيك از لحاظ ارزش معلومات
فرق استيا نه؟
ماديين كانت آلمانى را شكاك بحساب مىآورند از راه اينكه بين شىء بنفسه
واقعيتخارجى شىء و شىء براى ما تصورى كه از آن شىء در ذهن ما هست فرق
گذاشته زيرا كانت معتقد نيست كه ذهن فطرتا يك معانى قبلى از قبيل زمان و مكان
از خود دارد كه در خارج نيستند و هر چه را ادراك مىكند در ظرف آن معانى و در
قالب آنها ادراك مىكند پس نتيجه مىگيرد هميشه بين شىء بنفسه و شىء براى ما
اختلاف است .
همچنانكه خواننده محترم متوجه استخود ماديين نيز بين شىء بنفسه و شىء
براى ما فرق مىگذارند با اين تفاوت كه كانت از راهى وارد شده كه نتيجهاش
اختلاف بين شىء بنفسه و شىء براى ما است ولى شىء براى ما نسبتبه اشخاص فرق
نمىكند ولى ماديين از راهى وارد شدهاند كه بين شىء بنفسه و شىء براى هر كس
جدا جدا فرق پيدا مىشود .
كانتبه نقل مرحوم فروغى مىگويد انسانها جهان را با يك عينك مخصوص مىبينند
و نمىتوانند اين عينك را از چشم خود دور سازند اما ماديين مىگويند هر فردى از
افراد انسان جهان را با عينك مخصوص به شخص خود مىبيند و نمىتواند آنرا از خود
دور سازد .
فرق ديگرى نيز هست و آن اينكه كانت اين عينك را فقط براى مشاهده عوارض طبيعت
در جلو چشم انسان قرار مىدهد و اما ماديين اين عينك را براى مطالعه هر چيزى
حتى رياضيات و فلسفه در جلو چشم اشخاص قرار ميدهند .
كانتبه نقل مرحوم فروغى مىگويد معلوم را تشبيه مىكنيم به مواد غذائى كه
بايد به بدن برسد و بدل ما يتحلل شود براى اين مقصود بايد مواد خوراكى از خارج
داخل معده شود آنگاه بايد معده و اعضا ديگر هاضمه شيرههائى از خود ضميمه كنند
تا خوراكها غذا شود پس خوراكها به منزله احساساتند و شيرهها حكم زمان و مكان
كه به عقيده كانت اين دو غير عينى و از مفهومات قبلى ذهن مىباشند را دارند.
چنانكه سابقا از گفتار ارانى نقل كرديم ماديين نيز عين همين تشبيه كانت را
تكرار كردهاند تنها اختلاف نظر در نوع شيرههائى است كه ذهن از خود ضميمه
مىكند به عقيده كانت آن شيرهها عبارت است از مفهومات قبلى ذهن و به عقيده
ماديين عبارت است از نوع تاثير مخصوص سلسله عصبى .
بنابر اين چه امتيازى در بين است كه ما كانت را شكاك و ايده آليست و ماديين
را ئاليستبدانيم
آيا بين رولاتيويسم و ماترياليسم ديالكتيك از لحاظ ارزش معلومات فرق استيا
نه
قبلا اشاره كرديم كه طرفداران ماترياليسم ديالكتيك بين نظريه خود در باب
ارزش معلومات و نظريه نسبيون فرق مىگذارند زيرا آنها حقايق نسبى را داراى
خاصيت تحول و تكامل مىدانند و اما ساير نسبيون بحسب ادعاى ماديين اين عقيده را
ندارند و از همين لحاظ است كه مسلك خود را مسلك جزم دگماتيسم و مسلك آنها را
مسلك شك سپتىسيسم معرفى مىكنند حالا بايد ببينيم آيا واقعا اين مقدار فرق
موجب مىشود كه ارزش معلومات در نظر اين دو دسته فرق كند نسبيون شكاك و ماديين
يقينى و جزمى باشند يا نه.
دكتر ارانى در جزوه ماترياليسم ديالكتيك صفحه 29 مىگويد: از توليد يك
اشتباه جلوگيرى مىكنيم ممكنست از استعمال مفهوم نسبى راجع بحقيقت ما را جزء
نسبيون كه در جدول جزء آگنوستىسيستها لاادريون ذكر شده تصور كنند ولى اين دو
موضوع را بايد كاملا جدا كرد به عقيده ما درجه هر حقيقت هر ايدئولوژى علمى
مشروط به زمان است و آنچه كه بلا شرط است اينكه تاريخ هر ايدئولوژى علمى با يك
واقعيتيعنى با طبيعت مطلق نظير مىباشد از يك طرف اين حقيقت نسبى كه ما
مىگوييم غير مشخص است و بواسطه همين غير مشخص بودن است كه علم بشر جامد و راكد
نمانده تكامل پيدا كرده است ولى از طرف ديگر در عين حال به اندازه كافى مشخص
است كه فكر منطقى را از انكار وجود حقيقت و واقعيتيعنى از تبعيت ايده آليسم و
آگنوستى سيسم امثال كانت و هيوم خلاص نمايد اين اختلاف بين ماترياليسم ديالكتيك
و عقيده نسبى فلسفى را بايد در نظر داشت همانطور كه هگل گفته است ديالكتيك شامل
يك جزء عقايد نسبى و نفى و شك را دارا است ولى منحصر باين افكار نيستيعنى نسبى
بودن حقيقت را قبول مىكند ولى در ضمن نشان مىدهد كه اين نسبى بودن تاريخى
يعنى مطابق توالى زمان است و هر قدر زمان پيش ميرود اجزاء بيشترى از روابط
واقعيتخارجى جزء حقيقت نسبى مىشود و حال آنكه مكتبهاى نسبى و شكاكين اين
عقيده را ندارند .
ما سابقا مسئله تكامل حقيقت را بيان كرديم و روشن كرديم كه تكامل
حقيقتبمعنائى كه منظور ماديين استحقيقت متغير و غير مشخص موهوم محض است و به
معانى كه صحيح است توسعه تدريجى معلومات تبدل فرضيهها در علوم طبيعى ربطى به
مدعاى ماديين ندارد .
اكنون اضافه مىكنيم فرضا كه ما حقايق را متغير و متكامل بدانيم اشكال شكاك
بودن باقى است زيرا طبق عقيده ماديين اين حقيقت متحول متكامل در همه مراحل نسبى
است نه مطلق و اين مراحل هم تا بى نهايتباعتراف خودشان ادامه دارد پس در جميع
مراحل هر حقيقتى را كه در نظر بگيريم آن طور است كه مقتضاى خاص ذهن بشر است نه
آن طور كه واقع و نفس الامر استيعنى واقعا حقيقت نيست و اين عين همانست كه
نسبيون و ساير شكاكان مىگويند حقيقت اينست كه طرفداران ماترياليسم ديالكتيك
مسئله تكامل قيقتيا تغيير تكاملى مفاهيم را كه پايه اساسى منطق ديالكتيك و
مهمترين سنگر حمله آنان به منطق قديم است از راههاى مختلفى بيان مىكنند كه با
هم فرق مىكند و خودشان اين راهها را از يكديگر تفكيك نمىكنند شايد تعمد دارند
كه براى گم كردن راه چند پهلو مقصود خود را ادا كنند و بسا هستبراى خواننده
مقالاتشان ابتداء توليد تحير نمايد .
ما براى اينكه خوانندگان محترم ارزش واقعى فلسفه مادى و منطق ديالكتيك را
بهتر دريابند تمام راههاى مختلف اثبات تكامل مفاهيم را تفكيك كرده و جدا جدا
بيان مىكنيم و به پاسخ آنها مىپردازيم
راههاى اثبات تكامل حقيقت در نظر طرفداران ماترياليسم ديالكتيك
طرفداران ماترياليسم ديالكتيك نظريه تكامل حقيقت را نه تنها يك نظريه صحيح
معرفى مىكنند بلكه مدعى هستند يگانه متود و اسلوب صحيح تفكر همان اسلوب منطق
ديالكتيك است و مهمترين اساس اسلوب منطق ديالكتيك اصل تكامل حقيقت تغيير تكاملى
مفهومات است .
طرفداران ماترياليسم ديالكتيك طرز تفكر ماديين قبل از ماركس و انگلس را كه
بر اين اساس نبوده متافيزيكى يعنى واقعا غلط مىدانند .
اين دانشمندان تكامل حقيقت را از راههاى مختلف اثبات مىكنند اينك بيان آن
راهها راه اول فكر خاصيت مخصوص ماده مغز است و بنا بر اين جزئى از طبيعت است
تمام اجزاء طبيعت در تحت تاثير عوامل مختلف دائما تغيير مىكنند و نمىتوانند
يك آن ساكن و يكسان و بىحركتبمانند پس مغز نيز با همه محتويات خود افكار و
ادراكات در تغيير است و نمىتواند ساكن و بىحركتبماند .
طبيعت همواره در تغييرات خود تكامل پيدا مىكند پس مفاهيم ذهنى نيز كه در
ماده مغز جايگزين هستند در تكامل هستند .
پاسخ ما در مقاله 3 روشن كرديم كه ادراكات خواص عمومى ماده و از آن جمله
خاصيت تغيير را ندارند و با آنكه مغز با جميع محتويات خود در طول عمر يكنفر
چندين بار عوض مىشود ممكن است افكار شخص در تمام اين مدت ثابت و پابرجا باقى
بمانند و اين خود دليل است كه افكار در ماده جايگزين نيستند .
در اينجا اضافه مىكنيم اگر فرضا افكار در ماده مغز جايگزين باشند و به
همراه ساير اجزاء طبيعتسير استكمالى داشته باشند اين نوع از تكامل افكار را
نمىتوان جزء قوانين مخصوص منطق و متود تفكر بشمار آورد زيرا بديهى است اين
تغيير و تبدل قانون جبرى و ضرورى طبيعت است و اگر فكر از خواص مغز و جزء
طبيعتباشد جبرا تغيير خواهد كرد و در اين خاصيت افكار و ادراكات همه انسانها
بلكه همه حيوانها مساوى خواهند بود و قهرا مفاهيم ذهنى همه انسانها خواه مادى
باشند و خواه الهى داراى تغيير تكاملى خواهند بود ماديين نمىتواند اين خاصيت
را تنها طرز تفكر مخصوص خود بدانند و بعنوان اسلوب و متود خاص منطق خود بشمار
آورند زيرا چنانكه ميدانيم قواعد و قوانين منطق قواعدى است دستورى و با قواعد
فلسفى و علمى فرق مىكند قانون فلسفى و قانون علمى ساير علوم از يك واقعيت عينى
خارجى حكايت مىكند اما قانون منطقى متود و روش فكر كردن را مىآموزد و دستور
طرز تفكرى كه به نتيجه مىرساند مىدهد و از اين جهتشبيه قانون اخلاقى است كه
از واقعيتى حكايت نمىكند بلكه صرفا دستور عمل نيكو مىدهد .
علم اخلاق دستور عمل صحيح مىدهد و منطق دستور فكر كردن صحيح را و چون اين
دو علم دستورى هستند بكار بستن آنها منوط به اراده اشخاص است افراد مىتوانند
طبق آن دستورات رفتار بكنند و مىتوانند رفتار نكنند و از اينجا تفاوت بين
اشخاص پيدا مىشود .
اما يك قانون فلسفى مثل قانون حركتيا يك قانون فيزيكى مثل قانون ثقل بر همه
افراد بيك نحو حكومت مىكند .
پس اگر روح و خواص روحى و از آن جمله تفكر مادى و متغير باشند قهرا و جبرا
مفاهيم ذهنى عموم افراد متغير و متحرك و جنبنده خواهد بود و چونكه تفكر
ديالكتيكى بحسب تعريف ماديين يعنى تفكرى كه در وى مفاهيم متحرك بوده و جامد
نيست پس همه انسانها تفكر ديالكتيكى دارند خواه خودشان متوجه باشند و خواه
متوجه نباشند محال است كسى پيدا شود كه تفكر ديالكتيكى نداشته باشند تنها
امتياز ماديون در اين جهتخواهد بود كه آنها مىدانند كه همه تفكرات ديالكتيكى
است و ديگران نمىدانند و اين دانستن و ندانستن تغييرى در طرز تفكر عمومى كه
جبرا ديالكتيكى است نمىدهد .
خلاصه مطلب اينكه اولا حقايق چون غير مادى هستند تغيير نمىكنند و ثانيا اگر
هم فرضا تغيير بكنند همه افراد در آن يكسان خواهند بود و نمىتوان آنرا بعنوان
طرز تفكر و اسلوب منطقى يك دسته مخصوص معرفى كرد .
راه دوم اشياء خارجى اجزاء طبيعت كه فكر با آنها تماس مىگيرد تغيير و حركت
تكاملى دارند اصل تغيير و اين اشياء متغير متحول همه با يكديگر مرتبط و در
يكديگر مؤثرند اصل تاثير متقابل .
اشياء را بدو نحو مىتوان مطالعه كرد يكى در حال سكون و جدا جدا و ديگر در
حال تغيير و ارتباط پس مفاهيمى كه از اشياء خارجى در ذهن ما نقش مىبندد بدو
نحو ممكن است صورت بگيرد .
صحيحترين طرز تفكر كه همان طرز تفكر ديالكتيكى است اينست كه هر شىء را در
حال حركت تكاملى نه در حال سكون و جمود و در حال ارتباط با ساير اجزاء طبيعت نه
مستقل و جدا مطالعه كند .
و از طرفى معلوم است هر مفهومى هنگامى حقيقت است كه با واقعيتخارجى نظير
باشد و چون واقعيتهاى خارجى در حال تكامل و همه با هم مرتبط و در يكديگر مؤثرند
مفاهيم ذهنى ما نيز اگر بخواهند حقيقتباشند بايد متحرك و متغير و در يكديگر
مؤثر باشند و الا حقيقت نبوده خطا و غلط خواهند بود .
منطق قديم جامد استاتيك بود اما منطق ديالكتيك متحرك ديناميك است و عيب
اساسى منطق قديم كه پايه متافيزيك است دو چيز بود .
يكى اينكه اشياء را در حال جمود و سكون مطالعه مىكرد اصل سكون و لهذا
مفاهيمى كه از اشياء داشتساكن و بىحركتبود .
ديگر اينكه اشياء را از يكديگر مستقل و جدا جدا مطالعه مىكرد اصل جدائى و
بين هر شىء و ساير اشياء ديوار و حائلى قائل بود و لهذا هر مفهوم برايش مستقل
و از ساير مفاهيم جدا بود و مفاهيم در يك ديگر مؤثر نبودند .
اما براى كسى كه با منطق ديالكتيك فكر مىكند مفاهيم همواره متحرك و در يك
ديگر مؤثرند نتيجه اينكه مفاهيم در منطق جامد همواره جامد و بىحركت و از يك
ديگر مستقل و جدا بود پس حقيقت نبود زيرا با واقعيتخارجى نظير نبود و اما در
ديالكتيك مفاهيم همواره متحرك و در يكديگر مؤثرند پس حقيقتاند زيرا با
واقعيتخارجى نظيرند و مطابقت دارند .
پس حقيقت كه محصول طرز تفكر ديالكتيكى است همواره متحول و متكامل است .
دكتر ارانى در جزوه ماترياليسم ديالكتيك صفحه 56 مىگويد اصل دوم ديالكتيك
اصل تكامل ضدين يا قانون تكاپوى طبيعت است واقعيت ماده زمان مكان چون زمان را
در بر دارد شامل مفهوم تغيير نيز مىباشد اين تغيير و شدن و تكامل واقعيت دارد
و تكاپوى طبيعت واقعى است همين تكاپوى واقعى در مغز ما بصورت حقيقت قانون
تكاپوى طبيعت تصوير مىشود تا آنجا كه مىگويد اين قانون راجع بحركت تغيير
واقعى اشياء و حركتحقايق تصاوير واقعيت در فكر است .
در صفحه 48 مىگويد: دقت كنيد كه دو مفهوم را با يك ديگر مخلوط نكنيد اگر
صحبت از ديالكتيك در طبيعتباشد غرض واقعيت ديالكتيك يعنى تاثير متقابل اجزاء
طبيعت و تكاپوى آنها بدون ارتباط با طرز تفكر بشر است و اگر از اسلوب ديالكتيك
باشد غرض تصويرى از واقعيت ديالكتيك در مغز ما است كه با يك واقعيت نظير است و
طريقه استدلال ما است .
پاسخ اين بيان دانشمندان مادى شامل دو قسمت است :
قسمت اول - اينكه طبيعتخارجى در حال تغيير و تحول و تكامل است و سكون و
يكسان ماندن در طبيعتخارجى وجود ندارد و همين طبيعت متغير و متكامل همه اجزائش
در يكديگر مؤثر و با يكديگر مرتبطند .
اين قسمت البته صحيح است و مورد تاييد فلاسفه الهى بوده و هست اصل اين نظريه
تازگى ندارد و باقرار خود ماديين اصل حركت و تغيير را اولين بار هراكليد
هرقليطوس در قرن ششم قبل از ميلاد ابراز كرد و اصل تاثير و ارتباط اجزاء
طبيعتبا يكديگر اولين بار از طرف افلاطون و ارسطو ابراز شد .
در حدود سه قرن و نيم پيش صدر المتالهين فيلسوف بزرگ اسلامى كه تحول عظيمى
در فلسفه بوجود آورد اصل تكامل طبيعت را بطرز بديع و بى سابقهاى بيان كرد وى
با موازين فلسفى باثبات رسانيد كه تمام اجزاء طبيعت اشكال و تنوعات مخصوص
حركتند و سكون و يكسان ماندن خلاف مقتضاى ذات طبيعت است و از اين جهتحدود
ماهيات همواره متحرك و براى يك شىء در دو لحظه نمىتوان يك ماهيت ثابت فرض
نمود .
دانشمندان اروپا در قرون جديده و مخصوصا در قرن نوزدهم از راه كاوشهاى تجربى
و تجسسات علمى قوانين مخصوص تكامل را در نباتات و در موجودات زنده بدست آورند
لامارك و داروين فرضيه تكامل تدريجى موجودات زنده را در تحت قوانين مخصوص بيان
كردند .
روى هم رفته تحقيقات فلسفى از يك طرف و تجسسات علمى از طرف ديگر در باب حركت
اين نتيجه را در باب كيفيت مطالعه اشياء و كشف حقيقت آنها بدستبشر داد كه
اشياء را نبايد ساكن و جامد مطالعه كرد يعنى اگر تصورى از يك حادثه طبيعى در يك
حالتخاص داشته باشيم نبايد اين تصور را براى هميشه نسبتبان حادثه كافى بدانيم
زيرا آن شىء يا آن حادثه طبيعى متدرجا در امتداد زمان تغيير و تكامل پيدا
مىكند و تصور سابق ما فقط نسبتبحالتسابق آن حادثه طبيعى صحيح است و اما
نسبتبهر يك از حالات ديگر احتياج به تصورهاى جدا جدا داريم و از اين جهت مصداق
هر يك از تصورات متعدد ذهنى ما فقط يكى از حالات متعاقب آن حادثه است و در مقام
تشبيه دستگاه ادراكى را مىتوان تشبيه كرد به دستگاه عكس بردارى كه از يك طفل
كه بتدريج تكامل پيدا مىكند عكسهاى متعددى بر مىدارد البته هر يك از عكسها و
تصويرات روى صفحه مقوا طفل را در يك زمان معين و يك مرحله معين از مراحل تكامل
نشان مىدهد و نسبتبه آن حالت دائما صادق و منطبق است ولى نسبتبه ساير حالات
آن طفل كه تغيير كرده صادق نيست و اگر بخواهيم حالات ديگر آن طفل را نشان بدهيم
احتياج به عكسهاى متعدد ديگرى داريم .
همچنانكه قبلا اشاره شد اين قسمت از بيان تكامل كه مربوط به تكامل واقعيت
است مورد تاييد فلاسفه الهى بوده و هست و نتيجهاش مطالعه طبيعتبطرز خاصى است
كه گفته شد .
قسمت دوم - اين قسمت نتيجه مخصوصى است كه طرفداران ماترياليسم ديالكتيك به
سليقه خود از قسمت اول در باب كيفيت مطالعه طبيعت گرفتهاند و آن اينكه مفاهيمى
كه انسان در ذهن خود از طبيعت دارد هنگامى حقيقت است و با واقع منطبق است كه با
واقعيت طبيعت نظير باشد يعنى داراى همان خاصيتى باشد كه واقعيت طبيعت دارد و
چونكه واقعيتهاى طبيعتبحكم اصل تغيير در تغيير و تكامل و بحكم اصل تاثير
متقابل در تحت تاثير يكديگرند ناچار اگر بنا شود تصورهاى ذهنى حقيقت و مطابق با
واقع باشند بايد همان خاصيتها را داشته باشند يعنى بايد متحول و متكامل بوده و
در يكديگر تاثير داشته باشند .
طرفداران ماترياليسم ديالكتيك اين قسمت را نيز به هراكليد دانشمند قديم
يونان نسبت ميدهند .
چنانچه دكتر ارانى در صفحه 49 جزوه مزبور پس از آنكه جمله معروف را در يك
رودخانه دو دفعه نمىتوان وارد شد از هراكليد نقل مىكند مىگويد هراكليد متوجه
تاثير مفهوم جريان در مفهوم رودخانه شده است .
ولى حقيقت اين است كه هيچيك از حكماء قديم يونان و حكماء دوره اسلامى و
حكماء جديد اروپا در اين قسمتبا طرفداران ماترياليسم ديالكتيك شريك نيستند از
دانشمندان جديد اروپا فقط هگل نيمه دوم قرن هيجدهم و نيمه اول قرن نوزدهم
ميلادى را مىتوان نام برد كه چنين عقيدهاى داشته است و از دانشمندان دوره
اسلامى تنها محقق جلال الدين دوانى قرن دهم هجرى عقيده خاصى در باب علم دارد كه
همين نتيجه را مىدهد اشتباه اساسى ماترياليسم ديالكتيك هم همين جا است .
اين آقايان گمان كردهاند كه اگر يك مفهوم حقيقت و مطابق با واقع باشد بايد
خاصيت مصداق خود را داشته باشد و چون مصداقهاى خارجى خاصيت تكامل و تاثير
متقابل را دارند عين اين دو خاصيتبايد در مفاهيم ذهنى موجود باشد و الا با
واقع مطابق نخواهند بود غافل از اينكه اگر بنا شود مفهوم خاصيت مصداق خود را
داشته باشد بايد تمام خاصيتهاى او را داشته باشد و در اين صورت اين مفهوم مفهوم
شىء خارجى نيستبلكه خود يك واقعيتى است در عرض آن واقعيت و ساير واقعيتهاى
طبيعت .
كسانى كه به منطق و فلسفه قديم كه اين آقايان آنها را كهنه و جامد مىخوانند
آشنائى دارند مىدانند كه در مبحث معروف وجود ذهنى كه از غامضترين و
پيچيدهترين مسائل استشبهه معروفى هست كه اساس آن شبهه با اين اشتباهى كه
ماترياليسم ديالكتيك در باب حقيقت دچار آن شده استيكى است آن شبهه اينست اگر
عين ماهيت معلوم در ذهن موجود شود يعنى اگر مفهوم ذهنى حقيقت و مطابق با واقع
باشد ناچار بايد تصورات ذهنى مصداق ماهيت معلوم باشند و قهرا تمام خواص و آثارى
كه ساير مصاديق دارند داشته باشند مثلا اگر يك جوهرى از جواهر يا كمى از كميات
يا كيفى از كيفيات جسمانى را تصور كنيم لازم است كه تصور ما خودش مصداق جوهر يا
مصداق كم يا مصداق كيف جسمانى بوده باشد و قهرا خواص و آثار آنها را داشته باشد
و حال آنكه ما ميدانيم تصورات ما كيفيات نفسانى هستند و مصداق مقوله كيف بوده و
خواص و آثار كيف نفسانى را دارا مىباشند .
فلاسفه پاسخهاى متعددى باين شبهه دادهاند بهترين پاسخها همان است كه صدر
المتالهين داده و مورد قبول فلاسفه بعد از خودش واقع شده .
ما با حذف مقدمات و دلائلى كه اين فيلسوف بزرگ آورده به اصل نظريهاش اشاره
مىكنيم زيرا بيان مفصل اين نظريه احتياج به بيان مقدمات و توضيح اصطلاحات دارد
كه مناسب اين مقاله نيست عرض ما فعلا اشاره به يكى از ريشههاى اشتباهات
ماترياليسم ديالكتيك است و آن اينكه مفاهيم از يك لحاظ عين ماهيت معلوم هستند
به حمل اولى ذاتى ولى از لحاظ ديگر عين آن نيستند يعنى مصداق ماهيت معلوم
نيستند حمل شايع صناعى و لهذا خواص و آثار معلوم را ندارند و از اين جهت اگر ما
يك شىء متكمم داراى كميتيا متكيف داراى كيفيتيا متحرك داراى حركت را تصور
كنيم مفهوم متصور ما در عين اينكه با خارج عينيت و تطابق دارد خواص و آثار شىء
خارجى را ندارد يعنى مفهوم متصور ما داراى كميتيا يفيتيا حركت نخواهد بود .
از خوانندگان ما آنانكه به فلسفه آشنا هستند بهمين اشاره مختصر به ريشه اين
اشتباه خوب متوجه شدند و تار و پود اين منطق ديناميك را كه همه جا به منطق قديم
حملهور مىشود و آنرا جامد استاتيك مىخواند بدست آوردند و دانستند كه ريشه
اين منطق متحرك فقط يك اشتباه بزرگى است كه قرنها است پنبه آن زده شده است .
راه سوم تنها طريقه شناختن حقيقى يك شىء عبارت است از اينكه روابط آن شىء
را با ساير اشياء بدست آوريم منطق قديم دچار اشتباه بود كه طريقه شناختن را
تعيين حد و رسم و بيان جنس و فصل معرفى مىنمود اما در منطق ديالكتيك طريقه
شناختن حقيقى يك چيز عبارت است از تعيين ارتباطات آن شىء با ساير اشياء اعم از
اشياء گذشته و اشياء همزمان يعنى اينكه تاريخچه گذشته و وضع حاضر آنرا در تحت
تاثير اجزاء مجاور همزمان بدست آوريم و چون هر شىء با ساير اشياء روابط بى
نهايت زياد دارد پس شناختن حقيقى يا حقيقت تدريجا مراحلى طى مىكند و با كشف
روابط بيشترى كاملتر مىشود و هر يك از اين مراحل نسبتبه مرحله قبل از خودش
حقيقت و نسبتبه مرحله بعد از خودش خطا است پس حقيقتبمعناى كثير المطابقه و
خطا بمعناى كثير المغايره خواهد بود پس حقيقتيعنى شناختن حقيقى اشياء متحول و
متكامل است .
پاسخ طريقه شناختن حقيقى بعد از اين در مقاله پنجم با توجه به گفتههاى
ماديين بيان خواهد شد در اينجا مربوط بمطلب خودمان همين قدر مىگوييم بفرض
اينكه طريقه شناختن حقيقى تعيين روابط هر شىء با ساير اشياء باشد و بفرض اينكه
روابط هر شىء با ساير اشياء بى نهايتباشد مدعاى ماترياليسم ديالكتيك بدست
نمىآيد زيرا مدعاى ماترياليسم ديالكتيك چنانكه كرارا گفته شده اينست كه حقيقت
همواره غير مشخص و داراى تغيير تكاملى است و حال آنكه بيان فوق اينطور نتيجه
مىدهد كه شناختن حقيقتى عبارت است از مجموع كشف روابط بى نهايتشىء با ساير
اشياء و البته هر يك از كشف رابطهها خود يك حقيقتى است كه عارض ذهن ما شده و
كشف رابطه ديگر خود يك حقيقت ديگرى است نه اينكه همان كشف رابطه اولى تغيير و
تكامل پيدا كرده است و بعبارت روشنتر شناختن يعنى اطلاع بر حالات يك شىء و
البته ممكنست اطلاع شخص راجع بيك چيز ابتداء محدود باشد بعد اطلاعات ديگرى
اضافه شود و معلومات شخص راجع به آن شىء توسعه پيدا كند ما سابقا روشن كرديم
كه توسعه تدريجى معلومات ربطى به تغيير و تكامل حقيقت ندارد .
راه چهارم يك مطالعه اجمالى در تاريخ علوم روشن مىكند كه علوم در حال تحول
و تكامل مىباشند هيچيك از رشتههاى علوم و فلسفه بيك حال باقى نمانده بتدريج
كاملتر شدهاند ما ميدانيم قوانين علمى كه امروز بشر آنها را در علوم برسميت
مىشناسد با قوانين علمى هزار سال قبل فرق دارد منطقى كه امروز بكار مىبرد غير
از منطق هزار سال پيش است فلسفه امروز بشر با فلسفه هزار سال پيش فرق دارد آيا
منطق و فلسفه و علوم هزار سال قبل حقيقت نبود چرا اما منطق و فلسفه و علوم
امروز درجه حقيقى بودنشان بالا رفته و كاملتر شده پس علوم كه در حقيقتبودن
آنها شكى نيست متحول و متكامل مىباشند .
ما در مقدمه اين مقاله جواب اين مغلطه را نيز آشكار كرديم و گفتيم در فلسفه
و منطق و ساير علوم دو نوع تكامل وجود دارد و هيچيك از دو نوع ربطى به تغيير و
تكامل حقيقت كه مدعاى ماديين است ندارد در اينجا نيازى به تكرار نداريم .
ماديين در مسئله تكامل مفاهيم حقيقى كه خوانندگان محترم بى اساس بودن آنرا
بخوبى دريافتند هو و جنجال راه مىاندازند و مىگويند عامل ترقى و توسعه علوم
تكامل مفاهيم است ولى از بياناتى كه تا كنون شده بخوبى روشن مىشود كه ترقى و
تكامل علوم هيچگونه ارتباطى با فرض موهوم ماديين در باب تكامل حقيقت ندارد بلكه
اساس ترقى و تكامل علوم دو چيز ديگر است كه ما قبلا در مقدمه اين مقاله توضيح
دادهايم
اجتماع صحيح و غلط و حقيقت و خطا
اين مطلب را مكرر گوشزد كردهايم كه ايده آليستها و سوفسطائيان ارزش معلومات
را بكلى نفى مىكنند تمام ادراكات و علوم بشر را از لحاظ واقع نمائى هيچ در هيچ
و خطا مىدانند و چنانكه در ابتداء مقاله تذكر داده شد وقوع خطا را در بعضى از
موارد مسلم نظير مثالهائى كه در متن مقاله ذكر شده دليل بر بىحقيقتبودن
ادراكات در ساير موارد مىگيرند و بعبارت اخرى حصول علم حقيقى مطابق با واقع را
منكرند .
اما فلاسفه پارهاى از ادراكات را بعنوان حقايق مسلمه بديهيات مىپذيرند و
مىگويند با بكار بردن فكر بطرز صحيح مىتوان علم حقيقى مطابق با واقع كسب نمود
و از خطا فى الجمله دورى جست و وقوع خطا فى الجمله دليل بر خطا بودن جميع
معلومات نيست .
ولى ماترياليسم ديالكتيك اخيرا نغمه جديدى ساز كرده است و مدعى است اساسا
بين صحيح و غلط و حقيقت و خطا اختلافى نيست مىتوان اينها را با يكديگر مجتمع و
متحد نمود ممكن استيك چيز در عين اينكه صحيح است غلط و در عين اينكه حقيقت
استخطا و در عين اينكه راست است دروغ بوده باشد .
بطلان اين ادعا از بطلان ادعاى سوفسطائيان اگر واضحتر نباشد مخفىتر نيست
زيرا اين ادعا مستقيما مبتنى بر انكار اصل عدم تناقض است و اين اصل بمفهوم
فلسفى آن بديهىترين بديهيات است و حتى از وجود دنياى خارج كه ايدهآليستها
منكرند بديهىتر است ما بعد در جاى خود جميع شبهات كودكانه ماديين را در مورد
اين اصل متعرض خواهيم شد بر همه كس حتى بر يك طفل دبستانى روشن است كه يك حكم
يك قضيه يك جمله يا راست استيا دروغ يا صحيح استيا غلط شق ثالث ندارد حتى
آنكه خود طرفداران اين مسلك در عين اينكه براى يك چيز مدعى مىشوند هم صحيح است
و هم غلط گاهى مجبور مىشوند از مطلب خارج شده و فرضيهها را عنوان كرده پاى يك
جزء صحيح و يك جزء ديگر غلط را به ميان بكشند .
در اينجا ابتداء كلمات ماديين را در اين زمينه كه براى خواننده محترم خالى
از تفريح نخواهد بود نقل مىكنيم و سپس بعلت پيدايش اين نظريه براى آنها اشاره
مىكنيم .
ژرژ پوليتسر در اصول مقدماتى فلسفه آنجا كه قانون سوم ديالكتيك قانون تضاد
را بيان مىكند مىگويد از نظر متافيزيك صحيح صحيح است غلط غلط است و حال آنكه
ديده شده كه مىگوييم باران گرفت و بسا شده كه حرف ما تمام نشده باران مىايستد
اين جمله ما در وقتشروع صحيح بود و بعدا تبديل به اشتباه شده است علوم
نمونههاى چندى را بما نشان مىدهد قوانينى كه سالهاى متمادى بعنوان
حقيقتشناخته مىشده در يك آن بموازات پيشرفتهاى علمى بصورت خطا در آمده است .
دكتر ارانى در ذيل بيان اصل نفوذ ضدين صفحه 52 مىگويد: يك فكر تمرين نكرده
به آسانى نمىتواند درك كند چطور مىتوان حركت و سكون وجود و عدم جسمى و روحى
غلط و صحيح و غيره را متحد كرد ولى اندك تمرين و توجه براى اشخاصى كه ميل
بطبقات طرفدار ديالكتيك كردهاند اشكال را بر طرف مىكند مثلا مىدانيد سكون
حركتى است كه سرعت آن صفر باشد يعنى از حالات خاص حركت است هر چيز كه در حال
شدن است چون در حال شدن است پس آن چيز است و چون هنوز نشده است پس آن چيز
نيستيعنى بوسيله دقت در تكاپو و تكامل و شدن اشياء مىتوان وجود و عدم را يكجا
جمع كرد همينطور تضاد روحى و جسمى را بدين ترتيب مىتوان از بين برد كه خواص
روحى يك دسته مخصوص از خواص ماده است جمع شدن صحيح و غلط را در مبحثحقيقت نسبى
بيان كرديم و گفتيم مثلا مكانيك نيوتون در عين حال صحيح و غلط است صحيح است
زيرا بوسيله آن نتايج صحيح عملى كه صحت آن مسلم استبدست مىآوريم و غلط است
زيرا سرعت دستگاه را در قوانين در نظر گرفته است .
در مبحثحقيقت نسبى صفحه 27 مىگويد در زندگى معمولى صحيح و غلط را كاملا
متضاد فرض نموده مقابل هم قرار ميدهند يك چيز يا صحيح استيا غلط شق ثالث ندارد
و حال آنكه مكتب ديالكتيك در هر يك از مراحل شناختن يك جزء صحيح و يك جزء غلط
معتقد است .
در صفحه 28 مىگويد در قرن گذشته مىگفتيم آتم جزء لا يتجزى و آخرين حد
تجزيه ماده است اين ادعا هم صحيح و هم غلط بود صحيح بود زيرا اصول صنعت عظيم
شيمى بر روى آن بنا شد چطور مىتوان گفت چنين فرضى غلط است اما در عين حال كه
حقيقت دارد غلط هم هست زيرا در آن چيز كه آتم ناميده مىشد اجزاء ديگر يعنى
الكترون و پوزيترون و نويترون و غيره پيدا شده .
اين گفتهها بقدرى بى ارزش و بى اعتبار است كه قابل توجه كردن نيست راستى
شرم آور است پس از هزارها سال رنج و زحمت كه بشر در راه علم و فلسفه كشيده و
موفقيتهائى كه در اين زمينه كسب كرده است تا آنها را باين مرتبه عالى رسانده
استيك دسته پيدا شوند و بنام علم و فلسفه اينطور رطب و يا بس بهم ببافند و با
كمال وقاحتخيالات پوچ خود را بعنوان عاليترين افكار فلسفى معرفى كنند .
بقدرى اين گفتهها بى اساس است كه خودشان گاهى مجبور مىشوند پاى فرضيهها
را به ميان كشيده از يك جزء صحيح و يك جزء ديگر غلط صحبتبه ميان آورند مثل
اينكه گمان كردهاند ساير مردم منكرند كه ممكنستيك جزء يك فرضيه صحيح و يك جزء
ديگر آن فرضيه غلط بوده باشد در صورتى كه قصه يك جزء غلط و يك جزء صحيح با
مثالهائى كه خودشان ذكر مىكنند سازگار نيست در مثال ژرژ پوليتسر باران گرفت
كدام جزئش صحيح و كدام جزئش غلط است در مثال آتم كه در قرن نوزدهم مدعى بودند
آتم قابل تجزيه نيست كدام جزئش صحيح و كدام جزئش غلط بود
بنبست عجيب يا يك نكته مفيد و مهم
ممكنستخوانندگان محترم از خود بپرسند چه چيزى موجب شده كه طرفداران
ماترياليسم ديالكتيك در باب حقيقت و خطا اينطور نظريهها از قبيل نظريه تغير و
تكامل مفاهيم و نظريه اجتماع صحيح و غلط و امثال اينها را بدهند و حال آنكه با
اندك تامل بطلان اين نظريهها روشن است .
ولى بايد دانست كه ماترياليسم ديالكتيك از لحاظ اصول و مبانى اوليه در وضعى
قرار گرفته كه اگر اين دو نظريه را قبول نكند يعنى مفاهيم را غير متغير و صحيح
و غلط را غير قابل جمع بداند در بنبست عجيبى قرار مىگيرد كه راه بيرون شدن
ندارد زيرا نخستين اصل و مبناى اولى اين فلسفه اصالت ماده على الاطلاق
ماترياليسم و نفى ما وراء الطبيعه است .
اصل دوم اين فلسفه اصل تجزم دگماتيسم است اين فلسفه براى آنكه از بحثهاى خود
براى نفى ما وراء الطبيعه نتيجه يقينى و قطعى بگيرد در مورد اين اصل از
سيستمهاى فلسفه نظرى و تعقلى پيروى مىنمايد و بر خلاف سيستمهاى فلسفه حسى كه
از اظهار جزم و يقين مطلق خوددارى مىكنند جزم و يقين را شعار خود قرار مىدهد
.
اصل سوم اين فلسفه اصل اصالتحس و تجربه امپريسم است ماترياليسم ديالكتيك
منطق تعقلى را كه فلاسفه عقلى بان اعتماد مىكنند منكر است زيرا بحسب عقايد
مخصوص بخود در باب روح و كيفيت پيدايش علوم و ادراكات بديهيات اوليه عقلانى را
كه فلاسفه عقلى براى آنها ارزش يقينى و ثابت قائل بودند و مدعى بودند تنها
مسائلى را مىتوان يقينى خواند كه متكى به بديهيات اوليه عقلانى باشد نمىتواند
بپذيرد بلكه عقيده دارد تنها منطق قابل اعتماد منطق تجربى است .
ماترياليسم ديالكتيك در مورد اين اصل بر خلاف اصل دوم از فلاسفه حسى پيروى
مىكند ولى با اين تفاوت كه فلاسفه حسى حس و تجربه را از جنبه مثبت فقط دليل
مىگيرند نه از جنبه منفى و لهذا مسائل ما وراء الطبيعه را كه ما وراء حس و
تجربه است از قلمرو تحقيقات خود خارج مىدانند ولى ماترياليسم ديالكتيك هم از
جنبه مثبت و هم از جنبه منفى بحس اعتماد مىكند و مىگويد هر چه محسوس است راست
است و هر چه محسوس نيست دروغ است و لهذا معيار و مقياس كلى براى نفى و اثبات هر
چيزى حتى ما وراء الطبيعه علوم طبيعى جديد است كه متكى بحس و تجربه است .
اين سه اصل نامبرده اصل اصالت ماده اصل تجزم اصل اصالتحس اصول و مبانى
اوليه ماترياليسم ديالكتيك بشمار ميرود .
ماترياليسم ديالكتيك با قبول اين سه اصل با هم دچار حيرت و اشكال و بنبست
مىشود زيرا اگر مانند سيستمهاى فلسفه تعقلى بديهيات عقليه را بپذيرد و قيافه
متافيزيسم بخود گرفته يك فلسفه تعقلى خالص بشود علاوه بر آنكه با عقائد مخصوص
وى در باب روح و خواص روحى منافى است اصل سوم اصالتحس خود را از دست داده و در
نتيجه نخواهد توانست استدلالات فلسفى و نظرى الهيون را ببهانه اينكه در علوم
حسى نشانى از اين گفتهها نيست منكر شود و اگر مانند سيستمهاى حسى تنها به
مسائل علوم حسى اعتماد كند و همان ارزش كه قاطبه دانشمندان حتى خود حسيون براى
علوم حسى قائلند ارزش احتمالى و ظنى قائل شود اصل دوم اصل تجزم خود را از دست
داده و در نتيجه نخواهد توانستبطور جزم و يقين در عقائد فلسفى خود اظهار نظر
كند مثلا با جزم فتوى بدهد كه غير از ماده و خواص ماده چيزى نيست ماده وجود .
و اگر بخواهد همان ارزشى را كه فلاسفه عقلى و متافيزيسنها براى بديهيات
عقليه قائل بودند ارزش يقينى غير قابل تخلف براى مسائل و فرضيههاى علوم حسى
قائل شود پس با تجديد نظرها و كشف خلافها چه كند .
براى رهائى از اين بنبست اين راه به نظرش رسيده كه براى مسائل تجربى و
فرضيههاى علوم طبيعى ارزش يقينى قائل شود و تجديد نظرها و كشف خطاها را از راه
تغيير حقيقت و امكان اجتماع صحيح و غلط توجيه كند و بگويد حقيقت و خطا و صحيح و
غلط و صدق و كذب با هم منافاتى ندارد هم قانون علمى قرن گذشته صحيح و حقيقتبود
و هم قانون علمى امروز كه مخالف آن است زيرا حقيقت هر روز تغيير مىكند و لهذا
در قرن گذشته كه مىگفتند آتم بسيط است و قابل تجزيه نيست صحيح بود امروز هم كه
مىگويند آتم بسيط نيستبلكه مركب است از اجزاء زيادى نيز صحيح است و هر دو يك
حقيقتند كه تغيير كرده و تكامل يافته .
آيا اگر شما بجاى طرفداران ماترياليسم ديالكتيك بوديد راه فرار ديگرى از
اشكال بالا پيدا مىكرديد .
و آيا دانشمندان مادى چارهاى داشتند جز آنكه با اين سفسطه ببخشيد تحقيق
عميق خود را خلاص كنند .
البته يك سلسله اشتباهات فلسفى ديگر نيز كه دامنگير اين آقايان شده كمك كرده
است كه فرضيه تكامل حقيقت و فرضيه امكان اجتماع حقيقت و خطا را بسازند ولى
ترديدى نيست كه گرفتارى در اين بنبست و پيدا كردن راه فرارى براى رهائى از آن
دخالت زيادى داشته است .
چنانكه از كلمات ماديين هويدا است هميشه نتيجه دادن عملى را گواه بر صحت و
ارزش نظرى يك فرضيه مىگيرند آنگاه نتيجه مىگيرند كه چون دو قانون علمى مخالف
هر دو عمل نتيجه مثبت دادهاند پس هر دو حقيقتبودهاند .
ما در مقدمه اين مقاله روشن كرديم كه نتيجه عملى دادن گواه بر صحت و ارزش
نظرى يك فرضيه نيست و ضمنا توضيح داديم كه هيچيك از دانشمندان نتيجه عملى را
دليل بر ارزش نظرى نمىگيرند در اينجا نيازى به تكرار نداريم
فلاكت ماترياليسم بدست ديالكتيك
(اشكال بالا براى فلسفه ماترياليسم ديالكتيك از آنجا پيش آمده است كه طريق
مشى معين ندارد در يكجا در منطق خود اظهار مىدارد تنها به مقتضاى حس و تجربه
بايد اعتماد كرد و بس و از اين لحاظ از سيستمهاى فلسفى حسى پيروى مىكند و در
جاى ديگر از روش فلسفههاى حسى خارج شده در مسائل فلسفه اولى متافيزيك كه خارج
از قلمرو حس است و صرفا جنبه تعقلى و نظرى دارد بنفى و اثبات مىپردازد و شكل و
قيافه متافيزيسم بخود مىگيرد .
آنجا كه مىخواهد از بحثهاى خود نتيجه جزمى و يقينى بگيرد شعار خود را جزم و
يقين قرار مىدهد و روش خود را جزمى دگماتيسم معرفى مىكند و در جاى ديگر كه
ارزش معلومات را مىخواهد تعيين كند پاى حقيقت نسبى را به ميان مىآورد و شكاك
مىشود .
نتيجه اين تذبذب فلسفى اينكه در مقام توجيه تجديد نظرها و كشف خطاها در
مسائل علوم به اشكال و بنبست دچار مىشود و راه حلى پيدا نمىكند پس نظريه
تغيير حقيقت و امكان اجتماع حقيقت و خطا را پيش مىكشد و يكباره سوفسطائى
مىشود البته خواننده محترم توجه دارد كه ماترياليسم قبل از آنكه بدست كارل
ماركس و انگلس بيفتد و منطق ديالكتيكى پيدا كند يك طريق مشى معين داشت و
بالاخره هر چه بود شكاك يا سوفسطائى نبود اين منطق ديالكتيك است كه اين فلاكت
را براى ماترياليسم بيچاره ببار آورده است و به
ادراكات حسى ما خواصى هستند كه ماده
خارجى در آنها بوجود مىآورد همان ماده خارجى متحول و متكامل كه همه اجزائش در
همه اجزائش مؤثر و فاعل مىباشد و اثرى كه مىكند سنتز و مولود دو طرف متقابل
فاعل و منفعل است پس هيچگاه واقعيت مطلق خود را اگر هم داشته باشد نمىتواند
وارد حاسه كرده و در حال اطلاق و دست نخورده نگاه دارد پس ما صواب مطلق نداريم
چنانكه خطاى مطلق نيز نداريم بلكه وجود صواب و خطا نسبى است و از اين نظر ادراك
هر حاسه هر گونه انجام بگيرد با ملاحظه شرايط حاضره زمانى و مكانى صحيح و صواب
خواهد بود يعنى محسوس موجود در حاسه ما همانست كه آنست اگر چه همان ادراك با
فرض تغيير شرائط زمان و مكان خطا بوده و در فرض تازه ادراك و فكر ديگرى صواب
خواهد بود و همچنين در مورد واحد حاسه ما هر چه با اجزاى بيشترى از ماده و
شرايط بيشترى از زمان و مكان مواجهه و مقابله بكند ادراك وى صحيحتر و صوابتر
خواهد بود پس صواب بمعنى كثير المطابقه و خطا بمعنى كثير المغايره مىباشد مثلا
ما جسم را از دور كوچكتر مىبينيم و بحسب حقيقت نيز كوچك استيعنى ماده با
شرايط زمانى و مكانى حاضره اين صورت كوچك را در حاسه ما ايجاد كرده و از نزديك
بواسطه تغيير يافتن شرائط نامبرده بزرگتر ديده مىشود اگر چه بحسب واقعيتيك
حجم واقعى متحول دارد ولى هيچگاه با حجم واقعى خود تحت ادراك نخواهد آمد زيرا
همه اجزاء و شرايط غير محدود و متحول مادى در وى دخيلند و هيچگاه همه جهان
بعلاوه چشم در چشم نخواهد گنجيد .
و از اين روى مىتوان احتمال داد كه حواس ساير جانوران زنده در ادراك با
حواس ما مخالف بوده باشد چنانكه برخى آزمايشها در برخى از آنها اين نظر را
تاييد مىنمايد .
و همچنين مىتوان احتمال داد كه اگر چنانچه ما در غير اين زمين زندگى
مىكرديم ادراكات بديهى خود را بخلاف كنونى انجام مىداديم مثلا 2 ضربدر 2 را
مساوى 2 مىيافتيم چنانكه اينجا مساوى 4 مىيابيم و چنان كه در همين جا نيز
گاهى مساوى 1 مثلا مىبينيم چنان كه اگر ما و مدركات چهارگانه ما در روى يك خط
مستقيم قرار بگيريم همان وضع پيش مىآيد و نظير اين بيان كه در حس گفته شد در
مورد فكر نيز جارى است و از اين بيان حصول نتيجه هاى زيرين روشن است :
2- صحيح مطلق و همچنين غلط مطلق نداريم بلكه صحيح آنست كه با اجزاء نسبتا
بيشترى از ماده وفق دهد و غلط بعكس آن .
3- هر حقيقتى كه فرض شود يك فرضيه قابل تغيير است كه تحتحكومت تحول و تكامل
عمومى روزى جاى خود را به فرضيه ديگرى بهتر از خود خواهد داد و از اين روى بايد
از بديهيات ششگانه منطق كهنه پوزش خواسته و دستبدامن ديالكتيك زد كه اساس خود
را روى تحول و تكامل عمومى واقعيت ماده مستقر ساخته است