لمعه: در بيان نا ممكن بودن اعاده معدوم
امر معدوم بعينه تكرار نمىشود و باز نمىگردد; زيرا در غير اين صورت لازم
مىآيد: اجتماع نقيضين يا يكى از دو خلف [ اين كه دو تا باشند يا هر دو عينا يكى
باشند ] تفاوت حكم دو مثل و بلكه تفاوت حكم يك چيز در صورتى كه فرض كنيم آنچه تكرار
مىشود از آغاز با آنچه در ابتدا وجود داشته همراه بوده يا نبوده است; تخلل عدم
ميان شىء و خودش; قيام موجود به معدوم و اعاده وقت اول آن، كه تسلسل و اجتماع
متقابلين و صدقشان بر آن را لازم مىآورد. و مقايسه اعاده با ابتدا فقط مىتواند
وجود مثل را تصحيح نمايد و نه عين را. و همچنين امتناع تكرار و بازگشت، به دليل
امرى است كه لازم ماهيتبه شمار مىرود.
حكما بر اين باورند كه عروض عدم بر همه چيز ناممكن است. زيرا براى آنان ثابتشده
است كه عروض عدم بر برخى موجودات همچون مجردات و اصول اجسام، محال است. اما صاحبان
اديان ضمن اجماع بر جواز ذاتى عدم - به دليل اين كه امكان، مقتضى جواز عدم است -
برخى قائل به وقوع عدم براى بعضى پديدهها هستند و برخى به دليل ابدى بودن نفوس،
وقوعش را ناممكن دانستهاند. كسى كه اعاده را جايز مىداند، وقوع عدم را اعدام كامل
مىداند و كسى كه آن را ناممكن مىداند، اعاده را تفرق مطلق معنا مىكند; البته
برخى از قائلان به قول دوم با اشاره به داستان خليل، آن را تفرق در مكلف مىدانند
تا اعاده، به معناى ازگشتيكباره معدوم و منافى با معاد جسمانى نباشد. صاحبان
اديان به امكان وجود مثل اين عالم اعتقاد دارند. زيرا اين مسئله در اخبار وارد شده
است و حكم دو مثل، متحد است. اما حكما آن را محال مىدانند. براى اين كه موجب
كرويتى مىشود كه خلا ايجاد مىكند و نيز موجب اختلاف امور متفق مىگردد. و قول
آنان رد مىشود به اين كه ممكن است چيزى حاوى همه باشد و نيز مماثلت اقتضا مىكند
كه هر يك خواهان هر چيزى باشند كه از مركز تا محيط در عالمشان وجود دارد.
لمعه: در بيان لذت و الم
لذت عبارت است از ادراك ملائم از آن جهت كه ملائم است و الم در مقابل آن است. هر
يك از اين دو به حسى و خيالى و عقلى تقسيم مىشوند و عقلى از همه شديدتر است. نفس
ناطقه از آنجا كه داراى جامعيت مطلقه است، هر سهگونه را در همين دنيا كه خانه
كاستى و گذر است، جمع كرده است. پس اجتماع اين سهگونه براى نفس در جايگاه كمال و
ثبات [ آخرت ] به طريق اولى ثابت مىشود. بدين ترتيب، دو معاد براى نفس ثابتشد.
معاد روحانى به اشارت شرع و تعيين عقل، ثابت مىشود. زيرا چيزى كه ترديدى در آن
نيست، اين است كه نفس پس از رهايى از شوائب و آلايههاى طبيعت، به سبب مشاهده ذات
نورانى خويش و آن صور كلى و ذاتهاى مجرد نورى كه پس از كامل شدن دو قوه با او متحد
مىشوند و نفس در اثر اين كمال، عالمى عقلى مىشود كه همه چيز در آن نقش مىبندد و
بر بدن و قواى بدن مسلط مىگردد، شادمان و مبتهج مىشود. چه آن كه لذيذ واقعى، وجود
و احساس وجود است و با افزون شدن كمال وجود و نزديكى و اتحادش با مدرك، لذت فزونتر
مىگردد. اين ادراك، شديدتر و نمايانتر مىشود تا به ادراك كنه و مشاهده برسد. و از
آنجا كه به سبب اختلاف ادراك از نظر ظهور و جلا و اختلاف مدرك از نظر كمال و اتحاد،
لذت نفس نيز مراتب متفاوت پيدا مىكند، بيشترين ابتهاج نفس به تعقل نور الانوار در
آخرت خواهد بود. زيرا كمال واقعى و اصل هر كمال و مقوم ذات و وجود نفس، هم اوست و
مقوم هر چيزى از خود آن چيز به او نزديكتر است. چه آن كه اگر مقوم نباشد، آن چيز،
عدم صرف خواهد بود. رسيدن ادراك به مرتبه مشاهده و نهايت وضوح فقط هنگامى ميسر
مىشود كه نفس از پردههاى بدنى بيرون آمده باشد. اما مجرد ادراك عقليات، موجب وصول
بدانها مىشود. زيرا وجود عقلى گنجايش مدرك و مدرك را دارد و در هر زمان و مكانى
حضور دارد و حجابى جز جهل ميانشان نيست. پس اگر اين حجاب برداشته شود، اتصال حاصل
مىگردد; درستبر خلاف حسيات كه ادراكشان به وسيله قوه تخيل و تعقل، موجب وصول به
آنها نمىشود. زيرا گنجايش آنها اندك است و حجابهاى جسمانى حواس و محسوساتشان ميان
مدرك و مدرك فاصله مىاندازد. بنا بر اين ناگزير براى دستيابى به آنها بايد حس شوند
و با نبود چنين احساسى، الم تحقق پيدا مىكند. و از آنجا كه نفس، مجرد و حامل قوه
تخيل است، صور جزئى و مثالى مناسب با اخلاقش را ابداع نموده، از مشاهده آنها لذت
مىبرد و يا متالم مىگردد. پس هر نفس، عالمى مثالى مىشود كه همه صور حسى در آن
حضور پيدا مىكند و چه بسا بارها از اين عالم بزرگتر و حتى نامتناهى شود. زيرا
تزاحم و ماديتى در آن نيست و اين كه قوه متخيله مىتواند اشباح مثالى را كه وضع
ندارند درك كند، ثابتكننده تجرد نفس است و بنا بر اين، منع آن وجهى ندارد.
با توجه به آنچه گفته شد، روشن مىشود كه آلت ادراك جزئيات از سوى نفس، همان بدن
مثالى و متصل و نه منفصل است و اين با اعتقاد اشراقيون موافق است. چه آن كه تعلق
نفس منتقله به بدن، موجب تعلق دو نفس به يك بدن - در صورتى كه داراى نفس ناطقه باشد
- يا حدوث نفس براى بدنى بدون استعداد - در صورتى كه نفس ناطقه نداشته باشد -
مىشود. پاسخ اشكال پس از گزينش حالت نخست اين است كه تعلق دومى بر وجه آليتبراى
تخيل و نه تدبير و تصرف است و بدين ترتيب، اجتماع، ناممكن نمىشود.
و اما معاد جسمانى كه همان التذاذ يا تالم به حيات پس از تعلق به بدن حسى است،
در شريعت ثابتشده است و عقل نيز تثبيتش مىكند. زيرا به اقتضاى حكمت و طبيعت،
مجازات واجب است و جامعيت جمع نيز آن را اقتضا مىكند. ضمن اين كه اگر معاد جسمانى
نباشد، غالب خلايق به دليل نداشتن درك غير حسى، معطل و بىبهره مىمانند. و اعاده
آن است كه اجزاى اصلى بى هيچ زيادتى باز گردند و يا بدنى ديگر همچون بدن حسى اول
پديد آيد. بنابر اين شبهه آكل و ماكول پيش نمىآيد. و تناسخ نيز انتقال به يك بدن
اخروى غير از بدن اولى و يا به يك بدن ديگر دنيوى است و معلوم نيستبدنها در آخرت،
نامتناهى باشند. بنا براين نامتناهى بودن جايگاه و سرزمين آخرت لازم نمىآيد، هر
چند كه با سرزمين اين دنيا تفاوت دارد. پس اختلاف آن دو در تناهى يا عدم تناهى،
ممكن است. امكان وجود عالمى ديگر، وجود بهشتبر فراز اطلس را تصحيح مىكند. و توقف
لذت حسى بر ايلام، ممنوع است و ادعاى محال بودن ادامه زندگى و نامتناهى بودن قوه
جسمانى و تولد بدن از غير راه توالد، نادرست است و شايد هر سه در برخى موارد جمع
شوند. زيرا آن كه در طبيعت فرو رفته باشد از بهجت عقلى محروم است و كسى كه از
آلايههاى طبيعت رها گشته، به عالم انوار پيوسته باشد، حسيات را ناچيز مىانگارد و
به آن نمىنگرد.
مسئله
نفس همچون آينه پذيراى هر صورت عقلى است و فعليتش به تمام بودن، شفافيت، نبود
حجاب، توجه و در برابر مطلوب قرار داشتن است. پس نبود بهجت عقلى با نقض هر يك از
اينها تحقق پيدا مىكند; مانند ناقص بودن به دليل هيولانيت، عدم تقوم يا كدورت به
دليل اخلاق ناپسند، مانع شدن عقايد نادرست تقليدى يا تعصبى، عدم طلب و توجه و در
برابر مطلوب قرار نداشتن.
لمعه: در بيان ثواب و عقاب نفس
نفسى كه در علم و عمل كامل باشد به غايت لذت روحانى و جسمانى مىرسد و نفسى كه
به واسطه كسب حالات پست، فقط از ناحيه عمل ناقص باشد، ابتدا نوعى آزار خواهد ديد و
سپس علمش او را نجات مىدهد. زيرا سبب آزار وى لازم و ضرورى نيست. اما نفسى كه از
كمال تهى باشد و همچنين منكر باشد و به انكار مشتاق، كمال الم روحانى و جسمانى
ملازمش خواهد شد. اما اگر در عين بىكمالى، نه منكر باشد و نه مشتاق انكار، از آن
دو نوع الم رهايى مىيابد ولى لذتى نمىبرد يا لذتى ضعيف نصيبش مىگردد. زيرا رحمت
الهى گسترده است و هر كه را از امور منافى رحمتخالى باشد در بر مىگيرد. حال اگر
انكار داشته باشد و اشتياق بدان نداشته باشد، مرتبهاى پايينتر از آن دو نوع الم
دامنگيرش خواهد شد و اگر منكر نباشد ولى به انكار اشتياق داشته باشد، به مرتبه
پايينتر متالم خواهد شد كه همان الم آتش روحانى است كه از آتش جسمانى بالاتر است.
لمعه: در بيان تقسيم انوار مجرد
انوار مجرد به واجب تعالى، عقول، ارباب انواع و نفوس فلكى و انسانى و بلكه مثالى
- كه در آغاز بر مثل منفصله افاضه شدهاند - تقسيم مىشوند.
به ذوق اشراقى، اين انوار را نور الانوار، انوار قاهره، انوار مجرده و انوار
مدبره اسپهبديه مىنامند و همه آنها ذواتى نورى و درخشان و حقايقى محيط و منبسطند
كه به دو عقل بسيط مجمل و متكثر مفصل تعقل مىكنند، خواه با حصولى كلى و خواه با
حضورى جزئى. پس هر معنايى كه در برگيرنده معانى كلى باشد، معقول و بسيط و حصولى است
و آن معانى، جزئياتش هستند و هر ذاتى كه ذوات شخصى را در بر گيرد، بسيط و حضورى است
و آنها تكثراتش هستند. بنا بر اين بسيطترين معنا عامترين معنا و بسيطترين ذات، علت
همه ذوات است. سه نور نخست، وجوداتى عينى را در پى دارند كه همچون سايه براى
آنهايند. اما بقيه انوار هويتهايى ذهنى را به دنبال دارند كه هر يك در مرتبه خويش
ظهور پيدا مىكنند و با يكديگر تفاوت دارند.
پس نور واجب در همه تام است و تماميتش فراتر از تصور و بىنهايتبرتر از همه چيز
است. همه چيز به سبب افاضه و اشراق، تابع اوست و هيچ چيزى كه مصداق وجود باشد،
بيرون از او نيست، بلكه هر چه جز اوست در قياس با او همچون نمى است در برابر دريايى
بىكرانه و پرتوى در برابر خورشيدى بس بزرگ و اگر درستتر بگوييم، هيچ نسبتى - حتى
تناهى و عدم تناهى - ميان اين دو برقرار نيست. زيرا مقايسه ميان عالم وجوب و عليت و
مرتبه امكان و معلوليت، نامعقول است و نسبت ميان تنگناى حدوث و فراخناى قدم همچون
نسبت ميان وجود و عدم است. پس او علت همه چيز است و هيچ چيز با او نسبتى ندارد.
نهايت هر كمال و جمالى از آن اوستبه گونهاى كه بيش از آن تصور نمىشود. و شدت و
عدت كمالات او به مراتبى نامتناهى از بىنهايتبرتر است و هر مرتبهاش نيز چنين
است، بلكه نسبت او با تناهى و عدم تناهى، برابر است. زيرا ميان مدرك محاط و آنچه
برتر از ادراك عقول قاهره است هيچ نسبتى نيست. پس آنچه او دارد، از وجود گرفته تا
بقا، نوريت، بها، قوت، استيلا، احاطه، انبساط، علم، ابتهاج، اسماء، شئون، معلوم و
معلول، نه درك مىشود و نه پايان دارد. سپس انوار قاهره قرار دارند، البته همان
گونه كه گذشت نسبت و قياسى نمىتوان ميان آن دو برقرار ساخت. زيرا مرتبه واجب از
مرتبه وجودات و كمالشان بىنهايتبيشتر از بىنهايت است و حتى نسبت ميانشان معقول
نيست. سپس انوار مجرد و پس از آن انوار مدبره قرار مىگيرند كه اين آخرى از نظر
كمالات، از همه ضعيفتر است; هر چند كه برخى از انوار مدبره متصف به كمالات
نامتناهىاند. هر نور برتر نسبتبه نور فروتر، سلطه و اشراق دارد و هر نور فروتر،
نور برتر را تعقل مىكند و به آن عشق مىورزد و به ميزان تعقل و محبتش ميان آن دو
اتصال برقرار مىشود. البته اختلاف در تعقل و محبت، حاصل ميزان قوت و تجرد اين
انوار است. براى مثال، نفس ناطقه مىتواند به همه نورها متصل گردد و بر حسب اتصالش
نور بگيرد. اين اتصال، هر چه به واسطه اشتداد تعقل نور، شديدتر گردد، نورگيرى نفس
بيشتر مىشود. و هنگامى كه نفس به بدن تعلق پيدا مىكند اتصالش ضعيف مىشود، چه آن
كه تعقلش به واسطه حجابهاى برزخى ضعيف مىگردد. اما هنگامى كه به عالم نور بپيوندد
و علم حصولىاش نسبتبه اوصاف و مفهومات به علم حضورى و اشراقى تبديل شود به نهايت
انبساط و اتصال تام دست مىيابد و با تجلى انوار، نورانى مىگردد; انوارى كه از نور
الانوار بر آن مىتابد و بىنهايت است. همچنين هر يك از انوار قاهره، مجرده و مدبره
نيز - كه اشخاص بىپايان دارند - انوار بىنهايتبر او مىتابانند. زيرا انوار ذاتى
و عرضى آنها نيز بىپايان است. پس نفس به واسطه همه اين اشراقات، نورانى مىشود و
بهجت و سعادت وصفناپذيرى براى وى حاصل مىگردد.
لمعه: در بيان معاد جسمانى و روحانى
آن كه معاد جسمانى را پذيرفته است، حوادث برزخ و آخرت را كه در شريعت آمده بر
معانى ظاهرىاش حمل مىكند. زيرا آنها امورى ممكناند كه صادق از آنها خبر داده است
و بايد او را تصديق كرد. اما معتقدان به معاد روحانى، اين ظاهر را به معانى متناسب
تاويل كردهاند. مثلا گفتهاند كه سؤال قبر و پاداش و كيفرش اين است كه نفس، بدنش
را در گور تخيل مىكند در حالى كه بر سبيل مجازات - آن گونه كه در دنيا اعتقاد داشت
- لذت و الم به او مىرسد و نفخ صور نيز يعنى دميدن روح در صور، گاهى به ميراندن
روح در صور، گاهى به ميراندن صور طبيعى و نمايان ساختن صور برزخى منور به ارواح و
گاهى به اظهار ارواح در حالى كه به ذات خويش و يا به صور برزخى قائم هستند. و
قيامتيعنى عالم و جايگاه مجردات يا فناى ذاتى همه چيز يا نفوس و بقايشان به خدا و
ظهور حق به وحدت حقيقى. و بعثيعنى خروج نفس از هيئتهاى محيط به آن. و حشر يعنى
رسيدن هر نفس يا هر چيزى به غايت فعليتيا به غايت غايات كه همان مبدا نخست جل و
علاست. و نامه عمل يعنى الواح نفوس كه آثارش در آن نقش بسته است. و نوشتههاى اين
نامهها همان آثار نقشبسته در نفوس است. انتشار صحف نيز يعنى توجه نفس به خود پس
از مرتفع شدن شواغل. و حساب يعنى فراهم آوردن كارهاى پراكنده و تعريف ميزان آنها در
يك آن به وسيله قدرت الهى. و ميزان يعنى نشاندهنده حقايق و جدا كننده حق از باطل
كه چيزى چون عقل نظرى يا ملك قدسى يا نبى يا وصى است. و صراط يعنى عدالت و
ميانهروى در اخلاق. و بهشت و دوزخ يعنى عالم عقلى يا برزخ دخانى و يا دو نيمه از
عالم مثالى كه عبارت است از صور زيبا و لذتآور و صور زشت و ظلمانى دردآور.
به هر حال، آنچه به هر ديندارى لازم است، اين استحكم قطعى را با ظنى و تحقيق را
با تخمين عوض نكند.
باب پنجم در نبوت و بعثت
نبوت يا بعثت، از جانب خالق به خلق است و واجب است. زيرا لطف، واجب است و لطف بر
فوايد نبوت متوقف است; فوايدى همچون تنبيه بر طلب، آموختن آنچه به عقل درك نمىشود،
كامل نمودن آنچه به عقل درك مىشود، بيان امور سودآور و زيانآور، پاداش و كيفر،
اخلاق پسنديده و ناپسند، و اعمال نيكو و زشت و كارهاى ناشناخته مورد نياز و وضع
قانونى كه براى حفظ نوع بشر در كشمكشها بايد به آن رجوع كرد.
پيامبر به كمال نفس عاقله، متخيله و فعاله مخصوص گشته است و از اين رو همه چيز
را به سرعت تعقل مىكند، فرشته را مىبيند، سخن حق را مىشنود و در مواد هستى تصرف
مىكند. و از آنجا كه مراتب اين نفوس تفاوت دارد، مراتب نبوت نيز متفاوت است و
مرتبه پيامبر خاتم (ص) از همه قويتر است. زيرا متصل به مرتبه صادر نخست است كه در
آن دايره وجود ختم مىشود و دو قوس نزول و صعود به هم مىپيوندند. و آنچه از دو
قوس، محاذى يكديگر قرار مىگيرند با هم مساوىاند و اختلافشان در عليت و معلوليت
است كه اختلاف در توجه و تقارب و صعود و مقابلاتش با آن تعارض دارد.
اشرف بودن انبيا از عقول و ملائكهاى كه در ازاى ايشانند، به جهت اختصاصشان به
جامعيت مطلق و خلافت الهى است و اين كه نيرويى ضد عقل در انبيا وجود دارد كه براى
غلبه بر آن و رام كردنش مجاهدت بسيار مىكنند. آنچه در اين دايره وجود دارد، از
عقول مانند طالع، از اجسام بسيط مانند چهارم، از مركبات مانند هفتم و از نفوس
انسانى مانند دهم است. ربع نخست، ابداعى و مفارق است و ربع سوم، تكوينى و مقارن.
ربع دوم همچون اولى ابداعى و همچون سومى مقارن است و ربع چهارم مانند اولى مفارق و
مانند دومى تكوينى است. پس اولى و سومى همچون دومى و چهارمى در حكم با يكديگر تقابل
دارند.
لمعه: در بيان اثبات نبوت به معجزه
از لوازم نبوت، اثبات آن به معجزه و اخبار از غيب است. اولى لازمه خصوصيتسوم
است و وجهش روشن است و دومى لازمه دو تاى نخست استيا به سبب اتصال به يكى از انوار
سهگانه [ قاهره، مجرده و مدبره ] محقق مىشود.
نبى از صور كلى و جزئى حال و آينده كه در آن انوار است، اطلاع پيدا مىكند و
وقتى بدون تصرف متخيله از آنها خبر دهد وحى صريح است و وقتى با تصرف مناسب خبر دهد،
وحى نيازمند به تاويل است. پس اتصال او به عالم وحى، همان اتصالش به يكى از انوار
است. او پيوسته ملك را مىبيند; حال اگر متخيله در آن صورت مشهود و محلش تصرف نكند،
صورت عقلى يا نفسى آن را شهود مىكند و اگر تصرف كند و آن را به چيزى كه با آن
تناسب دارد تبديل نمايد، صورت حسى و نورىاش را مىبيند. اين در بنطاسيا (قوه تخيل)
واقع مىشود و صورتى انسانى و زيبا در برابرش مجسم مىشود كه با زبانى فصيح از
معنايى صحيح خبر مىدهد.
گاهى موانع براى غير نبى هم ضعيف مىشود و اين اتصال در بيدارى براى او حاصل
مىگردد و بدين ترتيب به يكى از دو وجه يا به وجه دوم و بدون مناسبت، خبر مىدهد.
زيرا تخيل قوهاى بازىگوش است كه بى هيچ اتصالى برخى از صور ساخته نفس را مشاهده
مىكند. و اين دو حالت در بيدارى همچون خوابهاى آشفته است. البته هر چهار وجه در
خواب نيز حاصل مىشود. اولى رؤياى صادق و بىنياز از تعبير است; دومى رؤياى صادق
نيازمند تعبير است و سومى و چهارمى خوابهاى پريشاناند. بدين ترتيب، چگونگى رؤيا و
تفاوت اقسامش [ صادق، كاذب، نيازمند تعبير و بىنياز از تعبير ] آشكار شد. و راز
اين كه با ضعف موانع و از ميان رفتن شواغل، اتصال حاصل مىشود، اين است كه حجاب
ميان انوار، منحصر در موارد ياد شده است. زيرا ديگر حجابها همچون بعد و جهت و مانند
آنها حجاب مادياتاند. پس انوار پيراسته از شواغل حسى از يكديگر پنهان نمىمانند و
همه براى همه هويدا هستند. اشراقات و تجليات انوار عالى بر انوار سافل، متراكم است
و بدين سبب به آنها متصل مىشوند. پس انوار مدبره انسيه در صورت كاهش شواغل حسى
خود، به انوار مدبره آسمانى يا ديگر انوار قاهره و مجرده مىرسند و از نفوس
كونيهاى كه در آنهاستبا خبر مىشوند. سپس ضعف موانع و كنار زدن شواغل كه موجب
توجه انوار و اتصالشان به عالم قدس مىگردد، يا به دليل قوت اصلى آنهاست كه سبب
مىشود جوانب متحاذى را جمع كنند و هيچ شانى آنها را از شان ديگر باز نمىدارد،
همانند آنچه در انبيا وجود دارد; و يا به دليل قوت مكتسبه آنها به وسيله مجاهدت
است، همانند آنچه براى اولياى اهل رياضت پيش مىآيد; و يا به دليل ضعف فطرى قوا و
آلات تدبير آنها كه موجب مىشود با روىگردانى از آنها به جانب اعلى بگريزند; و يا
به دليل ضعف عارضى به سبب بيمارى، مانند بيهوشان و مصروعان و يا فعلى كه حس و خيال
را از كار مىاندازد، مانند آنچه كه براى كاهنان و صوفيان پيش مىآيد. در هريك از
اين حالات، نوعى اتصال با برخى انوار عاليه حاصل مىشود كه در بعضى از آنها هر چهار
وجه پيشين و در بعضى، برخى از آنها ممكن مىگردد.
مسئله
ارتسام جميع حوادث در انوار مدبره موجب مىگردد كه مقصود داعى را تصور كنند و
اين در حالى كه مصلحت صرف باشد، عين اراده آنهاست و چون از حلقههاى زنجيره علل
هستند، همين سبب حصولشان در خارج مىشود. از نظر حكما دليل اجابت دعا همين است و از
آنجا كه همه ذوات و افعال، مستند به حضرت حق هستند، اجابت نيز از جانب اوست; ضمن
اين كه اصل افاضه در اصل به او استناد دارد و مدبرات، واسطههايى براى فراهم نمودن
مقدمات اجابت - همچون تحريك ماده و تصرف در طبيعت - هستند و البته اين حالت غالب
مدبرات است. زيرا نفوس قوى به سبب قوت اراده خويش بى آن كه نيازى به علويات داشته
باشند، كارى بيش از تصرف در مواد عالم انجام مىدهند. راز بهرهمندى و سود جستن از
زيارت كاملان در اينجا روشن مىشود. زيرا نفس را به بدن دو تعلق است كه يكى به مرگ
زايل مىشود و ديگرى هميشه مىماند و با كاملتر شدن نفس، قدرت تجردش بيشتر مىشود و
شبيه عقول علامه و فعاله مىگردد. بنا بر اين وقتى آگاه مىشود كه كسى حاضر شده است
و مشتاقانه از او مدد مىخواهد به اندازه توان و استعدادش به او يارى مىرساند و او
را از پرتو انوار الهى نور مىبخشد.
لمعه: در بيان تفاوت نبوت و كهانت
تفاوت نبوت و كهانت در اين است كه هر سه خصلتبه صورت كامل در نبوت فراهم
مىآيد، اما در كهانت فقط خصلت دوم - آن هم به صورت ناقص - محقق مىشود. تفاوت وحى
و الهام نيز در ظهور سبب، يعنى ديدن يا نديدن فرشته است. تفاوت وحى با فراگيرى نيز
در نبود نظر و بودنش بلكه در شدت ظهور و ضعف آن است. كشف نيز يا مساوق الهام و يا
اخص از آن است و البته اشتراط تصفيه فقط در اولى است و به همين دليل فقط دومى براى
حيوانات محقق مىشود.
لمعه: در بيان خصلتهاى نبى
نبى را دو جنبه است و او در حد مشترك دو عالم به سر مىبرد; از يكى مىگيرد و به
ديگرى مىبخشد. اما غير نبى تنها يك جنبه دارد. پس نبى را به دليل اختصاصش به
جامعيت مقرب به حق، اشرفيتبر همه چيز است و بدين سبب به خلافت الهى مخصوص گشته
است. او مجمع انوار عقلى و نفسى و مظهر همه آثار هستى است و افزون بر دارا بودن
خصايص سهگانه و لوازمش و تخلق به همه فضايل خلقى، داراى قوت راى، هوش كامل، تخيل
نيكو، غايت فصاحت، حسن ارشاد و هدايت، مدارا و مهربانى با بندگان، جمع ميان تواضع و
هيبت و نرمى و رفعت، قوت مناظره و مكالمه، توانايى دفاع و محاربه، درك خوب
شنيدهها، حفظ نكوى فهميدهها، اراده قوى، مزاج معقول، طبيعتسالم، خلقت و اعضاى
تام، دوستدارى دانش و حكمت، پاكيزگى از موجبات نفرت و كراهت، اتصاف نفسش به غايت
كبر و شجاعت، بيزارى از شواغل برزخ و شهوات دنيا و دوست داشتن مرگ براى زودتر رسيدن
به ملا اعلاست.
لمعه: در بيان عصمت نبى
عصمت مطلق براى پيامبر واجب است. چه آن كه خاصيتسوم مقتضى فرمانبردارى همه قوا
از قوه عاقله است و اين فرمانبردارى، عصمت مطلق را ثابت مىكند. دلايل ديگرش نيز
چنين است: عصمت، لطفى واجب بر خداست; و نبى محل امانت و خلافت است و چون معصيت،
خيانتبه شمار مىرود، حكيم هرگز خائن را امين و خليفه خويش قرار نمىدهد; و اگر
عصمت واجب نبود، غرض حاصل نمىشد و جمع ضدين لازم مىآمد. بدين ترتيب روشن مىشود
كه سهو نيز در او راه ندارد، اگر چه جايز استخداوند به مصلحتى پيدا يا نهان، او را
به فراموشى اندازد. صدق پيامبر نيز از آنجا معلوم مىشود كه سه خصلت را داشته باشد
و معجزه بياورد.
تفاوت معجزه با كرامت و اعجاز دروغين در مقارنت و مطابقت است و با اعمال غريبه
در نداشتن سبب. معجزات وى پيش از بعثت، ثابت كننده خرق عادت و برگزيدگىاش است و
معجزات مقارن با دعوتش، ثابت كننده نبوت اوست. در تواتر معنوى اين معجزات، ترديدى
نيست و قرآن از آن ميان هنوز باقى است و تحدى قرآن و ناتوانى ستيزهجويان - به رغم
وجود انگيزه - اعجازش را ثابت مىكند. اعجاز قرآن به دليل فصاحت آن است و نه
اسلوبش، و يا به دليل هر دو و نيز صرفه [ باز داشتن فصحا از مانند آورى ] . ضمنا
اخبار كتب آسمانى پيشين را تاكيد مىكند و اين كه با همه خصايص و فضايل از محيط
جاهلى بيرون آمد و آورندهاش بى كسب و تعلم، همه حقايق و معارف را در چنگ داشت و
كتابش نسخه اديان و ملل شد و همه دول را واژگون و دگرگون ساخت و به رغم توافقشان بر
نابودىاش بر همه چيره گشت و با همه كمتوانى و تنهايى بر جن و انس، غالب آمد.
حكم بديهى عقل اقتضا مىكند كه معجزه به قوه الهى و يارى آسمانى مستند باشد. نسخ
نيز به دليل تبعيت از مصلح، جايز است و در شرايع پيشين واقع شده است. خبر تابيد از
جانب موسى جعلى است و ادعاى تواترش نادرست است و در صورت ثبوت، مقصود را ثابت
نمىكند. ضرورت عقلى نيز به عموم نبوتش حكم مىكند.
لمعه: در بيان عموم معارفى كه نبى به آن فرا مىخواند
از آنجا كه نبى به همه تعلق دارد، دعوتش در معارف الهى بايد به آنچه درك مىكنند
باشد; معارفى همچون وجود و وحدت واجب، منزه بودنش از شبيه و نظير و خالق بودنش براى
همه چيز و مانند اينها. بنا بر اين او به مسائل تجريد و تنزيه فرا نمىخواند. زيرا
مكلف نمودن عوام به اينها خلاف حكمت است. او بايد براى سامان دادن زندگى مردم
قوانين مدنى وضع كند و براى اصلاح معادشان، عباداتى مقرر كند كه حق و فرشتگان را به
ياد آورد. زيرا با تكرار اين عبادات، شريعت در ياد مىماند و ملكاتى نورى در نفس
حاصل مىشود كه اعراض نفس از شواغل برزخى و توجهش به عالم قدس را موجب مىگردد و
مواظبتش بر آنها او را به ترك بدن و اتصالش به بالهاى كروبيان تشويق مىكند.
اين پايان كتاب است و سپاس مخصوص الهام كننده حق و صواب است و خداى را بر اتمام
كتاب ستايش مىكنم.