درس چهاردهم - علم حصولى
شامل: لزوم بررسى علم حصولى تصور و تصديق اجزاء قضيه اقسام تصور تصورات كلى
تحقيق در باره مفهوم كلى پاسخ يك شبهه بررسى نظريات ديگر
لزوم بررسى علم حصولى
دانستيم كه علم حضورى يافتن خود واقعيت عينى است و از اين روى شك و شبههاى
در آن راه ندارد ولى مىدانيم كه دايره علم حضورى محدود است و به تنهايى
نمىتواند مشكل ناختشناسى را حل كند و اگر راهى براى باز شناسى حقايق در ميان
علوم حصولى نداشته باشيم نمىتوانيم منطقا هيچ نظريه قطعى را در هيچ علمى
بپذيريم و حتى بديهيات اوليه هم قطعيت و ضرورت خودشان را از دستخواهند داد و
از بداهت و ضرورت تنها نامى براى آنها باقى خواهد ماند بنا بر اين لازم است
تلاش خود را براى ارزشيابى شناختهاى حصولى و بدست آوردن معيار حقيقت در آنها
ادامه دهيم و بدين منظور به بررسى انواع حصولى مىپردازيم
تصور و تصديق
منطقيين علم را به دو قسم تصور و تصديق تقسيم كردهاند و در واقع مفهوم عرفى
علم را از يك نظر محدود كرده و آنرا به علم حصولى اختصاص دادهاند و از سوى
ديگر آنرا به تصور ساده هم گسترش دادهاند .
تصور در لغت به معناى نقش بستن و صورت پذيرفتن است و در اصطلاح اهل معقول
عبارت است از پديده ذهنى سادهاى كه شانيتحكايت از ماوراى خودش را داشته باشد
مانند تصور كوه دماوند و مفهوم كوه .
تصديق در لغت به معناى راستشمردن و اعتراف كردن است و در اصطلاح منطق و
فلسفه بر دو معناى نزديك به هم اطلاق مىشود و از اين نظر از مشتركات لفظى به
شمار مىرود .
الف- به معناى قضيه منطقى كه شكل ساده آن مشتمل بر موضوع و محمول و حكم به
اتحاد آنها است .
ب- به معناى خود حكم كه امر بسيطى است و نشان دهنده اعتقاد شخص به اتحاد
موضوع و محمول است .
بعضى از منطقدانان جديد غربى پنداشتهاند كه تصديق عبارت است از انتقال ذهن
از يك تصور به تصور ديگر بر اساس قواعد تداعى معانى ولى اين پندار نادرست است
زيرا نه هر جا تصديقى هست تداعى معانى لازم است و نه هر جا تداعى معانى هست
ضرورتا تصديقى وجود خواهد داشت بلكه قوام تصديق به حكم است و همين است فرق بين
قضيه و چند تصورى كه همراه هم يا پى در پى در ذهن نقش بندد بدون اينكه اسنادى
بين آنها باشد
اجزاء قضيه
دانستيم كه تصديق به معناى حكم امر بسيطى است اما به معناى مساوى با قضيه
مركب از چند جزء مىباشد ولى درباره اجزاء قضيه نظريات مختلفى ابراز شده است كه
بررسى همه آنها به طول مىانجامد و بايد در علم منطق مورد بحث قرار گيرد و ما
در اينجا اشاره سريعى به آنها مىكنيم .
بعضى هر قضيه حمليه را مركب از دو جزء موضوع و محمول دانستهاند بعضى ديگر
نسبت بين آنها را هم به عنوان جزء سومى افزودهاند و بعضى ديگر حكم به وقوع
نسبتيا به عدم وقوع نسبت را نيز جزء چهارمى براى قضيه شمردهاند .
برخى بين قضاياى موجبه و سالبه فرق نهادهاند و در قضاياى سالبه قائل به
وجود حكم نشدهاند بلكه مفاد آنها را سلب حكم دانستهاند و برخى ديگر وجود نسبت
را در قضاياى هليه بسيطه يعنى قضايائى كه مفاد آنها وجود موضوع در خارج است و
در حمل اولى يعنى قضايائى كه مفهوم موضوع و محمول آنها يكى است مانند انسان
حيوان ناطق است انكار كردهاند .
ولى نبايد ترديدى روا داشت كه از ديدگاه منطقى هيچ قضيهاى فاقد نسبت و حكم
نمىباشد زيرا چنانكه گفتيم قوام تصديق به حكم است و حكم به نسبت بين دو جزء
قضيه تعلق مىگيرد هر چند ممكن است از ديدگاه فلسفى و هستى شناسى فرقهايى بين
قضايا قائل شد
اقسام تصور
تصور در يك بخشبندى به دو قسم كلى و جزئى تقسيم مىشود تصور كلى عبارت است
از مفهومى كه بتواند نمايشگر اشياء يا اشخاص متعددى باشد مانند مفهوم انسان كه
بر ميلياردها فرد انسانى صدق مىكند و تصور جزئى عبارت است از صورت ذهنى كه
تنها نمايشگر يك موجود باشد مانند صورت ذهنى سقراط .
هر يك از تصورات كلى و جزئى به اقسام ديگرى منقسم مىگردند كه به توضيح
مختصرى پيرامون آنها مىپردازيم .
تصورات حسى: يعنى پديدههاى ذهنى سادهاى كه در اثر ارتباط اندامهاى حسى با
واقعيتهاى مادى حاصل مىشود مانند صورتهاى مناظرى كه با چشم مىبينيم يا
صداهايى كه با گوش مىشنويم بقاء اينگونه تصورات منوط به بقاء ارتباط با خارج
است و پس از قطع تماس با خارج در فاصله كوتاهى مثلا يك دهم ثانيه از بين مىرود
.
تصورات خيالى: يعنى پديدههاى ذهنى ساده و خاصى كه به دنبال تصورات حسى و
ارتباط با خارج حاصل مىشود ولى بقاء آنها منوط به بقاء ارتباط با خارج نيست
مانند صورت ذهنى منظره باغى كه حتى بعد از بستن چشم در ذهن ما باقى مىماند و
ممكن است بعد از سالها به ياد آورده شود .
تصورات وهمى: بسيارى از فلاسفه نوع ديگرى براى تصورات جزئى ذكر كردهاند كه
مربوط به معانى جزئى است و به احساس عداوتى كه بعضى از حيوانات از بعضى ديگر
دارند مثال زدهاند احساسى كه موجب فرار آنها مىشود و بعضى آن را نسبت به مطلق
معانى جزئيه و از جمله احساس محبت و عداوت انسان هم توسعه دادهاند .
بدون شك مفهوم كلى محبت و عداوت از قبيل تصورات كلى است و نمىتوان آنها را
از اقسام تصورات جزئى شمرد اما ادراك جزئى محبت و عداوت را در خود درك كننده
يعنى محبتى كه انسان در خودش نسبت به كسى مىيابد يا عداوتى كه در خودش نسبت به
ديگرى احساس مىكند در واقع از قبيل علم حضورى به كيفيات نفسانى است و نمىتوان
آنرا از قبيل تصور كه نوعى علم حصولى است به حساب آورد .
و اما احساس دشمنى در شخص ديگر در حقيقت احساس مستقيم و بى واسطهاى نيست
بلكه نسبت دادن نظير حالتى است كه انسان در خودش يافته بوده به شخص ديگرى كه در
موقعيت مشابهى قرار گرفته است و اما قضاوت در باره ادراكات حيوانات نياز به
بحثهاى ديگرى دارد كه در اينجا مجال طرح و بررسى آنها نيست .
آنچه را مىتوان به عنوان نوعى خاصى از تصور جزئى پذيرفت تصورى است كه از
حالات نفسانى حاصل مىشود و قابل ياد آورى است و شبيه تصور خيالى نسبت به تصور
حسى مىباشد مانند يادآورى ترس خاصى كه در لحظه معينى پديد آمده يا محبتخاصى
كه در لحظه مشخصى وجود داشته است .
لازم به تذكر است كه گاهى تصور وهمى به تصورى گفته مىشود كه واقعيت ندارد و
گاهى بنام توهم اختصاص مىيابد
تصورات كلى
دانستيم كه تصور از يك نظر به دو بخش كلى و جزئى منقسم مىشود اقسام تصوراتى
را كه تا كنون مورد بحث قرار داديم همگى تصورات جزئى بود و اما تصورات كلى كه
به نام مفاهيم عقلى و معقولات ناميده مىشود محور بحثهاى فلسفى مهمى را تشكيل
مىدهد و از دير زمان مورد گفتگوهاى فراوانى قرار گرفته است .
از زمانهاى قديم چنين نظرى وجود داشته كه اساسا مفهومى به نام مفهوم كلى
نداريم و الفاظى كه گفته مىشود دلالت بر مفاهيم كلى دارند در واقع نظير
مشتركات لفظى هستند كه دلالت بر امور متعددى مىنمايند مثلا لفظ انسان كه بر
افراد فراوانى اطلاق مىشود مانند اسم خاصى است كه چندين خانواده براى
فرزندانشان قرار داده باشند يا مانند نام فاميلى است كه همه افراد خانواده به
آن ناميده مىشوند .
طرفداران اين نظريه به نام اسميين يا طرفداران اصالت تسميه نوميناليستشهرت
يافتهاند و در درس دوم اشاره كرديم كه در اواخر قرون وسطى ويليام اكامى به اين
نظريه گرويد و سپس باركلى آنرا پذيرفت و در عصر حاضر پوزيتويستها و بعضى از
مكتبهاى ديگر را بايد جزء اين دسته به حساب آورد .
نظريه ديگر كه قريب به نظريه مزبور مىباشد اين است كه تصور كلى عبارت است
از تصور جزئى مبهم به اين صورت كه بعضى از خصوصيات صورت جزئى و خاص حذف شود به
طورى كه قابل انطباق بر اشياء يا اشخاص ديگرى گردد مثلا تصورى كه از شخص خاصى
داريم با حذف بعضى از ويژگيهايش قابل انطباق بر برادر او هم مىباشد و با حذف
خصوصيات ديگرى بر چند فرد ديگر هم قابل تطبيق مىشود و بدين ترتيب هر قدر
ويژگيهاى بيشترى از آن حذف شود كلىتر و قابل انطباق بر افراد بيشترى مىگردد
تا آنجا كه ممكن استشامل حيوانات و حتى نباتات و جمادات هم بشود چنانكه شبحى
را كه از دور مىبينيم در اثر ابهام زيادى كه دارد هم قابل انطباق بر سنگ است و
هم بر درخت و هم بر حيوان و هم بر انسان و به همين جهت است كه در آغاز رؤيتشك
مىكنيم كه آيا انسان استيا چيز ديگرى و هر قدر نزديكتر شويم و آنرا روشنتر
ببينيم دائره احتمالات محدودتر مىشود تا سرانجام در شىء يا شخص خاصى تعين
پيدا كند هيوم در باره مفاهيم كلى چنين نظرى را داشت چنانكه تصور بسيارى از
مردم در باره كليات همين است .
از سوى ديگر بعضى از فلاسفه باستان مانند افلاطون بر واقعيت مفاهيم كلى
تاكيد كردهاند و حتى براى آنها نوعى واقعيت عينى و خارج از ظرف زمان و مكان
قائل شدهاند و ادراك كليات را از قبيل مشاهده مجردات و مثالهاى عقلانى مثل
افلاطونى دانستهاند اين نظريه به صورتهاى گوناگونى تفسير شده يا نظريات فرعى
ديگرى از آن اشتقاق يافته است (1) چنانكه بعضى گفتهاند روح انسان
قبل از تعلق به بدن در عالم مجردات حقايق عقلى را مشاهده مىكرده است و بعد از
تعلق گرفتن به بدن آنها را فراموش كرده و با ديدن افراد مادى به ياد حقايق مجرد
مىافتد و ادراك كليات همين يادآورى آنها است بعضى ديگر كه قائل به قديم بودن و
وجود روح قبل از بدن نيستند ادراكات حسى را وسيلهاى براى مستعد شدن نفس نسبت
به مشاهده مجردات دانستهاند اما مشاهدهاى كه از راه چنين استعدادى حاصل
مىشود مشاهدهاى از دور است و ادراك كليات عبارت است از همين مشاهده حقايق
مجرده از دور به خلاف مشاهدات عرفانى كه با مقدمات ديگرى حاصل مىشد و
مشاهدهاى از نزديك است بعضى از فلاسفه اسلامى مانند صدر المتالهين و مرحوم
استاد علامه طباطبائى اين تفسير را پذيرفتهاند .
ولى معروفترين نظريات در باب مفاهيم كلى اينست كه آنها نوع خاصى از مفاهيم
ذهنى هستند و با وصف كليت در مرتبه خاصى از ذهن تحقق مىيابند و درك كننده آنها
عقل است و بدين ترتيب يكى از اصطلاحات عقل به عنوان نيروى درك كننده مفاهيم
ذهنى كلى شكل يافته است اين نظريه از ارسطو نقل شده و اكثر فلاسفه اسلامى آنرا
پذيرفتهاند .
با توجه به اينكه نظريه اول و دوم در واقع به معناى نفى ادراك عقلى است و
نقطه اتكائى براى ويران كردن متافيزيك و تنزل دادن آن به حد مباحث لفظى و
تحليلات زبانى به شمار مىرود لازم است در اين مقام بيشتر درنگ كنيم تا پايه
استوارى براى مباحث بعدى نهاده شود
تحقيق در باره مفهوم كلى
چنانكه اشاره شد باز گشتسخنان اسميين نوميناليستها به اين است كه الفاظ كلى
از قبيل مشترك لفظى يا در حكم آن هستند كه دلالت بر افراد متعددى مىكنند از
اين روى براى پاسخ قطعى به ايشان لازم است توضيحى در باره مشترك لفظى و مشترك
معنوى و فرق بين آنها بدهيم .
مشترك لفظى عبارت است از لفظى كه با چند وضع و قرار داد براى چند معنى وضع
شده است چنانكه لفظ شير در زبان فارسى يك بار براى حيوان درنده معروف و بار
ديگر براى مايع گوارايى كه در درون حيوانات پستاندار بوجود مىآيد و بار سوم
براى شير آب وضع شده است .
اما مشترك معنوى لفظى است كه با يك وضع دلالت بر جهت مشتركى بين امور متعدد
مىكند و با يك معنى قابل انطباق بر همه آنها است .
مهمترين فرقها بين مشترك لفظى و مشترك معنوى از اين قرار است .
1- مشترك لفظى نيازمند به وضعهاى متعددى است ولى مشترك معنوى نيازى به بيش
از يك وضع ندارد .
2- مشترك معنوى قابل صدق بر بى نهايت افراد و مصاديق است ولى مشترك لفظى فقط
بر معانى معدودى كه براى آنها وضع شده صدق مىكند .
3- معناى مشترك معنوى معناى واحد عامى است كه فهميدن آن نياز به هيچ
قرينهاى ندارد ولى مشترك لفظى داراى معناهاى خاصى است كه تعيين هر يك نياز به
قرينه تعيين كننده دارد .
اكنون با توجه به اين فرقها به بررسى الفاظى مانند انسان و حيوان و . .
.مىپردازيم كه آيا از هر يك از اين الفاظ معناى واحدى را بدون احتياج به قرينه
تعيين كننده مىفهميم يا اينكه هنگام شنيدن آنها چندين معنا به ذهن ما مىآيد و
اگر قرينه تعيين كنندهاى نباشد متحير مىمانيم كه منظور گوينده كداميك از آنها
است بدون شك محمد و على و حسن و حسين را بعنوان معانى لفظ انسان تلقى نمىكنيم
تا هنگام شنيدن اين واژه دچار شك و ترديد شويم كه منظور از اين واژه كداميك از
اين معانى است بلكه مىدانيم كه اين واژه معناى واحدى دارد كه مشترك بين اين
افراد و ديگر افراد انسانى است پس مشترك لفظى نيست .
اكنون ببينيم كه آيا اين گونه الفاظ هيچ محدوديتى را نسبت به مصاديق نشان
مىدهند يا اينكه قابل صدق بر بى نهايت افراد مىباشند بديهى است كه معناى اين
الفاظ مقتضى هيچ نوع محدوديتى از نظر تعداد مصاديق نيست بلكه قابل صدق بر افراد
نامتناهى است .
و بالاخره ملاحظه مىكنيم كه هيچيك از اين الفاظ داراى وضعهاى بى نهايت
نيستند و هيچ كس قادر نيست كه افراد نامتناهى را در ذهن خود تصور كند و لفظ
واحدى را با بى نهايت وضع به آنها اختصاص مىدهد و از سوى ديگر مىبينيم كه خود
ما مىتوانيم يك لفظ را به گونهاى وضع كنيم كه قابل انطباق بر بى نهايت افراد
باشد پس كليات نيازى به بى نهايت وضع ندارند .
نتيجه آنكه الفاظ كلى از قبيل مشتركات معنوى هستند نه از قبيل مشتركات لفظى
.
ممكن است كسى اعتراض كند كه اين بيان براى عدم امكان وضعهاى متعدد در
مشتركات كافى نيست زيرا ممكن است وضع كننده يك مصداق و نه بى نهايت مصداق را در
ذهن خود تصور كند و لفظ را براى آن و همه افراد مشابهش وضع نمايد .
ولى مىدانيم كه چنين كسى مىبايست معناى همه و فرد و مشابه را تصور كند تا
بتواند چنين قراردادى را انجام دهد پس سؤال متوجه خود اين الفاظ مىشود كه
چگونه وضع شدهاند و چگونه قابل صدق بر بى نهايت مورد هستند و ناچار بايد
بپذيريم كه ذهن ما مىتواند مفهومى را تصور كند كه در عين وحدت قابل انطباق بر
مصاديق نامحدود است و ممكن نيست چنين مفهومى با در نظر گرفتن تكتك مصاديق
نامتناهى وضع شده باشد زيرا چنين چيزى براى هيچ انسانى ميسر نيست
پاسخ يك شبهه
نوميناليستها براى انكار واقعيت مفاهيم كلى به شبههاى تمسك كردهاند و آن
اين است هر مفهومى در هر ذهنى تحقق يابد يك مفهوم مشخص و خاصى است كه با
مفاهيمى از همان قبيل كه در اذهان ديگر تحقق مىيابد مغايرت دارد و حتى يك شخص
وقتى بار ديگر همان مفهوم را تصور كند مفهوم ديگرى خواهد بود پس چگونه مىتوان
گفت كه مفهوم كلى با وصف كليت و وحدت در ذهن تحقق مىيابد .
منشا اين شبهه خلط بين حيثيت مفهوم و حيثيت وجود و به ديگر سخن خلط بين
احكام منطقى و احكام فلسفى است ما هم شك نداريم كه هر مفهومى از آن جهت كه
وجودى دارد متشخص است و به قول فلاسفه وجود مساوق با تشخص است و هنگامى كه بار
ديگر تصور شد وجود ديگرى خواهد داشت ولى كليت و وحدت مفهومى آن به لحاظ وجودش
نيست بلكه به لحاظ حيثيت مفهومى آن استيعنى همان حيثيت نشانگرى آن نسبت به
افراد و مصاديق متعدد .
به عبارت ديگر ذهن ما هنگامى كه مفهومى را با نظر آلى و مرآتى و نه استقلالى
مىنگرد و قابليت انطباق آنرا بر مصاديق متعدد مىآزمايد صفت كلى را از آن
انتزاع مىكند به خلاف هنگامى كه وجود آنرا در ذهن ملاحظه مىكند كه امرى شخصى
است
بررسى نظريات ديگر
و اما كسانى كه پنداشتهاند مفهوم كلى عبارت است از تصور جزئى مبهم و لفظ
كلى براى همان صورت رنگ پريده و گشاد وضع شده است ايشان هم نتوانستهاند حقيقت
كليت را دريابند و بهترين راه براى روشن كردن اشتباه ايشان توجه دادن به
مفاهيمى است كه يا اصلا مصداق حقيقى در خارج ندارند مانند مفهوم معدوم و محال و
يا مصداق مادى و محسوسى ندارند مانند مفهوم خدا و فرشته و روح و يا هم بر
مصاديق مادى قابل انطباقاند و هم بر مصاديق مجرد مانند مفهوم علت و معلول زيرا
در باره چنين مفاهيمى نمىتوان گفت كه همان صورتهاى جزئى رنگ پريده هستند و
همچنين مفاهيمى كه بر اشياء متضاد صدق مىكند مانند مفهوم رنگ كه هم بر سياه و
هم بر سفيد حمل مىشود و نمىتوان گفت كه رنگ سفيد آنقدر مبهم شده كه به صورت
مطلق رنگ درآمده و قابل صدق بر سياه هم هستيا رنگ سياه آنقدر ضعيف و كم رنگ
شده كه قابل صدق بر سفيد هم هست .
نظير اين اشكال بر قول افلاطونيان نيز وارد است زيرا بسيارى از مفاهيم كلى
مانند مفهوم معدوم و محال مثال عقلانى ندارد تا گفته شود كه ادراك كليات مشاهده
حقايق عقلانى و مجرد آنها است .
بنا بر اين قول صحيح همان قول مورد قبول اكثر فلاسفه اسلامى و عقلگرايان
است كه انسان داراى نيروى درك كننده ويژهاى به نام عقل است كه كار آن ادراك
مفاهيم ذهنى كلى ستخواه مفاهيمى كه مصداق حسى دارند و خواه ساير مفاهيم كلى كه
مصداق حسى ندارند
خلاصه
1- علوم حضورى محدود هستند و خطا ناپذيرى آنها به تنهايى براى حل مشكل شناخت
كافى نيست و از اين روى بايد براى ارزشيابى علوم حصولى كوشش كرد .
2- تصور عبارت است از پديده ذهنى سادهاى كه شانيت نمايش دادن ما وراء خود
را داشته باشد .
3- تصديق در يك اصطلاح عبارت است از قضيه منطقى كه مشتمل بر موضوع و محمول و
حكم به اتحاد آنها است و به اصطلاح ديگر تنها به خود حكم اطلاق مىشود .
4- قوام قضيه به حكم است و از ديدگاه منطقى هيچ قضيهاى فاقد حكم نيست .
5- تصور به دو قسم كلى و جزئى تقسيم مىشود و تصورات جزئى به حسى و خيالى و
وهمى منقسم مىگردند .
6- اسميين كليت را به عنوان صفتى براى مفاهيم انكار كردهاند و الفاظ كلى را
از قبيل مشتركات لفظى به حساب آوردهاند .
7- گروه ديگرى مفهوم كلى را صورت جزئى مبهم دانستهاند كه در اثر ابهام قابل
انطباق بر امور متعدد مىباشد .
8- افلاطونيان ادراك كليات را به عنوان مشاهده حقايق مجرد يا يادآورى آنها
تفسير كردهاند .
9- ارسطوئيان ادراك كلى را نوع ويژهاى از ادراك ذهنى دانستهاند كه به
وسيله عقل انجام مىگيرد .
10- نظريه اسميين با تامل در ويژگيهاى مفاهيم كلى و الفاظ حاكى از آنها
مانند وحدت وضع عدم احتياج به قرينه معينه و قابليت انطباق بر مصاديق نامتناهى
ابطال مىشود .
11- وحدت مفهوم كلى به لحاظ حيثيت مفهومى آن است و با تعدد وجودهاى آن در
اذهان مختلف يا تكرر آن در ذهن واحد منافاتى ندارد .
12- وجود مفاهيمى مانند محال و معدوم دليل بطلان نظريه دوم و سوم است و بدين
ترتيب نظريه چهارم تعين مىيابد.