وعده ديدار
حضرت زهراء در واپسين لحظات عمر حضرت
رسول (صلى الله عليه وآله ) به آن حضرت عرض كرد: پدرجان ! من لحظه اى
در دنيا در فراق شما نمى توانم صبر كنم ، قرار من و شما فردا كجا؟
حضرت فرمود: تو نخستين كسى هستى كه به من ملحق خواهى شد و قرار من و تو
در كنار پل جهنم .
گفت : مگر خداوند متعال جسم و بدن شما را بر آتش حرام نكرده است ؟
فرمود: آرى ، اما من در آنجا ايستاده ام تا اينكه امتم عبور كنند. عرض
كرد: اگر شما را آنجا نديدم ؟
فرمود مرا در كنار پل هفتم از پل هاى جهنم در حالى خواهى ديد كه از
ستمديده در خواست بخشش ستمگر از ظلمش مى كنم . پرسيد: اگر شما را نديدم
؟
فرمود: مرا در مقام شفاعت مى بينى و من امت خود را شفاعت مى كنم .
پرسيد: اگر شما را آنجا نديدم ؟
فرمود: مرا در مقام شفاعت مى بينى و من امت خود را شفاعت مى كنم .
پرسيد: اگر شما را آنجا نديدم ؟
فرمود: مرا نزد ميزان مى بينى در حالى كه از خداوند براى امتم رهايى از
آتش را مى خواهم .
پرسيد: اگر شما را آنجا نديدم ؟
فرمود: مرا در كنار حوض خود (كوثر) خواهى ديد. عرض حوض من به اندازه
فاصله بين ايله تا
صنعا است .
(120) بر سر حوضم هزاران جوان ايستاده كه هزار جام
مانند در منظم و جواهر سپيد پوشيده شده در دست دارند در يك صف كنار
يكديگر ايستاده اند. هر كسى يك بار از آن بيا شامد پس از آن هيچ گاه
تشنه نخواهد شد. حضرت همچنان پاسخ مى داد تا وقتى كه روح از بدن مباركش
مفارقت كرد.
(121)
سخنى نمى گويم كه
پروردگارم را به خشم آورد
جابر انصارى مى گويد: فاطمه عليها السلام كنار بستر پيامبر (صلى
الله عليه وآله ) نشسته بود و با اندوهى جانكاه مى گفت :
وا كرباه لكربك يا ابتاه ؛ اه و فغان از رنج و
مصيبت تو اى پدر جان .
پيامبر (صلى الله عليه وآله ) به فاطمه (صلى الله عليه وآله ) به فاطمه
عليها السلام فرمود: دخترم ، براى من بعد از امروز رنجى نخواهد بود. اى
فاطمه ! نبايد در وفات پدرت گريبان چاك كنى وسيلى به صورت بزنى ، تو
همچنان كه پدرت در مرگ پسرش ابراهيم گفت ، بگو
ديدگاه اشك مى ريزند، و دل به درد مى آيد ولى سخنى نمى گويم كه
پرتونگار را به خشم آورد در مصيبت تو اى ابراهيم اندوهنا كيم .
(122)
فاطمه عليها السلام در
لحظات آخر عمر پيامبر (صلى الله عليه وآله )
رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) در آخرين لحظات عمر شريفشان به
على عليه السلام فرمودند: سرم را بر دامن خود بگير، زيرا كه امر الهى
فرا رسيد و چون جان من بيرون رود مرا رو به قبله بگذار و كار غسل و كفن
مرا خودت انجام بده . حضرت على عليه السلام سر آن حضرت را به دامن گرفت
، آن حضرت از حال رفت ، فاطمه عليها السلام خود را بر آن حضرت افكند و
به روى او نگاه مى نمود و نه و گريه مى كرد و اين شعر ابوطالب را مى
خواند:
و ابيض يستسقى الغمام بوجهه
|
ثمال اليتامى عصمة اليتامى عصمة
اللارامل
|
و سفيد روئى كه مردم به بركت روى او طلب باران
مى كنند، او كه فرياد رس يتيمان و پناه بيوه زنان است .
رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) چشمش را باز كرد و با آواز ضعيف فرمود:
دختر جانم : اى گفتار عمويت ابوطالب است ، آن را مخوان ولى اين آيه را
بخوان :
و ما محمد اللا رسول قد خلت من قبله الرسل اءفان
مات او قتل انقلبتم على اعقابكم و من ينقلب على عقبيه فلن يضر الله
شيئا و سيجزى الله الشاكرين
(123)
در اين هنگام فاطمه عليها السلام صداى گريه اش بلند شد، پيامبر (صلى
الله عليه وآله ) به او اشاره كرد كه نزديك بيا . فاطمه عليها السلام
نزديك رفت ، پيامبر (صلى الله عليه وآله ) آهسته به او سخنى گفت كه
روحى فاطمه از آن سخن شكوفا شد، سپس جان رسول خدا (صلى الله عليه وآله
) قبض گرديد...
در حديث آمده : كه بعد از رحلت پيامبر از فاطمه عليها السلام پرسيدند
كه آن سخن پيامبر با تو چه بود كه موجب خرسندى تو گرديد؟ فرمود: پيامبر
(صلى الله عليه وآله ) به من خبر داد كه من نخستين نفر از اهل بيت او
هستم كه به او ملحق مى گردم و بعد از او چندان نمى گذرد كه من به او مى
پيوندم و اين مژده موجب از بين رفتن اندوه من مى گرديد.
(124)
گفتگوى فاطمه عليها
السلام با عزرائيل
از ابن عباس روايت شده : رسول خدا هنگام بيمارى لحظه اى بيهوش
گرديد، در آن هنگام در خانه كوبيده شد. فاطمه عليها السلام فرمود:
كيستى ؟
كوبنده در گفت : مرد غريبى هستم آمده ام از رسول خدا (صلى الله عليه
وآله ) پرسشى كنم ! آيا اجازه مى دهيد به محضرش برسم ؟
فاطمه عليها السلام فرمود: باز گرد، خدا تو را بيامرزد، اكنون پيامبر
بيمار است .
آن شخص غريب رفت و پس از لحظه اى باز آمد و در خانه را كوبيد و گفت :
مرد غريبى است از پيامبر اجازه ورود مى طلبد آيا به غريبان اجازه ورود
مى دهيد؟ در اين هنگام رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) به هوش آمد و
فرمود: فاطمه جانم ! آيا مى دانى اين شخص كيست ؟ اين كسى است كه
جمعيتها را پراكنده مى كند، لذات را در هم مى شكند، اين فرشته مرگ
(عزائيل ) است ، به خدا سوگند قبل از من از كسى اجازه نگرفته و پس از
من هم از احدى اجازه مى طلبد، به او اجازه ورود بده .
فاطمه عليها السلام به او فرمود: داخل شود، خدا تو را بيامرزد، عزرائيل
مانند نسيم ملايمى وارد خانه پيامبر شد و گفت :
السلام على اهل بيت رسول الله ؛ سلام بر خاندان رسول خدا (صلى الله
عليه وآله ).
(125)
حضرت زهرا عليها السلام بعد از رحلت پدر ناله هاى جانسوزى دارد كه دل
هر عاشقى را به درد مى آورد. حضرتش در فراق پدر و در توصيف او مى گويد:
پدر عزيزم دنيا به جمال تو با رونق و روشن بود و امروز در عزاى تو
گلهاى جهان پژمرده است ، اكنون ، تر و خشك دنيا حكايت از ظلمت و تاريكى
مى نمايد. تو بهار دين پروردگار عالم بودى ، تو نور فروزان نبوت بودى ،
چه شد در فراق تو كوهسارها فرو نمى ريزد، چه پيش آمد درياها فرو نمى
نشينند. چگونه است كه آب زمين را فرا نمى گيرد. پدر عزيزم : فرشته گان
بر تو گريستند محراب تو بى مناجات و معطل ماند. تو خود قرين مسرت و
شادى گشتى و بهشت به لقاى تو در دعاى تو زينت گرفت . اى روشنايى روز و
جلوه و مجال خورشيد، تو كجايى كه جهان دور از تو لباس عزا پوشيدن و
گلهاى شاداب بهارى در غم تو، رنگ خزان به خود گرفته . پدر عزيزم ،
آنچنان در غم تو بنالم كه جان بسپارم . آنقدر در جستجوى تو بكوشم تا تو
را باز جويم . اين چه بار گران بود كه پشت مرا در هم شكست ديگر نمى
توانم به مسجد بيايم تا جاى خالى تو را ببينم ...
(126)
فصل ششم : در منزل على عليه السلام ، همراه امام
در خانه فاطمه عليها السلام محل دعاى پيامبر
(صلى الله عليه وآله )
پس از نزول آيه
و اءمر اهلك بالصلوة و اصطبر عليها
(127) و آيه
انما يريد
الله ليذهب عنكم ...(128)
پيامبر اكرم (صلى الله عليه وآله ) هر روز، وقت نماز صبح به در خانهعلى
و فاطمه عليها السلام مى آمد و مى فرمود:
سلام و
رحمت و بركات خدا بر شما باد. پس اهل بيت ، يعنى على و فاطمه و
حسن و حسين عليه السلام در پاسخ اظهار مى داشتند:
و سلام و رحمت و بركات خدا بر شما باد اى پيامبر
خدا. سپس حضرت دو طرف چهار چوبه در را گرفته مى فرمود: نماز،
نماز خدا شما را رحمت كند. همانا خداوند چنين مى خواهد كه هر گونه
آلودگى را از شما خاندان نبوت ببرد و شما را از هر ناخالصى پاك كند. پس
حضرت تا زمانى كه در مدينه حضور داشت هر روز صبح پيوسته اين كار را
انجام مى داد تا اينكه از دنيا رحلت فرمود.
(129)
حضرت فاطمه عليها السلام در برابر يكى از افراد نادان مدينه كه در مورد
على عليه السلام زبان به سرزنش گشوده بود و ناسزا مى گفت ، فرمود: مى
دانى على كيست ؟
على امامى ربانى و الهى و هيكلى نورانى و مركز توجه همه عارفان و
خداپرستان و فرزندى از خاندان پاكان ، گوينده به حق و روا، جايگاه اصلى
و محور امامت ، پدر حسن و حسين عليه السلام دو دسته گل پيامبر عليه
السلام و دو بزرگ و سرور جوانان اهل بهشت است .
(130)
ذوالفقار على عليه السلام
در دست فاطمه عليها السلام
مرحوم شيخ مفيد (ره ) نقل مى كند:
وقتى كه پيامبر (صلى الله عليه وآله ) از جنگ احد باز مى گشت حضرت
فاطمه عليها السلام با ظرفى پر از آب بر در خانه به استقبال پدر آمد و
سر و صورت پدرش را از گرد و خاك راه شستشو داد، به دنبال آن اميرالمؤ
منين عليه السلام با دستى مجروح و پر از خون از راه رسيد و ذوالفقارش
را به فاطمه عليها السلام داد و فرمود:
خذى هذا السيف فقد صدقنى اليوم
اين شمشير را بگيرد، كه امروز وفاى خود را نسبت به من نشان داد. سپس
رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) به فاطمه عليها السلام فرمود:
اى فاطمه عليها السلام شمشير على را بگير كه شوهرت امروز دين خود را
ادا كرد و خداوند و به وسيله شمشير او بزرگان قريش را از پاى در آورد.
(131)
فاطمه عليها السلام به سؤ
الات شرعى با گشاده روئى پاسخ مى داد
على عليه السلام نقل فرمود: روزى يكى از زنان مدينه خدمت حضرت
فاطمه عليها السلام رسيد و گفت : مادر پيرى دارم كه در مسائل نماز سؤ
الاتى دارد، مرا فرستاده تا مسائل شرعى نماز را از شما بپرسم .
حضرت زهرا عليها السلام فرمود: بپرس .
زن مسائل فراوانى را مطرح كرد و پاسخ شنيد. در ادامه پرسشها، آن زن
خجالت كشيد و گفت : اى دختر رسول خدا (صلى الله عليه وآله )، بيش از
اين نبايد شما را به زحمت اندازم . حضرت فاطمه فرمود: آن چه سؤ ال دارى
بپرس ، آيا كسى را اجير نمايند كه بار سنگينى را به بام ببرد و در
مقابل ، صد هزار دينار طلا مزد بگيرد، چنين كارى براى او دشوار است ؟
آن زن گفت : خير. حضرت ادامه داد: من هر مساءله اى را كه پاسخ مى دهم .
بيش از فاصله بين زمين و عرش گوهر و لؤ لؤ پاداش مى گيرم ، پس سزاوارتر
است كه بر من سنگين نيايد.
(132)
دفاع از امام على عليه
السلام در فتح مكه
ام هاين ، خواهر على عليه السلام گويد: در روز فتح مكه دو تن از
خويشان مشرك شوهرم را پناه دادم . هنوز آنها در خانه ام بودند كه
ناگهان برادرم على عليه السلام ، سواره و زره پوش وارد خانه ام شده و
به طرف آن دو تن شمشير كشيد. من ميان او وايشان ايستادم و گفتم : اگر
بخواهى آن دو را بكشى بايد پيش از آنها مرا بكشى ! (ظاهرا خواهرش حضرت
را نشناخته بود.) على عليه السلام بيرون رفت در حالى كه چيزى نمانده
بود آنها را بكشد. من خود را به محل خيمه رسول خدا (صلى الله عليه وآله
) در
بطحا رساندم ، اما آن حضرت را پيدا
نكردم ، ولى فاطمه عليها السلام را ديدم و ماجرا را برايش گفتم ، ديدم
فاطمه عليها السلام از همسرش قاطع تر است ، با تعجب فرمود: تو هم بايد
مشركين را پناه دهى ؟ يا به نقلى حضرت زهرا عليها السلام در مقام دفاع
از شوهرش بر آمده و روى به ام هانى كرده فرمود: اى ام هاين ! تو از
اينكه على دشمنان خدا و دشمنان رسول خدا را ترسانيده و تهديد كرده ،
آمده اى به حضرت رسول شكايت كنى ...؟
در اين ميان پيامبر (صلى الله عليه وآله ) رسيد و از حضرتش براى آن دو
نفر امان طلبيدم و پيامبر به آنها امان داد. پس پيامبر (صلى الله عليه
وآله ) به فاطمه عليها السلام فرمود كه براى او آب فراهم كند. فاطمه آب
فراهم كرد و پيامبر شستشو نمود.
(ناگفته نماند) هنگامى كه هند و ديگر زنان مشركين براى اعلام پذيرش
اسلام و بيعت به حضرت پيامبر (صلى الله عليه وآله ) رسيدند فاطمه عليها
السلام نيز حضور داشت .
(133)
خانه فاطمه عليها السلام
خانه من است
حضرت موسى بن جعفر عليه السلام در ضمن حديثى طولانى چنين فرمود:
پيامبر اكرم به هنگام رحلت از اين دنيا فرمود:
آگاه باشيد كه در خانه فاطمه عليها السلام در خانه من و خانه اش خانه
من است ، هر كس هتك حرمت او كند، حجاب خداوند را دريده و هتك حرمت خدا
را كرده است .
راوى اين حديث مى گويد: حضرت موسى بن جعفر عليه السلام مدتى طولانى
گريست و فرمود: به خدا سوگند كه حجاب خداوند هتك شد، به خدا سوگند حجاب
خدا هتك شد، به خدا سوگند حجاب خداوند هتك شد، اى مادر ! درود خداوند
بر او باد.
(134)
شرافت فاطمه عليها السلام
بر حورالعين
فاطمه عليها السلام از جمله ابرار و كسانى است كه سوره
هل اتى درباره آنان شده است .
علماى شيعه و سنت نكته اى راجع به عظمت حضرت فاطمه عليها السلام در
سروه
هل اتى بيان مى كنند كه از آن جمله
،
ابوالفرج عبدالرحمن بن الجوزى است ، او
مى گويد:
شگفتا كه انواع نعمت هاى بهشت از پوشيدنيها،
طعامها، آشاميدنيها، قصرها، چشمه هاى جارى در سوره هل اتى ذكر شده ،
ولى از زنان و حوريان بهشتى كه نهايت لذت است سخنى به ميان نيامده و
اين به خاطر احترام فاطمه عليها السلام است كه اشرف دختران به شمار مى
آيد. كسى كه فاطمه زهرا عليها السلام را وصف مى كند از حورالعين سخن به
ميان نمى آورد.
(135)
پذيرايى شايسته از مهمان
قرآن كريم در شرح ايثار خاندان نبوت در سوره مباركه حشر مى
فرمايد:
و يوثرون على انفسهم و لوكان بهم خصاصة
(136)
شرح ماجرا: در حديث آمده
است كه مردى خدمترسول خدا (صلى الله عليه وآله ) شرفياب شد و از گرسنگى
شكايت كرد،رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) شخصى را به حجره هاى همسران
خود فرستاد تاچيزى براى مرد فقير بيابند، اما همگى آنها گفتند:
ماعندنا الا الماء؛ نزد ما چيزى جزآب نيست
.
سپس پيامبر (صلى الله عليه وآله ) رو به اصحاب كرد و فرمود: چه
كسى امشب اين مرد فقير را مهمان مى كند؟
على عليه السلام فرمود:
انا له يا رسول الله ؛ من پذيرائيش مى كنم اى
رسول خدا !،
پس به طرف خانه حركت كرد و جريان را به اطلاع حضرت فاطمه عليها السلام
رساند، حضرت فاطمه گفت :
ما عندنا الا قوت الصبية و لكنانؤ ثر به ضعيفنا
زند ما غذايى ، جز به اندازه دختر بچه اى نيست ولكن ما مهمان را بر خود
مقدم مى داريم .
آن شب على عليه السلام به فاطمه عليها السلام فرمود: شما بچه ها را
خواب كن ، من از مهمان پذيرايى مى كنم . چراغها را خاموش كرد و خوب به
همراه مهمان سر سفره نشست ، اما خود از غذا چيزى نخورد تا اينكه مهمان
سير شد، صبح همان شب اين آيه نهم از سوره حشر در شاءن ايشان ، (على و
فاطمه عليه السلام ) نازل شد. على عليه السلام صبح كه خدمت رسول خدا (گ
) شرفياب شد. (بى آنكه سخنى بگويد) پيامبر (صلى الله عليه وآله ) تبسم
كرد و آيه فوق را تلاوت فرمود و ايثار آنها را ستود.
(137)
تحمل گرسنگى با شنيدن
فضايل على عليه السلام
حضرت فاطمه عليها السلام گويد: نزد رسول خدا (صلى الله عليه
وآله ) رفته سلام كردم ، حضرت فرمود: عليك السلام دخترم ! اى پيامبر
خدا ! به خدا سوگند كه امروز صبح در خانه على عليه السلام يك دانه گندم
هم نبود. هم اكنون پنچ روز است كه غذا به دهان او وارد نشده است .
صبحگاهان نه گوسفندى داشتيم ، نه شترى و نه خوراكى و نه آشاميدنى اى !
!
حضرت فرمود: نزديك بيا. نزديك رفتم . فرمود: دستت را ميان پشت و لباسم
قرار ده . من چنين كردم ، مشاهده نمودم كه بين پشت و شانه حضرت سنگى
است كه به سينه ايشان بسته شده است ، فريادى كشيدم ، رسول خدا (صلى
الله عليه وآله ) فرمود: دخترم ! حدود يك ماه است كه در خانه هاى
خاندان محمد آشتى براى غذاى افروخته نشده است . سپس فرمود: آيا قدر و
منزلت على عليه السلام را ميدانى ؟
او كسى است كه كارهاى مرا در سن دوازده سالگى كفايت كرد و در شانزده
سالگى در پيش روى من به دفاع از من شمشير زد، در نوزده سالگى شجاعان
(قريش ) را بر زمين زد و گشت و در بيست سالگى غم و اندوه مرا به طرف
كرد و در قلعه خيبر را كه پنجاه نفر نمى توانستند آن را بلند كنند، در
بيست و چند سالگى بلند نمود.
چهره فاطمه عليها السلام از شنيدن اين مطالب روشن شد، نزد على عليه
السلام آمد در حالى كه خانه اش از نور چهره اش روشن شده بود. على عليه
السلام به او فرمود: اى دختر محمد (صلى الله عليه وآله ) هنگامى كه از
نزد من بيرون رفتى ، چهره ات بدين گونه روشن نبود؟ گفت : همانا رسول
خدا (صلى الله عليه وآله ) فضايل تو را برايم گفت ، نتوانستم خود را
نگه دارم تا اينكه نزد تو آمدم .
(138)
چرخيدن آسياى سنگى به امر
پروردگار
از ابوذر غفارى روايت كرده اند كه گفت :
رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) مرا به خانه على عليه السلام فرستاد تا
او را به نزد پيغمبر بخوانم ، چون به خانه آن حضرت رفتم چيز عجيبى
مشاهده كردم ، ديدم آسياى سنگى كه در خانه بود، بدون اينكه كسى او را
به گردش در آورد مى چرخد. من به همراه على عليه السلام به نزد رسول
خدا (صلى الله عليه وآله ) آمديم . آنگاه من جريان را به عرض پيغمبر
رساندم . رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) فرمود: همانا خداى تعالى قلب
و جوارح دخترم فاطمه عليها السلام را از ايمان و يقين پر كرده و چون
ناتوانى جسمى او را مى داند وى را كمك مى دهد. مگر نمى دانى كه خداوند
فرشتگانى را به كمك و خدمتكارى آل محمد عليه السلام گماشته است ؟
در روايت ديگرى وارد شده : گاهى حضرت فاطمه عليها السلام به نماز و
عبادت كه مى ايستاد و كودكش در گهواره گريان مى شد. فرشته اى گهواره را
به حركت در مى آورد.
(139)
در همه خانه ها بسته شود
الا خانه على و فاطمه عليها السلام
امام حسن عليه السلام فرموده است : آيا مى خواهيد برخى از اخبار
خود را براى شما بازگو كنم ؟ گفتند: آرى اى پسر اميرالمؤ منين ! فرمود:
هنگامى كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) مسجدش را در مدينه ساخت و در
خانه خود را به روى مسجد باز گذاشت ، مهاجرين و انصار نيز درهايى از
خانه هاى خود را بر طرف مسجد گشودند. خداوند متعال اراده فرمود كه
فضيلت حضرت محمد و خاندان والاى او را آشكار كند، لذا جبرئيل نازل شد و
از سوى خداوند متعال دستور آورد كه : پيش از آنكه عذاب الهى فرود آيد،
بايد همه درهايى كه به سوى مسجد باز است ، بسته شود ! نخستين كسى كه
پيامبر (صلى الله عليه وآله ) به او دستور داد در خانه اش را ببندد
عباس عمومى حضرت بود. بعد عمر بن خطاب از راه رسيد و گفت : اى رسول خدا
دوست دارم به هنگام رفتن به جايگاه نماز شما را ببينم ، اجازه فرماييد
روزانه اى به مسجد باز كرده تا بتوانم شما را ببينم . حضرت فرمود:
خداوند متعال چنين اجازه اى نمى دهد. گفت : به اندازه اى كه بتوانم
صورتم را بر آن بگذارم . فرمود: خداوند اجازه نمى دهد. گفت : به اندازه
اى كه بتوانم يكى از چشمهايم را روى آن بگذاريم . فرمود: خداوند اجازه
نمى دهد. آنگاه فرمود: اگر بگويى به اندازه سر سوزن به تو اجازه نخواهم
داد. سپس فرمود: سوگند به آن كسى كه جانم در دست اوست . من شما را خارج
و آنها (على و فاطمه و حسن و حسين عليه السلام ) را داخل نكردم ، بلكه
خداوند آنان و شما را خارج كرد.
(140)
پدرم فداى تو باد
روزى رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) كه از مسافرت بر گشته بود
به در خانه فاطمه عليها السلام رفت ، ديد كه بر در خانه او پرده اى و
در دستهايش دستبندى نقره اى است . بى درنگ از در خانه برگشت . ابو
رافع وارد خانه فاطمه عليها السلام شد. آن حضرت رسول را به ابو رافع از
پيامبر (صلى الله عليه وآله ) علت مراجعت حضرت رسول را به ابورافع گفت
: ابورافع از پيامبر (صلى الله عليه وآله ) علت مراجعت را پرسيد. حضرت
فرمود: به خاطر پرده و دستبندها. فاطمه عليها السلام آنها را به وسيله
بلال نزد حضرت فرستاد و پيغام داد: اينها را به عنوان صدقه دادم ، به
هر نحوى كه صلاح مى دانيد خرج كنيد. حضرت به بلال فرمود: اينها را ببر
و بفروش و به
اهل صفه بده . بلال
دستبندها را به دو درهم و نيم فروخته و به اهل صفه داد. رسول خدا (صلى
الله عليه وآله ) نزد فاطمه عليها السلام آمد و فرمود: پدرم فداى تو
باد، كار نيكى انجام دادى .
(141)
در نقلى ديگر آمده است كه : رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) در يكى از
سفرهاى جنگى ، به مدينه بازگشت و به سوى خانه فاطمه رهسپار شد، وقتى كه
به در خانه رسيد، ناگهان پرده مخصوصى را ديد كه آويزان است و حسن و
حسين عليه السلام را ديد كه دردستشان دستبند نقره اى مى باشد.
پيامبر (صلى الله عليه وآله ) از همانجا بازگشت و وارد خانه فاطمه
عليها السلام نشد. فاطمه از جريان برگشتن پدر از در خانه آگاه شد و
گمان برد كه علت بازگشت پيامبر به خاطر آن پرده و دستبندها بوده است .
بلافاصله پرده را گرفت ، دستبندها را از دست حسن و حسين عليه السلام
بيرون آورد. آنها با چشمى گريان به حضور رسول خدا آمدند.
رسول خدا آن دستبندها را از آنها گرفت و به
ثوبان (يكى از غلامان ) فرمود: اينها را به فلان جا ببر و با
اينها براى فاطمه يك گردنبدند از چوب عصب ، و دو دستبند از چوب عاج
خريدارى كن و فرمود:
فان هولاء اهل بيتى و لا احب ان ياءكلوا طيباتهم
فى حياتهم الدنيا زيرا اينها اهل خانه من هستند و من دوست ندارم
كه آنها زيبائيها و لذائذ را در اين دنيا مصرف كنند و براى آخرت باقى
نگذارند.
(142)
سخنان حضرت فاطمه در مورد
پيامبر و على
حضرت زهرا عليها السلام برخى از زنان فرمود:
دو پدر دينيت ، محمد و على را با ناخشنودى پدر و مادر نسبى خود خشنود
ساز ! ولى پدر و مادر نسبى خود را با خشم دو پدر دينى خود از خود راضى
مساز، زيرا اگر پدر و مادر نسبى تو از تو ناراضى باشند حضرت محمد (صلى
الله عليه وآله ) و على عليه السلام با دادن جزئى از هزاران هزار
ثوابهاى طاعت خود آن دو را راضى مى كنند، ولى پدران دينى (حضرت محمد و
على (صلى الله عليه وآله )) اگر از تو ناراضى باشند پدر و مادر نسبى تو
نمى توانند آنها را راضى كنند. زيرا ثواب طاعت همه مردم دنيا نمى تواند
جلو سخط و غضب آنان را بگيرد
(143)
ادب و ايثار فاطمه عليها
السلام
ادب و ايثار حضرت فاطمه عليها السلام به حدى بود كه گرسنگى خود
و فرزندانش را از على عليه السلام پنهان مى كرد و از شوهرش تقاضايى نمى
كرد تا شايد نتواند آن را بر آورده كند. در اين رابطه به موارد زير
توجه فرماييد:
1- روزى فاطمه زهرا عليها السلام در حالى كه آثار ضعف و گرسنگى از چهره
او نمايان بود، به حضور پدرش رسيد رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) وقتى
اين حالت را مشاهده كرد، دستهايش را به سوى آسمان بلند نمود و گفت :
خدايا ! گرسنگى فرزندم را به سيرى تبديل نما و وضع او را سامان بده .
(144)
2- روزى رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) از دخترش پرسيد: فاطمه جان !
چرا رنگ رخسارت پريده است ؟ چرا رنگ فرزندانم حسن و حسين دگرگون شده
است ؟
عرض كرد: پدرجان ! سه روز است كه غذا نخورده ايم و فرزندانم حسن و حسين
از شدت گرسنگى بى تاب شده اند و هم اكنون مانند جوجه هاى پركنده از
گرسنگى به خواب رفته اند.
(145)
3- روزى على عليه السلام از آن حضرت تقاضاى غذايى كرد، آن حضرت گفت :
دو روز است كه خودم چيزى نخورده ام و هر چه در خانه بود براى شما و
فرزندانم آورده . وقتى كه على عليه السلام به او مى گويد: چرا مرا آگاه
نساختى تا براى شما غذا تهيه كنم ؟ مى گويد: از خداى خود شرم كردم كه
چيزى از تو بخواهم كه انجام آن برايت دشوار باشد.
(146)
كمك كردن حضرت على عليه
السلام در كارهاىمنزل
در بحار از جامعه الاخبار نقل شده كه :
على عليه السلام فرمودند: رسول خدا عليه السلام بر ما وارد شدند در
حالى كه فاطمه زهراء عليها السلام در كنار ديگ نشسته بود و من عدس پاك
مى كردم . حضرت فرمودند: گوش فرا ده ، زيرا آنچه مى گويم از سوى
پروردگار مى گويم :
مردى كه به همسرش در خانه
كمك و مساعدت نمايد، به تعداد موهاى بدنش براى او عبادت سالى را مى
نويسند كه روزها را روزه داشته و شب ها را شب زنده دارى نموده است
.
(147)
شاءن نزول آيه تطهير
ابن بابويه از اميرالمؤ منين عليه السلام روايت كرده كه فرمود:
روزى با حسين و فاطمه عليها السلام به حضور پيغمبراكرم (صلى الله عليه
وآله )، در حجره ام سلمه همسر پيامبر وارد شديم . در اين هنگام جبرئيل
نازل شد و آيه :
انما يريد الله ليذهب عنكم الرجس اهل البيت و
يطهر كم تطهيرا(148)
را نازل نمود.
پيامبر اكرم (صلى الله عليه وآله ) فرمود: يا على ! اين آيه در شاءن تو
و فاطمه و حسن و حسين و ائمه عليه السلام از فرزندان حسين عليه السلام
نزول شده است .
على عليه السلام مى فرمود: به رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) عرض كردم
: ائمه بعد از شما چند نفر هستند؟ حضرت فرمود: دوازده نفرند، كه اول
آنها تو، و بعد از تو حسن و بعد او حسين و بعد از او على فرزند حسين .
يكى يكى اسامى ايشان را بيان فرمود تا به حضرت حجة بن الحسن العسكرى
(عج ) رسيد. آنگاه فرمود: اسامى تمام شما بر ساق عرش نوشته شده . در شب
معراج پروردگار به من فرمود: اينها نام و اوصياء و ائمه بعد از تو مى
باشند، همه ايشان پاك و پاكيزه و معصوم و دشمنان آنها معلومند.
(149)
كارهاى فاطمه در خانه على
روزى اميرالمؤ منين به يكى از اصحاب خود فرمود: مى خواهى جريانى
از زندگانى خودم با فاطمه عليها السلام را برايت تعريف كنم ؟
فاطمه عليها السلام آنقدر در خانه من با مشك آب
حمل كرد كه اثر آن در سينه اش پديدار شد. آنقدر به وسيله آسياب دستى
گندم آرد كرد كه دستش تاول زد. آنقدر خانه را جاروب كرد كه بر لباس
او گرد و خاك نشست . آنقدر آتش زير ديگ روشن كرد كه لباسش دوده اى و
سياه شد. او زياد كار كرد و بسيار هم آسيب ديد.
(150)
هرگز از شوهرت چيزى نخواه
على عليه السلام باغى داشتند كه آن را به
مبلغ 12 هزار در هم فروخته و همه پولها را بين فقراء تهيدستان مدينه
تقسيم كرد. وقتى كه به منزل بازگشت ، فاطمه عليها السلام از ايشان
پرسيد؟ يا على ! پس غذاى امروز ما چه شد؟
على عليه السلام براى تهيه غذا از منزل خارج شد، اما فاطمه عليها
السلام با خود انديشيد كه چرا چنين گفتم ، چون از پدر شنيده بود كه
هرگز از شوهرت چيزى نخواه ، شايد نتواند آن را تهيه كند.
آنگاه فرمود.
فانى اءستغفر الله و لا اءعود اءبدا من
از خدا آمرزش مى طلبم و ديگر اين رفتار را تكرار نخواهم كرد.
(151)
شاءن نزول سوره
هل اتى
امام حسن و امام حسين عليه السلام بيمار شدند. رسول خدا (گ ) به
همراه جمعى از اصحاب به عيادت آنها آمد و به على عليه السلام گفتند:
خوب است براى شفاى فرزندانت نذر كنى . على و فاطمه و فضه خادمه عليها
السلام نذر كردند كه اگر آن دو از بيمارى شفا يافتند سه روز، روزه
بگيرند و شكر نعمت سلامتى آن دو عزيز را به جا آورند. طولى نكشيد كه
حال آن دو به بهبودى رفت و شفا يافتند. در اين هنگام در خانه اميرمؤ
منان على عليه السلام چيزى براى خوردن يافت نمى شد، به مين خاطر على
عليه السلام از شمعون خيبرى يهودى سه صاع (كه هر صاع سه كيلو است ) جو
قرض كرد. فاطمه عليها السلام پس از آسياب كردن جو، يك سوم آن را به
اندازه تعداد افراد خانواده ، يعنى پنج قرص نان پخت .
على عليه السلام پس از پايان نماز به امامت رسول خدا (صلى الله عليه
وآله ) به خانه برگشت . اينك سفره غذا در حالى كه طعام اول و آخرش نان
و نمك است ، آماده پذيرايى از بهترين خلق خداست . آنها آماده افطار مى
شوند، اما هنوز شروع به افطار نكردند كه صداى كوبه در بلند مى شود. آرى
صداى فقيرى است كه تقاضاى غذا دارد و مى گويد:
اسلام عليكم يا اهل بيت محمد، (انا) مسكين من
مساكين المسلمين ، اطعمونى اطعمكم الله من موائد الجنة درود بر شما اى
خاندان محمد، من مسكين از مسكينان مسلمين هستم غذايى به من بدهيد، خداى
تعالى از غذاهاى بهشتى به شما بخوراند.
على عليه السلام صدا را كه شنيد، خطاب به دختر رسول خدا (صلى الله عليه
وآله ) چنين فرمود:
فاطمه جان ! اى بزرگوار اهل يقين ! اى دختر بهترين خلق روى زمين ! آيا
به بيچاره اى كه دست نياز به خانه ات آورده ، نظرى دارى ؟ به خدا شكوه
مى كند و حاجت مى طلبد. با گرسنگى غم و به سوى ما آمده است و تمام امور
در دست خداست و همه خوبيها از او نشاءت مى گيرد. بهشت دلپذير به شما
وعده مى دهد، همان بهشتى كه بر بخيل حرام است . حضرت زهرا عليها السلام
در جواب همسرش فرمود: به آن گرسنه خوارك مى دهم و به سير شدن او
اميدوارم ، به راستى كه حق براى نيكان است و به شفاعت خود آنها را به
بهشت خواهم برد.
آن پنج تن ، شخص مسكين را بر خود مقدم داشته و سهم خود را به فقير
دادند و آن شب را با آب افطار كردند.
روز دوم را نيز روز حضرت فاطمه عليها السلام بخش ديگرى از جو را آسياب
كرد و به اندازه تعداد افراد، نان پخت . چون هنگام افطار شد، يتيمى بر
در خانه آمد و گفت : سلام بر شما اهل بيت محمد (صلى الله عليه وآله ) !
من يتيم و گرسنه ام ، پدرم از مهاجرين بود و در جنگ شهيد شد. از آنچه
خدا به شما روزى داده به من دهيد تا خدا نيز در بهشت به شما عوض دهد.
حضرت على عليه السلام فرمود: هر كس كه بخشش كند براى او خواهد ماند و
آب و غذاى بهشتى به او داده مى شود.
حضرت زهرا عليها السلام در پاسخ به دعوت همسرش چنين سرود:
حتما او را بر فرزندانم مقدم مى دارم و او را
سير مى كنم - زيرا آنها كه گرسنه اند فرزندانند.
اين بار هم مثل شب قبل ، تمام افراد خانه غذاى خود را به آن يتيم
دادند.
فاطمه عليها السلام روز سوم نيز باقيمانده جو را آسياب كرده و نان پخت
. هنگام افطار، اسيرى آمد و از آنها تقاضاى غذا كرد. اميرالمؤ منان
فرمود: فاطمه ، دختر پيامبرى است كه سرور تمام انبياء است . فاطمه جان
! بر اين اسير گرفتار، منت بگذار. هر كس امروز كار خيرى انجام دهد و
بذر را بپاشد، روز جزا محصول آن درو خواهد كرد. آنگاه همگى غذاى خود را
سير دادند.
فرداى روز سوم ، على عليه السلام دست حسن و حسين عليه السلام را گرفته
و بر پيامبر (صلى الله عليه وآله ) وارد شدند. پيامبر (صلى الله عليه
وآله ) وقتى آنها را ديد مشاهده كرد كه از شدت گرسنگى مانند جوجه اى مى
لرزند. فرمود: چقدر اين منظره و اين حالتى كه در شما ديدم بر من ناگوار
است ! برخاسته ، همراه ايشان به خانه على عليه السلام آمد، ديد كه
فاطمه عليها السلام در محراب عبادت ايستاده و آثار گرسنگى در چهره اش
نمايان است و از شدت گرسنگى پوست شكمش به پشت او چسبيده و ديدگانش به
كاسه سر فرو رفته است . مشاهده آن وضع ، پيغمبر (صلى الله عليه وآله )
را ناراحت كرد و فرمود: خدايا، بچه هاى پيامبرت از گرسنگى مى ميرند؟
در اين وقت جبرئيل نازل شد و سوره هل اتى
را بر پيغمبر (صلى الله عليه وآله ) فرود آورد و به او گفت :
خذها يا محمد هناك الله اهل بيتك بگير اين سوره
را، خداوند تو را در داشتن چنين اهل بيتى تهنيت مى گويد..
(152)
خداوند فاطمه عليها
السلام را راضى خواهد كرد
ثعلبى از حضرت امام صادق عليه السلام روايت كرده است :
روزى حضرت رسول (صلى الله عليه وآله ) به خانه فاطمه عليها السلام
رفتند، فاطمه را در حالى مشاهده كرد كه جامعه اى از جلهاى شتر پوشيده و
با دستهاى خود آسياب را مى گردانيد و در حين كار فرزند خود را نيز شير
مى داد. رسول اكرم (صلى الله عليه وآله ) وقتى كه اين حالت را از دختر
ديد متاءثر شد، اشك از ديده هاى مباركش جارى شد و فرمود: اى دختر گرامى
! تلخيهاى دنيا را به خاطر حلاوتهاى آخرت تحمل كن . پس فاطمه عليها
السلام عرض كرد: يا رسول الله ! حمد مى كنم خدا را بر نعمتهاى او و شكر
مى كنم خدا را بر كرامتهاى او. در اين هنگام جبرئيل نازل شد و آيه :
و لسوف يعطيك ربك فترضى
(153) را از طرف خداوند فرود آورد.
(154)
رضايت كامل على و فاطمه
از همديگر
اميرالمؤ منين على عليه السلام مى فرمايند:
هيچ گاه فاطمه از من نرنجيد و او نيز هرگز مرا نرنجاند، او را به هيچ
كارى مجبور نكردم ، او نيز مرا آزرده نساخت . در هيچ امرى قدمى بر خلاف
ميل باطنى من برنداشت و هرگاه به رخسارش نظاره مى كردم تمام غصه هايم
بر طرف مى شد و دردهايم را فراموش مى كردم .
در جاى ديگر مى فرمايند: به خدا قسم ! هرگز كارى نكردم كه فاطمه عليها
السلام خشمگين شود، او نيز هيچ گاه مرا خشمگين نكرد.
(155)
كمك به مجاهدين در جنگ
خندق
در جنگ خندق كه مدينه در محاصره قرار داشت ، هر كس به اندازه
توان خود از جنگ پشتيبانى مى كرد، حضرت زهراء عليها السلام نيز نان مى
پخت و بخشى از نيازمنديهاى مجاهدان سنگر نشين را تاءمين مى فرمود.
در يكى از روزها كه براى فرزندان خويش نان تازه آماده كرده بود،
نتوانست بدون پدر از آن استفاده نمايد، به نزد پدر رفت و گفت :
پدرجان ! قرص نانى را كه مى بينيد براى غذاى فرزندانم آماده كردم ، اما
دلم آرام نگرفت ، ناچار آن را در خط جبهه
خدمت شما آوردم .
پيامبر (صلى الله عليه وآله ) فرمود: دخترم ! اين اولين غذايى است كه
پس از سه روز، پدرت بردهان مى گذارد.
(156)
تذكر: وجود مساجد سبعه (كه يكى از آن مساجد به نام حضرت زهرا عليها
السلام مى باشد) بر دامنه كوه سلع كه در
عهد پيامبر (صلى الله عليه وآله ) هنگام نبرد احزاب ، (خندق ) بر كنار
آن حفر گرديد نشان و يادگارى از حضور حضرت زهرا عليها السلام در روزهاى
سخت محاصره است .
(157)
مصرف گوشت قربانى
رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) حضرت على عليه السلام را به
سفرى دور اعزام فرمود، در اين ايمام مقدارى گوشت قربانى براى حضرت
فاطمه عليها السلام رسيد. حضرت مقدارى از گوشت قربانى را براى شوهرش
ذخيره نمود.
از ايشان سؤ ال شد: مگر رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) مصرف گوشت
قربانى را نهى نفرمود؟ (منظور صدقه كه بر سادات و اهل بيت حرام است ).
فرمود: مصرف گوشت عيد قربان اجازه داده شده .
(158)
شاد شدن فاطمه عليها
السلام به خاطر تقسيم كارها
در حديثى از امام صادق عليه السلام روايت شده كه فرمود: ميان
على و فاطمه عليها السلام درباره تقسيم كارها بحث شد. براى حل اين مشكل
خدمت رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) رفتند و پيغمبر (صلى الله عليه
وآله ) كارهاى منزل را اينگونه تقسيم كرد: كارهاى مربوط به داخل خانه
به عهده فاطمه و كارهاى خارج از خانه به عهده على عليه السلام باشد.
فاطمه عليها السلام به قدرى از اين تقسيم خوشحال شد كه گفت : جز خدا
كسى نمى داند تا چه اندازه از اين تقسيم خوشحال شدم كه رسول خدا (صلى
الله عليه وآله ) كار مردان را (كارى را كه موجب تماس با مردان است )
از عهده من برداشت .
(159)
پشتيبانى از شوهر در
كارهاى خير
روزى على عليه السلام وارد خانه شد، ديد حسن و حسين عليه السلام
نزد فاطمه عليها السلام گريه مى كنند.
فاطمه زهرا عليها السلام گفت : اينها گرسنه اند و يك روز است كه چيزى
نخورده اند ! على عليه السلام پرسيد: پس اين ديگ بر سر آتش چيست ؟ گفت
: در ديگ ، تنها آب است كه براى دل خوشى فرزندانم بر سر آتش نهاده ام
! على عليه السلام از اين ماجرا دلتنگ شد. عبايش را به بازار برد و به
مبلغ شش درهم فروخت و با آن غذايى تهيه كرد. وقتى كه به خانه باز مى
گشت فقيرى به حضرت گفت : آيا كسى در راه خدا وام مى دهد تا چند برابر
گردد؟ على عليه السلام همه آن خوراكى را به او داد، چون به خانه رسيد،
فاطمه عليها السلام پرسيد: يا على ! چيزى براى رفع گرسنگى بچه ها بدست
آوردى ؟ گفت : آرى ، ولى همه آنها را به بينوايى دادم . فاطمه عليها
السلام گفت : چه خوب كردى ، تو هميشه توفيق كار خير مى يابى !
على عليه السلام براى اقامه نماز از منزل خارج شد. در راه شخصى را ديد
كه پولى ندارم . گفت : به تو فروختم هر وقت پولى بافتى به من باز دهى ؟
على عليه السلام آن شتر را به 60 درهم خريد و حركت كرد. ناگهان شخصى
رسيد و عرض كرد: يا على ! اين شتر را به من بفروش . على عليه السلام
فرمود: به چه قيمتى مى خرى ؟ گفت : 120 درهم .
حضرت شتر را داد و پول را گرفت ، نيمى از آن پولها را به صاحب شتر داد
و نيمى ديگر را براى خود برداشت . در اين وقت رسول خدا (صلى الله عليه
وآله ) رسيد و ماجرا را از على عليه السلام شنيد. حضرت فرمود: يا على !
فروشنده جبرئيل و خريدار ميكائيل بود. اين در عوض آن وامى بود كه به
فقير داده بودى .
(160)
داستان دينار و آرد فروش
روزى در خانه فاطمه عليها السلام غذا و پولى يافت نمى شد، در
اين حال على عليه السلام از خانه بيرون آمد و يك دينار پول در كوچه
پيدا كرد. در همه جا اعلام كرد كه يك دينار پيدا شده ، ولى هيچ كس به
سراغ آن دينار نيامد. حضرت فاطمه عليها السلام به على عليه السلام گفت
: با اين دينار آرد بخر، هرگاه صاحب آن پيدا شد به او بر مى گردانيم .
حضرت على عليه السلام با اين قصد از منزل خارج شد، مردى را ديد كه
مقدارى آرد به قيمت يك دينار مى فروشد. على عليه السلام آرد را خريد و
يك دينار را به او داد، ولى او سوگند ياد كرد كه پولى از بابت آرد نمى
گيرد.
على عليه السلام آرد و يك دينار را به خانه آورد و جريان را به فاطمه
عليها السلام گفت : فاطمه عليها السلام از جريان بسيار تعجب كرد، با آن
آرد نان درست كردند و خوردند. پس از تمام شدن آرد، على عليه السلام
دوباره اعلام كرد دينارى پيدا كرده ، ولى باز كسى به عنوان صاحب آن
مراجعه نكرد. على عليه السلام دوباره براى خريد آرد بيرون رفت باز همان
مرد را ديد و قضيه خريد آرد مثل ديروز تكرار شد. على عليه السلام وقتى
كه به منزل برگشت فاطمه زهرا عليها السلام تعجب كرد ! و گفت : يا على !
هم آرد آوردى و هم دينار را؟
على عليه السلام فرمود: فروشنده سوگند ياد كرد كه دينار را نمى گيرم .
فاطمه عليها السلام گفت : مى خواستى تو در سوگند از او پيشى بگيرى و
دينار را به او بدهى .
على عليه السلام براى بار سوم خريد آرد بيرون رفت ، ابتدا در اين مدت
براى يافتن صاحب دينار همه جا اعلام كرده بود. دوباره همان مرد را ديد
كه آرد مى فروشد. حضرت اين بار او را سوگند داد كه بايد پول آرد را
بگيرى . پس از آن دينار را به طرف آن مرد انداخت و به سوى خان بازگشت .
در اين هنگام رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) را ديد، فرمود: يا على !
آيا آن مرد را شناختى ؟ عرض كرد: نه يا رسول الله . فرمود: او جبرئيل
بود، آن آرد رزقى بود بود كه خداوند بوسيله جبرئيل براى شما فرستاده
بود. سوگند به خداوندى كه جانم در دست اوست اگر سوگند ياد نمى كردى هر
روز تا آن دينار در دست تو بود جبرئيل را همان گونه مى يافتى كه آرد به
تو مى داد و دينار از تو نمى گرفت .
(161)
داستان انار
روزى حضرت زهرا عليها السلام بيمار و بسترى شد. على عليه السلام
به بالين او آمد فرمود: زهراء جان ! چه ميل دارى تا برايت فراهم كنم ؟
گفت : من از شما چيزى نمى خواهم . حضرت على عليه السلام اصرار كرد.
فاطمه عليها السلام گفت : اى پسر عمو، پدرم به من سفارش كرده كه هرگز
چيزى از شوهرت در خواست نكن ، مبادا تهيه آن برايش مشكل باشد و در
برابر در خواست تو شرمنده شود.
على عليه السلام فرمود: اى فاطمه عليه السلام ، به حق من ، هر جه ميل
دارى بگو تا برايت آماده كنم .
فاطمه عليها السلام گفت : اكنون كه ما را سوگند دادى مى گويم . اگر
انارى برايم فراهم كنى خوب است . حضرت على عليه السلام برخاست و براى
فراهم نمودن انار از منزل بيرون رفت . در راه با چند نفر از مسلمانان
روبرو شد و از آنها پرسيد: انار در كجا پيدا مى شود؟ آنها گفتند: يا
على ! فصل انار گذشته ، ولى چند روز قبل شمهون يهودى چند انار از طائف
آورده بود. حضرت به در خان شمعون رفت . شمعون وقتى كه چشمش به على عليه
السلام افتاد علت آمدن آن حضرت را پرسيد؟ على عليه السلام ماجرا را گفت
و افزود كه براى خريدارى انار آمده ام . شمعون گفت : چيزى از انارها
باقى نمانده است همه را فروخته ام . همسر شمعون پشت در بود و سخن آنها
را مى شنيد، به شوهرش گفت : من يك انار براى خودم برداشته بودم و در
زير برگها پنهان كردم .
آنگاه رفت و انار را آورد و به حضرت على عليه السلام داد. آن حضرت چهار
در هم به شمعون داد. او گفت : قيمتش ، نيم درهم است . امام فرمود:
همسرت اين انار را براى خود ذخيره كرده بود تا روزى از آن نفع بيشترى
ببرد. نيم در هم مال خودت و سه درهم و نيم هم مال همسرت . آن حضرت در
برگشت به طرف منزل ، صداى ناله درمانده اى را شنيد، به دنبال صدا رفت ،
ديد مردى غريب و بيمار و نابينايى در خرابه اى بدون سرپرست و غذا روى
زمين خوابيده است ، حضرت جلو رفت و سرش را به دامن گرفت و از او پرسيد:
تو كيستى ؟ از كدام قبيله اى ؟ چند روز است كه در اينجا افتاده اى ؟
گفت : اى جوان صالح ! من از اهالى مدائن (ايران ) مى باشم ، در آنجا
قرض زيادى داشتم . ناگزير سوار بر كشتى شدم و با خود گفتم خود را به
مولايم اميرمؤ منان مى رسانم شايد آن حضرت كمكى به من كند و قرضهايم را
ادا نمايد - جوان نمى دانست كه سرش بر دامن على عليه السلام است - امام
فرمود: من يك انار براى بيمار عزيزم مى برم ، ولى تو را محروم نمى كنم
و نصفش را به تو مى دهم . حضرت انار را دو نصف كرده و نصف آن را كم كم
در دهان آن جوان مى گذاشت تا تمام شد. جوان گفت : اگر مرحمت فرمايى نصف
ديگرش را نيز به من بخورانى ، چه بسا حال من خوب شود ! على عليه السلام
نيم ديگر انار را نيز كم كم به او خوراند تا تمام شد.
آنگاه حضرت بعد از خداحافظى با آن جوان بيمار به سوى خانه حركت كرد. در
حالى كه از شدت حيا غرق در فكر بود به در خانه رسيد، ولى حيا كرد وارد
خانه شود. از شكاف در به درون خانه نگاهى كرد تا ببيند فاطمه عليها
السلام خواب است يا بيدار. مشاهده كرد فاطمه عليه السلام تكيه كرده و
طبقى از انار پيش روى اوست و ميل مى فرمايد، حضرت بسيار خوشحال وارد
خانه شد، متوجه شد كه اين انار مربوط به اين دنيا نيست . پرسيد: فاطمه
جان ! اين انار را چه كسى براى شما آورده است ؟ فاطمه عليها السلام گفت
: اى پسر عمو ! وقتى كه از پيش من رفتى ، چندان طولى نكشيد كه نشانه
سلامتى را در خود يافتم . ناگاه صداى در به گوشم رسيد فضه خادمه در را
گشود، مردى را ديد كه طبق انار دارد. آن مرد گفت : اين طبق انار را
اميرمؤ منان على عليه السلام براى فاطمه فرستاده است .
(162)
حكايتى ديگر
روزى حضرت فاطمه عليها السلام بيمار شد، على عليه السلام نزد آن
حضرت آمد و فرمود: اى فاطمه ، از شيرينى هاى دنيا دلت چه ميل دارى ؟
گفت : اى على ، من انارى مى خواهم . حضرت قدرى انديشيد، چون چيزى با
خود نداشت ، از جا حركت كرد و به بازار رفت ، در همى قرض كرد و انارى
با آن خريد و به سوى منزل شتافت . در بين راه ، به مردى بيمار و نا
آشنا بر خورد كرد، ايستاد و فرمود: اى پير مرد ! دلت چه مى خواهد؟ پاسخ
داد: اى على ، هم اكنون پنج روز است كه در اينجا افتاده ام ، مردم از
كنارم عبور كرده ، اما توجهى به من نمى كنند، دلم انار مى خواهد. حضرت
لحظه اى با خود انديشيد و گفت : يا انار براى فاطمه خريده ام ، اگر آن
را به اين مستمند بدهم فاطمه از انار محروم خواهد شد و اگر به او ندهم
با فرمايش خداوند كه فرمود:
واما السائل فلال تنهر؛ سائل را از خود مران
(163)
مخالفت ورزيده ام .
پس انار را باز كرد و به آن پيرمرد خورانيد. پيرمرد بى درنگ بهبود يافت
و در همان حال فاطمه عليها السلام نيز بهبود يافت . على عليه السلام در
حالى كه از فاطمه عليها السلام شرمنده بود وارد منزل شد. حضرت زهراء
عليها السلام از جان حركت كرد و به طرف حضرت على عليها السلام آمد و
گفت : چرا اندوهناكى ؟ سوگند به عزت و شكوه خداوند ! همين كه انار را
به آن پيرمرد دادى ، ميل به انار از دلم كنار رفت .
در همين هنگام شخصى حلقه در را كوبيد. حضرت پرسيد: كيستى ؟ پاسخ داد:
من سلمان فارسى هستم ، در را باز كن ! در را باز كرد، ديد كه سلمان
فارسى طبقى سرپوشيده آورده ، آن را پيش روى حضرت گذاشت . حضرت پرسيد:
اين طبق چيست ؟ جواب داد: از خداوند براى پيامبرش و از پيامبرش براى تو
رسيده . حضرت سرپوش از روى طبق برداشت ، نه عداد انار در آن بود.
فرمود: اى سلمان ! اگر اين انارها براى من است مى بايست ده عدد باشد.
زيرا خداوند فرموده است :
من جاء بالحسنه فلله عشر امثالها هر كس
كار نيك انجام دهد براى او ده برابر پاداش نيك خواهد بود.
سلمان خنديد و يك انار از آستين خود بيرون آورد و آن در طبق گذاشت و
گفت : اى على ! به خدا سوگند ده تا بود، اما خواستم بدين وسيله تو را
بيازمايم !
(164)
تحمل كمبودها و مشكلات
زندگى
1- حضرت زهراء روزى در خدمت پدر از مشكلات زندگى و كمبودهاى
رفاهى سخن به ميان آورد و عرض كرد:
اى رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) من و پسر
عمويم چيزى از وسايل رفاهى ندايم مگر پوست گوسفندى كه شبها بر روى آن
مى خوابيم و روزها بر روى آن شتر خود را علف مى دهيم .
رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) فرمود: دخترم صبر و تحمل داشته باش ،
زيرا موسى بن عمران ده سال با همسرش زندگى كرد در حالى كه فروشى جز يك
قطعه عباى قطوانى نداشتند.
2- روزى ديگر رسول گرامى بر دخترش فاطمه عليه السلام وارد شد و از
نزديك وضع زندگى آنان را مشاهده نمود، پس فرمود: فاطمه جان ! در چه
حالى به سر مى بردى ؟
پاسخ داد: يا رسول الله ! حال و وضع ما همين است كه مى نگريد. با عبايى
زندگى مى كنيم كه نصف آن فرش زير ماست كه بر روى آن مى نشينيم و نصفى
ديگر، رو انداز ما كه بر روى خود مى كشيم .
3- زمانى ديگر رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) پرسيد: فاطمه جان ! چرا
رنگ تو پريده است ؟ چرا رنگ فرزندانم حسن و حسين دگرگون شده است ؟
فاطمه عليها السلام عرض كرد: پدرجان ! سه روز است كه غذا نخورده ايم ،
حسن و حسين عليه السلام از شدت گرسنگى بى تاب شده اند، هم اكنون مانند
جوجه هاى پراكنده از شدت گرسنگى به خواب رفته اند.
4- روزى فرزندان فاطمه عليها السلام جد بزرگوارشان را جلوى درب منزل
ديدند، به سوى پيامبر (صلى الله عليه وآله ) شتافتند و بر روى دوش رسول
خدا جاى گرفتند و گفتند: يا رسول الله ! گرسنه ايم ، به مادرمان بگو
قرص نانى به ما بدهد تا رفع گرسنگى نمائيم . پيامبر داخل منزل آمد و
خطاب به فاطمه عليها السلام فرمود: دخترم به دو فرزندم طعام بده ، پاسخ
شنيد: پدرجان ! در خانه ما چيزى به جز بركت وجود رسول خدا وجود ندارد.
(165)
چادر نورانى فاطمه عليها
السلام
ابن شهر آشوب و قطب راوندى روايت كرده اند كه :
روزى حضرت على عليه السلام كه به پول احتياج پيدا كرد بود، به ناچار
چادر حضرت فاطمه عليها السلام را كه از جنس پشم بود نزد مردى يهودى به
نام زيد رهن گذاشت و قدرى جو قرض گرفت .
آن مرد يهودى چادر را به خانه برد و در حجره گذاشت . به هنگام شب ، زن
مرد يهودى وقتى كه وارد حجره شد نورى از آن چادر مشاهده كرد كه تمام
حجره ر روشن كره بود. زن وقتى كه آن حالت عجيب را ديد نزد شوهرش رفت و
آنچه ديده بود نقل كرد. شوهرش از شنيدن آن حالت تعجب كرد. (چون فراموش
كرده بود كه چادر حضرت فاطمه عليها السلام در خانه اوست ) پس به سرعت
داخل حجره شد و متوجه شد كه نور از چادر حضرت فاطمه عليها السلام آن
بانوى عصمت است كه مانند بدر منير خانه را روشن كرده است . يهودى از
مشاهده اين حالت تعجبش زيادتر شد. پس آن دو به خانه خويشان و دوستان
خود رفتند و هشتاد نفر از آنها را به خانه آوردند كه همگى آنها از بركت
شعاع (نور) چادر فاطمه عليها السلام به نور اسلام منور گرديدند.
(166)
امام چون كعبه است
محمود بن لبيد گويد: پس از رحلت رسول خدا (صلى الله عليه وآله )
حضرت فاطمه عليها السلام بر سر مزار شهيدان مى رفت و آنجا مى گريست .
در يكى از روزها حضرت را در آنجا ديده ، جلوه ، جلو رفته ، سلام كردم و
گفتم : اى بانوى زنان جهان ! سؤ الى دارم كه در سينه ام پنهان كردم و
مرا مى آزارد. فرمود: بپرس . عرض كردم : چرا على عليه السلام نسبت به
حق خود ساكت مانده و از آن دست برداشته است ؟
فرمود: اى ابا عمر ! رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) فرمود: امام چون
كعبه است كه به سوى او مى روند و او به سوى مردم نمى رود. سپس حضرت
ادامه داد: به خدا سوگند، اگر مى گذاشتند كه حق بر محور خود بچرخد و آن
را براى اهلش باقى مى گذاشتند و از خاندان پيامبر خدا پيروى مى كردند،
هيچ گاه دو نفر درباره خدا يا يكديگر مخالفت نمى كردند و آيندگان از
گذشتگان آن را به ارث مى بردند و گذشتگان براى آيندگان خود مى گذاشتند
تا اينكه قائم ما كه نهمين فرزند حسين عليه السلام است ، به پاخيزد.
اما اينان آن كسى را كه خداوند مؤ خر دانسته ، مقدم داشته و آن كسى را
كه خداوند پيشوا قرار داده ، كنار زدند. آنها همين كه پيامبر خدا (صلى
الله عليه وآله ) را در قبر نهاند و جسم شريفش را به خاك سپردند، هوى و
هوس را بركزيده و به آراء و افكار خود عمل كردند. نفرين بر آنان باد !
(167)
تقسيم كارهاى خانه باكنيز
امام باقر عليه السلام از پدر بزرگوارش نقل مى فرمايد:
رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) در يكى از جنگها و غزوه هاى ساحلى ،
اسيرانى نصيبش شد. آنها را تقسيم فرمود و دو زن را كه يكى جوان و ديگرى
به سن كمال رسيده بود براى خود نگه داشت . به دنبال حضرت زهرا عليها
السلام فرستاد و دست يكى از آن دو را گرفته در دست فاطمه عليها السلام
گذاشت و فرمود: اى فاطمه عليها السلام ! اين از آن تو باشد، او را كتك
نزن ، زيرا من ديدم كه نماز مى خواند و جبرائيل مرا از اينكه
نمازگزاران را كتك بزنم نهى كرد. فاطمه عليها السلام وقتى ديد كه رسول
خدا (صلى الله عليه وآله ) مرتب سفارش او را مى كند، رو به حضرت كرده و
گفت : اى رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) كارهاى خانه يك روز بر عهده
من و يك روز بر عهده او باشد. رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) با شنيدن
سخنان فاطمه عليها السلام اشك از ديدگاه مباركش سرازير شد.
(168) و فرمود: الله اعلم حيث
يجعل رسالته
(169)
فرشتگان خدمتكار فاطمه
مرحوم راوندى در كتاب خرائج از سلمان فارسى روايت مى كند كه گفت
:
فاطمه عليها السلام را ديم كه نشسته بود و پيش روى او آسيابى بود كه جو
را با آن دستاس مى كرد و بر دسته دستاس خون تازه ديدم كه در اثر سائيده
شدن و زخم دست فاطمه عليها السلام بود و فرزندش حسين عليه السلام را
ديدم كه در گوشه اى ديگر گريه مى كرد.
دلم به حال زهرا عليها السلام سوخت . به او عرض كردم : اى دختر پيغمبر
! اين فضه است ، چرا كارخانه را به او
واگذار نمى كنى ؟ در جواب من فرمود: رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) به
من سفارش كرده كه كارهاى خانه را با او به نوبت انجام دهم . امروز نوبت
من و فردا نوبت اوست .
سلمان گفت : من عرض كردم ، پس اجازه دهيد من به شما كمك كنم ، يا جو را
دستاس كنم يا حسين عليه السلام را آرام نمايم . زهرا عليها السلام
فرمود: من بهتر مى توانم حسين را آرام كنم . پس تو جو را دستاس كن . من
مشغول دستاس كردن جو شدم و در اين حال صداى مؤ ذن برخاست و وقت نماز
شد، من برخاستم و به نماز رفتم . چون نماز تمام شد ماجرا را به على
عليه السلام گفتم ، على عليه السلام گريان شده ، به خانه رفت ، اما
طولى نكشيد كه تبسم كنان بازگشت . رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) ما
چرا را از او پرسيد و او در جواب گفت : به خانه رفتم ، زهرا عليها
السلام را ديدم كه به پشت خوابيده و حسين روى سينه اش به خواب رفته و
دستاس نيز خود به خود مى چرخيد ! پيغمبر (صلى الله عليه وآله ) تبسم
كرد و فرمود: اى على ! مگر نمى دانى كه خدا متعال فرشتگانى دارد و آنها
در زمين گردش مى كنند تا خدمتكارى محمد و آل
محمد را بكنند.
(170)
فاطمه عليها السلام يكى
از دورركن على عليه السلام
رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) به حضرت على فرمود:
سلام بر تو اى پدر دو ريحانه ! به زودى دو ركن تو از بين مى روند و
خداوند خود كمبود مرا براى تو جبران مى نمايد. بعد از رحلت رسول خدا
(صلى الله عليه وآله ) على عليه السلام فرمود: اين يكى از دور كن بود.
بعد از آنكه فاطمه عليها السلام از دنيا رفت ، فرمود: اين ركن ديگر
بود.
(171)
مفاخره بين فاطمه عليها
السلام و على عليه السلام
از بن عباس روايت شده كه : رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) بر
على و فاطمه عليها السلام وارد شدند، در حالى كه آن دو بزرگوار مى
خنديدند. وقتى كه چشم آنان به پيامبر (صلى الله عليه وآله ) افتاد ساكت
شدند، پيامبر اكرم (ص ) به آنان فرمودند: شما را چه شده ، مى خنديديد
اما با ديدن ساكت شديد؟ فاطمه عليها السلام زودتر جواب داد: پدر جان !
على مى گويد: پيامبر مرا بيش از تو دوست مى دارد و من مى گويم : پيامبر
مرا بيشتر از تو دوست دارد. رسول خدا تبسم نمود و فرمودند: دخترم ! تو
شيرينى فرزندى براى من دارى (يعنى نسل من از تو است ) اما على براى من
عزيزتر از تو است .
(172)
مفاخره اى ديگر
ابن شاذان قمى روايت مى كند كه يك روز على عليه السلام با همسر
گراميش حضرت فاطمه عليها السلام در بين خرما خوردن به مفاخره پرداختند.
على عليه السلام فرمود: اى فاطمه ! رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) مرا
از تو بيشتر دوست مى دارد. حضرت زهرا عليها السلام گفت : واعجبا ! من
دختر اويم ، من نور ديده پيغمبرم ، من يگانه دختر باقى مانده او هستم .
على عليه السلام فرمود: اگر سخن مرا باور نمى كنى بيا با هم خدمت
پيغمبر (صلى الله عليه وآله ) برويم .
على و فاطمه عليها السلام با هم خدمت پيامبر (صلى الله عليه وآله )
رسيدند. فاطمه عليها السلام پيشدستى كرده و گفت : اى رسول خدا (صلى
الله عليه وآله ) كداميك از ما دو نفر نزد شما محبوبتريم ، من يا على ؟
رسول خدا فرمود:
انت احب و على اعزمنك تو به من محبوبترى ، و على
از تو براى من عزيزتر است ..
على عليه السلام فرمود: نگفتم كه پيغمبر مرا بيشتر از تو دوست دارد. من
كسى هستم كه در خانه خدا متولد شدم .
فاطمه : من دختر خديجه كبرى هستم .
على : من كسى هستم كه بلندى پرچم اسلام به دست من بوده .
فاطمه : من دختر كسى هستم كه تا مقام دنى فتدلى
رفت و به مقام قرب قاب قوسين او ادنى
رسيد.
على : من كسى هستم كه جبرئيل خدمت من كرده .
فاطمه : من كسى هستم كه خطبه ام را در آسمان
راحيل خوانده است و خدمتگزارانم فرشتگان مى باشند.
على : من كسى هستم كه مولدم خانه خداست .
فاطمه : من كسى هستم كه عقدم در آسمانها بسته شده .
على : من صالحترين بندگان خدا هستم .
فاطمه : من دختر خاتم النبيين هستم .
على : من آنم كه نامم على از نام خداى على مشتق شده .
فاطمه : من آنم كه نامم فاطمه از فاطر مشتق گشته است .
على : من سرچشمه علوم و معارف دينم .
فاطمه : من محور گردش چرخ نجات را غبين هستم .
على : من آنم كه به نام من آدم توبه كرد.
فاطمه : من آنم كه تو به او به واسطه من قبول شد.
على : من تقسيم كننده بهشت و دوزخم .
فاطمه : من دختر محمد مختارم .
على : من بهترين رهروان جهانم .
فاطمه : من بهترين زنانم ...
آنگاه فاطمه عليها السلام به پدر عرض كرد: يا رسول الله ! مرا حمايت
نمى كنى ، بر پسر عمت مرا تنها مى گذارى ؟
على فرمود: يا فاطمه من از محمد به منزله نفس او هستم . فاطمه گفت : من
گوشت و پوست و خون او هستم ...
در اين موقع رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) فرمود:
فاطمة قومى ؛ دخترجان برخيز سر پسر عمت
را ببوس كه جبرائيل و ميكائيل و اسرافيل و عزرائيل با چهار هزار ملك ،
براى حمايت پسر عمت آمده اند.
فاطمه عليها السلام بر خواست سر شوهرش را بوسيد و گفت :
يا ابا الحسن بحق رسول الله معذرة الى الله عزو
جل و اليك ولى ابن عمك اى ابا الحسن ! به حق رسول خدا از خداوند
عزوجل و از تو و پسر عمويت پوزش مى طلبم .
و اميرالمؤ منين نيز دست فاطمه عليها السلام را بوسيد.
(173)
عشق و علاقه به شوهر
شيخ مفيد در كتاب الارشادنقل مى
كند:
هنگامى كه در سال هشتم هجرت ، پيامبر (صلى الله عليه وآله ) حضرت على
عليه السلام را در ماجراى جنگ ذات السلال
به سوى بيابان و ريگزار يابس براى سركوبى
دشمن فرستاد، روايت شده كه : حضرت على عليه السلام
عصابة (دستمال ) مخصوصى داست ، هرگاه به
جنگ بسيار سخت مى روفت آن عصابة را به سر مى بست . در اين سفر هم به
نزد فاطمه عليها السلام آمد و آن عصابة را طلبيد.
فاطمه عليها السلام گفت : كجا مى رود؟ مگر پدرم مى خواهد ترا به كجا
بفرستد؟ حضرت على عليه السلام فرمود: به سوى بيابان ريگزار مى روم .
حضرت فاطمه عليها السلام از خطر اين سفر، و مهر و محبتى كه به على داشت
گريان شد. در همين هنگام پيامبر (صلى الله عليه وآله ) به خانه فاطمه
عليها السلام آمد و به فاطمه فرمود: چرا گريه مى كنى ؟ آيا مى ترسى كه
شوهرت كشته شود؟ نه ، انشاء الله كشته نمى شود.
على عليه السلام به پيامبر (صلى الله عليه وآله ) عرض كرد: اى رسول خدا
آيا نمى خواهى كشته شوم و به بهشت بروم ؟
(174)
ساده زيستى
سلمان فارسى مى گويد:
روزى حضرت فاطمه عليهم السلام را ديدم كه چادرى وصله دار بر سر داشت ،
در شگفتى ماندم و گفتم : عجبا دختران پادشاهان ايران و روم بر كرسيهاى
طلايى مى نشينند و پارچه هاى زر بافت به تن مى كنند و اين دختر رسول
خداست نه چادرهاى گران قيمت بر سر دارد و نه لباسهاى زيبا فاطمه عليه
اسلام پاسخ داد: اى سلمان خداوند بزرگ ، لباسهاى زينتى و تختهاى طلايى
را براى ما، در روز قيامت ذخيره كرده است .
حضرت سپس به خدمت پدر گراميش رفت و شگفتى سلمان را مطرح كرد و گفت : اى
رسول خدا، سلمان از سادگى لباس من تعجب نمود ، سوگند به خدايى كه تو را
مبعوث فرمود: مدت پنج سال است فرش خانه ما پوست گوسفندى است كه روزها
بر روى آن شترمان علف مى خورد و شبها بر روى آن مى خوابيم و بالش ما
چرمى است كه از ليف خرما پر شده است .(175)
در خانه فاطمه عليها السلام محل دعاى پيامبر (صلى الله عليه وآله )
پيامبر اسلام (صلى الله عليه وآله ) هر سپيده دمت بر در خانه على و
فاطمه عليها السلام مى ايستاد و به خداوند عرض مى كرد :
الحمدلله المحسن المجمل المنعم المفضل الذى بنعمته تتم الصالحات سميع
سامع بحمد الله و نعمه و حسن بلاوه عندنا نعوذ بالله من النار نعوذ
بالله من صباح النار نعوذ بالله من مساء النار الصلوة ...
حمد مخصوص آن خداى محسن و نيكوئى است كه فضيلت بخش و به نعمت خود،
اعمال صالحه را تمام كرده ، سميع است و سامع ، حمد خدا و نعمت او و حسن
آزمايش او بر ما، پناه مى برم به خدا از دوزخ ، پناه مى برم به خدا از
بامداد دوزخ ، پناه مى برم به خدا از شام دوزخ ، رحمت بر شما باد، اى
اهل بيت ، همانا خداوند خواسته پليدى را از شما ببرد اى اهل بيت ، و به
خوبى شما را پاكيزه كند.(176)
خانه فاطمه عليهما السلام بهترين خانه ها
در حديث است كه رسول خدا عليها السلام وقتى كه آيه مباركه
فى بيوت اذن الله ترفع و يدكرفيها اسمه
در خانه هايى كه خدا فرمان داده رفعت يابد و نام خدا در آن ها ذكر شود.(177)
را تلاوت فرمود: مردى از جاى خود بلند شد و عرض كرد:
اى بيوت هذا يا رسول الله ؟؛ اى رسول خدا آن خانه كدامند؟
پيامبر (صلى الله عليه وآله ) فرمود:
بيوت الانيباء؛ خانه هاى پيامبران است .ابوبكر از جاى بلند شد عرض كرد:
يا رسول الله ، در حالى كه اشاره به خانه على و فاطمه عليها السلام مى
كرد
هذا البيت منها؟؛ اين خانه از آن خانه هاست
.
پيامبر فرمود:
نعم من افضلها؛ آرى اين خانه از بهترين آن خانه
هاست ؟.
(178)
مدارا و مهربانى با همسر
رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) چند روز بعد از عروسى حضرت
فاطمه عليها السلام به ديدار آنها رفت . از على عليه السلام خواست تا
چند لحظه از اتاق بيرون رود، پس از فاطمه عليها السلام پرسيد: دخترم !
همسرت را چگونه يافتى ؟ عرض كرد: پدرجان ، خدا بهترين مردان را نصيب من
كرده ، لكن زنان قريش كه به ديدنم آمدند به جاى تبريك ، عقده اى بر دلم
نهادند و گفتند: پدرت تو را به مردى فقير و تهيدست كابين بسته ، با
اينكه ثروتمندان و رجال بزرگى خواستگار تو بودند.
رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) دخترش را دلدارى داد و فرمود: نور ديده
ام ! پدر و شوهر تو فقير نيستند، به خدا سوگند. گنجهاى زمين را بر من
عرضه داشتند، ولى من نعمتهاى اخروى را بر ثروت و مال دنيا ترجيح دادم .
عزيزم ! من براى تو همسرى برگزيدم كه از همه زودتر اسلام آورد او از
حيث علم و دانش و عقل بر تمام مردم برترى دارد. خدا در بين بشر، من و
شوهرت را برگزيد. تو همسر خوبى دارى ، قدرش را بدان و از فرمانش سرپيچى
نكن .
سپس على عليه السلام را خواند و فرمود: با همسرت مدارا و مهربانى كن .
بدان كه فاطمه عليها السلام پاره تن من است . هر كس او را آزاد كند مرا
اذيت كرده و هر كس او را خشنود كند مرا خشنود كرده است .
(179)
على جان ! خانه ، خانه
توست
چون حضرت زهراء عليها السلام مريض شد، ابوبكر و عمر براى عيادت
آمدند، اما حضرت زهرا عليها السلام به آن دو اجازه ملاقات نداد. ابوبكر
كه نتوانست با فاطمه عليها السلام ملاقات كند و رضايت او را بداست
آورد، گفت : به خدا قسم زير سقف ديوار نمى خوابم تا رضايت فاطمه عليها
السلام را بدست آورم .
آن دو نزد على عليه السلام رفتند و گفتند: ما براى عيادت فاطمه عليها
السلام رفتيم ، اما به ما اجازه عيادت نداد، شما او را راضى كنيد تا به
خدمت او برويم و از او دلجوئى كنيم . على عليه السلام فرمود: بسيار خوب
، من با فاطمه عليها السلام صحبت مى كنم . به منزل رفت و از دختر
پيغمبر براى ورود آن دو اجازه خواست . حضرت زهرا عليها السلام گفت : به
خدا سوگند كه هرگز با آنها سخن نخواهم گفت تا خدمت پدرم برسم و جريان
كار آنها را بازگويم . على عليه السلام فرمود: آنها مرا واسطه و شفيع
قرار دادند. حضرت فاطمه عليها السلام عرض كرد: على جان ! خانه ، خانه
توست . زنان تابع مردانند و من مخالفت تو نمى كنم ، هر كه را خواهى
اجازه فرماى .
آن دو وارد خانه شدند و در برابر بستر فاطمه عليها السلام نشستند و
سلام كردند. فاطمه عليها السلام روى از آنها گردانيد و با آنها سخن
نگفت . آنها گفتند: ما براى رضاى خاطر تو آمده ايم كه ما را ببخشى و از
تقصير ما درگذرى .
حضرت فاطمه عليها السلام روى به على عليه السلام كرده و فرمود: من از
آنها يك سؤ الى دارم و خدا را شاهد مى گيرم كه حقيقت را بگويند. فرمود:
آيا فراموش كرديد كه رسول خدا فرمود: فاطمه پاره تن من است . او از من
و من از او هستم . هر كس او را آزار دهد مرا آزرده است و هر كس
مرابيازارد خدا را آزرده است و كسى كه پس از من او را بيازارد چنان است
كه در حضور من او را آزرده باشد و هر كه در زندگى من او را اذيت كند
مثل آن است كه در مرگ من او را اذيت كرده است ؟
هر دو حرفهاى حضرت فاطمه عليها السلام را تصديق كردند. وقتى حضرت فاطمه
عليها السلام از آن دو اقرار گرفت ، سربلند كرد و فرمود: پروردگار ! تو
شاهد باشد، شما هم اى حاضرين شاهد باشيد كه ابوبكر و عمر مرا اذيت
كردند. سپس ؛ دوباره از آنان روى گردانيد و فرمود: به حق پدرم با شما
ديگر سخن نگويم تا خدا را ملاقات كنم و شكايت شما را به داورى عدل الهى
تقديم نمايم . ابوبكر از حرفهاى حضرت فاطمه عليها السلام به شدت متاءثر
و گفت : كاش مادرم مرا به دنيا نياورده بود تا دختر پيامبر (صلى الله
عليه وآله ) از من ناراضى نباشد. عمر به او گفت : عجب است از مردم كه
زمام امور را به دست تو داده اند كه براى خشم زنى جزع مى كنى و به رضاى
زنى شاد مى گردى . اين را گفت و هر دو برخاستند و رفتند.