ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه ى خود مى گويد:
«محمد بن اسحاق مى گويد: چون كه پيامبر صلى اللَّه عليه و آله اراده كرد كه
ابى العاص را آزاد كند، با او شرط كرد كه زينب را به مدينه بفرستد زمانى كه ابى
العاص به مكه رسيد، به زينب گفت: آماده شو كه به پدرت در مدينه
ملحق شوى زينب خود را آماده نمود.
محمد بن اسحاق مى گويد: ابى العاص، برادرش
«كنانة بن ربيع» را مأمور بردن زينب دختر رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله به مدينه
كرد زينب در هودجى كه بر شتر بود، نشسته و كنانه ريسمان شتر را گرفته و به طرف
مدينه حركت كردند. اين خبر در مكه پيچيد و همه جا سخن از رفتن زينب بود عده اى از
مشركين از جمله «هبّار بن اسود» به قصد اذيت زينب، ناقه ى او را تعقيب كردند. اول
كسى كه از مشركين به ناقه ى زينب رسيد، هبّار بن اسود بود وى به محض رسيدن نيزه اى
به طرف هودج زينب رها كرد زينب كه حامله بود از اين حمله ترسيد چون به مدينه رسيد،
سقط جنين كرده و بچه از شكم انداخت.
به همين خاطر روزى كه مسلمانان مكه را فتح كردند، پيامبر صلى اللَّه عليه و آله
دستور داد كه هر جا هبّار بن اسود را ديدند، آن را به قتل رسانند.
ابن ابى الحديد بعد از نقل اين خبر مى گويد: اين خبر را براى «نقيب ابى جعفر» كه
خدايش رحمت كند، خواندم. نقيب گفت: وقتى رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله به خاطر
ترساندن زينب و افتادن بچه از شكم او، خون هبّار بن اسود را مباح كرد معلوم است كه
اگر در زمان فاطمه عليهاالسلام زنده بود بدون شك خون كسانى كه فاطمه را ترسانده تا
سقط جنين كرده، مباح مى كرد.
ابن ابى الحديد مى گويد: به نقيب گفتم: آيا مى توانم اين خبر را كه عده اى فاطمه
را ترساندند، تا اين كه فرزندش محسن را از شكم انداخت از شما نقل كنم؟ نقيب گفت: نه
از من نقل نكن ولكن بطلان اين خبر را نيز از من نقل نكن چرا كه من درباره ى اين خبر
نظر و عقيده اى نمى دهم. [ شرح نهج البلاغه ى ابن ابى الحديد: ج 14، ص 192. ] آرى
جريان به آتش كشيدن خانه ى زهرا عليهاالسلام و يا تهديد به آن مسأله اى است كه از
دير زمان اذهان مسلمين را به خود مشغول داشته است و اين سؤال هميشه در ميان آنان
مطرح بوده است كه آيا امكان دارد بزرگان صحابه چنين عمل را در مورد دختر پيامبر
اكرم صلى اللَّه عليه و آله- كه اينهمه احاديث در فضائل او از پيامبر روايت نموده
اند- به اجرا درآورند؟! و يا نه حداقلّ چنين تهديدى را روا دارند؟ علماى اهل سنت تا
اين مقدار پذيرفته اند كه در جريان بيعت، عمر با جمعى به خانه ى فاطمه عليهاالسلام
هجوم آورده و تهديد به سوزندان خانه و اهل آن كرد اگر چه قرائن و اظهار ندامت
ابوبكر به هنگام احتضار نشان مى دهد كه فجايع بيش از اينها بوده است. اين مقدار هم
كه قبول دارند، لكه ى ننگى است بر دامن شيخين كه با هيچ چيز پاك نمى شود! و همين
قدر كه ابن قُتيبه و ابن عبدربّه و ديگران از علماى اهل سنت اعتراف مى كنند كه عمر
دستور داد آتش بياورند و هيزم هم جمع كردند و آتش هم آوردند وقتى كه طبرى مى گويد:
عمر به آنهائى كه در خانه بودند و داد زد كه اگر بيرون نياييد همه ى اهل خانه را
خواهم سوزاند، بايد مطلب را تا آخر خواند. و لى بسيار تعجب آور است كه قاضى القُضاة
معتزلى با كمال بى شرمى در صدد دفاع برآمده و گفته است: و اما داستان آتش زدن، در
صورتى كه صحت داشته باشد هيچ گونه ايراد و اشكالى متوجه عمر نمى باشد زيرا او مى
تواند هر كه را از بيعت امتناع ورزد، و بخواهد در ميان مسلمين اختلاف ايجاد كند،
تهديد نمايد. [ الشافى: ص 235 به نقل از ابن ابى الحديد: ج 16، ص 272. ] قاضى
القُضاة حديثِ زدن عمر، فاطمه را با تازيانه، طبق نقل ابوعلى تكذيب مى كند در حالى
كه از تهديد به آتش، و يا به آتش كشيدن دفاع نكرده و آن را امرى جايز مى داند. [
الشافى: ص 235 به نقل از ابن ابى الحديد: ج 16، ص 272. ] سيد مرتضى در اينباره مى
گويد: در مورد حديث سوزاندن، ما پيش از اين بيان داشتيم كه غير از شيعه نيز آن را
روايت نموده است و اين كه قاضى القضاة مى گويد:
«جايز است سوزاندن خانه ى حضرت فاطمه عليهاالسلام، اين سئوال مطرح است كه چگونه
سوزاندن خانه ى على عليه السلام و فاطمه عليهاالسلام جايز است؟ و آيا در اين مورد
عذر قابل توجيهى وجود دارد؟ و آيا على عليه السلام و اصحابش بر خلاف اجماع و
مسلمانان حركت مى كنند، اگر اجماعى ثابت شده باشد؟! در حالى كه در صورت مخالفت على
عليه السلام به تنهائى، هرگز اجماعى صورت نپذيرد، چه رسد به اين كه گروهى موافق و
همراه على عليه السلام باشند و ديگر اين كه چه فرقى به آتش زدن، و زدن فاطمه
عليهاالسلام به دليل ياد شده دارد؟ زيرا سوزاندن خانه ها، وحشتناكتر از زدن يك و يا
دو تازيانه است بنابر اين دليلى ندارد كه نامبرده حديث ضرب را انكار و حديث احراق
را جايز بداند». [ الشافى، سيد مرتضى: ص 283- به نقل از ابن ابى الحديد: ج 16، ص
283. ] تذكر اين نكته لازم است كه برخى از افراد خوش باور و بى خبر از تاريخ به اين
انتظار نشسته اند كه مسأله ى «حمله ى عمر و دژخيمانش به خانه ى فاطمه ى زهرا
عليهاالسلام» در تاريخ بدون سانسور ذكر شده باشد به آنها بايد گفت: نبايد منتظر
چنين چيزى از تاريخ مندرس و پاره پاره شده باشند زيرا اين تاريخ از كانالهاى خلفاى
سه گانه و خلفاى بنى اميه و بنى عباس گذشته است. لذا هيچ اميدى براى نقل واقعيات در
آن نيست در نتيجه وقتى براى اين حادثه ى درد آورد تاريخى كوچكترين اشاره اى يافتيم
مى توان با رجوع به احاديث شيعه در مورد اين حادثه به نتيجه ى مطلوب رسيد اينجاست
كه وقتى از اهل سنت نقل مى شود كه:
1- وقتى عمر پشت درب خانه ى فاطمه عليهاالسلام قرار گرفت فرياد زد: يا خارج شويد
براى بيعت و يا آن كه خانه را بر شما به آتش مى كشم.
2- در جايى هست كه مى گويد: آنها از خانه خارج نشدند.
3- در جاى ديگر مى گويد: و «دخل عمر و قام الخالد بالباب» عمر داخل خانه شد و
خالد بر آستانه ايستاد.
4- و جاى ديگر كه على و زبير را با بدترين وضع مى كشيدند.
آيا ذكر همين نكته هاى تاريخى آنهم در تاريخ اهل سنت جاى تعجبى نيست و آيا براى
اثابت اين جنايت هولناك كافى نمى باشد؟
سوزانيدن درب خانه ى فاطمه به نقل شاهدان عينى
ما اين حادثه دردناك را از منابع اهل سنت نقل كرديم در صورتى كه در منابع شيعه و
پيروان اهل بيت فجايع پيش از اينهاست.
سليم بن قيس هلالى عامرى (متوفى حدود سنه 90) كه از معتمدين و موثقين روات و از
تابعين است و در كتابى كه به اصل سليم بن قيس معروف است، آنچه از سلمان و ابوذر
شنيده، نوشته است و اين كتاب [ اين كتاب اخيراً چاپ شده و به فارسى هم ترجمه شده
است. ] در نزد علماى شيعه معتبر مى باشد و مرحوم مجلسى و ديگران اين حادثه را از آن
كتاب نقل كرده اند و اين كتاب را ابان بن عيّاش براى امام سجاد عليه السلام قرائت
كرده امام آن را تأييد نموده است [ به مقدمه كتاب سليم بن قيس مراجعه شود. ] سليم
داستان سقيفه را به تفصيل نقل كرده و درباره سوزانيدن درب خانه فاطمه زهراء چنين
نوشته است: چون عمر كلمات فاطمه را شنيد خشمگين شد و گفت ما را با زنان چه كار است؟
سپس برخاست با همراهان خود هيزم جمع كرد و هيزمها را پشت درب خانه ريختند- در حالى
كه در درون خانه اميرالمؤمنين على عليه السلام و فاطمه و حسن و حسين بودند- عمر با
صداى بلند گفت: به خدا قسم اى على بايد بيرون بيائى و بيعت كنى وگرنه خانه ات را به
آتش مى كشم؟!.
فاطمه زهراء پشت ردب خانه آمد صدا كرد، اى عمر ما را با تو چه كار است؟ چرا دست
از ما برنمى دارى؟.
عمر گفت: اى فاطمه در را باز كن وگرنه خانه را با شما آتش مى زنم.
فاطمه فرمود: اى عمر آيا از خدا نمى ترسى بدون اجازه داخل منزل بشوى؟ برگرد.
عمر از برگشتن امتناع ورزيد زيرا او «فظّ غليظ القلب» بود صدا زد هيزم ها را آتش
بزنيد عمر هيزم ها را آتش زد و در نيم سوخته را فاطمه زهراء پشت آن بود گشود فاطمه
مانع ورود عمر مى شد و مى گفت: من راضى نيستم تو به خانه من درآئى اما او قانع نشد
و غلاف شمشير را بر پهلوى فاطمه زد زهرا فرياد برآورد يا ابتاه. او براى آرام كردن
صديقه تازيانه برآورد و بر دست فاطمه كه مانع ورود عمر به خانه بود، زد. حضرت زهرا
با ناله و نفيرى صدا بلند كرد. يا ابتاه يا رسول اللَّه ببين عمر و ابوبكر پس از تو
با من چه كردند؟!.
صداى ناله زهرا، تاب و توان على عليه السلام را گرفت از حجره بيرون آمد عمر مى
خواست على عليه السلام را بگيرد على عليه السلام گريبان عمر را گرفت و او را سخت
بفشرد و بر زمين زد و فرمود: «يا ابن صهاك لولا كتاب من الله سبق و عهد عهده الى
رسول الله لعلمت انك لا تدخل بيتى...».
اگر وصيت پيغمبر دستم را نبسته بود، به تو حالى مى كردم چگونه بى اجازه وارد
خانه من مى شوى، گردن عمر زخمى شد. قنفذ را به مسجد نزد ابوبكر فرستاد و يارى
طلبيد، مردم از قضيه باخبر شدند از مسجد به منزل فاطمه هجوم آوردند على عليه السلام
برخاست دست به شمشير زد قنفذ بيمناك شد باز خود را به ابوبكر رسانيد ابوبكر گفت:
برو اگر على را توانستيد به مسجد بياوريد اگر نتوانستيد خانه را با هر كه در آن است
آتش بزنيد. قنفذ برگشت با جمعى ديگر به خانه على عليه السلام وارد شدند اين بار،
على عليه السلام را دستگير كردند و دستهايش را بستند و طناب به گردنش انداختند و به
مسجد بردند. در نزديك درب خانه، حضرت زهرا خواست نگذارد شوهرش را بيرون ببرند. قنفذ
با تازيانه اى كه در دست داشت بر بازوى آن حضرت زد. زهرا از شدت ضربت قنفذ دست فرو
كشيد، على عليه السلام را كشان كشان به مسجد بردند. على عليه السلام در اين گير و
دار از وصيت پيغمبر و خبر اين حادثه سخن مى گفت، سليم بن قيس مى گويد: على را به
مسجد بردند، عمر شمشير را از قنفذ گرفت و برهنه بالاى سر او گرفت و گفت بيعت كن...
سليم بن قيس مى گويد: از سلمان پرسيدم آيا واقعاً اين جماعت بدون اجازه وارد
خانه شدند؟!
سلمان گفت: به خدا سوگند كه فاطمه مقنعه بر سر نداشت و استغاثه مى كرد و مى گفت
يا ابتاه ديروز از ميان ما رفتى امروز ابوبكر و عمر با تو چنين مى كنند. من ديدم
ابوبكر و آنها كه اطراف بودند همه به گريه افتادند مگر عمر و خالد بن وليد كه مى
گفتند: ما با زنان كارى نداريم. و چون على عليه السلام را نزد ابوبكر بردند گفت به
خدا اگر شمشير به دست من بود شما بر من دست نمى يافتند و به خدا كه من خود را ملامت
نمى كنم كه چرا با شما جهاد نمى كنم زيرا اگر چهل نفر با من همراه و بيعت كرده
بودند و بيعت را نمى شكستند جمعيت شما را پراكنده مى كردم لكين خدا لعنت كند قومى
را كه بيعت كردند و بعد بيعت خود را شكستند.
سلمان دنباله اين حادثه دلخراش را براى سليم چنين تعريف مى كند:
چون قُنفذ فاطمه را به ضرب تازيانه مجروح ساخت فاطمه مانع بيرون بردن على عليه
السلام بود، عمر به قنفذ گفت: اگر فاطمه مانع شد از زدن او پروا مكن، او را از على
عليه السلام دور كن تا على عليه السلام را به مسجد ببريم. قُنفذ در را به زور و شدت
گشود و به فشار پهلوى فاطمه عليهاالسلام زد و يك دنده از دنده هايش شكست و جنينى كه
در رحم داشت سقط شد و بيمار و بسترى بود تا از دنيا رفت. [ كتاب سليم بن قيس: چاپ
نجف، ص 22، چاپ ايران، ص 84 و 85. ] طبرسى در اجتحاج مى نويسد: زهرا با زنان بنى
هاشم به طرف مسجد رفت و به ابوبكر خطاب كرد و گفت: به حق خدائى كه محمد صلى اللَّه
عليه و آله را به رسالت مبعوث كرد اگر دست از پسر عمويم برنداريد موى سر پريشان مى
كنم و پيراهن پيامبر را بر سر مى كشم و به درگاه خداوند شكايت مى كنم همانطور كه
صالح پيغمبر صلى اللَّه عليه و آله دعا كرد نه صالح از پدرم عزيزتر بود و نه ناقه
او از من گرامى تر است. [ طبرسى، الاجتحاح: ج 1، ص 222 و 223. ] سلمان كه با چشم
حقيقت بين خود آثار نزول بلا را مى بيند، به دستور اميرالمؤمنين خود را به زهرا مى
رساند و او را از نفرين كردن بازمى دارد.
علت شهادت زهراى مرضيه صدمه هايى بود كه به هنگام هجوم به خانه آن حضرت بر وى
وارد شد.
در اين ماجراى غمبار كه براى مجبور نمودن على عليه السلام به بيعت با ابوبكر
انجام شد. فاطمه بين در و ديوار قرار گرفت و با تازيانه و غلاف شمشير مضروب گرديد و
در اثر اين فشارها فرزندش «محسن» سقط شد پهلويش شكست، سينه اش مجروح و بازويش متورم
گرديد كه در نهايت، اين صدمه ها و جراحتها به شهادت آن حضرت انجاميد. [ كتاب سليم
بن قيس: ص 85. ] البته قطع نظر از گفته هاى سنى و شيعه هيچ بعيد نيست كه چنين
حوادثى پيش آمده باشد زيرا اگر جانشينى حضرت محمّد صلى اللَّه عليه و آله حق رسمى
على عليه السلام بوده و كار گردانهاى سقيفه با نيرنگ او ار از حق خود محروم ساخته
اند، مسلماً خود را براى ارتكاب جنايات بعدى نيز آماده نموده بودند كسى كه به چنين
كار نامشروعى دست مى زند و گفته ى پيغمبر را زير پا مى گذارد از آزار دختر پيغمبر
نيز باكى نخواهد داشت.
غصب فدك فاطمه
در حديثى كه از منابع اهل تسنن از «ابوسعيد خُدرى» صحابه ى معروف پيامبر صلى
اللَّه عليه و آله نقل شده، آمده است كه: «لمّا نزلَ قولُهُ تعالى: (وَ آتِ ذاَ
القُرْبى حَقَّهُ) أعطى رسول اللَّه صلى اللَّه عليه و آله فاطمِةَ فَدكاً» هنگامى
كه آيه ى (وَ آتِ ذاَ القُرْبى حَقَّهُ) نازل شد، پيامبر صلى اللَّه عليه و آله
فاطمه را صدا زد و فدك را به او بخشيد. [ فدك زمينى آباد و حاصلخيزى در نزديكى خيبر
بود و از مدينه 140 كيلومتر فاصله داشت و بعد از خبير، نقطه ى اتكاء يهوديان در
حجاز به شمار مى رفت (مراصد الإطلاع: ماده ى فدك». ] اين حديث را «ابويعلى» و «ابن
ابى حاتم» و «ابن مُردويه» و «طبرانى» از «ابوسعيد» نقل كرده اند. [ ذهبى، ميزان
الإعتدال: ج 2، ص 228- سيوطى، درّ المنثور: ذيل آيه «و آت ذا القربى حقه» (اسراء:
26). ] در تفسير «الدر المنثور» از ابن عباس نقل شده هنگامى كه آيه ى (وَ آتِ ذاَ
القُرْبى حَقَّهُ) نازل شد، پيامبر فدك را به فاطمه بخشيد «أَقْطَعَ رَسُولُ اللَّه
فاطِمَةَ فَدَكاً».
سيوطى پس از نقل روايت گفته اين روايت را «ابن مردويه» از «ابن عباس» آورده. [
سيوطى، ذيل همين آيه در المنثور: ج 4، ص 177. ] و ذهبى در ميزان الإعتدال حديث
را صحيح دانسته است. [ ذهبى، ميزان الإعتدال: ج 2، ص 228. ] و متقى در
كنزالعمّال [ متقى، كنزالعمّال: ج 2، ص 158. ] و به گفته ى وى حاكم در تاريخش و
ابن النجار اين حديث را آورده اند.
«سمهودى» مورخ معروف مدينه (متوفى 911 ه-)
مى نويسد:
فدك هفت قطعه زمين و مِلْك يك يهودى به نام «مخيريق» بوده كه او شخصاً به
پيغمبر اكرم صلى اللَّه عليه و آله بخشيد و به جنگ احد رفت و در آن جنگ كشته شد
و بعضى هم نوشته اند به مرگ طبيعى مرده و پيش از مرگ نوشته و وصيت كرده پيامبر
اسلام صلى اللَّه عليه و آله هرگونه تصرفى را در املاك او بنمايد، مختار است. [
سهمودى، وفاء الوفاء: ص 153. ] پيامبر صلى اللَّه عليه و آله دهكده ى فدك را به
دخترش فاطمه بخشيد و تا پايان زندگى پيامبر فدك در دست فاطمه عليهاالسلام بود،
فاطمه درآمد اين ملك را كه سالانه بالغ بر هفتاد هزار دينار بوده، بين بينوايان
و فقرا تقسيم مى كرد.
«فدك» در سال هفتم هجرى به دست پيامبر اسلام صلى اللَّه عليه و آله افتاد
جريان از اين قرار بود كه پيامبر پس از محاصره ى خيبر و درهم شكستن قدرت يهود
در آن منطقه و عطوفت و مهربانى آن حضرت نسبت به چند قريه از آن آباديها، اهالى
فدك حاضر شدند با پيامبر صلى اللَّه عليه و آله مصالحه كنند كه نصف سرزمين آنها
اختصاص به پيامبر داشته باشد و نصف ديگر از آن خودشان، و در عين حال كشاورزى
سهم پيامبر به عهده ى آن ها باشد و در برابر زحماتشان مزد دريافت دارند،
بنابراين با توجه به آيه ى 6 سوره ى حشر كه مى فرمايد: (وَ ما أَفاءَ اللَّهُ
عَلى رَسُولِهِ مِنْهُمْ فَلَمَّا أَوْ جَفْتُمْ عَلَيْهِ مِنْ خَيْلٍ وَ لا
رِكابٍ وَ لكِنَّ اللَّهَ يُسَلِّطُ رُسُلَهُ عَلى مَنْ يَشاءُ وَاللَّهُ عَلى
كُلِّ شَى ءٍ قَدِيرٌ) اين قسمت زمين ملك پيامبر گرديد و پيامبر به آن گونه كه
مى خواست در آن تصرف مى كرد. [ ابن ابى الحديد، شرح نهج البلاغه: ج 16، ص 210.
] تا آيه ى (وَ آتِ ذاَ القُرْبى حَقَّهُ) «حق ذوى القربى را ادا كن» نازل شد،
پيامبر از جبرئيل پرسيد منظور از اين آيه چيست؟ پاسخ داد: فدك را به فاطمه
عليهاالسلام ببخش تا براى او و فرزندانش مايه ى زندگى باشد و عوض از ثروتى باشد
كه خديجه در راه اسلام مصرف كرده است پيامبر صلى اللَّه عليه و آله فاطمه را
خواست و فدك را به او بخشيد، از اين ساعت ملكيت پيامبر پايان يافت و فدك ملك
فاطمه عليهاالسلام شد، اين جريان تا زمان وفات پيامبر ادامه داشت.
شاهد زنده ى ديگر بر اى مدعى گفتار امير مؤمنان على عليه السلام درباره ى
فدك است كه مى فرمايد:
«بَلى كانَتْ فِى أَيْدِينا فَدَكٌ مِنْ كُلِّ ما أَظَلَّتْهُ السَّماءُ
فَشَحَّتْ عَليها نُفُوسُ قَومٍ وَ سَخَتْ عَنها نُفوسُ قَومٍ آخرِينَ وَ
نِعْمَ الحَكَمُ اَللَّهُ». [ نهج البلاغه: نامه 45 نامه ى معروف به عثمان بن
حُنيف. ] «آرى تنها از آنچه آسمان بر آن سايه افكنده «فدك» در دست ما بود ولى
گروهى بر آن بخل ورزيدند در حالى كه گروه ديگرى سخاوتمندانه از آن چشم پوشيدند
و بهترين قاضى و داور خداست».
اين سخن به خوبى نشان مى دهد كه در عصر پيامبر «فدك» در اختيار امير مؤمنان
على عليه السلام و فاطمه عليهاالسلام بود ولى بعداً گروهى از بخيلان حاكم، چشم
به آن دوختند و على عليه السلام و فاطمه عليهاالسلام به ناچار از آن چشم
پوشيدند و مسلماً اين چشم پوشى با رضايت خاطر صورت نگرفت چرا كه در اين صورت
خدا را به داورى طلبيدن و «نِعْمَ الحَكَمُ اللَّه» گفتن معنى ندارد.
پس از رحلت پيامبر صلى اللَّه عليه و آله همين كه ابوبكر بر خلافت تسلط
يافت، عمّال فاطمه را از فدك بيرون كرد و فدك را از دست فاطمه گرفت و آن را جزء
بيت المال نمود.
«بخارى» در «صحيح» خود از عايشه نقل مى كند فاطمه عليهاالسلام چند نفر را
نزد ابوبكر فرستاد و شكايت از عُمّال او كرد و پيغام داد فدك ميراث من است و
آنچه از خمس خيبر باقى مانده سهم ما مى باشد و دستور ده فدك را برگردانند.
ابوبكر به نمايندگان دختر پيغمبر گفت: من از پيغمبر شنيدم كه فرمود: «نَحْنُ
مَعاشِرَ الأَنْبياءِ لا نُوَرِّثُ ما تَرَكناه صَدَقَةٌ» يعنى ما جماعت
پيامبران ارث نمى گذاريم و ما تَرَكِ ما صدقه است». [ بخارى: صحيح: ج 5، ص 177-
مسلم: صحيح، ج 3، ص 1380. ] ابن ابى الحديد معتزلى مى گويد:
«فى هذاَ الحديثِ عَجَبٌ لأنّها قالَتْ لهُ أنتَ وَرَثَةُ رَسولِ اللَّه
أَمْ أَهْلُهُ؟ قالَ: بَل أهلُهُ و هذا تصريحٌ بأنّه صلّى اللَّه عليه و آله
مَوروثٌ يَرِثُهُ أَهلُهُ و هُو خِلافُ قَولِهِ «لا نُورِّث». [ ابن ابى
الحديد، شرح نهج البلاغه: ج 16، ص 219. ] «من از اين حديث در شگفتم زيرا فاطمه
عليهاالسلام در احتجاج خود با ابوبكر بر سر فدك گفت تو وارث پيغمبرى يا اهل او،
ابوبكر در جواب گفت: من از اهل او هستم فرمود: اگر چنين است كه اهل او ارث مى
برند اين خلاف حديثى است كه از پدرم نقل مى كنى؟».
فاطمه عليهاالسلام فرمود: اين نِحله، عطيّه و بخشش پيامبر است. ابوبكر در
پاسخ، از او مطالبه ى بيّنه و شاهد نمود. تا بدين وسيله ثابت كند كه فدك ملك
اوست.
گرچه از نظر اسلام، هرگاه مكى در تصرف كسى باشد از او درخواست بيّنه و شاهد
نمى شود و نفس تصرف دليل مالكيت است. بلكه كسى كه ادعاى خلاف آن را داشته باشد،
بايد بيّنه اقامه كند زيرا او مدعى است و دليل بر اين كه فدك در تصرف زهرا
عليهاالسلام بوده، واژه ى «إيتاء» در آيه ى شريفه ى: (وَ آتِ ذاَ القُرْبى
حَقَّهُ) مى باشد و نيز لفظ «اعطاء» و «اقطاع» كه در روايات آمده است.
با اين حال زهرا عليهاالسلام بناچار براى اثابت حقانيت خود اقامه ى بيّنه
كرد. على عليه السلام و اُمِّ أيمن هر دو شهادت دادند كه فدك ملك زهرا است، اما
پاسخ ابوبكر اين بود كه شهادت يك مرد و يك زن كافى نيست، بلكه بايد دو مرد و يا
يك مرد و دو زن باشد.
البته زهرا به اين مسأله توجه داشت ولى جريان اختلاف در اين مورد از باب
قضاوت نبود چرا كه در اين مورد ابوبكر، خود هم قاضى و هم طرف دعوا به شمار مى
آمد اگر قضاوتى حقيقى بود مى بايست قاضى شخص سومى باشد بنابراين در اين مورد يك
شاهد كافى بود كه گفته ى مدعى را تصديق كند و جريان پايان پذيرد نه از باب يك
قضاوت اسلامى.
در عين حال زهرا عليهاالسلام براى بار دوم على عليه السلام و امّ ايمن،
اسماء بنت عُميس، حسن و حسين عليهماالسلام را به عنوان شاهد همراه آورد اما باز
هم مورد قبول خليفه واقع نشد به اين دليل كه على عليه السلام همسر فاطمه است و
حسن و حسين فرزندان او هستند و طرف فاطمه را خواهند گرفت و به نفع او شهادت
خواهند داد اما اسماء بنت عُميس بدان جهت شهادتش پذيرفته نشد كه همسر جعفر بن
ابى طالب بوده و به نفع بنى هاشم شهادت مى دهد و امّ ايمن نيز گواهيش پذيرفته
نشد، به اين جهت كه زنى است غير عرب و نمى تواند مطالب را روشن بيان كند.
اما بايد سؤال كرد كه آيا فاطمه، على، حسن و حسين عليهم السلام كه بر اساس
آيه ى تطهير در رواياتى كه در شأن آنان رسيده كه از هر گناه و آلودگى پاكند،
سخنشان مورد قبول نيست؟ حال چگونه سخنان آنها براى ابوبكر باور نكردنى است؟!
در اينجا بد نيست به جريانى كه ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه آورده،
توجه كنيم وى مى گويد:
از على «بن فارقى» مدرس مدرسه ى غربى بغداد پرسيدم آيا فاطمه در ادعايش صادق
بود؟ پاسخ داد: بله.
پرسيدم: پس چرا ابوبكر فدك را به او واگذار نكرد؟ با اين كه مى دانست فاطمه
عليهاالسلام راستگو است؟ استاد تبسّم كرد، سپس جمله ى لطيف و زيبا و طنز گونه
اى گفت. با اين كه چندان اهل شوخى و مزاح نبود، گفت:
اگر روز اول به مجرد ادعاى فاطمه فدك را باز مى گرداند، فردا فاطمه ادعاى
خلافت همسرش را مطرح مى ساخت و مى بايست ابوبكر از مقام خلافت كناره گيرى كند و
در اين مورد عذر زمامدار خلافت پذيرفته نبود، چرا كه با عمل نخستش اقرار به
صداقت و راستگوئى دختر پيامبر كرده بود، و بايد پس از آن بدون نياز به بيّنه و
شهود، هرگونه ادعائى مى كرد، قبول نمايد.
ابن ابى الحديد مى افزايد: «اين سخن صحيح و درست است گر چه استاد آن را به
صورت شوخى بيان نمود». [ ابن ابى الحديد، شرح نهج البلاغه: ج 16، ص 284. ] را
ستى بايد پرسيد على عليه السلام كه پيامبر او را «أقضى الأُمّة» و «صديق أكبر»
مى داند و مى گويد: «عَلِىٌّ مَعَ الحَقِّ وَ الحَقُّ مَعَ عَلِىٍّ يَدُورُ
مَعهُ حَيثما دارَ». «حق با على عليه السلام است و على عليه السلام با حق است و
حق همواره از على عليه السلام جدا نمى شود».
داور اولى و سرپرست مؤمنان و اولى، نسبت به جان مؤمنان مى داند شهادتش در
مورد قطعه زمينى همچون فدك پذيرفته نيست؟ آيا در اينجا شهادت بناحق مى دهد؟!
مسلماً چنين نيست، بلكه بايد گفت، تمام تلاش ابوبكر و عمر اين بود كه «فدك» اين
باغ پر درآمد در اختيار على و فاطمه عليهاالسلام قرار نگيرد، مبادا درآمدهاى آن
را صرف درهم شكستن حكومت كنند، يا اين كه از روى بخل و حسادت بوده است.
چنان كه على عليه السلام خود به اين موضوع اشاره كرده مى فرمايد:
«بَلى كانَتْ فِى أَيْدِينا فَدَكٌ مِنْ كُلِّ ما أَظَلَّتْهُ السَّماءُ
فَشَحَّتْ عَليها نُفُوسُ قَومٍ وَ سَخَتْ عَنها نُفُوسُ قَومٍ آخرِينَ وَ
نِعْمَ الحَكَمُ اَللَّهُ». [ نهج البلاغه: نامه 45 نامه ى معروف به عثمان بن
حُنيف. ] «آرى تنها از آنچه آسمان بر آن سايه افكنده «فدك» در دست ما بود ولى
گروهى بر آن بخل ورزيدند در حالى كه گروه ديگرى سخاوتمندانه از آن چشم پوشيدند
و بهترين قاضى و داور خداست».
اما اين كه ابوبكر شهادت اسماء بنت عُميس همسر جعفر را رد كرد به اين بهانه
كه به بنى هاشم علاقه دارد، اين نيز مطلب عجيبى است و جواب آن روشن است، زيرا
در قضاوت، اين شرط نشده كه شاهد بايد دشمن انسان باشد، بلكه شرط شاهد عدالت است
علاوه مگر پيامبر گواهى نداده بود كه «اسماء أهل بهشت است»؟.
اما اين كه اُمّ ايمن عجمى است، آيا شرط قبول شهادت عرب بودن است؟! و يا
فصاحت و بلاغت؟ يا جملاتى كه برساند گفته ى فلانى درست است؟! آيا امّ ايمن كه
از زمان كودكى پيامبر در خانه ى آنها بوده و در ميان مردم حجاز زندگى مى كرده و
حدود بيش از 60 سال از عمرش در ميان مردم حجاز مى گذرد و هنوز نمى توانسته به
زبان عربى حرف بزند؟!
خلاصه: طبق بعضى از نقلها چون ابوبكر فدك را به فاطمه نداد، فاطمه از او
غضبناك شد و از او روگردانيد و اجازه نداد با او سخن بگويد تا در گذشت و پس از
رحلت هم اجازه نداده بود بر او نماز بگزارد. لذا شوهرش او را شبانه دفن كرد و
قبرش را هم مخفى نمود. [ ابن ابى الحديد، شرح نهج البلاغه: ج 16، ص 280. ] طبق
بعضى از تواريخ، پس از آن كه فاطمه اقامه ى بيّنه نمود، ابوبكر از گفتار فاطمه
متأثّر شد و گريه كرد «فاستعْبَرَ و بَكى وَ كَتَبَ لها بِرَدِّ فَدَك» و نوشت
من فدك را به فاطمه رد نمود. فاطمه عليهاالسلام نامه را گرفت و از نزد ابوبكر
خارج شد در بين راه با عمر برخورد نمود عمر پرسيد: فاطمه از كجا مى آئى؟ در
پاسخش فرمود: از پيش ابوبكر، او را خبر دادم كه فدك را پيامبر به من بخشيده و
براى او بيّنه اقامه كردم و او طى نامه اى فدك را به من بازگرداند عمر نامه را
گرفت و به سوى ابوبكر بازگشت به ابوبكر گفت:
«فدك را تو به فاطمه دادى و نامه آن را نوشته اى»؟ ابوبكر جواب داد: بلى!
عمر گفت: «على عليه السلام آن را به سوى خود مى كشد و اُمّ ايمن زن است و
حرفش مورد قبول نيست سپس آب دهان روى آن انداخت و آن را پاره كرد». [ ابن ابى
الحديد، شرح نهج البلاغه: ج 16، ص 275. ] عجيب است همين عمرى كه آن روز نامه را
پاره كرد و بر ابوبكر اعتراض نمود در دوره ى خلافت خود آن را رد كرد.
سمهودى محدث و مورخ معروف مدينه در تاريخ مدينه و «ياقوت بن عبداللّه رومى
حموى» در معجم البلدان نقل مى كنند كه ابوبكر در زمان خلافت خود فدك را تصرف
نمود و عمر در دوره ى خلافت خود آن را به على عليه السلام و عباس واگذار كرد. [
سهمودى، وفاء الوفاء: ج 2، ص 160. ] پس جاى اين سؤال است كه اگر ابوبكر به
عنوان «فى ء» مسلمانان حسب الأمر رسول اللّه صلى اللَّه عليه و آله فدك را تصرف
نمود عمر آن را به چه دليل به دو نفر واگذار نمود؟!
اما در زمان عثمان، بعضى معتقدند كه عثمان آن را به مروان بن حَكَم بخشيده
است مروان هم آن را به فرزندش عبدالعزيز بخشيد و پس از مرگ او به ارث براى
فرزندانش باقى ماند كه عمر بن عبدالعزيز سهميه بقيه ى ورّاث را با خريد و بخشش
يكجا جمع نمود و به فرزندان فاطمه عليهاالسلام تحويل داد.
ابن ابى الحديد از ابوبكر جوهرى نقل مى كند كه:
چون «عمر بن عبدالعزيز» به خلافت رسيد، به عامل خود در مدينه نوشت: فدك را
به اولاد فاطمه عليهاالسلام واگذار كن. فلذا حسن بن حسن مجتبى و بعضى گفتند:
حضرت على بن الحسين عليه السلام را خواست و به آنها واگذار كرد.
بنا به نقل بلاذرى، عمر بن عبدالعزيز به فرماندارش در مدينه «عمرو بن حزم»
نوشت كه «فدك» را به فرزندان فاطمه برگردان.
فرماندار مدينه در پاسخ او نوشت: «فرزندان فاطمه بسيارند و با طوائف زيادى
ازدواج كرده اند، به كدام گروه باز گردانم»؟.
عمر بن عبدالعزيز خشمناك شد، نامه تندى به اين مضمون در پاسخ فرماندار مدينه
نوشت:
هرگاه من ضمن نامه اى به تو دستور مى دهم گوسفندى ذبح كن، تو فوراً در جواب
خواهى نوشت آيا بى شاخ باشد يا شاخدار؟ و اگر بنويسم گاوى را ذبح كن سئوال مى
كنى رنگ آن چگونه باشد؟ هنگامى كه اين
نامه ى من به تو مى رسد فوراً «فدك» را بر فرزندان فاطمه از على عليه السلام
تقسيم كن». [ بلاذرى، فتوح البلدان: ص 38. ] ابن ابى الحديد اين عبارت را نوشته
است كه: «كانَتْ اَوَّلَ ظَلامَةٍ رَدَّها» [ ابن ابى الحديد، شرح نهج البلاغه:
ج 16، ص 216. ] يعنى اين عبارت رد كردن عمر فدك را به فرزندان فاطمه
عليهاالسلام نخستين ظلم كرده و غارت شده اى كه رد نموده شد.