فاطمه زهرا در پرتو خورشيد محمدى ، جلد ۲

عبدالفتاح عبدالمقصود
مترجم: سيد حميد طبيبيان

- ۵ -


خدايا اين دو از منند و من از اين دو

هيچ اجبارى نيست!...

داستان زينب تصويرى بود از تصويرهاى گوناگون آزادى كه خدا آن را براى بندگانش مباح گردانيد پيش از اين كه زينب و زيد و يا هر انسانى در جهان هستى پيدا آيد و در رگهايش گرماى زندگى روان شود...

در برابر سرنوشتهاى گزيرناپذيرى- همچون زندگى، رويش و پرورش و مرگ- كه آفريده چاره اى براى دور كردن يا برگردانيدن آنها ندارد، سرنوشتهاى اراديى نيز براى بشر مقدر شده است... هر كس مى تواند با الهام از نهاد و راهنمايى از انديشه ى خود آنها را به كار گيرد... آنگاه با آنها- از روى خواست و خرسندى- هرگاه، هر آن گونه و به هر كجا كه بخواهد... رهسپار شود...

اگر نيكى كرد به سود اوست...

اگر بدى كرد به زيان اوست...

اين آزادى خواسته هاست آزادى انتخاب است از ميان عوضها و نمونه ها...

آزادى نهالى است كاشته شده در سرنوشتهاى آدميزادگان كه از درخت سرشت پدر بزرگوارشان- آدم- برگرفته شده است...

پروردگار تخم آزادى را در سرشتهاى آدميان نهاد بدان سان كه شناخت ذات خود و اقرار به پروردگاريش را در دلهايشان گذاشت در حالى كه آنان در جهان غيب و نيستى به سر مى بردند و هنوز نطفه نشده بودند، نطفه هايى از آبى بى ارزش كه پشتها آنها را تراوش كرده تا رحمها آنها را در جايگاهى استوار پنهان سازد...

پروردگار به آدم پس از آن كه او را بشرى راست اندام ساخت و حوا را از او آفريد گفت:

(تو و همسرت در بهشت آرام گيريد... و هرچه بخواهيد فراوان بخوريد... و به اين درخت نزديك مشويد...) (بقره، 35) پس حلال بى حد و مرز است...

اما حرام محدود...

زير آزادى اصل است... و محدودسازى فرع...

اين چنين خواسته ى انسان بر پهنه ى مكان و زمان امتداد يافت...

اين چنين زندگى انسان ميان درجه هاى آسايش و راحتى گاه به فراخى رسيد و گاه به تنگى. در حوزه ى پيش تازى و فضاى رهسپارى خود براى دست يافتن به خواسته هاى ناچيز اوليه و براى پاسخ گويى به آرزوهاى بزرگ خويش، پياپى در فراخى افتاد و در تنگى...

آرى... هيچ اجبارى نيست...

اين انديشه در نهاد «على» به گونه ى باورى راستين درآمد...

اين انديشه هنگامى در خاطر على راه يافت كه پيش روى محمد نشسته بود و از وى منتظر شنيدن سختى قطعى و فرمانى سرنوشت ساز بود...

آيا مى پندارى محمد بى اجازه ى زهرا به خواست و فرمان خود كار را يكسره خواهد كرد؟ آيا سخن پيامبر گوياى پذيرفتن على است يا گوياى نپذيرفتن وى؟...

پاسخ پيامبر آرى است يا خير؟...

بلكه پاسخ پايانى را بايد از زبان زهرا شنيد...

عملكرد پيامبر در چنين هنگامى شايسته است با رواديد دختر خود همراه باشد نه با خودرأيى...

پيامبر به سراپرده ى دختر خود درمى آيد... تا با او درباره ى خواستگارى على سخن گويد...

«على پسر ابوطالب از كسانى است كه نزديكى خانوادگى، برترى دلش و ديرينگى اسلامش را شناخته اى... او در كار تو با من سخنى گفته است... اكنون چه مى انديشى؟...» پيامبر لختى درنگ مى كند...

آنگاه فاطمه را به پيامى مژدگانى مى دهد كه مى داند چهره ى فرشتگان آسمان، پيرامون عرش خدا از شادمانى آن مى درخشد... و اژه هاى پيامبر يكسره نرمى بود و گذشت...

خطوط چهره اش سازش بود و آرامش...

نگاه هايش مژدگانى بود و لبخندها...

اما فاطمه غرق خاموشى شد...

در چهره اش گلگونى شامگاهى پديدار شد...

چشمانش فرو خفت...

مژگانش بر روى گونه هايش آرميد...

زبانش در پس لبهايش آرام گرفت...

اندامش از جنبش باز ماند...

هه ى هستيش در شرم گداخته شد...

دو چشمش با دو قطره اشك مرواريد فام به پاكى شبنم تازه در بوستانهاى بامدادى برق زد: مرواريدى از اين چشم و مرواريدى از آن چشم...

گويند:

خاموشى فاطمه از شرم بود...

آن دو دانه ى مرواريد فام و درخشان چشمان وى از خرسندى بود و شادمانى...

ياوه پردازان گويند:

خاموشى فاطمه از آشفتگى بود و شگفت زدگى زيرا باور نداشت اكنون كه به بيست سالگى نزديك شده، كسى از او خواستگارى كند...

چشمانش نيز از افسوس و اندوه اشكبار شد چون پدرش مى خواست او را با كسى وادار به ازدواج كند كه با او در تنگى و سختى و مستمندى زندگى كند بى آنكه به خواسته ى دخترى بينديشد كه در زندگى آينده ى خود به آشيانه ى زناشويى گرمى چشم دوخته به ماننده ى دباغى پر از ميوه هاى شيرين و گوارا و سايه هاى گسترده و سرشار از آسايش، همراه با زندگانيى آسوده و بزرگوارانه...

آيا دروغ پردازان راست گفتند؟...

شگفتا كه چگونه معانى و اوضاع را دگرگونه وانمود مى سازند...

آنان دوست دارند چيزى را ببينند كه در آن عيب جويى كنند، و دوست ندارند چيزى را ببينند كه هيچ عيبى در آن نيست...

بلكه آنان همواره چيز بى عيب را عيبناك مى بينند...

اگر ازدواج فاطمه تا پس از روزگار هجرت عقب افتاد، براى اين بود كه زندگى فاطمه و مسلمانان در مكه زندگى آسوده و آرامى نبود...

براى اين بود كه دعوت اسلامى در آن هنگام در آغاز كار خود بود و پيامبر بيش از هر كارى به گسترش آن دل گمارده بود...

براى اين بود كه در مكه تنها مردان مسلمان از زنان مسلمان خواستگارى مى كردند و در آن هنگام شمار مسلمانان بسيار اندك بود، انگشت شمار بود و حتى هنوز به شمار دهگانى نرسيده بود!...

اگر زهرا در اين هنگام نتوانست از روان شدن اشكهايش پيش گيرى كند براى بيزارى از على نبود...

براى ترس از تهيدستى در سايه ى مردى تهيدست نبود. زهرا خود در خانه ى بزرگ مردى پرورش يافت كه به دنيا پشت كرد و از سيم و زر اين جهانى روى گردانيد همچنان كه از پادشاهى و فرمانروايى روى گردان شد. و فاطمه شايسته ترين كسى بود كه در خوى و خيم از او پيروى كند و به مال و منال چشم نداشته باشد...

ترس فاطمه از آن بود كه با اين ازدواج از پدر محبوبش جدا شود. پدرى كه توان دورى او را ندارد...

در اين هنگام پيامبر ترس فاطمه را سبك مى كند و مى گويد:

«كوتاهى نكردم تا تو را به همسرى مردى درآوردم كه بهترين خانواده ى من است...» بلكه بهترين همه ى مردمان است!... و ى همچنين مى گويد:

«... او دانشمندترين، بردبارترين، و نخستين مردم در پذيرفتن اسلام است...» گويى پيامبر نشانه هاى خرسندى را در چشمان فاطمه مى نگرد، گويى تپشهاى قلب فاطمه را كه تند و پياپى شده، به ماننده ى سرودى خوش آهنگ با گوش مى شنود. آنگاه پيامبر از پيش فاطمه نزد على برمى گردد و مى گويد:

«آيا چيزى همراه دارى تا با آن فاطمه را به ازدواج تو درآورم؟...» اين پرسش پيامبر، براى على نشانه ى خرسندى بود!...

كارها در انديشه ى على وارونه شد...

اگر پروردگار مى خواست به اندازه ى كوه احد به على طلا مى داد تا در دنياى خود توانگر شود و به عروس خود چنان كابينى سنگين پرداخت كند كه هيچ گنجى به گرانى آن نرسد و هيچ عروسى چنان كابينى شگرف دريافت نكرده باشد...

ليكن خداى پاك روزى على را به اندازه گردانيد...

چكه چكه به او روزى داد...

خدا على را نمونه ى زنده ى رنجبران، مستمندان و تهيدستان ساخت تا براى مردم نمايش دهد چگونه مردى كه چشم به روزى آن سراى دوخته و آرزوى ديدن چهره ى خدا را در سر مى پروراند، در اين جهان زندگى مى كند...

چگونه واجب مى آيد انسان، مال پرستى خود را سركوب كند، به روزى اندك خرسند باشد تا از لغزشگاه هاى تن آسايى و پرتگاه هاى خوشگذرانى- كه جانها در آن سرنگون مى شود- بركنار بماند...

چگونه شايسته خواهد بود كه انسان ستونهاى خانه ى زناشويى خويش را بر زيربنايى از عشق و دوستى و مهرورزى استوار سازد نه بر پايه هايى از سيم و زر و كالاى گرانبها و ابزار ارزشمند زندگى...

گويى كه توانايى برتر و والاى پروردگارت براى بنده ى خود در سايه ى بخشايندگيش چنين خواسته است كه آن بنده ى اميدوار به ريزه ى روزى يزدان، در اوج تنگدستى، پاره اى اندك از بهره ى ناچيز و كوتاه خود را با ديگران بخش كند تا در زندگانى تنگ و سختى همانند زندگانى تنگ خود گشايشى پيش آورد، و چه بسا خود از ديگر برادران رنج ديده و بى بهره ى خود در زندگى تنگتر و دشوارترى به سر برد...

زيرا همچنان كه پيامبر فرمود بهترين بخشش، بخشش تنگدستى به تنگدست ديگر است... و بايد براى هر كس، از روزى و بهره ى ديگرى بهره اى باشد تا احوال روزگار به نيكى و اصلاح روى آورد...

حركت زندگى ناچار است براى پيش روى گام بردارد...

پيشرفت و بالندگى بشريت سرنوشتى است نافذ كه زمين را مى شكافد ، كوه ها را پاره پاره مى كند، ستارگان را ناپديد مى سازد و آسمانها را چاك مى دهد...

اكنون انديشه ى على پر شده است از پرسشى كه پيامبر از او كرده است...

بارها و بارها آن پرسش در گوشهاى على به گونه ى آوا و پژواك آمد و شد مى كند:

«آيا چيزى همراه دارى تا با آن فاطمه را به ازدواج تو درآورم؟...» «آيا چيزى همراه دارى...؟...» «آيا...؟...» على چه چيزى نزد خود داشت اگر دارايى هاى خود را شمارش مى كرد؟...

على مسافرى را مى ماند در بيابانى كه همه ى كالاهايش در ميان دو سبد بر پشت شترى برداشته مى شود...

در سوز و سرما و افروختگى گرما راه ها مى پيمايد و منزلگاه ها درمى نوردد...

از سرماى شب مى گذرد بدان سان كه در گرماى نيمروزى در مى آيد..

همه ى آرزوى او اين است كه به سرزمينى سرسبز، پر ميوه و سايه ور برسد. سرزمينى سرسبز كه از دور بر كرانه اى ناديدنى و ناشناخته خودنمايى مى كند. و آن دو سبد كالا در دو سوى راست و چپ شتر همانند دو كفه ى ترازو آويزان است...

ليكن آن دو سبد با هم يكسان نيستند و برابر نمى ايستند...

يك لنگه از آن دو بارى است از ارزشها و معنويات... و لنگه ى ديگر پاره اى از ماديات...

اما لنگه بار نخست گنجهايى است از ايمان...

نهادى روشن...

هوشى تيز و سرشار...

زبانى گشاده و آشكار بر پايه اى نيرومند از توانايى بيان...

قلبى بى باك كه هراسها از آن در هراسند...

اما لنگه بار دوم خرقه اى است وصله دار و ژنده كه دو زانوى على از زير دامن ريشه ريشه شده ى آن پيداست... و نيرويى بدنى كه كوه ها را درهم مى شكند... و شمشيرى كه چه بسيار در پيكر شيطان زخمهاى كشنده زده است... و زرهى كه آن را به هنگام شعله ور شدن آتش جنگ و برافروخته شدن زبانه ى پيكار ، جان پناه خود مى ساخت تا شايد او را از گزند دشمن دون مايه، يا نيش نيزه ى بى پروا نگاه دارد، اگرچه او- از روى باور- مى داند كه از فرمان سرنوشت ساز خدا هر آنگاه كه فرا رسد هيچ راهى براى رهايى نيست...

ليكن آن زره، گريزگاه مقدرى بود براى على كه با آن از سرنوشتى خدايى و گريزپذير به سوى سرنوشتى خدايى و گريزناپذير مى رفت!...

بلكه على- بى آنكه كوتاهى ورزد- همواره خدا را مى خواند تا مرگ را بهره ى او سازد و او جان خود را سپر بلاى مرگ كند پيش از آنكه سپر خود را در پيش تير مرگ نگاه دارد. و اين خواسته ى على، از دين استوارش برمى خاست تا درفشهاى هدايت خداوند بالا رود و نشانه هاى پروردگاريش به كمال رسد.. آرمان على اين بود كه چهره ى جهان را با شادابى و نيكوكارى، آشتى و آرامش فروپوشاند...

اما با اين همه اسلام ناب همواره تا به امروز به ماننده ى نقطه ى تابناكى است در ميان تيرگيهاى مه...

به سان خط بلندى است كه از نور كه از پشت انبوه ابرها و تاريكى ها خودنمايى مى كند...

هلال ماه نو را ماند!...

آرى على چه بسيار پروردگارش را مى خواند تا شهادت را روزى او گرداند...

زيرا شهادت آرزوى على بود...

على پس از چند لحظه، از سردرگمى، با آوازى جان پرور و تيمارخوارانه به خود آمد:

«زره ى حطمى تو كجاست...؟...» پاسخ داد:

«اى پيامبر خدا نزد خود من است...» پيامبر فرمود:

«آن را به فاطمه كابين ده...» على به دستور پيامبر زره را به بهايى ناچيز فروخت...

چه كابين ارزانى بود و چه كابين گرانى!...

در گستره ى خريد و فروش چه ارزان بود...

در پهنه ى جهاد و فداكارى چه گران بود...

آيا چيزى براى انسان گرانبهاتر از ابزارى هست كه او را از مرگها نگاهدارى مى كند؟...

آيا زره ى على نماد چيزى نيست كه جان را از يورش مرگ پناه مى دهد؟...

ليكن على هرگز به هنگام جنگ در انديشه ى نگاهداشت جان خود نبود...

پس زره چيست تا او را نگاه دارى كند؟...

سپر چيست تا آسيب را از او دور كند؟...

سپر چرمين چيست تا او را از گزند دشمنان پناه دهد. او كه در ميدان نبرد، از خود با هستى خود نگاهدارى مى كند... على نه تنها بلاى جان مرگ است بلكه بلاى جان ستم نيز هست...

سينه اش سپر است...

دستش زره است...

بازوانش سپرهاى چرمى اوست...

درست به سان نره شيرى است كه از هستى و كنام خود با چنگ و دندان نگاهدارى مى كند...

دو سال بعد آنگاه كه پيامبر على را فرستاد تا دژهاى خيبر را بگشايد دژهايى كه همه ى سران اسلام از گشودن آنها سرباز زدند- باز زره ى على پس از آنكه زير ضربه هاى جنگ افروز يهوديان تكه تكه شد، نتوانست براى او كارساز باشد...

على در آن هنگام زره را زير پاهاى خود افكند...

بى زره رو به سوى دشمنان نهاد...

در ميان آنان تاخت و تاز مى كرد و دارات مى نمود تا آنگاه كه توانست در يكى از دژها را بركند و آن را با دست چپ بردارد و سپر خود سازد...

سپس آن را به ماننده ى پلى بر روى خندق قلعه ى خيبر افكند تا خود و مردانش از روى آن به نهانگاه دشمنان خدا روانه شوند!...

على جوانمرد، زره ى خود را كابين داد...

«ام سلمه» رفت و با دو درهم براى عروس جهاز خريد...

چه جهازى؟...

نه اسباب و اثاثيه اى گرانبها!...

نه ابزارى زينتى و تجملى!...

نه لوازمى بسنده!...

بلكه كالايى اندك و ارزان. بدان اندازه كه نمى توانست دو همسر را از گرماى تابستان و سرماى زمستان نگاهدارى كند:

بسترى با لايه اى از پشم وانزده...

بالشى پوستين با لايه اى از ليف...

يك تخته بوريا...

چند ظرف براى آب خوردن، شستشو كردن و خوراك پختن...

يك مشك آب...

يك دستاس براى آرد كردن دانه هاى خوراكى...

چند پياله ى سفالين... و پيش از همه ى اينها پاره اى مواد خوشبوى...

هنگامى كه گاه بستن پيوند زناشويى فرارسيد، پيامبر به بلال- آن دعوتگر آسمان- فرمود تا در ميان مردم بانگ اذان سر دهد...

چون مسلمانان به بانگ بلال پاسخ دادند و گرد آمدند محمد براى آنان سخنرانى كرد و فرمود:

«سپاس خدايى را كه براى روزيهايش ستايش مى شود...

«براى تواناييش نيايش مى شود...

«براى نيرومنديش فرمانبردارى و پرستش مى شود...

«براى شكنجه و چيرگيش از او بيم است و هراس...

«خجسته باد نامش...

«فرازمند بادا بزرگيش...

«دامادى را انگيزه ى پيوند گردانيد و فرمانى بايستنى...

«زهدانها با آن باردار شدند...

«مردمان با آن سامان يافتند...

«و او كه خود سترگ گوينده است، فرمود:

(و اوست آن كه انسان را از آب آفريد آنگاه او را نژادى و پيوندى گردانيد، و پروردگارت تواناست...) (فرقان، 54).

از آن پس پيامبر مردم را از پيوند زناشويى ميان على و فاطمه آگاهى داد و آنان را گواه گرفت و به سخنان خود افزود:

«خدا به من فرمان داد تا فاطمه را به همسرى على پسر ابوطالب- پسر عمم- درآوردم اى مردم گواه باشيد كه من فاطمه را به زنى وى دادم...» على راضى و خرسند شد...

فاطمه نيز راضى و خرسند شد...

پيامبر به هر دو آنان تبريك گفت و فرمود:

«بار خدايا اين دو از منند و من از اين دو...

«پاك دادارا! بدانگونه كه تباهى را از من بردى و مرا پاك گرداندى، تباهى را از اين دو نيز ببر و آنان و دودمانشان را پاك گردان...» آيا آفريده اى نزد خدا از پيامبر محبوبتر مى توان يافت؟...

آيا نيايشى سزاوارتر براى پذيرش از اين نيايش مى توان پيدا كرد. نيايشى كه از روى لابه و زارى به ماننده ى گدازه ى قلب و نواى نفس روان مى شود تا در لحظه اى كه خدا در چشم اندازها و در ديدگاه هاى پيامبر تجلى مى يابد، به مهر و آمرزش و بزرگى و بخشندگى او پيشكش شود؟...

بخش هفتم

جشن عروسى

پيشامدها به نرمى نسيم بهارى روى آورد...

لبخندى شيرين بر لب و دندان «مدينه» نقش بست. چهره ها با شادمانى درخشيد.

دلها با شراب پيروزى سرمست شد...

زيرا خدا دشمنانش را سركوب كرد...

فشار گردن كشان را از ميان برداشت...

سركشان قريش را پاره پاره بر خاك «بدر» فروافكند...

بت پرستان را در «مكه» از بيخ و بن بركند...

يهوديان را بر فرازهاى «طيبه» خوار كرد...

گردن منافقان را پيچيد. منافقانى كه در جامعه ى نوبنيان اسلامى به ماننده ى ميكربهايى بيمارى زا در كالبد نوزادى ناتوان روان مى شدند كه ياراى ايستادگى و خويشتن دارى در برابر خطرها را نداشت، خطرهايى كه مى خواست او را به دست نابودى بسپارد و نيست كند...

همواره آنان كه از حزب خدايند روز بدر را نشانه اى برافراشته بر سر راه خدا مى شناسند...

در هر ماه «رمضان» آنگاه كه يك سال بر دنيا بگذرد و سالى ديگر فرا رسد حتى براى يك لحظه با آن زندگى مى كنند...

آن روز را براى پندآموزى و جشن و سرور در خاطرها دوباره زنده مى كنند...

آن روز را براى يادكرد بخشش و روزى پروردگارشان بر صفحه ى خاطره ها مرور مى كنند. آن روز را تصويرى زنده مى بينند از برخوردى سرنوشت ساز بر سر «آب بدر» ميان دو گروه كه در چگونگى، شمار افراد و جنگ افزار با يكديگر نابرابر بودند...

گروه مسلمانان را- كه اندك بودند و نيرويى جز ايمان نداشتند- پيامبر رهبرى مى كرد و پيشاپيش او دو پرچم سياه روان بود...

گروه مشركان را- كه بسيار بودند و همه جنگاور و سواركار با ساز و برگ بى شمار- بزرگان نژاده ى قريش و نيرومندان آزموده نبرد رهبرى مى كردند...

آسياب جنگ به گردش درآمد...

چرخش آن سخت و تند شد...

آنگاه كه تيرگى گرد و خاك برخاسته از جنگ، رو به روشنى رفت و فرونشست، دو تن از ياران پيامبر به مدينه آمدند: عبدالله پسر رواحه و زيد پسر حارثه بر پشت ماده شتر پيامبر...

رنگ از رخسار فرومايگان يهود و منافقان ناكس پريد...

برخلاف آنچه در دلهايشان آرزو مى كردند نتيجه اى وارونه گرفتند. از نتيجه اى ناكام ماندند كه هممواره براى رسيدن به آن شمع ها روشن مى كردند و چراغها برمى افروختند!

ليكن آنان در پى ويران سازى انديشه ها روانه شدند و در شهر شايع كردند كه محمد كشته شده است و مردانش بر خاك سياه افكنده شده اند...

شايعه ى آنان در مردم به ماننده ى زبانه ى آتش در خاشاك خشك روان شد...

مسلمانان افسوسها خوردند.... و چرا كه افسوس بخورند در حالى كه آن شايعه سرتاسر هستى آنان را فراگرفته بود و در دلهايشان به صورت حقيقتى راستين جاى كرده بود به گونه اى كه هيچ يك از آنان آن شايعه را دروغ نمى پنداشت... و چرا كه آن را دروغ بشمارند در حالى كه ماده شتر پيامبر بى سوار خود برگشته بود و اين بيشتر از فرو افتادن و كشته شدن سوارش بيم مى داد و كمتر مژده ى پيروزى همراه داشت؟ ليكن ديرى نپاييد كه گزافه ى دروغ پردازان با فرونشستن خورشيد، از ميان رفت...

شب به پايان نرسيد كه محمد و يارانش با پرچمهاى برافراشته به مدينه رسيدند...

اندكى كمتر يا بيشتر از يك ماه از پيروزى جنگ بدر نگذشت كه همه چيز براى فاطمه آماده شد تا به پيشواز روزى عروسى برود...

بانوان هاشمى و ديگر بانوان در نشستى دوستانه گرد هم آمده بودند و از هر درى با هم سخنانى دلنشين و خوشايند مى گفتند. سخن از كار زهرا پيش آمد...

يكى از آنان گفت:

«چرا على پسر ابوطالب همسرش را از پيامبر درخواست نمى كند؟...» ديگرى گفت:

«شايد شرم على از پيامبر او را از اين كار بازمى دارد...» «ام ايمن» دايه ى پيامبر از ميان آن بانوان داوطلب شد تا در اين باره نزد پيامبر رود و سخن گويد... محمد از آن بانو فرمانبردارى داشت به ماننده ى پسرى كه از مادرش فرمانبردارى مى كند. هيچ زنى همانند ام ايمن با محمد آشكارا و بى پرده سخن نمى گفت...

ام ايمن در خانه ى محمد را زد...

محمد از ديدن ام ايمن شادمان و زنده دل شد...

چون ام ايمن ديد كه محمد با گشاده رويى به او روى آورد، پيش آمد و با زيركى و كاردانى، بهترين واژه ها را در زيباترين ساختار به كار گرفت تا عاطفه ى محمد را به جنبش درآورد و هستى او را گوشى شنوا سازد و قلبى پذيرفتكار. قلبى كه تپشهاى آن نغمه هايى شيرين باشد به ماننده ى سرودى از مهربانى و دلسوزى...

ام ايمن به محمد گفت:

«اى پيامبر خدا!...» آنگاه از فراخترين درها به درون محمد راه جست:

«اى پيامبر خدا!... اگر خديجه اكنون زنده بود از عروسى فاطمه شادمان مى شد و اشك شادى در ديده مى گردانيد...» چشمان پيامبر به دنبال اين سخن نمناك شد...

قطره هاى اشك بر روى گونه هايش غلتيد...

ديدگان خود را كه با ابر اشك پوشيده شده بود به گذشته ها برگردانيد...

آنگاه با نفسهايى آه آسا و آوازى آهسته زير لب زمزمه كرد:

«خديجه!...

«مانند خديجه كجاست!...» خديجه خاطره اى است كه چيزى ارزنده تر از آن در گنجهاى دستاورد عمر يافت نمى شود و گران بهاتر از آن در اندوخته هاى پر ارج يادها پيدا نمى آيد...

شكوهى است كه هيچ شكوهى تا به كف پاى آن نمى رسد...

عشقى است كه با تپش قلب مى زيد هنگام كه جان در تن باشد... و فايى است هميشه تازه، هميشه سرسبز، بى پايان و جاودانه...

روزهايش فرسوده نمى كند...

روزگارش به پايان نمى رساند...

همواره بر پهنه ى هستى، گسترش مى يابد تا به رستاخيز رسيد، آنگاه در آستانه ى فراخ خداوندى، جاودانه پناه گيرد...

آنجا در آسمانهاى برين براى خديجه جايگاهى است، والاترين جايگاه ها...

آنجا در بهشت براى خديجه سراپرده اى است از مرواريد آبدار و رشته هاى سيم و زر، نه در آن فرياد تلخى و نه رنجى، بلكه يكسره درود است و بدرود، آسايش است و آشتى...

پيامبر از سفر خاطره هاى پرآشوب برمى گردد. به «ام ايمن» نگاهى مى افكند كه در آن بازمانده اى از اندوه ديرين و نوينش موج مى زند. نگاه پيامبر پذيرش درخواستى را با خود دارد كه ام ايمن براى آن نزد محمد آمده است...

از آن پس محمد خواست خود را آشكار مى سازد...

آرى هنگام عروسى فاطمه فرارسيده است.

چون ام ايمن با شادمانى بيرون رفت، پيامبر على را فراخواند و دستور داد تا براى مردم سور و مهمانى آماده سازد...

على دوست داشت همه ى جهان با شادى او در ازدواج آن بانوى محبوب و گرامى شريك باشد...

على از بسيارى نيكبختى در سر تا پاى پيكر خود احساس سبكى مى كرد، تا آنجا كه گويى بر روى آب راه مى رود...

خانه از مهمانان پر شده بود...

از بسياريشان نزديك بود هوا براى آنان كم آيد...

پس چگونه خوراك براى آنان بسنده آيد. خوراكى كه براى آنان آماده شده بود نياز گروه كوچكى- كمتر از ده تن- را برآورده نمى ساخت تا چه رسد به آن همه مهمان كه از دهها و دهها افزون بودند؟...

على از روى خرسندى و آرامش لبخندى زد...

زيرا باور او به بخشش پروردگارش بى اندازه بود...

يك دعا بر درگاه يزدان پاك، براى فروباريدن روزهاى خداوندى بسنده است. در اين هنگام كاسه هاى خوراك به سوى خوان روان شد، تا اندك چيزى از آنها كم مى شد برمى گشد و دوباره پر مى شد. تا از سر خوردنى هاى گوناگون درون آنها چيزى برداشته مى شد برمى گشت و دوباره لبريز مى شد...

پيامبر بانوان هاشمى و بانوان مهاجران و انصار را بانگ زد:

«فاطمه را بياوريد. مى خواهم او را به خانه ى همسرش ببرم و به او ببرم!...» پيامبر استرى داشت خاكسترى رنگ، شهبا نام، آن را آماده كردند...

پارچه اى از مخمل بر پشت آن افكندند...

پيامبر از فاطمه خواست تا بر پشت فربه و هموار آن استر رهوار بنشيند...

كاروان عروس به راه افتاد...

سلمان فارسى از پيش راه مى پيمود و مهار ستور را در دست داشت و آن را در راه پيش مى برد...

پيامبر در ميان حمزه، جعفر، عقيل و گروهى ديگر از مردان هاشمى از پس، راه مى سپردند، همه شمشير از نيام بركشيده... و مردم نيز گروه گروه در پس آنان راه مى رفتند...

موكب عروس با نرمى و آرامش روان شد...

در سينه ها شادى...

در چهره ها لبخند...

در گامها سرمستى پر خروشى كه جنب و جوش شادمانه ى مردم را به رقص همانند مى ساخت...

حتى كرانه ى آسمان به رنگ خاكسترى جان فزايى درآمده بود، زيرا روز آرام آرام به سوى شامگاهان مى خزيد...

بر كرانه ى ديگر آسمان پاره ابرهايى نازك و درخشان خيزان و خزان و چرت زنان بر روى هم غلت مى زدند...

گويى بيرقهايى ديبا هستند كه وزش سبك نسيم با آنها بازى مى كند...

گويى بالهاى كبوترانى سفيدند كه پر و بال مى زنند و گاه بالا مى گيرند و گاه گرداگرد آن موكب پر شگون به گردش درمى آيند...

شفق ياقوتى رنگ پرتوهاى سرخ خود را بر آن جايگاه مى افشاند...

زمين زير نور شفق، دريايى را مى مانست شگرف مايه...

پرتوهاى آن شفق، آب كوهه هايى را مى مانست بلند و گسترده...

كاروان فاطمه كشتيى را مى مانست كه آب كوهه ى دلها را مى شكافت...

دلهايى كه يكسره روشنى بود و پاكى...

بانوان خوش آواز، آواز سردادند...

آنچه دلها احساس مى كردند زبانها با سرود آشكار مى ساختند...

ترانه ها زبان حال فرخندگى احساسات بود...

هر ترانه اى بندى آهنگين داشت و هر بندى تكرارى...

هان اين «ام سلمه» است كه آوازخوانى را آغاز و رهبرى مى كند...

او با ابريشم رباب قلبش زيباترين ترانه را براى زيباترين عروس مى نوازد...

محبوبترين عروسى كه تا اكنون زمين بر پشت خود كشيده و آسمان بر سر او سايه گسترده است.

ترانه هاى ام سلمه مژدگانى بود و اميد...

اميد او ياد كرد خدا بود و نيايش...

نيايش او آهنگها بود و سرودها... و در پى ترانه ها و سرودهاى او، بانوان ديگر نيز پاره هايى از آن ترانه هاى دلنشين و اثربخش را پژواك وار بازگو مى كردند...

ام سلمه ترانه سر مى دهد:

«همسايه ها همسايه ها! به ياورى خدا، به پا خيزيد از جا، در همه هنگامها، سپاس داريد او را» بانوان ديگر با همخوانى بازگو مى كنند:

«همسايه ها همسايه ها! به ياورى خدا، به پا خيزيد از جا، در همه هنگامها، سپاس داريد او را» ام سلمه ترانه خوانى را دنبال مى كند:

«يزدان نشان داده، از پس ناسپاسى، راه درست ما را، جان دوباره بخشيد خداى آسمانها» «اى بانوان! همراه و ره پيما شويد. با برترين دخت جهان، جان لطيف خاله ها، روح روان عمه ها، گردد ورا برخىّ جان» «دختر خوب مهترى كه داده لطف ايزدى، با وحى و با پيغمبرى، او را سرى و سرورى» بانوان ديگر با همخوانى پس از هر بيت، بيت آغازين را بازگو مى كنند...

عايشه پس از ام سلمه به سرودخوانى مى پردازد و بانوان ديگر نيز با همان روش از او دنباله روى مى كنند:

«اى بانوان كه در زير روسرى ها چهره نهان ساخته ايد نكوكارها را در انجمنها بازگو كنيد» بانوان ديگر با همخوانى بازگو مى كنند:

«اى بانوان كه در زير روسريها چهره نهان ساخته ايد نكوكارها را در انجمنها بازگو كنيد» عايشه سرودخوانى را دنبال مى كند:

«ستايش خداى را براى بخششهايش سپاس خداى را آن كه توانمند است و گرامى» «اى بانوان به خانه ى شوى ببريد دخترى را كه خدا بلند آوازه كرد او را به پاكى ويژه كرد»

بانوان ديگر با همخوانى پس از هر بيت، بيت آغارين را بازگو مى كنند...

اينك حفصه به ترانه سرايى مى پردازد:

«فاطمه گزيده ترين بانوى جهان است چهره اش همانند قرص ماه تابان است» بانوان ديگر در پى او مى گويند:

«فاطمه گزيده ترين بانوى جهان است چهره اش همانند قرص ماه تابان است» حفصه ترانه خوانى را پى مى گيرد:

«اى فاطمه خدايت به همسرى جوانى درآورد بخرد آن على جوانمرد آن ابرمرد همه شهر» «همسايگانمان عروس را بردند عروسى بزرگوار دخت شكوهمند مردى درستكار» بانوان پس از هر بيت در پى حفصه با بيت نخست ترانه خوانى مى كنند...

اكنون معاذه ى انصارى پيش مى آيد و ترانه سر مى دهد:

«من سخنى مى گويم كه در آن است آنچه بايد من بهترين ها را يادآورى مى كنم من زيباترين را آشكار مى سازم» بانوان پس از وى آواز برمى آورند:

«من سخنى مى گويم كه در آن است آنچه بايد من بهترين ها را يادآورى مى كنم من زيباترين را آشكار مى سازم» معاذه ترانه اى را كه آغاز كرده ادامه مى دهد:

«محمد برگزيده ترين آدميزادگان است در او خودپسندى نيست در او گردن فرازى نيست» «ما با رهنمودهاى برتر او راست روى و رستگارى خود را شناختيم خدايش پاداش نيك دهاد» «ما با دختر پيامبر رهنما و بزرگوار هم رهيم دخترى بر قله اى بلند از بزرگوارى با خاندانى بر فراز بلند پايگاهى من چيزى هم پايه ى آن بزرگوارى نمى بينم» و بانوان بيت نخست را پس از هر بيت به آواز مى خوانند كاروان عروسى در ميان همگى مردم مدينه از مردان، زنان و كودكان روان شد. كشتى رنگارنگ و بادبان برافراشته اى را مى مانست كه با سنگينى و آرامش به سوى لنگرگاه خود روان بود...

لنگرگاه آن كشتى اطاقكى بود كه براى پذيرايى عروس و داماد آماده شده بود، و همانجا براى آنان خانه ى كوچكى به شمار مى آمدد كه تا اندازه اى نياز آنان را برآورده مى ساخت...

كف آن شن بود...

در گوشه اى چند تخته پوست قوچ...

در گوشه اى ديگر حصيرى از حصيرهاى شهر هجر...

در گوشه ى سوم دو بستر از كتان مصرى كه لايه ى يكى از آنها ليف خرما و لايه ى ديگرى پشم بود و تختى كه رويه ى آن با بندهايى تافته از برگ خرما طناب پيچ شده بود...

اينجا و آنجا نيز چند تكه ابزار و اسباب خانه نهاده بود، با سامانى كه از ذوقى سليم و سليقه اى خوش تهى نبود...

پيامبر بر آن عروس و داماد جوان وارد شد در حالى كه برق شادمانى چهره ى او را درخشان كرده بود...

هنگامى كه پيامبر بر جاى خود استوار شد، عروس و داماد را در دو كنار خود گرفت، فرمود تا كاسه اى آب آوردند، پيامبر با آن وضو ساخت پاره اى از آن را بر سر آن دو محبوب افشاند و با فروتنى آيه هايى از قرآن خواند و براى آنان بهترين دعاها را به آستانه ى پروردگار پرواز داد...

آيا آن قطره هاى آب رمزى بود از پيدايش و تكامل زندگى؟ آيا دعاهاى پيامبر اميد و آرزويى بود براى اين كه خدا از آن رمز فرزندانى پاك از آن دو پديدار سازد تا در نسل هاى آينده روان گردند؟...

آرى گويى كه اين چنين بود!...

گويى كه پيامبر با زبان نهان خود اين سخن خدا را مى خواند كه:

(هر چيزى را از آب زنده گردانيديم...) (انبياء، 30).

هيچ چيزى براى پيامبر محبوبتر از اين نبود كه از تخمه ى آن دو عزيز گرامى فرزندانى پاك و درستكار پديد آيند كه زندگى ظاهرى وى در آنها تا روزى دوام يابد كه زمين نابود شود و آسمان شكاف بردارد و ستارگان و خورشيد سپهر براى هميشه خاموش گردد و جهان به پايان خود رسد...

هان اين است آب!...

هان اين است دعا!...

هان اين است نيروى اميد بخشى كه تنها و تنها شايسته ى آن نيروست كه به هر دعايى پاسخ گويد...

آيا آنجا كسى هست كه از محمد آگاهتر به كردار خود، راستگوتر در گفتار خود، و سزاوارتر براى رسيدن به آرزوهاى خود باشد؟ او شايسته ترين كسى است كه با روان روشنش در مى يابد خد او را نوميد نمى كند بلكه با سرنوشت فرخنده ى خود فرمان مى راند و از پيوند آن دو همسر، آرزوى پيامبر را برآورده مى كند، و به آن دو فرزندانى نژاده و نيكوكار مى بخشد...

پيش آى و گواه پيامبر باش كه آن اميد و آرزوى خود را با فروتنى و لابه از جامه ى تلميح و رمز و اشاره بيرون مى آورد و به گونه ى دعايى روشن و آشكار بر زبان مى راند...

به پيامبر بنگر كه چهره ى خود را به سوى آسمان بالا مى گيرد و هستى او يكسره فروتنى و آرامش مى شود، چنانكه گويى به نماز ايستاده است...

به پيامبر گوش فرا ده كه با همه ى احساسات پاك و اندام آرام خود روى به سوى آفريدگارى كرده است- كه در آفرينش خود نوآوريها دارد، در گل مايه ى بدبوى و سفال مانند آدم زندگى مى دمد، جانها را به پيكرها مى سپرد- تا با او نجوا كند. نجوايى كه سر تا پاى هستى او را در خود غرقه مى سازد:

«بزرگ آفريدگار! اين دو تن را از همه ى جهانيان بيشتر دوست دارم، تو نيز آنان را دوست بدار...

«در فرزندانشان بركت ارزانى فرما...

«نگاهبانى از سوى خود بر آنان بگمار...

«من آنان و فرزندانشان را از دست اهريمن نفرين شده به تو مى سپارم...» و خدا شنيد...

خدا آن زارى و لابه ى به حق شايسته را گوش داد... و با گذشت روزها پسرى به اندام و نيكوروى پيد آمد...

بلندمرتبه است آفريدگارى كه نگارگر چهره هاست...

برتر است توان يزدان توانا...

پاك است ايزدى كه تنها او دعاها را برآورده مى كند... و از اين پس چه نيكو فرزندانى براى آن نيايى پيدا آمدند كه خدا او را بر همه ى جهانيان برگزيد، و به او و ايشان خشنودى بخشيد...