تتميم اصل مقصد
سخنانى كه در مادى نبودن ادراكاتى كه بحواس و مغز منسوب هستند گفته شد در يك
مورد ديگر نيز جارى مىباشد و آن مورد علم بنفس است .
تا اينجا گفتگو در اطراف امور مادى بود كه بعنوان
خواص روحى خواند مىشوند از قبيل ادراكات حسى و خيالى و عقلى و اراده و كراهت و
حب و بغض و حكم و تصديق و غيره و ابتشد كه اين امور خواص عمومى ماده را ندارند
و لهذا نمىتوان آنها را از خواص معينه تشكيلات مخصوص مادى دانست و تا كنون
مستقيما از شخصيت مستقل خود روح كه اين امور از عوارض و حالات و يا از افعال و
اعمال وى هستند بحثى نشد مطلب بالا اشاره بيك برهان ساده از براهينى است كه
فلاسفه الهى براى اثبات شخصيت مستقل روح در برابر تشكيلات مخصوص مادى اقامه
كردهاند .
خواننده محترم مىداند كه ماديين روح را فقط بعنوان تشكل و اجتماع و ارتباط
مخصوص اجزاء ماده مىشناسند و خواص روحى را نيز بعنوان خاصيتهاى مخصوص اجزاء
مرتبط ماده معرفى مىكنند و اما روحيون روح را كه از حركت و تكامل جوهرى ماده
پيدا شده در عين ارتباط و تعلق ذاتى با ماده داراى شخصيت جداگانه و مستقل
مىدانند .
دانشمندان روحى شرقى و غربى دليلهاى بسيارى براى اثبات تجرد و شخصيت مستقل
روح اقامه كردهاند و البته بعضى از آنها خالى از خلل هم نيست و فعلا مجال آن
نيست كه همه دليلهائى كه در اين باب آورده شده ذكر شود و در اطراف آنها بحث و
انتقاد شود
خود آگاهى
در اينجا فقط بذكر يك برهان ساده از براهينى كه فلاسفه اسلامى بان خوب توجه
كردهاند اول كسى كه به تفصيل اين برهان را ذكر كرده شيخ الرئيس است و احتياجى
بمقدمات زياد ندارد و از اصول روانشناسى جديد نيز مىتوان آنرا تاييد نمود و در
متن اشاره شده است اكتفا مىشود و آن از راه علم نفس به خودش استخود آگاهى .
مقدمتا بايد گفته شود كه خود آگاهى يعنى اطلاع هر كسى از وجود خودش براى هر
كسى بديهى است و هر كس با علم حضورى خود را مىشناسد ماديين نيز اين شعور را
شعور بخود در انسان انكار ندارند پس در اينكه هر كسى پيش خود تعقلى از خود دارد
و از وجود خود مطلع است و خود را بعنوان يك موجود مستقل و ممتاز از ساير
موجودات مىشناسد ترديد يا اختلافى نيست هر كسى بالضروره تشخيص مىدهد كه من
هستم تنها چيزى كه احتياج به استدلال دارد اينست كه خود يا من كه وجودش بديهى
استحقيقتش چيست و داراى چه خصوصيتى است و آيا ممكنست مادى باشد يا خير آيا
وجود مستقل دارد يا آنكه عين بدن با خواص بدنى است پس اينكه من هستم روى حس
مخصوص خود آگاهى بديهى است و قابل استدلال نيست دانشمندان استدلالات خود را
متوجه بيان حقيقت من يا خود نمودهاند نه بيان اصل وجود من زيرا وجود من يك امر
بديهى است .
از اينجا واضح مىشود كه استدلال معروف دكارت از راه فكر و انديشه بر اينكه
من هستم كه بعبارت مخصوص ادا مىشود من مىانديشم پس هستم مخدوش است زيرا هستى
هر كسى مانند خود انديشيدن بديهى استبلكه بديهىتر است زيرا آگاهى از انديشيدن
با اضافه به ميم مىانديشم فرع بر آگاهى و شعور بخود است .
حالا برگرديم به اصل مطلب و ببينيم آيا خود يا من كه وجودش بر هر كسى بديهى
ستحقيقتش چيست و داراى چه خصوصيتى است و آيا ممكنست مادى باشد يا خير .
در اينجا دو نظريه اساسى وجود دارد: 1- نظريه حسى 2- نظريه روحانى .
نظريه حسى
صاحبان اين نظريه مىگويند كه خود يا من عبارت است از مجموعه ادراكات مختلفى
كه بوسيله احساس يا تخيل و غيره دائما و على التعاقب پيدا مىشوند و لا ينقطع
يكديگر را تعقيب مىنمايند مطابق اين نظريه خود يك موجود وحدانى نيستبلكه
مجموعه احساسات و خيالات و افكارى است كه سلسله واحدى را تشكيل ميدهند پس من
يعنى مجموعه ديدنها و شنيدنها و به يادآوردنها و فكر كردنها كه در طول زندگى
پديد مىآيند .
اين عقيده را ابتداء فلاسفه حسى و تجربى اروپا كه از قرن هفدهم به بعد ظهور
كردهاند و اساس شناسائى صحيح را احساس و تجربه دانستند اظهار داشتند اين
دانشمندان روى اصل اينكه اساس معرفت صحيح حس و تجربه است و حس جز به عوارض و
حالات تعلق نمىگيرد حقيقتى را غير از آنچه به تجربه در آيد قبول ندارند البته
انكار هم نمىكنند و در ميان آنها كسانى پيدا مىشوند مانند هيوم انگليسى كه نه
تنها بوجود جوهر مستقل نفسانى ايمان ندارند بوجود جوهر مادى خارجى كه عوارض
طبيعى حالات او هستند نيز ايمان راسخ ندارند زيرا مىگويند احساس و تجربه فقط
ما را بوجود يك سلسله امور كه عوارض و حالات ناميده مىشوند آگاه مىكنند اما
وجود جوهرى جسمانى كه منشاء حالات طبيعى و وجود جوهرى نفسانى كه منشاء حالات
ضمير و وجدان باشد دليلى از حس و تجربه ندارند .
اين گروه نفس را اينطور تعريف مىكنند مجموعه تصورات پى در پى كه در ذهن
پيدا مىشود ماديون كه قائل باصالت ماده هستند يعنى ماده را تنها جوهر اصيل
مىدانند و در عين حال اساس معرفت و شناسائى را احساس و تجربه مىدانند در باب
بيان حقيقتخود يا من از حسيون پيروى كردند و گفتند كه خود يا نفس عبارت است از
مجموعه افكار و خيالات و احساسات پى در پى كه براى يك متشكله مخصوص مادى پيدا
مىشود اينك بهتر است عقيده ماديون را راجع بحقيقتخود و اينكه اين تصور از كجا
ناشى مىشود از خود آنها بشنويم .
دكتر ارانى در پسيكولوژى صفحه 104 مىگويد: تاثير عوامل مؤثر فورا از روح
معدوم نمىشود و ما بين تمام تاثيراتى كه بدنبال هم روح را متاثر مىسازند بطور
كلى يك رشته و رابطه عمومى موجود است كه فقدان آن باعثبيهوشى روح مىشود و در
حالت طبيعى هشيار بودن روح بواسطه وجود رابطه كلى ما بين تمام عناصر و عوامل
مؤثر است و نيز در همان صفحه مىگويد مفهوم خود بدين ترتيب پيدا مىشود كه يك
مشكله مادى دائما تاثرات خارجى صوت نور و غيره را مىپذيرد و اين قضيه باعث
مىشود كه موجود زنده بوجود خود آشنا مىشود در صفحه 105 مىگويد دو جنبه خود
را بايد از هم تشخيص دهيم خود مؤثر و خود متاثر غرض از خود مؤثر عبارت از هيكلى
است كه من آنرا خود مىدانم و غرض از خود متاثر من خودم هستم كه از وجود خود
اطلاع دارم خود مؤثر نتيجه جميع شرايطى است كه آنرا ايجاد نموده است مانند
اجزاء مادى عوامل مؤثر در آن نور صوت و غيره احساساتى كه همراه تاثير عوامل
استحركات ارادى و يا غير ارادى و غيره خود متاثر ناظر و شاهد اين نتيجه كلى
مىباشد .
در صفحه 104 مىگويد در موجود زنده سالم مفهوم خود منظما و بطور متوالى در
مدت زمانهاى متوالى وجود دارد و فقط بوسيله خواب قطع مىشود اختلال در خود
مكنستبواسطه مواد بىهوش كننده و مسكرات به ظهور برسد در صفحه 601 مىگويد من
در عين اينكه خودم هستم خودم نيستم من همان خود و ثابت هستم ولى متغير ميباشم
بهترين مثال براى فهميدن قضيه تشبيه به رودخانه است رودخانه جارى است هر لحظه
آن با لحظه گذشته اختلاف دارد در عين حال رودخانه همان استخلاصه اين نظريه
همان بود كه قبلا گفته شد مفهوم من عبارت است از يك سلسله ادراكات و احساسات و
افكار متوالى كه رشته واحدى را تشكيل ميدهند .
نظريه روحانى
خلاصه اين نظريه اينكه من يا خود كه هر كس حضورا آنرا مىيابد و به وجودش
اطمينان دارد عبارت است از يك موجود وحدانى متشخص نه يك سلسله امور متوالى و
ثابت و باقى در ضمن جميع حالات و عوارض و قابل تعدد و تكثر و تفاسد نيست .
دليل بر اينكه من يك حقيقت وحدانى است نه يك سلسله ادراكات متوالى اولا
اينست كه حقيقت من همه آن ادراكات متوالى را بخود نسبت مىدهد و منسوب را غير
از منسوب اليه مىداند من مىانديشم من مىبينم و همانطورى كه حضورا بوجود خود
آگاه است اين خصوصيت را نيز حضورا آگاه است و ترديدى ندارد .
ثانيا هر كسى بالوجدان تشخيص مىدهد كه در گذشته و حال يكى است نه بيشتر و
اگر مانند مجموع حلقههاى زنجير بود و در هر لحظهاى از زمان يك حلقه آن فقط
موجود بود اين تميز و تشخيص ميسر نبود چگونه ممكن است در باره يك حلقه زنجير كه
در يك سر واقع شده حكم كرد كه عين همان حلقهايست كه در سر ديگر واقع شده و
بعلاوه نفس براى تشخيص اينكه در گذشته و حال يكى است احتياجى باحياء خاطرات
گذشته ندارد و اگر مانند حلقههاى زنجير بود بايد ادراك خود در گذشته بدون تذكر
يك خاطره ميسر نباشد .
ثالثا همانطورى كه در قسمتحافظه گفته شد روى فرضيه ماديين بازشناسى يعنى
تشخيص اينكه اين خاطره يادآورى شده متعلق به گذشته است و ادراك جديد نيست ممكن
نيست اين اشكال در اين مسئله بطريق اولى وارد استيعنى اگر من عبارت از مجموع
سلسله متوالى ادراكات باشد كه فقط با يكديگر ارتباط تعاقبى يا على و معلولى
دارند چگونه ممكنستشخص بتواند تميز بدهد كه من همان كسى هستم كه در پيش بودم .
رابعا روى فرضيه ماديين ادراكات عموما عبارت است از فعاليتها و خواص
سلولهايى كه مراكز سلسله اعصاب را تشكيل دادهاند و خود اين سلولها دائما با
همه محتويات خود در تغيير و تبديلند يك دسته مىميرند و دسته ديگر جاى آنها را
مىگيرند و حال آنكه هر كسى حضورا تشخيص مىدهد كه بودن تغيير و تبديل و زياده
و نقصان البته در خود نه در حالات همان كسى است كه در شصتيا هفتاد سال پيش
بوده .
و خلاصه اين بيان كه متكى به آگاهى نفس از وجود و نحوه وجود خود است آنكه از
راه انتساب اينكه انسان ادراكات را منسوب بخود مىداند نه عين خود و از راه
وحدت اينكه هر كسى تشخيص مىدهد كه در گذشته و حال يكى است نه بيشتر و از راه
عينيت اينكه تشخيص مىدهد كه خود عين همان است كه بوده نه غير آن و از راه ثبات
تشخيص اينكه هيچگونه تغييرى در خود من حاصل نشده است ثابت مىشود كه آنچه انسان
آنرا بعنوان حقيقتخود مىشناسد يك حقيقت وحدانى ثابتى است كه جميع حالات
نفسانى مظاهر وى هستند و از خواص عمومى ماده مجرد و مبرا مىباشد .
دكتر ارانى براى فرار از اشكال ثبات و عدم تغيير كه از خواص روح است و با
خواص عمومى ماده تطبيق نمىكند و ساير اشكالات دچار تناقض گوئى شديدى شد در
صفحه 106 پسيكولوژى مىگويد: حال بايد ديد من و خود ثابت استيا متغير موجود
زنده دائما عوض مىشود يك دسته از سلولهاى وجود او مرده يك دسته ديگر جاى آنها
را مىگيرد مواد بدن به تحليل ميرود و بوسيله مواد غذائى ديگر دوباره تشكيل
مىشود پس ماده بدنى موجود زنده دائما تغيير مىنمايد از طرف ديگر حالتشعور
هوشيارى و دانستن از خود نيز دائما تغيير مىكند خود اجتماعى من در چند سال پيش
با اكنون فرق دارد الان نيز در يك لحظه معلوم من مىتوانم خود را بچند خود
تقسيم كنم مثلا راه معلوم را دانسته و فهميده بروم و در عين حال يك مسئله رياضى
يا سياسى حل كنم اين دو خود من با خودهاى ديگر من در زمانهاى متوالى با يكديگر
اختلاف دارند خلاصه نه فقط ماده جسم من بلكه طرز ارتباط زمانى و مكانى اجزاء آن
ماده حالات شعور نيز دائما در تغيير است اما از طرف ديگر من همان من هستم مسئول
تمام امضاهاى همان خودهاى گذشته ميباشم از تمام كارهايى كه خود گذشته كرده
استبراى خود كنونى و خود آينده متوقع جزا و نتيجه هستم اين تضاد را نيز با فكر
ديالكتيك مىتوان برطرف كرد من در عين اينكه خودم هستم خودم نيستم من خود و
ثابت هستم ولى متغير ميباشم بهترين مثال براى فهميدن قضيه تشبيه به رودخانه است
رودخانه جارى است هر لحظه آن با لحظه گذشته اختلاف دارد در عين حال رودخانه
همان است و در ساليان دراز در همان محل قرار دارد ديالكتيك قضايا را در ضمن
جريان در نظر مىگيرد يعنى براى ديالكتيك من مطلق وجود ندارد بلكه من به انضمام
عده زيادى از قضاياى خارجى وجود پيدا مىكند پس من آن ثابتى است كه بازاء
قضاياى خارجى متغير مىباشد .
در اينجا نويسنده خواسته است روى اصول ماترياليسم من و خود را متغير و متكثر
بداند و در عين حال علم شهودى نفس را بذات و شخصيتخود را كه حضورا و عيانا خود
را ثابت و باقى و واحد مىبيند توجيه كند در قسمت اول براى آنكه ثابت كند من
متغير و متكثر است اختلاف و تكثر حالات خود را دليل مىآورد در صورتى كه با
اندك تامل واضح است كه اينها مربوط به تغيير و تكثر حالات من است نه شخصيتخود
من و در قسمت دوم مدعى مىشود كه اين ثبات با تغيير و اين وحدت با كثرت منافات
ندارد .
معلوم نيست چرا نويسنده اينجا حتى از اصول ديالكتيك منحرف شده زيرا يكى از
اصول منطق ديالكتيك اصل تغيير است و روى اين اصل ثبات و جمود و يكسان ماندن
بكلى نفى مىشود منطق ديالكتيك به خيال خود با اين اصل اصل تغيير همه تضادها را
حل مىكند و مىگويد هر شىء چون در حال حركت است هم خودش است و هم ضد خودش .
حالا بايد از اين آقايان پرسش كرد آيا تضاد بين خود اين اصل اصل تغيير و اصل
يكسان ماندن را با چه اصلى مىتوان حل كرد تشبيه به رودخانه يعنى چه اين فقط يك
تشبيه شاعرانه است تمام آبهاى رودخانه از واحدهائى بنام ملكول و هر ملكولى از
آتمها و هر آتمى بنوبه خود از ذرات كوچكترى تشكيل شده و تمام آنها در حال
حركتند هيچ ذره ثابت در آن وجود ندارد و فقط در ذهن ما كه براى مجموعه آنها يك
مفهوم رودخانه وضع نموده و اعتبار كردهايم يك تصوير واحد و باقى وجود دارد .
معلوم نيست چرا جمله معروف فيلسوف شهير يونان هراكليد كه در كتب ماديين
هميشه بعنوان شاهد آورده مىشود و خود دكتر ارانى نيز در جزوه ماترياليسم
ديالكتيك آنرا بعنوان شاهد ذكر نموده اينجا فراموش شده هراكليد مىگويد: دو
دفعه وارد يك رودخانه نمىتوان شد اين جمله بخوبى مىرساند كه رودخانه در دو
لحظه واقعا همان رودخانه نيست .
پر واضح است وحدت و ثباتى كه هر كس حضورا و شهودا براى خود احساس مىنمايد
با وحدت و ثباتى كه براى رودخانه در حال جريان يا يك فوج سرباز در حال سان دادن
فرض مىشود متفاوت است زيرا اولى حقيقى و دومى فرضى و اعتبارى است و آن دو را
با يكديگر
نمىتوان يكى شمرد.
هر يك از ما چنانكه تجربه و قرائن نشان مىدهد موجودات زنده ديگر نيز همين
حال را دارند شعور به خويشتن من دارد .
مشاهده مىكند عينا كه چيزى است كه قابل انطباق به هيچ عضوى و خواص عضوى
نيست زيرا با زياده و نقيصه اعضاء تفاوت نمىكند و با اختلاف سنين عمر و تحليل
رفتن قوا تغيير نمىپذيرد جز اينكه كاملتر و روشنتر مىشود و گاهى مىشود كه
يك يا چندين عضو و گاهى همه بدن فراموش مىشود ولى خويشتن فراموش شدنى نيست .
مشاهده مىكند كه از آن دمى كه ميتواند از روزهاى گذشته خود به ياد آورده و
اين حال شهودى خود را متذكر شود بايد باين نكته متوجه بود كه اين تذكر غالبا با
تذكر يك سلسله افعال يا حوادث همراه است كه زمانى هستند و گرنه من كه مشاهده
مىشود قابل انطباق به زمان حتى بحسب تصور نيز نيست پيوسته يك چيز ثابت و غير
متحول مشاهده مىكرده و كمترين تبدل و تغييرى در خود من نمىديده و نمىبيند .
مشاهده مىكند چيزى است واحد كه هيچ گونه كثرت و انقسام ندارد .
مشاهده مىكند و اين از همه بالاتر است اينكه چيزى است صرف و خالص كه
هيچگونه تحديد نهايى و خليط در وى موجود نيست و هيچ گونه غيبت از خود ندارد و
هيچگونه حائلى ميان خودش و خودش نيست
نتيجه
اين بيان نتيجه مىدهد كه علم بنفس مادى نيست و بالاتر از اين نتيجه مىدهد
كه نفس خودش علم به خودش مىباشد يعنى واقعيت علم و واقعيت معلوم در مورد نفس
يكى است و از اينجا است كه فلسفه اين نوع ادراك را علم حضورى با ادراكات ديگر
مباين شمرده و مطلق علم را به دو قسم تقسيم مىنمايد: 1- علم حصولى 2- علم
حضورى .
و بزبان فلسفه علم حصولى حضور ماهيت معلوم است پيش عالم و علم حضورى حضور
وجود معلوم است پيش عالم .
رجوع شود به پاورقى صفحه 80 و 81 و بعد از اين در
مقاله 4 و مقاله 5 تفصيل بيشترى در اينباره داده خواهد شد
اينجا است كه بيان گذشته و فورمول سابق دانشمندان مادى سيماى شگفتآورى بخود
گرفته و جلوه تماشائى پيدا مىكند .
اشكال يا تقرير
دانشمندان مادى مىگويند تاثرات گوناگون كه پيوسته با نهايتسرعت از
سلسلههاى اعصاب بمغز وارد مىشوند از راه تبديل كميتبه كيفيتخاصيت واحدى
تشكيل ميدهند كه همان خاصه روحى است چنانكه با از كار افتادن حواس يا بيهوشى يا
مرگ از كار مىافتد .
پاسخ
با تذكر سخنان گذشته ما پاسخ اين دعوى روشن است زيرا كسى در صدد انكار يك
چنين خاصه مادى مغز نيست اين همان روانى است كه روان شناسان نيز بحسب احتياج
بحث محلى در فن خودشان موضوع بحث فرض كرده و قرار دادهاند سخن در اينست كه
مشهود يا من قابل انطباق به چنين كيفيت مغزى نيست .
زيرا در هر حال يك پديده مادى خواص ضرورى ماده را بايد داشته باشد و اينكه
گفته مىشود گاهى روان و شعور روانى از ميان ميرود ادعائى بيش نيستبلكه برخى
اوقات در حال بيهوشى نيز انسان متوجه خود مىباشد و برخى از اوقات پس از
هوشيارى چيزى به يادش نمىافتد نه اينكه خود را مشاهده مىكند كه خود را مشاهده
نمىكرد و ميان اين دو جمله فرق بسيار است .
آنچه در اين مقاله بثبوت رسيد :
1- علم و ادراك مطلقا مادى نيست .
2- علم بر دو قسم استحصولى و حضورى