بسم الله الرحمن الرحيم
«نحن نقص عليك نباهم بالحق» (1)
موضوع اين كتاب گزارشى از زندگانى دختر پيغمبر است.بزرگترين بانوى اسلام
فاطمه يا فاطمه زهرا.ولى خواننده خواهد ديد،آنچه در اين مجموعه فراهم آمده
تنها سرگذشت زندگى شخصى نيست،رويدادهائى است آموزنده و عبرت آميز-هر چند
گزارش زندگى شخصيتهاى بزرگ و برجسته تاريخ خود درسى آموزنده است.آنچه در
اين صفحات مىخوانيد تحليلى از چند حادثه شگفت است كه قرنها پيش از زمان ما
رخ داده است،اما اگر قهرمانان اين حادثهها را از حادثهها جدا كنيم،خواهيم
ديد آن حادثهها در طول تاريخ حتى در زمان ما نيز،در گوشهاى از جهان رخ
داده است و ميدهد.اگر زمان و مكان رويدادهايى كه درباره آن سخن ميگوئيم،با
ما فاصله بسيار دارد،آثارى كه از آنها بجاى مانده نه تنها ديرينگى
نگرفته،بلكه تازگى خود را همچنان نگاه داشته است.و شما پس از خواندن اين
كتاب خواهيد ديد آنچه مىگويم گزاف يا اغراق نيست.
آن حادثهها چيست؟
دو جنبش متضاد كه پس از مرگ پيغمبر اسلام در مدينه-مركز استقرار و نشر
دين اسلام-پديد گرديد:
1-جنبشى كه مىكوشيد روش پيغمبر اسلام (ص) را در اداره حوزه اسلامى
دنبال كند،و به تعبير ديگر مىخواست نگاهبان سنت رسول خدا باشد.
2-حركت ديگرى كه به گمان و يا باجتهاد خويش،به تناسب پيشرفت زمان،تجديد
نظر در نظام سياسى و احيانا بعضى نظام حقوقى دين را ضرورى مىدانست،و معتقد
بود سنت گرايان واقعيت را چنانكه بايد درك نمىكنند،و اين دگرگونى متناسب
با خواستههاى عصر،و به سود مسلمانان و موجب تقويت قدرت مركزى و حفظ وحدت
اسلام است.و اگر بخواهيم همين معنى را در قالب عبارتى روشنتر بريزيم بايد
گفت:
حركتى بود كه مىخواست مسير حكومت در راههاى ترسيم شده عصر پيغمبر باشد
و حركتى كه استقرار نظام سياسى تازه را-هر چند با سنت رائج مطابقت
ننمايد-ضرورى مىدانست.امروز هم كه نزديك چهارده قرن از آن حادثه
مىگذرد،هر دو جنبش طرفدارانى از مسلمان و جز مسلمان،شرقى يا غربى دارد.
فاطمه (ع) و شوهرش و خاندان پيغمبر و تنى چند از ياران آنان،پيشروان
حركت نخستين بودند و گروهى (بيشتر مهاجران و كمتر انصار) رهبران حركت ديگر.
چنانكه در ضمن اين گزارش خواهيم ديد،رويدادهاى پى در پى دختر پيغمبر
اسلام را ناچار ساخت كه خود پيشرو سنت گرايان گردد.او با
سخنرانى،اندرز،اعتراض،ناخشنودى نمودن و سرزنش،سنتشكنان و يا تجدد طلبان را
از عاقبت نامطلوب روشى كه پيش گرفتند آگاه ساخت.بر خلاف آنچه بعض نويسندگان
نوشتهاند،و ظاهر بعض روايات هم شايد آنرا تاييد كند،آنچه در آن روزها
گفتند و كردند جنبه شخصى ندارد.نه آنروز و نه اين زمان تنها سخن بر سر آن
نبوده و نيست كه:شخصيتى كه سال سى و پنجم هجرى زمامدار مسلمانان شد بايد
سال يازدهم بخلافت رسيده باشد.يا فلان مزرعه را چرا گرفتند؟و چه مبلغ درآمد
داشته؟يا اگر درآمد آنرا از صاحب آن باز داشتهاند،غرامت آن چيست؟.يا او از
چه راه مىتواند نان خورش فرزندان خود را آماده كند؟دقت در اسناد دست اول،و
سخنان على و فاطمه و فرزندانش (ع) و مطالعه روشى كه در زندگانى پيش
گرفتند،روشن مىسازد كه اين خاندان بدانچه نمىانديشيدهاند مهترى يا
مالدارى بوده است.
گفتگو و كشمكش از اين جا پديد شد،كه اگر امروز نظامى عادلانه و اصلى
تثبيتشده و به سود دستهاى خاص تغيير يافت،چه كسى تضمين مىكند كه فردا و
پس فردا اصلهاى ديگرى دگرگون نشود؟و بدنبال آن مشكلى از پس مشكلى پديد
نگردد؟تا آنجا كه نظام اصلى يكباره درهم بريزد و مقررات آن اصالتخويش را
از دستبدهد.
هنوز بيش از ربع قرن بر فرياد اعتراض نمىرفت كه نسل آن روز اين حقيقت
را دريافت و عاقبت ناميمون سنتشكنى را بچشم خود ديد،اما ديگر كار از كار
گذشته بود.و بيش از نيم قرن نگذشت كه بيك باره هم نظام سياسى و هم قوانين
مدنى و حقوقى كه با چنان تلاش و كوشش و مجاهدت و قربانى دادن فراوان پى
ريزى شده بود بهم خورد.روش حكومت الهى به سيرت دوره جاهلى باز گرديد.و
زمامدارى خاص خاندانى گرديد كه پيش از اسلام نيز بر عرب مهترى مالى و
احيانا سرورى سياسى داشتند. كتاب حاضر وظيفه ندارد اين دو حركت را تحليل
كند،و درباره رفتار سران دو نهضتبداورى برخيزد،يا درباره آن دسته از
مسلمانان كه در چنان دوره پرآشوب مىزيستند قضاوت نمايد.اكنون قرنهاست از
آن حادثه ميگذرد. صدها كتاب و دهها مقاله و هزارها سخنرانى بر سر حق بودن
يكى از دو جريان و باطل بودن ديگرى نوشته و القا شده است،اما چون يكى از دو
دسته نمىخواهد تسليم منطق ديگرى شود،بحث و جدال همچنان تازگى خود را نگاه
داشته است.اگر چنين بحثها به نتيجه ميرسيد،و يا اگر نتيجه آن از روى انصاف
پذيرفته مىشد،بايد در همان روزهاى نخست پايان يابد.
چرا آن درگيرى و درگيرىهاى همانند آن نبايد به نهايتبرسد؟خود بحثى
است.
متاسفانه من نه آن تسامح و يا روشنبينى عرفانى را دارم كه بگويم:چنين
تضادها سطحى و صورى است و سنت جارى الهى بخاطر بقاى جهان آنرا خواسته است:
چونكه مقتضى بد دوام آن روش مىدهدشان از دلايل پرورش تا نگردد ملزم از
اشكال خصم تا بود محجوب از اقبال خصم تا كه اين هفتاد و دو ملت مدام در
جهان ماند الى يوم القيام (2)
و سرانجام كنگرهها از منجنيق بيرون خواهد رفت و حركتها بيك نقطه خواهد
رسيد،و سنت گرا و سنتشكن هر دو در كنار هم و در جوار آمرزش حق تعالى
خواهند زيست،نه چنين صلاحيتى را در خود مىبينم و نه وظيفهاى كه بر گردن
گرفتهام اين رخصت را بمن خواهد داد.كسانى كه پژوهش تاريخ را عهدهدار
مىشوند،جز مطالعه اسناد و تتبع در گزارشهاى گوناگون و مقابله و جرح و
تعديل روايتها چارهاى ندارند.گزارشگر ناچار بايد آنچه را رخ داده
بنويسد،و تا آنجا كه مىتواند باستناد و قرائن در باره رويدادها داورى
كند،و نقطههاى انحراف را-اگر موجود باشد-بنماياند.در اينصورت است كه حقيقت
آشكار خواهد شد.اما آن سندها را چگونه بپذيريم؟و چسان طبقهبندى كنيم و با
چه ميزانى بسنجيم؟، خود كاريست دشوار.
از روزيكه اين حادثه رخ داده است،تا آنگاه كه محدثان و مؤرخان آنرا در
كتابهاى خود ثبت و ضبط كردهاند و از گزند فراموشى،تصرف در عبارت،و ديگر
عوارض مصون مانده،دويستسال يا اندكى كمتر گذشته است.در آن دو قرن
سياستهاى نيرومندى-كه هر يك دستهها و گروههاى چندى را زير پوشش و يا
بدنبال خود داشته-برابر هم ايستاده و يا يكى جاى خود را بديگرى داده
است.آنانكه با تاريخ صدر اسلام تا پايان سده سوم آشنائى دارند،مىدانند جعل
روايت،تخليط و تدليس در آن،محو حديث و يا تفسير و يا تاويل حديثبه سود خود
و باطل ساختن دعوى حريف كارى رائجبوده است.
گروههاى وابسته به سياست اموى،خوارج،عباسى و گروههاى مقابل آنان،نو
مسلمانانى كه گواهى به خدا و پيغمبرى محمد (ص) را وسيله حفظ جان ساخته و در
نهان تيشه بريشه اين دين مىزدند،استادان مكتبهاى فكرى كه در حلقههاى
درس،تنها مىخواستهاند سخن طرف مقابل را باطل سازند،چه دستكاريها در اين
مدت دراز در اين سندها كردهاند؟خدا مىداند،حال سندهاى سياسى چنين است.اما
داستانهاى تاريخى و روايتهائى كه بيان دارنده زادروز و يا سال مرگ يكى از
شخصيتهاست،در اين گونه گزارشها هم چون اعتماد راويان بر حافظه بوده
است،كمتر ديده مىشود حادثهها يكسان روايتشده باشد.در چنين شرايط چه بايد
كرد؟نويسنده اين صفحات كوشيده است تا حد ممكن گزارش خود را بر اساس سندهاى
دست اول و يا نزديك به دست اول تنظيم كند،چه در اين سندها احتمال
دستخوردگى كمتر است (3) . و نيز تا آنجا كه توانسته است
گزارشها را با قرينههاى خارجى تطبيق كرده و بالاخره از ميان گفتههاى
گوناگون آنرا پذيرفته است كه همه و يا اكثريت در قبول آن هم داستاناند و
يا بگونهاى آنرا تاييد مىكنند.
با اينهمه نمىگويم آنچه نوشتهام حقيقتى است كه در خارج رخ داده است،چه
آن حقيقت را جز خداى تعالى ديگرى نمىداند.
«من عال جاريتين حتى تدركا دخلت انا و هو الجنة كهاتين» (4)
خواننده عزيز كه هم اكنون سرگرم خواندن اين گزارش هستى،آيا تاريخ يا
جغرافياى عربستان را خواندهاى؟.مقصودم از عربستان تنها شهر مكه و مدينه و
آبادانىهاى كرانه درياى سرخ نيست.عربستان خوشبخت (يمن) را نيز
نمىگويم.مقصودم آن قسمت از سرزمين گستردهاى است كه از يك سو ميان وادى
حضر موت و صحراى نفود و از سوى ديگر محدود به بيابانهاى دهناء و وادى دواسر
است.سرزمينهائى كه بيشترين مقدار دو ميليون و ششصد هزار كيلومتر اين شبه
جزيره را تشكيل مىدهد و پس از گذشت قرنها تقريبا همچنان دست نخورده مانده
است.
آنجا سرزمينى استشگفت و شگفتى آفرين.بيابانهاى خشك بريده از جهان
آبادانى،خالى از سكنه،دهشتناك از يكسو و رشته كوههاى سوخته از تابش مداوم
آفتاب و يادگارهاى آتش فشانهاى روزگاران ديرين،از سوى ديگر،تركيبى عجيب و
در عين حال جالب را پديد آورده است.در فصل تابستان هيچ انسان و يا جاندارى
عادى نميتواند براى مدتى دراز در اين دوزخ گداخته بسر برد،و اگر جهانگردى
ماجراجو در فصل زمستان يا آغاز بهار قدم در آن سرزمين بگذارد و پس از بريدن
فرسنگها راه به نقطهاى برسد كه دوش يا پرندوش بارانى در آن باريده و مانده
آن در گودالى فراهم گشته،ممكن است در كنار آن گودال خانوادهاى را با يك دو
شتر به بيند.آنان نمونه انسان اين بياباناند.سختترين جانداران برابر
دشوارى و مخصوصا بىآبى. انسان اين صحرا خشكيده و لاغر،سياه چرده،خشن و
پرتوان است كه او را بدوى و در تداول بدو لقب دادهاند و حيوان آن،باركش
سرسختتر از انسان كه شتر نام دارد.
تنها اين دو جاندارند كه مىتوانند در صحنه پر تلاش و پيكار صحرا پيروز
گردند.رستنى آن هم خارهاى درختچه مانندى است كه شب هنگام باد در سرشاخههاى
آن مىپيچد و بانگى ترس آور پديد مىآورد.بيابان نشينان زير درخت را
نشيمنگاه غول و آن بانگ را آواز بچه غولان پنداشتهاند بدينجهت آن خار را
(ام غيلان) ناميدهاند كه به تخفيف مغيلان شده است. درخت آن (در واحهها) و
كناره آبها خرماست كه در بين رستنىها مظهر مقاومتبرابر بىآبى
است.پايدارى انسانهاى سخت كوش در چنان شرايط دشوار،نشانه كوشش پىگير آنان
برابر مانعهاى طبيعى مىباشد:كوشيدن براى زنده ماندن،و ناچار از بدست
آوردن آن چيز كه مايه زندگى انسان و حيوان است«آب».
بدو هر روز يا هر چند روز بايد كوله بار مختصر خود را كه جز چند گلوله
پيه مخلوط با پشم شتر،و يا چند دانه خرماى خشك در آن نيست،بر پشت ريش آن
جانور بردبار بگذارد،زن و احيانا فرزند خردسالش را بر بالاى كوله بار به
نشاند،تودههاى شن داغ را در هم بكوبد،از دشتها و صخرههاى آفتاب خورده
بگذرد،و به گودالى برسد كه آبى در آن ذخيره شده است.
چه آبى؟تيره،بد بود،پر از كرم و ديگر خزندگان كه زودتر از وى خود را
بدانجا رساندهاند. مسافر خسته از ديدن اين تنها مايه زندگانى شاد
مىشود،كولهبار را از پشتشتر برمىدارد،اما افسوس كه شادمانى او دوامى
نمىيابد،چه در اين وقت است كه سر و كله مزاحمى نمودار مىگردد،موجود سيه
بختى چون او،انسانى تيره روز كه پاشنههاى ترك خورده و پيشانى چروكيده و
سوختهاش نشان مىدهد او هم در تكاپوى بدست آوردن همان چيزى است كه مسافر
پيشين ما خود را بدان رسانده،آب.
صحرا،اين تنها آموزگار بىرحم،در طول قرنها به فرزندان خود يك درس بيشتر
نداده است: بكش تا زنده بمانى!درگيرى آغاز مىشود،ديرى نمىگذرد كه زمين از
خون انسانى بد بخت رنگين مىگردد،انسانى كه بحكم غريزه مىخواسته است زنده
بماند،اما حريف نيرومندتر از او بر وى پيروز گشته است.هنوز كام تشنه او و
باركش خسته وى و يك يا دو موجود بىنواتر كه خود را بدو بستهاند،از اين
مايع تر نشده كه دشمن نيرومندترى بى رحمانه دندان خود را مىنمايد،و بر سر
گرفتن آنچه زندگى او و شتر و زن و فرزندانش بدان بسته است،با وى بستيز
برمىخيزد.افسوس كه اين حريف بسيار نيرومندتر از حريفى است كه هم اكنون از
كشتن او فارغ گشته است.حريفى كه هرگز نمىتوان بر او پيروز شد.بچشم خود
مىبيند داغ آب پائين و پائينتر مىرود و بجاى آب،بخار متراكم بهوا بلند
مىشود تا آنكه ديگر جز اندكى لجن و چند كرم نيمه جان در ته گودال باقى
نمىماند.بله!آفتاب كار خود را كرده است.بايد از اينجا به جاى ديگر
برويم...
بايستيد!براه بيفتيد!سرودى است كه بدو در سراسر زندگى پر مشقتخود بر
زبان دارد.هر بامداد بجائى و هر شب در راهى.
در اين گيرودار و باربندى و بار افكنى،ناگهان آواز خفيفى بگوش او
مىرسد.اين چه آوازى است؟ناله كودكى كه هم اكنون ديده بدان زندگانى پر
ملامتباز كرده است. زن او از رنج زادن فارغ شده و انسانى مادينه بدين جمع
بىنوا افزوده است.چه بدبختى بزرگى!هميشه از اين پيش آمد نگران بود!
نوزادى مادينه!دختر!اين مايه بدبختى و سرشكستگى!اين فرزند بچه كارم
مىخورد؟.
چرا زنم فرزندى نرينه نزائيد؟اگر پسر بود نعمتى بود!در كودكى شتر را
نگاهبانى ميكرد و در بزرگى در كنارم با دشمنان مىجنگيد!اما دختر موجودى
دست و پا گير استبدتر از آن، مايه شرمسارى و ننگ!چرا؟چون فراموش نكرده است
كه چندى پيش با فلان دسته درگيرى داشت.دختر آنان را باسيرى گرفت و براى
هميشه داغ ننگ را بر پيشانى پدر و مادر و قبيله او چسباند.از كجا كه روزى
چنين بلائى بر سر خودم نيايد؟
نه!تا دير نشده بايد چارهاى انديشيد،و علاج واقعه را پيش از وقوع
كرد.اين دختر نبايد زنده بماند.مبادا موجب شرمسارى گردد،بايد او را در دل
خاك نهفت. (5)
تنها ترس از مستمندى و درماندگى و يا بيم ننگ و سرزنش خويشان نبود كه او
را به كارى چنين زشت وا مىداشت،گاهى هم باورهاى خرافى و اعتقادات بىدليل
موجب دختر كشى مىشد،چنانكه اگر دخترى كبود چشم،يا سياه پوست نصيب وى
مىگرديد،آنرا بفال بد مىگرفت.گروهى از اديبان و تاريخ نويسان عرب در قرن
حاضر مىخواهند اين كار زشت را به حساب عاطفه و علاقه بگذارند.اينان
مىگويند چون پدر محبتى شديد بدين دسته از فرزندان داشت،دختران را به خاك
مىسپرد تا بكرامت آنان لطمهاى نرسد (6) اين توجيهى بى اساس
است.ما مىبينيم قرآن اين مردم را سرزنش مىكند كه چرا اين موجود بىگناه
را بخاطر ترس از تنگدستى مىكشيد (7) .
و در جاى ديگر مىگويد:
آنروز كه درباره آن كودك در خاك نهفته پرسش شود،به چه جرمى كشته شده
است؟ (8) بارى موجب اين كار زشت هر چه بوده است از زشتى كار
نمىكاهد.آن مردم در سرزمينى آنچنان، رسمى اين چنين داشتند و با يكديگر
رفتارى زشتتر و ناهنجارتر از آن و اين.
اين حال بيابان نشين پيش از ظهور اسلام بوده است،اما شهرنشينهاى شبه
جزيره هم در گرفتارى دست كمى از بيابانيان نداشتهاند،نهايت اينكه درگيرى
آنان از نوع ديگرى بوده است.دستههايى بزرگ از مردم بينوا بكوشند تا تنى
چند از دسترنج آنان روزگار را به خوشى و تن آسانى بگذرانند.رقم دارائى آنان
هر روز افزايش يابد،و كمر اينان زير فشار بارهاى سنگين خميدهتر
گردد.پيداست كه سرزمينى با چنين موقعيت جغرافيائى و ساكنانى از اين جنس
مردم،در ديده نژاد شناسان و دانشمندان علم الاجتماع چه ارزشى خواهد
داشت!اگر در آغاز سده هفتم ميلادى معجزه تاريخ پديد نمىگشت،و در آن بيابان
تاريك،ناگهان چشمهاى از نور شكافته نمىگرديد،بىگمان امروز كمتر كسى بدان
مىانديشيد كه صحرائى بنام عربستان وجود دارد،تا چه رسد بدانكه بداند اين
صحرا در منتهى اليه جنوب غربى آسيا و موقعيت تاريخى و جغرافيائى آن چنين و
چنانست.مگر جهانگردانى حادثه جو كه بتوانند از رشته كوههاى شبه جزيره سينا
سرازير شوند و خشك زارهاى نجد و درههاى تهامه را به پيمايند و خود را به
بيابان پهناور نفوذ و يا الربع-الخالى برسانند و بر اثر حادثهاى براى
هميشه زير تودههاى شن بخواب ابدى فرو روند،و يا از دهها تن يكى جان سالم
بدر برد و ديگران را از آنچه ديده خبر دهد.اما سرنوشت چيز ديگرى
مىخواست.از اين سرزمين بايد طنينى برخيزد،نخست از شهركى در كنار درياى سرخ
و سپس واحهاى در پانصد كيلومترى اين شهر و در شرق اين دريا،آنگاه اين طنين
سراسر شبه جزيره عربستان را پر كند،و به ايران، مصر و بالاخره قاره آسيا و
افريقا و سرانجام همه جهان برسد:بيابان گرد تيره روز!آنچه از صحرا
آموختهاى درست نيست!صحرا آموزگارى بد آموز است،تو بايد از خدا درس بگيرى!
شعار تو آن نيست كه بدان خو گرفتهاى!تو را براى كشتن نيافريدهاند.تو
خليفه خدائى و خدا نور،محبت،زندگى،لطيف و رحمت است...تو براى ديگرى زندهاى
و همه با يكديگر براى خدائيد!
آن درس ديگر را هم كه سينه به سينه،و يا به تقليد از رفتار پدرانت
آموختهاى فراموش كن! آنان نيز معلمان خوبى نبودند!بايد بدانى كه درس را
تقليدى نبايد آموخت!دختر نيز مانند پسر است!هر دو به كار تو مىآيند!هر دو
نعمتخدايند!همه نعمتهاى خدا را بايد سپاس گفت و نبايد يكى را بر ديگرى
برترى داد!
مردم!شما چرا با دخترانتان چنين رفتارى مىكنيد؟چرا بديده كالاى بى ارزش
بدانها مىنگريد؟شما را چه كسى زاده و پرورده است؟مگر شما در دامان همين
دختران كه مادر شدهاند پرورش نيافتهايد؟،بدانيد كه چون دخترى در خانهاى
بدنيا مىآيد خداوند ملائكه را نزد آنان مىفرستد تا بگويند:«اى اهل خانه
سلام بر شما!سپس آن دختر را با پرهاى خود مىپوشانند و دستهاى خويش را بر
سر او مىكشند،و ميگويند كسى كه نگاهبانى او را بر عهده گيرد تا روز
رستاخيز يارى خواهد شد» (9) «كسى كه دخترى داشته باشد،و او را
زنده بگور نكند،خوار نسازد،پسر را بر او ترجيح ندهد،خدا او را به
بهشتخواهد برد» (10) .
اما اين تعليمات آسمانى كه گاه با آيتهاى قرآن و گاه بزبان حديثبر
گوشهاى گران چنان مردم دير فهم خوانده مىشد،بايد با آموزش عملى نيز همراه
باشد تا اثر آن بيشتر گردد،و نمونه اعلاى اين تربيت عملى،دختر پيغمبر است.
اين شگفت است كه شمار دختران رسول خدا از نخستين زن او خديجه،بيش از
پسران است و شگفتتر آنكه پسران او نمىپايند و در كودكى مىميرند.چنانكه
گفتيم از نظر زندگانى بدوى و قبيلهاى پسر است كه چراغ خانه پدر را روشن
مىكند،و آنكه پسرى جاى او را نگيرد نام او فراموش خواهد شد.چنين كس را
ابتر مىگفتند و اين سرزنش كوتاه بينان مكه به محمد (ص) بود:«او ابتر
است.»پس از مرگ نامى از وى نمىماند؟چون پسرى ندارد كه جانشين او شود!اين
عقيده كوردلانى از قريش بود.
اما بر وفق مشيت الهى،و برغم اين كج انديشان تاريك دل،از پيغمبر اسلام
دخترى ماند و اين دختر با گفتار و رفتار خود،چه در زندگانى خصوصى و چه در
برخوردهاى اجتماعى-سر سخن پدر و رمز اشارتهاى قرآن را بدان خود خواهان
نماياند كه«ان شانئك هو الابتر.» (11)
اى محمد نام تو جاويدان خواهد ماند.آنكه تو را سرزنش مىكند گمنام
مىزيد،و گمنام مىميرد:آنچنانكه فرزندزادگان او نيز رمز ديگرى از آن بشارت
گشتند كه:
مصطفى را وعده داد الطاف حق گر بميرى تو نميرد اين سبق... رونقت را روز
روز افزون كنم نام تو بر زر و بر نقره زنم منبر و محراب سازم بهر تو در
محبت قهر من شد قهر تو (12)
تقدير خدائى چنان بود كه پيغمبر اسلام همه محبت پدرى را در حق زهرا بكار
برد،تا با اين تربيت عملى،آن موجودهاى خود خواه بدانند كه بايد دختران را
نيز چون پسران ارزش نهاد. مگر ما نمىگوئيم يكى از سه قسم سنت كه پيروى آن
بر مسلمانان واجب است رفتار پيغمبر است؟او بايد صاحب دختر شود و دختر خود
را آنچنان به پروراند،و حرمت نهد،تا پيروان او از رفتار وى درس گيرند و اين
مايه بقاء نژاد را خوار نشمرند.اما اين بدان معنى نيست،كه مىگوئيم همه
حرمتى كه پيغمبر به دختر خود مىنهاد تنها بخاطر آموزش ديگران بود،نه چنين
است.آنجا كه سخن از شخصيت اخلاقى فاطمه به ميان آيد،در اين باره به تفصيل
خواهيم پرداخت و شما خواهيد ديد كه او سزاوار چنين حرمتى بوده است.آنچه
مىخواهم بگويم اين است كه پيغمبر در كنار تعليمات قرآن موظف بود پيروان
خود را عملا نيز تربيت كند.