در بحار از «امالى» نقل فرموده در ذيل حديثى كه رسول خدا (صلى اللَّه عليه و
آله) مى فرمايد:
«ما أنا زَوَّجْتُ عَلِيّاً، وَلكِنَّ اللَّهِ عَزَّ وَ
جَلَّ زَوَّجَهُ لَيْلَة اَسْرى بى عِنْدَ سِدْرَةِ الْمُنْتَهى، اَوْحَىَ
اللَّهُ اِلَى السِّدْرَةِ اَنْ اِنْثِرِى ما عَلَيْكِ فَنَثَرتِ الدُّرّ
وَالْجَوْهَرَ وَالْمَرْجانَ، فَابْتَدَر الْحُور الْعين فالتَقَطن، فَهُنَّ
يَتَهاديْنَهُ وَ يَتَفاخَرُونَ وَ يَقُلْنَ: هذا مِن نِثارِ فاطِمَةِ بِنْتِ
مُحَمَّدٍ (صلى اللَّه عليه و آله) فَلَمَّا كانَتِ ليلة الزَّفافِ اَتَى
النَّبِىِّ (صلى اللَّه عليه و آله) ببَغْلتِهِ الشَّهْباءِ، وَ ثَنّى عَلَيْها
قَطيفَةً، وَ قالَ (صلى اللَّه عليه و آله) لِفاطِمَةَ: اِرْكِبى وَ اَمَرَ
سَلْمانَ اَنْ يَقُودُها، وَ النَّبِىُّ (صلى اللَّه عليه و آله) يَسُوقُها،
فَبَيْنَما هُوَ فِى بَعْضِ الطَّريقِ اِذْ سَمِعَ النبىَّ (صلى اللَّه عليه و
آله) فَقالَ النَبِىُّ (صلى اللَّه عليه و آله): ما اَهْبَطَكُمْ اِلَى
الْاَرْضِ؟ قالوا جِئْنا نَزُفُّ فاطِمَة (عليهاالسلام) اِلى عَلِىِّ بْنِ
اَبيطالِبٍ (عليه السلام) فَكَبَّرَ جِبْرَئيلُ، وَ كَبَّرَ ميكائيلُ، وَ
كَبَّرَتِ الْمَلائِكَةُ، وَ كَبَّرَ مُحَمَّد (صلى اللَّه عليه و آله)،
فَوَقَعَ التَّكْبيرُ عَلَى الْعَرائِس من تِلْكَ اللّيْلَةِ». [ امالى طوسى: ص
257 ح 464/ 2، تاريخ دمشق: ترجمه امام على بن ابى طالب (عليه السلام): 1/ 256،
بحار: 43/ 104 ح 15. ] پيغمبر فرمود: «من شوهر ندادم صديقه را به على (عليه
السلام) بلكه خداوند عزّوجلّ تزويج فرمود او را در شب معراج نزد سدرةالمنتهى،
پس وحى فرمود به سدرةالمنتهى اينكه نثار كن به فاطمه هر چه دارى، پس نثار كرد
گوهر و مرجان را، پس سبقت مى جستند بر يكديگر حورالعين به آن نثارها و به جهت
هم هديه مى دادند و مفاخره مى كردند و مى گفتند: اين نثار فاطمه دختر محمّد
(صلى اللَّه عليه و آله) است، پس چون شب عروسى شد، پيغمبر (صلى اللَّه عليه و
آله) بغله ى شهبا را آورد و قطيفه بر روى آن كشيد و به فاطمه (عليهاالسلام)
فرمود: سوار شو و به سلمان فرمود جلو آن را بگيرد و خود پيغمبر (صلى اللَّه
عليه و آله) مى راند.
پس قدرى راه رفتند پيغمبر (صلى اللَّه عليه و آله) از بالا صدائى شنيد پس
ناگاه جبرئيل (عليه السلام) رسيد با هفتاد هزار مَلك، و ميكائيل (عليه السلام)
با هفتاد هزار ملك، پس پيغمبر (صلى اللَّه عليه و آله) فرمود: به چه جهت فرود
آمديد به زمين؟ گفتند: به جهت آنكه عروس كنيم فاطمه (عليهاالسلام) را به جهت
على بن ابيطالب (عليه السلام).
پس جبرئيل گفت: اَللَّهُ اَكْبَرُ و ملائكه گفتند: اَللَّهُ اَكْبَرُ پس
پيغمبر (صلى اللَّه عليه و آله) گفت: اَللَّهُ اَكْبَرُ. پس واقع شد تكبير بر
عروسى ها در اين شب».
يعنى استحباب تكبير از اين شب است.
هر عروسى كه مادر «كُنْ» زاد |
به فداى كنيزكش مى باد |
ايستاده ملك يمين و يسار |
با طبقهاى نور بهر نثار |
طوبى و سدره لؤلؤ و مرجان |
در نثارش ز شاخه ها ريزان |
قَمَرُ زهره رامش افزايان |
حجله اش را به زينت آرايان |
زحل و مشترى سِيّم مريخ |
كرده خاك در ورا تاريخ |
آمده دست آسمان در كار |
گشته انجم گسل ز بهر نثار |
گهر بحر عصمت ازلى |
شد روان سوى بحر علم على |
مجلسى رحمه اللَّه مى فرمايد در كتاب «مولد فاطمه»، كه از ابن بابويه است در
خبرى هست كه حضرت رسول (صلى اللَّه عليه و آله) امر فرمود كه دختران عبدالمطلب
و زنان مهاجر و انصار همراه فاطمه (عليهاالسلام) بروند و شادى كنند و رجز
بخوانند و خود پيغمبر (صلى اللَّه عليه و آله) با سلمان و حمزه و عقيل و جعفر و
اهل بيت با شمشيرهاى كشيده عقب آن حضرت مى رفتند و مجلسى رحمه اللَّه اين
اُرجُوزه را از عايشه نقل مى كند:
يا نِسوَةُ اسْتَتِرْنَ بِالْمَعاجِرِ |
وَاذْكُرنَ ما يَحْسُنُ فِى اَلْمَحاضر |
وَاذْكُرْنَ رَبَّ النَّاسِ اذ خَصّصنا |
بدينِة مَعَ كُلِّ عَبدٍ شاكِرٍ |
وَالْحَمْدُ لِلَّهِ عَلى اِفْضالِهِ |
وَالشُكُر لِلَّهِ الْعَزيزِ الْقادِرِ |
سِرْنَ بِها وَاللَّهُ اَعْلى ذِكْرَها |
وَ خصَّها مِنْهُ بِطَهْرِ طاهِرٍ |
عندليبان باغ آن خوشخوى |
در ترنم تبارك الله گوى |
همه اندر ركاب شاه بدند |
همچو هاله بدور ماه بدند |
همه بودند حامد و ذاكر |
بهر افضال حضرت قادر |
تا زند خنده ز آسمان يقين |
صبح ايمان به سوى مشرق دين |
يا كه آن بضعه ى نبى هدى |
پا نهد در حريم قرب خدا |
و حفصه اين اشعار را انشا كرده مى خواند:
فاطِمَةُ خَيْرُ نِسآءِ الْبَشَرِ |
وَ مَنْ لَها وَجْهٌ كَوَجْهِ الْقَمَرِ |
فَضَّلَكِ اللَّهُ عَلى ذِى الْورى |
بِفَضْلِ مَنْ خُصَّ بِآىِ الزُّمَر |
زَوَّجَكِ اللَّهُ فَتىً فاضِلاً |
اَعْنِىْ عَلِيّاً خَيْرَ مَنْ فِى
الْحَضَرِ |
فَسِرْنَ جاراتى بِها اِنَّها |
كَريمَةٌ بِنْتُ عَظيمِ الْخَطَرِ |
[ مناقب: 3/ 354- 355، بحار: 43/ 116، ح 24، اللمعة البيضاء: ص 267- 268. ]
.
اى سيّده ى نساء كونين |
دخت شه ملك قاب و قوسين |
رويت چو مه سپهر خضرا |
گيسوى تو چتر و غمزه طغرا |
دانم كه حبيبه ى خدائى |
هم جفت علىّ مرتضايى |
بخرام به شاه پرّ طاووس |
كن جلوه به بارگاه قدّوس |
و شعر اوّل اين ارجوزه ها را، زنهاى مهاجر و انصار مكرر مى خواندند و
اَللَّهُ اَكْبَرُ مى گفتند. و باقى اشعار را صاحب ارجوزه ها. تنها مى خواندند
و اَللَّهُ اَكْبَرُ مى گفتند و بعضى ارجوزه هاى ديگر هم، مجلسى رحمه اللَّه و
ديگران نقل مى فرمايند كه اين مختصر گنجايش ندارد.
به هر حال، حضرت صدّيقه (عليهاالسلام) با زنان وارد خانه شدند، پس حضرت رسول
(صلى اللَّه عليه و آله)، حضرت امير و صدّيقه (عليهاالسلام) را صدا زد و دو دست
حضرت صدّيقه (عليهاالسلام) را گرفت و در دست حضرت امير گذاشت و فرمود: يا على
مبارك گرداند خدا دختر رسول (صلى اللَّه عليه و آله) را بر تو. و به روايتى
فرمود:
«مَرْحَباً بِبَحْرَيْنِ يَلْتَقيان وَ نَجْمَينِ يَقْتَرِنان» و از خانه
بيرون رفت و اسماء بنت عميس به وصيّت حضرت خديجه در خدمت حضرت صدّيقه يك هفته
ماند و به روايتى صبح روز اوّل و به روايتى صبح روز چهارم حضرت رسول (صلى
اللَّه عليه و آله) وارد شدند بر حضرت امير و صدّيقه (عليهاالسلام). و حضرت
امير مى فرمايد: من و صدّيقه در زير عبا خوابيده بوديم صداى حضرت (صلى اللَّه
عليه و آله) را كه شنيديم خواستيم برخيزيم، حضرت قسم داد كه بخوابيد تا من هم
بيايم پس ماها خوابيديم، حضرت رسول (صلى اللَّه عليه و آله) تشريف آوردند تا
بالاى سر ما و پاهاى مبارك را ميان ما داخل كردند و من پاى راست آن حضرت را به
سينه گرفتم و حضرت صدّيقه پاى چپ آن حضرت را در سينه گرفت پس فرمود:
يا على كوزه ى آبى حاضر كن، پس حاضر كردم، پس سه مرتبه در او دميد و چند آيه
از قرآن خواند، پس فرمود: يا على بخور و قدر كمى از آن را بگذار، پس مرتبه ديگر
همين طور كرد پس باقى آن را پاشيد بر سر و سينه ى من و فرمود:
دور گردانيد خدا تو را از جميع آلايش و پاكيزه گردانيد تو را.
پس فرمود: آب بياور و همينطور هم با حضرت صدّيقه كرد و به من فرمود: از حجره
بيرون رو و به فاطمه فرمود: حالت چطور است و شوهرت چگونه است؟ عرض كرد: خيلى
خوب است، ليكن زنهاى قريش مى گويند: فقير است و پيغمبر (صلى اللَّه عليه و آله)
ترا به فقير بى مال داد پس حضرت فرمود: نه پدرت و نه شوهرت فقير هستند و خزينه
هاى طلا و نقره ى دنيا را به ما عرضه داشتند و ما قبول نكرديم و آنچه نزد خداست
بهتر است، اگر بدانى آنچه من مى دانم دنيا به نظر تو زشت و قبيح خواهد بود. [ ]
دستى به آستين و لا آشنا بود- كز دامن تنعّم دنيا جدا بود آنجا كه دنيا است در
آنجا غنى بود- آنجا كه آخرت بود آنجا بلا بود فاطمه، شوهر تو از هر جهت خوب
است، خداوند از اهل زمين دو نفر را اختيار كرد: پدرت و شوهرت را و مبادا خلاف
رضاى او بنمائى.
حضرت امير (عليه السلام) مى فرمايد: پس مرا صدا زد و فرمود: يا على رفق و
مدارا كن به زوجه ات «فَاِنَّ فاطِمَةَ بَضْعَةٌ مِنّى يُؤلِمْنى ما يُولِمها
وَ يَسُّرْنى ما يَسُّرُها» [ فى «المجمع»، و فى الحديث المشهور، فاطمه بضعة
منّى بفتح الباء، اى انّها جزء منّى كما انّ القطعة من اللّحم جزءٌ من اللّحم.
انتهى و جوّز بعض انّ يقرءٌ بالكسر. مجمع البحرين: 1/ 209 حرف باء. ] فاطمه
پاره ى تن من است، صدمه مى زند مرا آنچه او را صدمه مى زند و خشنود مى كند مرا
آنچه او را خشنود مى كند. خدا لعنت كند اشخاصى را كه مكرّر آن حضرت را اذيّت
كردند.
ستمكارى دشمنان خدا بر صديقه كبرى
مجلسى رحمه اللَّه مى فرمايد: كه عمر و ابوبكر قنفذ را با جمعى از اعوان
فرستادند به در خانه ى حضرت امير به جهت بيعت، حضرت آنها را اذن دخول ندادند،
اصحاب قنفذ برگشتند و گفتند: ما را اذن دخول نمى دهد عمر گفت: بدون اذن داخل
شويد.
حضرت صدّيقه آنها را قسم داد كه بدون اذن داخل نشوند اصحاب قنفذ برگشتند و
خبر به عمر دادند. عمر در غضب شد و گفت: ما را با گفته ى زنان چكار است و امر
كرد به جماعتى كه دور او بودند هيزم برداشتند و به در خانه ى على (عليه السلام)
آمدند و در خانه ى اهل بيت (عليهم السلام) گذاشتند.
عمر فرياد برآورد: يا على بيرون بيا و بيعت كن والّا خانه را مى سوزانم، پس
حضرت صدّيقه (عليهاالسلام) برخاست و فرمود: اى عمر چه مى خواهى از ما؟!!. عمر
گفت: در را بگشا والّا خانه را مى سوزانم ، فاطمه (عليهاالسلام) فرمود: اى عمر
از خدا نمى ترسى و به خانه ى من مى خواهى درآئى؟! آن بى حيا برنگشت و آتش طلبيد
و به در خانه زد [ بحرالعلوم رحمه اللَّه: و مجمعى حطب على البيت الذّى- لم
يجتمع لولاه شمل الدّين و الدّاخلين على البتول ببيتها- والمسقطين لها اعزّ
جنين و القائدين امامهم بنجاده- والطّهر تدعوا خلفه برنين خلّوا ابن عمّى او لا
كِشف للدّعا- راسى و اشكو للاله شجوبى اىّ الرّزايا اَتّقى بتجَلدّى- هو فى
النّوائب مذحييت قرينى فقدى ابى، ام غصب بعلى حقّه- ام كسر ضلعى ام سقوط جنينى
ام اخذهم ارثى و فاضل نحلتى- ام جهّلهم حقّى و قد عرفونى «اين ابيات سروده ى
مرحوم شيخ صالح كوّاز حلى مى باشد. ر. ك. ديوان شيخ صالح: ص 45، موسوعة ادب
المحنته: ص 286، معارف الرجال: 1/ 376، المجالس السنية: 2/ 105». م.
چون كه روح خاتم پيغمبران- در مقام قرب رفت از اين جهان بعد از آن آمد
ابوبكر و نخست- برخلافت غصب كردن تسبق جست چون كه او بر جاى پيغمبر نشست- پس
عمر آمد به دستش داد دست بعد از آن گرديد او را رهنمون- كز على لازم بود بيعت
كنون يك دو روزى بيشتر نگذشته بود- كه رسول از دار دنيا رفته بود پس به فرمان
ابوبكر و عمر- قنفذ ملعون با جمعى ديگر رو به سوى خانه ى سلطان دين- آمدند آن
فرقه ى شوم لعين تا كه او را جانب مسجد برند- حضرتش را حاضر بيعت كنند ليك شاه
اولياء زوج بتول- عاقبت نادادشان اذن دخول لاجرم برگشت قنفذ وانگهى- داد آنها
را از اين حال آگهى پس عمر گفت آنكه بى اذنش رويد- خانه او، وانگه او را آوريد
چون كه ننهاد آن ولى كردگار- پا برون از خانه در انجام كار در غضب آمد عمر گفتا
رويد- هيزم و آتش برايم آوريد آمد و فرياد زد، آن بى حيا- يا على از خانه ات
بيرون بيا بهر بيعت ورنه آتش مى زنم- خانه ات را و برونت مى كشم آمد اندر پشت
در دخت رسول- گفت با آن ملحد شوم جهول آخر اى ظالم چه مى خواهى ز ما؟- شرم كن
اى ظالم، آخر از خدا عاقبت آن بى حيا يعنى عمر- در غضب گرديد و آتش زد به در و
انگه از زهراء زار مستمند- شد فغان يا رسول اللّه بلند آتش خشم عمر شد، شعله
ور- برق آسا زد به زهرا بس شرر شد كبود از تازيانه بازويش- وز غلاف تيغ، خسته
پهلويش پس فكندى آن لعين از راه كين- ريسمان بر گردن حبل المتين فاطمه آمد كه
اين سان خوار و زار- جانب مسجد نگردد رهسپار قنفذ از ضرب لگد در را چنان- زد به
پهلويش كه چون برگ خزان بر زمين افتاد آن نور هدى- محسنش هم سقط شد زين ظلمها
بعد از آن با تازيانه آن لعين- زد چنان بر بازويش از راه كين كه ز ضربى كه فرود
آورد دست- استخوان بازوى زهرا شكست عاقبت زين ظلمها از اين جهان- رفت زهرا سوى
دار جاودان مرغ روحش چون قفس تن را شكست- رفت و اندر شاخه ى طوبى نشست ] و
فاطمه (عليهاالسلام) فرياد يا اَبَتاه يا رَسُولَ اللَّهِ بلند كرد، عمر غلاف
شمشير بر پهلويش زد و تازيانه را بلند كرد و بر كتف شريفش زد و ريسمان به گردن
حبل المتين دين انداختند و او را به مسجد بردند. [ كتاب سُليم بن قيس هلالى: 2/
584- 585- 864، بحار: 28/ 231 ح 17، و ج 31/ 59، و ج 43/ 197 ح 29. ] مجلسى در
«حقّ اليقين» مى فرمايد: چون حضرت امير (عليه السلام) را به در خانه رسانيدند
حضرت فاطمه (عليهاالسلام) نزديك درآمد و مانع شد، قنفذ ملعون در را به عقب گشود
و بر پهلوى فاطمه (عليهاالسلام) زد كه يك دنده از دنده هاى مباركش شكست و
فرزندش كه او را حضرت رسول (صلى اللَّه عليه و آله) «محسن» نام كرده بود سقط شد
و باز ممانعت مى نمود، تازيانه بر بازويش زد كه استخوانش شكست و به همين ضربتها
شهيد شد و چون از دنيا رفت، در بازويش گره بزرگى بود از آن ضربتها [ حق اليقين:
ص 122- 124، احتجاج: ص 82- 83. ] ابن ابى الحديد مى گويد: نزد استاد خود
ابوجعفر نقيب درس مى خواندم حديثى كه هبّار بن اسود نيزه اى حواله ى هودج زينب
دختر رسول خدا (صلى اللَّه عليه و آله) كرد و زينب ترسيد و فرزندى از شكمش سقط
شد و به اين جهت حضرت رسول (صلى اللَّه عليه و آله) روز فتح مكّه خون هبار بن
اسود را مباح كرد به جهت ترساندن زينب و سقط شدن طفل او. گفت: ظاهر حال اين است
كه اگر رسول خدا در حيات مى بود مباح مى كرد خون كسى را كه فاطمه را ترسانيد و
محسن نام او را هلاك كرد. [ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد: 14/ 193. ] شيعيان
علىّ و فاطمه! ابوجعفر نقيب سنّى مى گويد: رسول خدا (صلى اللَّه عليه و آله)
مباح كرد خون هبّار بن اسود را به جهت آنكه زينب، دختر رسول خدا را ترسانيد،
نمى دانم خداوند چه خواهد كرد با اشخاصى كه پاره هاى تن همين على و فاطمه را از
دم شمشيرها پاره پاره و قطعه قطعه كردند و آنها را شهر به شهر گردانيدند؟!
«قالَ حَميدُ بْنِ مُسْلِمٍ فَوَ اللَّهِ لا اَنْسى زَيْنَبَ بِنْتَ عَلِىٍ
وَ هِىَ تَنْدُبُ الْحُسَيْنَ وَ تُنادِى بِصُوتٍ حَزينٍ وَ قَلْبٍ كَئيبٍ: وا
مُحَمَّداه صَلَّى عَلَيْكَ مَليكُ السَّمآءِ، هذا حُسَيْن مُرَمّلٌ
بِالدِّماءِ، مُقَطَّعُ الْأَعْضاءِ، وَ بَناتكَ سَبايا، اِلَى اللَّهِ
الْمُشْتَكى، وَ اِلَى مُحَمَّدٍ الْمُصْطَفى، وَ اِلَى عَلِىٍّ الْمُرْتَضى وَ
اِلى حَمْزَةَ سَيِّدِ الشُّهَدآءِ. وا مُحَمَّداه هذا حُسَيْنٌ بِالْعَرْآءِ
يَسْفى عَلَيْهِ الصَّباء ، قَتيلُ اَوْلادِ الْبغايا، يا حُزْناهُ يا
كَرْباهُ، اَلْيَوْمْ ماتَ جِدِّى رَسُولُ اللَّهِ، يا اَصْحاب مُحَمَّداه،
هؤلآءِ ذُرِّيَةُ الْمُصْطَفى يُساقُونَ سَوْقَ السَّبايا». [ اللهوف: ص 57-
58، بحار: 45/ 58- 59. ] مسلمانان! زينب چه ديد؟ ديد برادر در خاك و خون طپيده،
با بدن پاره پاره در قتلگاه افتاده!
زينب چه ديد پيكرى اندر ميان خون |
چون آسمان و زخم تن از انجمش فزون |
بى حد جراحتى نتوان گفتش كه چند |
پايمال پيكرى، نتوان ديدنش كه چون |
خنجر بر او نشسته، چو شهپر كه بر عقاب |
پيكان بر او دميده، چه مژگان كه از خفون |
گفت: اين به خون تپيده نباشد حسين من |
اين نيست آنكه در بر من بود تاكنون |
يكدم فزون نرفت، كه رفت از كنار من |
اين زخمها به پيكر او چون رسيد چون |
يا خواب بوده ام من گم گشته است راه |
يا خواب بوده آنكه مرا بوده رهنمون |
اَلا لَعْنَةُ اللَّهِ عَلَى الْقَوْمِ الظَّالِمين.
گفتار دوم
فدك فاطمه، حقى كه خدايش داده
بسم الله الرحمن الرحيم اَلْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذى جَعَلَ فَدَكاً [ فى
«المجمع» فدك بفتحتين، قريةٌ من قرى اليهود بينها و بين مدينه النّبى (صلى
اللَّه عليه و آله) يومان و بينها و بين خيبر دُون مرحلة و هى ممّا افاء اللّه
على رسوله (صلى اللَّه عليه و آله) منصرف و غير منصرف و كانت لرسول اللَّه،
لاَنّه فتحها هُوَ و اميرالمؤمنين (عليه السلام) لم يكن معهما اَحدٌ، فزال عنها
حكم الفى و لزمها اِسمُ الانفال، فلّما نزل «واتِ ذِاالقربى حقّه» اى اعط فاطمة
(عليهاالسلام) فدكاً، اعطاها رسول اللّه (صلى اللَّه عليه و آله) ايّاها و كانت
فى يد فاطمة الى ان توفى رسول الله (صلى اللَّه عليه و آله) فاخذت من فاطمة
بالقهر والغلبة». مجمع البحرين: 2/ 371 حرف فاء. ] لِرَسُولِهِ خاتَمِ
الْأَنْبِياءِ ثُمَّ اَمَرهُ بِايتائِهِ لِذِى الْقُرْبى يَعْنِى فاطِمَةَ
الزَّهْراءِ وَ الصَّلوةُ وَالسَّلامُ عَلى مَنْ اَعْطاها بِإنسِيَّةِ
الْحَوْرآءِ وَاللَّعْنَةُ الدّائِمَةُ عَلَى مَنْ تَقَوّلَ الْحَديثَ عَلى
خاتَمِ النَّبِييّنَ بِخِلافِ ما اَنْزَلَ اللَّهُ فِى كِتابِهِ الْمُبينِ
لَيِمْنَعَ الْإِرْثَ مِنْ سَيِّدَةِ نِساءِ الْعالَمينَ قالَ اللَّهُ تبارك و
تعالى فى محكم كتابه الكريم و مبرم خطابه العظيم: (وَ اتِ ذَاالْقُرْبى حَقَّهُ
وَالْمِسْكِينَ وَابْنَ السَّبيلِ وَ لا تُبَذِّرُ تَبذيراً). [ الاسراء: 26. ]
از تفسير «على ابن ابراهيم» و «عيون اخبار الرّضا» و «كنز جامع الفوائد» و از
«عياشى» و «قمى» و «ابوسعيد خدرى» چنانچه در اكثر تفاسير است مثل «مجمع البيان»
[ تفسير قمى: 2/ 18، تفسير صافى: 3/ 186، تفسير مجمع البيان: 6/ 411 شواهد
التنزيل: 1/ 438- 445-، تفسير عياشى: 2/ 310 ] و «صافى» معلوم مى شود كه اين
آيه ى شريفه در حق حضرت صديقه (عليهاالسلام) نازل شده و تفصيل آن اين است كه
چون فتح خيبر به دست مبارك حضرت امير (عليه السلام) جارى شد، اهل فدك و ساير
قراء نواحى آن دانستند كه تاب مقاومت آن حضرت را ندارند بدون جنگ فدك و قراء
نواحى آن را تسليم كردند و آيات كريمه نازل شد كه آنچه بدون جنگ گرفته شد مال
حضرت رسول است مثل آيه ى مباركه ى:
(ما اَفاءَ اللَّهُ عَلى رَسُولِهِ مِنْ اَهْلِ الْقُرى فَلِلَّهِ وَ
لِرَّسُولِ). [ الحشر: 7. ] و چون به حكم مالك الملوك، فدك و قراء نواحى آن مال
حضرت رسول شد بعد از آن آيه ى مباركه نازل شد (وَ آتِ ذِى الْقُرْبى حَقَّهُ)
حضرت (صلى اللَّه عليه و آله) پرسيدند: جبرئيل! ذاالقربى كيست و حقّ آن چيست؟
جبرئيل (عليه السلام) عرض كرد: ذاالقربى فاطمه است و حقّ او فدك است. پس حضرت
رسول (صلى اللَّه عليه و آله) فاطمه را طلبيد و فرمود: فدك و نواحى آن به امر
خداى تعالى از تُست و به تو دادم كه از تو و اولاد تو كه مسكين وابن سبيل
باشند. و چون ابوبكر غصب خلافت كرد و از مهاجر و انصار بيعت گرفت و امر خلافت
را محكم كرد، فرستاد و عمال حضرت صديقه را از فدك بيرون كرد كه