اصول فلسفه و روش رئالیسم ، جلد اول

متفكر شهيد استاد مرتضى مطهرى

- ۲۷ -


پاسخ

البته روشن است كه توجه اين اشكال به متافيزيسم قويتر است تا به ماترياليسم ديالكتيك زيرا ما در سخنان گذشته خود به يافتن واقعيت‏خارج فى الجمله ملتزم شديم ولى آنان ملتزم نبودند و از اين روى مى‏توانند با تلاش نسبتا كمترى از بن‏بست اين اشكال بيرون آيند اگر چه بالاخره در بن‏بست‏هاى ديگرى گير خواهند كرد .

دانشمندان مادى مى‏توانند بگويند هر چند در متن مقاله 2 صفحات 83 - 84 نظريه حقيقت نسبى فى الجمله بيان و انتقاد شد رجوع شود و ما نيز در مقدمه همين مقاله نظريه حقيقت نسبى را مطابق تقرير نسبيون بيان و انتقاد كرديم ولى طرفداران ماترياليسم ديالكتيك حقيقت نسبى را طبق اصول مادى و منطق ديالكتيك خود بطرز ديگرى بيان كرده‏اند و بين خودشان و ساير نسبيون فرقى قائلند و روى همان فرق است كه آنها را شكاك و خود را جزمى معرفى مى‏كنند بعلاوه قبلا به خوانندگان محترم وعده داده‏ايم كه نظريات خاص ماترياليسم ديالكتيك را در باره ارزش معلومات متعرض شويم لهذا در اينجا در ضمن اينكه نظريه آنها را در مقام توجيه خطاى حواس و بيان حقايق نسبى كه در متن بطور خلاصه بيان شده است توضيح مى‏دهيم ساير نظرياتشان را در باب ارزش معلومات نيز متعرض مى‏شويم تا درست روشن شود كه اين نظريات طبق اصول رئاليسم قابل قبول ست‏يا نه و آيا واقعا همانطورى كه ادعا مى‏كنند بين آنها و ساير نسبيون كه باعتراف خودشان آنها شكاك هستند فرقى هست‏يا نه .

مجموع اين مطالب را در طى اين چند قسمت‏بيان مى‏كنيم :

1- حقيقت نسبى بتقرير ماديين

2- آيا ماترياليسم ديالكتيك شكاك است‏يا جزمى .

3- آيا بين نظريه كانت و نظريه ماترياليسم ديالكتيك از لحاظ ارزش معلومات فرق است‏يا نه

4- آيا بين رولاتيويسم و ماترياليسم ديالكتيك از لحاظ ارزش معلومات فرق است‏يا نه

5- طرق اثبات تكامل حقيقت در نظر طرفداران ماترياليسم ديالكتيك و پاسخ آنها .

6- اجتماع صحيح و غلط و حقيقت و خطا .

7- بن‏بست عجيب يا يك نكته مفيد و مهم .

8- فلاكت ماترياليسم بدست ديالكتيك .

حقيقت نسبى بتقرير طرفداران ماترياليسم ديالكتيك

احساس اثرى است كه بدنبال تاثيرى كه از شى‏ء خارجى بر سلسله عصبى وارد مى‏شود توليد مى‏گردد يعنى سلسله عصبى انسان و حيوان در اثر يك سلسله تكامل تدريجى داراى اين خاصيت‏شده است كه بدنبال تاثيرى كه از خارج بر آن وارد مى‏شود عكس العمل مادى خاصى ايجاد كند اين توليد عكس العمل همان احساس است .

طبق اصول ديالكتيك هيچ چيز در طبيعت داراى تاثير جامد يك نواخت نيست هر چيزى بنا بوضعيت و موقعيت‏خاص تاثير مخصوص دارد و چون اشياء دائما تغيير وضع و موقعيت ميدهند قهرا داراى تاثيرات مختلف خواهند بود .

اين تغيير وضع و موقعيت هم در اشياء خارجى و هم در سلسله عصبى و مغز حكمفرما ست‏يعنى هم شى‏ء خارجى محسوس كه تاثير اولى را بر اعصاب وارد مى‏كند و هم سلسله عصبى و مغز حاسه كه بر روى تاثير اولى تاثير ديگرى وارد كرده احساس توليد مى‏كند وضع و موقعيتشان تغيير مى‏كند و در نتيجه تاثيرشان نيز تغيير خواهد كرد پس هم حس كننده و هم محسوس همواره بنا باختلاف وضع و موقعيت داراى تاثير مختلف خواهند بود .

و چون حقيقت عبارت است از تاثيرى كه حاسه سلسله عصبى بدنبال تاثيرى كه از محسوس مى‏گيرد توليد كند پس هيچيك از احساسهاى ما در مواردى كه گفته مى‏شود حس خطا كرده است‏خطا نيست زيرا در همه آن موارد در تحت‏شرايط مادى معين خاصيت مخصوص شى‏ء خارجى كه بر اعصاب تاثير وارد كرده و خاصيت مخصوص سلسله عصبى غير از آنكه بوده نمى‏توانست‏بوده باشد .

و از اينجا علت اختلاف ادراكات اشخاص نسبت‏بيكديگر نيز روشن مى‏شود زيرا اولا ممكنست تشكيلات ساختمانى اعصاب يكنفر با يكنفر ديگر فرق كند و در نتيجه هميشه مختلف درك كنند و همچنين ممكنست اعصاب يكنفر در يك لحظه عارضه مخصوص و وضع خاصى داشته باشد كه اين عارضه براى ديگرى موجود نباشد و بنا بتعريف فوق كه گفتيم حقيقت عبارت است از آنچه در اثر مقابله و مواجهه با خارج حاصل شود پس هر كسى در هر حالت هر چه احساس مى‏كند براى شخص او در آن حالت‏خاص حقيقت است پس حقيقت هميشه نسبى است و خطاى حواس معنى ندارد ... .

دكتر ارانى در جزوه ماترياليسم صفحه 38 مى‏گويد : ماخ مى‏گويد يك مداد در هوا مستقيم بنظر مى‏آيد و در آب شكسته ديده مى‏شود اين تقصير علم نيست‏بلكه نقص در تجربه است البته واضح است كه صحبت قصور و تقصير در اينجا بى مورد است‏يك مداد در شرايط مخصوص تاثير معين دارد و در تحت‏شرايط ديگر بايد هم تاثير ديگر داشته باشد تجربه باعث نمى‏شود كه چنانكه ماخ مى‏گويد ما يكى از حالات را حقيقت و ديگرى را اشتباه بدانيم بلكه بكمك تجربه است كه علت اين اختلاف و حقيقى بودن هر دو حال را مى‏توان نشان داد .

اين بود تقرر ماديين جديد در باب حقيقت نسبى و توجيه خطاى حواس واضح است كه با اين بيان نمى‏توان خطاى حواس را توجيه نمود و گفت اصلا خطائى نيست و همواره هر چه انسان احساس مى‏كند بهر نحو كه باشد حقيقت است زيرا دانشمندان مادى اگر فقط مى‏خواهند اصطلاح را عوض كنند و حقيقت را طور ديگرى هر چيزى كه در اثر مقابله و مواجهه حس با خارج پيدا شود غير از معناى معروف بين دانشمندان ادراك مطابق با واقع تعريف كنند البته بحثى نيست ولى اصل اشكال عدم مطابقت صورت حسى با خارج بجاى خود باقى است .

و اما اگر منظور اين دانشمندان اين باشد كه بخواهند بگويند همه احساسهائى كه در اثر مقابله و مواجهه با خارج پيدا مى‏شود يكنوع مطابقت‏با واقع و نفس الامر دارد واضح است كه دروغ است زيرا در مثال بالا كه دكتر ارانى از ماخ در مورد مداد نقل مى‏كند هر چند خاصيت مداد از لحاظ تاثيرى كه بر چشم وارد مى‏كند و كيفيت امواج نورى كه به چشم مى‏فرستد در هوا و آب فرق مى‏كند و هر چند اين مطلب نيز صحيح است كه ما علت اين اختلاف را بوسيله تجربه و قرائن علمى مى‏فهميم و اينكه ماخ مى‏گويد نقص در تجربه است غلط است ولى نتيجه فلسفى هم كه دكتر ارانى و رفقايش از اين دو مطلب صحيح علمى مى‏گيرند و مى‏گويند هر دو تصوير مختلف مداد كه در حاسه ما پديدار آمده است‏حقيقت است نيز غلط است زيرا يقينا خود مداد در واقع و نفس الامر يا مستقيم است‏يا منكسر يا داراى قامت راست است‏يا شكسته و در هر دو حالت محيط هوا و محيط آب قامت مداد تغيير نكرده پس يكى از دو احساس ما از لحاظ واقع نمائى و نشان دادن قامت واقعى مداد خطا است ما اگر بخواهيم بطور صحيح از جنبه فلسفى نتيجه گيرى كنيم بايد اينطور بگوئيم بكمك تجربه و از روى قرائن علمى است كه علت اين اختلاف و علت‏خطاى باصره را در يكى از دو حال مى‏فهميم .

على هذا توجيه ماترياليسم ديالكتيك در مورد خطاى حواس قابل قبول نيست

آيا ماترياليسم ديالكتيك شكاك است‏يا جزمى

طرفداران ماترياليسم ديالكتيك مسلك خود را مسلك جزم و يقين معرفى مى‏كنند و از اينكه شكاك يا سوفسطائى خوانده شوند بشدت احتراز دارند حتى آنكه آن رشته از قوانين علمى علوم طبيعى كه متكى بفرضيه‏ها است و گواهى جز انطباق با تجربيات محدود و موجود ندارد و قاطبه دانشمندان حتى خود صاحبان فرضيه‏ها آنها را با احتمال و يقين اضافى تلقى مى‏كنند نه با جزم و يقين حقيقى دانشمندان مادى جديد در باره آنها نيز ادعاى جزم و يقين حقيقى مى‏كنند و تغيير و تبديل آن فرضيه‏ها را كه گواه قطعى بر حقيقى نبودن آنها است از راه تغير و تكامل حقيقت توجيه مى‏كنند ولى اين نكته را نبايد از نظر دور داشت ميزان سوفسطائى يا شكاك بودن و نبودن هر شخص يا هر دسته ادعاء خود آنها نيست‏بلكه ميزان نظرياتى است كه در باب ارزش معلومات اتخاذ مى‏كنند و الا اغلب سوفسطائيان و شكاكان از اينكه شكاك يا سوفسطائى خوانده شوند احتراز دارند مثلا ژرژ بركلى با آنكه نظرياتش تماما مبتنى بر عدم وجود دنياى خارج از ذهن و انكار بديهيات است از سوفسطائى بودن استيحاش دارد كانت و بعضى ديگر با آنكه واقعا شكاك هستند و دانشمندان مادى نيز آنها را شكاك قلمداد مى‏كنند ميل ندارند كه بانها شكاك اطلاق شود .

از طرف ديگر مسلك شك يك شكل و صورت معين ندارد همواره در طول تاريخ فلسفه با اشكال متنوع ظاهر شده و هر كسى از يك راه مخصوص در گرداب شك افتاده است چنانكه ميدانيم راهى كه مثلا كانت پيش گرفت‏با راهى كه رولاتيوستها يا راهى كه شكاكان قديم پيروهونى پيش گرفتند جدا بود و در عين حال همه يك صف واحد را از لحاظ شكاك بودن تشكيل ميدهند .

ماترياليسم ديالكتيك نيز از راه مادى بودن فكر و ادراك و نسبى بودن حقايق و از راههاى ديگرى كه ذيلا توضيح داده مى‏شود در همان گرداب افتاده و دست و پا مى‏زند .

ماديون روى نظريه مادى بودن فكر و آنكه شناختن و هر ادراكى ما وراء عمل اعصاب نيست طرز شناختن هر چيز را با نوع ساختمان اعصاب و مغز شخص شناسنده مربوط مى‏دانند و مى‏گويند چون نوع ساختمان اعصاب اشخاص با هم متفاوت است پس اقسام شناختن‏هاى حقيقى نيز نسبت‏به اشخاص متفاوت خواهد بود .

دكتر ارانى در جزوه ماترياليسم ديالكتيك صفحه 24 مى‏گويد نوع ساختمان سلسله عصبى بطرز مخصوصى در عمل شناختن مؤثر خواهد بود خود همين تاثير شناختن است ما ميدانيم اعصاب انسان و حيوانات ديگر بطرز مختلف عمل مى‏كند بوى معين انسان را متنفر ولى حيوان را جلب مى‏كند رنگ معين بنظر حيوان ديگر حال ديگر را دارد يا اينكه آهنگ معينى به گوش يكنفر خوش و به گوش ديگرى نامطبوع است درجه حرارت معين گاه بنظر گرم و گاه سرد جلوه مى‏كند خلاصه تاثير ساختمان عصبى را در شناختن ميدانيم ولى از اينجا نبايد نتيجه بگيريم چون نوع عصب در شناختن مؤثر است پس عين حقيقت را نمى‏توان شناخت زيرا چنانچه ذكر كرديم مفهوم كلمه شناختن شامل همين تاثير مخصوص هم هست .

دكتر ارانى شناختن عين حقيقت و حقيقت مطلق حقيقتى كه از ناحيه اعصاب شكل مخصوصى پيدا نكند پوچ و بى‏معنى مى‏شمارد در همان صفحه مى‏گويد: چقدر بى مغز است اگر مكتبهاى مخالف ما توقع دارند كه فكر و اشياء در هم تاثير نمايند يعنى عمل شناختن صورت خارجى پيدا كند بدون اينكه يك طرف تاثير نداشته باشد يعنى فكر در تاثيرى كه از اشياء گرفته است تصرف نكند بالاخره همين تصرف همان شناختن است و اگر يكى نباشد ديگرى هم نخواهد بود اينهايى كه عقب عين حقيقت و حقيقت مطلق و مفهومهاى پوچ ديگر مى‏باشند مثل اينست كه مى‏خواهند عمل شناختن مانند عمل هضمى صورت گيرد كه نه ماده غذائى وارد معده شود و نه معده بر روى مواد غذائى اثر كند .

ايضا در همان جزوه صفحه 29 مى‏گويد: مغز از همان زمان تولد داراى يك خاصيت اصلى است و آن خاصيت فكر كردن است ولى اين خاصيت اصلى وقتى ميتواند كار كند كه ماده لازم را دريافت كند مثل اينكه يك معده خاصيت هضم دارد ولى وقتى هضم مى‏كند كه ماده غذائى در آن داخل شود اگر بواسطه عناصر تاثر ديدن و شنيدن و غيره موضوعى پيدا كند فكر هم كار مى‏كند

خلاصه نظريه ماديين جديد

از مجموع گفته‏هاى ماديين اين نتيجه استنباط مى‏شود فكر و ادراك بطور كلى از خواص معينه تشكيلات مادى اعصاب مغزى است و اين خاصيت وقتى به ظهور مى‏رسد كه تاثيرى از خارج بر اعصاب وارد شود مانند تاثير امواج نور از راه چشم و تاثير امواج صوتى از راه گوش .

پس از آنكه تاثيرات زيادى از راه حواس بر مغز وارد شد و آثار مادى نسبتا زيادى باقى گذاشت قدرت تفكر در مغز پيدا مى‏شود يعنى استدلال مى‏كند قضاياى رياضى حل مى‏كند قوانين كلى طبيعت را كشف مى‏كند اصولى كلى فلسفى و منطقى را بدست مى‏آورد و البته قدرت تفكر را نبايد يك عمل خارق العاده در طبيعت تلقى كرد زيرا عمل تفكر جز يك سلسله تغييرات شيمياوى كه در مغز حاصل مى‏شود چيز ديگرى نيست .

نوع ساختمان سلسله اعصاب اشخاص ممكنست متفاوت باشد و اگر مختلف بود قهرا نوع احساسات و طرز تفكرات اشخاص هم فرق خواهد كرد و بعلاوه چون هر جزئى از اجزاء طبيعت‏بنا بوضع و موقعيت مخصوص و در تحت تاثير عوامل مختلف تغيير خاصيت مى‏دهد ممكنست نوع احساسات و طرز تفكرات يكنفر نيز در محيطهاى مختلف فرق كند و لهذا نبايد انتظار داشت كه اگر يكنفر انسان در كره مريخ بزرگ شود و سنين عمر خود را در آنجا طى كند همانطور كه ما در زمين فكر مى‏كنيم فكر كند زيرا ممكنست در آنجا تمام افكار و ادراكاتش شكل ديگرى كه مقتضاى آن محيط است پيدا كند مثلا طورى قضاياى رياضى را حل كند كه مخالف افكار ما باشد مثلا از 2 ضرب در 2 نتيجه 3 بگيرد و طور ديگرى قوانين طبيعت را كشف كند طور ديگرى منطق و فلسفه بسازد و همچنين ... .

اين است‏خلاصه نظريه ماديين در باب حقيقت نسبى .

قطع نظر از اشكالات زيادى كه بر مادى بودن فكر و اداراك وارد است و ما قبلا در مقاله 3 روشن كرده‏ايم و قطع نظر از آنچه در مقاله 5 بيان خواهيم كرد كه در ميان افكار ما يك سلسله افكار مطلق و غير قابل تغيير موجود است و چنانكه در متن اشاره شده است‏خود ماديين نيز بدون توجه يك سلسله افكار خود را مطلق و غير نسبى و غير قابل تغيير مى‏دانند آيا اينجا اين پرسش پيش نمى‏آيد كه پس ما بايد بگوئيم آنچه ما از جهان چه بوسيله حس و چه بوسيله فكر عقل ادراك مى‏كنيم و مى‏فهميم همه آن طور هستند كه ساختمان مغز ما در وضع و موقعيت مخصوص اقتضا مى‏كند و اما واقع و نفس الامر چگونه است نميدانيم .

آيا لازمه همه اين مقدمات اين نيست كه ما بايد از لحاظ واقع بينى به هيچ فكرى اعتماد نكنيم و فلسفه حتى خود ماترياليسم ديالكتيك و جميع رشته‏هاى علوم طبيعى و رياضى را با ترديد و شك تلقى كنيم .

آيا شكاكان قديم و جديد قطع نظر از راه استدلال غير از اين مقصودى داشتند

آيا بين نظريه كانت و بين نظريه ماترياليسم ديالكتيك از لحاظ ارزش معلومات فرق است‏يا نه؟

ماديين كانت آلمانى را شكاك بحساب مى‏آورند از راه اينكه بين شى‏ء بنفسه واقعيت‏خارجى شى‏ء و شى‏ء براى ما تصورى كه از آن شى‏ء در ذهن ما هست فرق گذاشته زيرا كانت معتقد نيست كه ذهن فطرتا يك معانى قبلى از قبيل زمان و مكان از خود دارد كه در خارج نيستند و هر چه را ادراك مى‏كند در ظرف آن معانى و در قالب آنها ادراك مى‏كند پس نتيجه مى‏گيرد هميشه بين شى‏ء بنفسه و شى‏ء براى ما اختلاف است .

همچنانكه خواننده محترم متوجه است‏خود ماديين نيز بين شى‏ء بنفسه و شى‏ء براى ما فرق مى‏گذارند با اين تفاوت كه كانت از راهى وارد شده كه نتيجه‏اش اختلاف بين شى‏ء بنفسه و شى‏ء براى ما است ولى شى‏ء براى ما نسبت‏به اشخاص فرق نمى‏كند ولى ماديين از راهى وارد شده‏اند كه بين شى‏ء بنفسه و شى‏ء براى هر كس جدا جدا فرق پيدا مى‏شود .

كانت‏به نقل مرحوم فروغى مى‏گويد انسانها جهان را با يك عينك مخصوص مى‏بينند و نمى‏توانند اين عينك را از چشم خود دور سازند اما ماديين مى‏گويند هر فردى از افراد انسان جهان را با عينك مخصوص به شخص خود مى‏بيند و نمى‏تواند آنرا از خود دور سازد .

فرق ديگرى نيز هست و آن اينكه كانت اين عينك را فقط براى مشاهده عوارض طبيعت در جلو چشم انسان قرار مى‏دهد و اما ماديين اين عينك را براى مطالعه هر چيزى حتى رياضيات و فلسفه در جلو چشم اشخاص قرار ميدهند .

كانت‏به نقل مرحوم فروغى مى‏گويد معلوم را تشبيه مى‏كنيم به مواد غذائى كه بايد به بدن برسد و بدل ما يتحلل شود براى اين مقصود بايد مواد خوراكى از خارج داخل معده شود آنگاه بايد معده و اعضا ديگر هاضمه شيره‏هائى از خود ضميمه كنند تا خوراكها غذا شود پس خوراكها به منزله احساساتند و شيره‏ها حكم زمان و مكان كه به عقيده كانت اين دو غير عينى و از مفهومات قبلى ذهن مى‏باشند را دارند.

چنانكه سابقا از گفتار ارانى نقل كرديم ماديين نيز عين همين تشبيه كانت را تكرار كرده‏اند تنها اختلاف نظر در نوع شيره‏هائى است كه ذهن از خود ضميمه مى‏كند به عقيده كانت آن شيره‏ها عبارت است از مفهومات قبلى ذهن و به عقيده ماديين عبارت است از نوع تاثير مخصوص سلسله عصبى .

بنابر اين چه امتيازى در بين است كه ما كانت را شكاك و ايده آليست و ماديين را ئاليست‏بدانيم

آيا بين رولاتيويسم و ماترياليسم ديالكتيك از لحاظ ارزش معلومات فرق است‏يا نه

قبلا اشاره كرديم كه طرفداران ماترياليسم ديالكتيك بين نظريه خود در باب ارزش معلومات و نظريه نسبيون فرق مى‏گذارند زيرا آنها حقايق نسبى را داراى خاصيت تحول و تكامل مى‏دانند و اما ساير نسبيون بحسب ادعاى ماديين اين عقيده را ندارند و از همين لحاظ است كه مسلك خود را مسلك جزم دگماتيسم و مسلك آنها را مسلك شك سپتى‏سيسم معرفى مى‏كنند حالا بايد ببينيم آيا واقعا اين مقدار فرق موجب مى‏شود كه ارزش معلومات در نظر اين دو دسته فرق كند نسبيون شكاك و ماديين يقينى و جزمى باشند يا نه.

دكتر ارانى در جزوه ماترياليسم ديالكتيك صفحه 29 مى‏گويد: از توليد يك اشتباه جلوگيرى مى‏كنيم ممكنست از استعمال مفهوم نسبى راجع بحقيقت ما را جزء نسبيون كه در جدول جزء آگنوستى‏سيستها لاادريون ذكر شده تصور كنند ولى اين دو موضوع را بايد كاملا جدا كرد به عقيده ما درجه هر حقيقت هر ايدئولوژى علمى مشروط به زمان است و آنچه كه بلا شرط است اينكه تاريخ هر ايدئولوژى علمى با يك واقعيت‏يعنى با طبيعت مطلق نظير مى‏باشد از يك طرف اين حقيقت نسبى كه ما مى‏گوييم غير مشخص است و بواسطه همين غير مشخص بودن است كه علم بشر جامد و راكد نمانده تكامل پيدا كرده است ولى از طرف ديگر در عين حال به اندازه كافى مشخص است كه فكر منطقى را از انكار وجود حقيقت و واقعيت‏يعنى از تبعيت ايده آليسم و آگنوستى سيسم امثال كانت و هيوم خلاص نمايد اين اختلاف بين ماترياليسم ديالكتيك و عقيده نسبى فلسفى را بايد در نظر داشت همانطور كه هگل گفته است ديالكتيك شامل يك جزء عقايد نسبى و نفى و شك را دارا است ولى منحصر باين افكار نيست‏يعنى نسبى بودن حقيقت را قبول مى‏كند ولى در ضمن نشان مى‏دهد كه اين نسبى بودن تاريخى يعنى مطابق توالى زمان است و هر قدر زمان پيش ميرود اجزاء بيشترى از روابط واقعيت‏خارجى جزء حقيقت نسبى مى‏شود و حال آنكه مكتبهاى نسبى و شكاكين اين عقيده را ندارند .

ما سابقا مسئله تكامل حقيقت را بيان كرديم و روشن كرديم كه تكامل حقيقت‏بمعنائى كه منظور ماديين است‏حقيقت متغير و غير مشخص موهوم محض است و به معانى كه صحيح است توسعه تدريجى معلومات تبدل فرضيه‏ها در علوم طبيعى ربطى به مدعاى ماديين ندارد .

اكنون اضافه مى‏كنيم فرضا كه ما حقايق را متغير و متكامل بدانيم اشكال شكاك بودن باقى است زيرا طبق عقيده ماديين اين حقيقت متحول متكامل در همه مراحل نسبى است نه مطلق و اين مراحل هم تا بى نهايت‏باعتراف خودشان ادامه دارد پس در جميع مراحل هر حقيقتى را كه در نظر بگيريم آن طور است كه مقتضاى خاص ذهن بشر است نه آن طور كه واقع و نفس الامر است‏يعنى واقعا حقيقت نيست و اين عين همانست كه نسبيون و ساير شكاكان مى‏گويند حقيقت اينست كه طرفداران ماترياليسم ديالكتيك مسئله تكامل قيقت‏يا تغيير تكاملى مفاهيم را كه پايه اساسى منطق ديالكتيك و مهمترين سنگر حمله آنان به منطق قديم است از راههاى مختلفى بيان مى‏كنند كه با هم فرق مى‏كند و خودشان اين راهها را از يكديگر تفكيك نمى‏كنند شايد تعمد دارند كه براى گم كردن راه چند پهلو مقصود خود را ادا كنند و بسا هست‏براى خواننده مقالاتشان ابتداء توليد تحير نمايد .

ما براى اينكه خوانندگان محترم ارزش واقعى فلسفه مادى و منطق ديالكتيك را بهتر دريابند تمام راههاى مختلف اثبات تكامل مفاهيم را تفكيك كرده و جدا جدا بيان مى‏كنيم و به پاسخ آنها مى‏پردازيم

راههاى اثبات تكامل حقيقت در نظر طرفداران ماترياليسم ديالكتيك

طرفداران ماترياليسم ديالكتيك نظريه تكامل حقيقت را نه تنها يك نظريه صحيح معرفى مى‏كنند بلكه مدعى هستند يگانه متود و اسلوب صحيح تفكر همان اسلوب منطق ديالكتيك است و مهمترين اساس اسلوب منطق ديالكتيك اصل تكامل حقيقت تغيير تكاملى مفهومات است .

طرفداران ماترياليسم ديالكتيك طرز تفكر ماديين قبل از ماركس و انگلس را كه بر اين اساس نبوده متافيزيكى يعنى واقعا غلط مى‏دانند .

اين دانشمندان تكامل حقيقت را از راههاى مختلف اثبات مى‏كنند اينك بيان آن راهها راه اول فكر خاصيت مخصوص ماده مغز است و بنا بر اين جزئى از طبيعت است تمام اجزاء طبيعت در تحت تاثير عوامل مختلف دائما تغيير مى‏كنند و نمى‏توانند يك آن ساكن و يكسان و بى‏حركت‏بمانند پس مغز نيز با همه محتويات خود افكار و ادراكات در تغيير است و نمى‏تواند ساكن و بى‏حركت‏بماند .

طبيعت همواره در تغييرات خود تكامل پيدا مى‏كند پس مفاهيم ذهنى نيز كه در ماده مغز جايگزين هستند در تكامل هستند .

پاسخ ما در مقاله 3 روشن كرديم كه ادراكات خواص عمومى ماده و از آن جمله خاصيت تغيير را ندارند و با آنكه مغز با جميع محتويات خود در طول عمر يكنفر چندين بار عوض مى‏شود ممكن است افكار شخص در تمام اين مدت ثابت و پابرجا باقى بمانند و اين خود دليل است كه افكار در ماده جايگزين نيستند .

در اينجا اضافه مى‏كنيم اگر فرضا افكار در ماده مغز جايگزين باشند و به همراه ساير اجزاء طبيعت‏سير استكمالى داشته باشند اين نوع از تكامل افكار را نمى‏توان جزء قوانين مخصوص منطق و متود تفكر بشمار آورد زيرا بديهى است اين تغيير و تبدل قانون جبرى و ضرورى طبيعت است و اگر فكر از خواص مغز و جزء طبيعت‏باشد جبرا تغيير خواهد كرد و در اين خاصيت افكار و ادراكات همه انسانها بلكه همه حيوانها مساوى خواهند بود و قهرا مفاهيم ذهنى همه انسانها خواه مادى باشند و خواه الهى داراى تغيير تكاملى خواهند بود ماديين نمى‏تواند اين خاصيت را تنها طرز تفكر مخصوص خود بدانند و بعنوان اسلوب و متود خاص منطق خود بشمار آورند زيرا چنانكه ميدانيم قواعد و قوانين منطق قواعدى است دستورى و با قواعد فلسفى و علمى فرق مى‏كند قانون فلسفى و قانون علمى ساير علوم از يك واقعيت عينى خارجى حكايت مى‏كند اما قانون منطقى متود و روش فكر كردن را مى‏آموزد و دستور طرز تفكرى كه به نتيجه مى‏رساند مى‏دهد و از اين جهت‏شبيه قانون اخلاقى است كه از واقعيتى حكايت نمى‏كند بلكه صرفا دستور عمل نيكو مى‏دهد .

علم اخلاق دستور عمل صحيح مى‏دهد و منطق دستور فكر كردن صحيح را و چون اين دو علم دستورى هستند بكار بستن آنها منوط به اراده اشخاص است افراد مى‏توانند طبق آن دستورات رفتار بكنند و مى‏توانند رفتار نكنند و از اينجا تفاوت بين اشخاص پيدا مى‏شود .

اما يك قانون فلسفى مثل قانون حركت‏يا يك قانون فيزيكى مثل قانون ثقل بر همه افراد بيك نحو حكومت مى‏كند .

پس اگر روح و خواص روحى و از آن جمله تفكر مادى و متغير باشند قهرا و جبرا مفاهيم ذهنى عموم افراد متغير و متحرك و جنبنده خواهد بود و چونكه تفكر ديالكتيكى بحسب تعريف ماديين يعنى تفكرى كه در وى مفاهيم متحرك بوده و جامد نيست پس همه انسانها تفكر ديالكتيكى دارند خواه خودشان متوجه باشند و خواه متوجه نباشند محال است كسى پيدا شود كه تفكر ديالكتيكى نداشته باشند تنها امتياز ماديون در اين جهت‏خواهد بود كه آنها مى‏دانند كه همه تفكرات ديالكتيكى است و ديگران نمى‏دانند و اين دانستن و ندانستن تغييرى در طرز تفكر عمومى كه جبرا ديالكتيكى است نمى‏دهد .

خلاصه مطلب اينكه اولا حقايق چون غير مادى هستند تغيير نمى‏كنند و ثانيا اگر هم فرضا تغيير بكنند همه افراد در آن يكسان خواهند بود و نمى‏توان آنرا بعنوان طرز تفكر و اسلوب منطقى يك دسته مخصوص معرفى كرد .

راه دوم اشياء خارجى اجزاء طبيعت كه فكر با آنها تماس مى‏گيرد تغيير و حركت تكاملى دارند اصل تغيير و اين اشياء متغير متحول همه با يكديگر مرتبط و در يكديگر مؤثرند اصل تاثير متقابل .

اشياء را بدو نحو مى‏توان مطالعه كرد يكى در حال سكون و جدا جدا و ديگر در حال تغيير و ارتباط پس مفاهيمى كه از اشياء خارجى در ذهن ما نقش مى‏بندد بدو نحو ممكن است صورت بگيرد .

صحيحترين طرز تفكر كه همان طرز تفكر ديالكتيكى است اينست كه هر شى‏ء را در حال حركت تكاملى نه در حال سكون و جمود و در حال ارتباط با ساير اجزاء طبيعت نه مستقل و جدا مطالعه كند .

و از طرفى معلوم است هر مفهومى هنگامى حقيقت است كه با واقعيت‏خارجى نظير باشد و چون واقعيتهاى خارجى در حال تكامل و همه با هم مرتبط و در يكديگر مؤثرند مفاهيم ذهنى ما نيز اگر بخواهند حقيقت‏باشند بايد متحرك و متغير و در يكديگر مؤثر باشند و الا حقيقت نبوده خطا و غلط خواهند بود .

منطق قديم جامد استاتيك بود اما منطق ديالكتيك متحرك ديناميك است و عيب اساسى منطق قديم كه پايه متافيزيك است دو چيز بود .

يكى اينكه اشياء را در حال جمود و سكون مطالعه مى‏كرد اصل سكون و لهذا مفاهيمى كه از اشياء داشت‏ساكن و بى‏حركت‏بود .

ديگر اينكه اشياء را از يكديگر مستقل و جدا جدا مطالعه مى‏كرد اصل جدائى و بين هر شى‏ء و ساير اشياء ديوار و حائلى قائل بود و لهذا هر مفهوم برايش مستقل و از ساير مفاهيم جدا بود و مفاهيم در يك ديگر مؤثر نبودند .

اما براى كسى كه با منطق ديالكتيك فكر مى‏كند مفاهيم همواره متحرك و در يك ديگر مؤثرند نتيجه اينكه مفاهيم در منطق جامد همواره جامد و بى‏حركت و از يك ديگر مستقل و جدا بود پس حقيقت نبود زيرا با واقعيت‏خارجى نظير نبود و اما در ديالكتيك مفاهيم همواره متحرك و در يكديگر مؤثرند پس حقيقت‏اند زيرا با واقعيت‏خارجى نظيرند و مطابقت دارند .

پس حقيقت كه محصول طرز تفكر ديالكتيكى است همواره متحول و متكامل است .

دكتر ارانى در جزوه ماترياليسم ديالكتيك صفحه 56 مى‏گويد اصل دوم ديالكتيك اصل تكامل ضدين يا قانون تكاپوى طبيعت است واقعيت ماده زمان مكان چون زمان را در بر دارد شامل مفهوم تغيير نيز مى‏باشد اين تغيير و شدن و تكامل واقعيت دارد و تكاپوى طبيعت واقعى است همين تكاپوى واقعى در مغز ما بصورت حقيقت قانون تكاپوى طبيعت تصوير مى‏شود تا آنجا كه مى‏گويد اين قانون راجع بحركت تغيير واقعى اشياء و حركت‏حقايق تصاوير واقعيت در فكر است .

در صفحه 48 مى‏گويد: دقت كنيد كه دو مفهوم را با يك ديگر مخلوط نكنيد اگر صحبت از ديالكتيك در طبيعت‏باشد غرض واقعيت ديالكتيك يعنى تاثير متقابل اجزاء طبيعت و تكاپوى آنها بدون ارتباط با طرز تفكر بشر است و اگر از اسلوب ديالكتيك باشد غرض تصويرى از واقعيت ديالكتيك در مغز ما است كه با يك واقعيت نظير است و طريقه استدلال ما است .

پاسخ اين بيان دانشمندان مادى شامل دو قسمت است :

قسمت اول - اينكه طبيعت‏خارجى در حال تغيير و تحول و تكامل است و سكون و يكسان ماندن در طبيعت‏خارجى وجود ندارد و همين طبيعت متغير و متكامل همه اجزائش در يكديگر مؤثر و با يكديگر مرتبطند .

اين قسمت البته صحيح است و مورد تاييد فلاسفه الهى بوده و هست اصل اين نظريه تازگى ندارد و باقرار خود ماديين اصل حركت و تغيير را اولين بار هراكليد هرقليطوس در قرن ششم قبل از ميلاد ابراز كرد و اصل تاثير و ارتباط اجزاء طبيعت‏با يكديگر اولين بار از طرف افلاطون و ارسطو ابراز شد .

در حدود سه قرن و نيم پيش صدر المتالهين فيلسوف بزرگ اسلامى كه تحول عظيمى در فلسفه بوجود آورد اصل تكامل طبيعت را بطرز بديع و بى سابقه‏اى بيان كرد وى با موازين فلسفى باثبات رسانيد كه تمام اجزاء طبيعت اشكال و تنوعات مخصوص حركتند و سكون و يكسان ماندن خلاف مقتضاى ذات طبيعت است و از اين جهت‏حدود ماهيات همواره متحرك و براى يك شى‏ء در دو لحظه نمى‏توان يك ماهيت ثابت فرض نمود .

دانشمندان اروپا در قرون جديده و مخصوصا در قرن نوزدهم از راه كاوشهاى تجربى و تجسسات علمى قوانين مخصوص تكامل را در نباتات و در موجودات زنده بدست آورند لامارك و داروين فرضيه تكامل تدريجى موجودات زنده را در تحت قوانين مخصوص بيان كردند .

روى هم رفته تحقيقات فلسفى از يك طرف و تجسسات علمى از طرف ديگر در باب حركت اين نتيجه را در باب كيفيت مطالعه اشياء و كشف حقيقت آنها بدست‏بشر داد كه اشياء را نبايد ساكن و جامد مطالعه كرد يعنى اگر تصورى از يك حادثه طبيعى در يك حالت‏خاص داشته باشيم نبايد اين تصور را براى هميشه نسبت‏بان حادثه كافى بدانيم زيرا آن شى‏ء يا آن حادثه طبيعى متدرجا در امتداد زمان تغيير و تكامل پيدا مى‏كند و تصور سابق ما فقط نسبت‏بحالت‏سابق آن حادثه طبيعى صحيح است و اما نسبت‏بهر يك از حالات ديگر احتياج به تصورهاى جدا جدا داريم و از اين جهت مصداق هر يك از تصورات متعدد ذهنى ما فقط يكى از حالات متعاقب آن حادثه است و در مقام تشبيه دستگاه ادراكى را مى‏توان تشبيه كرد به دستگاه عكس بردارى كه از يك طفل كه بتدريج تكامل پيدا مى‏كند عكسهاى متعددى بر مى‏دارد البته هر يك از عكسها و تصويرات روى صفحه مقوا طفل را در يك زمان معين و يك مرحله معين از مراحل تكامل نشان مى‏دهد و نسبت‏به آن حالت دائما صادق و منطبق است ولى نسبت‏به ساير حالات آن طفل كه تغيير كرده صادق نيست و اگر بخواهيم حالات ديگر آن طفل را نشان بدهيم احتياج به عكسهاى متعدد ديگرى داريم .

همچنانكه قبلا اشاره شد اين قسمت از بيان تكامل كه مربوط به تكامل واقعيت است مورد تاييد فلاسفه الهى بوده و هست و نتيجه‏اش مطالعه طبيعت‏بطرز خاصى است كه گفته شد .

قسمت دوم - اين قسمت نتيجه مخصوصى است كه طرفداران ماترياليسم ديالكتيك به سليقه خود از قسمت اول در باب كيفيت مطالعه طبيعت گرفته‏اند و آن اينكه مفاهيمى كه انسان در ذهن خود از طبيعت دارد هنگامى حقيقت است و با واقع منطبق است كه با واقعيت طبيعت نظير باشد يعنى داراى همان خاصيتى باشد كه واقعيت طبيعت دارد و چونكه واقعيتهاى طبيعت‏بحكم اصل تغيير در تغيير و تكامل و بحكم اصل تاثير متقابل در تحت تاثير يكديگرند ناچار اگر بنا شود تصورهاى ذهنى حقيقت و مطابق با واقع باشند بايد همان خاصيتها را داشته باشند يعنى بايد متحول و متكامل بوده و در يكديگر تاثير داشته باشند .

طرفداران ماترياليسم ديالكتيك اين قسمت را نيز به هراكليد دانشمند قديم يونان نسبت ميدهند .

چنانچه دكتر ارانى در صفحه 49 جزوه مزبور پس از آنكه جمله معروف را در يك رودخانه دو دفعه نمى‏توان وارد شد از هراكليد نقل مى‏كند مى‏گويد هراكليد متوجه تاثير مفهوم جريان در مفهوم رودخانه شده است .

ولى حقيقت اين است كه هيچيك از حكماء قديم يونان و حكماء دوره اسلامى و حكماء جديد اروپا در اين قسمت‏با طرفداران ماترياليسم ديالكتيك شريك نيستند از دانشمندان جديد اروپا فقط هگل نيمه دوم قرن هيجدهم و نيمه اول قرن نوزدهم ميلادى را مى‏توان نام برد كه چنين عقيده‏اى داشته است و از دانشمندان دوره اسلامى تنها محقق جلال الدين دوانى قرن دهم هجرى عقيده خاصى در باب علم دارد كه همين نتيجه را مى‏دهد اشتباه اساسى ماترياليسم ديالكتيك هم همين جا است .

اين آقايان گمان كرده‏اند كه اگر يك مفهوم حقيقت و مطابق با واقع باشد بايد خاصيت مصداق خود را داشته باشد و چون مصداقهاى خارجى خاصيت تكامل و تاثير متقابل را دارند عين اين دو خاصيت‏بايد در مفاهيم ذهنى موجود باشد و الا با واقع مطابق نخواهند بود غافل از اينكه اگر بنا شود مفهوم خاصيت مصداق خود را داشته باشد بايد تمام خاصيتهاى او را داشته باشد و در اين صورت اين مفهوم مفهوم شى‏ء خارجى نيست‏بلكه خود يك واقعيتى است در عرض آن واقعيت و ساير واقعيتهاى طبيعت .

كسانى كه به منطق و فلسفه قديم كه اين آقايان آنها را كهنه و جامد مى‏خوانند آشنائى دارند مى‏دانند كه در مبحث معروف وجود ذهنى كه از غامضترين و پيچيده‏ترين مسائل است‏شبهه معروفى هست كه اساس آن شبهه با اين اشتباهى كه ماترياليسم ديالكتيك در باب حقيقت دچار آن شده است‏يكى است آن شبهه اينست اگر عين ماهيت معلوم در ذهن موجود شود يعنى اگر مفهوم ذهنى حقيقت و مطابق با واقع باشد ناچار بايد تصورات ذهنى مصداق ماهيت معلوم باشند و قهرا تمام خواص و آثارى كه ساير مصاديق دارند داشته باشند مثلا اگر يك جوهرى از جواهر يا كمى از كميات يا كيفى از كيفيات جسمانى را تصور كنيم لازم است كه تصور ما خودش مصداق جوهر يا مصداق كم يا مصداق كيف جسمانى بوده باشد و قهرا خواص و آثار آنها را داشته باشد و حال آنكه ما ميدانيم تصورات ما كيفيات نفسانى هستند و مصداق مقوله كيف بوده و خواص و آثار كيف نفسانى را دارا مى‏باشند .

فلاسفه پاسخهاى متعددى باين شبهه داده‏اند بهترين پاسخها همان است كه صدر المتالهين داده و مورد قبول فلاسفه بعد از خودش واقع شده .

ما با حذف مقدمات و دلائلى كه اين فيلسوف بزرگ آورده به اصل نظريه‏اش اشاره مى‏كنيم زيرا بيان مفصل اين نظريه احتياج به بيان مقدمات و توضيح اصطلاحات دارد كه مناسب اين مقاله نيست عرض ما فعلا اشاره به يكى از ريشه‏هاى اشتباهات ماترياليسم ديالكتيك است و آن اينكه مفاهيم از يك لحاظ عين ماهيت معلوم هستند به حمل اولى ذاتى ولى از لحاظ ديگر عين آن نيستند يعنى مصداق ماهيت معلوم نيستند حمل شايع صناعى و لهذا خواص و آثار معلوم را ندارند و از اين جهت اگر ما يك شى‏ء متكمم داراى كميت‏يا متكيف داراى كيفيت‏يا متحرك داراى حركت را تصور كنيم مفهوم متصور ما در عين اينكه با خارج عينيت و تطابق دارد خواص و آثار شى‏ء خارجى را ندارد يعنى مفهوم متصور ما داراى كميت‏يا يفيت‏يا حركت نخواهد بود .

از خوانندگان ما آنانكه به فلسفه آشنا هستند بهمين اشاره مختصر به ريشه اين اشتباه خوب متوجه شدند و تار و پود اين منطق ديناميك را كه همه جا به منطق قديم حمله‏ور مى‏شود و آنرا جامد استاتيك مى‏خواند بدست آوردند و دانستند كه ريشه اين منطق متحرك فقط يك اشتباه بزرگى است كه قرنها است پنبه آن زده شده است .

راه سوم تنها طريقه شناختن حقيقى يك شى‏ء عبارت است از اينكه روابط آن شى‏ء را با ساير اشياء بدست آوريم منطق قديم دچار اشتباه بود كه طريقه شناختن را تعيين حد و رسم و بيان جنس و فصل معرفى مى‏نمود اما در منطق ديالكتيك طريقه شناختن حقيقى يك چيز عبارت است از تعيين ارتباطات آن شى‏ء با ساير اشياء اعم از اشياء گذشته و اشياء همزمان يعنى اينكه تاريخچه گذشته و وضع حاضر آنرا در تحت تاثير اجزاء مجاور همزمان بدست آوريم و چون هر شى‏ء با ساير اشياء روابط بى نهايت زياد دارد پس شناختن حقيقى يا حقيقت تدريجا مراحلى طى مى‏كند و با كشف روابط بيشترى كاملتر مى‏شود و هر يك از اين مراحل نسبت‏به مرحله قبل از خودش حقيقت و نسبت‏به مرحله بعد از خودش خطا است پس حقيقت‏بمعناى كثير المطابقه و خطا بمعناى كثير المغايره خواهد بود پس حقيقت‏يعنى شناختن حقيقى اشياء متحول و متكامل است .

پاسخ طريقه شناختن حقيقى بعد از اين در مقاله پنجم با توجه به گفته‏هاى ماديين بيان خواهد شد در اينجا مربوط بمطلب خودمان همين قدر مى‏گوييم بفرض اينكه طريقه شناختن حقيقى تعيين روابط هر شى‏ء با ساير اشياء باشد و بفرض اينكه روابط هر شى‏ء با ساير اشياء بى نهايت‏باشد مدعاى ماترياليسم ديالكتيك بدست نمى‏آيد زيرا مدعاى ماترياليسم ديالكتيك چنانكه كرارا گفته شده اينست كه حقيقت همواره غير مشخص و داراى تغيير تكاملى است و حال آنكه بيان فوق اينطور نتيجه مى‏دهد كه شناختن حقيقتى عبارت است از مجموع كشف روابط بى نهايت‏شى‏ء با ساير اشياء و البته هر يك از كشف رابطه‏ها خود يك حقيقتى است كه عارض ذهن ما شده و كشف رابطه ديگر خود يك حقيقت ديگرى است نه اينكه همان كشف رابطه اولى تغيير و تكامل پيدا كرده است و بعبارت روشن‏تر شناختن يعنى اطلاع بر حالات يك شى‏ء و البته ممكنست اطلاع شخص راجع بيك چيز ابتداء محدود باشد بعد اطلاعات ديگرى اضافه شود و معلومات شخص راجع به آن شى‏ء توسعه پيدا كند ما سابقا روشن كرديم كه توسعه تدريجى معلومات ربطى به تغيير و تكامل حقيقت ندارد .

راه چهارم يك مطالعه اجمالى در تاريخ علوم روشن مى‏كند كه علوم در حال تحول و تكامل مى‏باشند هيچيك از رشته‏هاى علوم و فلسفه بيك حال باقى نمانده بتدريج كاملتر شده‏اند ما ميدانيم قوانين علمى كه امروز بشر آنها را در علوم برسميت مى‏شناسد با قوانين علمى هزار سال قبل فرق دارد منطقى كه امروز بكار مى‏برد غير از منطق هزار سال پيش است فلسفه امروز بشر با فلسفه هزار سال پيش فرق دارد آيا منطق و فلسفه و علوم هزار سال قبل حقيقت نبود چرا اما منطق و فلسفه و علوم امروز درجه حقيقى بودنشان بالا رفته و كاملتر شده پس علوم كه در حقيقت‏بودن آنها شكى نيست متحول و متكامل مى‏باشند .

ما در مقدمه اين مقاله جواب اين مغلطه را نيز آشكار كرديم و گفتيم در فلسفه و منطق و ساير علوم دو نوع تكامل وجود دارد و هيچيك از دو نوع ربطى به تغيير و تكامل حقيقت كه مدعاى ماديين است ندارد در اينجا نيازى به تكرار نداريم .

ماديين در مسئله تكامل مفاهيم حقيقى كه خوانندگان محترم بى اساس بودن آنرا بخوبى دريافتند هو و جنجال راه مى‏اندازند و مى‏گويند عامل ترقى و توسعه علوم تكامل مفاهيم است ولى از بياناتى كه تا كنون شده بخوبى روشن مى‏شود كه ترقى و تكامل علوم هيچگونه ارتباطى با فرض موهوم ماديين در باب تكامل حقيقت ندارد بلكه اساس ترقى و تكامل علوم دو چيز ديگر است كه ما قبلا در مقدمه اين مقاله توضيح داده‏ايم

اجتماع صحيح و غلط و حقيقت و خطا

اين مطلب را مكرر گوشزد كرده‏ايم كه ايده آليستها و سوفسطائيان ارزش معلومات را بكلى نفى مى‏كنند تمام ادراكات و علوم بشر را از لحاظ واقع نمائى هيچ در هيچ و خطا مى‏دانند و چنانكه در ابتداء مقاله تذكر داده شد وقوع خطا را در بعضى از موارد مسلم نظير مثالهائى كه در متن مقاله ذكر شده دليل بر بى‏حقيقت‏بودن ادراكات در ساير موارد مى‏گيرند و بعبارت اخرى حصول علم حقيقى مطابق با واقع را منكرند .

اما فلاسفه پاره‏اى از ادراكات را بعنوان حقايق مسلمه بديهيات مى‏پذيرند و مى‏گويند با بكار بردن فكر بطرز صحيح مى‏توان علم حقيقى مطابق با واقع كسب نمود و از خطا فى الجمله دورى جست و وقوع خطا فى الجمله دليل بر خطا بودن جميع معلومات نيست .

ولى ماترياليسم ديالكتيك اخيرا نغمه جديدى ساز كرده است و مدعى است اساسا بين صحيح و غلط و حقيقت و خطا اختلافى نيست مى‏توان اينها را با يكديگر مجتمع و متحد نمود ممكن است‏يك چيز در عين اينكه صحيح است غلط و در عين اينكه حقيقت است‏خطا و در عين اينكه راست است دروغ بوده باشد .

بطلان اين ادعا از بطلان ادعاى سوفسطائيان اگر واضحتر نباشد مخفى‏تر نيست زيرا اين ادعا مستقيما مبتنى بر انكار اصل عدم تناقض است و اين اصل بمفهوم فلسفى آن بديهى‏ترين بديهيات است و حتى از وجود دنياى خارج كه ايده‏آليستها منكرند بديهى‏تر است ما بعد در جاى خود جميع شبهات كودكانه ماديين را در مورد اين اصل متعرض خواهيم شد بر همه كس حتى بر يك طفل دبستانى روشن است كه يك حكم يك قضيه يك جمله يا راست است‏يا دروغ يا صحيح است‏يا غلط شق ثالث ندارد حتى آنكه خود طرفداران اين مسلك در عين اينكه براى يك چيز مدعى مى‏شوند هم صحيح است و هم غلط گاهى مجبور مى‏شوند از مطلب خارج شده و فرضيه‏ها را عنوان كرده پاى يك جزء صحيح و يك جزء ديگر غلط را به ميان بكشند .

در اينجا ابتداء كلمات ماديين را در اين زمينه كه براى خواننده محترم خالى از تفريح نخواهد بود نقل مى‏كنيم و سپس بعلت پيدايش اين نظريه براى آنها اشاره مى‏كنيم .

ژرژ پوليتسر در اصول مقدماتى فلسفه آنجا كه قانون سوم ديالكتيك قانون تضاد را بيان مى‏كند مى‏گويد از نظر متافيزيك صحيح صحيح است غلط غلط است و حال آنكه ديده شده كه مى‏گوييم باران گرفت و بسا شده كه حرف ما تمام نشده باران مى‏ايستد اين جمله ما در وقت‏شروع صحيح بود و بعدا تبديل به اشتباه شده است علوم نمونه‏هاى چندى را بما نشان مى‏دهد قوانينى كه سالهاى متمادى بعنوان حقيقت‏شناخته مى‏شده در يك آن بموازات پيشرفتهاى علمى بصورت خطا در آمده است .

دكتر ارانى در ذيل بيان اصل نفوذ ضدين صفحه 52 مى‏گويد: يك فكر تمرين نكرده به آسانى نمى‏تواند درك كند چطور مى‏توان حركت و سكون وجود و عدم جسمى و روحى غلط و صحيح و غيره را متحد كرد ولى اندك تمرين و توجه براى اشخاصى كه ميل بطبقات طرفدار ديالكتيك كرده‏اند اشكال را بر طرف مى‏كند مثلا مى‏دانيد سكون حركتى است كه سرعت آن صفر باشد يعنى از حالات خاص حركت است هر چيز كه در حال شدن است چون در حال شدن است پس آن چيز است و چون هنوز نشده است پس آن چيز نيست‏يعنى بوسيله دقت در تكاپو و تكامل و شدن اشياء مى‏توان وجود و عدم را يكجا جمع كرد همينطور تضاد روحى و جسمى را بدين ترتيب مى‏توان از بين برد كه خواص روحى يك دسته مخصوص از خواص ماده است جمع شدن صحيح و غلط را در مبحث‏حقيقت نسبى بيان كرديم و گفتيم مثلا مكانيك نيوتون در عين حال صحيح و غلط است صحيح است زيرا بوسيله آن نتايج صحيح عملى كه صحت آن مسلم است‏بدست مى‏آوريم و غلط است زيرا سرعت دستگاه را در قوانين در نظر گرفته است .

در مبحث‏حقيقت نسبى صفحه 27 مى‏گويد در زندگى معمولى صحيح و غلط را كاملا متضاد فرض نموده مقابل هم قرار ميدهند يك چيز يا صحيح است‏يا غلط شق ثالث ندارد و حال آنكه مكتب ديالكتيك در هر يك از مراحل شناختن يك جزء صحيح و يك جزء غلط معتقد است .

در صفحه 28 مى‏گويد در قرن گذشته مى‏گفتيم آتم جزء لا يتجزى و آخرين حد تجزيه ماده است اين ادعا هم صحيح و هم غلط بود صحيح بود زيرا اصول صنعت عظيم شيمى بر روى آن بنا شد چطور مى‏توان گفت چنين فرضى غلط است اما در عين حال كه حقيقت دارد غلط هم هست زيرا در آن چيز كه آتم ناميده مى‏شد اجزاء ديگر يعنى الكترون و پوزيترون و نويترون و غيره پيدا شده .

اين گفته‏ها بقدرى بى ارزش و بى اعتبار است كه قابل توجه كردن نيست راستى شرم آور است پس از هزارها سال رنج و زحمت كه بشر در راه علم و فلسفه كشيده و موفقيتهائى كه در اين زمينه كسب كرده است تا آنها را باين مرتبه عالى رسانده است‏يك دسته پيدا شوند و بنام علم و فلسفه اينطور رطب و يا بس بهم ببافند و با كمال وقاحت‏خيالات پوچ خود را بعنوان عاليترين افكار فلسفى معرفى كنند .

بقدرى اين گفته‏ها بى اساس است كه خودشان گاهى مجبور مى‏شوند پاى فرضيه‏ها را به ميان كشيده از يك جزء صحيح و يك جزء ديگر غلط صحبت‏به ميان آورند مثل اينكه گمان كرده‏اند ساير مردم منكرند كه ممكنست‏يك جزء يك فرضيه صحيح و يك جزء ديگر آن فرضيه غلط بوده باشد در صورتى كه قصه يك جزء غلط و يك جزء صحيح با مثالهائى كه خودشان ذكر مى‏كنند سازگار نيست در مثال ژرژ پوليتسر باران گرفت كدام جزئش صحيح و كدام جزئش غلط است در مثال آتم كه در قرن نوزدهم مدعى بودند آتم قابل تجزيه نيست كدام جزئش صحيح و كدام جزئش غلط بود

بن‏بست عجيب يا يك نكته مفيد و مهم

ممكنست‏خوانندگان محترم از خود بپرسند چه چيزى موجب شده كه طرفداران ماترياليسم ديالكتيك در باب حقيقت و خطا اينطور نظريه‏ها از قبيل نظريه تغير و تكامل مفاهيم و نظريه اجتماع صحيح و غلط و امثال اينها را بدهند و حال آنكه با اندك تامل بطلان اين نظريه‏ها روشن است .

ولى بايد دانست كه ماترياليسم ديالكتيك از لحاظ اصول و مبانى اوليه در وضعى قرار گرفته كه اگر اين دو نظريه را قبول نكند يعنى مفاهيم را غير متغير و صحيح و غلط را غير قابل جمع بداند در بن‏بست عجيبى قرار مى‏گيرد كه راه بيرون شدن ندارد زيرا نخستين اصل و مبناى اولى اين فلسفه اصالت ماده على الاطلاق ماترياليسم و نفى ما وراء الطبيعه است .

اصل دوم اين فلسفه اصل تجزم دگماتيسم است اين فلسفه براى آنكه از بحثهاى خود براى نفى ما وراء الطبيعه نتيجه يقينى و قطعى بگيرد در مورد اين اصل از سيستمهاى فلسفه نظرى و تعقلى پيروى مى‏نمايد و بر خلاف سيستمهاى فلسفه حسى كه از اظهار جزم و يقين مطلق خوددارى مى‏كنند جزم و يقين را شعار خود قرار مى‏دهد .

اصل سوم اين فلسفه اصل اصالت‏حس و تجربه امپريسم است ماترياليسم ديالكتيك منطق تعقلى را كه فلاسفه عقلى بان اعتماد مى‏كنند منكر است زيرا بحسب عقايد مخصوص بخود در باب روح و كيفيت پيدايش علوم و ادراكات بديهيات اوليه عقلانى را كه فلاسفه عقلى براى آنها ارزش يقينى و ثابت قائل بودند و مدعى بودند تنها مسائلى را مى‏توان يقينى خواند كه متكى به بديهيات اوليه عقلانى باشد نمى‏تواند بپذيرد بلكه عقيده دارد تنها منطق قابل اعتماد منطق تجربى است .

ماترياليسم ديالكتيك در مورد اين اصل بر خلاف اصل دوم از فلاسفه حسى پيروى مى‏كند ولى با اين تفاوت كه فلاسفه حسى حس و تجربه را از جنبه مثبت فقط دليل مى‏گيرند نه از جنبه منفى و لهذا مسائل ما وراء الطبيعه را كه ما وراء حس و تجربه است از قلمرو تحقيقات خود خارج مى‏دانند ولى ماترياليسم ديالكتيك هم از جنبه مثبت و هم از جنبه منفى بحس اعتماد مى‏كند و مى‏گويد هر چه محسوس است راست است و هر چه محسوس نيست دروغ است و لهذا معيار و مقياس كلى براى نفى و اثبات هر چيزى حتى ما وراء الطبيعه علوم طبيعى جديد است كه متكى بحس و تجربه است .

اين سه اصل نامبرده اصل اصالت ماده اصل تجزم اصل اصالت‏حس اصول و مبانى اوليه ماترياليسم ديالكتيك بشمار ميرود .

ماترياليسم ديالكتيك با قبول اين سه اصل با هم دچار حيرت و اشكال و بن‏بست مى‏شود زيرا اگر مانند سيستمهاى فلسفه تعقلى بديهيات عقليه را بپذيرد و قيافه متافيزيسم بخود گرفته يك فلسفه تعقلى خالص بشود علاوه بر آنكه با عقائد مخصوص وى در باب روح و خواص روحى منافى است اصل سوم اصالت‏حس خود را از دست داده و در نتيجه نخواهد توانست استدلالات فلسفى و نظرى الهيون را ببهانه اينكه در علوم حسى نشانى از اين گفته‏ها نيست منكر شود و اگر مانند سيستمهاى حسى تنها به مسائل علوم حسى اعتماد كند و همان ارزش كه قاطبه دانشمندان حتى خود حسيون براى علوم حسى قائلند ارزش احتمالى و ظنى قائل شود اصل دوم اصل تجزم خود را از دست داده و در نتيجه نخواهد توانست‏بطور جزم و يقين در عقائد فلسفى خود اظهار نظر كند مثلا با جزم فتوى بدهد كه غير از ماده و خواص ماده چيزى نيست ماده وجود .

و اگر بخواهد همان ارزشى را كه فلاسفه عقلى و متافيزيسن‏ها براى بديهيات عقليه قائل بودند ارزش يقينى غير قابل تخلف براى مسائل و فرضيه‏هاى علوم حسى قائل شود پس با تجديد نظرها و كشف خلافها چه كند .

براى رهائى از اين بن‏بست اين راه به نظرش رسيده كه براى مسائل تجربى و فرضيه‏هاى علوم طبيعى ارزش يقينى قائل شود و تجديد نظرها و كشف خطاها را از راه تغيير حقيقت و امكان اجتماع صحيح و غلط توجيه كند و بگويد حقيقت و خطا و صحيح و غلط و صدق و كذب با هم منافاتى ندارد هم قانون علمى قرن گذشته صحيح و حقيقت‏بود و هم قانون علمى امروز كه مخالف آن است زيرا حقيقت هر روز تغيير مى‏كند و لهذا در قرن گذشته كه مى‏گفتند آتم بسيط است و قابل تجزيه نيست صحيح بود امروز هم كه مى‏گويند آتم بسيط نيست‏بلكه مركب است از اجزاء زيادى نيز صحيح است و هر دو يك حقيقتند كه تغيير كرده و تكامل يافته .

آيا اگر شما بجاى طرفداران ماترياليسم ديالكتيك بوديد راه فرار ديگرى از اشكال بالا پيدا مى‏كرديد .

و آيا دانشمندان مادى چاره‏اى داشتند جز آنكه با اين سفسطه ببخشيد تحقيق عميق خود را خلاص كنند .

البته يك سلسله اشتباهات فلسفى ديگر نيز كه دامنگير اين آقايان شده كمك كرده است كه فرضيه تكامل حقيقت و فرضيه امكان اجتماع حقيقت و خطا را بسازند ولى ترديدى نيست كه گرفتارى در اين بن‏بست و پيدا كردن راه فرارى براى رهائى از آن دخالت زيادى داشته است .

چنانكه از كلمات ماديين هويدا است هميشه نتيجه دادن عملى را گواه بر صحت و ارزش نظرى يك فرضيه مى‏گيرند آنگاه نتيجه مى‏گيرند كه چون دو قانون علمى مخالف هر دو عمل نتيجه مثبت داده‏اند پس هر دو حقيقت‏بوده‏اند .

ما در مقدمه اين مقاله روشن كرديم كه نتيجه عملى دادن گواه بر صحت و ارزش نظرى يك فرضيه نيست و ضمنا توضيح داديم كه هيچيك از دانشمندان نتيجه عملى را دليل بر ارزش نظرى نمى‏گيرند در اينجا نيازى به تكرار نداريم

فلاكت ماترياليسم بدست ديالكتيك

(اشكال بالا براى فلسفه ماترياليسم ديالكتيك از آنجا پيش آمده است كه طريق مشى معين ندارد در يكجا در منطق خود اظهار مى‏دارد تنها به مقتضاى حس و تجربه بايد اعتماد كرد و بس و از اين لحاظ از سيستمهاى فلسفى حسى پيروى مى‏كند و در جاى ديگر از روش فلسفه‏هاى حسى خارج شده در مسائل فلسفه اولى متافيزيك كه خارج از قلمرو حس است و صرفا جنبه تعقلى و نظرى دارد بنفى و اثبات مى‏پردازد و شكل و قيافه متافيزيسم بخود مى‏گيرد .

آنجا كه مى‏خواهد از بحثهاى خود نتيجه جزمى و يقينى بگيرد شعار خود را جزم و يقين قرار مى‏دهد و روش خود را جزمى دگماتيسم معرفى مى‏كند و در جاى ديگر كه ارزش معلومات را مى‏خواهد تعيين كند پاى حقيقت نسبى را به ميان مى‏آورد و شكاك مى‏شود .

نتيجه اين تذبذب فلسفى اينكه در مقام توجيه تجديد نظرها و كشف خطاها در مسائل علوم به اشكال و بن‏بست دچار مى‏شود و راه حلى پيدا نمى‏كند پس نظريه تغيير حقيقت و امكان اجتماع حقيقت و خطا را پيش مى‏كشد و يكباره سوفسطائى مى‏شود البته خواننده محترم توجه دارد كه ماترياليسم قبل از آنكه بدست كارل ماركس و انگلس بيفتد و منطق ديالكتيكى پيدا كند يك طريق مشى معين داشت و بالاخره هر چه بود شكاك يا سوفسطائى نبود اين منطق ديالكتيك است كه اين فلاكت را براى ماترياليسم بيچاره ببار آورده است و به مثل معروف خواسته است كه ابرويش را اصلاح كند چشمش را كور كرده است نظر به اينكه ادراكات حسى ما خواصى هستند كه ماده خارجى در آنها بوجود مى‏آورد همان ماده خارجى متحول و متكامل كه همه اجزائش در همه اجزائش مؤثر و فاعل مى‏باشد و اثرى كه مى‏كند سنتز و مولود دو طرف متقابل فاعل و منفعل است پس هيچگاه واقعيت مطلق خود را اگر هم داشته باشد نمى‏تواند وارد حاسه كرده و در حال اطلاق و دست نخورده نگاه دارد پس ما صواب مطلق نداريم چنانكه خطاى مطلق نيز نداريم بلكه وجود صواب و خطا نسبى است و از اين نظر ادراك هر حاسه هر گونه انجام بگيرد با ملاحظه شرايط حاضره زمانى و مكانى صحيح و صواب خواهد بود يعنى محسوس موجود در حاسه ما همانست كه آنست اگر چه همان ادراك با فرض تغيير شرائط زمان و مكان خطا بوده و در فرض تازه ادراك و فكر ديگرى صواب خواهد بود و همچنين در مورد واحد حاسه ما هر چه با اجزاى بيشترى از ماده و شرايط بيشترى از زمان و مكان مواجهه و مقابله بكند ادراك وى صحيحتر و صوابتر خواهد بود پس صواب بمعنى كثير المطابقه و خطا بمعنى كثير المغايره مى‏باشد مثلا ما جسم را از دور كوچكتر مى‏بينيم و بحسب حقيقت نيز كوچك است‏يعنى ماده با شرايط زمانى و مكانى حاضره اين صورت كوچك را در حاسه ما ايجاد كرده و از نزديك بواسطه تغيير يافتن شرائط نامبرده بزرگتر ديده مى‏شود اگر چه بحسب واقعيت‏يك حجم واقعى متحول دارد ولى هيچگاه با حجم واقعى خود تحت ادراك نخواهد آمد زيرا همه اجزاء و شرايط غير محدود و متحول مادى در وى دخيلند و هيچگاه همه جهان بعلاوه چشم در چشم نخواهد گنجيد .

و از اين روى مى‏توان احتمال داد كه حواس ساير جانوران زنده در ادراك با حواس ما مخالف بوده باشد چنانكه برخى آزمايشها در برخى از آنها اين نظر را تاييد مى‏نمايد .

و همچنين مى‏توان احتمال داد كه اگر چنانچه ما در غير اين زمين زندگى مى‏كرديم ادراكات بديهى خود را بخلاف كنونى انجام مى‏داديم مثلا 2 ضربدر 2 را مساوى 2 مى‏يافتيم چنانكه اينجا مساوى 4 مى‏يابيم و چنان كه در همين جا نيز گاهى مساوى 1 مثلا مى‏بينيم چنان كه اگر ما و مدركات چهارگانه ما در روى يك خط مستقيم قرار بگيريم همان وضع پيش مى‏آيد و نظير اين بيان كه در حس گفته شد در مورد فكر نيز جارى است و از اين بيان حصول نتيجه هاى زيرين روشن است :

1- حقيقت غير از واقعيت است

2- صحيح مطلق و همچنين غلط مطلق نداريم بلكه صحيح آنست كه با اجزاء نسبتا بيشترى از ماده وفق دهد و غلط بعكس آن .

3- هر حقيقتى كه فرض شود يك فرضيه قابل تغيير است كه تحت‏حكومت تحول و تكامل عمومى روزى جاى خود را به فرضيه ديگرى بهتر از خود خواهد داد و از اين روى بايد از بديهيات شش‏گانه منطق كهنه پوزش خواسته و دست‏بدامن ديالكتيك زد كه اساس خود را روى تحول و تكامل عمومى واقعيت ماده مستقر ساخته است