مرزهاى فدك
محمد پيامبر يكى است يا دو تا درچارچوب اين باور كه فدك ويژه ى پيامبر است، فدك
بخشش و عطيه ى پيامبر بود به فاطمه... و اين امر بديهى و آشكار است...
اينك بايد پرسيد آيا پيامبر تنها پاره اى از فدك را به فاطمه بخشيد يا همه ى آن
را؟...
در اين باره سخنى روشن به دست نرسيده است...
ليكن بخشش، مفهوم و صفتى عمومى دارد كه در آن ملاحظه كارى و محدود سازى نمى
گنجد...
آيا ممكن است چيزى را كه خدا از مردم فدك به پيامبرش واگذار كرد، همه ى زمين،
همه ى دارايى و همه ى كشتزارها و چهارپايان فدك را در بر نگيرد؟...
يكى از راويان گويد:
«مردم فدك نزد پيامبر پيك فرستادند و با او بر سر نيمى از فدك صلح كردند...» اين
راوى براى ما روشن نكرده است كه مقصود از نيم فدك آيا تنها نيمى از زمين فدك بوده
است يا نيمى از ميوه و مالى كه در آن است؟...
همين راوى سخن خود را- كه گفت نيمى از فدك به پيامبر رسيد- در جاى ديگر نقض مى
كند و مى گويد:
«فدك زمين خالصه ى پيامبر خدا و ويژه ى او شد...» اين پاره از سخن راوى همه ى
فدك را دربر مى گيرد اگرچه وى در آغاز سخن تنها نيمى از فدك را از آن پيامبر مى
داند نه همه ى آن را!... را وى ديگرى گويد:
«...... مردم فدك نزد پيامبر كس فرستادند و با او بيعت كردند در اين كه خونشان
ريخته نشود و نيمى از زمينها و نخلستانهاى آنان برايشان بماند... و هنگامى كه عمر
فدك نشينان را كوچانيد قيمت بهره ى آنان را از زمين و خرما ارزيابى كرد و به آنان
داد...» بنابراين روايت تنها نيمى از زمين و ميوه هاى فدك، فى ء پيامبر شد... را وى
سومى گويد:
«... مردم فدك بر سر نيمى از فدك با پيامبر صلح كردند تا آنگاه كه عمر مبلغ نيم
ديگر آن را به آنان داد و آنان را از آنجا كوچانيد...» اين راوى در روايت خود واژه
ى «نيم» را توصيف ناشده رها كرده است. اين واژه را گنگ گذاشته است چنان كه گويى
خواسته است خواننده ى خود را ميان نيمى از زمين، يا نيمى از دارايى، يا نيمى از
ميوه، يا نيمى از همه چيز فدك مختار گذارد!...
همين راوى به سخن خود با همان پوشيدگى و كنگى مى افزايد:
«...... همواره كار بر اين روال بود تا آنگاه كه عمر از مالى كه از عراق به دست
او رسيد مبلغ آن نيمه ى فدك را به مردمانش پرداخت كرد و آنان را از آنجا بيرون
راند...» اگر ما روى به سوى ديگر گردانيم كسى را مى يابيم كه براى ما به روشنى
آشكار مى سازد فدك از زمين و كشتزار و چارپا همه و همه فى ء پيامبر خدا شد و
صاحبانش بر سر همه ى آن با پيامبر صلح كردند...
اين حقيقتى است شبهه ناپذير، زيرا اقرار پيشواى فدك نشينان خود بسنده ترين سخن
در راستى اين حقيقت است. اقرارى كه هيچ زمينه اى براى بحث و جدل بازنمى گذارد ...
در گزارشها آمده است:
«هنگامى كه خبر شكست و نابودى خيبر به مردم فدك رسيد...
پيشواى فدك- يوشع پسر نون- نزد پيامبر پيك صلح فرستاد و پيشنهاد داد فدك را به
پيامبر واگذار كند و پيامبر نيز به او و قومش زينهار دهد... .
.. مشروط بر اين كه وى و مردمش در نخلستانهاى فدك به كار پردازند و نيمى از ميوه
ى آن جا براى آنان باشد...
همچنين در گزارشها آمده است:
«...... گروهى از مردمان خيبر در دژهاى خود مانده، تحصن كرده بودند...
«از پيامبر خدا درخواست كردند از ريختن خون آنان خوددارى كند و آنان را به جاهاى
ديگر كوچ دهد. پيامبر چنين كرد...
«مردم فدك از اين خبر آگاهى يافتند. از پيامبر خواستند تا با آنان نيز همانند
مردم خيبر رفتار كند...
«در نتيجه همه ى فدك ويژه ى پيامبر شد...» فراموش نكرده ايم كه صلح خيبر بر سه
پايه استوار شد:
مردم خيبر همه ى دارايى هاى خود را براى پيامبر رها كنند...
پيامبر از ريختن خون آنان درگذرد...
پيامبر آنان را به جاهاى ديگر كوچ دهد...
پس اگر مردم فدك نيز بر پيمانى همانند همين پيمان با پيامبر صلح كرده باشند،
ناگزير در آن هنگام همه ى فدك از آن پيامبر شده است...
همه ى اين سخنان را از سر به در كن و به سخن خدا بنگر كه فرمايد:
(آنچه خدا بهره ى پيامبرش كرد، شما در آن نه اسب تاختيد و نه اشتر دوانيديد....)
(حشر، 6) روشن است و آشكار كه مسلمانان بر فدك تاخت و تاز نكردند...
نه بر برخى از آن...
نه بر نيمى از آن...
نه بر همه ى آن...
پس به فرمان خدا همه ى فدك زمين خالصه و ويژه ى پيامبر شد... و همه ى آن از سوى
پيامبر به فاطمه بخشيده شد، همچنان كه فاطمه خود- با زبانى كه هرگز دروغ نمى گويد-
گفت، و همچنان كه دو گواه راستگويش گواهى دادند...
پس در اين صورت نيمه كردن فدك براى چيست؟...
بخش بندى فدك براى چيست؟...
انديشه ى ما اين است كه درهم شدن روايات، به اختلاف ورزيدن در نيمه كردن و بخش
بندى فدك كشيده شده است...
چه بسا نيمه كردن ميوه ها در برابر كار، امر را براى گروهى از راويان اخبار
مشتبه كرد تا آنجا كه گمان كردند نيمه كردن ميوه ها بر نيمه كردن زمين و كشتزارها
نيز منطبق مى شود...
از آن پس همين اختلاف، راه را براى پيدا شدن ديدگاه هايى تازه باز كرد كه نقش
بزرگى رادر گسترش بخشيدن به زمينه ى جدل- در دو سال پياپى ميان اين گروه و آن گروه
مخالف- بازى كرد...
براى نمونه مى توان گفت: اين كه عمر به مردم فدك مبلغى به جاى نيمى از زمين فدك
واگذار كرد چه معنايى دارد جز اين كه مردم فدك در مالكيت فدك شريك بودند؟... و عمر
از كدام مال به جز مال مسلمانان مى توانست به جاى زمينشان به آنان واگذار كند؟...
آيا راوى نگفت: عمر به جاى زمينشان مبلغى از مالى كه از عراق براى او رسيده بود
به آنان واگذار كرد؟...
آيااين سخن بدين معنى نيست كه فدك زمين خالصه و ويژه ى پيامبر نبوده است؟... و
فدك ملك دولت است يا حداقل ملكى است مشترك ميان دولت و پيامبر؟...
ديگر اين كه آيا اين سخن اين پرسش را پيش نمى آورد كه بهره ى پيامبر از فدك به
سبب شخصيت انسانيش به او واگذار شد يا به صفت پيامبريش...
آيا فدك از آن وى شد بدان جهت كه او محمد است يا از آن وى شد بدان جهت كه پيامبر
خداست؟...
اين سوال را مى توان با سوال ديگر پاسخ داد...
زيرا بايد پرسيد:
آيا محمد دو كس است؟...
اين بدان ماند كه گويند:
نيمى از آبخورى تهى است!...
سپس گويند:
نيمى از آبخورى پر است!...
دو جمله ى ناهمگون... و هر دو درست...
زيرا آبخورى يكى است... و حجم پر در ميان آن با حجم تهى برابر است!...
به راستى كه اختلاف ميان اين دو حالت در اختلاف ميل ميان دو زاويه ى ديد است...
زيرا محمد كسى نيست مگر پيامبرى كه پروردگار خواست انسان باشد و رسالت پاك
خداوندى وديعه اى باشد در دست او... و پيامبر كسى نيست مگر انسانى كه پروردگار
خواست در چارچوب بشر بودنش محمد باشد و آخرين فرستادگان...
همچنان كه محمد نمى تواند- به خواست خود يا با هر نيروى آفريده ى ديگرى- از پوست
بشريش بيرون آيد، از رسالت پروردگاريش نيز نمى تواند بيرون آيد...
زيرا رسالت جامه اى نيست كه محمد بتواند آن را از تن خود به در كند يا ديگرى
بتواند آن را از تن وى بيرون آورد...
بلكه رسالت تكليفى است از سوى خدا... و آنچه خواسته ى خداست و به فرمان خدا بر
محمد روان شده، محمد را در آن اختيارى نيست... و مشيت و خواسته ى خداى پاك در حد و
مرز حساب ناچيز عمرهاى آفريدگان نمى گنجد و محدود نمى شود...
مشيت خدا قديم است، ديرين است، ازلى است...
در فرداها تا ابديت روان است...
برترين دليل و نشانه بر اين گفتار اين كه همه ى پيامبران و فرستادگانى كه
روزگارانى دراز پيش از محمد آمدند، و هنوز محمد در ميان مردم پديدار نشده بود،
آمدنش را مژده دادند...
آنان هنگامى مژده دادند كه پروردگارشان براى آنان پرده ها را از روى غيب نهان و
راز پنهان خود كنار زده بود. آنان آخرين پيامبر خدا را ديدند. آنان اگرچه او را با
نگاه چشم نديدند اما او را با نيروى دريافت سرشت بيدار و روان تابان، يا از راه وحى
پاكى كه بر دلهايشان فرود آمد، نگريستند...
چنان كه خداى بلند مرتبه از زبان حضرت مسيح فرمود:
(هنگامى كه عيسى پسر مريم گفت:
اى بنى اسرائيل!...
من فرستاده ى خداوند به سوى شما هستم، پذيرنده ام آنچه را از تورات پيش روى دارم
و مژده دهنده ام به پيامبرى كه پس از من مى آيد كه نامش احمد است...) (صف، 6)... و
همچنان كه خداى پاك در جاى ديگر فرمود:
(كسانى كه پيروى مى كنند آن پيامبرى را كه امى است، آن پيامبرى كه او را نزد خود
در تورات و انجيل نوشته شده مى يابند...) (اعراف، 157) آرى با نام خجسته ى او- كه
درود بر او باد- در گذر تاريخ، زبانها به سخن گشوده شد و دلها پرتو گرفت...
اينها را همه بگذار و بار ديگر به سوى پيامى درست و استوار آى...
آيا خداى مالك ملك و ملكوت نفرمود:
(... پيامبر به مومنان از ايشان به خودشان نزديكتر است...) (احزاب، 6) آيا
پيامبر نفرمود:
«من به مومنان از ايشان به خودشان نزديكترم...»؟ آرى!...
گفته است... گفته است...
پس آيا از اين آيه و اين حديث چنين برنمى آيد كه محمد بر همه ى پيروانش
فرمانروايى و اختيار تام دارد؟...
در اين سخن هيچ اختلافى نيست!...
به راستى كه فرمان محمد بر همه ى آنان رواست...
رواتر از فرمانشان براى خودشان و بر خودشان...
رواتر از فرمان برخى از آنان بر برخى ديگرشان...
آرى براى آنان گريزى از فرمانبردارى و كرنش در برابر محمد نيست، زيرا
فرمانبردارى از او بيانگر فرمانبردارى آنان از خداست. فرمانبردارى از او به
فرمانبردارى از خدا وابسته است و ميان آنها جدايى نيست...
بلكه پيامبر به مومنان در همه ى كارهاى دين و دنيا، معنوى و مادى آنان به طور
يكسان- بنابر كليت و مطلقيتى كه در آيه ى گرامى است- از خودشان نزديكتر است...
پس چگونه پيامبر بر دارايى خود فرمانروايى و اختيار ندارد؟...
چگونه نمى تواند در دارايى خود براى دخترش هر آنگونه كه بخواهد فرمان دهد و حكم
كند؟...
چگونه با او در چيزى كه دارايى اوست و در آن اختيار دارد و حكم مى كند مخالفت مى
ورزند؟...
بر آنان است كه به او گوش دهند، از او فرمانبردارى كنند، حقگزار باشند، به پيمان
وفادار بمانند. براى آنان راهى نمى ماند كه بتوانند از فرمان او كناره گيرند و دور
شوند و به خواهشهاى نفس پاسخ دهند و با آرزوهاى دل به راه كج درآيند...
بايد دانست پيامبر درباره ى فدك بنابر آنچه خدا به او وحى فرمود حكم كرد...
پس هر آنچه خدا از دارايى مردم فدك به پيامبر واگذار كرد، ويژه ى اوست. او مى
تواند هر آنچه بخواهد در آن انجام دهد بى آنكه از سوى كسى درباره ى او بازجويى يا
پيگردى به عمل آيد...
اگر گروهى از مردم با انديشه ى خود اجتهاد كردند و در نظر آنان شايسته آمد كه
فدك به اموال عمومى مسلمانان برگردانيده شود، آن انديشه به گمان برتر، نتيجه ى
روايتهاى مختلفى بود كه دروازه ى فراخى براى مردم گشود تا درباره ى فدك به تاويل و
تفسير پردازند...
آنگاه به بحث و جدل روى آورند...
آنگاه هنگامه ى فدك را به آنجا كشانند كه آن را با ديگر غنيمتهاى جنگى همانند
دانسته، بسنجند...
با اين همه، غنيمتهاى جنگى- در اصل يكسره- از خدا و پيامبر اوست...
خداى بلند مرتبه مى فرمايد:
(اى پيامبر تو را از غنيمتها مى پرسند...
بگو غنيمتها براى خدا و پيامبر اوست...) (انفال، 1) غنيمتها بر دو گونه اند:
گونه ى نخست همه ى آن چجيزهايى است كه از سرزمين دشمن بى جنگ و خونريزى به دست
مى آيد...
از اين دست است هر زمينى كه مردمانش از آن بى جنگ و خونريزى كوچ كرده باشند... و
هر جايگاهى كه در آن اسب و اشتر دوانيده نباشند...
درست به ماننده ى فى ء...
اين گونه غنيمت به منزله ى فى ء است...
گونه ى دوم همان «غنيمتهاى جنگى» است...
اينگونه غنيمتها در اصل از خدا و پيامبر اوست...
درباره ى اين غنيمتها اختلاف ورزيده اند كه آيا آنها تنها غنيمتهاى جنگ بدر است
يا غنيمتهاى هر جنگى است...
روايتها در شان نزول اين آيه از قرآن بسيار است...
عباده پسر صامت گويد:
«همراه با پيامبر خدا بيرون رفتيم. من در جنگ بدر گواه بودم. رزمندگان با هم
برخورد كردند. خدا دشمن را شكست داد. گروهى از مومنان در پى دشمن روانه شدند و به
كشتن آنان پرداختند...
گروهى ديگر بر سر كشتگان در ميدان جنگ فرود آمدند و به گردآورى آنان و برداشت
غنيمتها پرداختند...
گروهى ديگر پيرامون پيامبر را گرفتند تا دشمن ناگهانى بر او دسترسى پيدا نكند...
چون شب فرارسيد مسلمانان نزد هم برگشتند. آنانى كه غنيمتها را گردآورى كرده
بودند، گفتند:
«ما آنها را فراچنگ آورديم و گردآورى كرديم، جز ما هيچ كس را
از آنها بهره اى نيست...
«آنان كه در پى دشمن تاخته بودند گفتند:
«شما از ما سزاوارتر نيستيد!... ما بوديم كه دشمن را فرارى داديم و از روى
غنيمتها تار و مار كرديم...
«آنان كه پيرامون پيامبر خدا را گرفته بودند گفتند:
«شما از ما سزاوارتر نيستيد!... ما بوديم كه پيرامون پيامبر خدا را گرفتيم و
چون ترسيديم دشمن ناگهانى به او دسترسى پيدا كند، به نگهدارى از جان او
پرداختيم...
در اين هنگام بود كه آيه آمد:
(تو را از غنيمتها مى پرسند...) از عباده پرسيدند:
«اين آيه درباره ى كدام قوم نازل شد؟...
عباده پاسخ داد:
«درباره ى ما نازل شد كه در جنگ بدر همراه پيامبر بوديم و درباره ى غنيمتها
با هم اختلاف پيدا كرديم و خردهايمان در اين راه سر درگم شد!...
گويند:
هنگامى كه خدا رزمندگان بدر را پيروزى بخشيد و شانه هاى دشمنان خود را به
دست آنان سپرد...
آنان پنداشتند غنيمت از آن ايشان است...
در آن با هم به ستيزه جويى و لجاج ورزى افتادند...
از يكديگر پرسيدند:
غنيمت براى چيست؟...
آيا براى يك گروه است يا براى همه؟...
چه چيزى از آن براى آن گروهى است كه آن را به دست مى آورند؟...
چگونه آن را به دست مى آورند؟...
آيا ميان آنان به گونه اى يكسان بخش مى شود؟...
يا به اندازه ى نقش هر كس و جانفشانى هايى كه داشته بخش مى شود؟...
خدا آيه فرو فرستاد كه:
(تو را از غنيمتها مى پرسند...
بگو غنيمتها براى خدا و پيامبر است...
پس از خدا بپرهيزيد و ميانتان را اصلاح كنيد... و خدا و رسولش را اطاعت كنيد
اگر گروندگان هستيد...) (انفال، 1) مسلمانان از غنيمتها دست برداشتند... و
غنيمت از آن خدا و پيامبر شد... تا آنان آن را هر آن گونه كه بخواهند بخش
كنند!...
هر آن چه بخواهند از آن به ديگران واگذار كنند!...
هنگامى كه جنگاوران بدر دانستند كه از غنيمتها هيچ بهره اى ندارند با
پشيمانى روى به پيامبر كردند و گفتند:
«اى پيامبر خدا، به چشم... آن چه خواهى كن...» خدا پشيمانى آنان را
پذيرفت...
روش درست خود را درباره ى غنيمتها براى آنان روشن فرمود:
(و بدانيد آنچه غنيمت گرفتيد پنج يكش براى خدا و پيامبر و خويشاوندان و
يتيمان و درماندگان و ره گذران نيازمند است اگر به خدا ايمان داريد و به آنچه
روز بدر- كه ميان حق و باطل جدايى پيدا شد- بر بنده ى خويش فرو فرستاديم...)
(انفال، 41).
محمد فرمان پروردگارش را آشكار كرد...
غنيمت را پنج بهره كرد...
آنگاه كه پنج بهره را بخش كرد...
بيشترين بهره را به رزمندگان داد. چهار پنجم غنيمت را ويژه ى آنان كرد تا از
آن بخورند و ببرند...
پيامبر آن بهره را ميان آنان به گونه ى يكسان و برابر بخش كرد...
هيچ كس در آن بهره بر ديگرى برترى ندارد...
ميان رزمنده و از جنگ بازنشسته ى آنان فرقى نيست...
ميان سواره و پياده ى آنان امتيازى نيست...
پيامبر پنج يك بازمانده را بهره بهره كرد. بهره اى براى خدا و پيامبر و بهره
هايى براى هر يك از كسانى كه در آيه ى بالا نام برده شده است...
گويند:
آيين خمس در روز بدر آغاز نشده بود...
بلكه در روز احد آغاز شد...
از ابن عباس درباره ى «خويشاوندان» كه خدا از آنان نام برده است، پرسيدند...
پاسخ داد:
«ما عقيده داشتيم آن خويشاوندان ماييم، اما قوممان عقيده ى ما را
نپذيرفتند...» از ابن عباس درباره ى كسانى كه از خمس بهره مى برند پرسيدند:
«خمس را از آن چه كسانى مى دانى؟...» گفت:
از آن خويشاوندان پيامبر خدا. پيامبر آن را براى ايشان بخش كرد...» خبرهاى
مستند و متواترى از پيشوايان خاندان پيامبر در دست است كه خمس به خدا، پيامبر،
امام از خاندان پيامبر، درماندگان و ره گذران نيازمند آنان اختصاص دارد و
ديگران را در بر نمى گيرد...
خمس، همچنان كه گفته اند ويژه ى غنيمتهاى جنگى نيست بلكه بر هر آن چيزى كه-
در مفهوم لغوى- غنيمت ناميده مى شود، تعميم مى پذيرد. بنابراين خمس به سود
درآمدها، گنجها، كانها، دستاوردها و صيدها از راه غواصى و دريانوردى تعلق مى
يابد. خمس بخششى است از سوى خدا به خاندان پيامبر به جاى صدقه كه گرفتنش را بر
آنان حرام كرد مگر آن كه برخى از آنان به برخى ديگرشان صدقه دهند...
حديثى ماثور از على عليه السلام آمده است كه مى فرمايد:
«خدا صدقه را بر پيامبرش حرام كرد و به جاى آن بهره اى از خمس به او داد...
خدا صدقه را به خاندان پيامبر حرام كرد. پيامبر به جاى صدقه بهره اى از خمس
براى آنان جدا ساخت...» همچنان كه مى دانيم پيامبر- درود بر او- هديه را مى
پذيرفت اما صدقه را نه...
گفته اند خمس بر كالا و املاك و بر هر بازرگان و پيشه ور- پس از برداشت
هزينه ى زندگى خود از درآمدش- واجب است...
بلكه حضرت ابوالحسن مى فرمايد:
«خمس بر هر درآمدى از درآمدهاى مردم- كم باشد يا بسيار- تعلق مى يابد...»
گويند:
غنيمتهايى كه بهره ى خداست براى پيامبر است... و آنچه براى پيامبر است براى
امام است از خاندان او...
پيامبر از غنيمتها در آنچه روامى ديد مى پرداخت..
امام نيز همچنان مى كرد كه پيامبر...
گويند:
خمس- برخلاف روايتهاى رسيده از سوى پيشوايان خاندان پيامبر- براى گروهى،
نزديك به مسلم است كه به غنيمتهاى جنگى اختصاص دارد و به آنچه نام غنيمت- در
كاربرد لغوى خود- بر آن صدق مى يابد، تعميم نمى پذيرد...
همچنين آنان گويند بهره ى خدا و بهره ى پيامبرش نيز پس از پيامبر خدا از آن
فرمانروايان است...
سخن پيرامون فدك چندان بسبيار است كه انسان سردرگم مى شود چه چيزى از آن
خالصه و ويژه ى پيامبر بوده است: آيا نيمى از ميوه، يا نيمى از زمين، يا نيمى
از هر دو، يا همه ى زمين و ميوه و كشتزارها و دارايى هايش...
بر همين سان است تفسير انفال. سخنان بسيار درباره ى انفال گفته اند كه با آن
سخنان معنى هاى گوناگون براى انفال پيدا آمده و انديشه هاى متفاوتى پديدار شده
است كه به آشفتگى كشيده مى شود...
چه مى پندارى درباره ى واژه اى كه مفهوم آن غث و سمين و بى ارزش و ارزشمند
را در آن واحد درون خود فراهم آورده است؟...
زيرا انفال يعنى: ابزار جنگى مرد: زره و شمشيرش...
يا اضافى و مازاد چيزهاى اصلى...
يا كالاى بى ارزش و بازمانده پس از بخش كردن غنيمتها...
يا برده و كنيزى كه از دست مشركان به مسلمانان رسيده است...
انفال يعنى: مرده ريگ كسى كه ميراث خواره نداشته باشد...
يا روستاها و سرزمينهايى كه مردمانشان كوچ كرده اند...
يا بيشه زارها و كوهسارها...
يا ژرف دره ها و دشتها...
يا تيول پادشاهان...
بارى تفسيرها درباره ى واژه ى انفال- از اين دو سوى: سوى بى ارزش و سوى
ارزشمند آن- بسيار شد... و راه ها پيش روى پژوهش و پويش پراكنده شد... و درگيرى
هاى كلامى و استدلالى ميان هر دو گروه درگير شعله ور شد.
هر گروهى مى خواست به دليل دست آويزد كه او را بر گروهى ديگر پيروز
گرداند...
گروهى كه در استدلال خود پيروز مى شدند ولى چيزى را مالك نمى شدند... و
گروهى كه همه چيز را مالك مى شدند ولى در استدلال خود پيروزى نمى يافتند...
از آنجا كه اين امر نتيجه ى طبيعى تفسيرها و استدلال هاى پراكنده و بى شمار
است...
ناچار فدك در كشمكش بى پايانى غرقه شد كه آن را از تنگناى زندان موضوع به
فراخگاه گستره ى دل مى كشاند...
پيرامون فدك باورها با گمان گره مى خورد و تاويلها با گزافه گويى ها پيوند
مى يافت...
درباره ى فدك هم صاحبان حجتهاى روشن بسيار سخن گفتند هم پرگويان سبك سر...
بر زمينه ى فدك سخن روشن و قطعى با گفتار نااستوار و بى ثبات به يك جا فراهم
آمد...
اختلافى كه محور فدك بود به گونه ى نبردى براى تيره و تار ساختن اصل موضوع
درآمد نه يورشى براى فراجنگ آوردن مالى...
فدك كه مشكلى خاص بود به قضيه اى عمومى بدل شد...
فدك ديگر پاره زمينى كه مرزهايش در ميدان ديد بگنجد نبود، بلكه معنايى شد كه
كرانه هايش تا آنجا كه پرتو بينش و انديشه پر مى كشيد، گسترش يافت...
فدك از محدوديت مادى خود بيرون رفت و معنايى مجرد شد...
جامه ى ماديت خود را بيرون آورد و در پوششى از رمز و راز درآمد...
اكنون فدك پاره زمينى نيست. مرده ريگى نيست... بلكه يك انديشه است...
ارث نيست بلكه ميراث است...
ارث دستاوردى است ملكى و شخصى كه از فردى به فرد ديگر واگذار مى شود...
اما ميراث مجموعه ى انديشه ها و آيينهاى اجتماعى و فرهنگى قومى است كه از
نسلى به نسل ديگر سپرده مى شود...
اينك فدك «فرمانروايى» را نمايان مى سازد...
شكل معنوى خلافت و كسى را كه به حق شايسته ى آن است براى ما مجسم مى سازد...
گويى كه به «وصيت» خدا و پيامبر اشاره مى كند...
جدل درباره ى فدك گسترش يافت. روزها بر فاطمه گذشت و آن قوم همچنان بخشيدن
فدك را از سوى پيامبر به وى پذيرا نبودند، در اين هنگام از سخنان فاطمه چنان
برمى آيد كه نپذيرفتن بخشش فدك در اصل خود بخل ورزيدن درباره ى پاره زمينى بيش
نيست كه در برابر پايمال كردن حق همسرش در گرفتن خلافت ناچيز مى نمايد...
اكنون مى شنويم فاطمه دست اندركار فدك است كه بخشش پدرش بوده و آن را از وى
گرفته اند. ديرى بر ما نمى گذرد كه مى بينيم فاطمه در موقعيتى درمى آيد كه
قريشيان در روز سقيفه پيش آوردند. آنان حق على را در خلافت ناديده گرفتند. از
بيعت كردن با وى خوددارى كردند اگرچه به پايگاه على از همه آگاه تر بودند و اگر
برخى خواهشهاى نفس آنان را از راه راست برنمى گردانيد از همه شايسته تر بودند
تا به حق على در جانشينى پيامبر انصاف دهند...
فاطمه يك بار براى مردم سخنرانى مى كند. آنان را يادآور مى سازد كه خدا به
دست پدرش ايشان را به دين استوار راهنمايى فرمود. با نيروى ايمان از شرك ورزى
پاك ساخت. با نماز از خودخواهى بركنار كرد. آنگاه فاطمه نعمتهاى خدا را براى
آنان شمارش مى كند تا مى رسد به چيزى كه آن را فراموش كرده اند. وى آنان را به
آن چيز توجه مى بخشد...
مى گويد:
«... خدا پيروى كردن از ما را سامان زندگى مردم گردانيد... و پيشوايى ما را
امن و آسايشى از جدايى و پراكندگى...» فاطمه با مردم از روزگار بد آنان در
هنگام بعثت و كوششهاى پيامبر و از جان گذشتگى هاى على سخن مى گويد. پاره اى از
سخنان بلند وى اين است:
«... شما بر كرانه ى دره اى از آتش خوار و فرومايه ايستاده بوديد، مى
ترسيديد مردم شما را از جاى خود فرواندازند...
«خدا شما را به دست پدرم رستگارى بخشيد، اگرچه او در اين راه از مردم نادان
و گرگان عرب و سركشان پيرو كتابهاى آسمانى، زيانها ديد. هر آنگاه كه اژدهاى
فتنه از سوى مشركان دهان مى گشود پيامبر «برادرش» را در كام آن مى افكند و او
باز نمى ايستاد تا آنگاه كه گوش اژدهاى فتنه را زير پا له كند و آتش آن را به
شمشير خاموش گرداند...
آن گاه فاطمه به موضع گيرى آنان درباره ى على اشاره مى كند:
«هنگامى كه خدا براى پيامبرش روا دانست كه از اين جهان رخت بربندد و به سراى
جاودان ديگر پيامبرانش روى آورد شيطان به سوى شما سربرگردانيد و آواز داد، شما
را به سوى خود فراخواند و شما پاسخ داديد...
«سپس شما را برانگيخت و سبك مايه يافت...
«و شما نيز به خواست او شترى را داغ نهاديد كه از آن شما نبود...
«به آبشخورى درآمديد كه از ديگران بود...
«آرى چنين كرديد آنگاه كه هنوز پيامبر به خاك سپرده نشده بود و زمانى از
درگذشت او سپرى نشده بود و سخن در اين باره چه بسيار است!...» ليكن فاطمه ديگر
بار سخن پوشيده نمى گويد، دهان بند از رازى كه تاكنون به آن اشاره مى كند، برمى
دارد. از «بيعت» پس از سربسته گويى آشكارا دم مى زند. از «امام» پس از رمز
پردازى به روشنى سخن مى راند...
مى گويد:
«واى بر آنان!...
«چگونه بعثت را از فراز كوه استوار رسالت متزلزل كردند!...
«و چگونه امام آگاه به كارهاى دنيا و دين را به لرزه درآوردند!...
در اين جا فاطمه پرسشى انكارى بر زبان مى آورد:
«آنان انتقام چه چيزى را از ابوالحسن گرفتند؟...» آنگاه فاطمه خود به پاسخ
اين پرسش مى پردازد اگرچه شنونده نيازى به پاسخ ندارد:
«به خدا سوگند از او انتقام گزند شمشير، بى پروايى از مرگ و خشمش را در راه
خدا گرفتند...» «به خدا سوگند اگر آنان از راه روش و آشكار برمى گشتند على آنان
را به همان راه برمى گردانيد...
«آنان را به سرچشمه اى پاك و گوارا درمى آورد...
«در آشكار و نهان پند مى داد...» آنگاه فاطمه آيه ى زير را مى خواند:
(اگر مردم شهرها ايمان آورده و از نافرمانى پرهيز مى كردند، ما بركتهايى از
آسمان بر آنها مى گشاديم...) (اعراف، 96) با گرم شدن آتش كشمكش و شعله ور شدن
ستيزه جويى، سخن درباره ى فدك به رمز و نمادينه شدن گرايش يافت، همچنان كه در
هر خواسته ى ممنوع و انديشه ى موقوف سخن به رمزگرايى و نماديندگى گرايش پيدا مى
كند...
آرى اين سرشت اينگونه كارهاست...
اگر فاطمه در سخنان خود- آنگاه كه رودرروى كسى ايستاده كه او را از سخن گويى
بازمى دارد و از افشاگرى سرزنش مى كند- به زبان رمز و اشاره روى مى آورد، پس
براى ياريگران فاطمه چه بسيار شايسته است كه از او پيروى كنند و به رمز و نماد
در گفتار خود دست آويزند...
از اين پس شگفت نيست اگر خود امام را مى بينيم كه روش فاطمه را به دست مى
گيرد اگرچه مى شنويم همان امام روزگارانى دراز در برابر آنانى كه حقش را در
خلافت گرفته اند جبهه گيرى مى كند و با انديشه اى روشن و سخنى بلند بانگ- كه
گويى طنينش پرده ى گوشها را پاره مى كند- آشكارا به ستيزه برمى خيزد...
گويند: يك بار كسى پرسيد مرزهاى فدك تا كجاهاست. پاسخ او بنابر گزارش راويان
اخبار اين بود:
يك مرز آن كوه احد است...
مرز ديگرش عريش مصر...
مرز ديگرش دومةالجندل...
مرز ديگرش كناره ى دريا... و اينها مرزهاى سرزمين اسلام است كه در پاسخ به
اين پرسش آورده مى شود... گويى به عقيده ى اين پاسخگوى، فدك همه ى دولت است...
پندارى كه مى گويد:
«فدك همه ى فرمانروايى يا خلافت است!...» گويند:
رشيد از امام كاظم خواست تا فدك را بگيرد و آن را به همه ى فرزندان فاطمه-
كه فدك بى شك و شبهه حق آنان بود- برگرداند...
امام كاظم گفت:
«ما فدك را نمى گيريم مگر با همه ى مرزهايش...» «باشد. مى پذيرم...» «اگر تو
را از مرزهايش آگاهى دهم نخواهى پذيرفت!...» رشيد گفت:
«مرزهاى فدك كدام است؟...» امام كاظم گفت:
«مرز نخست: عدن...
«مرز دوم: سمرقند....
«مرز سوم: آفريقا...
«مرز چهارم كناره هاى درياى خزر و ارمنستان...» اين گفتار رشيد را هراسان
ساخت، گفت:
«ديگر چيزى براى ما نخواهد ماند!...» امام كاظم گفت:
«تو را آگاهى دادم كه اگر مرزهاى فدك را روشن سازم آن را به ما پس نخواهى
داد!...»