درس چهل و سوم - زمان چيست؟
شامل: بحث درباره حقيقت زمان نظريه صدرالمتالهين بيان چند نكته
بحث درباره حقيقت زمان
درباره حقيقت زمان نيز اقوال عجيبى نقل شده كه شيخ الرئيس در طبيعيات شفاء
به آنها اشاره كرده است ولى گويا حل مسئله زمان از نظر فلاسفه اسلامى سهلتر از
مسئله مكان بوده زيرا تقريبا همگى بر اين قول اتفاق داشتهاند كه زمان نوعى
مقدار و كميت متصل است كه ويژگى آن قرارناپذيرى مىباشد و بواسطه حركت عارض بر
اجسام مىشود بدين ترتيب جايگاه زمان در جدول مقولات ارسطوئى كاملا مشخص مىشود
صدرالمتالهين نيز در بسيارى از سخنانش همين بيان را آورده است ولى پس از تحقيق
نهايى در مسئله حركت بيان جديدى را ارائه كرده كه اهميت ويژهاى دارد .
بيان فلاسفه درباره زمان هر چند بيانى روشن مىنمايد ولى با دقت در پيرامون
آن نقاط ابهام و سؤالانگيزى رخ مىنمايد كه ژرف انديشى بيشترى را مىطلبد و
شايد همين امور نظر ريزبين و موشكاف صدرالمتالهين را جلب كرده و او را به ارائه
نظريه جديدى كشانده است .
براى توضيح اين نقاط بايد به پارهاى مبانى قوم كه ارتباط با اين مسئله دارد
اشاره كنيم هر چند فعلا جاى بحث و تحقيق درباره آنها نيست .
از جمله آنكه فلاسفه معمولا حركت را بعنوان عرض معرفى كردهاند ولى توضيح
بيشترى درباره آن ندادهاند تنها بعضى از ايشان آن را از مقوله ان يفعل يا ان
ينفعل دانسته و شيخ اشراق آن را مقوله مستقلى در كنار جوهر و كميت و كيفيت و
اضافه بحساب آورده و بدين ترتيب شماره مقولات را منحصر در پنج مقوله نموده و
ساير مقولات نسبى را انواعى از اضافه شمرده است و شايد از بعضى از سخنان ديگر
فلاسفه استفاده شود كه خود حركت را داخل در مقولات نمىدانستهاند .
ديگر آنكه حركت را منحصر به چهار مقوله كم و كيف و وضع و اين مىدانستهاند
و حركت انتقالى را حركتى در مقوله اين مىشمردهاند و حركت در ساير مقولات و از
جمله جوهر را محال مىپنداشتهاند بنا بر اين حركتى كه آن را واسطه ارتباط
اجسام با زمان مىدانستهاند ناچار حركت در يكى از مقولات چهارگانه عرضى بوده
است .
از سوى ديگر همه ايشان فرضيه افلاك نه گانه را بعنوان اصل موضوع پذيرفته
بودند و پيدايش زمان را به حركت دورى وضعى فلك اقصى نسبت مىدادهاند و اين
مطلب در بعضى از سخنان صدرالمتالهين نيز آمده است .
با توجه به اين مبانى و مطالب سؤالاتى درباره تعريف مشهور زمان طرح مىشود
كه مهمترين آنها از اين قرار است:
1- شكى نيست كه زمان امرى ممتد و قابل تقسيم است و از اين روى نوعى كميتيا
امرى كميتدار بشمار مىرود ولى به چه دليل بايد آن را كميتحركت دانست .
جواب سادهاى كه از اين سؤال داده مىشود اين است كه زمان امرى سيال و
بيقرار است به گونهاى كه حتى دو لحظه از آن قابل اجتماع نيست و ضرورتا بايد يك
جزء از آن بگذرد تا جزء بعدى بوجود آيد و چنين كميتى را تنها مىتوان به چيزى
نسبت داد كه ذاتا سيال و بيقرار باشد و آن غير از حركت نخواهد بود .
چنانكه ملاحظه مىشود اين جواب مبتنى بر اين است كه تدرج و سيلان و بيقرارى
مخصوص حركت استحركتى كه به نظر پيشينيان اختصاص به مقولات چهارگانه عرضى داشته
و از اين روى امكان اينكه زمان كميتى براى جوهر جسمانى باشد را نفى مىكردهاند
اما آيا اين مبنى صحيح است و آيا اگر فرض كنيم كه هيچ حركت عرضى در عالم
نمىبود جايى براى مفهوم زمان هم وجود نمىداشت .
2- حركتى كه واسطه ارتباط بين اجسام و زمان است چگونه واسطهاى است آيا
واسطه در ثبوت است و در نتيجه خود اجسام هم حقيقتا بواسطه حركت زماندار مىشوند
يا واسطه در عروض است و هيچگاه خود اجسام حقيقتا زماندار نخواهند بود و به ديگر
سخن اتصاف جوهر جسمانى به زمان اتصافى بالعرض مىباشد .
شايد جوابى كه بايستى بر اساس مبانى ايشان به اين سؤال داده شود پذيرفتن
همين شق دوم باشد ولى آيا براستى مىتوان پذيرفت كه خود اجسام صرفنظر از
دگرگونيهاى پيوسته و تدريجىشان متصف به زماندارى نمىشوند و آيا اگر فرض كنيم
كه همه دگرگونيها بصورت دفعى اما پى در پى تحقق يابد ميان آنها تقدم و تاخر
زمانى نخواهد بود .
اكنون فرض مىكنيم كه ايشان حركت را واسطه در ثبوت مىدانسته اتصاف اجسام را
به زماندارى بعد از وقوع حركت اتصافى حقيقى مىشمردهاند لازمه اين فرض آن است
كه اجسام ذاتا قابليت اتصاف به اين كميتحاصل از حركت را داشته باشند هر چند
قبل از تحقق حركت بالفعل واجد آن نباشند چنانكه موم قبل از آنكه به شكل كره يا
مكعب درآيد چنين قابليتى را دارد زيرا داراى امتداد و حجم است اما فلاسفه پيشين
هيچ راهى براى نفوذ سيلان و حركت در ذات اجسام نمىديدهاند بنا بر اين چگونه
مىتوانستهاند اتصاف چنين موجودى را به صفتى كه عين سيلان و بيقرارى است
بپذيرند اين درست مثل آن است كه بخواهيم خط و سطح و حجم را هر چند بواسطه علتى
به موجود مجرد و فاقد امتدادى نسبت بدهيم به گونهاى كه حقيقه متصف به اين
كميتها بشود.
3- سؤال ديگر آن است كه رابطه بين حركت و زمان چگونه رابطهاى است آيا حركت
علت پيدايش زمان است آنچنانكه از ظاهر بسيارى از سخنان ايشان برمىآيد يا تنها
معروض آن است و به هر حال خود حركت را بايد از چه مقولهاى بحساب آورد و اتصاف
آن را به زمان چگونه تبيين كرد .
قبلا اشاره شد كه بعضى از فلاسفه مانند شيخ اشراق حركت را مقوله عرضى مستقلى
دانستهاند و بعضى ديگر حركت را امرى دو رويه دانسته رويه منتسب به فاعل آن
تحريك را از مقوله ان يفعل و رويه منتسب به منفعل و متحرك تحرك را از مقوله ان
ينفعل شمردهاند ولى از سايرين بيان روشنى نيافتهايم به هر حال پاسخ به اين
بخش از سؤال نياز به دقت بيشترى دارد اما تعبير عليت و معلوليت درباره حركت و
زمان را مىتوان نوعى توسعه در اصطلاح عليت بحساب آورد چنانكه به نظاير آن در
درس سى و هفتم اشاره شد .
4- سؤال ديگرى را نيز مىتوان طرح كرد و آن اين است كه اگر ملاك اختصاص زمان
به حركت بيقرارى ذاتى آن است اين معنى در همه حركات يافت مىشود پس چرا فلاسفه
پيدايش زمان را به حركت وضعى فلك اطلس نسبت دادهاند و آيا اگر فلك اطلس
نمىبود يا حركتى نمىداشت ديگر پديدههاى جهان داراى تقدم و تاخر زمانى
نمىبودند و اساسا چگونه مىتوان عرضى را كه قائم به موضوع خودش مىباشد ظرفى
براى ساير اشياء و پديدهها دانست .
به اين سؤال هم به اين صورت مىتوان پاسخ داد زمانى كه فلاسفه پيدايشش را به
فلك اقصى نسبت دادهاند زمان مستمر و دائمى يا به تعبير ديگر زمان مطلق است و
اين مطلب منافاتى ندارد با اينكه هر يك از پديدههاى خاص زمان محدود و مخصوصى
داشته باشند و منظور از ظرف بودن زمان پديد آمده از فلك براى ساير حوادث بيش از
اين نيست كه امتداد زمانى هر يك از آنها بر جزئى از امتداد زمانى حركت فلك
انطباق مىيابد .
ولى مىدانيم كه اين خانه از پاىبست ويران است زيرا فرضيه افلاك ابطال شده
و اعتبار خود را از دست داده است .
با طرح اين سؤالات و تلاش براى پاسخگويى به آنها روشن مىشود كه مسئله زمان
به آن آسانى كه در آغاز تصور مىشد قابل حل نيست و نظريه مشهور ميان فلاسفه
نظريه قانع كنندهاى نمىباشد .
اكنون نوبت آن فرا رسيده كه به بيان ابتكار صدرالمتالهين در اين زمينه
بپردازيم
نظريه صدرالمتالهين
صدرالمتالهين با پذيرفتن نقطههاى مثبتى كه در سخنان پيشينيان در پيرامون
زمان وجود داشته و با تكيه بر آنها به زدودن نقاط ضعف و جبران كمبودها و
كاستيهاى نظريه ايشان مىپردازد و در نتيجه نظريه جديدى را ارائه مىدهد كه
مسئله زمان و مسئله حركت جوهريه را تواما حل مىكند و حقا بايد آن را يكى از
ارزشسمندترين ابتكارات وى در فلسفه بشمار آورد .
اما نقطههاى مثبت عبارتند از:
1- زمان امرى ممتد و انقسام پذير و به يك معنى از كميات است .
2- زمان و حركت رابطهاى نزديك و ناگسستنى دارند و هيچ حركتى بدون زمان تحقق
نمىيابد چنانكه تحقق زمان بدون وجود نوعى حركت و دگرگونى پيوسته و تدريجى
امكان ندارد چه اينكه گذشت اجزاء پى در پى زمان خود نوعى دگرگونى تدريجى حركت
براى شىء زماندار است .
اما نقطههاى ضعفى كه وى در سخنان ايشان يافته و در صدد جبران آنها بر آمده
عبارتند از:
1- ايشان زمان و حركت را از اعراض خارجيه اشياء دانستهاند در صورتى كه بنظر
وى آنها از عوارض تحليليه مىباشند و چنان نيست كه بتوان براى آنها وجودى منحاز
از وجود موضوعاتشان در نظر گرفت بلكه تنها در ظرف تحليل ذهن است كه صفت و موصوف
و عارض و معروض از يكديگر انفكاك مىپذيرند و گر نه در ظرف خارج بيش از يك وجود
ندارد .
2- ايشان حركت را به اعراض اختصاص دادهاند و از اين روى انتساب بىواسطه
زمان را به اجسام انكار كردهاند در صورتى كه اصلىترين حركات را بايد حركت در
جوهر دانست زيرا محال است چيزى كه در ذات خود امتدادى گذرا نداشته باشد بواسطه
امر ديگر متصف به كميت گذرا گردد چنانكه توضيح آن در مبحثحركتخواهد آمد از
اين روى زمان را بايد مستقيما به خود آنها نسبت داد و آن را بعد چهارمى
(1) براى آنها بحساب آورد .
حاصل آنكه طبق نظريه صدرالمتالهين زمان عبارت است از بعد و امتدادى گذرا كه
هر موجود جسمانى علاوه بر ابعاد مكانى ناگذرا طول و عرض و ضخامت داراست .
اما پاسخ وى از نخستين سؤال از سؤالهاى چهارگانه مذكور اين است كه زمان توام
با حركت جوهريهاى است كه عين وجود اجسام مىباشد و اختصاصى به حركات عرضى
ندارد .
و پاسخ وى از سؤال دوم اين خواهد بود كه زمان و حركت دوگانگى وجودى ندارند
تا يكى را علت پيدايش ديگرى بشماريم و اجسام را بواسطه حركتخارج از ذاتشان
مرتبط با زمان بپنداريم تا جاى سؤال از كيفيت اين وساطت باشد بلكه اجسام در ذات
و جوهر خودشان هم اتصاف حقيقى به حركت و دگرگونى دارند و هم اتصاف حقيقى به
زمان و گذرايى و همانگونه كه امتدادهاى مكانى چهرههايى از وجود آنهاست امتداد
زمانى هم چهره ديگرى از وجود آنها مىباشد .
و اما جواب وى از اينكه حركت از چه مقولهايست اين است كه حركت از مفاهيم و
مقولات ماهوى نيست بلكه مفهومى است عقلى كه از نحوه وجود ماديات انتزاع مىشود
چنانكه مفهوم ثبات از نحوه وجود مجردات انتزاع مىگردد و همانگونه كه ثبات امرى
نيست كه در خارج عارض موجود مجرد و ثابتشود حركت هم عرض خارجى براى موجود مادى
نيست و اين ذهن انسان است كه وجود را تحليل به ذات و صفت و عارض و معروض مىكند
.
همچنين پاسخ وى از كيفيت ظرف بودن زمان براى حوادث روشن است زيرا زمان ظرف
مستقلى از اشياء و پديدهها نيست كه وجود جداگانهاى داشته باشد و امور زماندار
در آن بگنجد بلكه همانند حجم اجسام صفتى ذاتى و درونى براى آنهاست و طبعا هر
پديدهاى زمانى مخصوص به خود خواهد داشت كه از شؤون وجودش بشمار مىرود نهايت
اين است كه براى تعيين تقدم و تاخر آنها نسبت به يكديگر بايد امتداد زمانى
طولانيترى را در نظر گرفت و با تطبيق زمانهاى ديگر بر آن موقعيت زمانى هر يك را
تعيين كرد و اگر فلكى وجود داشته باشد كه امتداد زمانى آن از هر موجود زمانى
ديگرى بيشتر باشد مىتوان اين نقش را به آن سپرد و اگر وجود نداشته باشد چنانكه
ندارد همان امتداد گذراى كل عالم جسمانى ملاك تعيين موقعيت زمانى پديدههاى
جزئى خواهد بود چنانكه حجم كل عالم مناط تعيين موقعيت مكانى پديدههاى جزئى است
.
از اينجا همزادى و همگامى زمان و مكان بصورت روشنترى جلوه مىكند و ژرفاى
تفسيرى كه براى مكان ارائه داديم بيشتر نمودار مىگردد
بيان چند نكته
1- واژه آن كه در محاورات عرفى بمعناى جزء كوچكى از زمان بكار مىرود در
اصطلاح فلسفى بمعناى منتهى اليه قطعهاى از زمان و به منزله نقطه نسبت به خط
مىباشد و همانگونه كه از تقسيم خط هيچگاه به نقطه نمىرسيم يعنى خط تا
بىنهايت قابل تقسيم است و هر جزئى از آن نيز داراى امتداد خواهد بود هر چند
ذهن ما نتواند امتدادهاى خيلى كوچك را تصور كند همچنين هر جزئى از زمان هر قدر
كوتاه فرض شود داراى امتدادى خواهد بود و هيچگاه از تجزيه زمان به آن نمىرسيم
بنا بر اين تركيب زمان از آنات پى در پى توهمى بيش نيست .
2- واژه دهر كه در عرف بمعناى زمان طولانى است در اصطلاح فلسفى به منزله
ظرفى نسبت به مجردات در مقابل زمان براى ماديات تلقى مىشود و در واقع نشانه
مبرى بودن آنها از امتداد زمانى است چنانكه واژه سرمد را به مقام الهى اختصاص
مىدهند كه نشانه تعالى وجود اقدس الهى از صفات همه مخلوقات مىباشد .
همچنين اين دو واژه گاهى در برابر مقوله نسبى متى بكار مىروند و از اين روى
گفته مىشود كه نسبت مجردات به ماديات دهر و نسبت مقام الهى به مخلوقات سرمد
است و نيز گفته مىشود كه خداى متعال تقدم سرمدى بر همه مخلوقات دارد و مجردات
تقدم دهرى بر حوادث مادى دارند .
3- فلاسفه پيشين كه زمان را از لوازم حركات عرضى مىدانستند جوهر اجسام و
قدر متيقن جوهر فلك را فراتر از افق زمان مىشمردند و براى آن معيت دهرى با
زمان قائل بودند اما با توجه به حركت جوهريه و نفوذ زمان و گذرايى در ذات
موجودات مادى بايد همه آنها را بىاستثناء زمانى دانست .
4- تقدم و تاخر زمانى مخصوص حوادثى است كه در عمود زمان قرار مىگيرند و
خودشان داراى امتداد زمانى مىباشند و اما موجودى كه فراتر از افق زمان و داراى
ثبات وجودى و مبرى از دگرگونى و گذرايى باشد نسبت تقدم و تاخر با امور زمانى
نخواهد داشت بلكه در واقع وجود او محيط بر زمانيات بوده گذشته و حال و آينده
نسبت به وى يكسان خواهد بود و به همين جهت گفتهاند كه حوادث پراكنده در پهنه
زمان در ظرف دهر اجتماع خواهند داشت المتفرقات فى وعاء الزمان مجتمعات فى وعاء
الدهر
خلاصه
1- تعريف معروف زمان اين است كميت متصل قرارناپذيرى است كه بواسطه حركت عارض
بر اجسام مىشود .
2- بعضى از فلاسفه پيشين حركت را مقولهاى مستقل و بعضى آن را از قبيل ان
يفعل و ان ينفعل دانسته و ديگران بيان روشنى درباره آن ندارند .
3- همچنين ايشان حركت را منحصر در چهار مقوله عرضى دانستهاند و حركت وضعى
فلك اقصى را منشا پيدايش زمان معرفى كردهاند .
4- علت اينكه زمان را كميتحركت دانستهاند اين است كه زمان امرى گذرا و
بيقرار است و چيزى مىتواند معروض بىواسطه آن واقع شود كه ذاتا قرارناپذير
باشد .
5- اگر حركت را واسطه در عروض زمان نسبت به اجسام بدانند لازمهاش اين است
كه اجسام حقيقتا متصف به زمان نشوند و اگر آن را واسطه در ثبوت بشمارند
لازمهاش اين است كه ذاتا دگرگون شونده باشند تا قابليت اتصاف به اين كميت
بيقرار را داشته باشند .
6- ممكن است منظور ايشان از زمانى كه از حركت فلك پديد مىآيد زمان مطلق
باشد و وجود زمانهاى خاص ناشى از حركت هر جسمى را انكار نكرده باشند و نيز ممكن
است منظور ايشان از ظرف بودن زمان مطلق نسبت به پديدههاى جزئى انطباق زمانهاى
جزئى آنها بر اجزاء زمان مطلق باشد .
7- صدرالمتالهين دو ويژگى زمان را كه پيشينيان ذكر كرده بودند بطور اجمال
پذيرفت و آنها عبارتند از:
الف- زمان امرى انقسامپذير و از قبيل كميات است .
ب- زمان با حركت رابطهاى ناگسستنى دارد .
8- وى در دو مطلب اساسى درباره زمان با گذشتگان مخالفت كرد الف زمان و حركت
را كه ايشان از اعراض خارجيه مىشمردند از عوارض تحليليه وجود مادى دانست كه
تنها در ظرف تحليل ذهن انفكاكپذيرند .
ب- حركت همزاد زمان را كه ايشان حركت در مقولات عرضى و بويژه حركت دورى فلك
مىپنداشتهاند حركت جوهرى اجسام دانست و بدين وسيله زمان را از شؤون ذات آنها
معرفى كرد .
9- حقيقت زمان بنظر وى عبارت است از بعد و امتدادى گذرا كه هر جسمى در ذات
خود علاوه بر امتدادهاى ناگذرا طول و عرض و ضخامت از آن برخوردار است .
10- وى وجود زمان و حركت را دوگانه نمىداند تا يكى علت براى ديگرى باشد و
حركت واسطهاى براى ارتباط اجسام با زمان تلقى گردد و سؤال از كيفيت اين وساطت
به ميان آيد كه وساطت در عروض استيا در ثبوت .
11- صدرالمتالهين حركت را از قبيل ماهيات و مقولات نمىداند تا سؤال شود كه
از چه مقولهاى است بلكه آن را مفهومى عقلى مىداند كه از نحوه وجود ماديات
انتزاع مىشود همانگونه كه مفهوم ثبات از نحوه وجود مجردات انتزاع مىگردد .
12- وى براى هر پديدهاى زمان مخصوص به خود قائل است كه بعد چهارم وجود آن
را تشكيل مىدهد و منظور از ظرف بودن زمان مطلق را انطباق امتدادهاى زمانى جزئى
بر امتداد زمانى كل جهان يا فلك اقصى بنا بر فرض ثبوت آن مىداند كه همگى از
حركت جوهريه و دگرگونى و گذرايى ذاتى آنها انتزاع مىشود .
13- آن در اصطلاح فلسفى منتهى اليه قطعات زمانى و به منزله نقطه نسبت به خط
است و هيچگونه امتدادى ندارد و از اين روى تركيب يافتن زمان از آنات محال
مىباشد زيرا هيچگاه از تركيب اشياء بىامتداد امرى ممتد بوجود نخواهد آمد .
14- دهر در اصطلاح فلاسفه به منزله ظرفى براى مجردات در مقابل زمان براى
ماديات است چنانكه در مورد خداى متعال واژه سرمد را بكار مىبرند نيز اين دو
واژه گاهى در مقابل مقوله متى و داراى مفهوم نسبت استعمال مىشود و از اين روست
كه مىگويند نسبت ثابتات به متغيرات دهر است .
15- بنا بر ثبوت حركت جوهريه وجود همه اجسام گذرا و زمانى است و هيچ موجود
جسمانى دهرى نخواهد بود .
16- تقدم و تاخر زمانى مخصوص به امور زمانى است و موجودى كه فراتر از افق
زمان باشد نسبت زمانى به هيچ پديدهاى نخواهد داشت و گذشته و حال و آينده نسبت
به وى يكسان خواهد بود و موجودات پراكنده در ظرف زمان نسبت به او مجتمع خواهند
بود و از اينجاست كه گفتهاند المتفرقات فى وعاء الزمان مجتمعات فى وعاء الدهر