آموزش فلسفه
جلد اول

استاد محمد تقى مصباح يزدى

- ۱۵ -


درس چهاردهم - علم حصولى

شامل: لزوم بررسى علم حصولى تصور و تصديق اجزاء قضيه اقسام تصور تصورات كلى تحقيق در باره مفهوم كلى پاسخ يك شبهه بررسى نظريات ديگر

لزوم بررسى علم حصولى

دانستيم كه علم حضورى يافتن خود واقعيت عينى است و از اين روى شك و شبهه‏اى در آن راه ندارد ولى مى‏دانيم كه دايره علم حضورى محدود است و به تنهايى نمى‏تواند مشكل ناخت‏شناسى را حل كند و اگر راهى براى باز شناسى حقايق در ميان علوم حصولى نداشته باشيم نمى‏توانيم منطقا هيچ نظريه قطعى را در هيچ علمى بپذيريم و حتى بديهيات اوليه هم قطعيت و ضرورت خودشان را از دست‏خواهند داد و از بداهت و ضرورت تنها نامى براى آنها باقى خواهد ماند بنا بر اين لازم است تلاش خود را براى ارزشيابى شناختهاى حصولى و بدست آوردن معيار حقيقت در آنها ادامه دهيم و بدين منظور به بررسى انواع حصولى مى‏پردازيم

تصور و تصديق

منطقيين علم را به دو قسم تصور و تصديق تقسيم كرده‏اند و در واقع مفهوم عرفى علم را از يك نظر محدود كرده و آنرا به علم حصولى اختصاص داده‏اند و از سوى ديگر آنرا به تصور ساده هم گسترش داده‏اند .

تصور در لغت به معناى نقش بستن و صورت پذيرفتن است و در اصطلاح اهل معقول عبارت است از پديده ذهنى ساده‏اى كه شانيت‏حكايت از ماوراى خودش را داشته باشد مانند تصور كوه دماوند و مفهوم كوه .

تصديق در لغت به معناى راست‏شمردن و اعتراف كردن است و در اصطلاح منطق و فلسفه بر دو معناى نزديك به هم اطلاق مى‏شود و از اين نظر از مشتركات لفظى به شمار مى‏رود .

الف- به معناى قضيه منطقى كه شكل ساده آن مشتمل بر موضوع و محمول و حكم به اتحاد آنها است .

ب- به معناى خود حكم كه امر بسيطى است و نشان دهنده اعتقاد شخص به اتحاد موضوع و محمول است .

بعضى از منطق‏دانان جديد غربى پنداشته‏اند كه تصديق عبارت است از انتقال ذهن از يك تصور به تصور ديگر بر اساس قواعد تداعى معانى ولى اين پندار نادرست است زيرا نه هر جا تصديقى هست تداعى معانى لازم است و نه هر جا تداعى معانى هست ضرورتا تصديقى وجود خواهد داشت بلكه قوام تصديق به حكم است و همين است فرق بين قضيه و چند تصورى كه همراه هم يا پى در پى در ذهن نقش بندد بدون اينكه اسنادى بين آنها باشد

اجزاء قضيه

دانستيم كه تصديق به معناى حكم امر بسيطى است اما به معناى مساوى با قضيه مركب از چند جزء مى‏باشد ولى درباره اجزاء قضيه نظريات مختلفى ابراز شده است كه بررسى همه آنها به طول مى‏انجامد و بايد در علم منطق مورد بحث قرار گيرد و ما در اينجا اشاره سريعى به آنها مى‏كنيم .

بعضى هر قضيه حمليه را مركب از دو جزء موضوع و محمول دانسته‏اند بعضى ديگر نسبت بين آنها را هم به عنوان جزء سومى افزوده‏اند و بعضى ديگر حكم به وقوع نسبت‏يا به عدم وقوع نسبت را نيز جزء چهارمى براى قضيه شمرده‏اند .

برخى بين قضاياى موجبه و سالبه فرق نهاده‏اند و در قضاياى سالبه قائل به وجود حكم نشده‏اند بلكه مفاد آنها را سلب حكم دانسته‏اند و برخى ديگر وجود نسبت را در قضاياى هليه بسيطه يعنى قضايائى كه مفاد آنها وجود موضوع در خارج است و در حمل اولى يعنى قضايائى كه مفهوم موضوع و محمول آنها يكى است مانند انسان حيوان ناطق است انكار كرده‏اند .

ولى نبايد ترديدى روا داشت كه از ديدگاه منطقى هيچ قضيه‏اى فاقد نسبت و حكم نمى‏باشد زيرا چنانكه گفتيم قوام تصديق به حكم است و حكم به نسبت بين دو جزء قضيه تعلق مى‏گيرد هر چند ممكن است از ديدگاه فلسفى و هستى شناسى فرقهايى بين قضايا قائل شد

اقسام تصور

تصور در يك بخش‏بندى به دو قسم كلى و جزئى تقسيم مى‏شود تصور كلى عبارت است از مفهومى كه بتواند نمايشگر اشياء يا اشخاص متعددى باشد مانند مفهوم انسان كه بر ميلياردها فرد انسانى صدق مى‏كند و تصور جزئى عبارت است از صورت ذهنى كه تنها نمايشگر يك موجود باشد مانند صورت ذهنى سقراط .

هر يك از تصورات كلى و جزئى به اقسام ديگرى منقسم مى‏گردند كه به توضيح مختصرى پيرامون آنها مى‏پردازيم .

تصورات حسى: يعنى پديده‏هاى ذهنى ساده‏اى كه در اثر ارتباط اندامهاى حسى با واقعيتهاى مادى حاصل مى‏شود مانند صورتهاى مناظرى كه با چشم مى‏بينيم يا صداهايى كه با گوش مى‏شنويم بقاء اينگونه تصورات منوط به بقاء ارتباط با خارج است و پس از قطع تماس با خارج در فاصله كوتاهى مثلا يك دهم ثانيه از بين مى‏رود .

تصورات خيالى: يعنى پديده‏هاى ذهنى ساده و خاصى كه به دنبال تصورات حسى و ارتباط با خارج حاصل مى‏شود ولى بقاء آنها منوط به بقاء ارتباط با خارج نيست مانند صورت ذهنى منظره باغى كه حتى بعد از بستن چشم در ذهن ما باقى مى‏ماند و ممكن است بعد از سالها به ياد آورده شود .

تصورات وهمى: بسيارى از فلاسفه نوع ديگرى براى تصورات جزئى ذكر كرده‏اند كه مربوط به معانى جزئى است و به احساس عداوتى كه بعضى از حيوانات از بعضى ديگر دارند مثال زده‏اند احساسى كه موجب فرار آنها مى‏شود و بعضى آن را نسبت به مطلق معانى جزئيه و از جمله احساس محبت و عداوت انسان هم توسعه داده‏اند .

بدون شك مفهوم كلى محبت و عداوت از قبيل تصورات كلى است و نمى‏توان آنها را از اقسام تصورات جزئى شمرد اما ادراك جزئى محبت و عداوت را در خود درك كننده يعنى محبتى كه انسان در خودش نسبت به كسى مى‏يابد يا عداوتى كه در خودش نسبت به ديگرى احساس مى‏كند در واقع از قبيل علم حضورى به كيفيات نفسانى است و نمى‏توان آنرا از قبيل تصور كه نوعى علم حصولى است به حساب آورد .

و اما احساس دشمنى در شخص ديگر در حقيقت احساس مستقيم و بى واسطه‏اى نيست بلكه نسبت دادن نظير حالتى است كه انسان در خودش يافته بوده به شخص ديگرى كه در موقعيت مشابهى قرار گرفته است و اما قضاوت در باره ادراكات حيوانات نياز به بحثهاى ديگرى دارد كه در اينجا مجال طرح و بررسى آنها نيست .

آنچه را مى‏توان به عنوان نوعى خاصى از تصور جزئى پذيرفت تصورى است كه از حالات نفسانى حاصل مى‏شود و قابل ياد آورى است و شبيه تصور خيالى نسبت به تصور حسى مى‏باشد مانند يادآورى ترس خاصى كه در لحظه معينى پديد آمده يا محبت‏خاصى كه در لحظه مشخصى وجود داشته است .

لازم به تذكر است كه گاهى تصور وهمى به تصورى گفته مى‏شود كه واقعيت ندارد و گاهى بنام توهم اختصاص مى‏يابد

تصورات كلى

دانستيم كه تصور از يك نظر به دو بخش كلى و جزئى منقسم مى‏شود اقسام تصوراتى را كه تا كنون مورد بحث قرار داديم همگى تصورات جزئى بود و اما تصورات كلى كه به نام مفاهيم عقلى و معقولات ناميده مى‏شود محور بحثهاى فلسفى مهمى را تشكيل مى‏دهد و از دير زمان مورد گفتگوهاى فراوانى قرار گرفته است .

از زمانهاى قديم چنين نظرى وجود داشته كه اساسا مفهومى به نام مفهوم كلى نداريم و الفاظى كه گفته مى‏شود دلالت بر مفاهيم كلى دارند در واقع نظير مشتركات لفظى هستند كه دلالت بر امور متعددى مى‏نمايند مثلا لفظ انسان كه بر افراد فراوانى اطلاق مى‏شود مانند اسم خاصى است كه چندين خانواده براى فرزندانشان قرار داده باشند يا مانند نام فاميلى است كه همه افراد خانواده به آن ناميده مى‏شوند .

طرفداران اين نظريه به نام اسميين يا طرفداران اصالت تسميه نوميناليست‏شهرت يافته‏اند و در درس دوم اشاره كرديم كه در اواخر قرون وسطى ويليام اكامى به اين نظريه گرويد و سپس باركلى آنرا پذيرفت و در عصر حاضر پوزيتويستها و بعضى از مكتبهاى ديگر را بايد جزء اين دسته به حساب آورد .

نظريه ديگر كه قريب به نظريه مزبور مى‏باشد اين است كه تصور كلى عبارت است از تصور جزئى مبهم به اين صورت كه بعضى از خصوصيات صورت جزئى و خاص حذف شود به طورى كه قابل انطباق بر اشياء يا اشخاص ديگرى گردد مثلا تصورى كه از شخص خاصى داريم با حذف بعضى از ويژگيهايش قابل انطباق بر برادر او هم مى‏باشد و با حذف خصوصيات ديگرى بر چند فرد ديگر هم قابل تطبيق مى‏شود و بدين ترتيب هر قدر ويژگيهاى بيشترى از آن حذف شود كلى‏تر و قابل انطباق بر افراد بيشترى مى‏گردد تا آنجا كه ممكن است‏شامل حيوانات و حتى نباتات و جمادات هم بشود چنانكه شبحى را كه از دور مى‏بينيم در اثر ابهام زيادى كه دارد هم قابل انطباق بر سنگ است و هم بر درخت و هم بر حيوان و هم بر انسان و به همين جهت است كه در آغاز رؤيت‏شك مى‏كنيم كه آيا انسان است‏يا چيز ديگرى و هر قدر نزديكتر شويم و آنرا روشنتر ببينيم دائره احتمالات محدودتر مى‏شود تا سرانجام در شى‏ء يا شخص خاصى تعين پيدا كند هيوم در باره مفاهيم كلى چنين نظرى را داشت چنانكه تصور بسيارى از مردم در باره كليات همين است .

از سوى ديگر بعضى از فلاسفه باستان مانند افلاطون بر واقعيت مفاهيم كلى تاكيد كرده‏اند و حتى براى آنها نوعى واقعيت عينى و خارج از ظرف زمان و مكان قائل شده‏اند و ادراك كليات را از قبيل مشاهده مجردات و مثالهاى عقلانى مثل افلاطونى دانسته‏اند اين نظريه به صورتهاى گوناگونى تفسير شده يا نظريات فرعى ديگرى از آن اشتقاق يافته است (1) چنانكه بعضى گفته‏اند روح انسان قبل از تعلق به بدن در عالم مجردات حقايق عقلى را مشاهده مى‏كرده است و بعد از تعلق گرفتن به بدن آنها را فراموش كرده و با ديدن افراد مادى به ياد حقايق مجرد مى‏افتد و ادراك كليات همين يادآورى آنها است بعضى ديگر كه قائل به قديم بودن و وجود روح قبل از بدن نيستند ادراكات حسى را وسيله‏اى براى مستعد شدن نفس نسبت به مشاهده مجردات دانسته‏اند اما مشاهده‏اى كه از راه چنين استعدادى حاصل مى‏شود مشاهده‏اى از دور است و ادراك كليات عبارت است از همين مشاهده حقايق مجرده از دور به خلاف مشاهدات عرفانى كه با مقدمات ديگرى حاصل مى‏شد و مشاهده‏اى از نزديك است بعضى از فلاسفه اسلامى مانند صدر المتالهين و مرحوم استاد علامه طباطبائى اين تفسير را پذيرفته‏اند .

ولى معروفترين نظريات در باب مفاهيم كلى اينست كه آنها نوع خاصى از مفاهيم ذهنى هستند و با وصف كليت در مرتبه خاصى از ذهن تحقق مى‏يابند و درك كننده آنها عقل است و بدين ترتيب يكى از اصطلاحات عقل به عنوان نيروى درك كننده مفاهيم ذهنى كلى شكل يافته است اين نظريه از ارسطو نقل شده و اكثر فلاسفه اسلامى آنرا پذيرفته‏اند .

با توجه به اينكه نظريه اول و دوم در واقع به معناى نفى ادراك عقلى است و نقطه اتكائى براى ويران كردن متافيزيك و تنزل دادن آن به حد مباحث لفظى و تحليلات زبانى به شمار مى‏رود لازم است در اين مقام بيشتر درنگ كنيم تا پايه استوارى براى مباحث بعدى نهاده شود

تحقيق در باره مفهوم كلى

چنانكه اشاره شد باز گشت‏سخنان اسميين نوميناليستها به اين است كه الفاظ كلى از قبيل مشترك لفظى يا در حكم آن هستند كه دلالت بر افراد متعددى مى‏كنند از اين روى براى پاسخ قطعى به ايشان لازم است توضيحى در باره مشترك لفظى و مشترك معنوى و فرق بين آنها بدهيم .

مشترك لفظى عبارت است از لفظى كه با چند وضع و قرار داد براى چند معنى وضع شده است چنانكه لفظ شير در زبان فارسى يك بار براى حيوان درنده معروف و بار ديگر براى مايع گوارايى كه در درون حيوانات پستاندار بوجود مى‏آيد و بار سوم براى شير آب وضع شده است .

اما مشترك معنوى لفظى است كه با يك وضع دلالت بر جهت مشتركى بين امور متعدد مى‏كند و با يك معنى قابل انطباق بر همه آنها است .

مهمترين فرقها بين مشترك لفظى و مشترك معنوى از اين قرار است .

1- مشترك لفظى نيازمند به وضعهاى متعددى است ولى مشترك معنوى نيازى به بيش از يك وضع ندارد .

2- مشترك معنوى قابل صدق بر بى نهايت افراد و مصاديق است ولى مشترك لفظى فقط بر معانى معدودى كه براى آنها وضع شده صدق مى‏كند .

3- معناى مشترك معنوى معناى واحد عامى است كه فهميدن آن نياز به هيچ قرينه‏اى ندارد ولى مشترك لفظى داراى معناهاى خاصى است كه تعيين هر يك نياز به قرينه تعيين كننده دارد .

اكنون با توجه به اين فرقها به بررسى الفاظى مانند انسان و حيوان و . . .مى‏پردازيم كه آيا از هر يك از اين الفاظ معناى واحدى را بدون احتياج به قرينه تعيين كننده مى‏فهميم يا اينكه هنگام شنيدن آنها چندين معنا به ذهن ما مى‏آيد و اگر قرينه تعيين كننده‏اى نباشد متحير مى‏مانيم كه منظور گوينده كداميك از آنها است بدون شك محمد و على و حسن و حسين را بعنوان معانى لفظ انسان تلقى نمى‏كنيم تا هنگام شنيدن اين واژه دچار شك و ترديد شويم كه منظور از اين واژه كداميك از اين معانى است بلكه مى‏دانيم كه اين واژه معناى واحدى دارد كه مشترك بين اين افراد و ديگر افراد انسانى است پس مشترك لفظى نيست .

اكنون ببينيم كه آيا اين گونه الفاظ هيچ محدوديتى را نسبت به مصاديق نشان مى‏دهند يا اينكه قابل صدق بر بى نهايت افراد مى‏باشند بديهى است كه معناى اين الفاظ مقتضى هيچ نوع محدوديتى از نظر تعداد مصاديق نيست بلكه قابل صدق بر افراد نامتناهى است .

و بالاخره ملاحظه مى‏كنيم كه هيچيك از اين الفاظ داراى وضعهاى بى نهايت نيستند و هيچ كس قادر نيست كه افراد نامتناهى را در ذهن خود تصور كند و لفظ واحدى را با بى نهايت وضع به آنها اختصاص مى‏دهد و از سوى ديگر مى‏بينيم كه خود ما مى‏توانيم يك لفظ را به گونه‏اى وضع كنيم كه قابل انطباق بر بى نهايت افراد باشد پس كليات نيازى به بى نهايت وضع ندارند .

نتيجه آنكه الفاظ كلى از قبيل مشتركات معنوى هستند نه از قبيل مشتركات لفظى .

ممكن است كسى اعتراض كند كه اين بيان براى عدم امكان وضعهاى متعدد در مشتركات كافى نيست زيرا ممكن است وضع كننده يك مصداق و نه بى نهايت مصداق را در ذهن خود تصور كند و لفظ را براى آن و همه افراد مشابهش وضع نمايد .

ولى مى‏دانيم كه چنين كسى مى‏بايست معناى همه و فرد و مشابه را تصور كند تا بتواند چنين قراردادى را انجام دهد پس سؤال متوجه خود اين الفاظ مى‏شود كه چگونه وضع شده‏اند و چگونه قابل صدق بر بى نهايت مورد هستند و ناچار بايد بپذيريم كه ذهن ما مى‏تواند مفهومى را تصور كند كه در عين وحدت قابل انطباق بر مصاديق نامحدود است و ممكن نيست چنين مفهومى با در نظر گرفتن تك‏تك مصاديق نامتناهى وضع شده باشد زيرا چنين چيزى براى هيچ انسانى ميسر نيست

پاسخ يك شبهه

نوميناليستها براى انكار واقعيت مفاهيم كلى به شبهه‏اى تمسك كرده‏اند و آن اين است هر مفهومى در هر ذهنى تحقق يابد يك مفهوم مشخص و خاصى است كه با مفاهيمى از همان قبيل كه در اذهان ديگر تحقق مى‏يابد مغايرت دارد و حتى يك شخص وقتى بار ديگر همان مفهوم را تصور كند مفهوم ديگرى خواهد بود پس چگونه مى‏توان گفت كه مفهوم كلى با وصف كليت و وحدت در ذهن تحقق مى‏يابد .

منشا اين شبهه خلط بين حيثيت مفهوم و حيثيت وجود و به ديگر سخن خلط بين احكام منطقى و احكام فلسفى است ما هم شك نداريم كه هر مفهومى از آن جهت كه وجودى دارد متشخص است و به قول فلاسفه وجود مساوق با تشخص است و هنگامى كه بار ديگر تصور شد وجود ديگرى خواهد داشت ولى كليت و وحدت مفهومى آن به لحاظ وجودش نيست بلكه به لحاظ حيثيت مفهومى آن است‏يعنى همان حيثيت نشانگرى آن نسبت به افراد و مصاديق متعدد .

به عبارت ديگر ذهن ما هنگامى كه مفهومى را با نظر آلى و مرآتى و نه استقلالى مى‏نگرد و قابليت انطباق آنرا بر مصاديق متعدد مى‏آزمايد صفت كلى را از آن انتزاع مى‏كند به خلاف هنگامى كه وجود آنرا در ذهن ملاحظه مى‏كند كه امرى شخصى است

بررسى نظريات ديگر

و اما كسانى كه پنداشته‏اند مفهوم كلى عبارت است از تصور جزئى مبهم و لفظ كلى براى همان صورت رنگ پريده و گشاد وضع شده است ايشان هم نتوانسته‏اند حقيقت كليت را دريابند و بهترين راه براى روشن كردن اشتباه ايشان توجه دادن به مفاهيمى است كه يا اصلا مصداق حقيقى در خارج ندارند مانند مفهوم معدوم و محال و يا مصداق مادى و محسوسى ندارند مانند مفهوم خدا و فرشته و روح و يا هم بر مصاديق مادى قابل انطباق‏اند و هم بر مصاديق مجرد مانند مفهوم علت و معلول زيرا در باره چنين مفاهيمى نمى‏توان گفت كه همان صورتهاى جزئى رنگ پريده هستند و همچنين مفاهيمى كه بر اشياء متضاد صدق مى‏كند مانند مفهوم رنگ كه هم بر سياه و هم بر سفيد حمل مى‏شود و نمى‏توان گفت كه رنگ سفيد آنقدر مبهم شده كه به صورت مطلق رنگ درآمده و قابل صدق بر سياه هم هست‏يا رنگ سياه آنقدر ضعيف و كم رنگ شده كه قابل صدق بر سفيد هم هست .

نظير اين اشكال بر قول افلاطونيان نيز وارد است زيرا بسيارى از مفاهيم كلى مانند مفهوم معدوم و محال مثال عقلانى ندارد تا گفته شود كه ادراك كليات مشاهده حقايق عقلانى و مجرد آنها است .

بنا بر اين قول صحيح همان قول مورد قبول اكثر فلاسفه اسلامى و عقل‏گرايان است كه انسان داراى نيروى درك كننده ويژه‏اى به نام عقل است كه كار آن ادراك مفاهيم ذهنى كلى ست‏خواه مفاهيمى كه مصداق حسى دارند و خواه ساير مفاهيم كلى كه مصداق حسى ندارند

خلاصه

1- علوم حضورى محدود هستند و خطا ناپذيرى آنها به تنهايى براى حل مشكل شناخت كافى نيست و از اين روى بايد براى ارزشيابى علوم حصولى كوشش كرد .

2- تصور عبارت است از پديده ذهنى ساده‏اى كه شانيت نمايش دادن ما وراء خود را داشته باشد .

3- تصديق در يك اصطلاح عبارت است از قضيه منطقى كه مشتمل بر موضوع و محمول و حكم به اتحاد آنها است و به اصطلاح ديگر تنها به خود حكم اطلاق مى‏شود .

4- قوام قضيه به حكم است و از ديدگاه منطقى هيچ قضيه‏اى فاقد حكم نيست .

5- تصور به دو قسم كلى و جزئى تقسيم مى‏شود و تصورات جزئى به حسى و خيالى و وهمى منقسم مى‏گردند .

6- اسميين كليت را به عنوان صفتى براى مفاهيم انكار كرده‏اند و الفاظ كلى را از قبيل مشتركات لفظى به حساب آورده‏اند .

7- گروه ديگرى مفهوم كلى را صورت جزئى مبهم دانسته‏اند كه در اثر ابهام قابل انطباق بر امور متعدد مى‏باشد .

8- افلاطونيان ادراك كليات را به عنوان مشاهده حقايق مجرد يا يادآورى آنها تفسير كرده‏اند .

9- ارسطوئيان ادراك كلى را نوع ويژه‏اى از ادراك ذهنى دانسته‏اند كه به وسيله عقل انجام مى‏گيرد .

10- نظريه اسميين با تامل در ويژگيهاى مفاهيم كلى و الفاظ حاكى از آنها مانند وحدت وضع عدم احتياج به قرينه معينه و قابليت انطباق بر مصاديق نامتناهى ابطال مى‏شود .

11- وحدت مفهوم كلى به لحاظ حيثيت مفهومى آن است و با تعدد وجودهاى آن در اذهان مختلف يا تكرر آن در ذهن واحد منافاتى ندارد .

12- وجود مفاهيمى مانند محال و معدوم دليل بطلان نظريه دوم و سوم است و بدين ترتيب نظريه چهارم تعين مى‏يابد.


پى‏نوشتها:

1- نظريه پديدار شناسى ادموند هوسرل را نيز بايد از مشتقات اين نظريه بحساب آورد.