در آستانه ى مادر شدن
آن دو خواهر با هم ديدار كردند...
ديدار كردند به ماننده ى دو قلب كه از پس ديوار تاريك و پرده ى ستبر تن
يكديگر را در آغوش مى كشند تا احساس و هستى آنان درهم آميزد...
ليكن، زينب در نما و سيماى خود آن زينب نبود كه دو سه سال پيش در روز جدايى
فاطمه از وى، به چشم مى آمد...
ديرى نمانده بود دريافت زهرا به او الهام كند كه چيزى در خواهر بزرگش دگرگون
شده است، اگرچه زينب از ديدار آرزومندانه ى خود با خواهر، شادى ها نشان مى داد
و از آرامشى كه داشت هيچگونه بيمارى، ناآرامى و آشفتگى انديشه در او احساس نمى
شد...
سر بر زدن خورشيد آن مسافر محبوب بر هستى زهرا، تصوير زنده اى بود از شادابى
كرانه ى سپهر آيينه فام در روزى بهارى.... با نسيمى نرم و آسمانى پاك، جز ايكه
ابرى گذرا گوشه اى از آن را با نشانى از تاريكى، تيره مى ساخت، و رفته رفته
انبوه مى شد تا آنگاه كه به ماننده ى تيرگى شامگاهان بر روشنايى روز يورش مى
برد.
به راستى زينب خنده اى را مى مانست كه از بينى بيرون مى آمد و آواى ناله بر
طنين آن پيش مى تاخت...
پرتو زيبايى را مى مانست كه با رگه هايى از خاموشى همراه با ترس و خشم
درآميخته بود...
شمعى را مى مانست كه پرتوافشانى مى كرد اما از ژرفاى دل باور داشت كه مى
گدازد ...
آرى زينب اين چنين بود...
بر پهنه ى چهره ى درخشانش سطرهايى از رنج بود...
بالاى پيشانى تابناكش نشانه هايى از ترشرويى به چشم مى خورد...
زير پوستش رنگ زرد پژمردگى خودنمايى مى كرد...
در راه رفتنش سستى و خستگى نمايان بود...
آيا زينب خود را بر آن وا مى داد تا از خواهر و پدرش چيزى را پنهان كند كه
از آن رنج مى برد؟ درد خود را با سخنى شيرين و لبخندى دلنشين پوشيده مى دارد؟
از اندوه خود به راهى دور مى گريزد تا آن را نمايان نكند. حتى با اشاره ى چشم
با لغزش زبان از آن ياد نمى كند؟...
زينب از خاموشى خود دست بردار نبود...
نه سخنى بر لب مى آورد و نه واكنشى نشان مى داد...
خويشتن دارى مى كرد. گويى كه هر واژه اى در دست او دهانه اى دارد و هر
واكنشى افسارى...
از روى حساب سخن مى گفت...
به اندازه مى خنديد...
به ساختگى از خود شادمانى مى نمود...
درد را فرو مى پوشانيد...
احساس را مهار مى كرد...
چشمانش را وادار مى ساخت تا اشكهايش را فرو بلعد...
اما احساسات دريافت هاى الهام بخش پدر از پى بردن به آن پنهان كارى، ناتوان
نبود...
سرشت زنانه ى فاطمه نيز، با او در ژرفاى دل از چيزى زمزمه مى كرد كه زينب مى
كوشيد تا آن را از چشمها و گوشها پنهان دارد...
پرده پوشى براى چيست؟...
زهرا انگيزه ى آن رنجورى را از زينب مى پرسيد و چه بسا در پرسش پافشارى ها
مى كرد...
اما آيا زينب پاسخ مى داد؟...
گويى زينب بهتر مى دانست نيكبختى خود را آشكار سازد. از پاسخ دريغ مى ورزيد.
مى ترسيد دل آن خواهر كوچك و گرامى را با اندوه خدشه دار كند. اندوهى تازه بر
اندوه ها و دردهاى او بار كند...
ليكن ديرى نپاييد كه احساسات درونى وى بر لبان رنگ پريده اش به سخن درآمد و
اندوه پنهان وى در چشمان غمبارش با اشك و آه نمايان شد... و اين خود سخن زينب
بود و پاسخ وى!...
زهرا هستى خود را در آن سخن به چشم ديد...
بدان گونه كه مشركان، فاطمه را به هنگام بيرون شدن از مكه براى مهاجرت كردن
به مدينه دنبال كردند، خواهر بزرگش زينب را نيز كه چند روز پيش از مكه به مدينه
كوچ كرده بود، دنبال كردند...
بار ديگر «ابن نقيذ» ديگرى در پوست «هبار» به زندگى برگشت...
ابوسفيان درست در جايگاه ابوجهل ايستاد. روشى در پيش گرفت كه با كمترين
توصيف مى توان گفت نه تنها مغاير با هر گونه مردانگى و نگهداشت حق همسايگى بود
بلكه با رعايت حق خويشاوندى نيز منافات داشت...
ابوالعاص پسر ربيعه پس از آزادى از اسارت، تندرست و بى گزند به مكه رسيد...
تا آنجا كه در توان داشت كوشيد و همسر خود را براى كوچ كردن به مدينه آماده
ساخت، و به پيمانى كه با پدر زن بزرگوارش بسته بود وفا كرد...
ابوالعاص چاره اى جز جدا شدن از همسر خود نداشت زيرا اسلام با حرام كردن
زنان مسلمان بر كافران ميان او و زينب جدايى انداخته بود...
ابوالعاص يك منزلگاه با همسر خود روانه شد تا از او مشايعت كند...
آنگاه كاروان زينب را به برادرش «كنانه پسر ربيع» سپرد تا وى زينب را به
جايگاهى امن برساند و زينب از آنجا به پيامبر بپيوندد...
چون كاروان پاره اى راه بريد، زينب و كنانه در زمين «ذى طوى» ناگهان با
گروهى از فرومايگان مسلح قريش برخورد كردند كه راه را بر آنان بسته بودند...
گويند:
همچنانكه ابوجهل آن گروه دنبال كننده ى فاطمه را به سركردگى «جناح» روانه
كرده بود و پشتيبانى مى كرد، ابوسفيان نيز ناكسان امروز را روانه كرده بود و
پشتيبانى مى كرد...
گويند:
بلكه ابوسفيان در ميان آنان بود تا خود پيش رويشان را رهبرى كند و از نزديك
فرود آمدنشان را بر آن شكار بى پناه با چشم ببيند!...
از بى شرمى اين رفتار زشت پير قريش همين بس كه همسرش «هند» نيز او را به باد
سرزنش و زخم زبان گرفت...
گويند:
هند ابوسفيان و مردان او را از اين كار نكوهش كرد، بر آنان خرده گرفت، با
شعرى رسوايشان ساخت، آنان را در جايگاهى از پستى فرونشاند كه شايسته ى آنان و
فرومايگان و بددلانى ترسو همانند آنان بود...
هند آنان را از شكست بدر سرزنش كرد به هجو آنان پرداخت و گفت:
«آيا به هنگام آشتى و آتش بس در سختگيرى و درشتى گورخران تندخوى و چالاك را
مى مانيد و در جنگ زنان حيض شده را؟...» به هر حال اگر چه كار زشت ابوسفيان هند
را وادار كرد تا در آن هنگام اين هجو را كه از او دور مى نمود بسازد اما با
زينب در زمين ذى طوى همان نمايشنامه اى تكرار شد كه از پيش در روز هجرت زهرا،
به دست پيشامدها نگاشته شده بود...
«هبار» با گروه خويش پيش آمد. آنان مى خواستند كاروان را از راه خود
برگردانند و به مكه بازگشت دهند. زيرا بزرگوارى قريش- در آيين ناراست و
ناهنجارشان- جريحه دار شده بود. زينب دختر محمد در روز روشن پيش چشمان مردم از
شهر آنان رخت بربسته بود...
در كوچ زينب، بزرگ منشى مشركان، خدشه برداشته بود، آن مشركانى كه خود را با
جاه فروشى و گردن فرازى دروغين، گرامى مى پنداشتند...
اگر در برابر اين كار خاموش مى ماندند، براى آنان در ميان قوم عرب خوارى بود
و خفت. همواره زبانهاى عيب جوى در انجمن ها و محفلهاى شب نشينى در نكوهش آن،
سخن پراكنى مى كردند...
اگر راه را براى زينب بازمى گذاشتند براى آنان ننگى بود، چه ننگى!...
بى شك اين در آيين زشت قريش در منطق مردان و روش جوانمردى، نزد هر كس كه
اندك دريافتى دارد- چه دوست باشد و چه دشمن- حجتى است زيانكار و ورشكسته...
ليكن با اين همه ما از ناقلان خبر مى شنويم كه ابوسفيان آن رفتار زشت خود را
اين چنين توجيه مى كند. وى به كنانه پسر ربيعه مى گويد:
«اين زن را پيش روى مردان آشكارا از شهر بيرون بردى در حالى كه مى دانى در
روز بدر از محمد چه بدبختى و بلايى بر سر ما آمد، و مردم باور دارند آن نگون
بختى، از خوارى و سستى و ناتوانى به ما رسيده است... اى پسر ربيع اينك تو كار
درستى نكردى!...» آيا ابوسفيان خود كار درستى كرد؟...
بلكه از كار درست دور شد!...
رفتار زشت ابوسفيان و يارانش هر ارزش شايانى را به هدر داد.
بزرگوارى او را پيش از هر كس ديگر نابود كرد...
زيرا بزرگوارى در آن سرزمين به نگهداشت حرمتها بود...
به خوددارى از آزار دادن بود نه به آزار دادن...
كار ناپسندى كه آن روز زير چشم ابوسفيان، يا با آگاهى او روى داد فرومايگى و
خواريى بود كه دونمايگان آن را نمى ستايند تا چه رسد به بلندپايگاهان...
درست در آن روز همان چيزى به زينب رسيد كه پيش از وى به زهرا رسيده بود...
«هبار» و گروه وى به نامردى، بزرگترين دختران پيامبر را از رفتن بازداشتند
همچنان كه «جناح» كوچكترين آنان را بازداشت...
آن فرومايگان براى برگردانيدن زينب به تكاپو افتادند...
«كنانه» با تيرهاى خود در برابر آنها ايستاد و آماده شد تا آنان را تيرباران
كند...
ليكن پستى و دونمايگى، هبار را وادار كرده بود كه آن كوچ كرده را
برگرداند...
در يك لحظه ى ناگهانى آن مرد بزدل شتر زينب را سُكى زد. شتر رميد، كوركورانه
مى دويد و خود را به دست سركشى و توسنى مى سپرد...
در يك چشم به هم زدن خيره كننده آن شتر رمان زينب را ناگهان از پشت خود بر
روى تخته سنگى سخت و درشت افكند. زينب غرقه به خون بر روى زمين افتاد.
آن بانو از زخمهاى بيرونى تن خون آلود نشد، بلكه از درون شكم كه ناپيدا بود
خونريزى كرد...
زينب از آن افتادن دشوار و رنج آور سقط جنين كرد. جنينى كه چند ماهى از
زندگى رحمى خود را سپرى كرده بود. در برابر چشمان اشك
افشان مادر دست و پا مى زد تا آب زندگانى از پيكر او بر بستر شن ها فرورفت...
اشكهاى فاطمه با اشكهاى زينب درهم آميخت...
آن دو خواهر تا آنجا كه اندوه و درد و بدبختى از گوشه هاى چشمانشان قطره هاى اشك
سرازير مى كرد، با هم گريستند...
فاطمه در هر واژه اى از واژه هاى زينب، اشكى مى ديد كه به سان آينه اى مى درخشيد
و بر پهنه ى تابناك و زدوده ى آن آينه تصويرى از افسوس نمايان مى شد...
فاطمه با هر موج از آواز اندوهبار زينب- كه هق هق گريه و آه دردناك و ناله آن را
در گلو خفه مى كرد- همانند نشان نيش و سك «هبار» را در پيكر خود احساس مى كرد كه بر
روى زخم كهنه ى وى از نشان سك و نيش شمشير «ابن نقيذ» فرومى نشيند...
چه بسيار گمانها فاطمه را به بازى گرفت!...
چه خواهد شد اگر اكنون براى وى همان رويدادى پيش آيد كه براى خواهرش پيش آمد.
جنينى را كه در شكم دارد و نشان زندگى در وى پيدا آمده، بيفكند پيش از آنكه چند ماه
بازمانده را به پايان رساند؟...
آن كابوس هراس انگيز هوش فاطمه را در ژرفاى ترس فرومى كشاند...
ليكن فاطمه به خدا پناه برده بود...
هرگز، هيچ پروايى نيست!...
باور فاطمه به مهر پروردگارش او را براى آرامش آماده ساخته بود...
خود را به خدا سپرده بود، به سرنوشت خود خرسند شده بود...
زيرا مرگ و زندگى تنها در دست خداست...
خداى پاك هر چه بخواهد همان خواهد شد نه چيزى ديگر... و فاطمه اكنون شايسته است
كه شكيبايى پيش گيرد و چشم به راه فرمان سرنوشت ساز خداوندى باشد...
اندك اندك ابرهاى تيره ى گمان از آسمان زهرا پراكنده شد...
نيرويى ناآشنا و پيچيده كه فاطمه از پيش نمى شناخت به قلب هراسانش راه يافت،
همواره با قلم موى شگون و اميد و آرامش بر قلب وى دست مى سود و نگرانيش را مى سترد،
رنگى گلى بر روى آن مى زد كه در پرتو خوش رنگ آن شادمانى خجستگى نمايان مى شد...
در كنار تپشهاى قلب فاطمه، تپشهاى تازه و آهسته ى ديگرى روان مى شد كه از جنب و
جوش زندگى در قلب كسى آگهى مى داد كه به تازگى در شكم فاطمه جاى گرفته بود ...
هرگز، اين تپشها همانند ديگر تپشها نيست...
آن ترانه ى آرزو است...
آنها به سان چهچهه ى بلبلى است كه با موسيقاى آن احساسات فاطمه به رقص درمى
آيد...
آنها سرودى است از گوارايى و شيرينى و نرمى... نغمه هايش گاه بالا مى گيرد كه در
اين هنگام آن نغمه ها آواز سر دادن است و سرودخوانى.
گاه پايين مى آيد كه در اين هنگام پچ پچ نيايش است و ستايش. گاه آرام مى گيرد كه
در اين هنگام اشاره ى آهسته اى است به آرامش و آسايش، رساتر و آشكارتر از آواى
سرودخوانى بلند و طنينهاى جرس آساى آن...
هر جنبش اين جنينى كه فاطمه در شكم خود پنهان كرده است، مژده اى است براى بركنار
شدن افسوسها...
هر جنبش اين جنين كه به سان دو بال گنجشك ميان پهلوهاى فاطمه پر و بال مى زند،
خموشى را به پچ پچى نرم، پچ پچ نرم را به آوايى قابل شنيدن و آواى قابل شنيدن را به
آواز رسا برمى گرداند و چهره ى فاطمه را غرق شادمانى و نيك بختى مى كند به گونه اى
كه برق لبخند بر لبان وى آشكار مى شود. لبخندهايى كه در آنها گرماى آرزوى مادر شدن
همراه با آزرم دوشيزگى نهفته است...
هر جنبشى كه از اين جنين پنهان سرمى زند، پرشى است كه فاطمه را در راه اميد
پرواز مى دهد. سطرى است گويا و آراسته بر صحيفه ى هستى او...
انديشه ى فاطمه- مانند هر بانويى كه از مرحله ى نوينى در زندگى خود مى گذرد-
ميان آرامش امروز با انتظار فردا بخش شده بود...
ميان رويايى پر از آرزو و ترسى اميدواركننده...
آيا فاطمه همانند هر مادرى عرب دوست ندارد پسرى به دنيا آورد؟...
اين آرزوى محبوب همه ى دوشيزگان است...
اين آرزوى همه ى دخترانى است كه همانند فاطمه در آستانه ى مادر شدن ايستاده اند،
اگرچه در آيينها و سنتها با هم تفاوت داشته باشند...
شگفتا اينان با اين كه خود زنند، پسر زاييدن را برتر مى دانند!...
آرى آرزوى پسردار شدن سرشتى است در زنان كه از بسيارى تكرار، براى آنان آيين شده
است!..
با اين همه آرزوى فاطمه براى پسردار شدن بيشتر از عشق ورزى وى به پدرش سرچشمه مى
گرفت. آرزوى سوزان فاطمه اين بود كه چشم پدرش به ديدار پسرى روشن گردد. پدرى كه چند
دختر روزى او شده و از پسر بى بهره مانده است...
آيا خدا با دادن پسرى، بر زهرا منت مى نهد؟...
آيا خدا زهرا و پيامبرش را يارى خواهد كرد تا زهرا پسرى به دنيا آورد كه سرشت
پيامبر خدا در او تكرار پذيرد و چهره ى پاك وى در او و فرزندانش پى درپى نمايان
شود؟...
اگر اين روياى فاطمه انجام پذيرد، منتى است از خداى منان... و اگر دخترى روزى وى
شود، باز سپاس خداى پاك را كه:
(آنچه مى خواهد مى آفريند. به كسى كه بخواهد دخترها مى بخشد و به كسى كه بخواهد
پسرها مى بخشد...) (شورى، 49) گذشت روزها براى فاطمه- با انتظار اميد بخشى كه داشت-
به كندى پيش مى رفت...
زيرا انتظار، شكيبايى را لبريز مى كند...
چشم به راه بودن بارى است كه بر جانها گرانى مى كند...
چندان به كندى پيش مى رود كه به مرز ايستايى مى رسد...
به سان مردم لنگ، سنگين گام برمى دارد...
به ماننده ى كودكى كه هنوز استخوانهايش نرم است بر روى زمين مى خزد. اميدى نيست
از بستر گسترده ى زمان در پيش روى او چيزى درنورديده شود... زيرا زمان فرسنگها است
و گامها وجبها!...
خدا به فرياد فاطمه برسد با اين همه انتظار سنگين!...
هر روز او يك ماه است!...
هر ماه او يك سال است!...
ديرى نمانده بود آن جنين- از بسيارى آرزويى كه فاطمه به ديدار او داشت- از
كمينگاه پاك خود سست و ناتوان پيدا آيد اگرچه ماندن در جايگاه خود را بر آمدن به
دنياى مردم ترجيح مى داد...
اما هر كارى وقتى دارد... و هر ميوه اى فصلى...
آنگاه كه زهرا به آرام كردن دل و آسوده ساختن خاطر خود پرداخته بود، «ام فضل»
همسر عباس پسر عبدالمطلب بر فاطمه و خاندان پيامبر پيش آمد. آرامش در نهاد وى به
لرزه درآمده بود. هراس در دل او بر آن كودك كه چشم به راه آمدنش بودند بيداد مى
كرد. او بيم داشت كه مبادا براى آن كودك بدى ناگوار و گزند گزافى پيش آيد...
گويند:
ام فضل خوابى هراس انگيز ديد. با خود پيمان كرد آن را براى هيچ كس آشكار نسازد.
از دور و نزديك پنهان نگاه دارد... و چرا كه آن را پنهان نكند، زيرا اگر آن را
آشكار سازد، به گمان خود، بدشگون است؟...
زنگ خطرى است؟...
بلاى آشكارى است...
اگر آن را آشكار سازد اميد و آرزوى آن مادر كوچك را كه ماه هاى درازى چشم به راه
آن است، نااميد مى كند. او را به همان منزلگاهى فرود مى آورد كه سك زدن «هبار» به
شتر، خواهر بزرگش را فرود آورد...
«ام فضل» خواب خود را در پس لبهايش به بند كشيد و نگذاشت ميان مردم پخش شود...
زبان خود را به كنگى واداشت...
آن راز نهان را در دهان مى جويد بدان سان كه گويى پاره اى صبر تلخ را در دو گوشه
ى دهان مى جود...
ليكن ام فضل توان رازدارى را از دست داد... را ز خود را شتابان نزد پيامبر آورد
به پيامبر گفت:
«اى فرستاده ى خدا!...
«خوابى ديده ام...» ام فضل كه نزديك بود سينه اش از فشار شكافته شود از ترس لختى
خاموش ماند...
اما چون ديد پيامبر با همه ى گوش و هوش خود براى شنيدن آن خواب به او روى آورده
است سخن خود را از سر گرفت:
«در خواب ديدم عضوى از اعضاى تو در خانه ى من افتاده است...» شگفتى ام فضل آنگاه
به اوج خود رسيد كه ديد رخساره هاى پيامبر از شادى تابان و چهره اش از خوشى درخشان
شده است... و ى از پيامبر شنيد كه مى گفت:
«خواب خيرى ديده اى!...
«فاطمه پسرى مى آورد كه تو به او شيرخواهى داد...» آيا چنين خواهد شد؟...
هان آن خواب چه خجسته است، و آن تعبير چه فرخنده!...
ام فضل در جهانى بى مرز و بيكرانه از شادمانى سرگردان شد...
دهانش با لبخند باز شد...
سخنى بر لبانش چنگ افكند...
ليكن دم بر نياورد و زير لب سخن نگفت...
چه مى تواند بگويد در حالى كه همه ى واژه هاى جهان از بازگو كردن احساسى كه با
هستى او درآميخته بود، ناتوان است؟...
پرتوى درخشان جهان روان و نهان او را در خود فروبرد. پرتوى كه اگر بر همه ى مردم
روشنى افكند، چشمانش از درخشش آن خيره خواهد ماند و پلكهايش شكافته خواهد شد...
دو دانه اشك از چشمان آن بانو فروتنانه فروغلتيد. گويى كه دو دانه از تسبيحى
مرواريدند كه زبان به نيايش گشوده اند و مى گويند:
«سپاس خداى را!...»
گويى كه محمد است
تولد حسن پيامبر خدا راست گفت...
پروردگار دستورى فرمود تا مسافتهاى زمانى پيش روى آرزوى زهرا درنورديده شود .
زهرايى كه براى ديدار آن فرزند دلبند آماده نشسته بود...
«ماه رمضان»- ماه قرآن- در موعد مقرر خود فرارسيد...
«رمضان»- مبارك به نيمه نرسيده بود كه «على» شتابان با گامهاى تند و پياپى روانه
شد. گويى سيل خروشانى است كه از بالاى كوهساران سرازير شده است...
دوان دوان خود را به نشستگاه پيامبر رسانيد. گامهايش بر هم پيشى مى جست. چنان مى
نمود كه پاى راستش بر پاى چپ و پاى چپش بر پاى راست پيشى مى گيرد!...
على نزد پيامبر پيش تاخت تا مژده دهد:
فاطمه را درد زايمان درگرفته است...
فرزند او به زودى خواهد آمد...
آن نياى بزرگ از آن پيام بزرگ چنان شاد شد كه هرگز از ديگر پيامهاى فرخنده بدان
اندازه شاد نشده بود...
«ام سلمه» را فراخواند... به او فرمود تا هرچه زودتر براى يارى و تيماردارى از
آن مادر براى به دنيا آوردن نوزاد كوچكش بشتابد... ام سلمه همراه با چند بانوى ديگر
به سوى زهرا شتافت...
آن بانوان زهرا را چگونه يافتند؟...
با اين كه از ناتوانى فاطمه آگاهى داشتند و مى دانستند پيكر تكيده و نازك او
همواره دست خوش فشار بيداد و سستى بوده است... و با اين كه مى دانستند زايمان
همواره دردهاى سخت همراه دارد...
فاطمه در چشم آنان برخلاف همه ى مادران آشكار شد...
ساعتهاى زايمان بى هيچ دردى با آرامش و تندرستى بر او گذشت...
خدا او را سرپرستى كرد... آن زندگى نوين از فاطمه جدا شد به سان جدا شدن پوست از
خرماى رسيده يا به سان بيرون شدن جامه ى بالايين از جامه ى زيرين...
فاطمه با شادمانيى به پُرى زمين و آسمانها به پيشواز نوزاد خود رفت...
شادمانى او چند برابر شد آنگاه كه در چهره ى او سيماى پيامبر را ديد...
به راستى كه اين نوزاد «محمد» كوچكى است!...
هان اين تصوير چه دقيق است!...
پاك است آفريدگار نوآفرين!...
پاك است آفريننده اى كه مى گويد و آنچه مى گويد همان مى شود...
از نيستى مى آفريند... را ست و هموار مى سازد، نه با دست...
چهره نگارى مى كند، نه با قلم مو...
نوآفرينى مى كند، نه با دست ابزار...
تنها با واژه ى «كُن» است كه مى آفريند، راست و هموار مى سازد، چهره مى نگارد،
نوآفرينى مى كند و در گل مردم نسيم زندگى مى دمد!...
براى آن نوزاد نامهاى گوناگونى پيشنهاد شد...
آيا نام او «حرب: جنگ» است؟...
پدرش مى خواست او را با اين نام بخواند تا با معانى نيرومندى، گشاده دستى و
دلاورى خوى گيرد. معانيى كه همه ى آيينهاى نبرد و برخوردهاى پيكارگرانه در آنها
فشرده شده است. گويى پدر دوست دارد، نوزادش به ماننده ى خودش جنگجوى و سلحشور
بارآيد، با مرگ در آوردگاه ها دست و پنجه نرم كند تا پيشانى زندگى براى او به كرنش
درآيد...
آيا نام او «حيدره؛ شير شرزه» است؟...
با اين نام آن نوزاد در پوست نام پدر خود زندگى خواهد كرد. نامى كه «ابوطالب»
بيست و اندى سال پيش بر على نهاد و نزديك بود آن نام براى او علم شود. اما محمد نام
على را براى او برگزيد تا بيانگر پايگاه والا و برترى جاه او بر ياران باشد...
آيا نام او «اسد: شير» است؟...
اگر اين نام بر آن نوزاد نهاده شود، با نياى مادرش پدرش «فاطمه» هم نام مى شود و
اميد مى رود به سان پادشاه بيشه باشكوه، دلير و نيرومند و ورزيده بار آيد...