فاطمه زهرا در پرتو خورشيد محمدى ، جلد ۲

عبدالفتاح عبدالمقصود
مترجم: سيد حميد طبيبيان

- ۸ -


آيا براى آن نوزاد نامى همانند اين نامها برمى گزينند، نامهايى كه همه بر جنك، ترس، زورآورى و حمله ورى دلالت دارد و مفهوم كاربردى آنها در ميدانهاى نبرد و دلاورى با هم به رقابت برمى خيزد؟...

بارى نامها بسيار شد...

پيشنهادها گوناگون شد...

ليكن على گزينش نام را به تاخير افكند تا پيامبر بيايد و او براى نوزاد نامى برگزيند... و چنين شد...

زمان كوتاهى نگذشت كه پيامبر آمد. آرزوى ديدار نوزاد او را به شتاب واداشته بود...

پيامبر- كه چهره اش به سان ستاره اى درخشان پرتوافشان بود و پيش از آنكه خانه ى على از آن روشن شود جانها از آن پرتو مى گرفت- فرمود: «پسرم را به من نشان دهيد!...» پيامبر نوزاد را در آغوش گرفت...

آنگاه پرسيد:

«او را چه نام داده ايد؟...» هر يك مى خواست نامى را كه برگزيده است به زبان آورد. اما پدر جوان نوزادگوى سخن از ديگران ربود و با شتاب گفت:

«اى پيامبر خدا! در نامگذارى او بر شما پيشى نگرفتيم...» پيامبر گفت:

«نام او حسن است...» اكنون با اين نام جهان برترى ها، شايستگى ها، نكوكاريها و روشن روانى ها به پيشواز نخستين نوه براى بهترين نيا، روى مى آورد. نيايى كه نيكوترين نياكانى است كه انسانيت بر روى سياره ى خاكى و گردان ما به دنيا آورده است...

حسن نخستين ريحانه ى پيامبر خداست...

نخستين آن دو تنى است كه خدا در لوح محفوظ نوشت: آنان جوانان بهشت اند...

آن جوانمرد و دلاورى است كه زير سايه ى شمشيرها بزرگ شد...

آن پاك و پرهيزگارى است كه قلب خود را به خدا واگذار كرد...

آن با گذشت نازكدلى است كه خشم را با شكيبايى دور كرد...

گذشت زيبا را بر قدرت نمايى و انتقامجويى زشت برترى داد.

بزرگوارى و جوانمرديهاى وى همچنان كه به دوستش رسيد به دشمنش نيز رسيد. سخن نيكو را بر جاى زخم شمشير نهاد...

حسن در كنار همه ى اينها، آن سواركار بزرگوارى است كه از اسب خود فرود آمد، شمشيرش را در نيام نهاد و خود را ناديده گرفت تا ميان دو گروه از مسلمانان را پيوند دهد. دو گروهى كه با هم به دشمنى و ستيزى زيانبار و جنگى خانمان برانداز افتاده بودند و اگر خدا سرشت حسن را بر نرم خويى، بخشندگى، گستردگى افق ديد، و دست و دل بازى در گذشت و ايثار، نمى آفريد آن دو گروه هرگز به سازش و آشتى نمى رسيدند...

پيامبر خدا با حسن به زيباترين نيكبختى ها رسيد...

از بسيارى شيفتگى تا آنجا كه دست مى داد ديدار او را از دست نمى داد...

از بسيارى هراسى كه بر او داشت نوازش نسيم را از او دور مى كرد تا به او زيانى نرساند...

او را از تابش پرتو خورشيد نگاه مى داشت تا به او گزند نزند...

او را از همهمه و هياهو دور مى كرد تا به او سردرد ندهد...

گويى كه دوست داشت او را ميان پهلوهاى خود نگاه دارد...

يا ميان هر دو چشمش بنشاند...

آيا كسى در ميان جهانيان هست كه نزد پيامبر از حسن محبوبتر باشد؟...

قلبش به قلب وى وابسته تر باشد؟...

به دلسوزى و مهرورزى پيامبر شايسته تر باشد؟...

آيا نوه سزاوارترين انسان براى عشق و دوستى نياى خود نيست؟... تا چه رسد به عشق و دوستى محمد كه بزرگترين عشق و دوستى است!... تا چه رسد به قلب محمد كه گسترده ترين قلب است!...

دو عشق شده است...

زيرا پدرى كردن او، دو «پدرى كردن» شده است:

پدريى براى فاطمه دختر محبوبش... و پدرى ديگرى براى پسر دلبند فاطمه...

عشق پدرى غريزه اى است ضرورى، لازمه ى زندگى، نشانى است از نشانه هاى خدا در خويها و سرشتهاى بشرى. شايسته است كه اين خوى در محمد- آن انسان نمونه- تا بالاترين آسمانها اوج گيرد و براى ديگران برترين نمونه ها و سرمشق ها باشد...

جان زهرا با پسر خود شاد شد...

چشم، خرد و دل او به ديدارش روشن شد...

از زيبنده ترين عاطفه ى انسانى: عاطفه ى مادرى، برخوردار شد، اين حس مادر شدن كه در او جوشيد، چشمه ى پاكى شد كه خاندان پيامبر از آن سر گرفت. خاندانى كه همه پيشوايان بزرگوارى ها و خويهاى والا بودند. دلها و خردها تا پايان روزگار از آنان روشنى گرفت...

فاطمه با سر بر زدن نخستين جوانه از جوانه هاى نژاد پاك و نيكوى پيامبر، نيك بخت شد. آن جوانه هر گونه بى جانى را از آرزوهاى پژمرده ى فاطمه دوباره به جان آورد. همه ى دردها را از پيشينه ى سالهاى عمرش شستشو داد. رنجهايى را كه روزگار به او رسانيده بود در چاه فراموشى افكند...

اكنون اندوه چيست... در حالى كه براى فاطمه كسى آمده است و زندگى او را پر كده است از شكوفه هاى تازه، خوشبوى، خوشرنگ، با برگهايى سبز و ستاكهايى شاداب؟...

اكنون يادآورى خارهاى گزنده ى خاطرات چيست... در حالى كه امروز نه خارى در راه است، نه خسى و نه صبر تلخى؟...

اكنون درد چيست... دردى كه فاطمه آن را يك عمر به سان حنظل تلخ مزه مزه كرد و از آغاز جوانى با دندانهاى خود جويد... در حالى كه اينك كودك خردسالش سرچشمه هاى درد را در نهاد او بسته است تا آنجا كه آب آن فرو نشسته، آنگاه خنده هاى شيرين خود را در پس مانده هاى جوشش آن حل كرده است؟...

هر اندوه و بدبختى كه در كرانه ى آسمان زندگى فاطمه گذشت، اينك در روشنايى تابناكى درنورديده شده كه تاريكى هاى آن پنهان است و ستارگانش پرتوافشان، نشانه ى نور را نمايان مى سازد و نشانه ى سياهى را مى زدايد...

گويى احساس مى كند هستى براى او صفحه ى نوينى در دفتر خود گشوده است!...

حتى آن رويداد ناگهانى كه همچون گردبادى از چند ماه پيش رخ داد و نزديك بود خوشبختى زناشويى فاطمه را ويران كند- و تا آن لحظه نشانه هايى از آن در خاطر فاطمه از دور خودنمايى مى كرد- اينك تاريكى ابرهاى آن از آسمان فاطمه پراكنده شده است...

ته مانده هاى سايه هاى آن گريخته به سان گريختن دورنماهاى كابوس در برابر بيدارى چشم و هوشيارى احساسات...

ذوب شده همانند ذوب شدن بخار در برابر پرتو چاشتگاهى...

آن رويداد در واقع رويدادى نبود كه در شمار رويدادهاى دير پاى درآيد. به اندازه ى شبح يك رويداد يا ترشح لبانى بود كه از آرزويى شيرين دم برآورد. آرزويى كه شايسته است در رشته ى اوهام يا روياهاى شيرين درآيد...

در آن هنگام گروهى گفته بودند على مى خواهد همسر تازه اى بگيرد.

بر سر دختر پيامبر هوو بياورد...

اين خبر ميان مردم دهان به دهان گشت...

گوشها براى آن تيز شد و به فراگرفتن آن ايستاد...

زبانها با ولع آن را بازگو كرد...

آن خبر نه كاملا راست بود و نه كاملا دروغ...

گويند:

آنگاه كه آن خبر در انجمنها و محفل ها پخش شد و به گوش زهرا رسيد، زهرا با چشمى گريان به سوى پدر خود روان شد و گفت «مردم مى پندارند شما براى دختران خود به خشم نمى آيى...» پدر مى دانست مقصود دخترش چيست... زيرا فرزندان هشام پسر مغيره از پيامبر براى ازدواج دخترشان با همسر فاطمه اجازه خواسته بودند...

پيامبر خشمگينانه به راه افتاد و بر بالاى منبر رفت و به گروه حاضران گفت:

«... هان و هان فرزندان هشام پسر مغيره از من اجازه خواسته اند تا دختر خود را به همسرى على درآورند...» گردنها به سوى پيامبر كشيده شد...

خاموشى بر همه جا چيره شد. سكوت در جو آن جاى به پرواز درآمد...

همه به لبهاى پيامبر چشم دوختند چنانكه گويى با چشمهايشان مى شنوند!...

پيامبر به سخن خود افزود:

«... هان من اجازه نمى دهم...» پيامبر سخن خود را بازگو كرد:

«اجازه نمى دهم!...» پيامبر براى بار سوم فرمود:

«اجازه نمى دهم!...» سخنى قطعى!.... تا كيدى كه هر گمانى را در واپسين ترين جاى جان و درون نابود مى كرد...

پيامبر بر واژه ها فشار مى آورد گويى كه آنها را مى جويد تا هضمشان را بر گوشها آسان سازد!...

در انتخاب و گزينش باز شد:

«... خدايا مگر اينكه پسر ابوطالب دوست داشته باشد دخترم را طلاق دهد آنگاه با دختر آنان ازدواج كند...

«زيرا دخترم پاره ى تن من است...

«كسى كه او را نگران كند مرا نگران كرده است...

«كسى كه او را آزرده كند مرا آزرده است...» ليكن پيامبر به سخن خود افزود تا آنچه را كه بر فهم و ذهن شنوندگانش دشوار آمده، آسان و روشن كند:

«... به راستى كه من حلالى را حرام و حرامى را حلال نمى كنم...

«ليكن خدا هرگز دختر پيامبر خود و دختر دشمنش را در يك خانه گرد نمى آورد!...» و سخن پيامبر درست بود...

اين دختر مغيرى اسلام آورده بود، با پيامبر بيعت كرده بود، و از او حديث به خاطر سپرده بود...

شايد همه ى اين داستان از آنجا برخاسته بود كه خانواده ى آن دختر ترس داشتند فريفته شود و با كسى از مسلمانان ازدواج كند كه همتا و هم شان او نباشد. زيرا خانواده ى وى مردمانى بلند پايگاه و نژاده بودند و خرسند نبودند دخترشان با كسى از خويشان خود ازدواج كند كه كمتر از پسر ابوطالب باشد... و شايد اين داستان از خشم على برخاسته بود و از غرور فاطمه... و شايد خواهشى بود از خواهشهاى نفس بشرى كه دين آن را مى پذيرفت اما عرف و آيين جامعه با ديد دوستى و وفادارى از آن سرباز مى زد...

با اين همه گمان نمى كنيم در زندگى زناشويى زهرا و على به جز اين يك اختلاف اختلاف ديگرى پيش آمده باشد...

بلكه گمان مى كنيم اين اختلاف نيز در زندگى آنان از لابه لاى سخنان پراكنده اى كه اينجا و آنجا گفته شد، پيش آمد و كار از گفتار به كردار نرسيد زيرا شواهد موجود و گفته هاى مردمان آن روزگار گوياى اين نيست كه على براى به زنى گرفتن دختر بنى مغيره به طور جدى كوشيده و انديشيده باشد بلكه بيشتر گوياى اين است كه بنى مغيره كوشيده و انديشيده اند تا دختر خود را به همسرى على درآوردند، زيرا عرف و آيين مردم آن روزگار اين بود كه دختران خود را بر مردانى كه شايسته و هم شان خود مى دانستند پيشنهاد مى دادند بى آنكه احساس دلتنگى يا آزرم داشته باشند...

گويى بنى مغيره آنگاه كه به ارجمندى بلند پايگاهى و بزرگوارى خود در پيوند دامادى با على مى انديشيدند، بهتر مى دانستند خرسندى پيامبر را به دست آورند پيش از آنكه پيشنهاد خود را نزد پسر ابوطالب ببرند. آنان مى دانستند اگر پيامبر با آنان موافقت كند، على نيز پيشنهاد آنان را خواهد پذيرفت...

زيرا على همان داماد دلخواهى بود كه به او خرسند بودند...

زيرا به گمان آنان دخترشان از جهت ارزش خانوادگى و نژادگى و بزرگوارى با فاطمه همتراز بود و برابرى داشت...

زيرا خانه هاى عائله مندى در آن روزگار براى پذيرش يك يا دو هوو گنجايش داشت بى آنكه كاهشى در جايگاه نخستين همسر پيش آيد...

زيرا در ديد دين و زبان آيين، گناهى نبود كه كسى دو يا چند همسر، با نگهداشت موازين آيين خداوندى با هم داشته باشد...

پيامبر خود چندين همسر با هم داشت، جايگاه پايين ترين آنان به بالاترينشان برابر بود. در ميان همسران پيامبر آزاده بود و برده، عرب بود و عجم، دوشيزه بود و نادوشيزه، و همه ى آنان در نژاد، شناخت، سن و زيبايى با هم تفاوت داشتند...

آرى... محمد آنگاه كه پيشنهاد بنى مغيره را نپذيرفت حلالى را حرام نكرد...

برخلاف آيين شرع رفتار نكرد، اگرچه با اين نپذيرفتن از سنتهاى تقليدى و عادتهاى جارى بيرون رفت...

بلكه پيامبر آيين شرع را نگاه داشت. آيينى كه چند همسرى را روا مى داند اما ديرى نمانده آن را براى نگهداشت دادگرى ميان زنان منع كند.

زيرا عدالت ميان همسران عدالتى است كه عواطف بشر از درنورديدن راه آن ناتوان است و شايد عصمت پيامبران نيز- جز با رنج جان- نتواند خود را بر اين راه استوار نگاه دارد... تا چه رسد به مردمانى كه پيامبر نيستند؟ اگر گمان رود كه، موضعگيرى پيامبر در اين هنگام نگرشى بود پدرانه و بزرگوارانه به دخترش، باز هيچ ننگى از اين گمان بر پيامبر نيست...

زيرا از ديد خرد موضعگيريى است طبيعى كه گوياى رعايت كردن حال دختران است پيش از رعايت كردن حال پسران، زيرا سرشت دختران با سستى بنيه، كمى زيركى و درماندگى تن، همراه است و آنان نياز به يارى و پشتيبانى دارند تا بر راه زندگى با گامهاى استوار رهسپار شوند...

موضعگيريى است كه با خويهاى والاى پيامبر سازگارى دارد. خويهايى كه بر روى آيينهاى بلند انسانيت راه كمال و نمادينگى را مى پيمايد...

موضعگيريى است كه تنها از روى خواهش عاطفى يا گرايش روانى به همخونى وى با فاطمه نجوشيده است بلكه موضعگيريى است كه از عشق پاك خداوندى سيراب شده است . عشقى كه پروردگار آن را از طريق پيامبرش ويژه ى زهرا گردانيده تا آنجا كه خشم او خشم خدا و خشنودى او خشنودى خدا شده است!...

بر دامنه ى كوه احد

روزگار همواره يكسان نيست... و روزها دگرگونى پذير است...

همچنان كه روز با پگاهى سپيد پيشانى، چاشتگاهى درخشان، پسينى زرين فرامى رسد و سپرى مى شود، ناگزير در پس آن شبى در مى آيد با شفقى خونين، شامگاهى تيره و درازنايى تاريك...

زيرا زندگى يكسره لبخند نيست...

جهان همواره با رنگهاى روشن نمايان نمى شود...

آنجا، بر كوه پايه هاى احد، پرتوهاى نور فرو نشست...

شب جاى روز را گرفت...

آن رويدادى پيش آمد كه خدا خواست آزمونى سخت و دشوار باشد تا اهل ايمان را بيازمايد...

در كنار آن كوه، قهرمانانى به شهادت رسيدند كه خود قهرمانى بودند و دلاورى.

خونهايى روان شد كه خود سربها بودند و فديه...

سنگريزه ها با خونى پاك عطرآگين شد. قطره هاى خون كه از زخمهاى پيامبر مى دميد بر روى ريگزار غلتيد. پيامبر خود همراه با گروهى از حزب خدا در برابر يورش آن فرومايگان به دفاع پرداخته بود. فرومايگان تبهكارى كه دعوت آسمانى را انكار و دشمنى خود را با آن آشكار كرده بودند...

آن روز قلب زهرا از دلسوزى گداخت...

از سوز و گداز خود سوخت...

دلسوزى زهرا براى آن ستم پيشگانى بود كه دلهايشان آنان را- از روى گمراهى و نادانى- از راه راست و درست برگردانيد. به ماننده ى چهارپايانى شدند رمنده و سرگردان كه در دل تاريكى ها آشفته حال و كوركورانه به آوارگى افتادند و براى رهايى خود راهى نمى شناختند...

چشمانشان نابينا شده بود... و گوشهايشان سنگين... و حسهايشان كند... و دلهايشان سخت...

نگاه مى كردند اما به تاريكى چشم دوخته بودند...

گوش مى دادند اما وسوسه هاى اهريمن را مى شنيدند...

احساس مى كردند اما نمى فهميدند...

با اين حال، آيا هنگام آن نرسيده است كه به راه راست درآيند؟...

فاطمه از ژرفاى دل دوست داشت به آگاهى خود برگردند تا با همان كسانى كه به دشمنى برخاسته اند در راه خدا برادران دينى شوند...

پرچمهاى اسلام برافراشته گردد...

مردم با سازش و آشتى زندگى كنند... و به راستى كه اين كار براى خدا دشوار نيست... و آمرزش و بخشش او نزديك است...

حمزه و هند زهرا در آن هنگام سوز و گداز را جرعه جرعه نوشيد و باقيمانده ى جام آن را تا ته سر كشيد...

روزها اشك مى ريخت. اشكهايش نه خشك مى شد نه بند مى آمد. گويى كه از چشمه مى تراود!...

چگونه مى توانست از اندوه خود دست بردارد در حالى كه قطره هايى از خون پدر زخم خورده اش را بر روى پيراهن خود مى ديد كه با او- هنگام كه شب تاريك مى شد و روز روشن- از رويداد دلخراش «احد» سخن مى گفت؟...

چگونه مى توانست انديشه ى خود را در برابر تصوير عمش- حمزه پسرعبدالمطلب- به بند كشد. حمزه كه شير خدا و شير پيامبر خدا بود و اكنون بر كرانه ى كوه فروافتاده، مرگ او را با ضربه ى خائنانه و حيله گرانه نيزه ى «وحشى» حبشى از پاى درآورده است. پيكر پاكش پيش روى «هند» دختر عتبه بر زمين افتاده و هند آن را به بازى و هرزه كارى گرفته است؟...

هند در آن لحظه چه بسيار همانند بود به دختر بچه اى ديوانه كه با عروسكى زيبا و گرانبها بازى مى كند و همانند كودكان خردسال شاديها و خوشحالى ها مى نمايد و پايان شادى سبكسرانه اش اين است كه آن عروسك ارزنده را درهم شكند، آنگاه اندامهاى خرد شده و پاره پاره ى آن را اينجا و آنجا فرو افكند، و هر اندامى از آن را با قهقهه اى ابلهانه بدرود گويد!...

گويند:

هند كينه ى نسلها را برانگيخت...

در پيكر حمزه زيان زد بدان سان كه گرگها در گوشت بره ى گلو دريده ژيان مى زنند...

هند او را به زشت ترين روش مثله كرد...

جگرش را از سينه بيرون كشيد و به سان افعى هاى زهرآگين در آن نيش فرو برد و به ماننده ى جانوران درنده ى گرسنه آن را به دندان كشيد...

گوشهايش را بريد...

بينى اش را بريد...

اندامهاى مرديش را بريد...

حرمت مرگ را نگاه نداشت...

حق خويشاوندى را ناديده گرفت...

شرم و آزرم بر خود روا نكرد... تا ريخ گواه اوست كه آن گوشها، بينى و اندام هاى مردانه ى بريده را به كجا به رشته كشيد و از آنها گردنبندى بى همتا ساخت تا با آن گردنش را كه از خودستايى برافراشته بود- آراسته كند و آن را بر سينه ى خود فرو آويزد، سينه اى كه انبوه كينه آن را آماسيده و سوزش خشم آن را برافروخته كرده بود!...

گويند:

هند بود كه آن برده ى حبشى- وحشى- را در برابر آزاديش به كشتن حمزه برانگيخت.... وى براى گرفتن انتقام خون پدر، برادر و خانواده اش كه در جنگ بدر كشته شده بودند، بر سر بهاى آزادى آن برده با وى به چانه زدن پرداخت:

«محمد را بكش!...» و حشى گفت:

«توان اين كار را ندارم، زيرا همواره ديوارى از ياران محمد دور او را گرفته اند و مانع رسيدن من به او مى شوند...» «هند گفت:

«پس على پسر ابوطالب را...» و حشى گفت:

«محال ممكن است، زيرا على در جنگ پيرامون خود را بسيار مى پايد...» هند گفت:

«پس حمزه را...» «آرى، حمزه در جنگ غرقه مى شود و جز شكار خود چيزى نمى بيند!...» و حشى كه خود را از حمزه در پشت درختى يا سنگى پنهان كرده بود در انتظار نشست تا در يك لحظه ى ناگهانى كه حمزه مردم را با شمشيرش درهم مى شكست، بر او نيزه زد..

برخى ديگر گويند:

آن كسى كه وحشى را به كشتن حمزه وادار كرد جبير پسر مطعم بود... و حشى گويد:

«من برده ى جبير پسر مطعم بودم...

«طعيمه پسر عدى- عموى مطعم- در روز بدر كشته شد...

«آنگاه كه قريشيان به احد روانه شدند، مطعم به من گفت:

«اگر حمزه- عموى پيامبر- را به جاى عموى من بكشى، آزاد مى شوى...» و حشى گويد:

«من با مردم بيرون رفتم...

«مردى بودم حبشى كه همانند همه ى حبشيان به خوبى نيزه پرتاب مى كردم و كمتر نيزه ام به خطا مى رفت...

«هنگامى كه مردم با هم برخورد كردند، از درگيرى بيرون رفتم تا حمزه را ببينم و زير چشم بگيرم. او را پيشاپيش مردم ديدم كه به سان شترى خاكسترى رنگ مردمانى را كه در برابر او مى ايستادند با شمشير از پاى درمى آورد...

«به خدا سوگند من خود را براى او آماده مى كردم و مى خواستم او را شكار كنم. از چشم او پشت درختى يا تخته سنگى پنهان مى شدم تا خوب به من نزديك شود...

«ناگهان سياع پسر عبدالعزى بر من به سوى حمزه پيشى جست...

«هنگامى كه حمزه او را ديد گفت: پيش آى اى پسر ختنه كننده ى زنان!...

«حمزه ضربه اى به او زد كه گويى به سر او برخورد نكرد... و حشى گويد:

«من نيزه ام را در دست خود جنبانيدم...

«آنگاه كه به خوبى آن را در دست جاى دادم و آسوده خاطر شدم، نيزه را به سوى او پرتاب كردم. نيزه در زير ناف او نشست و از ميان دو پايش بيرون آمد..

«حمزه راه افتاد تا به سوى من روى آورد، اما از پا درآمد...

«من او را با نيزه ى خود رها كردم تا جان سپرد...

«آنگاه بر بالين او رفتم و نيزه ى خود را برداشتم و به لشكرگاه برگشتم و در آنجا نشستم...

«در آن جنگ جز حمزه هدفى نداشتم. او را كشتم تا آزاد شوم...» فاطمه چه چيزى دارد تا آن آوازهاى شوم را در گوشهايش خاموش كند. آوازهاى شومى كه همواره پژواك گوش خراش آنها- اگرچه سرچشمه ى آنها ناپديد شده- طبل گوش او را مى كوبد، هواى پيرامونش را از بانگ كلاغ آسا و آواز زاغ مانندشان پر مى كند و پيوسته فرياد زنان مشرك قريشى را طنين انداز مى سازد كه همسران خود را در ميدان جنگ برمى انگيزند تا در پيكار با سختگيرى و بيدادگرى بكوشند ...

نعره ى بلند و ناهنجار پراكنده مى شود و در پى او زنانى كه پيرامونش ايستاده اند نعره ى زشت او را بازگو مى كنند:

«بكوشيد اى فرزندان عبدالدار «بكوشيد اى نگاهبانان خانه هاى قبيله ها «ضربه بزنيد با شمشيرهاى بران!...» سپس هند با فريادى ديگر نعره سر مى دهد:

«اگر به پيكار روى آوريد شما را در آغوش مى كشيم «بالش ها مى گستريم «اگر پشت كنيد از شما جدا مى شويم «جدا شدنى غير عاشقانه...» فاطمه با چه چيزى مى تواند در خاطراتش منظره ى همسر ابوسفيان را پاك سازد. زنى كه پس از آرام شدن غوغاى جنگ بر بالاى تخته سنگى رفت تا آوردگاه را زير چشم گيرد و براى هر بيننده و اهل بينشى نمايان شود. بر خطوط چهره اش گرد سركوفت زدنى نشسته بود كه تيرگى برترى جويى، آن را فرو مى پوشانيد. آن زن با بلندترين و ناسازترين آواز، شيون كنان و ناله زنان فرياد برمى آورد. فريادى كه طنين آن از انتقامجويى و كينه توزى انباشته بود...

آيا آن زن فرياد مى كشيد تا مسلمانان بشنوند؟...

يا خانواده ى خودش بشنوند كه نزديك به يك سال است بر خاك بدر فرو افتاده اند و گور، آنان را در آغوش كشيده است؟...

آن زن به سان ماده شيرى زخمى غرش مى كرد:

«ما شما را به جاى روز بدر جزا داديم...

«و اين جنگ پس از آن جنگ سوزنده و گدازنده است» «از مرگ عتبه، بزرگ برادرم و عمويش» «براى من شكيبى نمانده است» «اينك آرامش خود را بازيافتم. نذرم را برآوردم...» تنها هند نبود كه نعره مى كشيد و شيون سر مى داد...

بلكه وى در ميان گروهى از زنان مثله كننده و گوش و بينى برنده ، همانند خود، فرياد برمى آورد... زنانى كه همگى در خودنمايى و بالندگى فرورفته بودند زيرا با گردنبندهايى از اندامهاى انسانها گردنهاى خود را زيور كرده بودند.

گردنبندهايى كه تاريخ، زيورى زنانه گرانبهاتر از آنها نشناخته است!...

زهرا به خدا پناه مى برد و مى گويد: ما همه از خداييم و به خدا برمى گرديم...

زيرا جز به سوى خدا بازگشتى نيست...

نگاه شكافنده و الهام پذير خردمندانه ى زهرا او را پيش مى برد تا آنجا كه مى بيند درون پدرش از رنجى پنهان و خشمى فروخورده، به شورش و غوغايى آزارنده دست يافته كه نعره ى شيران خشمگين و غرش درندگان جنگل به پاى آن نمى رسد...

گويى كه پيامبر هر بار كه به زهرا مى نگرد اندوه درون خود را براى او آشكار مى سازد...

گويى كه زهرا دريافتها و انديشه هاى پيامبر را با چشم مى بيند نه با واكنش احساسات...

هان اين پيامبر است كه بر بازمانده هاى پيكر عمومى شهيدش سر فرو آورده و با خود نجوا مى كند، چنانكه گويى از جهان همه ى كسانى كه پيرامون او ايستاده اند به دور است:

«هرگز به مصيبتى همانند تو گرفتار نشده بودم!...» سوز و گداز، پيامبر را سخت به لرزه درآورده بود، پيامبرى كه در برابر پيشامدهاى ناگوار روزگار و گرانبارترين رويدادهاى دشوار نيرومند و پايدار بود...

آنگاه مى فرمايد:

«اگر صفيه و زنانمان بى تابى نمى كردند، و اگر پس از من آيين نمى شد، حمزه را رها مى كرديم و به خاك نمى سپرديم تا در روز رستاخيز از شكم پرندگان و درندگان برخيزد!...» سپس خشم پيامبر بيرون مى ريزد...

رگهاى گردنش آماسيده مى شود...

پره هاى بينيش به لرزه درمى آيد... و اژه ها، از دهانش آتشين بيرون مى جهد. شعله ى سوزان آنها پرده هاى اشكى را كه آن پيشامد جانكاه بر چهره اش فرو آويخته، مى سوزاند...

به انتقامى سخت وعده مى دهد:

«هرگز در جايى خشم برانگيزتر از اينجا نايستاده بودم...

«به خدا سوگند اگر روزى از روزگار خدا مرا بر آنان چيره گرداند، آنان را مثله مى كنم به گونه اى كه هيچ عربى مثله نكرده باشد!...» آيا پيامبر چنين مى كند؟...

چگونه... او با گذشت و بخشاينده اى است كه پروردگار بلند مرتبه اش او را فرستاد تا براى جهانيان بخشايش باشد؟...

خدا او را از آهنگ خود باز مى دارد و انتقامجويى را از او دور مى كند و شكيباييش را- كه بى تابى از دست برده- به او برمى گرداند تا دوباره به بردبارى- كه خوى هميشگى اوست- بازآيد...

بر پيامبر آيه فرود مى آيد:

(اگر عقوبت كنيد به همان اندازه عقوبت كنيد كه عقوبت شده ايد... و اگر شكيبايى كنيد براى صابران بهتر است.

شكيبايى پيشه كن، و نتوانى صبر كرد مگر به يارى خدا...) (نحل، 126- 127) در اين هنگام پيامبر بر پيكر حمزه نماز مى گزارد... و او را به آرامگاه ابدى خود مى سپرد...

زهرا از اين پس به كار پدر خود پرداخت، پدرى زخمى، پدرى اندوهگين...

بدان سان كه در مكه به روزگار كودكى و نوجوانى پليديهايى را از تن و چهره ى پيامبر پاك مى كرد كه دشمنانش بر روى او مى افكندند، امروز نيز تراوش زخمها را از روى و تن او مى سترد...

ليكن زخمهاى پيامبر پيوسته قطره هاى سرخ پس مى داد...

آرى خون بر روى پلكهاى زخمها خشك نمى شد...

اشك زهرا نيز كه به رنگ خون سياوشان روان بود باز نمى ايستاد...

آنگاه كه همسر زهرا از ميدان جنگ و مرگ به او روى آورد و عرق از پيشانيش بيرون مى جست، گرد و خاك جنگ سر تا پايش را فروپوشانيده بود، شمشيرش- ذوالفقار- در دستش از خون دشمنان سيراب شده بود، زهرا شتابان و نهيب زنان او را فرامى خواند كه براى او آب آورد تا زخم سنگها و شمشيرها را از چهره ى پيامبر شستشو دهد...

على با شتاب رفت تا دستور فاطمه را به جاى آورد...

آن چه ترسى است كه به فاطمه براى پدر محبوبش روى مى آورد. پدرى كه پيش چشمانش در هم كوفته افتاده، فشار جنگ او را فرسوده كرده است. زخمهايش خون مى گريد. خونى كه زهابش به روانى گشوده شده و آب روشنش چشمه آسا سر بر زده است...

چه اندوه، چه غم، چه درد و چه رنجى است كه در آن لحظه ها فاطمه را عذاب مى دهد، لحظه هايى كه به اندازه ى همه ى روزگار براى فاطمه به درازا مى كشد!...

چه بى تابى است. چه ناشكيبى است!...

فاطمه احساس مى كند لرزش سرمايى در او راه يافته كه گويى هستى او را يكسره از گرماى زندگى جدا كرده است!...

آيا فاطمه در اين هنگام بر جان پيامبرى مى ترسد كه در تن پوش پدر است؟...

يا بر پدرى مى ترسد كه در تن پوش پيامبر خداست؟...

اين هر دو ترس در فاطمه يكسان است...

زيرا محمد پدر همه ى مومنان است...

بلكه او با سنجه ى روحى پدر همه ى مردمان است...

او «آدم» نخست و آدم پايان است!...

همه ى مردم در آغوشهاى پيامبرى پاك او جاى گرفته اند تا پاك و پاكيزه از زندگانيى راستين و شايسته بر گستره ى ايمان بهره مند شوند...

همه ى مردم با دعوت آسمانيى كه بر پيامبر فرود آمد و پيامبر آن را به گوش همه ى بشر رسانيد، به آفرينش پاكى برگشتند كه خدا آن را در سرشتهايشان به وديعه نهاده بود در حالى كه آنان هنوز «مشيتى» بودند در دانش خدا...

در حالى كه هنوز «كلمه»اى بودند ربانى كه هنگام آن فرا نرسيده بود تا آن كلمه- با سخن پروردگار نوآفرين- «تجسد» يابد و از چهارچوب «تجريد» بيرون آيد... و در حالى كه هنوز «رازى» بودند پنهان كه واژه ى الهى «كُن» از آن راز، پرده هاى غيب برنگرفته بود...

حتى فرستادگان و پيامبرانى كه در موكب زمان و بر پهنه ى مكان بر محمد پيشى جستند، همه ى فرزندان او بودند...

پيامبرى آنان سده ها و سده ها پيش از آن كه آخرين پيامبر خدا اسلام را آشكار سازد، در دامن اسلام تولد يافت...

زيرا بدون دين او زندگانيى نيست...

به جز دين او دينى نيست...

خدا مى فرمايد:

(به درستى كه دين نزد خدا اسلام است) (آل عمران، 19) خداى بلند مرتبه درباره ى ابراهيم مى فرمايد:

(آنگاه كه پروردگار به ابراهيم گفت اسلام آور، گفت براى خداوند جهانيان اسلام آوردم...) (بقره، 131) خداى پاك درباره ى پيامبران و فرستادگانى كه پس از ابراهيم- خليل رحمان- آمدند مى فرمايد:

(ابراهيم، فرزندانش را به اسلام سفارش كرد و يعقوب گفت اى پسران من خداوند دين را براى شما برگزيد و شما نميريد جز آنكه مسلمانان باشيد...) (بقره، 132) خداى بلند مرتبه و گرامى درباره ى مسيح پسر مريم و آنانى كه او را دروغ زن شمردند و نيز آنانى كه او را راستگو خواندند، مى فرمايد:

(... همين كه عيسى كافرى آن گروه را دانست گفت: ياران من به سوى خدا كيانند ؟ حواريون گفتند:

ما ياران خداييم...

به خدا گرويديم... و گواه باش كه ما مسلمانانيم...) (آل عمران، 52) خداى پاك درباره ى كسانى كه دين را برگزيدند مى فرمايد:

(بگوييد: ايمان آورديم به خدا... و به آنچه نازل شد بر ابراهيم، اسماعيل، اسحاق، يعقوب و فرزندان آنان... و به آنچه دادند به موسى و عيسى و به آنچه دادند به همه ى پيامبران از پروردگارشان...

ميان هيچ كس از آنها فرق نگذاريم... و ما براى خدا مسلمانانيم...) (بقره، 136) در اين صورت همه ى پيامبران پيروانند و محمد پيشوا...

او تنه است و آنان شاخه ها... و آن شبى كه محمد- درود بر او- به معراج برده شد، همه ى پيامبران نزد او گرد آمدند. محمد با آنان نماز خواند. او پيش نماز بود و آنان پس نماز...