پسران نه پسرخواندگان
احساس فاطمه در هنگام گرفتارى عايشه- مادر خردسال مومنان- به ماننده ى احساسى
بود كه نزديك به يك سال پيش، در هنگام پيش آمد غم انگيز زينب به او دست داد. زينبى
كه در آن روزگار بر كناره ى زندگى زناشويى، بلكه بر كناره ى زندگى به سر مى برد!.
از ره گذر دلسوزى و مهرورزى، دو سال پياپى، احساسات انسانى و لطيف فاطمه بر
پرتوى روشنگر شناور شد تا در ژرفاى هستى زينب و عايشه نفوذ كند و آن دو را- پنهان و
آشكار- ببيند كه چگونه با عواطفى پراكنده و پريشان در جوش و خروشند. عواطفى كه گاه
با هم سازگار در مى آيند و گاه ناسازگار، گاه يكديگر را مى رانند و دور مى كنند و
گاه به هم مى پيوندند و انبوه مى شوند. فاطمه با اين دلسوزى، پياپى از تاريكى افسوس
و اندوه به روشنايى فرخندگى و شگون و از سياه چال نوميدى به اوج اميد و آرزو مى
رسيد و بار ديگر به جايگاه نخست خود برمى گشت، به سان روز كه درپى شب فرامى رسد و
شب كه به دنبال روز درمى آيد...
از ره گذر عشق- عشق برترى كه روان فاطمه را روشنى داد تا يكسره درخشندگى و پاكى
شد و قلب او را توانگرى بخشيد تا سراسر خيرخواهى و وفادارى گشت، و در هستى و روان
خود به توانگرى رسيد، و با تن و دل خود در هستى پيامبر ذوب شد به گونه يى كه
پيامبر، او و او پيامبر شد- آرى از ره گذر عشقى اين چنينى، تپشهاى قلب فاطمه در
سينه پايين مى آمد و بالا مى گرفت، آهسته مى زد و تند مى شد. تپشهايى كه پژواك
تپشهاى قلب پدرش بود و پدرى كه فاطمه مى ديد از داستان عايشه و زينب- كه يكى زير
نيروى تهمت و بهتان و ديگرى زير فشار بيزارى از همسر خود، خرد شده است- در آشفتگى
رنج آورى به سر مى برد و با آن آشفتگى نمى داند پا پيش نهد و كار را يكسره سازد يا
شكيبايى ورزد و چشم انتظار بماند تا گذشت روزها خود به سخن آيد و اين دو دشوار را
آسان سازد!...
پيامبر اينك بر سر دو راه دور از هم درآمده است...
دو راهى كه با سراسيمگى آغاز مى شود و چه بسا با سراسيمگى نيز پايان پذيرد...
هان پيامبر اكنون، پيرامون سرنوشت شوم زينب در برابر پرده يى ايستاده كه در پس
آن پريشانى آزارنده و نگرانى كشنده اى براى ترس از هياهو و شورشى زشت نهفته است.
شورشى كه پيامبر با چشم بينش خود آن را مى بيند كه مى خواهد بوى گند خود را در هوا
پراكنده كند...
پيامبر با حس تابناك خود به زودى پا پيش مى نهد و كار را يكسره مى كند...
آن دو همسر را كه درگيرى و كشمكش فرسوده و نزار كرده، با خواسته ى خود وامى
گذارد...
آن دو را رها مى كند تا هرچه بخواهند انجام دهند...
چاره اى نمانده جز اينكه پيمان زناشويى ميان آنان گسسته شود...
اگر آن دو همسر به خود واگذار شوند براى خود بهتر مى دانند كه شرعا از هم جدا
شوند همچنانكه پيش از اين نيز عملا از هم جدا شده اند و دلها و تنها و بسترهايشان
از هم دور شده است.
گمان نمى رود براى ما محال باشد يا به محال ماند اگر بخواهيم از لابه لاى انبوه
سده هاى گذشته بنگريم وبه نگرانى نگاه كنيم كه در نهاد فاطمه به پچ پچ افتاده مى
گويد رنج زينب و زيد ناچار رو به پايان است...
در احساس فاطمه اندوه آن دو همسر به كرانه ى پايانى خود پس نشينى مى كند...
به انتهى مسير خود مى رسد...
فاطمه بى چون و چرا و از روى خيرخواهى و سلامت جويى اين پايان را براى زينب و
زيد اميد داشت، و آرزو مى كرد هم زيد از اين زندگى پست و خفت بار رهايى يابد و هم
زينب از آن فشار روانى كه نيروى خردش را در دره ى ديوانگى فرومى افكند، آسوده
شود...
اين آرزو با سرشت زهرا درخورتر و نزديكتر است. زيرا سرشت زهرا با نرمى و آرامى،
مهربانى و دلسوزى سرشته شده است، به خجستگى و آشتى و آرامش گرايش دارد نه به گجستگى
و خشم و چالش... و در اميدوارى به آمرزش و مهر خدا همواره در پيش روى آنانى كه از
جانهاى پاك و دلهاى روشن برخوردارند گشوده است...
اين آرزو با خوى و سرشت پدر بزرگوار فاطمه نيز نزديكتر و درخورتر است، زيرا او
هم يكسره مهر است و گذشت...
ليكن اعتراض و بدگويى مردم پيامبر را پس مى كشيد و از دست به كار شدن باز مى
داشت...
زيرا زبان مردم همواره آز مى ورزد تا در سرشت مردم كنكاش كند...
در زشتى هاى آنان افتد...
در بديهايشان كنجكاوى كند...
گاهى به دروغ در آنها موشكافى كند و گاهى به راست...
آيا اگر آن دو همسر از هم جدا شوند، كار به آرامى رو به راه مى شود بى آنكه آن
قوم در آن كار بويى از خوارى و پستى دريابند و بى آنكه واژه ى بيدادگرانه يى آنجا
بر زبانها روان شود؟ يا برعكس آشوبى نابهنجار رخ خواهد داد؟...
خير!...
بلكه گروهى از آنان مى گويند: محمد را چه شده است كه مى خواهد خانه يى را ويران
كند كه خود پايه گذارى كرده، ساختمانش را استوار ساخته، كنگره هايش را بركشيده
است!...
گروه دوم مى گويند: چگونه محمد پسرش را- پسر خوانده ى خود را- يارى نمى دهد و
تنها مى گذارد!...
گروه سوم مى گويند: براى چه محمد اين عاطفه ى سركش را در زينب نيرو مى بخشد!...
و گروه چهارم نيز ياوه هايى ديگر سر مى دهند!...
گروه منافقان نيز از فراسوى همه ى اين گروه ها، آماده اند تا از آن رويداد، فتنه
اى ويرانگر و خانمان برانداز شعله ور سازند كه تنها آن ستم پيشگان را در خود
نسوزاند. پيامبر مى ترسيد آن فتنه، دامنگير آنانى شود كه اسلامشان بر لبه ى پرتگاه
است و هنوز جوهر ايمان در نهاد آنان استوار نشده است...
درست به ماننده ى رويدادى كه چند سال پيش در روز اسرا رخ داد...
آن روز گروه بسيارى از مردم در حقيقت آن سفر معجزه آساى پروردگارى گرفتار دودلى
شده بودند...
پيام آن سفر بر گوش كسانى مهر كرى زد كه ملكه ى انديشه آنان فسرده شده بود و
آنان نمى دانستند آن سفر را دروغ بشمارند يا راست بدانند، درست همانند كسانى كه
زخمهاى سخت آنان را از پاى درآورده و زمين گير ساخته است!...
گروهى بر پيامبر بدگمانى ها بردند...
گروهى با شگفت زدگيى سردرگم و آشفتگيى نادانانه گفتند:
«به خدا سوگند اين كارى است آشكار!... شتر در يك ماه از مكه به شام مى رود و در
يك ماه برمى گردد. آيا محمد آن مسافت را يكشبه مى رود و به مكه برمى گردد!...» آن
روز برگشتن از دين استوار خدا بر دلهاى گمراهان چنگ افكند و به خفه كردن آنها
پرداخت...
آيا آنان در نهاد خود و در كرانه هاى جهان هستى نشانه هاى خدا را نمى ديدند كه
همواره خردها را ناتوان مى سازد و ناشدنى را شدنى و آسان مى گرداند!...
هواى مدينه با دود انبوه شايعات تيره شد. نادانان و عيب جويان آبروى زينب را در
محرابهاى نماز و نيايش ناآگاهانه ى خود همانند بخور و بوى خوش سوزانيدند!...
دلها به خرده گيرى پرداخت!...
لبها به بدگويى دم زد!...
چشم ها به رمز و ريشخند اشاره كرد...
مردم از ميان دروغهايى ساختگى و گزافه گويى هاى نادرست تاويل ها كردند...
بدگويى ها كردند...
ياوه ها براى هم سراييدند...
آنان را چه پيش آمده كه اين چنين بهتان مى زنند و دروغ مى گويند؟... را ز آن را
بايد در بدگمانى دلها پيدا كرد...
يا در هرزه درايى هاى بيهوده...
يا در بى پروايى هاى بيش از اندازه...
يا در وانمودسازى مردم به دانستن چيزهايى كه نمى دانند!...
آنان را با آنچه در آن افتاده اند رها كن...
زيرا اكنون پروردگار دستورى داده تا مشيتهايش روان شود، از جهان پنهان به جهان
آشكار و جنبش و كنش بيرون آيد...
خدا در كار زينب و زيد و محمد به آنچه مى خواهد فرمان مى دهد...
خدا مى خواهد زينب و زيد با هم زناشويى كنند...
مشيت خود را بر اين كار استوار مى سازد و همان مى شود كه او مى خواهد...
كسى نمى تواند سخن پروردگار را نپذيرد...
(هيچ مرد و زن باايمان را نمى رسد كه چون خدا و فرستاده اش فرمان دهد، آنان در
پذيرفتن آن اختيار داشته باشند و بتوانند نپذيرند...) (احزاب، 36).
بارى زناشويى ميان آن دو همسر سر مى گيرد...
زناشويى آنان سازشى است عملى كه اختلاف طبقاتى را ميان آن د و همسر نابود مى
سازد، جايگاه يكى را فرود مى آورد و ارزش ديگرى را بالا مى برد...
شكستى است براى جداسازى زبردستان از زيردستان، آزادگان از بردگان...
شكاف ژرفى است در ديوار نظام اجتماعيى كه مردم آن روزگار برپا ساخته بودند...
نماد زنده يى است براى درهم كوبيدن آيين فرمان دهى و فرمانبردارى، پيشوايى و
پيروى...
برابرى است... و زينب در راه دگرگونى اين نظام اجتماعى پيشاهنگ است...
ديرى نمى گذرد كه خدا مى خواهد تا آن دو همسر از هم جدا شوند...
مشيت خود را بر اين كار استوار مى سازد...
جدايى آنان سازشى است عملى كه به زن حق مى دهد از قيد و بند همسرى كه با او به
سازگارى نرسيده و كامروا نشده است با طلاق رهايى يابد... و در اين كار هيچ اجبارى
نيست...
هيچ زيانى نيست...
هيچ گناهى نيست كه زيد زينب را معلق رها كند به گونه اى كه زينب نه با او همبستر
باشد و نه جدا شده...
بلكه دست آويختن به كارى است پسنديده، آسان سازى كارى است خنيده... و زيد در راه
دگرگونى اين نظام اجتماعى پيشاهنگ است...
خدا مى خواهد پيوندهاى زناشويى تعديل يابد و در خانواده ى اسلامى بر روشهاى درست
و راست خود روان شود...
مشيت خود را بر اين كار استوار مى سازد...
فرمان دادگرانه ى وى مردم را از آيين فرزندخواندگى يا پدرخواندگى بازمى دارد...
زيرا فرزند خواندگى گياه خودرويى است از آيينى نادانانه و از ساختگى هاى
پيشينيان كه خدا آن را با فرمان توانمند خود فرو نفرستاده است...
پيوند ناراستى است كه فرزندان راستين را در حقوق خانوادگى با فرزندخواندگان
يكسان مى گرداند...
پدر فرزندى ساختگى بار مى آورد... و ابستگى دروغينى است كه نه تنها از دادگرى
آسمانى به دور است بلكه با دادگرى خردمندانه نيز درست درنمى آيد...
چگونه مردى مى تواند هم به حكم سرشت بشرى پسر پدر خود باشد و هم به حكم فرزند
خواندگى پسر پدر خوانده ى خود؟...
به راستى كه پدرى راستين، پشت اندر پشت داشتن است... و فرزندى راستين تراوش آن
پشت ها...
يزدان پاك درباره ى پيامبر و فرزند خوانده اش گويد:
(محمد پدر يكى از مردان شما نيست، وليكن فرستاده ى خداست...) (احزاب، 40) و به
مردم مى فرمايد:
(وخدا پسرخواندگانتان را پسرانتان نگردانيد، اين گفته ى خود شماست كه با
دهانهايتان مى گوييد، و خداوند سخن راست مى گويد و او است كه راه راست را مى نمايد)
(احزاب، 4). و درباره ى فرزند خواندگان گويد:
(آن پسران را به پدرهايشان بازخوانيد، اين نزد خدا راست تر و درست تر است، اگر
پدران آنها را نشناسيد آنها برادران دينى شما هستند و بندگان آزاد كرده ى شما....)
(احزاب، 5).
آرى فرمان خداوندى بدين سان روايى مى يابد... و محمد در راه دگرگونى اين نظام
اجتماعى پيشاهنگ است...
زناشويى پيامبر با زينب اين آيه ها پيامى است آشكار از سوى پروردگار. هيچ نكته
اى از آن پوشيده نيست مگر براى كسى كه دل و بينش او كور باشد بى آنكه چشمانش نابينا
باشد...
سخنى است استوار و خدايگانى، از نزد يزدانى آگاه كه در آن پايانها به آغازها
پاسخ مى دهد همچنانكه پژواكها به آواها پاسخ مى گويد...
نشانه هايى است به سان درفشهايى كه مردم را بر راه راست مى كشاند و به نيكويى و
درستى راهنمايى مى كند...
هيچ گامى نيست كه بر راهى نهاده نشود...
هيچ نظريه يى نيست كه با حقيقت برابر نشود...
هيچ سرنوشتى نيست كه انجام نشود...
هان اكنون علتها نابود شده است، لازم است كه معلول ها نيز نابود شود...
سببها از ميان رفته است، واجب است كه مسببها نيز از ميان برود...
آيا جز اين
است كه معدوم بر عدم برپا مى شود...
آيا جز اين است كه ذرات پراكنده در هوا بر روى ذرات پراكنده ى ديگر فرا مى
ايستد...
آنگاه كه خدا فرمان خود را براى تباه كردن آيين پدر خواندگى قطعى فرمايد،
هيچ مجالى براى برجاى ماندن پدرخواندگان و پسر خواندگان نمى ماند...
امروز ديگر براى هيچ پدر خوانده اى بر فرزندخوانده ى خود، و براى هيچ فرزند
خوانده اى بر پدر خوانده اش حقى نيست...
پيامبر حق پدرى بر زيد ندارد...
زيد را نيز حق پسرى بر پيامبر نيست...
بلكه زيد برادر دينى پيامبر است و پيامبر برادر دينى او... و يا پيامبر
سرپرست است و زيد بنده ى او...
آنگاه كه خدا فرمانش را درباره ى زينب با استوارى روان كرد، رشته ى پيوند
ميان زينب و زيد گسسته شد...
پيوند زناشويى آنان با طلاق گشوده شد...
آن بانو آزاد شد...
او همانند هر زنى بى همسر حق داشت زير سايه ى پاك سرپرستى هر مردى از
مسلمانان- كه هم او بخواهد و هم اين- درآيد...
آيا مى پندارى اگر بخواهد به همسرى پيامبر درآيد و با پيامبر او را به همسرى
بپذيرد بر آنان سرزنشى هست؟...
سرزنش سرزنش كنندگان براى چيست؟...
از اين كار حلال چه گناهى بر گردن زينب و پيامبر خواهد افتاد؟...
آيا جز اين است كه زينب زنى است همانند همه ى زنان؟ آيا جز اين است كه
پيامبر با سنجه ى بشرى مردى است همانند همه ى مردان؟...
آيا مردم گمان مى كنند خداوند آنچه را براى همگان بندگانش حلال كرده براى
پيامبر حرام ساخته است؟...
خير! بلكه فرمان خدا دادگرانه ترين فرمانها است... و آيينش راست ترين و درست
ترين آيينها... و داوريش استوارترين داورى ها...
خدا براى هر يكى از آفريدگانش با پيمانه اى جداگانه سنجش نمى كند...
اكنون سختى و تنگى اوضاع حاكم بر جامعه پيامبر را در فشار گذاشته است...
در پس اين تنگى اوضاع، آيين ناپسندى نهفته است كه با دلها و خردها درآميخته
است... و همچنين گروهايى ايستاده اند كه به گذشته ى تاريك خود وابسته ترند تا
به اكنون روشنشان...
آنان امروز همچنان با ديروز به خاك سپرده ى خود زندگى مى كنند...
روزگار را در احساسات خود پاى برپا نگاه داشته اند و روزگار براى آنان پيش
نمى رود...
به سان شب پره از نور گريزانند...
در محرابهاى خدايان ستمگرى كه سنتهاى تقليدى نياكانشان براى آنان برپا ساخته
اند، به نيايش مى پردازند....
ليكن خدا آن تنگى فشارآورى را كه مى خواهد نفسها را در سينه ها بازدارد از
پيامبرش برمى گيرد...
ترس او را از زبانهاى ياوه درايى دور مى كند كه بر وى از ازدواج با همسر پسر
خوانده ى خود سرزنش روا مى دارند...
هراس او را از دلهاى بيمارى پاك مى سازد كه تعصب كوركورانه نسبت به آيين هاى
منسوخ، آنها را به خودباختگى مى كشاند و به برگشتن از دين وادار مى كند...
آرى پروردگار اين كار را يكسره مى سازد...
در پيام خداونديش، سرنوشت زيد و زينب و موقعيت پيامبرش را در برابر آن به دو
گونه اى سربسته و كوتاه بيان مى فرمايد، آنگاه فرمان استوار خود را درباره ى
پيامبر بيان مى كند...
چنانكه فرمايد: اى محمد ياد كن (آنگاه كه به مردى كه خداوند به او نعمت داد
و تو هم به او نعمت دادى، مى گفتى:
همسر خود را نگاه دار و از خشم خدا بپرهيز...) سپس خدا پيامبر را نكوهش مى
كند و مى فرمايد:
(و در دل چيزى را نهان مى داشتى كه خداوند آشكار كننده ى آن است... و تو از
مردم مى ترسيدى در حالى كه خداوند سزاوارتر است كه از بترسى...) آنگاه خدا مشيت
خود را به انجام رسانيد و آن را براى مومنان نمونه و آيين گردانيد:
(پس چون زيد از زن خود كام خويش برآورد ما او را به زنى تو داديم... تا بر
مومنان در به زنى گرفتن زنان پسرخوانده ى خود تنگى نباشد آنگاه كه از آنان كام
خويش برآوردند... و فرمان خدا هميشه كاركردنى است...) (احزاب، 37) از آن پس
تنگى برداشته شد...
انديشه و عاطفه ى پيامبر شادمانه و آسوده شد...
خدا براى زينب در گستره ى بخشش خود جا گشود، به او از نزد خود برتريى بزرگ و
دست نايافتنى داد و تا والاترين آرزوهايش بالا برد...
خدا سرنوشت زينب را چنين نوشته بود كه همسر پيامبر باشد...
بارى زينب با پيامبر عروسى كرد و به خانه ى او رفت...
يكى از مادران مومنان شد و روزها و شبها با پيامبر زيست...
گويند:
روزى پيامبر با عايشه سخن مى گفت. ناگهان بيهوش شد... چون به هوش آمد لبخند
زد و گفت:
«چه كسى نزد زينب مى رود تا به او مژدگانى دهد و بگويد كه خدا او را به
همسرى من درآورده است؟...» در آن هنگام پيامبر فرمان خدا را تلاوت فرمود...
آنگاه پيشكار خود سلمى را فرستاد تا شيرين ترين خبرها را به زينب برساند...
عايشه گويد:
«اندوه از دور و نزديك، هستى مرا فرامى گرفت هنگامى كه سخن از زيبايى زينب
به ما مى رسيد... و از آن اندوه بزرگتر و گرانبارتر اينكه خدا به او بزرگوارى
كرد و خود، او را به همسرى پيامبر درآورد تا وى همواره از اين راه بر ما
فخرفروشى كند!...» آيا عايشه به زينب رشك ورزيد؟...
چگونه رشك نورزد؟...
رشك و غيرت از ويژگيهاى نهادين و سرسخت عايشه بود، به سان شمشير برنده با
لبه يى تيز و نيزه يى راست با نوكى آبديده...
زينب از نژادگى و جوانى و زيبايى در اوجى بود كه گردن زنان غيرتمند و رشك
ورزنده در برابر او از موى نازكتر مى شد!... و چرا كه چنين نباشد در حالى كه
پروردگارش بر او مزيتى والاجاه ارزانى داشت، زيرا خود با سخنى قدسى او را به
همسرى پيامبرش درآورد. سخنى قدسى كه جبرئيل بر قلب وى فرود آورد؟...
يك روز آن تازه عروس در چهره ى زنان ديگر پيامبر، نسبت به خود نشانه هايى از
رشك و غيرت ديد. رفتار آنان بر وى گران آمد درصدد برآمد تا رفتار آنان را با
فخرفروشى پاسخ دهد. فخرفروشى و نازشى كه همواره از برخورد با آن پرهيز داشتند و
آن را نمى ستودند و به حساب خودپسندى زينب مى گذاشتند!...
كينه جويانه بر آنان پرخاش كرد:
«سرپرست و واسطه ى من در ازدواج با پيامبر از سرپرست و واسطه ى شما گرامى تر
است. خانواده ى شما، شما را به همسرى پيامبر درآورده اند... اما مرا خدا از
بالاى هفت آسمان به همسرى او درآورده است!...» زينب با اين زناشويى مى نازيد چه
نازشى...
در باليدن هيچ كوتاهى نمى كرد، مى باليد چه بالشى...
به همسر بزرگوارش به گونه يى كه گويى زمزمه مى كند و سرود مى خواند، مى گفت:
«اى فرستاده ى خدا!...
من همانند ديگر همسرانت نيستم...
هر يك از آنان را پدر يا برادر يا خانواده اش به همسرى تو درآورده اند به جز
من كه خدا از آسمان مرا به همسرى تو درآورده است!...» آرى اين چنين سخنان
پروردگار راست شد...
مركب خشك شد...
قلم از كاغذ برگرفته شد... و اين نامه با مشك مهر شد...